درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/08/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: المنهج الثانی/ فصل نهم/ «فی أن الإمکان يستحيل أن يکون بالغير»

 

«فصل 10 يذكر فيه خواص الممكن بالذات» مستحضريد که يکي از نتايجي که از بحث مواد ثلاث گرفتيم اين بود که «الموجود إما ممکن أو واجب» چون جهات ثلاث را يعني نسبت ماهيت با وجود را که مي‌سنجيم يا وجود برايش واجب است ضرورت دارد مي‌شود واجب، يا وجود برايش ضرورت ندارد. اگر ضرورت نداشت يا عدم ضرورت دارد يا نه. که اگر عدم هم ضرورت نداشت مي‌شود ممکن و اگر عدم ضرورت داشت مي‌شود ممتنع و چون ممتنع موجود نيست يعني عدم برايش ضرورت دارد پس تنها از بين موجودات فقط دو قسم هستند که موجودند يا واجب‌اند يا ممکن.

بنابراين تقسيم موجود به «الوجود إما واجب أو ممکن» براساس يک دليل عقلي است و از بحث مواد ثلاث هم اين استنتاج مي‌شود چرا که يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد چون اين تقسيم از تقسيمات کليدي حکمت است که «الموجود إما واجب أو ممکن» چرا؟ چرا ما قسم سومي و چهارمي نداريم؟ براي اينکه هر ماهيتي را با وجود مي‌سنجيم يا وجود براي او ضرورت دارد که مي‌شود واجب يا نه. اگر ضرورت نداشت يا عدم ضرورت دارد که مي‌شود ممتنع، يا نه. اگر نه وجود ضرورت داشت و نه عدم، ممکن مي‌شود. پس ما بيش از اين دو قسم نداريم. ممتنع هم که موجود نيست پس بنابراين «الموجود إما واجب أو ممکن».

در ابتداي اين فصل که اين فصل مي‌فرمايند که «فصل 10 يذكر فيه خواص الممكن بالذات»، بعد از اين مرحله هم بحث‌هايي که تحت احکام عدم شناخته مي‌شود که بحث‌هاي ممتنع است هم در پايان ذکر مي‌کنند؛ يعني در پايان اين منهج که مربوط به مواد ثلاث است در ارتباط با ممتنع و احکام ممتنع بحث مي‌کنند. پس ما بايد راجع به اين سه امر بحث کنيم يکي واجب و احکام واجب. دو: ممکن و احکام ممکن. سه: ممتنع و احکام ممتنع.

اولويت هم با واجب است. بالاخره آن وجودي که هستي برايش ضرورت دارد جا دارد که قبل از ديگر موجودات راجع به آن صحبت بشود چه ممکن باشد و چه ممتنع باشد. پس الآن قاعدتاً بايد بحث «في خواص الواجب» داشته باشيم. ايشان يک پاراگراف مطلبي را مي‌فرمايد که بسيار مطلب شريفي است که چرا ما الآن راجع به خواص واجب سخن نمي‌گوييم؟ البته حضرت استاد(دام ظله» مواردي را به فرمايش مرحوم صدر المتألهين اضافه کردند و جهاتي را ذکر کردند که چرا اکنون هنوز فرصت بحث از واجب الوجود بالذات نيست؟ و بيان احکام و خواص واجب نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن مي‌شود همان الهيات بالمعني الأخص که در همان بحثش را مطرح مي‌کنند يعني اينجا ارجاع مي‌دهند به آن بحثي که از آن بحث قدسي و طريق علوي ياد مي‌کنند «مسلک قدسي و طريق علوي» که در ارتباط با الهيات بالمعني الأخص است.

