1402/09/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 10/ «يذكر فيه خواص الممكن بالذات»
«و أيضاً كلّ من الذوات الإمكانية فإنّها في نفسها و من حيث طبيعتها بالقوّة، و هي من تلقاء علّتها بالفعل». همانطور که مستحضريد در فصل دهم از منهج ثاني بحث در خواص ممکن بالذات است. در بحث مواد ثلاث روشن شد که نسبت بين ماهيات با وجود حالا اينها ميگويند نسبت بين محمول و موضوع که در قضايا به هر حال جهات گفته ميشود. اما در خارج به عنوان مواد ياد ميشود که مواد ثلاث يعني در خارج وقتي ماهيتي را با وجود ميسنجيم يا وجود براي او ضرورت دارد که ميشود واجب يا نه. اگر ضرورت نداشت يا عدم ضرورت دارد که ميشود ممتنع يا نه. اگر نه وجود ضرورت داشت و نه عدم، ميشود ممکن که سلب ضرورت وجود و عدم براي ماهيت است.
اقتضاي ظاهري اين بحث اين بود که بعد از اينکه مواد ثلاث مطرح شد و روشن شد که هستي به دو قسم واجب و ممکن تقسيم ميشود «الموجود إما واجب أو ممکن» اول به واجب و خصائص و احکام و عوارض واجب بپردازند اما با توجه به جلالت شأن و علوّ قدر و نظاير آن که بيان فرمودند جاي مباحث الهياتي و ربوبي که مباحث الهيات بالمعني الأخص است جايش اينجا نيست ما اين ايام و اين مباحثي که داريم در فضاي مفاهيم است مفهوم وجود مفهوم امتناع مفهوم امکان و ساير مفاهيمي که هست اما در باب واجب، ما راجع به حقيقت سخن ميگوييم يک عين خارجي سخن ميگوييم آن چيزي که در خارج تحقق بالذات دارد از او داريم سخن ميگوييم و احکام آن را بيان ميکنيم و لذا اين بحث متفاوت است و جهات ديگري بود که ديروز به عرض رسيد و اين بحث الهيات بالمعني الأخص يک موقعيت علمي ممتازي است. اگر در ارتباط با واجب و اوصاف واجب افعال واجب توحيد واجب و نظاير آن بحث ميشود اين براي آن است که در حقيقت شأنيت اين موضوع اقتضاء ميکند که يک جايگاه ويژهاي داشته باشد لذا در حکمت به عنوان الهيات بالمعني الأخص در حقيقت جايگاه ممتازي دارد.
بعد از مسئله واجب بالذات راجع به ممکن بالذات سخن ميگوييم. ما در فصل نهم راجع به ممکن بالذات معناي امکان نسبت امکان با ماهيت و اينکه آيا امکان در خارج وجود دارد يا ندارد مباحثي را گذرانديم الحمدلله اشارات اين بحث را هم که غناي بيشتري به بحث بخشيد را هم ملاحظه فرموديد سرّ اينکه ما کتاب رحيم مختوم را آوردهايم براي اين است که مباحثي که حضرت استاد در اين رابطه بيان فرمودند و غنا و قوّتي که به مباحث ميبخشد و ديدگاه متعاليترين را به حکمت متعاليه ميدهد را ما انتخاب کرديم.
در باب خواص ممکن فرمودند که ما اول ببينيم واجب بالذات چه خصائصي دارد در مقابل آن اوصاف و احکام ممکن بالذات را اشاره کردند.
اولين ويژگي که براي واجب ذکر کردند همانطوري که ديروز ملاحظه فرموديد «کما أنّ الضرورة الأزلية مساوقة للبساطة و الأحدية» واجب سبحانه تعالي يک حقيقتي است بسيط و احد و يکتا در مقابلش ممکن يک موجودي است يک حقيقتي است که مرکّب است بسيط نيست يکتا نيست بلکه چند تا است اموري با او هستند و لذا اين ويژگي و خاصيت ممکن را ما بايد بدانيم. يکي از احکام ممکن اين است که ممکن مرکّب است «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» که حداقل اين دو جهت در هر ممکني هست. ماسوي الله متصف است به صفت وجود و ماهيت که اين دو باهم ممکن را ميسازند. هر موجودي غير از واجب ميشود ممکن. اين ممکن چون تعين دارد از او ماهيتي انتزاع ميشود و روشن ميشود که مرکّب است از ماهيت و وجود.
