درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/11

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/ «يذكر فيه خواص الممكن بالذات»

 

بحث در فصل دهم پيرامون خواص ممکن بالذات بود بعد از اينکه جهات ثلاث يا مواد ثلاث را بيان فرمودند به خواص هر کدام از آنها هم مي‌پردازند. گرچه براساس مواد ثلاث، ما هستي را به دو قسم تقسيم مي‌کنيم «الموجود إما واجب أو ممکن» اما هر کدام از اينها داراي خواصي هستند که بيان مي‌کنند. هم واجب بالذات را هم ممکن بالذات را هم ممتنع بالذات و لکن خواص واجب بالذات به جهت اينکه مفهومي نيست بلکه حقيقي است چون ما واجب بالذات مفهومي که نداريم يعني حقيقتي نداريم يک مفهوم خالي است اما در ارتباط با واجب بالذات چون بحث بحث حقيقي است و بحث عيني و خارجي است نه بحث مفهوم و ذهني، طبعاً احکام آن را بايد جداگانه در الهيات يا ربوبيات بحث کرد و لذا فرمودند که «لعلوّ شأنه و سموّ قدره» ما اين بحث را جدا مي‌کنيم و در فضاي مختصي به عنوان الهيات بالمعني الأخص بيان مي‌کنيم.

اما در ارتباط با خواص ممکن بالذات و خواص ممتنع بالذات ما مطالبي را بايد ذکر بکنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: علم حصولي هست ولي ما در ارتباط با واجب فقط و فقط با حقيقت عيني سروکار داريم يعني مي‌توانيم در ارتباط با ممکنات راجع به مفاهيم صحبت بکنيم و بحث‌هاي حصولي و اينهاست اينجا هم حصولي است نه اينکه حصولي منظور اين نيست که در اين حد هست. مراد از اين بحث الهيات و اينها اين است که ما در الهيات از عين سخن مي‌گوييم اما در غير الهيات از ذهن مي‌گوييم. در الهيات از عين سخن مي‌گوييم يعني چه؟ مي‌گوييم اين واجب الوجوب بالذات است اين ماهيتش عينيتش است عين ذاتش است اين اوصافش عين ذاتش است. همه‌اش به «اين» اشاره مي‌کنيم به اين حقيقت عيني داريم اشاره مي‌کنيم و الا در مفاهيم کلي نيستيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بحث‌هاي ديگر را در ارتباط با خواص ممکن بالذات داريم بيان مي‌کنيم. مي‌فرمايند که ما دو حکم ممکن بالذات را داريم. يک حکم عبارت شد از ترکيب در مقابل بساطت يعني يک داشتن اجزاء در مقابل يکتايي و بساطت که واجب سبحانه و تعالي بسيط است و يکتاست اما ممکنات مرکّب‌اند. اين حکم را ذکر فرمودند و خواصش را هم ذکر کردند.

اما حکم دوم در ارتباط با يگانگي بود و وحدت بود و نه کثرت. حالا اين‌جوري چيدمان بحث است ما آمديم ديديم اين‌جوري است جايمان را هم عوض کرديم ما مي‌خواستيم زير سايه آن نام مبارک امام صادق و آن حديث شريف باشيم اما اينها آمدند و اين‌جوري درست کردند. حالا تا خدا چه بخواهد إن‌شاءالله. تحت آن نام شريف و آن حديث

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا ببينيم چه مي‌شود با آقايان صحبت بکنيم چون آن براي ما خيلي شريف است آن نام مبارک امام صادق آن حديث شريف و آنکه هر روز مؤمن بايد که با اين خودش را مأنوس بکند براي ما آن شريف است. حالا اين ظاهرش کمي رسانه‌اي هست.

 

پس دو حکم از احکام ممکن بالذات را دارند بيان مي‌کنند و براي روشن شدن اين دو حکم اولاً احکام واجب را بيان کردند و گفتند ممکن در مقابل واجب است. واجب عبارت است از حقيقت بسيط که «لا جزء له» و يکتاست ممکن عبارت است از حقيقت مرکّب که داراي اجزائي است و يکتا نيست. اين حکم بود که به صورت تفصيلي بيان شد. اما حکم دوم در ارتباط با يگانگي است يعني «واحد لا شريک له» است واجب سبحانه و تعالي يگانه است «واحد لا شريک له» است اما ممکن است متکثر است و داراي افراد متعددي است.