 

مي‌فرمايند آن دليلي که ايشان اينجا ذکر مي‌کنند و به هر حال به عنوان يک دليل يا شاهد مي‌تواند در اينجا مطرح بشود اين است که ما الآن در ارتباط با مفاهيم عام وجود داريم صحبت مي‌کنيم احکام عام وجود و مفاهيم وجود و در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي مفهوم نيست او با حقيقت هست و لذا جا دارد که از جايگاه برتري راجع به آن صحبت بشود. ما اينجا راجع به مفهوم وجود مفهوم امکان مفهوم امتناع و اين‌گونه از مسائل داريم سخن مي‌گوييم. بحثي که مجال مفهومي دارد هرگز بحث مجال حقيقي نيست و لذا طرح اين مسئله که در ارتباط با واجب و خواص واجب سخن بگوييم بايد که کاملاً از اين فضا بيرون ببريم اين را هم آقايان مستحضر باشيد مي‌بينيد که ما معمولاً مي‌گوييم الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص. الهيات بالمعني الأخص مربوط به ذات واجب اوصاف واجب افعال واجب توحيد واجب احکام واجب است. چرا ما داريم جدايش مي‌کنيم؟ چرا فلسفه يکدست نيست؟ چرا ما مي‌گوييم که الهيات بالمعني الاعم و الهيات بالمعني الاخص. اين يک دليل خوبي است که همواره ما داشته باشيم.

ما در فضاي الهيات بالمعني الاعم راجع به مفاهيم صحبت مي‌کنيم. مفهوم وجود مفهوم امتناع، مفهوم امکان، مفهوم وحدت و اينها صحبت مي‌کنيم. گرچه اين مفاهيم ناظر به هستي هستند اما به هر حال در فلسفه بحث از تصور و تصديق و اينها صحبت مي‌شود. ولي در الهيات بالمعني الأخص ما از اين مفاهيم بحث نمي‌کنيم. ما مستقيماً راجع به حقيقت واجب بحث مي‌کنيم که و عين هستي است و او اوصافش عين همديگر هستند اوصاف او عين ذات اوست و او منشأ هستي است همه حقائق از او جاري است او علت است او مبدأ است و بسياري از مسائل ديگر.

بنابراين تفاوت بين اين دو تفاوت بين اعتبار و حقيقت است تفاوت بين مفهوم و حقيقت است ما در الهيات بالمعني الأعم از مفاهيم عامه سخن مي‌گوييم اما در الهيات بالمعني الأخص از وجود حقيقي واجب سخن مي‌گوييم و بنابراين اين تفاوت هست.

 

پرسش: ...

پاسخ: اينجا هم اشاره کرديم که اين مفاهيم هم ناظر هستند اما شخص نيست. در واجب سبحانه و تعالي عين حقيقت و شخص است. ما در اينجا از مفاهيم عام سخن مي‌گويم. وجود، اين مفهوم شامل شجر و حجر و ارض و سماء و فرشته و فرش و عرش و همه چيز مي‌شود. اما در باب الهيات بالمعني الأخص راجع به شخص واجب سخن مي‌گوييم راجع به حقيقت اين امر جزئي گرچه اين امر جزئي شامل همه هستي است ولي اين امر عيني و حقيقي داريم سخن مي‌گوييم.

 

بنابراين ايشان مي‌فرمايند «لجلالت امره و علو شأنه» و امثال ذلک بحث الهيات بالمعني الأخص که در ارتباط با خواص واجب بالذات است آنجا بحث مي‌کنيم.

دلايل ديگري که حضرت استاد هم اضافه مي‌کنند که يکي دو تا دليل هم استاد اضافه مي‌کنند و ما هم يکي دو تا را بيان بکنيم يا يکي را لااقل بيان بکنيم اين است البته اينجا هم يک اشاره‌اي مي‌کنند مي‌فرمايند ما يک مقدار مختصري از واجب را در اينجا بحث مي‌کنيم ببينيد برمي‌گرديم به صورت يک نگاه کلي در اسفار اربعه ما چهار سفر داريم سفر اول «من الخلق الي الحق» حالا بالحق بودنش با استدلال و برهان منظورمان است. «من الخلق الي الحق» پس به حق منتهي مي‌شود همين. اما اينکه اوصافش چيست؟ خواصش چيست؟ احکامش چيست؟ و امثال ذلک نه. لذا ايشان اشاره مي‌کنند مي‌گويند به يک ندرتي از واجب ما در اين مباحث همين جا هم که آمديم گفتيم که «الموجود إما ممکن أو واجب» بالاخره از واجب سخن گفتيم ولي اينجا که سخن مي‌گوييم باز هم در فضاي معاني عامه است. شما وقتي مي‌گوييد «الوجود إما واجب أو ممکن» راجع به شخص بحث نمي‌کنيم همچنان راجع به مفهوم کلي اين مفهوم هستي دو جور مي‌تواند تحقق پيدا بکند يا تحققش واجبي است يا تحققش امکاني است. ولي از شخص ما سخن نمي‌گوييم از حقيقت عيني خارجي به اين معنا سخن نمي‌گوييم و لذا همچنان بحث الهيات بالمعني الأخص جايگاهش بايد مشخص بشود.

