1402/09/13
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/ «يذكر فيه خواص الممكن بالذات»
و مواد ثلاث ما يک ممکن بالذات داريم و يک ممتنع بالذات داريم و يک واجب بالذات هر کدام از اينها احکام و خواصي دارند که بايد بيان بشود که اين احکام و خواص گاهي به صورت يک قاعده است که بر مبناي قاعده فروعات فراواني هم متفرع خواهد بود. در خصوص واجب بالذات توضيح دادند با توجه به جايگاه اين بحث از يک سو و اينکه اين حقيقتي است عيني و خارجي و بحث از آن از جمله معاني کليه و امثال ذلک نيست و لذا اين بحث تحت عنوان الهيات بالمعني الأخص مستقل بحث ميشود و احکام خاص خودش را دارد آنچه که در اينجا به تعبير ايشان «نذرا» اندکي از احکام بيان ميشود آن هم در فضاي کلي است اما ما دوباره گاهي وقتها ممکن است سؤال بفرماييد که يک سلسله احکامي است براي واجب که ما هم در الهيات بالمعني الأعم ميخوانيم و هم در الهيات بالمعني الأخص.
چگونه است؟ ميفرمايند آن مباحثي که ما از واجب در باب الهيات بالمعني الأعم ميخوانيم از يک واجب حقيقي عيني سخن نميگوييم مفهوم واجب است و احکامي که براي آن مفهوم وجود دارد اما در الهيات بالمعني الأخص وقتي اثبات بشود که ما واجب داريم چون در بحث موادّ ثلاث ما اثبات نميکنيم که واجب داريم، ميگوييم که نسبت هر ماهيتي با وجود يا وجوب است يا امکان است يا امتناع. در مقام اثبات وجود واجب يا اثبات ممکن نيستيم البته ممکن وجودش روشن است اما در الهيات بالمعني الأعم ما در مقام اثبات وجود واجب نيستيم. اثبات وجود واجب در الهيات بالمعني الأخص است. در الهيات بالمعني الأعم ما ميگوييم اگر ماهيت واجب با وجود واجب سنجيده بشود، نسبتش ميشود نسبت وجوبي. يعني هستي براي او ضرورت دارد اما آيا چنين چيزي داريم يا نه، بحثش نيست. آيا ممکن بالذات داريم يا نه، بحثش نيست. آيا ممتنع بالذات داريم يا نه، بحثش نيست. اينها معاني کليه است.
اگر ما خواستيم دست بگذاريم و يک حقيقتي بگويمي که ما واجب بالذات داريم يعني ميرويم به سمت اينکه حقيقتي را در خارج اثبات بکنيم و لذا فرق بين الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص فرق بين ذهن و عين است و خيلي تفاوتها فراوان است. و لذا الآن فرمودند با توجه به اينکه موقعيت الهيات بالمعني الأخص يک موقعيت استثنايي است در باب ربوبيات است و از معاني عقلي سخن گفته نميشود بلکه از يک حقيقت عيني خارجي بحث ميشود و لذا اين بحث جدا شد.
پرداختند به احکام ممکن بالذات و مراد از ممکن بالذات اين است که نه وجود براي يک ماهيت ضرورت داشته باشد و نه عدم که البته مباحث بسيار تفصيلي و تحقيقي را در خصوص معناي امکان ملاحظه فرموديد. آيا امکان يک معناي سلبي است يا معناي ايجابي است؟ اگر ايجاب است ايجاب سالبهاي است يعني موجبه سالبة المحمول است يا موجبه معدولة المحمول، اين تحقيقات را ملاحظه فرموديد که در فصل نهم با اشاراتش گذشت.
الآن در مقام فصل دهم که بحث خواص ممکن بالذات است مطالب گذشته به اشارات رسيديم و اشارات همانطوري که در جلسه قبل هم مطرح شد براساس عبارات و اشارات و لطائف و حقايق اين اشارات براي خواص است شايد کساني که فلسفه را به صورت عمومي ميخوانند اينگونه از مطالب برايشان ضرورتي نداشته باشد اما اگر کسي واقعاً ميخواهد فيلسوف بشود يعني نگرش فلسفي داشته باشه، انديشه فلسفي داشته باشه، دغدغه فلسفي داشته باشه اينگونه از مسائل برايش ضرورت دارد، از اين بالاتر هم هست که اين به طريقه ديگر لطائفش ميرود در عرفان که هستيشناسي برتر است.