اينکه داراي افراد متعددي است را دارند بيان مي‌کنند که هر امر مرکّبي چون قاعده‌اي که ايجاد کردند اين است که هر امر مرکّبي ممکن است الآن مطالب درباره اشکال به اين قاعده است که هر امر مرکّبي ممکن است نه! اين‌طور نيست چراکه ما مي‌توانيم دو تا واجب الذات داشته باشيم محصول دو تا واجب بالذات هم واجب بالذات خواهد بود و ممکن نمي‌شود. پس اين‌جور نيست که هر ترکيبي و هر موجودي که داراي اجزاء شد الا و لابد بايد ممکن بالذات باشد. نه، دو تا واجب بالذات، يک؛ دو تا ممتنع بالذات، دو؛ يک واجب بالذات و يک ممتنع بالذات، سه؛ دو تا امر ضد که در حقيقت اين دو هم اينها با اينکه دو تا ضد هستند اما جمعشان مي‌شود ممتنع بالذات نه ممکن بالذات و همين‌طور. پنج مورد را مثال زدند که در جلسه قبل‌تر ملاحظه فرموديد.

 

پرسش: نقيضين.

پاسخ: بله نقيضين است. جوابي که اينها مي‌دهند مي‌فرمايند اصلاً اينها يعني مرکّب از ممتنعين مرکّب از واجبين مرکّب از نقيضين مرکّب از ضدّين مرکّب از يک ممتنع بالذات و يک واجب بالذات اينها اصلاً ترکيب نيستند حقيقت ندارند ذات ندارند، اين فقط در ذهن دارد شکل ترکيبي پيدا مي‌کند والا دو تا واجب بالذات مگر يک ذات حقيقي درست مي‌کند؟ دو تا ممتنع بالذات مگر يک حقيقت درست مي‌کند؟

 

پس بنابراين اساساً اينها مرکّب نيستند و ثانياً اينکه اينها اگر فرض کنيم که مرکّب هستند اصلاً اينها وحدتي ندارند آن قاعده دقيقه‌اي که مطرح شد اين بود که آن دو تا قاعده‌اي که مطرح کردند که هر مرکّبي ممکن است هر ممکني مرکّب است اينها سرجاي خودش محفوظ است ولي اين‌جور نيست که اگر احياناً ما توانستيم دو تا واجب بالذات و دو تا ممتنع بالذات يکي واجب بالذات يک ممتنع بالذات دو امري که نقيضين هستند دو امري که ضدّين هستند پنج نمونه بود اين پنج نمونه را بخواهيم به عنوان امر مرکب بدانيم اصلاً اينها مرکّب نيستند اولاً و ثانياً اينکه اينها از جايگاه حقيقي برخوردار نيستند. ذات براي آنها نيست. مورد دوم اين بود که اينها اين‌جور نيست.

اما نکته دقيقه‌اي بود که اين نکته بسيار مهمي است. «و هاهنا دقيقة اخري» که در جلسه قبل هم بيان شد فقط يک مرور اجمالي مي‌کنيم که بسيار با اين کار داريم اين مسئله خيلي مهم است و آن اين است که اگر چيزي داراي وحدت نباشد وحدت حقيقي نباشد اين اصلاً وجود ندارد. در «ما نحن فيه» که شما داريد مثال مي‌زنيد يعني در آن جايي که دو تا واجب بالذات دو تا ممتنع بالذات دو امر نقيض دو امر ضدّ يک واجب بالذات يک ممتنع بالذات اين‌گونه از امور اصلاً اينها تحقق ندارند. چرا تحقق ندارند؟ چون وحدت ندارند. اين را هم قاعده را ما خوانديم حالا باز هم بايد بيشتر تأکيد کنيم مي‌فرمايند. اينکه وجود مساوق با وحدت است و وحدت مساوق با وجود است هر جا که وجود باشد وحدت هست هر جا که وحدت باشد وجود است. هر جا که وحدت نباشد وجود هم نيست و چون در قضيه ما وحدتي وجود ندارد طبعاً وجود هم نيست موضوع هم ما نداريم. اگر دو تا امر را ما در ذهنمان گفتيم که دو تا واجب بالذات دو تا ممتنع بالذات اين دو تا که وحدت ندارند چون وحدت ندارند اصلاً وجود ندارند و چون وجود ندارند موضوع حکم تحقق ندارد لذا نمي‌توانيم بگوييم ممکن بالذات است. اين ممکن بالذات بودن هم حيف است براي يک امري که اصلاً وجود ندارد. چون حکم امکاني اين حکم روي يک موضوعي مي‌رود که اين موضوع محقق باشد و تحقق اين موضوع به وحدت اوست و چون وحدت ندارد پس بنابراين تحقق هم ندارد. اين بحثي است که إن‌شاءالله به عنوان يک قاعده کلي خيلي جاها هم قابل استفاده است لذا فرمودند «و هاهنا دقيقة اخري».

