1402/09/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/ «يذكر فيه خواص الممكن بالذات»
ما در فصل دهم از منهج ثاني در بحث خواص ممکن بالذات هستيم از مواد ثلاث که عبارت بودند از واجب بالذات ممتنع بالذات و ممکن بالذات بعد از بيان «ما هو»ي هر کدام که واجب بالذات يعني چه؟ ممتنع بالذات يعني چه؟ و ممکن بالذات يعني چه؟ بيان اقسام آنها و بيان احکام آنها، به احکام اختصاصي هر کدام رسيدند. در ارتباط با واجب بالذات فرمودند که «لجلالة شأنه و علو قدره» يک مبحث ديگري بايستي باشد که در باب الهيات بالمعني الأخص و ربوبيات از واجب سبحانه و تعالي صحبت ميشود.
استدلال بسيار متقني است فرمودند ما الآن در اينه فضا که بحث ميکنيم بحث مفهومي است. مفهوم وجود، مفهوم وجوب، مفهوم امکان، مفهوم وحدت، مفهوم اينگونه از مفاهيم عامه الآن مورد بحث است اما وقتي از واجب سخن ميگوييم بحث مفهوم نيست بحث حقيقت است و چون آن فضا جدا هست بايد که «لعلوّ شأني و سموّ قدره» بايد آن وصف را جدا مطرح کرد که خيلي نکته قابل توجهي است. ما در فلسفه وقتي راجع به وجود و ماهيت و امکان و وجوب و امتناع و نظاير و آن داريم صحبت ميکنيم همه يک سلسله مفاهيم عامه است ولي وقتي از واجب بالذات به معناي مصداق حقيقي سخن ميگوييم اين از حقيقت سخن گفته ميشود و لذا مسئلهاش متفاوت است.
از اين جهت بحث واجب بالذات را مستقلاً در الهيات بالمعني الأخص و ربوبيات مطرح ميکنند. بعد وارد خواص ممکن بالذات شدند و بعد از بيان خواص ممکن بالذات به خواص ممتنع بالذات ميپردازند که اينها چگونه احکامي براي آنها است. اين احکام را در ارتباط با تکتک اينها ما بايد مورد توجه و ارزيابي قرار بدهيم.
تاکنون دو حکم از احکام عام ممکن بالذات يعني از خواص ممکن بالذات بيان فرمودند. يکي ترکيب در مقابل بساطت واجب و ديگري کثرت در مقابل وِتريت و وحدت وجود واجب. اگر واجب يکتاست ممکن يکتا نيست. اگر واجب يگانه است ممکن يگانه نيست و امثال ذلک.
وارد خصيصه سوم و حکم سوم شدند که فرمودند هر موجود ممکني مرکّب است و هر امر مرکّبي هم ممکن است که وارد اين بحث شدند. «ثم اعلم أنه کما ان الامکان عنصر الترکيب» اگر ما ترکيب را صورت قرار بدهيم عنصر يعني ماده. امکان ماده ترکيب است که ترکيب صورت اوست. «کذلک الترکيب صورة الإمکان» از آن طرف هم هست.
دو تا قاعده که اين دو قاعده در حقيقت دو قاعده کليه موجبه هستند کاري هم به همديگر ندارند. عکس يکديگر نيستند چون عکس موجبه کليه موجبه جزئيه است. نه، يک قاعده داريم به اينکه هر ممکني مرکّب است يک قاعده ديگر اين است که هر مرکّبي ممکن است. اينکه هر ممکني مرکّب است حکمش گذشت مباحثش مطرح شد اما در اينکه هر مرکّبي هم ممکن است اينجا به زعم عدهاي به تعبير ايشان براساس وهميت و شيطنتي که وهم ميکند دارد اينجا مواردي را نشان ميدهد که ما مواردي داريم که اين موارد با اينکه مرکّب هستند اما ممکن نيستند. مثلاً اگر دو تا واجب الوجود داشته باشيم اين دو تا واجب الوجود آيا ممکناند يا واجباند؟ ما اگر دو تا ممتنع بالذات داشتيم آيا ترکيب اينها مقتضي اين است که اينها ممکن باشد. دو تا واجب بالذات نشان ميدهد که ممکن نيستند دو تا واجب بالذاتاند يا دو تا ممتنع بالذات اينها هم نشان ميدهند که ممکن نيستند ممتنع بالذات هستند. يا يکي واجب و يکي ممتنع است يعني مثلاً نقيضين جمع بشوند يا ضدّين جمع بشوند.