پرسش: ...
پاسخ: اثبات که نميشود. در ممکنات که عالم داريم يا نداريم، اينها که بحث نميشود. مثلاً در باب علت و معلول ما بحث نميکنيم معلول داريم يا نه؟ بحث علت را داريم لذا احکام علت گفته ميشود يا در باب حادث و قديم، درباره حادث که صحبت نميشود، حادث بالفعل موجودند. آنکه بحث ميشود قديم است. در همه مباحث اينگونه است. ما راجع به اينکه آيا بالقوه داريم يا نداريم؟ بله، اين شجر بالقوه است هسته خرما بالقوه است حبه گندم بالقوه است اما بالفعل کامل و محقق که هيچ گونه قوهاي و استعدادي براي او نداشته باشد حتي قوه به معناي امکان ذاتي هم نداشته باشد اين بحثي است که بايد در فلسفه از او بشود.
پرسش: ...
پاسخ: نه ... آن ميرسيم به واجب. آن ابطال تسلسل و واجب براي اينکه به واجب برسيم. والا ممکن داريم شجر ممکن است حجر ممکن است من و شما ممکن هستيم آسمان و زمين ممکن است اينها که اثبات نميخواهد. فلسفه دنبال اين نيست که ما اينها را اثبات بکند که عالم هست يا نه؟ هست. ماه و قمر، خورشيد و ماه.
پرسش: ...
پاسخ: آن احکام ممکن بالذات است. ما به ممکن خاص که دلالت نميکنيم. اصلاً شما بايد بدانيد که فلسفه راجع به جزئيات هم بحث نميکند. ما حالا بايد اين را بحث کنيم که اگر فلسفه راجع به جزئيات بحث نميکند پس چرا راجع به واجب بحث ميکند؟ مگر ما ميتوانيم راجع به حجر و شجر بحث بکنيم؟ راجع به کدام موجود ممکن بحث بکنيم؟ مگر ميتوانيم بحث بکنيم؟ مگر فلسفه در ارتباط با جزئيات بحث ميکند؟
پرسش: ...
پاسخ: ما کجا ثابت ميکنيم؟ کجاي فلسفه داريم؟
پرسش: ...
پاسخ: متأسفم براي شما! بحث ما خودمان را اثبات بکنيم شخص خودمان را به عنوان يک انسان و يک موجود ممکن اثبات ميکنيم؟ در فلسفه کجا راجع به شخص صحبت ميکند؟ مگر نميگوييم که برهان بر جزئي وارد نميشود؟ پس چه ميگوييد؟
بنابراين ما اصل ممکن را اثبات ميکنيم اصل واجب را اثبات ميکنيم. اصل حادث را، اصل قديم را، اصل علت را، اصل معلول را، اين کليات را اثبات ميکنيم. راجع به جزئيات نه برهانپذير است و بعد هم ما اگر بنا بود جزئيات را اثبات کنيم بايد همه جزئيات را اثبات بکنيم. مگر در فلسفه حوصله اين مسائل وجود دارد؟ ميگويند فلسفه از هستي که چه اصيل است و چه غير اصيل است و احکام عام هستي اين را قبلاً در بحث موضوع فلسفه خوانديم. موضوع فلسفه اين جزئيات نيست که شجر و حجر و عالم و هيچ چيز حتي عالم ملائکه و اينها را ما اثبات نميکنيم. ما عقول و عالم عقل را اثبات ميکنيم به عنوان يک امر کلي. اما عقل چقدر هست؟ چگونه هستند؟ احکام عقل بجاي خود، ولي چند تا عقل داريم؟ در مراتبشان چيست؟
بله، عقل يک حقيقت کليه است که آن حقيقت کليه داراي احکامي است تجرّد است حضور در نزد خود هست و قوه و استعداد در آن وجود ندارد و اينجور احکام سلبي و احکام ايجابي.
در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد که حضرت استاد فرمودند که در اين فصل سه تا قاعده مطرح است قاعده اول اين است که هر ممکني مرکب است. قاعده دوم اين است که هر ممکني متکثر است يعني احد براي واجب و بساطت براي واجب، احديت و بساطت براي واجب اما اجزاء داشتن و ترکيب براي ممکن، واحديت براي واجب در مقابلش شريک داشتن و تکثر براي ممکن. اين دو تا قاعده از خواص ممکن است.