الآن دارند راجع به اين خصيصه و اينکه ممکن بسيط نيست مرکب است يکتا نيست بلکه چند تا است را دارند توضيح ميدهد که بخشي را ديروز ملاحظه فرموديد و بخشي الآن.
ميفرمايند که ذوات ممکنه را که نگاه ميکنيم اين در حقيقت دليل دوم محسوب ميشود اينجا که الآن داريم ميخوانيم «و أيضا» دليل دومي است براي اينکه ممکنات مرکباند و نه بسيط. يکتا نيستند. يکي ديگر از دلايلي که براي مرکّب بودن ممکنات گفته ميشود اين است که هر ممکني يک حيثيت بالقوهاي دارد و يک حيثيت بالفعلي. اينکه يک ممکني ميتواند چيزي بشود اين نشان از اين است که يک حيثيت استعدادي و قوهاي در او نهفته است و يک حيثيت فعليتي بايد داشته باشد چون قوّه بدون فعليت تحقق نخواهد داشت و لذا اين خودش نشان از ترکيب است اگر هر موجودي مرکّب از قوّه و فعل باشد يعني بسيط نيست يعني يکتا نيست داراي اجزايي است و چون ممکن اينگونه است پس بنابراين مرکّب ميشود.
ما ميتوانيم اين را به صورت يک قياس بيان بکنيم بگوييم هر ممکني مرکّب از قوّه و فعل است بسيط ترکيب ندارد پس ممکن بسيط نيست شکل دوم است. شکل دوم همين است. ميگوييم ممکن مرکّب است از قوّه و فعل. هر چيزي که مرکّب از قوه و فعل باشد مرکب است يعني بسيط نيست پس بنابراين ممکن بسيط نخواهد بود. اين مطلبي است که در اين بخش بيان ميشود. حالا توضيحاتي که بيان ميکنند بيان آن دو حيثيت است يعني حيثيت قوه و حيثيت فعل.
پرسش: ...
پاسخ: آن را هم بيان ميکنند آن حيثيت ماهيتش برايش قو است «و أيضاً كلّ من الذوات الإمكانية» همه ذوات امکاني «فإنّها» يعني اين ذوات «في نفسها و من حيث طبيعتها بالقوّة، و هي من تلقاء علّتها بالفعل» اين را إنشاءالله جناب آقاي لطفيپور محبت کنيد کتاب را آقايان ندارند به زحمت ميافتند. شما يا صندليهايتان را نزديک کنيد ...
«و أيضاً كلّ من الذوات الإمكانية فإنّها في نفسها و من حيث طبيعتها بالقوّة، و هي من تلقاء علّتها بالفعل» از ناحيه خودشان بالقوهاند يعني فعليتي ندارند هر ماهيتي از حيث ذاتش تواني براي وجود ندارد اما از ناحيه علّتش است. لذا ميگويند که «من حيث ذاته ليس و من حيث علته أيس» اين همين خودش دارد دو جهت درست ميکند. يک قوه و فعلي داريم که در ارتباط با موجودات مادي است اين سؤال شما درست ميشود که اگر موجودات مادي داري قوه و فعل هستند اما موجودات مجرد چه خواهد شد؟
الآن با توضيحي که دارند ميدهند اين است که مراد از اين قوه، قوه امکان استعدادي نيست بلکه امکان ذاتي است. هر موجودي به لحاظ ذاتشان امکان ذاتي دارند ليساند و بلحاظ علتشان أيس هستند از اين جهت آن دو حيثيت تأمين ميشود. «و هي من تلقاء علّتها بالفعل، فإنَّ لها بحكم الماهيّة الليسية الصرفة»، ماهيت به لحاظ ماهيت و به لحاظ ذاتش ما اين را که در فصل نهم گذرانديم که سالبه است حالا يا سلب تحصيلي است يا موجبه معدولة المحمول است يا موجبه سالبة المحمول است هر جور هست به يک سلب برميگردد حيثيت سلبي برايش هست.