پنج مورد را دارند ذکر ميکنند که اين پنج مورد در حقيقت در عين حالي که مرکّب هستند ممکن نيستند. اين بحث امروز ما موارد نقضي است که در ارتباط با اين قاعده ماست که هر امر مرکّبي ممکن است کبراي کلي داريم موجبه کليه داريم مورد اول نقضي نداشت که هر ممکني مرکّب است «کل ممکن مرکّب من الوجود و الماهية» اين هر ممکني مرکب است بحثي در اين نيست. اما آيا هر مرکبي هم ممکن هست اين جاي بحث و گفتگو دارد و لذا مواردي را دارند برميشمرند که اين موارد براساس شيطنت وهم به تعبير خودشان و قوه واهمه به رغم اينکه اينها مرکب هستند اما ممکن نيستند مثل دو تا واجب الوجود يا دو ممتنع بالذات يا يکي ممتنع بالذات يکي هم واجب بالذات يا دو تا امري که ضدّ هم هستند. اگر سياهي و سفيدي ترکيب شدند آيا ترکيب اينها از اين دو تا امکان ميسازد يا امتناع ميسازد يا امثال ذلک.
اينها موارد نقضي است که الآن دارند مطرح ميکنند و به آن پاسخ ميدهند. دو گونه پاسخ هم به اينها داده ميشود:
اولاً اينکه اصلاً اينها مرکّب نيستند دو تا واجب که اصلاً وجود ندارد که ما بگوييم اينها باهم ترکيب شدند. اين ترکيبها ترکيبها ذهني است در ذهن ما درست ميکنيم. مگر ميشود ما دو تا واجب بالذات داشته باشيم بعد اين دو تا واجب بالذات هم باهم ترکيب بشوند يک حقيقتي را بسازند که بعد بگوييم آيا واجب است يا ممکن است؟ يا دو تا ممتنع بالذات را حساب بفرماييد مثلاً شريک الباري ممتنع بالذات است ما دو تا شريک الباري داشته باشيم و اين دو تا شريک الباري را ميخواهيم يکي بکنيم و مرکب درست بکنيم بعد بگوييم که آيا اين مرکّب ممکن است يا ممتنع است يا واجب است اين حرفها است.
پس بنابراين اصلاً ترکيب در اينجا اتفاق نميافتد. اينکه شما ميگوييد چون ما قاعدهمان چيست؟ اين است که هر مرکّبي «کل مرکّب فهو ممکن» قاعده ما اين است هر مرکّبي ممکن است. بعد شما بياييد يک سلسله اموري را بتراشيد که تراشيدني است نه حقيقي. سياهي و سفيدي دو تا امر ضدّين هستند «أمران وجوديان بينهما غاية الخلاف» و امثال ذلک. اين دو تا امر وجودي سياه و سفيد آيا اينها باهم ترکيب ميشوند تا ما بگوييم آيا مثلاً واجب است يا ممکن است يا ممتنع است و امثال ذلک. لذا جواب اول اين است که شما اصلاً هستيد؟ در کجا داريد فکر ميکنيد آيا اينها اصلاً ترکيب دارد؟
بله، انسان مرکّب است از جنس و فصل و از ماده و صورت. شجر مرکّب است عرش و فرش اما شما بخواهيد دو تا امري را بتراشيد که اين دو تا واجب بالذات و دو تا ممتنع بالذات يکي واجب بالذات و يکي ممتنع بالذات، دو تا امري که ضدان هستند و موارد ديگر را برميشمرند و جواب ميدهند که اصلاً اينها مرکّب نيستند و ثانياً اگر فرض کنيم مرکّب هستند همهشان ممکناند دو تا واجب بالذات فرضاً، اين جواب دوم است دو تا واجب بالذات اگر باهم بخواهند جمع بشوند جمعشان و ترکيبشان امکان دارد. ميگوييم دو تا واجب بالذات که واجب بالذات نيستند. دو تا ممتنع بالذات اگر ترکيب داشته باشند که دو تا ممتنع بالذات که ممتنع بالذات نميشود و امثال ذلک.
