1402/09/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/«يذكر فيه خواص الممكن بالذات»
حضور دوستان هم در فضاي مجازي سلام عرض ميکنيم و آرزوي توفيق داريم.
مستحضريد که در فصل دهم بحث پيرامون خواص ممکن بالذات بود. بعد از جهات ثلاث که تقريباً نُه فصل را ما در ارتباط با بحث مواد ثلاث يا جهات ثلاث گذرانديم احکام امکان، اقسام جهات ثلاث و اقسام زير مجموعه آنها و احکام زير مجموعه و آيا اينها هستي دارند يا ندارند، همه و همه مسائلي بود که الحمدلله گذشت.
در فصل دهم وارد خواص ممکن بالذات شدند؛ يعني ما در ارتباط با اين سه جهت يعني جهت وجوب، جهت امکان، جهت امتناع احکامي را براي هر کدام داريم و اينکه جهت واجب بالذات را جدا کردهاند جهت بسيار مهمي بود در ابتداي همين فصل 10 يک مطلب بسيار شريفي را فرمودند که ما اگر الهيات بالمعني الأخص داريم اين به جهت آن است که در نوع مسائل الهياتي ما با مفاهيم سروکار داريم اما در ارتباط با واجب بالذات که الهيات بالمعني الأخص است با عين حقيقت شخصي سروکار داريم شخص موجود است و اصلاً به صورت کلي نداريم. در تمام الهيات بالمعني الأعم «الموجود إما علة أو معلول، الموجود إما واجب أو ممکن، الموجود إما» اين مباحث تقسيمي فلسفه يا «الوجود مشکّک، الوجود اصيلٌ، الوجود مساوق للشخصية، الوجود مساوق فلان» همه اينها مفاهيم کلي است و اينها هيچ کدام راجع به شخص نيست. همه اينها مفاهيم عقلي کلي است.
اما وقتي ما وارد واجب ميشويم در ارتباط با شخص خاص داريم حرف ميزنيم يک عين و حقيقت خارجي که ما فقط راجع به اين حقيقت داريم بحث ميکنيم درست است که در الهيات بالمعني الاعم از واجب و ممکن سخن ميگوييم و از احکام واجب مثل اينکه واجب «ماهيته إنّيته» اما اينجا «الواجب ماهيته إنّيته» نيست در الهيات بالمعني الأخص «بل هذه الواجب» يعني اين شخص واجب «ماهيته إنّيتيه» او مساوق با تشخص است او مساوق با وحدت است و امثال ذلک.
اين خيلي فرق ميکند. ما تا زماني که در الهيات بالمعني الأعم سير ميکنيم سير مفهومي داريم يعني معاني عام کليه عقليه است. ولي وقتي در باب به اصطلاح واجب سخن ميگوييم که مثلاً واجب آيا هست يا نيست. آيا واحد است يا نيست آيا احد است يا نيست، اينگونه از مسائل در ارتباط با معناي کلي واجب نيست که مثلاً «الواجب مساوق للتشخص، الواجب فلان»، نه نه! کاملاً مربوط به شخص خاصي است، عين خارجي است و آن واجب الوجود است و لذا اين شأن اقتضاء ميکند که ما بحث الهيات بالمعني الأخص و ربوبيات خاص داشته باشيم.
سرّ اينکه مرحوم صدر المتدلهين(رضوان الله تعالي عليه) در ابتداي همين فصل دهم ملاحظه بفرماييد اين پاراگراف خيلي شريف است «و إنّما أخّرنا» در ابتداي فصل دَه. «و إنّما أخّرنا ذکر خواصّ واجب بالذات الي قسم الربوبيات» اينکه ما مؤخر انداختيم تأخير انداختيم يعني احکام واجب را به يک قسم خاص، چرا؟ «لأن اللائق بذکرها اسلوب آخر من النظر لجلالة ذکرها أن يکون واقعاً في اثناء الاحکام المفهومات الکلية و خواص المعاني العقلية الانتزاعية» که بنابراين ما در الهيات بالمعني الأعم در مفاهيم سير ميکنيم مسائل کلي را داريم ميبينيم. واجب کيست؟ ممکن کيست؟ خواص واجب چيست؟ خواص ممکن چيست؟ همين. «الا شيئاً نزّل منها» يعني مختصري را ميگوييم ولي آنچه که در ارتباط با شخص واجب است ما ديگر معاني عقليه نداريم مفاهيم کليه نداريم «هذا الواجب» همين حقيقتي که به عنوان واجب الوجود از او داريم بحث ميکنيم و سير علمي ميکنيم از اين حقيقت داريم حرف ميزنيم.