ما رفتيم راجع به اين ذوات صحبت بکنيم که اين ذوات چگونه هستند که در حقيقت راجع به اين‌گونه مسائل مطرح شد براي اينکه تأخير نشود بحث ما از اينجا شروع مي‌شود «فالمرکّب من الواجبين إذا فرضهما الوهم» فرضاً اين را که در پرانتز گذاشتند يعني اصلاً اين را عقل که نمي‌تواند تصور کند وهم تصور مي‌کند يعني اصلاً وجودي براي دو امر واجب بالذات نيست. «فالمركّب من الواجبين إذا فرضهما الوهم ليس له ذات سوي ذات كلّ منهما»، آن «هاهنا دقيقة» کبراي کلي ما بود الآن ما مي‌خواهيم اين کبراي کلي را منطق بکنيم به افراد و مصاديقش. يکي از مصاديقش دو تا واجب بالذات است يکي از مصاديقش دو تا ممتنع بالذات يکي از مصاديقش يک واجب بالذات و يک ممتنع بالذات است. يکي از مصاديقش نقيضين هستند يکي از مصاديقش ضدّين هستند اين پنج مورد است. مي‌فرمايد که شما اين پنج مورد را که بخواهيد تصور بکنيد وهم به اينها وحدت مي‌بخشد و وقتي وهم وحدت بخشيد يعني حقيقتاً وحدت ندارند و چون وحدت ندارند پس وجود ندارند پس وجود که نداشتند موضوع نيست. وقتي موضوع نبود حکم امکاني هم برايش نمي‌آيد.

«فالمركّب من الواجبين إذا فرضهما الوهم ليس له» براي آن مرکب «ذات سوي ذات كلّ منهما»، مرکّب چيزي جز اجزاء نيست. «و لا له امتناع و لا إمكان و لا وجوب ثالث» اين چون موضوع ندارد هيچ کدام از احکام وجوب و امتناع و امکان را ندارد «غير وجوب كلٍّ منهما» چون اين وجوب ثالث يعني چه؟ يعني دو تا واجب بالذات فرض کرديم مجموع دو تا واجب بالذات هم يک واجب مي‌شود که واجب سوم است.

 

پرسش: ...

پاسخ: سواء باشد بله. «و كذا المركب المفروض من الممتنعين»، آن مرکبي که مفروض از ممتنعين است هم باز سواي اجزاء چيز ديگري وجود ندارد. «ليس له ذات سواء ذات کل منهما». «و کذا المرکب المفروض من الممتنعين ليس له» مرکب «امتناع مستأنف سوي الامتناعين للجزئين. و في المركب المفروض من الواجب و الممتنع ليس له إلّا وجوب هذا و امتناع ذاك لا غير».

بنابراين ملاحظه مي‌فرماييد که همه بحث‌ها را دارند مي‌برند به اينکه ما جز اجزاء چيز ديگري نداريم وهم ممکن است بگوييم دو تا واجب دو تا ممتنع دو تا ضد ما اينها را واحد فرض مي‌کنيم. واحد فرض مي‌کنيم ولي در حقيقت که وجود ندارد. وقتي واحد حقيقي نبود وحدت نبود وجود هم نيست. وقتي وجود موضوع نبود حکم هم نيست. نه حکم وجوب نه حکم امتناع نه حکم امکان. «و في المرکب المفروض من الواجب»، يک؛ «و الممتنع»، دو؛ «ليس له» مرکب «الا وجوب هذا»، يک؛ «و امتناع ذاک»، دو؛ «لا غير» يعني غير از اين دو ما چيز ديگري نداريم.

«و المركّب من الحيوانين» اين چون ذيل همان «هاهنا دقيقة اخري» اين قضيه بود اينجا هم دارند همين را مي‌گويند. «و المرکّب من الحيوانين» شما تصور کنيد که بقر و غنم دو تا حيوان «ليس فيه إلّا حيوانية هذا و حيوانيّة ذلك»، شما وقتي بقر و غنم را تصور فرموديد اين بقر و غنم که تصور اينها ترکيب ايجاد نمي‌کند بعد نوع ثالث ايجاد بکند يک ذات مستقل ايجاد بکند که موضوع واحد باشد و حکم واحد بخواهد.

 

پرسش: اگر مرکّب درست بکند قاعده ما را به هم مي‌زند اگر مرکّب درست نکند قاعده ما را به هم نمي‌زند.

