1402/09/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/«يذكر فيه خواص الممكن بالذات»
در فصل دهم از منهج ثاني بحث پيرامون خواص ممکن بالذات است. همانطور که ملاحظه فرموديد بعد از حث مواد ثلاث و مبتني بر آن تقسيم هستي به هستي واجب و ممکن الآن ميخواند به خواص هر سه جهت يعني واجب بالذات ممکن بالذات و امتناع بالذات که البته به وجود و امکان و امتناع برميگردد بپردازند. در باب خواص واجب بالذات در ابتدا فرمودند که «لجلالة قدره و علو شأنه» بايد بحث را در ربوبيات و الهيات مطرح بکنيم و فصل مستقلي است اکنون که در فضاي مفاهيم کليه داريم بحث ميکنيم بحث از وجود واجب و احکام و اوصاف او جايي ندارد و لذا الهيات بالمعني الأخص به همين منظور است.
اما پرداختند به نوع دوم و قسم دوم که ممکن بالذات است و خواص ممکن بالذات را دارند مطرح ميکنند. دو خاصيت از خاصيتهاي ممکن بالذات تاکنون مطرح شد؛ يکي اين است که ممکن بالذات در مقابل واجب بالذات، واجب بالذات احد است بسيط است اما ممکن بالذات مرکّب است. واجب بالذات واحد است و «لا شريک له» است يگانه است اما اين تعدّد و کثرت دارد اکنون در همين فضاي دوم و حکم دوم خواص ممکن بالذات هستيم. اين را داريم مطرح ميکنيم و اين خاصيت را که بيان ميکنيم طبعاً اشکالات و سؤالاتي که مطرح است بيان ميشود و بدان پاسخ گفته ميشود. الآن در فضاي حکم دوم يا خاصيت دوم ممکن بالذات هستيم که ممکن بالذات داراي کثرت است و وحدت به معناي يگانگي ندارد. اين مسئله است.
وِتر بودن اختصاص به واجب سبحانه و تعالي دارد همانطوري که احد بودن اختصاص به واجب سبحانه و تعالي دارد. اما يکتايي و يگانگي که مختص به واجب است در مقابل آن براي ممکن است يعني واجب بسيط است امام ممکن مرکّب است واجب واحد است اما ممکن کثير است و داراي افراد فراوان. وحدت از کمالات وجودي است و هر چه که وجود قويتر باشد وحدتش هم قويتر است و لذا وحدتي که «يليق بجناب رب» با وحدتي که براي ساير موجودات است خيلي متفاوت است. ما الآن يک جايي ميگوييم مثلاً يک درخت، يک انسان، يک را بکار ميبريم لفظ يکي را بکار ميبريم اما اين يکي که در اينجا هست واحدي که در اينجا هست آن واحدي که در باب الهي و شأن الهي هست آن نيست. مثل اصل وجود است همانطوري که ميگوييم شجر موجود است حجر موجود است، به الله سبحانه و تعالي هم ميگوييم الله سبحانه و تعالي موجود است وجود دارد. اما اين وجود با آن وجود قابل مقايسه نيست. اين وجوب در ضعف است بلکه در نهايت ضعف است آن وجود در قوه است بلکه در نهايت قوه است. اين را الآن دارند.
البته اگر ما به لطف الهي در فضاي تشکيک بوديم و تشکيک را و شدت و ضعف را خوب مييافتيم اين مسائل روشنتر ميشد ولي بالاخره الآن در بحث خواص از ممکن داريم بحث ميکنيم.