اما يک قاعده ديگر هم اثبات کردند که از خواص ممکن نيست گفتند هر مرکبي ممکن است. چرا مرکّب ممکن است؟ چون مرکّب، مرکّب از اجزاء است از اجزاء بايد تشکيل بشود و هر چه که محتاج به امر ديگري باشد ممکن است پس مرکب ممکن است. اين سه تا حکم را ديروز ملاحظه فرموديد.
الآن دارند به
پرسش: ...
پاسخ: سه تا حکم يکي اين است که هر ممکني مرکب است، يک؛ دو: هر ممکني داراي شريک است، دو؛ سه: هر مرکّبي ممکن است، اين سه تا حکم را ديروز بيان فرمودند. شما يک روز تشريف ميآوريد يک روز تشريف نميآوريد اينجا مشکل ميشود. شما آن دفعه به ما ميفرموديد که تکرار نکنيد!؟ الآن چه شد! عيب ندارد، ما خدمت شما تکرار هم ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: نه، چون فرمودند که خواص ممکن بالذات پس موضوع ما بايد ممکن بالذات باشد در آن دو قاعده اول موضوع ما ممکن بالذات است. هر ممکني مرکب است هر ممکني داراي شريک است اما قاعده سوم موضوع ما ممکن نيست. ميگوييم هر مرکّبي ممکن است.
پرسش: چون موضوعش مرکب است و الا لازمهاش امکان هست.
پاسخ: بله، چون خواص ممکن دارد بحث ميشود. ما داريم از خواص ممکن سخن ميگوييم. اين سومي از خواص مرکّب شده است نه از خواص ممکن.
پرسش: ...
پاسخ: آن وقت به لحاظ اجزايش وحدت دارد مثلاً ماده وحدت دارد صورت وحدت دارد وجود وحدت دارد ماهيت وحدت دارد اينها در اين حد به لحاظ اين مسئله که مساوقت وجود است ولي وجود چون داراي مراتبي است هر مرتبهاي از وجود نحوه وحدت آن هم فرق ميکند. وحدت آن وجود واجبي وحدت حقه حقيقيه است اما وحدت موجودات ممکنه وحدت حقه حقيقيه نيست بلکه وحدتي است که با اتحاد جور است تا با وحدت.
به ميزاني که اين وجود دارد ضعيف ميشد همه احکام وجود از تشخص از وحدت از فعليت از خارجيت از همه اينها هم دارد ضعيف ميشود اين را نگاه کنيد. اين وجود چون داراي مراتب است احکام وجود هم داراي مراتباند وحدتي که براي واجب است با وجودي که براي واجب است اينها مسانخاند. اما وحدتي که براي عقول هست با وجودي که براي عقول هست اين هم يکسان است و همينطور. مثلاً وحدت واجب وحدت شخصي است ولي وحدت ماسوي الله وحدت تشکيکي است. بعضي نتوانستند اين را در اسفار حاج آقا حل کنند ميگفتند همين سؤال را که مراتب وحدت
پرسش: ...
پاسخ: وحدت واجب شخصي است، شخص است و نوعي نيست جنسي نيست عددي نيست. ولي وحدت عالم يعين ماسوي الله يک وحدت تشکيکي دارند و وحدت تشکيکي ظلّ وحدت شخصي است. حالا اين را مثل اينکه بعداً بايد توضيح بدهيم.
پرسش: ...
پاسخ: ما مراتب را که نگاه ميکنيم اين وحدت ماسوي الله را که نگاه ميکنيم حالا چه عرضي و چه طولي، ماسوي الله را که نگاه ميکنيم اين وحدت گرچه کل ماسوي يک شخص است که از آن شخص صادر شده است «و ما امرنا الا واحدة» اما اين شخص با آن شخص تفاوتش اين است که آن شخص حقيقي است که واقعاً تکثري در اين نيست بسيط به معناي کامل است اما اين وحدت وحدت تشکيکي است.
پرسش: ... «الواحد لا يصدر منه الا الواحد».