اين هم جواب دوم است که إنشاءالله ملاحظه خواهيد فرمود. «ثم اعلم أنه کما ان الامکان عنصر الترکيب» اين قاعده اول بود. امکان ماده ترکيب است هر جا که امکان وجود داشت بدون شک بايد که اجزاء ترکيبي را پيدا کرد. حالا يا ماده و صورت است يا جنس و فصل است يا وجود و ماهيت و امثال ذلک.
در مقابل «کذلک» يک قاعده ديگر «الترکيب صورة الامکان» يعني هر کجا که ما ترکيب را ديديم بايد بدانيم که آنجا هم امکان است. «فإنّ المرکّب بما هو مرکّب» اين «بما هو مرکّب» يعني چه؟ توضيح: «من دون النظر الي خصوصية جزء أو اجزاء منه حاله عدم الاستقلال في الوجود» اگر امر مرکبي پيدا کرديد هر چه ميخواهد باشد از جنس و فصل باشد از ماده و صورت باشد از ماهيت و وجود باشد از اجزاء مقداري باشد هر چه که ميخواهد باشد اين ترکيب لزوماً به امکان ميانجامد. «من دون النظر الي خصوصية جزء أو أجزاء من حاله عدم الاستقلال في الوجود» مشخص است اموري که به اجزاء تشکيل ميشود يک جزئش که نباشد اصلاً آن موجود يافت نميشود. پس آن موجود مستقل نيست. آن موجود وابسته به اجزاي خودش است. «في الوجود و الوجوب» اگر در جانب هستي باشد. در جانب عدم هم هست «في العدم و الامتناع» در اين طرفين وجود و عدم اگر چنين قصهاي وجود داشت مثلاً فرض کنيد دو تا عدم بايد تشکيل بشود تا آن مرکب شکل پيدا بکند. پس بدون يکي شکل نميگيرد و لذا آن مرکب ما مستقل نيست چه در جانب وجود چه در جانب عدم.
«و کيف يتحقّق الافتقار و لا يكون هناك إمكان؟!» اگر جايي امکان نباشد مگر افتقار هست؟ هر کجا که افتقار است امکان است. افتقار يعني چه؟ يعني اجزاء به هم وابستهاند فقير يکديگر هستند. آن جور نباشد آن جزء ديگر، نميتوانند تحقق پيدا بکند. اگر افتقار بود امکان است و اگر امکان بود افتقار است.
«و أما المرکب» موارد نقض را دارند برميشمارند. عدهاي دارند نقض ميکنند که جواب ميدهند «و أما المرکب فهذه مجرد مفهومات» اگر گفتند مرکب هستند آيا اين مرکبها ممکن هستند يا نه؟ اگر شما فرضاً هم بگوييد که اين مرکبات مثل مرکب از دو تا واجب مرکب از دو تا ممتنع و امثال ذلک، اينها اولاً ترکيب نيستند ثانياً اينکه ممکن هستند، بله ممکن هستند نه واجب نه ممتنع نه چيزي ديگر.
«و أمّا[1] المركّب من واجبين مفروضين» اين يک نمونه. «واجبين مفروضين» ما فرض کنيم که دو تا واجب هستند و اينها را ما ترکيب کرديم گفتيم اين دو تا واجب يک واجب هستند مثلاً. دو تا ممتنع بالذات را ما فرض بکنيم و اين ممتنع بالذات را يکي قرار بدهيم و بگوييم که اين مثلاً هست. دو تا واجب بالذات چه ميشود؟ مثلاً به عزم اين آقا دو تا واجب بالذات، واجب بالذات است مرکبش هم ميشود واجب بالذات. دو تا ممتنع بالذات ترتيبش هم فرضاً درست باشد نتيجهاش ميشود ممتنع بالذات. ممکن بالذات نميشود به زعم اين آقا.
«و أما المرکب من واجبين مفروضين» نمونه اول «أو ممتنعين مفروضين» نمون دوم «أو واجب و ممتنع» يعني مرکب است از يک واجب و يک ممتنع. مثلاً فرض بفرماييد معاذالله واجب الوجود را با شريک الباري. شريک الباري ممتنع بالذات است. واجب الوجود واجب بالذات است. ما فرض کنيم که ترکيب بين واجب بالذات و ممتنع بالذات آيا ترکيبش چه ميشود؟ اين آقا ميگويد ممکن است جواب ممکن بالذات نباشد مثلاً. اين مورد سوم: «أو واجب و ممتنع».