با اينکه فلسفه شأنش شأن کلي است يعني از کليات حرف ميزند اما در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي شأن خاص است و مه مسائل «لعلوّ شأنه و سموّ قدره» اينجوري است. اين نکتهاي است که حالا اينجا در اشارات جا داشت حاج آقا به اين اشاره بفرمايند که اين مطرح شد ولي واقعاً اين يک اشاره است. يک اشاره جدي است و فرق بين الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص در حقيقت در همين مسئله است که در الهيات بالمعني الأعم ما سير مفهومي کلي داريم همانطوري که الآن جناب صدر المتألهين اصلاً تصريح کردند و فرمودند که
پرسش: ... ولو درباره با واجب
پاسخ: بله کلياتش را بحث ميکنيم مثلاً ميگوييم بين ماهيت و وجود يک نسبتي برقرار است حالا اين نسبت يا مکان است يا وجوب است يا امتناع. اگر وجوب باشد ميشود واجب. اصلاً کاري به شخص نداريم يک معناي عقلي است. يا ميگوييم که اگر يک حقيقتي واجب شد اين حقيقت واجبي که عين هستي است اين حقيقت واجبي مساوق با تشخص است يا مساوق با وحدت است اين فرد خاصي را ما نظر نداريم لذا همين حکمي که گذرانديم که «الواجب ماهيته إنّيته» عين همين حکم در الهيات بالمعني الأخص هم مطرح است چرا؟ چون الهيات بالمعني الأخص به عين شخص واجب دارد اشاره ميکند اينجا از مفهوم کلي دارد حرف ميزند و اگر حقيقتي واجب شد اين ماهيت ندارد. حالا داريم يا نداريم بحثي نداريم. اما در الهيات بالمعني الأخص ما دست ميگذاريم روي شخص خاص. ميگوييم اين واجبي که اثبات کرديم هست، اين ماهيت ندارد «ماهيته إنّيته» اين واجب خاص مساوق با وحدت است اين مساوق با اطلاق است و ساير احکام ديگري که براي واجب بيان ميکنيم. لذا تعبيرش را ملاحظه بفرماييد. «لأن اللائق بذکرها اسلوب آخر من النظر لجلالة ذکر» اين ربوبيات «أن يکون واقعاً» دقت کنيد! «في اثناء احکام المفهومات الکلية و خواص المعاني العقلية الانتزاعية» خيلي فرق است اين حتماً نياز به يک اشارهاي داشت از حضرت استاد که واقعاً فرق بين الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص گذاشته بشود که ما در الهيات بالمعني الأعم سير مفهومي داريم درست است که مفهوم ما ناظر به حقيقت خارج است ولي از مفهوم بيرون نميآييم. وقتي ميگوييم که «الموجود إما واجب أو ممکن» به يک موجود شخصي خارجي اشاره نميکنيم بلکه کلي ميگوييم اگر هستي بناست باشد هستي يا به صورت وجوب هست يا به صورت امکان و امثال ذلک.
ولي وقتي در الهيات بالمعني الأخص وارد ميشويم از شخص خاص از حقيقت عيني خارجي و از اين داريم سخن ميگوييم و اين هم حالا بله، حضرت استاد در ابتداي همين جا گفتند که مثلاً سه تا دليل حاج آقا ذکر کردند که در اثنا گفتيم اينجا يکياش آمده که مثلاً ما يک سلسله احکامي را از واجب بايد بخوانيم تا بعداً راجع به آن سخن بگوييم لذا بسياري از اوصاف مثلاً بساطت بايد خوب تحليل بشود بعد در بسيط الحقيقة خودش را بخواهد نشان بدهد و مسائلي ديگر.
اين يک اشارهاي است که
پرسش: ...