پاسخ: حالا باز هم برمي‌گرديم اگر مرکّب درست بکند تازه مرکّب از اجزائ است تازه آن بحث اول و جواب اول برمي‌گردد که آن اصلاً ممکن است. «و المرکّب من الحيوانين ليس فيه الا حيوانية هذا و حيوانية ذلک» ما الآن بقر و غنم را باهم جمع کرديم در ذهنمان جمع کرديم و الا ما امر سومي به عنوان حيوانيت مشترک اينها که نداريم.

 

«و ليست هناك حيوانية أُخري» غير بقر و غنم «سوي الحيوانيتين المنفصلتين إحديهما عن الأُخري. فإنْ كان أحد الحيوانين ناطقاً و الآخَر صاهلاً، ليس المجموع من حيث هو مجموع ناطقاً و لا صاهلاً»، شما تصور مي‌کنيد انسان و فرس را دو تا حيوان هستند آيا تصور اين دو به شما يک حيوان جديد مي‌دهد که شما حساب کنيد که آن يک مرکّبي شده يک حکم جديدي دارد؟ اينها جز همان حيوان و صاهل چيز ديگري نيست در اينجا. «فإنْ كان أحد الحيوانين ناطقاً و الآخر صاهلاً، ليس المجموع من حيث هو مجموع» مجموع صاهل و ناطق «ناطقاً و لا صاهلاً»، نه مجموعش ناطق است و نه مجموعش صاهل است. اصلاً «بل و لا موجوداً»، اين اصلاً موجود نيست. ما يک چيزي داشته باشيم مرکب از ناطق و صاهل باشد، چنين چيزي نداريم موجود نيست چرا؟ چون وحدت ندارند. «إنّما الموجود فيهما موجودان هذا و هذا»، اين دليل را هم شما خودتان اضافه بفرماييد. چرا اينها نمي‌توانند يک حکم واحد داشته باشند؟ چرا مرکّب از صاهل و ناطق نه صاهل است نه حيوان، براي اينکه موضوع واحد نيست. ما وحدت نداريم وقتي وحدت نداشتيم موجود نيستند وقتي موجود نبودند موضوع نداريم وقتي موضوع نداريم حکم را روي چه چيزي ببريم؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اين ببخشيد نطفه سگ است و با نطفه‌اي که از گوسفند داشته اينها که دو تا حيوان نيستند اين دو تا نطفه مثل نطفه مرد و زن هستند که يک امر ثالثي است آن يک موجودي است. اين حالا به پدر مي‌شود يا به مادر مي‌شود آن يک بحث است ولي يک واحد حقيقي شکل پيدا کرده است. يک واحدي است که حقيقتاً واحد است. بله، آن وقتي که سگ هست و با گوسفند، دو تا هستند تا آن زمان، اما آنچه که از اينها زاده مي‌شود مرکّب از سگ و گوسفند که نيست. آن سگ بالفعل است اين گوسفند هم بالفعل است اما اينها هيچ کدام به آن چيزي که سوم از اينها ايجاد شده که نيست.

 

پرسش: گوشت حرام است يا حلال است؟

پاسخ: اين را از فقيه سؤال بفرماييد! ما حکيم هستيم! «ليس المجموع من حيث هو مجموع ناطقاً و لا صاهلاً، بل ولا موجوداً، إنّما الموجود فيهما موجودان هذا و هذا، لا أمر ثالث له حيوانيّة ثالثة» در اين فرضي هم که شما اشاره کرديد اين هم حيوانيت ثالثه که ايجاد نمي‌کند که اين حيوانيت ثالثه مرکب از حيوانيتين باشد. اين نکته قابل توجه اينجاست که «و سيجي‌ء في مباحث الوحدة أنّها» وحدت «لا تفارق الوجود، و أنّ ما لا وحدة له لا وجود له» يکي از مسائلي که بسيار در حکمت مخصوصاً حکمت متعاليه خوب رشد کرده اين است که وحدت مساوق با وجود است وحدت وصف وجود نيست وحدت مساوق با وجود است زيرا با حقيقت وجود عينيت دارد نه اينکه گره خورده باشد يا عارض باشد و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: حتي اتحاد صدق هم دارند.

 

يک کسي در اينجا اشکالي کرده و گفته چطور شم مرکب از واجبين را ممکن مي‌دانيد؟ مرکب از دو تا واجب است. مرکب از دو تا ممتنع است. چطور شما اينها را واجب مي‌دانيد؟ مرکب از دو تا واجب که نمي‌شود قابل ... اينها هر دو واجب‌اند و وقتي واجب شده‌اند آنچه که از دو تا واجب شکل مي‌گيرد عبارت است از واجب.