الآن پاراگراف اولي که در اين رابطه مطرح است عبارت است از اينکه واجب سبحانه و تعالي داراي وحدت است و وحدتي که از واجب هست ظلّش و سايه آن وحدت تسري ميکند به وحدات ديگر. وحدت واجب سبحانه و تعالي که البته اين را بايد در الهيات بالمعني الأخص و ربوبيات بخوانيم يک وحدت سعي است وحدت اطلاقي است. اين وحدت سعي و اطلاقي بسيار وحدت عظمي و شريفي است و فوق العاده اين وحدت شريف است که همه کمالات را بالذات دارا است. اما ميفرمايند ساير انحاء وحدت مثلاً ما وحدت جنسي داريم وحدت نوعي داريم وحدت صنفي داريم وحدت فردي داريم همه اين نوع وحدات از آن بالا نازل ميشوند يکي پس از ديگري اين وحدات از آن وحدت اصلي صادر ميشود و فيضان وجودي آن وحدت وحدات ديگر را تشکيل ميدهد.
هر چه که وجود اقرب «الي الحق» سبحانه و تعالي باشد وحدتش هم قويتر است و هر چه که وجود بعيدتر و دورتر از واجب باشد اين وحدتش هم ضعيفتر خواهد بود. حالا بعد از تبيين معناي وحدت و جلوههاي وحدت، وارد اشکالي ميشوند که إنشاءالله بايد آن را هم ملاحظه بفرماييد.
بعد ازا استدلالي که انجام دادند فرمود: «فإذن لا وحد و لا وحدانية لممکن ما علي الحقيقة» با اين بياني که ما داشتيم که اين بيان اين بود که ممکنات داراي طبايعاند داراي ماهيتاند و ماهيت اقتضاي افراد دارد برخلاف مفهوم. يک نفر ممکن است بگويد که مفهوم واجب هم يک مفهوم کلي است مفهوم کلي ميتواند مصاديق متعدد داشته باشد. بله ميتواند داشته باشد ولي اقتضاء ندارد اما طبيعت اقتضاي افراد را دارد بنابراين فرق بين مفهوم و ماهيت يکياش همين است که ماهيت اقتضاء دارد اما مفهوم اقتضائي ندارد. درست است الآن مفهوم واجب الوجود اين ميتواند به لحاظ مصداق، اين مفهوم تحمل اين را دارد اگر فرضاً واجب الوجود متعدد محال نبود اين مفهوم بر تک تک اين واجب الوجودها صادق بود ولي ماهيت فرق ميکند. ماهيت اقتضاء دارد. اقتضايش اين است که داراي افراد فراواني باشد و لذا ماهيت چون افراد فراواني دارد اگر ماهيت افراد فراوان ندارد اين به جهت امتناع بالغير است يعني علتش وجود ندارد وگرنه به لحاظ ذاتش اقتضاي اين معنا را دارد.
بنابراين با استدلالي که داشتند که ممکنات داراي ماهيتاند، يک؛ که اين قاعده دوم از قاعده اول تبعيت ميکند، چون قاعده اول چه بود؟ قاعده اول اين بود که «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» و قاعده دوم ميگويد که ممکن افراد متعددي دارد. از کجا ميگوييد؟ ميگوييم ممکن ماهيت دارد و چون ماهيت و طبيعت دارد و طبيعت اقتضاي افراد متعدد دارد پس ميتواند افراد متعددي داشته باشد. اگر افراد متعدد ندارد اين به جهت امتناع بالغير است. علتش وجود ندارد و الا طبيعت اين اقتضاء را دارد. بنابراين وِتريت، واحديت، به اقتضاي ذات الهي است اما تعدد و کثرت به اقتضاي ذات ماهيات ممکنه است اين تفاوت را ملاحظه ميفرماييد.