پاسخ: احسنتم اين واحد است ميگوييم اين واحد تشکيک که يک شخص است چون رقيقه آن واحد است يک حقيقت است «و ما امرنا الا واحدة» يک حقيقت صادر شده است اين هم عکس مي و رنگ مخالف که نمود ـ يک فروغ رخ ساقي است که در جام افتاد» که حاج آقا هم اين را زياد بيان ميکنند. «يک فروغ رخ ساقي است» اما اين يکي چون خدا در مقام فعل هم دارد ظاهر ميشود. فعل حق داراي مراتب است اينها هم داراي مراتب هستند.
پرسش: اين را شما ميگوييد وحدت در مقام تشکيک است
پاسخ: «چهارم: قاعدهٴ اوّل در پايان فصل هفتم از مقالهٴ اولي الهيات شفا ياد شد و در فصل پنجم از موقف نهم سفر سوّم اسفار چنين آمده است» يک مطلبي را دارند بيان ميکنند که اين مطلب بسيار عزيز است و راجع به وحدت واجب است که آن وحدت به معناي احديت است که به هيچ وجه به بساطت او لطمهاي نميزند به رغم همه کثراتي که در آن وجود دارد هيچ لطمهاي و آسيبي به وحدت واجبي نميزند اين مسئله خيلي قابل توجه است که حاج آقا متن را از الهيات شفا و همچنين از اسفار دارند نقل ميکنند. شما مستحضريد ميبينيد که حاج آقا وقتي اشارات مينويسند آوردن متن خيلي جا ندارد گاهي وقتها ولي بعضي وقتها به جهت اهميت مسئله بيان ميکنند.
ميگويند قاعده اول چه بود؟ قاعده اول اين بود که هر ممکني مرکّب است در مقابل اينکه واجب احد است و بسيط است. اين واجب که احد است و بسيط است اين همه اوصاف دارد، عليم است قدير است حي است مريد است سميع است بصير است اين همه کثرات آيا به وحدت واجب آسيب نميزند؟ اگر شما واجب را احد ميدانيد و بسيط ميدانيد اين کثرات مال چيست؟ «قاعده اول در پايان فصل هفتم از مقاله أولي الهيات شفا ياد شد» شيخ الرئيس بوعلي سينا يک آدم متننويسي است بعضي نقد کردند که متن الهيات شفا تعقيد و پيچيدگي دارد و از اين متن گريزان بودند و اظهار گريزاني کردند. اسفار با شفا فرقش در همين است که اسفار نُه جلدي يک بيان شرحي دارد ولي جناب شيخ الرئيس بوعلي سينا بيان متني دارد و متن هميشه با تعقيداتي روبروست و لذا در اشارات که اين متن فوق العاده است که اگر نبود محقق طوسي، متن اشارات خيلي باز نميشد لذا لقبي که مرحوم صدر المتألهين به محقق طوسي به خواجه نصير الدين طوسي داده اين است که «و محقق عبارات الشيخ، و محقق مقاصد الشيخ» يعني آن چيزي که جناب شيخ الرئيس در متن اشارات اراده کرده، ايشان تبيين کرده تحرير کرده تقرير کرده تا امثال فخر رازي نتوانند اشکال بکنند. چرا که بعد از شرح اشارت جناب شيخ الرئيس احدي نتوانست حرف بزند.
هنر جناب خواجه اين بود که توانست اين متن را به جوري تحرير بکند و تقرير بکند که امثال فخر رازي پيدايشان نشد از بس اين متن را روشن کرد و براساس تقرير و تحريري که کرد و مقاصد و مرادات شيخ را در متن اشارات نشان داد توانست اشکالات فخر رازي را جواب بدهد. مرحوم محقق دو تا کار کرد يکي اثبات يکي سلب. اثبات تحرير و تقرير متن اشارات است. سلب اشکالاتي که مثل فخر رازي داشتند اينها را دفع کرد. زماني اين اشکالات برطرف ميشود که آن تحرير اتفاق ميافتد وگرنه کسي نميتواند به جنگ فخر رازي برود. اشکالاتش خيلي جدي است. ولي موضوع را باز کرد محمول را باز کرد نسبت را باز کرد مطلب را روشن کرد «فتبين فتبين فتبين». اينجور ميشود.