«فإنّ لها بحکم الماهية الليسية الصرفة و بحكم وجود سببها التام الإيسية الفائضة عنه» به لحاظ علتش که ميسنجيم أيس است هستي دارد و به لحاظ ذاتش که ميسنجيم ليس است. «فهي» پس ماهيت «مصداق معني ما بالقوّة، و معني ما بالفعل من الحيثيتين» اين همان مصداق دو حيثيت داشتن است که يک حيثيت بالقوه است و يک حيثيت بالفعل. حيثيت بالقوهاش چيست؟ اين است که ذاتاً ليس است و وجود ندارد اما حيثيت فعليتش چيست؟ «من حيث علتها أيس» است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، حرکت ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: آن يکي از مصاديق قوه و فعل است ما الآن آن مصداقش را کاري نداريم ما الآن مصداقي که براي ترکيب داريم و قوه و فعل داريم ميسازيم چيست؟ ميگوييم ذاتاً ليس است و «من حيث علته أيس» است پس بنابراين فرمودند که «فهي» يعني ماهيت «مصداق معني ما بالقوة و معني ما بالفعل من الحيثتين، و كلُّ ممكن هو حاصل الهوية منهما» حيثتين «جميعاً في الوجود»، هيچ ماهيت را ما نميتوانيم داشته باشيم که با يک حيثيت وجود داشته باشد. فقط ذاتش باشد که وجود ندارد، فقط علتش باشد و ذات مطرح نباشد باز هم وجود نخواهد داشت. «و کلّ ممکن هو حاصل الهوية منهما جميعاً في الوجود».
«فلا شيء غير الواجب بالذات متبرء الذات عن شوب القوّة، و ما سواه مزدوج من هذين المعنيين» غير از واجب سبحانه و تعالي که ماهيت ندارد «ماهيته إنّيته» ماهيت ندارد و فعليت محضه است ماسواي واجب هر موجودي باشد «کل ممکن» هر موجودي باشد اين دو تا حيثيت را دارد به يک حيثيت ما ميگوييم قوه و به يک حيثيت ميگوييم بالفعل و اين مجموعهاش ميشود مرکب از قوه و فعل.
البته حق با آقايان است حق با شارح فرمودند در حرکت يا در ... ما آن چيزي که الآن از بحث قوه و فعل به خاطرمان هست همين امکان استعدادي در حقيقت هست و لکن اينجا فراتر از امکان استعدادي است قوه يک معناي عامي پيدا ميکند هر چيزي که حيث فقدان است ميشود قوه. هر چيزي که داراي حيثيت فقداني است را ميگويند قوه و لذا ماهيت چون «من حيث ذاتش» فقدان از هستي دارد لذا ماهيت قوه خواهد بود و لذا ميفرمايد که «فلا شيء غير الواجب بالذات» اين عبارتها خيلي عبارات معناداري است چون يک کتاب علمي يک نوع گاهي وقتها ممکن است ما يک جوري بنويسيم که همين معنا را افاده بکند ولي اين معنا به جوري بايد دقيق باشد که بتواند خوب معنا را افاده بکند.
الآن وقتي ميگويند «فلا شيء غير الواجب بالذات» يعني غير از واجب هر چه که هست مرکب است. يک وقت ميگوييم که «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» اين يک بيان اثباتي است. اما آن بيان هم اثباتي است هم سلبي است. ميگوييم «فلان شيء غير الواجب» اين بخش سلبي است. هر چه که غير واجب باشد مرکّب از ماهيت و وجود خواهد بود. اين بيان، بيان متقنتري است از جهت ايفاي مراد. «فلا شيء»
پرسش: ...