«فإذن لا وحدة و فلا فردانية لممکن ما علي الحقيقة» در واقع و حقيقت هيچ ممکني واحديت و فردتي ندارد بلکه «بل» براي استدراک است «إنما هي» يعني اين وحدت «بالإضافة علي ما هو اشد کثرة و أوفر شرکا فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة» اگر ما يک وحدتي ميبينيم نسبت به موارد ديگر وحدت دارد مثلاً وحدت جنسي خيلي برتر است و کليت دارد نسبت به وحدت نوعي. وحدت نوعي جنس و فصل دارد، ولي وحدت جنسي جنس و فصل ندارد جنس عالي است. اين وحدت اوفر است اشد است و اقواي از آن است. «بل إنما هي بالإضافة علي ما هو اشد کثرة و أوفر شرکا» بنابراين «فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة في البساطة بل الوحدة فيها اتحاد و الاتحاد مفهومه» اين را ما در جلسه قبل هم اشاره داشتيم ولي الآن موضوع جلسه امروز ما است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، مربوط به اينجا نميشود. قاعده الواحد اين است که اين قاعده الواحد از احکام و مختصات آن واحد حقيقي است ما اگر راجع به واحد حقيقي سخن گفتيم که در شأن عليت است، شما ببينيد اين بحث را مرحوم علامه ذيل بحث عليت فاعلي دارند مطرح ميکنند. از احکام عليت فاعلي اين است که اگر فاعل ما واحد حقيقي بود جز از آن واحد حقيقي سر نميزند. بنابراين ربطي به اينجا ندارد.
«فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة» اين عملاً ميتواند جواب سؤال مقدّر باشد اگر شما ميگوييم که مثلاً يک خورشيد داريم اين يک خورشيد يک وحدتي دارد اما وحدت آن وحدت امکاني و ضعيف است. يعني چه وحدت ضعيفي دارد؟ اولاً ماهيت شمسي اقتضاي افراد متعدد را دارد و ثانياً اينکه اين وحدت ندارد، اين اتحاد دارد. مرکب است از عناصر فراوان. لذا اين را ميگوييم وحدتش ضعيفه است. فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة في البساطة» ضعف در بساطت است.
يک مطلبي است که اين مطلب را خيلي به آن توجه بفرماييد خيلي هم حرف است و آن اين است که احکام وجود مثل خود وجود هستند. اگر وجود بسيط است احکامش هم، يعني حکم بساطت براي افرادش هم همينطور است. وجود که جنس و فصل ندارد، افرادش هم ندارد. وجود که مرکب از ماده و صورت نيست، وجود افراد ضعيف همه همينطور است. ولي تمام مسائل به شدت و ضعف برميگردد، به نقص و کمال برميگردد لذا در اينجا ميگويند بساطت دارد ولي بساطتش ضعيف است. بساطتش ضعيف است يعني چه؟ يعني وحدتش تبديل به اتحاد ميشود.
«فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة في البساطة بل الوحدة فيها اتحاد و الاتحاد مفهومه متألف من جهة وحدة و جهة کثرة» يک جهت وحدتي دارد يک جهت کثرتي دارد. جهت وحدتش جهت وجود است. جهت کثرتش ماهيت است که امکانات افراد فراواني ميتواند داشته باشد. «و جهة الوحدة في الممكنات ظلّ من الوحدة الصرفة الإلهية» وحدت الهي يک وحدت صرفه است وحدت سعي است وحدتي است که در او به هيچ وجه کثرت، نه کثرت مقداري نه کثرت خارجي نه کثرت ذهني نه کثرت عقلي، هيچ نوع کثرتي در آنجا راه ندارد بلکه آنجا وحدتش متقن است. «و جهة الوحدة في الممكنات ظلّ من الوحدة الصرفة الإلهية».
بعد ميفرمايند که اين کمالات وجودي را شما ملاحظه بفرماييد که اين وحدات از ناحيه وحدت الهي صادر ميشود؛ يعني وحدت الهي که وحدت صرفه سعه است اين وحدت اشراق ميکند تابشي دارد و انحاء مختلف وحدات را ميسازد. مثل وحدت در جنس، وحدت جنسي، وحدت نوعي، وحدت فصلي. الآن همه انسانها در وحدت فصلي متحد هستند يکسان هستند همهشان از وحدت نطق برخوردارند. «ناطق ناطق ناطق» همه به يک معناست. اين است که صحبت ميکنند.