بعضي خرده گرفتند از عبارات شيخ الرئيس که مثلاً اين عباراتي است که تعقيدي دارد. بله، عبارات متني است شما نميتوانيد، الآن مثلاً متن اصول فلسفه که مرحوم علامه نوشته با شرحي که مرحوم شهيد مطهري(رضوان الله عليهما) نوشتند ببينيد چقدر فرق ميکند. با اين شرح، آن متن باز ميشود. شما منهاي شرح آن متن را که نگاه کنيد، شايد فهم درستي حاصل نشود و با تعقيد همراه باشد. اشکال کردن بر الهيات شفا که داراي متن پيچيدهاي است از يک کسي که استاد است و مدرّس است و امثال ذلک خيلي جا ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: سيصد سال.
پرسش: خواجه بعد بودند؟
پاسخ: بله، خواجه بعد بودند. دقيقاً نميدانم ولي دويست يا سيصد سال.
پرسش: ...
پاسخ: بله. اشارات چهارم را ميخوانيم: «چهارم: قاعدهٴ اوّل» که هر ممکني مرکب است «در پايان فصل هفتم از مقالهٴ اولي الهيات شفا ياد شد و در فصل پنجم از موقف نهم سفر سوّم اسفار چنين آمده است» ميخواهد چه بگويد؟ ميخواهد بگويد درست است که اين همه اوصاف را دارد اما اين همه اوصاف مفهوماً متکثرند اما مصداقاً و صدقاً واحدند و لذا بساطت واجب آسيبي نميخورد.
«و بالجملة، اتصافه سبحانه بصفاته الكمالية؛ من العلم والقدرة وغيرها،لا يستلزم كثرة لا في الداخل و لا في الخارج» نه در ذات واجب و نه در عوارض واجب اينها هيچ گونه کثرتي را کثرت به معناي ترکيبي ايجاد نميکنند «لا في الذات و لا في عارض الذات، لا في الوجود ولا في الماهية، لا في العين و لا في الذهن»، اينها عبارات اسفار است «لا في الحقيقة و لا في الاعتبار» اين در ارتباط با حقيقي واجب. اوصاف حقيقي واجب به رغم اينکه کثرت دارند به بساطت واجب آسيبي نميزند چرا که اين کثرتها کثرتهاي مفهومياند و صدقاً و مصدقاً واحد هستند. اين يک.
«و كذلك الصفات الاعتبارية التي يجوز اتصافه تعالي بها» يک سلسله اوصاف اعتباري داريم «كالموجودية و المعلومية و الشيئية و العلية و السببية و المبدئية و الأولية» ظاهريت و باطنيت اينها را از اوصاف اعتباري ميگويند. نه اوّل و آخر و ظاهر و باطل. اينها صفت حقيقياند.
پرسش: ...
پاسخ: محل انتزاع دارد. نه اينکه ما بإزاء دارد. منشأ انتزاع دارد. هر مفهومي منشأ انتزاع ممکن است داشته باشد. اينکه منشأ انتزاع دارد يک وقت مابإزاء هم دارد مثل وقتي که ميگوييم «زيد عالم عادل» ما سه تا منشأ انتزاع داريم و سه تا حيثيت جدا هم داريم. زيد چون مرکّب است، هم وجودش هم وصف عادلش هم وصف عالمش اينها حيثيتهاي متفاوت هستند. «ليست مما يوجب تكثراً أو اختلافاً لا في العين و لا في الذهن، فإنّ الاعتباريات» که فرمودند «كالموجودية و المعلومية و الشيئية و العلية و السببية و المبدئية و الأولية» هستند اضافه بفرماييد «و الظاهرية و بالباطنية و الأولية و الآخرية» و امثال ذلک اينها «ليست يوجب تکثرا أو اختلافاً» هيچ گونه اختلافي را براي واجب نميآورد. موجوديت براي واجب سببيت براي واجب اوليت براي واجب هست اينها اوصاف اعتبارياند ولي در واجب هيچ گونه کثرتي را به همراه نميآورند.
پرسش: شما فرموديد که اول و آخر نه، ولي اوليت و آخريت بله.