خيلي‌ها تقسيم مي‌کنند و مي‌گويند فلسفه در دو بخش بحث مي‌کند الهيات بالمعني الأخص و الهيات بالمعني الأعم اما سرّ اين تقسيم مشخص نيست برايشان. اينجا جناب صدر المتألهين يک اشاره‌اي مي‌کند به سرّ اين تقسيم که چرا در فلسفه اين همه اين از زمان جناب شيخ الرئيس بوده در همين الهيات شفاي ايشان اين‌جوري تنظيم شده است. امور عامه دارند بعد الهيات بالمعني الأخص.

نکته ديگري که حضرت استاد به عنوان يک دليل اضافه مي‌کنند اين است که ما براي اينکه احکام واجب خواص واجب در حقيقت احکام يعني خواص، مثل همين جا که گفتند «يذکر فيه خواص الممکن بالذات». ما در ارتباط با واجب که مي‌خواهيم صحبت بکنيم بايد خواص واجب را بحث کنيم. بسياري از اين خواص همچنان الآن در فضاي امور عامه بحثش مانده يکي از خاصيت‌هاي واجب اين است که مبدأ است علت است علت تام است فاعل تام است و ديگر اوصافي که ما همه اينها را بايد در الهيات بالمعني الأعم و امور عامه ببينيم بعد آنجا آن حقيقت را آن‌گونه بشناسيم بنابراين بسياري از مسائلي که به خواص واجب برمي‌گردد مقدماتش و مبادي‌اش بايد در الهيات بالمعني الأعم و امور عامه بحث بشود و ديگر مسائلي که در حقيقت هست.

پس اين پاراگراف اول راجع به اين مسئله است که باهم بخوانيم.

«فصل 10 يذكر فيه خواص الممكن بالذات» که ياد مي‌شود در آن خواص ممکن بالذات. شما کتاب را مثل اينکه نياورديد!

 

پرسش: ...

پاسخ: ... «و إنّما أخّرنا ذكر خواص الواجب بالذات إلي قسم الربوبيات»؛ ما مؤخد داشتيم بحث خواص از واجب بالذات را در قسم ربوبيات يعني در بخش الهيات بالمعني الأخص که اصطلاحاً از آن به عنوان ربوبيات ياد مي‌شود. الهيات يا ربوبيات که همه آنها حيثيت ربوبي دارند ربّي دارند. پس «إنّما أخّرنا ذکر خواص الوجب بالذات» را به قسم ربوبيات. چرا شما جدا کرديد؟ الآن جا داشت که بعد از اينکه مواد ثلاث را بيان کرديد بگوييد که «الموجود إما واجب أو ممکن» اول راجع به واجب سخن بگوييد. اما «لأنّ اللائق بذكرها» يعني به ذکر خواص واجب «أُسلوب آخر من النظر»، ما بايد يک نگاه ديگري داشته باشيم.

 

خدا رحمت کند جا دارد که اگر ما إن‌شاءالله يعني اهل اين راه باشيم اين بحث‌ها بايد دل ما را واقعاً رقيق بکند فکر ما را رقيق بکند تا آن جاها با نگرش‌هاي شهودي بيابيم خيلي نگاه قشنگي است. مي‌فرمايد که «لأن اللائق بذکرها أسولب أخر من النظر لجلالة ذكرها عن أن يكون واقعاً في أثناء أحكام المفهومات الكلّية و خواص المعاني العقلية الانتزاعية»؛ ما در اثناي يک سلسل از مفاهيم کليه و در اثناء معاني عقليه انتزاعي نمي‌توانيم از حقيقت سخن بگوييم ما در ارتباط با مفاهيم عام صحبت مي‌کنيم مفهوم وجوب مفهوم وحدت مفهوم تشخص مفهوم امکان مفهوم امتناع و اينها. همه اينها مفاهيم عام هستند. هيچ کدام ناظر به يک حقيقت عين خاص نيستند. مثلاً شما راجع به شجر خاص بخواهيد بحث بکنيم يا راجع به حجر خاص بخواهيد بحث بکنيم همين کافي است. اين حقيقت است اين در ارتباط با حقيقت است ولي وقتي در ارتباط با کل وجود کل هستي احکام هستي بخواهيد بحث کنيد اينها مي‌شود مفاهيم عام کلي انتزاعي عقلي.