پاسخ: خيلي فرق است اين «فقط» که ميگوييد خيلي در اين حرف است. ببينيد شما وقتي ميگوييد که «الموجود إما واجب أو ممکن» حتي از اينکه ما واجب داريم هم بحث نميکنيم. ممکن هم داريم را بحث نميکنيم. يک مفهوم عام کلي است. ولي در وقتي که ميگوييد که «الواجب ماهيته إنّيته» در الهيات بالمعني الأخص ميگوييم همين واجب خاص است. همان کسي که وجود براي او ضرورت دارد و ما اثباتش کرديم و او عين هستي است. اين حقيقتي که عين هستي است ماهيت ندارد خيلي حرف است.
پرسش: ...
پاسخ: به قول حاج آقا فهم يعني فهم! ما يک مفهوم کلي داريم اين مفهوم کلي اصلاً مصداق معلوم نيست داشته باشد يا نداشته باشد! يک مفهوم خاص داريم که از يک عين خارجي دارد حرف ميزند.
پرسش: ...
پاسخ: «اشارات فصل دهم؛ يکم: مطالب اصلي اين فصل پيرامون سه قاعده است» ما در رابطه با اين فصل بنا بود چه صحبتي بکنيم؟ راجع به خواص ممکن بالذات. در اين بحث مرحوم صدر المتألهين دو تا از خواص ممکن بالذات را به صورت شفاف و روشن بيان کردند. يک حکم ديگر و قاعده ديگري بيان کردند که اين مربوط به ممکن بالذات نيست. سه تا قاعده بيان شده ولي دو تا از خواص ممکن بالذات است و قاعده سوم مربوط به ممکن بالذات نيست بلکه به تعبير استاد استطراداً مطرح شده است.
اما آن دو تا قاعدهاي که اينجا جايش بود مطرح بشود به عنوان خواص ممکن بالذات عبارتند از:
1ـ چون واجب سبحانه و تعالي يکتاست و واحد است يعني وحدت دارد نه اتحاد، در مقابلش ممکن يکتا نيست مرکب است. واجب بسيط است ممکن مرکب است. اين يکي از خواص ممکن بالذات است. واجب احد است و يکتا، ولي ممکن مرکب است و داراي اجزاء. اين يک خاصيت.
2ـ خاصيت دوم اين است که واجب سبحانه و تعالي «واحد لا شريک له» تعدد و تکثر ندارد برخلاف او، ممکن داراي شريک است و داراي افراد متعدد و متکثر است. اين هم دو.
تا اين دو تا کاملاً به عنوان خواص ممکن بالذات خوانده شد. يک حکم ديگري را هم بيان فرمودند و آن اين است که هر مرکّبي هم ممکن است براساس اين دو مسئلهاي که بيان فرمودند به اينجا رسيدند که هر مرکّبي ممکن است. اين از خواص ممکن بالذات نيست و لکن از مواردي است که ما ميتوانيم در کنار اين استطراداً بيان کنيم.
اين امر سوم که هر مرکبي ممکن است. اجازه بدهيد همين اشاره اول را باهم بخوانيم که خيلي زمان نبرد اما آن اشاره اولي که ما مطرح کرديم ... اين اشاره اول را که خدمت شما مطرح شد فرق بين الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص را از خود فرمايش جناب ملاصدرا ميتوانيم استفاده بکنيم که ما در الهيات بالمعني الأعم از معاني عقلي و مفاهيم کليه بحث ميکنيم اما در ارتباط با الهيات بالمعني الأخص از مفاهيم جزئي و شخص خاص و حقيقت عيني.
«اشارات فصل دهم؛ يكم: مطالب اصلي اين فصل پيرامون سه قاعده است: اوّل اين كه هر ممكن، زوج تركيبي است» در مقابل اينکه واجب بسيط است ممکن مرکب است «و دوّم اين كه هر ممكن، شريكپذير است» اگر واجب «واحدٌ لا شريک له» ممکن شريک دارد يعني متعدد است متکثر است. «و سوّم آن كه هر مركب، ممكن ميباشد» ملاحظه بفرماييد که اين قاعده سوم از خواص ممکن بالذات محسوب نميشود از خواص يک مرکب است. اگر امري مرکب شد الا و لابد ممکن است.