پاسخ: نه. «فلا شيء غير الواجب بالذات متبرء الذات عن شوب القوّة» اما «و ما سواه» يعني غير از واجب سبحانه و تعالي «مزدوج من هذين المعنيين» از اين دو معنا از اين دو حيثيت تأمين ميشود. «و القوة و الإمكان يشبهان المادّة»، الآن ميگويند به چه دليل ما از عنوان يا کليدواژه ماهيت قوه داريم استفاده ميکنيم از قوه داريم استفاده ميکنيم چرا از کليدواژه فعليت داريم استفاده ميکنيم؟ ميگويند قوه و امکان مثل ماده است «يشبهان المادة» فعليت و وجوب شبيه صورت است. پس ما اگر اينها را تشبيه کرديم از جهت اين است که يکي به قوه مشابهت دارد چرا؟ چون قوه فقدان است حيثيت سلبي و ندار است قوه يعني اين امکان برايش هست ولي وجود ندارد و صورت که در حقيقت صورت است صورت داراي فعليت است. بنابراين تشبيه ما ماهيت و وجود را به قوه و صورت از اين جهت است.
وجوب هم مستحضريد که دو گونه است البته سه گونه است ولي الآن اين سه گونه مورد بحث است وجوب همانطور که مستحضر هستيد وجوب بالذات وجوب بالغير و وجوب بالقياس الي الغير. الآن ميفرمايند که ما وجوب داريم چون از ناحيه علت، وجوب ميآيد. چون از ناحيه علت وجوب ميآيد پس فعليت است پس صورت است صورت همان فعليت است. بنابراين ما يک فقدان داريم يک وجدان. هر موجود ممکني مرکّب است از فقدان و وجدان. فقدانش به قوهاش و به امکانش برميگردد و وجدانش به فعليت و صورت برميگردد «و القوة و الإمکان يشبهان المادّة و الفعليّة و الوجوب يشبهان الصورة».
از اين نقطه نظر پس اگر در ارتباط با واجب گفتيم که بساطت و احديت دارد در اينجا نتيجه ميگيريم که «ففي كلّ ممكن كثرة تركيبية من أمر يشبه المادّة»، که ناظر به ماهيت است حيثيت امکاني اوست «و آخر» يعني «و في کل ممکن کثرة ترکيبية من أمر» که «يشبه المادة و من أمر آخر يشبه الصورة».
نتيجه ميخواهيم حکم بکنيم يک حکمي ميخواهيم براي از خواص ممکن بالذات بيان بکنيم. ميفرمايد که «فإذن البساطة الحقّة مما يمتنع تحقّقها في عالم الإمكان» ما در عالم امکان اصلاً از بساطت نبايد حرف بزنيم بساطت مختص واجب است. از بساطت و احديت فقط و فقط حالا اين مباحث که اينجا داريد ملاحظه ميفرماييد وقتي جلد ششم ما آنجا معرف شديم به معارف جلد ششم براي ما راحت است. يکي از احکام واجب، بسيط است الآن نگاه کنيد اينجا به راحتي دارند ميگويند که ترکيب چيست؟ بساطت چيست؟ احديت چيست؟ در مقابل ترکيب امکاني چيست؟ اينها را توضيح ميدهند آنجا اگر گفتيم که بساطت است ميگوييم ارجاع ميدهيم به مثلاً جلد اول اسفار يعني به اينجا ارجاع ميدهند.
«فإذن البساطة الحقّة مما» از آن چيزهايي است که «يمتنع تحقّقها في عالم الإمكان» در عالم امکان حتماً و حتماً اين نوع از بساطت وجود ندارد. بلکه ترکيب از ماهيت و وجود يا ترکيب از قوه و فعل وجود دارد.
«فإذن البساطة الحقّة مما يمتنع تحقّقها في عالم الإمكان لا في أُصول الجواهر و الذوات»، در ريشههاي موجودات جوهري يا موجودات عرضي يعني ماهيت، خواه ماهيت جوهري باشد خواه ماهيت عرضي ما بساطتي نخواهيم داشت. «لا في أصول الجواهر و الذوات و لا في فروع الأعراض و الصفات» نه در وجودي که «لنفسه بنفسه» است ببخشيد «في نفسه لنفسه» است و نه در وجودي «في نفسه لغيره» است که عرض باشد.