حالا در عين حال مي‌خواهند يک تصور ديگري را ايجاد بکنند که آن تصور ممکن است که حيثيت امکاني به ما بدهد که به اصطلاح عدم اينها عدم ببينيد دو تا واجب بله ممکن است مثلاً. اما عدم دو تا واجب چيست؟ ملاحظه بفرماييد «و أمّا ما قيل: لو كان المركّب من الممتنعين بالذات ممكناً ذاتياً»، اگر مرکب از دو تا ممتنع بالذات ممکن ذاتي است «كان عدمه» يعني عدم مرکب هم «مستنداً إلي عدم علّة وجوده، و علّة وجود المركّب هي علّة وجود أجزائه، و ذلك غير متصوّر في أجزاء هذا المركّب لعدم الإمكان» مي‌فرمايند که ما در باب واجبين بالذات اين‌طور معتقديم که دو تا واجب بالذات هم واجب بالذات است. شما مي‌گوييد ممکن است؟ شما اين‌جوري گفتيد که دو تا واجب بالذات واجب بالذات نيستند ممکن هستند و اگر وجود داشته باشند ممکن مي‌شوند. جواب اول اين است که ما اصلاً ما دو تا واجب بالذات نداريم. جواب دوم اين است که اگر باشند هم مي‌شود ممکن، چون مرکب از اجزاء هستند.

مي‌فرمايد که «لو كان المركّب من الممتنعين بالذات ممكناً ذاتياً كان عدمه» اين مرکب هم. پس الآن اينجا دو تا واجب بالذات بود اما «کان عدمه» اين مرکب هم «مستنداً إلي عدم علّة وجوده»، مرکب. «و علّة وجود المركّب هي علّة وجود أجزائه، و ذلك غير متصوّر في أجزاء هذا المركّب لعدم الإمكان» مي‌فرمايند که ما اگر در باب واجبين چنين نظري داشته باشيم در عدم اين دو تا واجب چيست؟ اين «عدم دو تا واجب» يعني چه؟ يعني مستند است به عدم علت. علتش چه بود؟ علتش علت اجزاء بود. الآن چه مي‌شود عدم علت اجزائش هست. ما اجزائي نداريم که بخواهيم بگوييم امکان دارد. «کان عدمه» يعني عدم مرکب «مستنداً إلي عدم علّة وجوده» مرکب. يعني علتي داريم براي وجود مرکب که مرکب را ايجاد مي‌کند، يک؛ علتي داريم براي عدم مرکب که آن علت عدم مرکب را درست مي‌کند، اين دو. «و علّة وجود المركّب هي علّة وجود أجزائه» مرکب. اين درست است اما «و ذلك غير متصوّر في أجزاء هذا المركّب لعدم الإمكان».

 

پرسش: اين «ذلک» به وجود مرکب مي‌خورد؟

پاسخ: به اين حکم مي‌خورد. شما گفتيد که حکم علت اجزاء عبارت است از علت مرکب. «و علة وجود المرکّب» چيست؟ «هي علّة وجود أجزائه» اين مسئله و قاعده است «و ذلک غير متصوّر» اين در باب اجزاء اين مرکّبي که عدم هست معنا پيدا نمي‌کند «لعدم الإمکان» براي اينکه اينجا اصلاً اينکه اينها بخواهند تک تک موجود باشند نيست «لعدم الامکان».

 

ايشان مي‌فرمايد که اصلاً اين اشکال هيچ جاي طرح ندارد «فمردود» چرا؟ به دو جهت مردود است. «فمردودٌ بأنَّ علّة عدم المركّب بما هو مركّب» علت عدم مرکب چيست؟ «عدم الجزء أوّلاً و بالذات»، در مرکبي که واجبين مفروضين باشد دو تا واجب مفروض داشته باشيم اگر بخواهيم علت مرکب را داشته باشيم هر دو جزء بايد موجود باشند. اما اگر در بخش عدم بخواهيم داشته باشيم يک جزء هم نباشد کافي است لازم نيست که اجزاء وجود داشته باشند. مي‌فرمايند که «فمردودٌ بأنَّ علّة عدم المركّب بما هو مركّب» از آن جهت که مرکب است، نه از جهت اجزائش. اين «بما هو مرکب» مي‌خواهد بگويد که به لحاظ اجزاء نه، به لحاظ مرکب است. «بأنّ علّة عدم المرکّب بما هو مرکّب» اين چيست؟ «عدم الجزء» يک جزء هم نباشد اين مرکّب پيدا نمي‌شود. اين «أوّلاً و بالذات» است.