«قاعدهٴ اوّل در برابر بساطت و يكتايي واجب و قاعدهٴ دوّم در مقابل يگانگي و بيشريك بودن اوست، بنا بر اين امتياز، دو وصف مقابل قاعدهٴ اوّل و دوّم در تبيين تفاوت آنها مفيد است». ميفرمايند که ما اگر بخواهيم فرق بين قاعده اول و قاعده دوم را بگوييم اگر به اوصاف واجب اشاره کنيم که واجب هم احد است هم واحد، در افاده اين معنا کمکمان ميکند. فرق است بين احد و واحد، يکتايي و يگانگي فرق است اين را هم ميتوانيم فرق بگذاريم.
«و اما قاعدهٴ سوّم كه موضوع آن ممكن بالذات نبوده بلكه مركّب است»، موضوعش مرکب است ميگوييم هر مرکّبي ممکن است پس موضوع اين گزاره ما مرکب است. «همانگونه كه در طي فصل اشاره شد، به گونهاي استطرادي در اين فصل مطرح شده است».
پرسش: ممکن است مرکب باشد ممکن است نباشد اينها اجتنابناپذير است!
پاسخ: ما دليل بايد بياوريم. دليل بايد ذکر کنيم. اين قاعده است.
پرسش: در ماسوي الله يک موجود را ميتواند ممکن باشد مرکب نباشد...
پاسخ: ما بحثي نداريم، يک قاعده داريم بيان ميکنيم. يک قاعده کلي است که هر مرکبي ممکن است.
پرسش: هر ممکني هم مرکب است.
پاسخ: چه ربطي داشت الآن؟ ما الآن که نميخواهيم بحث کنيم. آن يک قاعده ديگري است. اگر هر ممکني مرکب است ميشود آن قاعده اول که گفتيم در مقابل واحد که واحد بسيط است ممکن مرکب است. اين ميشود همان.
«دوّم: همانگونه كه دو قاعدهٴ» ملاحظه بفرماييد که اين قواعد سهگانه هر کدام قواعد مستقلياند و ادله خودشان را دارند ما بايد توجه بکنيم که اگر براي يکي قاعده اثبات کرديم دومي را عکس قاعده اول ندانيم الآن ملاحظه بفرماييد دو تا قاعده اثبات ميکنند ميگويند هر مجرّدي عاقل است. در مقابلش: هر عاقلي مجرّد است. اينها عکس هم نيستند، چون عکس موجبه کليه، موجبه جزئيه است اما اين شده موجبه کليه. پس چه چيزي هستند؟ دو تا قاعده داريم يک: هر مجردي عاقل است يعني خودش را تعقل ميکند تعقل بالذات دارد. هر موجود مجردي متعقل بالذات است خودش را درک ميکند حالا ديگران را هم درک ميکند يا نه؟ يک بحث ديگري است. ولي بدون ترديد خودش را درک ميکند اگر يک موجود مجردي شد.
در مقابل، اگر عاقل را موضوع قرار داديم و گفتيم هر عاقل، آن عاقل چون به عقل رسيد، مراد از عاقل نه عقلي که ما در فضاي ماده و نفساني داريم نه! عاقل يعني عقل بالفعل. اين موجودي که از او به عاقل بالفعل يد ميکنيم چون در نزد خودش حاضر است و هيچ حجابي ندارد پس مقارن نيست مجرد است. مقارن يعني مقارن با ماده. مجرد يعني مجرد از ماده. اگر موجودي به عقل رسيد مرحله عقليت را يعني عقل بالفعل شد، چنين موجودي الا و لابد در نزد خود حاضر است و از ماده عاري است. چون از ماده عاري است به آن ميگويند مجرد.
پس هر مجرّدي عاقل است، يک؛ هر عاقلي هم مجرد است، دو. اين دو قاعده است. «دوّم: همانگونه که دو قاعده «هر مجرد عاقل است» و «هر عاقل مجرد ميباشد» هريك داراي استدلال و برهاني مختص به خود است، قاعدهٴ دوّم و سوّم نيز هر كدام از استدلالي مختص به خود برخوردارند» نياييم بگوييم که اين عکس آن است. قاعده دوم چه بود؟ اينکه هر ممکني شريک دارد. يعني افراد متعدد دارد. قاعده سوم اين است که هر مرکبي ممکن است اينها عين يکديگر نيستند و هر کدام هم استدلال خاص خودشان را ميپذيرند.