پس در ماهيات اعم از ماهيت جوهري يا عرضي ما بساطت نداريم. الحمدلله اين يک حکم از احکام ممکن و ما وجود يعني فلسفه وجودي يعني همين. يعني ما وجود را بشناسيم احکام عام وجود را بدانيم مثل بساطت مثل خارجيت وحدت امثال ذلک بعد اقسام عام وجود را بشناسيم مثل «الموجود إما واجب أو ممکن» بعد احکام اقسام عام را بشناسيم الآ« اين حکم اينکه ممکن مرکب است از احکام ممکن است و يک بحث فلسفي است ما اينجا ميتوانيم هم حکم به اثباتي بکنيم و هم حکم سلبي. يک: ممکن مرکب است. اين اثباتي. دو: ممکن بسيط نيست، سلبي است. در باب واجب سبحانه و تعالي امر برعکس است آنجا هم دو تا حکم داريم اثباتي و سلبي. واجب بسيط است و مرکّب نيست. اين از خواص واجب و اين هم از خواص ممکن.
وارد حکم دوم ميشويم که در حقيقت يگانگي است و نه يکتايي. حقيقت هستي واجب، واجب يگانه است و يکتا. اما ممکن نه يکتاست و نه يگانه.
براي ممکن افراد فراواني ميتوانند يافت بشود. طبيعت ممکن اين اقتضا را دارد. شجر يک طبيعيت است ميتواند افراد مختلفي داشته باشيد که در حقيقت يک «ما هو» دارد و يک «من هو» ماهوي آن يکي است ماهوي اشجار يکي است «جسم نام» اما منهوهاي آنها متفاوت است اين شجر پرتقال است آن شجر نارنگي است آن شجر سيب است و امثال ذلک که اينها منهوها و عوارض تشخص آنها هستند.
پرسش: ...
پاسخ: مثلاً وقتي ميگوييم ماي شارحه يا ماي حقيقه ديگر چه متعلق به ذوي العقول باشد يا غير ذوي العقول فرقي نميکند. مثلاً ميگوييم «الانسان ماهو» ذوي العقول است. «الشجر ما هو». هر دو يکي است. چون بحث از حقيقت است. اينکه ما هم داريم در حيثيت بدنيشان را دارند نگاه ميکنند. بدن اگر مذکر باشد يا ذوي العقول باشد اينجوري ميگويند. اما آنجا اينجور نيست به حقيقت کار دارند ممکن است از ماهوي حق سؤال ميکنيم که نه مرد است نه زن. نه مذکر است نه مؤنث. از شافعي مپرسيد امثال اين مسائل که در ارتباط با مباحث معارفي. از شافعي که نميشود اين حرفها را پرسيد. ادبيات بسيار عزيز است بسيار علم دست و صحيحي است و در جايگاه خودش هست اما معارف و فلسفه يک بحثهاي ديگري دارد.
«و أمّا الوترية» وتريه يعني يگانه بودن در مقابل يکتا. آيا از خصائص ممکن وتريه است يا نه از خصائص واجب وتريه است؟ که در حقيقت يگانگي از اين است. در ابتدا ميفرمايند که از جمله احکامي که مستأثر است مستأثر يعني آن احکام مختص آن احکامي که فقط و فقط انتخاب شده براي واجب سبحانه و تعالي. هيچ موجودي در نظام هستي منحصر نيست. مثلاً فرض کنيد ما يک خورشيد داريم اما اين ميتواند افراد فراواني داشته باشد. يک عالم داريم کل اين عالم ميتواند افراد فراواني داشته باشد خداي عالم اين را برميچيند کل اين عالم را برميچيند يک عالم بزرگتر کوچکتر در حد اين ايجاد ميکند همه اينها امکان دارد اما در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي دوئيت اثنينيت کثرت و زوجيت شفع بودن براي حق سبحانه و تعالي معنا ندارد. خدا مثلاً شفيع داشته باشد ظهير داشته باشد بديل داشته باشيد مثيل داشته باشد عديل داشته باشد اين را ندارد چون اينها امتناع عقلي دارد.
لذا ميفرمايد «و أمّا الوترية» حالا يا وَتر يا وِتر «فهي أيضاً مما يستأثر به الحقيقة الإلهية»؛ اين از جمله خواصي است از جمله احکامي است که «الحقيقظ الإلهية» براي خودش انتخاب کرده است. البته اين انتخاب انتخاب براساس اراده و اين حرفها نيست. اين انتخاب يعني اينکه آن ذات، ذاتاً اينگونه است که دوئيت برنميدارد.