«و هي التي» وحدتي که در واجب است وحدت صرفه الهي «أفاضت سائر الوحدات علي الترتيب النزولي، فكلّ ما كان أشدَّ وحدة كان أقربَ إلي الوحدة الحقّة»، همانطور که از خارج عرض کرديم همانطوري که وجود داراي مراتبي است يک مرتبه عاليه دارد که عقول است مرتبه متوسطه دارد که نفوس است مرتبه ضعيفه دارد که ماده است وحدت هم همينطور است بساطت هم همينطور است صرافت هم همينطور است هر نوع حکمي که از واجب ميآيد از جهت کمال وجودي آن مال اعلي مرتبه وجود است اينها هم مراتب ديگر وجودند.
«و هي التي» يعني وحدت صرفه الهيه «أفاضت سائر الوحدات» را «علي الترتيب النزولي، فكلّ ما كان» يعني هر کدام از وحدات «أشدَّ وحدة» باشد «كان» اين مورد و ممکن «أقربَ إلي الوحدة الحقّة كالوحدة الشخصية للعقل الأول التي هي بعينها وجوده و تشخّصه»، عقل اول داراي وحدت است ولي وحدت عقل اول اقرب وحدات است به حق سبحانه و تعالي، چرا؟ چون وجود عقل اول از همه قويتر است اوصاف وجودي او مثل وحدت، مثل بساطت، مثل صرافت هم اقرب به وجود واحد است. «فکلّ ما کان» آنچه که از اين ممکنات ميباشد «أشدّ وحدة، کان» اين ممکنات «أقرب الي الوحدة الحقة» مثال شما چيست که اقرب وحدة است؟ مثل نمونه اعلايش همان عقل اول است و صادر نخستين است. اين صادر نخستين وحدتش اقرب وحدات است به واجب سبحانه و تعالي. چرا؟ چون مرتبه وجودي او به واجب نزديک است.
«كالوحدة الشخصية للعقل الأول التي» اين وحدتي که «هي بعينها وجوده و تشخّصه» وجود اين عقل اول و تشخص عقل اول است. همانطوري که وجود مساوق با تشخص است با وحدت است، عقل اول هم وجودش مساوق با تشخص است با وحدت است و چون وجودش اقرب وجودات الي الله سبحانه و تعالي است وحدتش و تشخصش هم همينطور است. اين اقرب را آقايان، خيلي دقت بفرماييد معاذالله ما فکر نکنيم که مثلاً خدا هست هست هست هست بعد ميشود عقل اول! اين حرفها نيست. اصلاً مرتبه الوهيت مرتبهاي است که مرتبه واجبي است. اين مرتبه، مرتبه امکاني است. نه اينکه ما حساب بکنيم مثلاً در بحث تفسير که ميخوانديم مرحوم ملاصدرا ميفرمود بعضي فکر ميکنند که قيامت پايان دنياست، يعني روز آخر دنيا که شد روز اول قيامت ميشود! چنين حرفي نيست. اصلاً اينها که در رتبه طبيعي نيستند که بگوييم آخرت بعد از دنيا است و وقتي دنيا تمام شد آخرت شروع ميشود. مگر دنيا تمام شدني است؟ دنيا يعني نشأه طبيعت. نشأه طبيعت، اين نشأه نشد يک نشأه ديگر و يک نشأه ديگر. همانطور که ميگويند الف الف آدم قبلش بوده الف الف اين نشأه طبيعت يک نشأهاي است که به لحاظ رتبه پايينتر است. الآن ميگويند رتبه علت از رتبه معلول بالاتر است يعني چه؟ يعني فرض کنيد تا 100 مال علت است بعد 101 مال معلوم ميشود؟ رتبه يعني نشأهاش متفاوت است. نشأه دنيا تمام شدني نيست. نشأه مثال تمام شدني نيست نشأه قيامت تمام شدني نيست. اينها تازه در عوالم ممکنات است.