پاسخ: بله، اول و آخر اوصاف حقيقي هستند مثل عليم و قدير و اينها. اما اوليت و آخريت مصدري است اسم نيست. «مما يوجب تکثرا أو اختلافا لا في العين و لا في الذهن». «فإن الاعتباريات» که داريم اسفار ميخوانيم که فرمود جلد هفتم صفحه 22 و همچنين صفحه 231. «فإنّ الاعتباريات» در مقابل آن اوصاف حقيقي و کمالي. هم اوصاف حقيقي و کمالي را فرمودند هم اعتباريات را فرمودند. «التي تستلزم اختلافاً بالحيثيات و الجهات هي مثل الإمكان و الوجوب و القدم و الحدوث و التقدم و التأخر» که اينها براي ممکنات حيثيتهاي مختلفي هستند. يک ممکني داريم قديم است البته قديم ظلي است عقول يک حيثيت وجودي است. يک حدوث داريم براي ممکنات است که حادث و مادي هستند. اينها همهشان کثرت ميآورد. «فإن الاعتباريات التي تستلزم اختلافاً بالحيثيات و الجهات» اينها کدام هستند؟ مثل امکان و وجوب و قدم و حدوث و تقدم و تأخر که اينها در فضاي ذهن اختلاف ايجاد ميکنند.
«و لهذا حكموا» حکما حکم کردند «بأن كلّ ممكن زوج تركيبي؛ لاشتماله علي الإمكان و الوجود، و حكموا بأن إمكانه لأجل ماهيته و وجوده؛ لأجل إيجاب علته»[1] اينجا يک ويرگول را جابجا کردند «و حکموا بأن إمکانه لأجل ماهيته» اينجا ويرگول ميخواهد «و وجوده لأجل ايجاب علته» ويرگول نبايد اينجا باشد ويرگول بايد قبلش باشد. «و حکموا بأن امکانه» يعني امکان ممکن. چرا؟ «لأجل ماهيته و وجوده» چرا يک ممکن امکان دارد؟ براي اينکه هم امکان دارد به جهت ماهيتش. هم وجود دارد «لأجل ايجاب علته» بنابراين اين ويرگول را لطفاً اصلاح بفرماييد که به بعد از ماهيت ميخورد. «و حکموا بأن امکانه لأجل ماهيته، و حکموا بان وجوده لأجل ايجاب علته».
اين هم يک عبارت ديگري است که در حقيقت اين را إنشاءالله مطالعه ميفرماييد در همين رابطه است. ميرسيم به اشاره پنجم.
«پنجم: برخي چنين پنداشتهاند كه قاعدهٴ اوّل، يعني مركب بودن هر ممكن»، که «کل ممکن مرکبٌ»، «مبتني بر اصالت وجود است» حالا دارند اينها همه مسائلي است که به عنوان اشارات است.
ايشان گفتند که اينکه گفتند هر ممکني مرکب است اين مبتني بر اصالت وجود است اگر ما وجود را اصيل ندانيم نميتوانيم اين حکم را براي ممکن بکنيم. در مقام تبيين حضرت استاد ميفرمايند نه، چه بسا يک کسي قائل به اصالة الماهية هم باشد اما قائل باشد به اينکه ممکن مرکب است. مرکب بودن براي ممکن لزوماً از جايگاه اصالت وجود نيست چه بسا يک کسي ماهيت را اصيل بداند و در عين حال آن را مرکب بداند. حالا اين متني که الآن ميخواهيم بخوانيم اين است.
«پنجم: برخي چنين پنداشتهاند كه قاعدهٴ اوّل، يعني مركب بودن هر ممكن»، براي اينکه ذهن شما روان باشد موضوع را ممکن قرار بدهيد که هر ممکني مرکب است. گفتند اينکه ميگوييد هر ممکني مرکب است اين حکم «مبتني بر اصالت وجود است و گاه نيز بر اين پندار به گفتار بوعلي سينا در پايان فصل ششم از مقالهٴ اولي الهيات شفا استشهاد مينمايند».