«لأنّ كلّ ممكن بحسب ماهيّته مفهوم كلّي لا يأبي معناه أن يكون له تحصّلات متكثّرة و وجودات متعدّدة»، هر طبيعتي را که شما غير از طبيعت واجب و غير از حقيقت واجب شما لحاظ بکنيد ميتواند افراد فراواني داشته باشد ميتواند مصاديق کثيرهاي داشته باشد. اما آن حقيقتي که مستأثره است براي او عبارت است از ذات واجب سبحانه و تعالي. «و أمّا الوترثه في أيضا مما يستأثر به الحقيقة الإلهية لأنّ كلّ ممكن بحسب ماهيّته مفهوم كلّي لا يأبي معناه أن يكون له تحصّلات متكثّرة و وجودات متعدّدة و ما من شخص إمكاني إلّا و هو واقع تحت طبيعة كلّية ذاتيّة أو عرضيّة لا يأبي معناها أن يكون هناك عدة أفراد تشترك معه فيها»، هر فردي را شما در خارج پيدا بکنيد، بگوييد کل عالم يک فرد است اينکه فرمود «و ما أمرنا الا واحدة» آنکه به اصطلاح ميگوييم امر الهي است و واحد است ميتواند حق سبحانه و تعالي اين را بردارد و ديگري را بجايش ايجاد کند؟ بله. آن طبيعتي که براي اين امر است کلي است عالم يک معناي کلي است ميتواند افراد و مصاديق متعددي داشته باشد.
پرسش: ...
پاسخ: ما اين حرفها را کاري نداريم اين حرفهاي آخوندي را کاري نداريم حرفهاي فلسفي بزنيد. حرفهاي فلسفي به لحاظ وجودشناسي است سخن اين است که آيا براي تحقق يک وجود براي تحقق يک طبيعت ما فقط و فقط يک فرد ميتوانيم داشته باشيم يا ميتوانيم افراد کثيرهاي داشته باشيم؟ کاري به روح و بدن نداريم. يک طبيعتي است مثل انسان مثل شجر بالاتر از همه گفتيم ماسوي الله به اين عظمت که همه موجودات داخلش هستند کاري به روح و بدن نداريم، اين حقيقت ميتواند تعدد داشته باشد؟ به اذن الله ميتواند. چرا؟ چون خودش يک طبيعت کلي است که آن اين را نگاه کنيد چه قدرتي را براي باري سبحانه و تعالي ايجاد ميکند؟ اينکه خداي عالم ميفرمايد «يوم نطوي السماء کطي السجل للکتب» بعدش هم ميفرمايد که ما اراده بکنيم «کلمح البصر أو هو أقرب» يعني چه؟ يعني اين طبيعت کليه هست. «و ما امرنا إذا اراد شيئا أن يقول له کن فيکون» به چه ميگويد باش؟ به آن طبيعت کليه. به آن طبيعت کليه ميگويد باش ميآيد به اين صورت تحقق پيدا ميکند و همينطور افراد ديگر.
پرسش: ...
پاسخ: عقول هم همينطور است. عرض کرديم که کل عالم. دليلش چيست؟ دليلش اينجاست «و ما من شخص إمكاني إلّا و هو واقع تحت طبيعة كلّية ذاتيّة أو عرضيّة» حالا اين طبيعت کلي يا ذاتي است يعني جوهري است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في الموضوع» يا عرضي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» هيچ طبيعت کليهاي نيست. عبارات را ملاحظه بفرماييد «و ما من شخص إمکاني» که «لا يأبي معناها» آن طبيعت «أن يكون هناك عدة أفراد تشترك معه فيها» الآن کل عالم را حساب کرديم اين کل عالم يک فرد از طبيعت العالم است که آن طبيعت عندالله محفوظ است آن موجود عنداللهي است. آن حقيقت عنداللهي طبيعت که يک امر ذهني و مفهومي ذهني که نيست يک حقيقتي است بنام حقيقت العالم. اين حقيقت و اين طبيعت عند الله محفوظ است «و لله خزائن السماوات و الارض» آن خزينه اولي خود همين طبيعت کليه است که در حقيقت به آنها اشاره ميکنند که «إذا أراد شيئا أن يقول له کن فيکون».