«لجلالة ذکرها عن أن يکون واقعاً» يعني اين ذکر حق واقع بشود در اثناء «أحکام المفهومات الکلّية و في اثناء خواص المعاني العقلية الانتزاعية» البته بسيار امر نادري را از واجب ما اينجا ذکر مي‌کنيم «إلّا شيئاً نزراً» يعني خيلي اندکي از آن را ذکر مي‌کنيم که «منها يتوقّف عليه صحّة السلوك العلمي و تنوط به العبادة العقليّة»، به به! اينها واقعاً شريف است. ما عبادت داريم و هيچ ترديدي در اين نيست اما عبادت داراي اقسامي است داراي مراتبي است عبادت يک ماهيت که نيست عبادت يک مفهوم است وقتي مفهوم داشت مفهوم بود مصداق دارد يعني عين خارجي دارد اين عين خارجي داراي مراتبي است دست و پا عبادت مي‌کند چشم و گوش عبادت مي‌کند عقل و قلب هم عبادت مي‌کند عبادت عقل به چيست؟ به تفکر است. «تفکر ساعة خير من سبعين سنة عبارة» پس اين تفکر ساعة مي‌شود عبادت عقل کما اينکه وقتي قلب رقيق مي‌شود و متوجه به جناب اله مي‌شود اين توجه به جناب اله مي‌شود عبادت قلب. «عبادة کل شيء بحسبه» يک وقت انسان رقيق القلب است تا مي‌گويد «يا الله» اشک جاري قلب رقيق مي‌لرزد. مضطرب مي‌شود. «تتجافي جنوبهم إلي مضاجعهم».

اين دسته از افراد اينها عبادت‌هاي قلبي دارند بزرگان و اهل بيت(عليهم السلام) دست و پا عبادت مي‌کند ولي آنکه اصل عبادت مي‌کند قلب است بعد عقل است که تفکر مي‌کند بعد مي‌آيد جوانح بعد مي‌آيد جوارح و همين‌طور.

اينجا ايشان مي‌فرمايد که اين يک عبادت عقلي است، چون ما راجع به خدا مي‌خواهيم فکر کنيم تفکر در ارتباط يعني کل ايشان در حقيقت عملاً الهيات بالمعني الأخص را عبادت عقلي مي‌داند. همين است. «إلا شيئا نزراً منها يتوقف عليه سحّة السلوک العلمي و تنوط به العبادة العقلية» اگر ما بخواهيم عبادت عقلي داشته باشيم بايد اصل واجب را بپذيريم. اصل واجب را در ارتباط با اينکه واجب وجود است و وجود براي او ضرورت دارد و امثال ذلک بايد بشناسيم. «و هو الذي مرَّ بيانه» يعني آن مقداري که نزِر هست و اندک بوده «و سنعود إليه علي مسلك قدسّي و طريق علويّ» ما إن‌شاءالله برمي‌گرديم به خواص واجب بالذات که الهيات بالمعني الأخص است و در ارتباط با ربوبيات است. «و سنعود إليه علي مسلک قدسي و طريق علوي».

خدا رحمت کند مرحوم صدرا واقعاً حکيم است چقدر زيبا و چقدر به درستي اين مطلب را باز کرد!

«إخاذة:» اخاذه يعني يک مطلبي که مفيد فايده است مثل اجاده که جيد است و خير را مي‌خواهد بدهد.

 

پرسش: ...

پاسخ: افاده بله. مرحوم صدر المتألهين وارد دارند مي‌شود به بحث خواص ممکن بالذات. ممکن بالذات چه خاصيت‌هايي دارد؟

 

پرسش: ...

پاسخ: بله فائدةٌ است ولي مختصرتر است. الآن ذيل آنهايي که متن اسفار را دارند اخاذه را تعريف کرده که همين فايده اندکي است که ذخيره است.