مورد چهارم: «أو نقيضين» سلب و ايجاب. ما بياييم امر وجوبي را با يک امر عدمي همان امر وجودي با هم ترکيب بکنيم. مثلاً شجر و لا شجر را يکي ترکيب بکنيم بگوييم مرکب از شجر و لاشجر است. مرکب از حجر و لاحجر است اين هم يک نوع ترکيبي است. اين چهار تا.
پنجم: «أو ضدّين مفروضي الاجتماع»، فرض کنيم سياهي و سفيدي را ما اجتماعش را ايجاد کرديم که منظور از اجتماع اينجا يعني ترکيب، چون ميخواهم قاعده را نقض بکنيم. «أو ضدّين مفروضي الاجتماع».
اولاً دارد اين «و اما» جواب سؤال مقدر است «و اما المرکب» فلان «فهذه مجرّد مفهومات» مجرد مفهوم است دو سه تا مفهوم را کنار هم گذاشتيم دو تا واجب، دو تا ممتنع، واجب و ممتنع، دو تا ضد. يک سلسله مفاهيم اعتباري است که شيطنت وهماني اين کار را انجام ميدهد و الا اينها حقيقتي ندارد. الآن در اين رابطه صحبت ميکنيم اين جواب اول است که اصلاً ما مرکّب نداريم يک سلسله مفاهيم هستند که ما در ذهن خودمان کنار هم نشانديم. «فهذه مجرّد مفهومات ليست» اين مفهومات «عنوانات لذوات متقرّرة في أنفسها متجوهرة في حقائقها» شما اگر گفتيد که دو واجب بالذات، دو تا ممتنع الذات، يعني دو تا ذات درست کرديد که اين ذات تقرّب جوهري دارند و محکوم به حکمي ميشوند مثلاً. اين اصلاً ترکيب نيست. تصوّر دو تا واجب بالذات، دو تا ممتنع بالذات، اينکه نميتواند براي ما يک ذاتي درست بکند يک حقيقتي درست بکند. در ترکيبي که ما ميگوييم يک حقيقتي است مثل ماده و صورت جمع شدند شد انسان. جنس و فصل جمع شده شد انسان. ماده و صورت اين ترکيب حقيقي است. اين دو تا که دو تا مفهوم را کنار نشانديم با اعتبار است. اينها در حقيقت تراکيب اعتباري است.
«فهذه مجرّد مفهومات ليست عنوانات لذوات متقرّرة في أنفسها متجوهرة في حقائقها و تلك المفهومات لا تحمل علي أنفسها بالحمل الصناعي الشائع» همانطور که مستحضريد ما دو نوع حمل داريم حمل اولي ذاتي و حمل شايع صناعي. حمل اولي ذاتي در مدام مفهوم است ولي حمل شايع صناعي در مدار مصداق است. شما همين دو تا عنوان يا پنج تا عنواني که درست کرديد ميتوانيد روي اينها به حمل شايع حمل بکنيد؟ ميبينيد که واجبين مفروضين چيست؟ چه حکمي ميتوانيم روي اينها داشته باشيم؟ فقط به حمل اولي ميتوانيد حمل کنيد که واجبين مفروضين واجبين مفروضين است.
پرسش: ...
پاسخ: ممتنعين بالذات ممتنعين بالذات است، همين! ولي اينها را شما حتي نميتوانيد به حمل شايع صناعي براي خودشان حمل بکنيد، چون ذات ندارند.
پرسش: ...
پاسخ: يعني اجتماع نقيضين را از خارج گرفتيم؟
پرسش: ...
پاسخ: اجتماع نقيضين يعني هم وجود و هم عدم در خارج هستند؟
پرسش: ...
پاسخ: فرض ميکنيم، در ذهن ساختيم.
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم. آنچه در خارج هست مثلاً شجر هست آن شجر را رفع ميکنيم ميآوريم در ذهنمان ميگوييم شجر و لاشجر. لاشجر که در خارج نداريم.
پرسش: ...