«و م من شخص إمکاني إلا و هو وقع تحت طبيعة کلّية ذاتية أو عرضية» اما اين شخص امکاني «لا يأبي معناها» يعني معناي آن شخص امکاني که طبيعت باشد «أن يکون» ابايي ندارد آن طبيعت «أن يکون هناک عدة أفراد تشترک معه فيها» افراد فراواني که مشترک باشند با اين شخص در آن طبيعت. «و إن امتنع ذلك بحسب أمر خارج عن طبيعتها» يک وقت ما يک امتناع وقوعي داريم اين بجاي خودش محفوظ است. اما امکان ذاتياش محفوظ است. مثلاً فرض کنيد که ما نميتوانيم حالا فرضاً ما نميتوانيم دو تا عالم داشته باشيم. اين به جهت امتناع، الآن مثلاً منظومه شمسي اين يک خورشيد دارد، اين اگر بخواهد دو تا خورشيد داشته باشد نظام منظومه شمسي از بين ميرود. براي اينکه ساير موجودات به کدام قطب نگاه بکنند؟ چون اين خورشيد قطبشان است همه از او دارند نور ميگيرند و همه به مدار او دارند حرکت ميکنند. يک خورشيد ديگري باشد ميگويند اينجا مثلاً اين امتناع وقوعي دارد نه امتناع ذاتي. طبيعت و طبايع امکاني ذاتي دارند گرچه ممکن است در برخي از موارد امتناع وقوعي داشته باشند.
«و إن امتنع ذلک بحسب أمر خارج عن طبيعته. فإذن لا وحدة و لا فردانيّة لممكن مّا علي الحقيقة»، همانطور که در پايان اين حکم اول نتيجه گرفتند گفتند «فإذن البساطة» ملاحظه کنيد بحث امروزمان «فإذن البساطة الحقه مما يمتنع تحققها في عالم الإمکان اينجا هم الآن همين را ميگويند که «فإذن لا وحدة و لا فردانية و لا وترية لممکن ما علي الحقيقة» ما هيچ ممکني را نداريم که بگوييم «لا شريک له». تنها و تنها حقيقتي که «واحد لا شريک له» و به تعبير ايشان از آن اوصاف مستأثره است از آن احکام مستأثره است. خاطر شريف آقايان هست يک سلسله اسماء مستأثره ما داريم اسماء مستأثره اسمائي هستند که خداي حق سبحانه و تعالي براي خود انتخاب کرده است احديت، واحدي، بساطت، صرافت اينها يا فعليت محضه اينها احکامي هستند که مستأثره هستند و هيچ موجودي در عالم اينگونه از احکام را ندارد «واحد لا شريک له» فقط و فقط مال ذات باري سبحانه و تعالي است.
«فإذن لا وحدة و لا فردانية لممکن ما علي الحقيقة». «بل إنّما هي بالإضافة إلي ما هو أشدّ، كثرة و أوفر شَرْكاً، فوحدات الممكنات وحدات ضعيفة في البساطة»، ممکن است بفرماييد که ما زيد چند تا نداريم، زيد يکي است. اينکه زيد يکي است زيد به عنوان فردي از افراد طبيعت انسان است سخن اين است که طبيعت آيا تعدد دارد يا به اصطلاح وحدت دارد نه، هيچ طبيعت امکاني نيست مگر اينکه آن طبيعت امکاني مزدوج است و ميتواند به تعبير ايشان کثراتي و افراد فراواني داشته باشد.