ما در ارتباط با واجب هر حکمي را که مي‌پذيريم مقابلش را در ارتباط با ممکن قائل مي‌شويم. مثلاً واجب سبحانه و تعالي بسيط است. در مقابل، ممکن مرکّب است. واجب «ماهيته إنّيته» ولي ممکن «ماهيته غير وجوده» همين. واجب واحد است، ولي ممکن کثير است و همين‌طور و همين‌طور.

ببينيد به لحاظ ظاهري بله مي‌گوييم هر دو موجودند اما يکي واجب است و ديگري ممکن يکي اوصاف ذاتيه دارد ديگري اوصاف زائده دارد و همين‌طور و همين‌طور. الآن ايشان تقريباً با اين معيار و با اين ملاک دارند مي‌روند بيان خواص ممکن بکنند ولي منفک مي‌کنند از واجب و مي‌گويند واجب يک موجودي است بسيط در مقابلش ممکن است يک موجود مرکّب است و ادله‌اي را ذکر مي‌کنند که ملاحظه مي‌فرماييد.

«كما أنَّ الضرورة الأزلية مساوقة للبساطة و الأحدية، و ملازمة للفرديّة و الوترية، فكذلك الإمكان الذاتي رفيق التزكيب و الامتزاج، و شقيق الشركة و الازدواج» دقت کنيد اينها اوصاف وجودي است. ما اوصاف وجودي ممکن يا خواص ممکن را مي‌خواهيم بشناسيم چون ممکن در مقابل واجب است واجب را که شناختيم اوصاف ضدّش را به ممکن مي‌دهيم.

مي‌گوييم که واجب ضرورت ازلي دارد که ذات واجب، هستي براي او به عين ذات او هست. اين ضرورت ازلي است. غير واجب هر چيزي که هستي دارد ضرورت ذاتي دارد مي‌گوييم که وجود براي او بالذات يعني بالضرورت الذاتيه هست. اما براي هيچ کدام ضرورت ازلي نيست. يعني مادامي که ذاتشان هست ضرورت ذاتي يعني چه؟ يعني مادام الذات. تا مادامي که اين ذات وجود دارد هستي برايش هست. اما ضرورت ازليه «مادام» برنمي‌دارد. واجب سبحانه و تعالي بالضرورة الأزليه موجود است.

اگر يک حقيقتي داشتيم که بالضرورة الأزلية موجود بود اين حقيقت مساوق است با بساطت و احديت. احديت داريم و واحديت. الآن اين دو تا صفت است يعني يکتايي و يگانگي. يکتايي بساطت مي‌آورد. يگانگي وحدت مي‌آورد که اين دو تا را بايد نگاه کنيم. براي ساير موجودات فرض کنيد ممکنات وجود و ماهيت هست اما اينها اتحاد دارند ترکيب اتحادي از جنس و فصل است. ولي براي واجب سبحانه و تعالي وحدت است و نه اتحاد. مي‌فرمايد که ما وقتي احکام واجب را شناختيم واجب را چگونه شناختيم؟ يک موجودي است که بالضرورة الأزليه موجود است اين را شناختيم. اين بالضرورة الأزلية مساوق است با بساطت. يعني چه؟ يعني اين دو تا بردار نيست يعني جزء‌بردار نيست. ترکيب در آن راه ندارد. يکتايي است و در عين يگانه هم هست. در آن تکثر و کثرت هم راه ندارد. در مقابلش ممکن بسيط نيست مرکّب است. واحد نيست بلکه متکثر است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، شما وقتي مي‌گوييم بسيط چه مي‌گوييد؟

 

پرسش: يعني بسيط بسيط هيچ گونه ترکيبي ندارد!

پاسخ: نه، احديت مفهومش غير از مفهوم واحديت است. مصداقاً يکي هستند چه ربطي به هم دارد؟ ما از طريق مفهوم داريم مي‌رويم مصداق را بشناسيم. هنوز که نرسيديم اين مصداق‌ها تعدد مفاهيم و تعدد مصداق نمي‌آورد. مفاهيم را باز کنيم فعلاً. اين زودهنگامي صحبت کردن و زودهنگامي تصميم گرفتن نمي‌گذارد که آدم خوب بفهمد.