پس بنابراين لازم نيست که ما مستندش بکنيم به يک علّتي بيرون از خودش. همين که يک جزء نباشد کافي است که اصلاً مرکّب وجود نداشته باشد لازم نيست که بگوييم علت عدم مرکّب. عدم مرکّب يک جزئش هم نباشد همان عدم مرکّب تحقق پيدا مي‌کند. به علت بيروني نياز نيست. «فمردودٌ بأنَّ علّة عدم المركّب بما هو مركّب عدم الجزء أوّلاً و بالذات، كما أنَّ علّة وجوده» مرکب «كذلك وجودُ الأجزاء»، الآن واجبين مفروضين علت مرکّب از واجبين مفروضين چيست؟ همين وجود اجزاء است چرا؟ چون اينها واجب‌اند. اگر ممکن بودند ما از بيرون علت مي‌خواستيم. اينها واجب‌اند. دو تا واجب بالذات علت بيروني نمي‌خواهد که اينها را ايجاد بکند. برخلاف عدم. در موقع عدم يک جزء نباشد طبعاً کل مرکّب هم وجود ندارد.

«کما ان علة وجود المرکب کذلک وجود الاجزاء» ببينيد در عدم مرکب يک جزء نباشد کافي است. اما در وجود مرکب هر دو جزء بايد باشند و همان‌طوري که در جانب عدم يک جزء نباشد مرکب هم نيست، نيازي به علت بيروني نداريم، در باب دو تا واجب هم اگر هر دو باشند مرکب شکل مي‌گيرد و نيازي به علت بيروني نيست. «حتّي لو فرض للأجزاء وجود بلا علّة لكان المركّب موجوداً»، فرض بفرماييد که ما دو تا جزء داريم که اين دو تا جزء واجب بالذات‌اند همين که اين دو تا واجب بالذات تحقق پيدا کرده‌اند مرکب شکل مي‌گيرد ما علت بيروني نداريم. «حتي لو فرض للأجزاء» يعني اجزاي مرکب «وجود بلا علّة» چرا؟ چون هر دو واجب بالذات‌اند علت نمي‌خواهند.

 

پرسش: اشکال اين است که دو واجب الذات که مرکب شد علت بيروني مي‌خواهد ... اگر فرض کنيم که واجب بالذات باشد مرکب تشکيل مي‌شود ...

پاسخ: در جانب عدم مي‌خواهيم ببريم.

 

پرسش: اگر يکي نباشد مرکب نيست ولي مستشکل نمي‌گفت اگر جزئش بود علت بيروني ....

پاسخ: بله احسنتم! مي‌خواست بگويد که وقتي ممکن شد از ناحيه بيرون بايد تأمين بشود از ناحيه غير بايد تأمين بشود وقتي ممکن شد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر شما اين‌جور بگوييد چون اين‌جوري گفتيم. ما گفتيم که اگر مرکب از دو تا ممتنع بالذات باشد ممکن است. مي‌گويد اگر شما اين‌طور بگوييد «کان عدمه» مرکب هم مستند است به «عدم علة وجوده و علة وجود المرکب» فلان که خوانديم. «فمردودٌ بأنَّ علّة عدم المركّب بما هو مركّب» علت عدم مرکب چيست؟ «عدم الجزء أوّلاً و بالذات»، همين که يک جزئي تحقق پيدا نکند اين مرکّب شکل نمي‌گيرد. در جانب وجود اثر متفاوت است «كما أنَّ علّة وجوده» مرکب «كذلك» يعني به همين جزء وابسته است «وجودُ الأجزاء» اگر وجود اجزاء نباشند اين مرکب هم شکل نمي‌گيرد. اگر اجزاء باشند

 

پرسش: يکي از اجزاء نباشند

پاسخ: يکي از اجزاء نباشند مرکب شکل نمي‌گيرد در جانب وجود. در جانب عدم هم يکي از اين اجزاء نباشد عدم شکل نمي‌گيرد. «کما أنّ علّة وجود المرکب کذلک وجود الأجزاء» که اگر يک جزء هم نباشد مرکب شکل نمي‌گيرد. «حتي لو فرض للأجزاء وجود» اگر براي اجزاء وجود فرض بشود «لا علة» فرض کنيم که اينها اجزاء هستند علت هم ندارند. چطور هستند ولي علت ندارند؟ براي اينکه خودشان ذاتاً موجود هستند دو تا واجب بالذات يا دو تا ممتنع بالذات هستند. «حتي لو فرض للأجزاء وجود بلا علّة لکان المرکب موجودا».