«قاعده دوم و سوم نيز هر کدام از استدلالي مختص به خود برخوردارند. واسطهاي كه در قاعدهٴ سوّم، ممكن بودن هر مركب را اثبات ميكند، احتياج مركب به اجزاء آن است» يک نکته لطيفي را حاج آقا دارند استفاده ميکنند و بهرهبرداري که حکما از اين قواعد ميکنند خيلي زياد است. حالا در کتابها هست الآن ما سه چهار تا از اين مطالب را ميخوانيم که مبتني بر اين قاعده، حکيم آمده يک گزاره و حکمي را اثبات کرده است. اين قاعدهها اينجور نيست که مثل «علينا القاء الأصول و عليکم التفريع» القاء اصول را اينها ميکنند ديگر حکما ميآيند بر اساس اين، فروعاتي را ميرسند.
ما ميگوييم که اگر واجب بسيط است از بساطت چقدر ما حکم در ميآوريم؟ از ترکيب هم احکام فراواني براي ممکن درست ميکنيم. اين يک قاعده است که هر ممکني مرکب است. اين هر ممکني مرکب است يک قاعده است ميآييم براساس اين فروعات فراواني را درست ميکنيم. الآن فرمودند که چه؟ گفتند که هر مرکّبي ممکن است چرا هر مرکبي ممکن است؟ دليلشان چه بود؟ گفتند چون مرکّب از اجزاء تشکيل ميشود، پس اين اجزاء منشأ ميشود که آن شيء واجب نباشد ممکن باشد. آنکه مرکب است ممکن باشد ...
پس ما الآن سه تا قاعده داريم و براساس اين سه قاعده داريم احکامي را استفاده ميکنيم. قاعده سوم چه بود؟ اين بود که هر مرکّبي ممکن است يعني مرکب نميتواند واجب باشد. همانطوري که واجب مرکب نيست، مرکب هم واجب نيست. چرا مرکب واجب نيست و ممکن است؟ براي اينکه در حقيقت مرکّب از اجزاء تشکيل ميشود، وقتي يک شيئي از اجزائي تشکيل شد محتاج ميشود و چون محتاج ميشود پس ممکن خواهد بود. اين مسئله ماست.
ملاحظه بفرماييد: «دوّم: همانگونه که دو قاعده «هر مجرد عاقل است» و «هر عاقل مجرد ميباشد» هريك داراي استدلال و برهاني مختص به خود است، قاعدهٴ دوّم و سوّم نيز هر كدام از استدلالي مختص به خود برخوردارند» از اينجا وارد يک بحث خوبي ميشويم که ميتوانيم استفاده کنيم: «واسطهاي كه در قاعدهٴ سوّم، ممكن بودن هر مركب را اثبات ميكند»، آن قاعده چيست؟ «احتياج مركب به اجزاء آن است به اين صورت كه هر مركب محتاج به اجزاء خود است»، يک؛ «و هر محتاج ممكن است»، دو؛ «پس هر مركب ممكن ميباشد». تا اينجا درست شد که هر مرکبي ممکن است.
ما براي اينکه اين گزاره را تأمين بکنيم که هر مرکبي ممکن است از چه چيزي استفاده کرديم؟ الآن حاج آقا يک برداشت لطيف ديگري دارند ميخواهند استفاده کنند. ما ميگوييم که هر مرکّبي ممکن است چرا؟ چون نياز به اجزاء دارد و اگر امري نياز به اجزاء داشت واجب نيست چون نيازمند که واجب نيست نيازمند ممکن است. با اين سخن چه ميخواهيم بگوييم؟ ميخواهيم بگوييم که ما آمديم واسطه در اثبات را واسطه در ثبوت قرار داديم. يعني چه؟ يعني آنچه که براي ما واسطه در اثبات است ما گفتيم که چرا مرکب ممکن است؟ براي اينکه اجزاء دارد و از اجزاء ما احتياج را ميفهميم. پس احتياج داشتن واسطه در ثبوت شده است و در اثبات شده تا ممکن بودن را بر مرکّب قرار بدهيم. موضوع ما چيست؟ مرکّب است محمول ما چيست؟ ممکن است. واسطه در اثبات چيست؟ احتياج است هر مرکّبي محتاج به اجزاء است و هر محتاج به اجزائي ممکن است پس مرکّب ممکن است. بنابراين اين حکم امکان و ممکن بودن بر مرکّب ميآيد به واسطه احتياج. اين احتياج هم شده واسطه در اثبات، هم واسطه در ثبوت. اينجا ميشود برهان لِم. برهان لِم آنجايي است که واسطه در اثبات ما واسطه در ثبوت هم باشد.