پاسخ: ذهن خلق ميکند، أحسنتم. همين را ميگويند که بنابراين ما يک حقيقت خارجي نداريم ذاتي نداريم در خارج که مرکّب از ممتنعين باشد مرکّب از واجبين باشد مرکّب از وجوب و عدم باشد. حالا همين بيان را براي بنده و جنابعالي دارد مثال ميزند. «فکما أنّ مفهوم شريك الباري ليس إلّا نفس مفهوم شريك الباري» ما که شريک الباري را از خارج نگرفتيم. شما که ميفرماييد هر مفهومي که از خارج ميگيريد. اگر اينجوري باشد شريک الباري در خارج باشد تا مفهوم را ما از آن انتزاع بکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: شريک الباري در خارج هست؟
پرسش: فرض ميکنيم.
پاسخ: فرض در ذهن است. مفهومش در ذهن است ولي شريک الباري را که از خارج نگرفتيم. «فکما أنّ مفهوم شريك الباري ليس إلّا نفس مفهوم شريك الباري» حتي مفهوم شريک الباري هم ذات ندارد که بخواهد به حمل شايع بر خودش حمل بشود. اين فقط به حمل اولي بر خودش حمل ميشود «فکما أنّ مفهوم شريك الباري ليس إلّا نفس مفهوم شريك الباري» نه اينکه «لا أن يحمل عليه» حمل بشود بر شريک الباري که «أنّه شريك الباري» است در خارج. مصداق بالذات داشته باشد. «بل يحمل عليه أنّه» اين شريک الباري خدا رحمت کند جناب صدر المتألهين را اين مسائل را براي ما راحت کرد. شريک الباري، شريک الباري به حمل اوّلي است ولي کيف نفساني به حمل شايع است. کيف نفساني است. بالاخره ما همانطوري که ايشان فرمودند يک مفهوم ذهني درست کرديم. مفهوم ذهني ميشود کيف نفساني. به حمل شايع کيف نفساني است به حمل شايع که کيف نفساني نيست. اين فقط به حمل اوّلي شريک الباري است.
«فکما أنّ مفهوم شريك الباري ليس إلّا نفس مفهوم شريك الباري لا أن يحمل عليه أنّه شريک الباري» به حمل شايع «بل يحمل عليه أنه» بلکه اينجوري حمل ميشود که اصلاً شريک الباري نيست. چيست؟ کيف نفساني «بل يحمل عليه أنه من الكيفيات النفسانية الفائضة عليها لأجل تصرفات المتخيّلة و شيطنة المتوهّمة» چون متخيله تصرف ميکند و وهم شيطنت ميکند اين مفهوم ساخته ميشود اين مفهوم در ذهن ساخته ميشود چون در ذهن ساخته شد حتي همين هم از فيضات رحماني است از فيوضات رحماني است افاضه الهي است اين عدم مطلق که نيست عدمي است. شريک الباري امر عدمي است چون عدمي شد حظّي از وجود پيدا ميکند و چون حظي از وجود پيدا کرد به ايجاد الهي ايجاد ميشود نميشود که خودش باشد. اين شريک الباري که در ذهن ما هست يک امر ممکن هست يا نيست؟ ممکن که بدون واجب يافت نميشود. اين به افاضه واجب يافت ميشود.
«بل يحمل عليه أنه من الکيفيات النفسانية الفائضة عليها» چرا؟ اين را ببينيد اين خيلي زيباست که متوهمه و قوه متخيله فائل نيستند موجد نيستند تصرفات اينها علت معده است که از ناحيه حق سبحانه و تعالي ايجاد اتفاق بيفتد. ايجاد از ناحيه اينهاست ولي علت معده اينها هستند. «لأجل تصرفات المتخيّلة و شيطنة المتوهّمة» بنابراين همانطوري که شريک الباري اينجوري است اين مفاهيم پنجگانهاي هم که الآن ما درست کرديم همينطور است.
«فكذلك هذه المركّبات الفرضية»، هيچ کدام اينها ذات ندارند هيچ کدام اينها حقيقت جوهري ندارند بلکه فقط و فقط براساس شيطنت وهم و قواي متصرفه و متخيله در ذهن ايجاد شدهاند و ذهن اينها را ايجاد کرده شده کيف نفساني. البته ايجادش به ايجاد الهي است. «فكذلك هذه المركّبات الفرضية، مفهوماتها» مفهومات اينها نه ذوات، چون ذات ندارند «ليست من أفراد أنفسها»، الآن مفهوم شجري که در ذهن ما هست اين مفهوم شجر، خود اين مفهوم هم در حقيقت از آن طبيعت شجر الهام گرفته آمده در ذهن. ولي اين مفاهيم فرضي حتي از ذوات خودشان الهام نگرفتند.