كالوحدة الشخصية للعقل الأول التي هي بعينها» به عين آن وحدت «وجوده و تشخّصه» اين دو تا از احکام عقل اول است. «ثمّ وحدة سائر العقول الفعّالة»، حالا براساس اينکه نگرش مشائي داشته باشيم بگوييم عقول عشره. البته در حکمت متعاليه اين پذيرفته نميشود. عقول عشره نداريم. عالم عقل داريم عالم تنوع و تکثر خودش را دارد.
اين عقول ديگري که بعد از عقل اول صادر ميشوند اين عقول هم وجودشان ابعد است نسبت به آن وجود اول و هم وحدتشان و هم تشخصان. «ثمّ وحدة سائر العقول الفعّالة» اين تمام شد. اين مرحله اشد وحدة است و اقرب وحدة به واجب سبحانه و تعالي است. مرحله بعدي «ثمّ وحدة النفوس، ثمّ وحدة الصور، ثمّ الوحدة الاتّصاليّة الجسميّة التي هي كثرة بالقوّة من غير أن تجامعها، ثمّ وحدة الهيولي التي هي بعينها جامعة لكثرتها و تفصيلها إلي الحقائق النوعيّة و الشخصية؛ لأنّها وحدة إبهامية جنسية».
اينها را ميگويند هنر که کل نظام هستي را براساس چيدمان ترتيب نزولي از آن عقل اول شروع ميکنند ميآيند تا به هيولي که هيولي داراي يک وحدت ابهامي است. يک وحدت ابهامي دارد يعني هيولي است قوه محض است صرف القوه است همه چيز ميتواند بشود. يک شوخي اينجا داشته باشيم؛ حاج آقا ميفرمودند که مرحوم علامه شعراني استادشان در ارتباط با هيولي ميفرمودند که خدايا تو آني تواني به آني تپالي به قدرت جهاني تهِ استکاني. مثلاً اين هيولي در حقيقت ماده است اين ماده
پرسش: ...
پاسخ: مرحوم آقاي شعراني اينجوري ميفرمودند که قدرت الهي را و هيولي را تشبيه ميکنند به اين که الآن فرمودند وحدت ابهامي دارد. وحدت ابهامي يعني چه؟ يعني جامعة لکثرتها و تفصيلها الي الحقائق النوعية و الشخصية» همه حقائق نوعي و شخصي و صنفي و فردي در همين هيولي است در جهان ماده است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ميپذيرند. نوع تحقق وجودياش آيا به عنوان يک جوهر مستقل است يا نه، نميپذيرند. و الا همانطور که حکيم سبزواري فرمود ماده را که کسي نميتواند منکر بشود. ماده يعني صرف القبول. اگر صرف القبول نباشد يعني همه چيز را بايد فعليت داشته باشد. اگر ما ماده نداشته باشيم همه چيز بايد فعليت داشته باشد يعني الآن آقاي زيد که به دنيا آمد همين الآن بايد نود سالش باشد مثلاً از نوع فعليتش. قبول دارند اما نحوه وجودش را که يک جوهر مستقلي باشد که در کنار جوهر ديگر بنام صورت که صورت شريکة العلة براي تحققش باشد به اين صورت قبول ندارند. و الا حرفهاي جانبي ميزنند. آن حرف اصلي را خدا رحمت کند مرحوم امام که ميفرمود صاحب جواهر لسان مشهور است، ما بايد با مشهور مشي بکنيم. حرفهاي شاذ و نادري که بعضي ميزنند اصلاً گفتني نيست.
پرسش: ...
پاسخ: به شرط لا است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ماده و صورت وجود نداشته باشند فقط در ذهن هستند.
پرسش: ...
پاسخ: اينها همهاش در ذهن است. والا در خارج ماده بدون وجود داريم؟
پرسش: ...