پرسش: يعني در هر جهت مرکب باشد واسطه در اثبات است از جهت اجزاء ممکن ...
پاسخ: نه، ملاحظه کنيد ما سه تا واژه داريم مرکّب، ممکن، احتياج. مرکّب محتاج به اجزاء است هر چيزي که محتاج به اجزاء هست ممکن است پس نتيجه ميگيريم که مرکب ممکن است. اينکه روشن است. ما سه تا قاعده داريم موضوع، محمول، واسطه. موضوع ما مرکّب است. محمول ما ممکن است گفتيم هر مرکّبي ممکن است به چه دليل هر مرکبي ممکن است؟ به دليل و واسطه در اثبات بگوييم ميگوييم مرکّب چون محتاج به اجزاء است پس اين احتياج دليل ميشود که ممکن باشد. در واقع هم که واسطه در ثبوت است در واقع هم آن چيزي که باعث ميشود مرکب ممکن باشد همان احتياج آن است.
پس ما اينجا برهام لِم داريم يعني واسطه در اثبات شده واسطه در ثبوت. اينجا تقريباً يک نقدي به مرحوم علامه طباطبايي البته اشاره نفرمودند ولي چون مرحوم علامه ميفرمايد که ما در فلسفه برهان لِم نداريم!
پرسش: ... در جلد دوم بود.
پاسخ: احسنتم، در جلد دوم هم بود. الآن ايشان با بياني که داشتند فرمودند که اينجا از نمونههايي است که ما داريم برهان لِم در فلسفه دارد بکار ميرود. ما آن چيزي که واسطه در اثبات ماست که احتياج بود الآن واسطه در ثبوت هم شده و اين شده برهان لِم.
«قاعدهٴ دوّم و سوّم نيز هر كدام از استدلالي مختص به خود برخوردارند» حالا «واسطهاي كه در قاعدهٴ سوّم، ممكن بودن هر مركب را اثبات ميكند»، آن واسطه چيست؟ «احتياج مركب به اجزاء آن است به اين صورت كه هر مركب محتاج به اجزاء خود است»، يک صغري است؛ «و هر محتاج ممكن است»، دو اين کبري؛ «پس هر مركب ممكن ميباشد».
حالا اينجا «چون به زعم حكما، امكان علت احتياج است»، اين منظور زعم حکما، يک تعريضي دارد زعم است و پندار است. ميگوييم به پندار فلان کس! يعني حرفش ناتمام است حرفش عقلي نيست به برهان نياز دارد. تا ميگوييم به پندار عدهاي يا به باور عدهاي مثلاً، يعني برهان نيامده است. حکماي مشاء ايراد ميگرفتند به متکلمين ميگفتند که علت احتياج ممکن به واجب حدوث نيست بلکه امکان است. پس امکان را علت احتياج ممکن به واجب ميدانستند. آيا واقعاً اين سخن درست بود؟ بعد از بحث اصالت وجود روشن شد که اصلاً ماهيتي ما نداريم تا بگوييم که امکان لازمه ماهيت است. اين امکان را بايد به امکان فقري برگردانيم. پس بنابراين اينکه حاج آقا ميفرمايد چون به زعم حکما، اين کتابها کتابهايي است که بايد حرف حرف و جمله و جمله و کلمه به کلمه آنها را حساب کرد.
«چون به زعم حكما، امكان علت احتياج است پس در برهان فوق از علت پي به معلول برده شده است و بر اين اساس شايد بتوان از اين برهان به عنوان يك برهان لمّي كه در فلسفه مورد استفاده واقع شده است، بر استفاده فلسفه از براهين لمّي شاهد آورد؛ زيرا امكان نه تنها واسطهٴ در اثبات حاجت براي ممكن ميباشد بلكه واسطهٴ در ثبوت آن براي موضوع خود خواهد بود؛ يعني واسطهٴ در ثبوت (كان ناقصه) اكبر براي اصغر ميباشد» هم واسطه در اثبات است هم واسطه در ثبوت است.