 

ايشان مي‌فرمايد که مسئله استناد به غير در مورد «ما نحن فيه» اصلاً معنا ندارد چرا؟ چون اجزاء اگر هستند مرکب هم هست. اگر يکي از اجزاء نباشد مرکب هم نيست در جانب عدم. «و إنّما الاحتياج إلي علّة الأجزاء إذا كانت الأجزاء ممكنات الوجود»، اگر اجزاء ممکنات الوجود باشند بله، ما نيازمند به علت بيروني هستيم براي تشکيل مرکب. ما دو تا جزء ممکن داريم اين دو تا جزء ممکن بخواهد يک حقيقت را تشکيل بدهد يک علت بيروني مي‌خواهد همان‌طور که اجزاء به غير محتاج‌اند مرکّب هم به غير محتاج است اما در باب واجبين بالذات يا ممتنعين بالذات چون خود اين اجزاء متکي به غير نيستند مرکب اينها هم متکي به غير نيست. «و إنما» اين يک قاعده کلي است «و إنّما الاحتياج إلي علّة الأجزاء» کي احتياج هست؟ «إذا کانت الأجزاء ممکنات الوجود» اگر اجزاء ممکنات الوجود باشند مرکب هم ممکن الوجود است اما اگر اجزاء واجب بالذات يا ممتنع بالذات باشند نيازي به بيرون نيست.

«فکان» نتيجه مي‌خواهند بگيرند «فكان عدم جزء مّا و هو الذي» يعني اين «عدم جزء مّا» «يكون بالحقيقة علّة تامّة لعدم المركب بما هو مركّب» يک جزء از اجزاي عدم نباشد آن جزء شکل نمي‌گيرد. «فکان عدم جزء مّا» که «و هو الذي» اين «عدم جزء مّا» چيزي است که «بالحقيقة» علت تامه است «لعدم المرکب بما هو مرکب» حالا اين را کنار بگذاريم حاج آقا هم فرمودند که در بين دو تا خط باشد اين خبرش را ببينيم که چيست؟ «فکان عدم جزء مّا، مستنداً إلي عدم علّتها»، عدم جزء مّا که در حقيقت به بحث ... اگر جزء مّا نباشد کل مرکب هم نيست اين مستند است «الي عدم علّتها فلم ينعدم» اين مرکب «إلّا بانعدامها» اجزايش. اگر بناست مرکب منعدم بشود اجزايش بايد نباشند. يک جزئش هم نباشد آن هم يافت نمي‌شود. «فکان عدم جزء مّا مستندا الي عدم علّتها» آن وقت عدم علت اين اجزاء چيست؟ «فلم ينعدم» آن مرکب «الا بانعدام اجزائها».

آن وقت اين در جانب وجود بود. در جانب عدم «فيستند إليه عدم ذلك المركّب بالواسطة»، عدم استناد دو جور است کما اينکه استناد هم دو جور است. اگر استناد به وجود ممکن باشد اين واسطه مي‌شود به اينکه مرکب را هم مستند کنيم به وجود علتش. ببينيد الف و باء در حقيقت اجزاء يک مرکّبي هستند بنام جيم. اين الف و باء که هر کدام اگر ممکن باشند مستند هستند به بيرون از خودشان اين جيم هم بايد مستند باشد به بيرون از خودش. اما

 

پرسش: به واسطه اينهاست.

پاسخ: بله احسنت، به واسطه اين اجزاء است. مرکب به واسطه اجزاء هم مي‌شود مستند به غير. «مستندا الي عدم علتها» بنابراين «فلم ينعدم» اين مرکب «الا بانعدام اجزائها. فيستند اليه عدم ذلک المرکب بالواسطة» يعني ما مستند مي‌کنيم «فيستند اليه» به آن عدم علت، چه چيزي را؟ «عدم ذلک المرکب» را «بالواسطة» پس همان‌طوري که آن واسطه‌ها علت ندارند آن مرکب هم علت ندارد. «فيستند اليه عدم ذلک المرکب بالواسطة. فإذا كان جزء المركّب ممتنع الوجود بالذات فينتهي عدم المركب إلي عدمه الضروري الذاتي».