پاسخ: اين سخن که بگوييم، اينها احکام ماهيتاند که به تبع وجود براي ماهيت ثابت ميشوند. اين را ما نداريم، اصلاً احکام را شما لطفاً جدا کنيد احکامي که براي ماهيت است بالذات، چيست؟ احکام ماهيت همان جنس و فصل است مثل امکان. ماده و صورت و اينها را ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: بدون وجود، ما براي ماهيت ميتوانيم ماده و صورت درست کنيم؟ اينها همه احکامي است که به تبع وجود براي ماهيت ميآيد. ما فکر ميکنيم براي خود ماهيت است.
پرسش: ...
پاسخ: اگر نيست اين احکام را هم ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: ما به تبع وجود به ماهيت اسناد ميدهيم چه اشکالي دارد؟
پرسش: ...
پاسخ: حتي ماهيت را شما ببريد در ذهن، خالي از وجود ميتوانيم بکنيد؟
پرسش: ...
پاسخ: اين هم ماده ذهنيه ميشود. اين هم صورت ذهنيه ميشود، اشکالي ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: به تبع وجود است. الآن ماهيت را شما به ذهن ميبريد برايش يک سلسله احکام درست ميکنيد. ميبريد در خارج يک سلسله احکام درست ميکنيد هر دو به تبع وجود برايش حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: چرا نميآيد؟
پرسش: ...
پاسخ: ما نبايد خلط کنيم مراتب درک را نبايد خلط بکنيم بالاخره آنچه که از ماهيت ميشناسيم، ماهيت با مفهوم تفاوت دارد و آن اين است که مفهوم حتي مجازاً هم در خارج وجود ندارد. ولي ماهيت مجازاً در خارج وجود دارد.
پرسش: ...
پاسخ: اگر اينجور شد، پس ما ماهيت در خارج نداريم؟
پرسش: طبق فرمايش حاج آقا اينطور است.
پاسخ: نه، فرمايش حاج آقا را دقت کنيد. حضرت آقا ميفرمايند که ما وقتي آمديم براساس اصالت وجود ماهيت را به مفهوم برگردانديم اجازه نداريم از مفهوم در خارج حرف بزنيم. شما ميخواهيد مفهوم خارجي را آن وقت ماده و صورت نداريم. همه و همه اينها رفت. وقتي شما از اينجا داريد حرف ميزنيد پس شما هنوز به قول حاج آقا فکر ماهيت داريد اما آرمان مفهوم داريد! نه. آن زمان يک زماني است که چون به هر حال اسناد وجود به ماهيت درست است که اسناد «الي غير ما هو له» است ولي اسناد مجازي که هست. اگر اسناد مجازي است بايد بپذيريم که در حد مجاز در خارج وجود دارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين سخن نهايي نيست. سخن متوسط است. معقول ثاني فلسفي که هست مثل وحدت مثل حدوث و قدم و امثال ذلک. ولي اين سخن بالاتر از آن است يعني ميبرد به سمت اينکه مفهوم است.
«ثمّ وحدة الهيولي التي هي» که اين وحدت هيولي «بعينها جامعة لكثرتها» براي اينکه اين هيولي است که همه کثرتها را ميپذيرد و همه فعليتها را ميپذيرد «و جامعة لکثرتها و تفصيلها إلي الحقائق النوعيّة و الشخصية؛ لأنّها وحدة إبهامية جنسية» پس اينها خيلي کمک ميکند اينها تمرين خيلي قوياي براي ذهن است که وجودشناسي بکند و احکام وجود را بتواند بيابد و مخصوصاً براساس اينکه وجود داراي مراتبي هست احکامش را هم داراي مرتبه بکند.