«فكذلك هذه المركّبات الفرضية مفهوماتها ليست من أفراد أنفسها» شجر ذهني هم از افراد الشجر هست ولي اينها از افراد شريک الباري که نيست ذات ندارد شريک الباري يا از افراد ممتنعين بالذات واجبين بالذات جمع ضدّين نيستند. «مفهوماتها ليست من افراد انفسها بل من أفراد نقائضها، و مع ذلك وجوبها أو امتناعها تابع لوجوب أجزائها أو امتناع أجزائها»، اين «مع ذلک» جواب دوم است. وارد جواب دوم ميشويم.
پس تا الآن گفتند اصلاً اينها مرکّب نيستند يک سلسله مفاهيمياند که قواي متخيله و متصرفه و متوهمه شيطنت کرده در ذهن ايجاد کرده است تمام شد. ذات ندارند اينها، تقرير جوهري ندارند. حالا فرضاً آمديم و گفتيم که اينها مرکباند دو تا واجب بالذات دو تا ممتنع بالذات يک واجب بالذات و يک ممتنع بالذات، دو تا ضدّين
پرسش: ...
پاسخ: قوه وهميه است.
پرسش: ...
پاسخ: من از شما سؤال ميکنم از خارج گرفته شما شريک الباري را از خارج بگيريد، شريک الباري را مگر شيطان درست نکرده؟ شيطان درست کرده است. از کجا گرفته است؟
پرسش: ...
پاسخ: شريک الباري که شما ميفرماييد شيطان بالاخره از خارج ميگيرد آيا ما در خارج شريک الباري داريم؟ ما در خارج بارئ داريم و تمام شد. بعد شريکش را ذهن دارد و قوه موهمه ميسازد. اينجا وارد جواب دوم ميشود «و مع ذلك» فرضاً که ما اينها را مرکّب بدانيم «وجوبها أو امتناعها» وجوب اين مرکبات و امتناع مرکبات «تابع لوجوب أجزائها أو امتناع أجزائها» پس اين هم ممکن شد تابع شد. اگر دو تا جزء نباشند مرکب نيست. دو تا ممتنع بالذات نباشند که مرکب نيست. «و مع ذلك وجوبها» اين موارد بيان شده «أو امتناعها تابع لوجوب أجزائها أو امتناع أجزائها و ليس لها إلّا» اگر اينجوري باشد پس بنابراين چون وجوبشان تابع اجزائشان است امتناعشان تابع اجزايشان هست پس اينها مفتقر هستند. تابع اجزايشان هستند وقتي تابع اجزاء شدند فقير هستند نسبت به اجزايشان. «و ليس لها إلا مرتبة الفقر و الحاجة و الإمكان و التعلّق، سواءاً كان بحسب الوجود أو بحسب العدم» دو تا ممتنع بالذات بسيار خوب، ما اين را قبول داريم. دو تا ممتنع بالذات دو تا جزء دارند يا ندارند؟ پس اين ممتنع بالذات ما که مرکّب شده است، از اين اجزاء تشکيل شده است. ولو اي اجزاء عدمي هستند اين مرکّب هم ميشود عدمي. «سواءاً کان بحسب الوجود أو بحسب العدم و المستحيل في النقيضين»، يک؛ «أو الضدّين»، دو؛ «هو الاجتماع بينهما في الوجود لموصوف واحد»، ما ميتوانيم يک چيزي داشته باشيم در خارج که اين دو تا وصف و امتناع و وجوب هر دو باشد اين دو تا وصف سياهي و سفيدي هر دو باشند اينجور که نميشود. «و المستحيل في النقيضين أو الضدّين هو الاجتماع بينهما في الوجود لموصوف واحد لا نفس ذاتيهما علي أي وجه كانتا» نه اينکه ما نسبت به اين دو تا هر وجهي که حالا يا وجودي باشد يا عدمي باشد با اينها کاري نداريم.