«فإذن لا وحدة و لا فردانية لممکن ما علي الحقيقة، بل» براي استدراک است «بل إنّما هي بالإضافة إلي ما هو أشدّ كثرة» اين ويرگول اضافه است «و أوفر شَرْكاً» بله يکي را که با ديگري ميسنجيم اين يک وحدت ضعيفتري دارد مثلاً عدد پنج نسبت به عدد ده يک وحدت ضعيفتري دارد اما معنايش اين نيست که وحدتي ندارد. همه از افراد عدد هستند. «فوحدات الممكنات وحدات ضعيفة في البساطة» اين داريم توجيه ميکنيم داريم تبيين فلسفي ميکنيم واحديت الآن براساس بياني که شد از اسماء مستأثره است و مختص به ذات باري سبحانه و تعالي است وحداتي که براي افراد هست چيست؟ ميگويند اين وحدات افراد، يک وحدات ضعيفهاي هستند که وقتي با بالاتر از خودشان مقايسه ميشوند اينگونه هستند. و الا اينها، اولاً از درون خودشان که مرکّباند، يک؛ از بيرون هم که طبيعت امتناعي ندارد که افرادي مثل او داشته باشد، دو.
«فوحدات الممکنات وحدات ضعيفة في البساطة».
پرسش: ...
پاسخ: ضعيفتر است ... قوتش بيشتر است. «بل الوحدة فيها اتّحاد، و الاتّحاد مفهومه متألِّف من جهة وحدة و جهة كثرة»، ما يک جهت وحدت داريم و يک جهت اتحاد که حتماً آقايان اين واژه را داشته باشيد کليدواژه است انصافاً در فلسفه. وحدت آن جايي است که ما دوئيت و ترکيبي نداشته باشيم. اما اتحاد با ترکيب ممکن است که سازگار باشد. الآن جنس و فصل دو امر هستند ولي متحد ميشوند براساس اتحاد يک حقيقتي را بنام انسان ميسازند. حيوانيت و نطق ميشود انسان. بنابراين وحدت با اتحاد خيلي فرق ميکند ممکنات وحدت ندارند بلکه اتحاد دارند.
پرسش: ...
پاسخ: ميتواند اتحاد اقسامي داشته باشد امتزاج است اختلاط است انضمام است اتحاد است انواع مختلف اتحاد داريم. يک اتحادي هم داريم که اتحاد حقيقت و مجاز است که نسبت وجود و ماهيت، ماهيت در خارج وجود دارد اما بالعرض و المجاز. اين هم يک نوع از اتحاد است.
پرسش: ...
پاسخ: ممکن است اتحاد دارند ولي اتحادشان هم روي همين توضيحاتي که داديم «بل الوحدة فيها» وحدتي که در اين ممکنات مطرح است اتحاد. اتحاد يعني چه؟ «و الاتحاد مفهومه متألف من جهة وحدة و جهة کثرة و جهة الوحدة في الممكنات ظلّ من الوحدة الصرفة الإلهية»، هر نوع وحدتي چون يک قاعده اساسي و کلي داريم که «کل ما بالعرض ينتهي الي ما بالذات» احکام ممکنات احکامشان هم، احکام ثبوتيشان، احکام عدمي که هيچ، احکام ثبوتيشان هم بالعرض بر آنها صادق است.
پرسش: ...
پاسخ: الآن وحدتي که براي اينها ميگوييم مثلاً ميگوييم که يک شجر، اين وحدت يک کمال است. اين کمال مال اين شجر که نيست. اولاً و بالذات از ناحيه آن حقيقتي است که وحدت حقه حقيقيه دارد و ثانياً و بالعرض براي اينها ميشود. اين نگاه چقدر نگاه توحيدي است واقعاً! يعني کسي که به اين جاها از نظر حِکمي برسد جهان را اينگونه بيابد اين نگاه، نگاه حقاني ميشود. اين يک نگرش عارفانه است که ما هر چه را که به لحاظ کمال وجودي ميبينيم از آن سمت ببينيم هيچ کمالي را به هيچ موجودي اسناد نکنيم مگر بالمجاز. اسناد «الي غير ما هو له» اگر ميگوييم واحد است اگر ميگوييم احد است اگر ميگوييم عالم است اگر ميگوييم فلان همه و همه در حقيقت اسناد «الي غير ما هو له» است اسناد «الي ما هو له» فقط و فقط اينجوري ميشود که نگاه عوض ميشود و جهان از ديد عارف متفاوت ميشود.