«ثمّ اعلم أنّه كما أنّ الإمكان عنصر التركيب، كذلك التركيب صورة الإمكان؛ فإنّ المركّب بما هو مركّب من دون النظر إلي خصوصيّة جزء أو أجزاء منه حاله عدم الاستقلال في الوجود و الوجوب و في العدم و الامتناع، و كيف يتحقّق الافتقار و لا يكون هناك إمكان؟!» دقتي که اينجا لازم است اين است که امکان عنصر ترکيب است چرا؟ چون مستحضريد که وقتي از فهم درستي از امکان براي ما حاصل بشود ميگوييم اين امکان لازم ماهيت است و ماهيت هم با خودش ترکيب را دارد چون ماهيت بدون وجود که تحقق پيدا نميکند. بنابراين ماهيت ميتواند يعني اين را ما فهميديم که با وجود همراه است پس مرکّب است. اما امکان ما را به آن سمت هدايت ميکند و ميبرد به سمت اينکه ما ترکيب را بيابيم.
«ثمّ اعلم أنّه كما أنّ الإمكان عنصر التركيب، كذلك التركيب صورة الإمكان»؛ يعني ما در حقيقت اين رفت و آمد ذهني است از امکان به ترکيب ميرسيم از ترکيب هم به امکان ميرسيم. اينها دو تا موجبه کليه هستند که موجبه کليه عکسش موجبه جزئيه است. همانطور که نقيض موجبه کليه سالبه جزئيه است، عکس موجبه کليه موجبه جزئيه است. اين را ميگذاريم کنار. الآن ما عکس نداريم دو تا قاعده داريم که از باب عکس استفاده نميکنيم که بفرماييد عکس موجبه کليه موجبه جزئيه است. نه! ما دو تا قاعده کلي داريم امکان هر امکاني ما را هدايت ميکند به ترکيب. در مقابل: هر ترکيبي هم ما را هدايت ميکند به امکان. ما الآن در اينجا دو تا قاعده داريم.
«ثمّ اعلم أنّه كما أنّ الإمكان عنصر التركيب»، در مقابل، موجبه کليه ديگر: «كذلك التركيب صورة الإمكان؛ فإنّ المركّب بما هو مركّب من دون النظر إلي خصوصيّة جزء أو أجزاء منه حاله عدم الاستقلال في الوجود و الوجوب» اگر شما يک حقيقت مرکّبي را يافتيد و درک کرديد که يک امر مرکّب است. حالا مرکّب از وجود و ماهيت است مرکّب از جنس و فصل است مرکّب از ماده و صورت است مرکّب از اجزاي عقليه است هر چه که ميخواهد باشد. اگر از ترکيب سخن گفتيد بدانيد که آنچه را که بحث روي آن هست امکان است. اينها قواعدي است که آدم در هستيشناسي آزاد است و راحت ميتواند تصميم بگيرد. هر جايي که ترکيب بود، ببينيد چقدر اين ميتواند ما را خوب هدايت بکند به جناب حق. چون آنجا از هر نوع ترکيبي ما آزاد هستيم و ترکيب در آنجا راه ندارد نه جنسي نه خارجي نه مقداري، نه نه! هيچ نوع ترکيبي وجود ندارد. آنجا به سمت چه چيزي ميرويم؟ به سمت وجوب. اما جايي که ترکيب داشتيم ميرويم به سمت امکان. اين را ميخواهد بگويد.
«فإنّ المركّب بما هو مركّب» کاري نداريم که چه نوعي ترکيبي ميخواهد حاصل بشود هر نوع ترکيبي باشد
پرسش: ...