اين بالاخره اين دو تا امر وجودي يا عدمي بايد «لموصوف واحد» باشند يک حقيقتي در خارج داشته باشيم که اين حقيقت مرکّب از دو تا واجب باشد. مرکّب از دو تا ممتنع باشد. مرکّب از يک وجوب و يک امتناع باشد و امثال ذلک. چنين چيزي ما نداريم. بنابراين ما در خارج چنين ترکيبي نداريم اگر هم داشته باشيم باز هم اين ميشود امکان.
پرسش: ...
پاسخ: بله سومي و چهارمي هم هست نسبت به هر نقيضين. در سومي چه بود؟ سومي واجب و ممتنع است. چهارمي نقيضين است. پنجمي ضدّين است. اين مطلب نسبت به اين سه تا است. «و المستحيل في النقيضين أو الضدّين هو الاجتماع بينهما في الوجود» آنچه که مستحيل است که تحقق پيدا بکند همان مسئله مرکّب همان اشکال اول در جواب اوّلي که داديم گفتيم که اينها اصلاً مرکّب نيستند. يک سلسله امور اعتباري هستند جواب دومي که داديم گفتيم که اينها چه هستند؟ اينها فرضاً هم اگر مرکّب باشند باز ميشود ممکن، چون اينها تابع اجزاء خودشان هستند. در ارتباط با نفيضين و ضدّين ميفرمايند آن چيزي که در اين نقيضين يعني در وجود و عدم و همچنين در سياهي و سفيدي که ضدّين هستند «و المستحيل في النقيضين أو الضدّين هو الاجتماع بينهما» اينها اصلاً با هم جمع نميشوند که شما ميخواهيد مرکّب درست بکنيد.
در مقام ذهن عرض کرديم که جواب کلي داديم که اصلاً اينها مرکّب نيستند حقيقتاً مرکب که نيستند اعتباري است تصور ما است. در ارتباط با نقيضين اينها بايد يک جا جمع بشوند. ضدّين بايد يکجا جمع بشوند. ما که يک موصوفي نداريم که اين دو تا را باهم جمع بکنند. «و المستحيل في النقيضين أو الضدّين هو الاجتماع» آنکه محال است جمع بين نقضين است. وقتي که جمع نشد ما ترکيب نداريم.
پرسش: ...
پاسخ: «لا نفس ذاتيهما علي أي وجه كانتا» هر کدام سياهي در يک جا و سفيدي در يک جا، اينکه نقضين نيست ضدّين نيستند. اين پارچه سياه است و آن پارچه سفيد است اينها ضدّين نيست. «في الوجود لموصوف واحد» در عالم خارج. شما در عالم ذهن بگوييد سياهي و سفيدي، اين را ميشود در ذهن جمع کرد.
«و ها هنا دقيقة أُخري و هي: أنّ الوحدة معتبرة في أقسام كلّ معني يكون موضوعاً لحكم كلّي و قاعدة كلّية، فقولنا: كلُّ مركّب ممكن، و كلّ واجب بسيط، و كلّ حيوان كذا، أي كلُّ مركّب له صورة واحدة فهو ممكن، و كلُّ واجب الوجود فهو واحد بسيط، و كلُّ ما له طبيعة واحدة حيوانية فهو كذا»؛ اين يک نکته دقيقي است که شايد اين جلسه تفصيلش را نرسيم ولي اجمالش را عرض بکنيم و بعد إنشاءالله در جلسه بعد. اين ترکيبي که ما الآن داريم درست ميکنيم اين يک مقدار تحليل ذهني هم بکنيم اين ترکيبي که گفتيم ترکيب از واجبين ترکيب از ممتنعين، آيا اينها يک وحدتي بايد داشته باشند يا نبايد داشته باشند؟ ما بدون يک وحدتي که نميتوانيم يک حکمي را داشته باشيم حکم روي امور متفرقه نميآيد روي يک حقيقت واحده ميآيد. ما بايد اينجا يک وحدتي داشته باشيم آن ترکيب ما ولو يک وحدت بالاخره انضمامي باشد انتزاعي باشد يک وحدتي بايد وجود داشته باشد تا حکم روي آن وحدت بيايد. حکم روي آن موضوع واحد ميخواهد بيايد. اين موضوع واحد کجاست؟ در اموري که شما برشمرديد در واجبين و ممتنعين و واجب و ممتنع و ضدّين مفروضين، اين وحدتش کجاست؟