پس بنابراين ملاحظه بفرماييد ما يک وقتي راجع به اجزاء سخن مي‌گوييم که ممکن‌اند. يک وقت راجع به اجزاء سخن مي‌گوييم که بالذات‌اند. حالا يا ممتنع بالذات يا واجب بالذات. اگر اجزاء ممکن بالذات بودند طبيعي است که مرکّب هم ممکن بالذات است به واسطه اجزاء. اما اگر بالذات بودند ضروري بودند حالا يا ممتنع بالذات يا واجب بالذات بودند در چنين فرضي آن مرکّب هم استنادش به صورت وجوبي خواهد بود. «فإذا کان جزء المرکب ممتنع الوجود بالذات» جزء مرکّب اگر بالذات بود «فينتهي عدم المرکب الي عدمه الضروري الذاتي» يعني ما همان‌طوري که در اجزاء اگر ما ضروري داشتيم بالذات داشتيم در مرکب هم ما امر بالذات داريم. «فإذا کان جزء المرکب ممتنع الوجود بالذات» اگر اجزاي اين مرکب ما ممتنع وجود بالذات بودند اين منتهي مي‌شود به چه؟ به عدم مرکب «الي عدمه الضروري الذاتي» يعني عدم مرکب ما به عدم آن علت ما که ضروري ذاتي هست منتهي مي‌شود.

«و لا يتجاوز منه إلي عدم أمر آخر»، اينجا مي‌گويد که اگر ممتنع بالذات وجود نداشت پس اجزاء وجود ندارند. وقتي اجزاء وجود نداشته باشند مرکب لازم نيست که ما به عدم نسبت بدهيم. خود مرکب اصلاً وجود ندارد «فإذا كان جزء المركّب ممتنع الوجود بالذات» يکي از اجزاء مرکب ممتنع الوجود بود «فينتهي عدم المركب إلي عدمه الضروري الذاتي»، در اين صورت چه مي‌شود؟ «و لا يتجاوز منه» چون اينجا خودش جزء پيدا نکرد جزء تحقق پيدا نکرد ممتنع بالذات شد «و لا يتجاوز منه» از اين جزء عدم علت اجزاء، چون ممتنع بالذات است عدم علت دارد «و لا يتجاوز منه إلي عدم أمر آخر، كما تقف سلسلة الوجودات إلي الوجود الضروري الذاتي الأزلي» اجازه بدهيد در بخش وجوداتش را عرض بکنيم در بخش ممتنعاتش راحت‌تر است.

دو تا واجب بالذات، اين دو تا واجب بالذات اگر هر کدامشان واجب بالذات هستند ما براي تحقق اين هر کدم از اينها به بيرون احتياج نداريم طبعاً مرکّبش هم بيرون نيازي نيست. همين قياس را بفرماييد در بخش ممتنع. اگر ما اجزائي داشتيم که اين اجزاء ممتنع بالذات بودند يک جزئش هم ممتنع بالذات بود چون اين ممتنع بالذات است علت ندارد طبعاً مرکب از دو تا ممتنع بالذات هم علت نخواهد داشت «و لا يتجاوز منه إلي عدم أمر آخر»، ما نيازي به چيز ديگري نداريم. همان‌طوري که در جانب وجود دو تا وجود واجب نيازي به علت ندارند مرکبشان هم نياز به علت ندارد در بخش ممتنع بالذات هم نيازي به علت ندارند اجزاء، مرکّبش هم نياز ندارد.

 

پرسش: مرکب ممتنع به واسطه اجزائش به علت خارجي نياز ندارد ...

پاسخ: واسطه ندارد، چون واسطه‌اي وجود ندارد. بله واسطه عدمي هست. ولي سخن اين است که ايشان مي‌فرمايد چون اجزاء ممتنع بالذات وجود ندارند طبعاً «و لا يتجاوز منه إلي عدم أمر آخر» براي اينکه مرکب را تشکيل بدهد. ما يک عدم ديگري بخواهيم مي‌خواهيم مرکب را تشکيل بدهيم ما نيازي نداريم، براي اينکه به آنجا نمي‌رسد.

 

پرسش: ...

پاسخ: در واجب بالذات ... دو تا واجب بالذات چون اجزايش موجودند. چون اجزاء موجودند ما نيازي به وجود مرکب يعني علت وجود مرکب نداريم. به واسطه انجام مي‌شود.

 

حالا ما إن‌شاءالله فردا اين فصل دهم تمام شد. حاج آقا خدا سلامتشان بدارد پايان هر فصلي اشاراتش را مطرح مي‌کنند. در اين فصل هم الآن فصل دهم الحمدلله تمام شد اشاراتش را ما إن‌شاءالله در جلسه بعد مي‌خوانيم.