اشاره سوم در حقيقت برخورداري و بهرهمندي از اين قواعد است. اول اين قواعد را تشريح کردند مرزهايشان را جدا کردند الآن دارند ميگويند برخي از اين حکما، از اين قواعد استفاده کردند. «سوّم: چون در اسفار بين سه قاعده به نيكي تفكيك نشده است، در برخي از موارد كه بعضي از حكما به قاعدهٴ سوّم استدلال نمودهاند پندار استفادهٴ از قاعدهٴ اوّل ميرود» ما سه تا قاعده داشتيم تفکيکي که حاج آقا در اشاره اول داشتند براي همين است 1ـ هر ممکني مرکب است 2ـ هر ممکني داراي شريک است اين دو تا قاعده بود. قاعده سوم از خواص ممکن بالذات نيست گفتند که 3ـ هر مرکبي ممکن است. يک بهرهاي جناب حکيم سبزواري دارد ميبرد بعضي ميگويند که آيا اين بهره و اين حکم و گزارهاي که جناب حکيم سبزواري دارد استفاده ميکند آيا مستند به قاعده اول است يا مستند به قاعده سوم؟ حضرت استاد ميفرمايند که چون بين اين سه قاعده خوب باز نشده و شرح داده نشده و روشن نيست، بعضي فکر کردند که مرحوم حکيم سبزواري به استناد قاعده اول اين حکم را دارد، در حالي که به استناد قاعده سوم اين حکم را دارد حالا بخوانيم.
ميگويد چون اينها تفکيک نشده استفاده هم مشخص نيست «به عنوان مثال، حكيم سبزواري در اسرار الحكم از طريق قاعدهٴ سوّم به اين صورت به اثبات واجب تعالي ميپردازد» ايشان چه ميگويد؟ ميگويد «كه چون عالم مركب و مؤلّف از اجزاء مادي و صوري و يا ماهوي و وجودي و نظائر آن است و هر مجموع نيازمند به جامعِ مؤلِّف و مركِّب است، پس عالم نيازمند به جامعي است كه ايجاد علقه و ارتباط نمايد»؛ آيا اين فرمايشي که حکيم سبزاوري بيان ميکنند و حکم عالم را دارند بيان ميکنند آيا مستند است به قاعده اول يا به قاعده سوم؟
مرحوم حکيم سبزواري چه ميگويد؟ ميگويد که عالم مرکب و مؤلّف از اجزاء مادي و صوري و يا ماهوي و وجودي است. عالم مرکب است. بعد گفتند چون امر مرکب محتاج به اجزاء است ممکن است پس عالم ممکن است پس نياز به اجزاء دارد پس از قاعده سوم استفاده کردند نه از قاعده اول. قاعده اول که اصلاً بساطت بود که ممکن مرکب است. بله ممکن مرکب است. ولي ايشان مرکب بودن را موضوع قرار داده است ميگويد چون عالم مرکب است و مرکب به اجزاء احتياج دارد از اين جهت ميشود ممکن و ممکن هم به واجب نياز دارد.
«به عنوان مثال، حكيم سبزواري در اسرار الحكم از طريق قاعدهٴ سوّم به اين صورت به اثبات واجب تعالي ميپردازد كه چون عالم مركب و مؤلّف از اجزاء مادي و صوري» اين يک نوع تأليف «و يا ماهوي و وجودي» نوعي ديگر. اگر بگوييم مرکب از ماده و صورت است يعني جهان ماده. اگر مرکب از وجود و ماهيت است به کل هستي برميگردد. پس عالم مرکب شد. اگر مرکب شد يعني چه؟ يعني محتاج به اجزايش است. محتاج به اجزاء چيست؟ ممکن است و ممکن واجب ميخواهد. پس ايشان از قاعده سوم دارد استفاده ميکند نه از قاعده اول. «و مؤلّف از اجزاء مادي و صوري و يا ماهوي و وجودي و نظائر آن است و هر مجموع» مجموع يعني مرکب «نيازمند به جامعِ مؤلِّف» که اينها را کنار هم قرار بدهد «و مركِّب است، پس عالم نيازمند به جامعي است كه ايجاد علقه و ارتباط نمايد».
چکار کرد؟ يک قاعده داريم که هر مرکبي ممکن است. براساس اين عالم را محتاج به واجب ميدانند. اين بحثها بسيار شريف است. عالم محتاج به واجب است، چرا؟ چون عالم مرکب است. مرکب ممکن است و ممکن نيازمند به واجب است.