«و ها هنا دقيقة أُخري و هي: أنّ الوحدة معتبرة في أقسام كلّ معني يكون موضوعاً لحكم كلّي» به صورت قاعده کلي: هر حکم کلي بايد يک موضوع واحد داشته باشد. وحدت اين مواردي که شما برشمرديد کجاست؟ «إن الوحدة معتبرة» وحدت بايد وجود داشته باشد «في أقسام کلّ معني يکون» اين معنا «موضوعاً لحکم کلي و قاعدة كلّية»، ما اگر يک وحدتي در ارتباط با موضوع نداشته باشيم يک موضوع پراکنده، دو تا واجب بالذات دو تا ممتنع بالذات، يک واجب و يک ممتنع، اين حکم کجا سوار بشود؟ شما حتي ميخواهيد بگوييد که دو تا واجب بالذات واجب است حتي. بسيار خوب! يا بگوييد دو تا ممتنع بالذات ممتنع است، بسيار خوب! اين يک قاعده کلي است. اين قاعده کلي موضوع واحد ميخواهد. شما با اين ترکيبي که درست ميکرديد موضوع درست نکرديد. در ذهن خودتان دو تا مفهوم را کنار هم گذاشتيد وجود و عدم را کنار هم گذاشتيد موضوع واحد که نداريد.
«و ها هنا دقيقة أُخري و هي: أنّ الوحدة معتبرة في أقسام كلّ» قاعده کلي است: «معني يكون موضوعاً لحكم كلّي و قاعدة كلّية» بعد چند تا نمونه ذکر ميکنند ميگويند که «فقولنا: كلُّ مركّب ممكن»، يک؛ «و كلّ واجب بسيط»، دو؛ «و كلّ حيوان كذا»، اين قاعدهها معنايش چيست؟ «أي كلُّ مركّب له صورة واحدة فهو» که آن صورت وحده «ممكن»، نه اينکه همينجوري باشد. ما دو تا مرکب را درست کرديد دو تا واجب درست کرديد دو تا ممتنع بالذات درست کرديد يک واجب و ممتنع درست کرديد، اصلاً اينها قابل جمع نيست وحدت ندارد. «و كلُّ واجب الوجود فهو واحد بسيط»، شما ميگوييد که مرکب از دو تا واجب بسيار خوب! اين موضوع شماست. ميخواهيد بگوييد که مرکّب از دو تا واجب، واجب است. آيا مرکب از دو تا واجب يک وحدتي دارد؟ وحدت حقيقي ندارد. اين احکام و قواعد روي موضوع واحد ميآيد. ما موضوع واحد در اينجا نداريم. حتي بگوييد «و کل واجب الوجود فهو واحد بسيط» اين «واحد بسيط» در حقيقت حکم است اگر اين حکم بخواهد بنشيند روي چه چيزي بايد بنشيند؟ روي موضوع واحد بايد بنشيند نه موضوع پراکنده و متشطط. حکم ديگر: «و كلُّ ما له طبيعة واحدة حيوانية فهو كذا» ببينيد شما يک وقتي ميگوييد که ببخشيد فرس و غنم و انسان و اينها امور پراکندهاند همهشان حيواناند اما شما تا طبيعت حيوانيت را موضوع قرار ندهيد حکم کذا را که نميتوانيد برايش بياوريد. بگوييد هر حيواني مثلاً محکوم است به مشي. عرض عامش است مثلاً. اين «هر حيواني» آيا مرادتان از «هر حيواني» بقر و غنم و اينهاست يا روي طبيعت مينشيند؟ بايد روي طبيعت بنشيند چون حکم کلي موضوع واحد ميخواهد.
بنابراين شما تا اين «هاهنا دقيقة أخري» اين است که آقايي که داري براساس توهم مورد نقض ميتراشي، مورد نقض خودت را متوجه باش. تو ميخواهي قاعده درست کني بگويي که هر دو تا واجبي واجباند، هر دو تا ممتنعي واجباند، هر واجب و ممتعني ممتنع است، اين حکم کلي است اين «هر واجب و ممتنعي» کجاست؟ آيا موضوع واحد دارد يا امور پراکنده است؟ «و کل ما له طبيعة واحدة حيوانية فهو کذا» اين «کل ما» بايد موضوع واحدي داشته باشد.