پاسخ: اينها اختلاف مفهومي است اختلاف مصداقي که نيست. بله، علم دارد قدرت دارد حيات دارد اراده دارد سميع است بصير است همه اينها هست ولي اينها اگر خاطر شريفتان باشد گفتيم که در واجب اينها لفظاً متعدد و مفهوماً هم متعدد اما حيثيت صدق واحد، مصداق واحد است. داريم فلسفه ميخوانيم که چه بشود؟ تا اينکه وقتي ميگوييم «زيد عالم عادل» ميگوييم سه تا حيثيت است ولي «الله عالم عادل» يک حيثيت است. داريم فلسفه ميخوانيم براي همين، که در آنجا ترکيب معنا ندارد. شما وقتي ميگوييد که هر جا امکان است ترکيب است اگر ما در باب واجب سبحانه و تعالي معاذالله توهم امکان بکنيم بايد براي واجب ترکيب درست کنيم و ترکيب هم که محتاج احتياج و فلان است. از اين طرف هر جا که ترکيب بود امکان هم هست.
اينها همه دارد خوانده ميشود تا واجب را خوب فهم بکنيم که فهم واجب اين است که از امکان و ترکيب آزاد است. «فإنّ المركّب بما هو مركّب من دون النظر إلي خصوصيّة» حالا مرکب جنس و فصل است يا ماده و صورت است يا هر چه که ميخواهد باشد «جزء أو أجزاء منه حاله عدم الاستقلال» وقتي مرکب بيان شد، مرکب يعني استقلالي ندارد براي اينکه اجزاي ديگرش بايد باشند تا يافت بشود. مرکب از جنس و فصل اگر جنس به تنهايي باشد يافت ميشود؟ نميشود. فصل به تنهايي باشد که يافت نميشود. «حاله عدم الاستقلال في الوجود و الوجوب و في العدم و الامتناع، و كيف يتحقّق الافتقار و لا يكون هناك إمكان؟!»؛ در باب واجب که ما امکان نداريم واجب است واجب در مقابل ممکن است. اگر واجب شد پس بنابراين ما افتقاري نداريم. هيچ گونه افتقاري در واجب سبحانه و تعالي به جزئي نيست.
وقتي که ما آيات قرآن را ميخوانيم که ﴿مَا اتَّخَذَ صَاحِبَةً وَ لاَ وَلَداً﴾، اين بيان وحياني است بالاي سر ما است. اما فيلسوف ميگويد يعني چه که ﴿مَا اتَّخَذَ صَاحِبَةً وَ لاَ وَلَداً﴾؟ اين براي اين است که صاحب داشتن، ولد داشتن، بديل داشتن، نظير داشتن، مثيل داشتن، همه و همه اينها به نوعي به افتقار برميگردد و واجب سبحانه و تعالي غني از ماسوا است و افتقاري براي او نيست. «حاله عدم الاستقلال في الوجود و الوجوب و في العدم و الامتناع، و كيف يتحقّق الافتقار» در حالي که «و لا يكون هناك إمكان؟!» در باب واجب سبحانه و تعالي ما امکاني نداريم پس بنابراين افتقار نداريم ترکيب نداريم و امثال ذلک.
اينها را ما خدا را شکر ميکنيم که خدا توفيق گفتگو و بحث و صحبت و اينها در ارتباط با واجب و اوصاف واجب است آنهايي که احکام فقهي را هم ميخوانند مبارکشان باشد بسيار خوب است! اما در باب احکام فعل الهي دارند سخن ميگويند. راجع به حلال و حرام سخن ميگويند، راجع به مستحب و مکروه سخن ميگويند، اينها هم بسيار شريف است اما به لطف الهي الحمدلله به برکت اينگونه از بحثها راجع به بساطت واجب، صرافت واجب، وحدت واجب، وجوب واجب، و امثال ذلک سخن ميگوييم إنشاءالله خدا از ما قبول بکند و آن توحيد حقيقي و ناب را نصيب همه ما بکند إنشاءالله.
از دوستان هم سلام و تشکر داريم از دوستاني که در فضاي مجازي ياد کنيم جناب نظري، جناب امامي، جناب جاويدي، جناب سادات، جناب مؤمني، جناب طلوع و جناب کسايي و همه دوستاني که اسامي شريفشان اينجا هست. جناب آقاي پورميسور و همه دوستاني که اسامي شريفشان هست جناب طلوع.