عبارت جناب بوعلي سينا چيست؟ «بوعلي سينا بعد از بيان اين كه خاصيت ممكن، احتياج و نياز دائمي او به غير است ميگويد:» اين عبارت الهيات شفا است مرحوم شيخ ميفرمايد اينها را دقت کنيد که چقدر عبارات گوارا و متقني است «و الذي يجب وجوده لغيره دائماً» آن وجودي که بالغير موجود است «فهو أيضاً غير بسيط الحقيقة» بسيط الحقيقة فقط آن موجودي است که وجودش مال خودش باشد. اگر موجودي وجودش از خودش نباشد اين مرکب ميشود. «و الذي يجب وجوده لغيره دائماً فهو أيضا غير بسيط الحقيقة» چرا؟ «لأن الذي له باعتبار ذاته غير الذي له من غيره» براي اينکه اگر يک چيزي ذاتاً يک حکمي دارد بالغير يک حکم ديگري دارد، الآن ممکنات ذاتاً حکم امکان دارند اما به لحاظ وجود بالغير هستند. پس اين دو تا شد پس ميشود مرکب. «لأن الذي له باعتبار ذاته غير الذي له من غيره» چنين موجودي «و هو حاصل الهوية منهما جميعاً» منهما يعني بالذات و بالغير است. به لحاظ ذاتش بالذات است يعني حيثيت وجود ندارد ولي به لحاظ غير وجود دارد. «و هو حاصل الهوية منهما جميعا في الوجود و لذلك لا شيء غير واجب الوجود تعرّي عن ملابسة ما بالقوة و الإمكان باعتبار نفسه و هو الفرد و غيره زوج تركيبي»[2] غير از واجب الوجود ما فرد نداريم. هر چيزي غير از واجب الوجود زوج است مرکب است از ماهيت و وجود. فقط و فقط واجب الوجود است که در حقيقت فرد است و به غير تکيه نميکند.
پرسش: ...
پاسخ: «و لذلك لا شيء غير واجب الوجود تعري عن ملابسة ما بالقوة و الإمكان باعتبار نفسه» اين «ما بالقوه و الإمکان» منظور از بالقوه، بالقوه استعدادي نيست همان امکان ذاتي است که اين «ملابسة ما بالقوة و الإمکان» اينجوري خوانده ميشود «ما بالقوة و الإمکان باعتبار نفسه» و به اعتبار غيرش هم وجود بالغير دارد «و هو الفرد» يعني فقط واجب فرد است «و غيره» واجب «زوج تركيبي».
از اين عبارت ميخواهد بفهمند که پس وجود اصيل است و چون وجود اصيل است يک ممکن مرکب ميشود از وجود و ماهيت يا وجود و امکان. ميگويند نه، چنين حرفي از اين فرمايش جناب شيخ برنميآيد! «يعني اگر ممكني نظير عقل در اثر تنزّه از ماده دائماً» اين کلمه «دائماً» که دارد ميخورد به عقل. موجود دائمي هستند. «اگر ممکني نظير عقل در اثر تنزه از ماده دائماً موجود باشد، بساطت آن ثابت نميشود» يعني يک موجود حتي اگر عقل هم باشد دائم هم وجود داشته باشد، موجود باشد به ايجاد الهي حتي به وجود الهي هم موجود باشد باز مرکب است. «بلكه آن نيز مركب است؛ زيرا هر چيز، غير از واجب، داراي دو حيثيت است كه يكي از آن دو متعلّق به ذات او بوده و با قطع نظر از غير، ثابت است و ديگري از مبدأ فاعلي دريافت ميشود» که بالغير ميشود. «غير از واجب هيچ موجودي منزّه از قوه و امكان نميباشد و تنها خداوند سبحان است كه فرد و يكتا است و جز او همگي زوج تركيبي هستند» که اين در حقيقت ترجمه متن الهيات شفا است.
آيا باز هم روي اين اشاره هستيم. اشاره چيست؟ اشاره اين است که عدهاي پنداشتند که اين حکم اوّلي که هر ممکني مرکّب است مبتني بر اصالة الوجود است. آيا اينگونه است يا نه؟ حاج آقا از اينجا جواب ميدهند: «از بيان ابن سينا همانگونه كه يكتايي ذات احديت و تركيب ممكنات دريافت ميشود، اصالت وجود نيز قابل استفاده است و ليكن اين مقدار شاهد بر مدّعاي كساني كه تركب ممكنات را مبتني بر اصالت وجود ميدانند، نيست» عدهاي ميخواهند بگويند که اگر اين حکم را گفتيم که هر ممکني مرکب است حتماً بايد وجود اصيل باشد تا ممکن مرکب باشد. چرا؟ يکبار ديگر: «و ليكن اين مقدار» از حرف جناب شيخ که بيان شده است «شاهد بر مدّعاي كساني كه تركب ممكنات را مبتني بر اصالت وجود ميدانند، نيست» چرا؟ «زيرا قائل به اصالت ماهيت علي رغم آن كه شيء دريافت شدهٴ از غير را حيثيت مكتسبه» ميداند. ميگويد که ممکن، آقاي اصالة الماهوي ميگويد ممکن يک ماهيتي دارد و آن ذاتش است که از آن امکان در ميآيد. يک حيثيت مکتسبه دارد نه اينکه بگويد وجود دارد. چون حيثيت مکتسبه را در کنار ماهيت قرار داده شده زوج ترکيبي و مرکب. پس يک وقت است که ما وجود را قرار ميدهيم ميگوييم وجود اصيل است ماهيت هم امکان دارد اينها ميشود زوج ترکيبي. يک وقت نه به اصالت وجود هم کاري نداريم ميگوييم ما يک ماهيت داريم، يک؛ يک حيثيت مکتسبه داريم. حيثيت مکتسبه يا هر چيز ديگري صيرورت مثلاً. اين از ناحيه جاعل آمده است و چون اين آمده شده مرکّب.
يکبار ديگر ملاحظه بفرماييد: «زيرا قائل به اصالت ماهيت علي رغم آن كه شيء دريافت شدهٴ از غير را حيثيت مكتسبه و يا مانند آن ميپندارد، حيثيت امكان را به ذات ماهيت نسبت داده و بين آنچه كه شيء حاصل الهوية از خود دارد» يعني ذات «و آنچه كه از فاعل دريافت مينمايد»، يعني بالغير «امتياز و تفاوت قائل ميشود».
«قائل به اصالت ماهيت، وجود را يك مفهوم ذهني ميداند» بله. ما فرض کنيم که اصالة الوجود را بگذاريم کنار، بياييم اين حکم را براي ممکن اثبات کنيم آيا ممکن بسيط است يا مرکب؟ اصالة الماهوي هم ميگويد ممکن مرکب است. چرا؟ براي اينکه ميگويد اين ممکن يک حيثيت ذاتي دارد يک حيثيت غير دارد. آن حيثيت بالغيرش عبارت است از حيثيت مکتسبه، نه اصالت وجود نه وجود باشد، اين هم پس مرکب شد. بنابراين اينکه حتماً اين حکمي که هر ممکني مرکب است، مبتني بر اصالت وجود باشد نيست. «قائل به اصالت ماهيت، وجود را يك مفهوم ذهني ميداند كه از ماهيت مجعولهاي كه داراي دو حيثيت است، انتزاع ميشود و قائل به اصالت وجود، وجود را واقعيتي اصيل دانسته و ماهيت را به تبع آن موجود ميشمارد و بلكه در نظر ادق وجود را واقعيت خارجي و ماهيت را حكايت و نمود آن ميشمارد» ما يک جلسهاي خدمت حاج آقا داريم شبهاي پنجشنبه تحت عنوان الهيات اسلامي، اتفاقاً در اين جلسه مسئله ماهيت و وجود هم مطرح شد و ما براي اينکه وضعيت موجود ما به لحاظ مسائل فلسفي بعضي ميگويند وجود در خارج ماهيت اندماجي وجود دارد و ادغام شده است يا نفادي است، خدمت حاج آقا مطرح شد سؤال شد و صريح فرمودند که ماهيت در حد سايه در خارج موجود است.
الآن ملاحظه بفرماييد تعبيري که دارند ماهيت در حد حکايت در خارج وجود دارد وگرنه در حد هستي نيست. پس هم اصالة الماهوي هم اصالة الوجودي هر دو ممکن را مرکب ميدانند. آن براساس مبناي خودش اين هم بر اساس مبناي خودش. آقاي اصالة الوجودي ميگويد يک وجود داريم از غير بالغير گرفته شده است، آنکه بالغير گرفته شده است عبارت است از وجود. يک ذات شيء داريم اين ميشود مرکب. آقاي اصالة الماهوي ميگويد يک ذات شيء داريم يک حيثيت مکتسبه داريم اين ميشود مرکب. بنابراين چه اصالة الماهوي و چه اصالة وجودي ميتوانند حکم مرکب بودن را براي امکان داشته باشند.