 

«كما أنَّ الضرورة الأزلية» يک: «مساوقة للبساطة» دو: «مساوقة للأحدية»، دو تا حکم است و ما از هر حکم مي‌توانيم حد وسط درست بکنيم. بر اساس حد وسط استدلال جديدي مي‌خواهيم داشته باشيم. وقتي اين‌جوري شد «و ملازمة للفرديّة و الوترية»، که اين ناظر به يگانگي است نه يکتايي. آن اول ناظر به يکتايي بود و دومي ناظر به يگانگي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: «فكذلك الإمكان» حالا همان‌گونه که واجب اين‌گونه نيست در مقابلش امکان اوصاف مقابل را دارد «فکذلک الإمکان الذاتي رفيق التركيب» ترکيب در مقابل بساطت «و الامتزاج»، در مقابل احديت.

 

پرسش: ...

پاسخ: به يگانگي ولي با دو تا مفهوم که مترادف‌اند گرچه مصداقاً واحد هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: واحديت. «فكذلك الإمكان الذاتي رفيق التركيب و الامتزاج»، به آن بساطت «و شقيق الشركة و الازدواج» که مي‌شود کثرت. اينها لف و نشر مرتب است ترکيب در مقابل بساطت. امتزاج در مقابل احديت. شرکت در مقابل فرديت. ازدواج در مقابل وِتريت.

 

حالا مي‌رويم به سراغ خواص ممکن بالذات. يک اشاره‌اي کردند چون بايد دليل ذکر کنيم اينها فقط يک شاهدي بودند که از واجب احکامش را بگيريم مقابلش را به ممکن بزنيم. اما «فكلّ[1] ممكن زوج تركيبي»؛ به چه دليل هر ممکني زوج ترکيبي است. «إذ الماهيّة الإمكانية لا قوام لها إلاّ بالوجود»، ماهيت که نمي‌تواند در خارج يافت بشود مگر اينکه وجود داشته باشد. پس بنابراين اينها هر دو بايد باهم باشند. وجود براي اينکه تعين داشته باشد مثلاً تعين شجريت، حجريت، أرضيت، سمائيت، ماهيت مي‌خواهد. ماهيت بخواهد تحقق داشته باشد نياز به وجود دارد پس در ماهيت به لحاظ تحقق محتاج به وجود است و وجود به لحاظ تعين محتاج به ماهيت است.

«إذ الماهيّة الإمكانية لا قوام لها إلاّ بالوجود و الوجود الإمكاني لا تعيّن له إلاّ بمرتبة من القصور و درجة من النزول ينشأ منها الماهيّة» ماهيت از کجا ناشي مي‌شود؟ منشأ انتزاع ماهيت چيست؟ درجه‌اي است که فرمودند درجه. درجه‌اي از قصور است. زمين درجه‌اي از قصور، سماء درجه‌اي از قصور، ارض درجه‌اي از قصور و همين‌طور. اين مهم است. «إذ الماهيّة الإمكانية لا قوام لها إلاّ بالوجود و الوجود الإمكاني لا تعيّن له إلاّ بمرتبة من القصور و درجة من النزول ينشأ منها الماهيّة» پس دور نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، براي اينکه تعين مال خود هستي نيست چيزي نيست که امر جدايي باشد. همان تعين چون آن هستي قصور دارد به تعبير ايشان همين قصور هستي نه چيز ديگري. همين حد درست مي‌کند و ماهيت درست مي‌کند. «إذ الماهيّة الإمكانية لا قوام لها إلاّ بالوجود و الوجود الإمكاني لا تعيّن له إلاّ بمرتبة من القصور و درجة من النزول ينشأ منها الماهيّة» ماهيت از کجا نشأت مي‌گيرد؟ «ينشأ منها» يعني به اين مرتبه از قصور «الماهية و ينتزع بحسبها المعاني الإمكانية»، معاني امکانيه مثل شجر و ارض و سماء اين معاني از اينجا نشأت مي‌گيرند.

 

پرسش: ...

پاسخ: دور اين است که وجود الف متوقف بر باء و وجود باء متوقف بر وجود الف باشد. اما اينجا اگر تعين متوقف بر وجود باشد تعين ماهيت، و وجود هم متوقف بر تعين باشد اين دور مي‌شود. ولي در اينجا ماهيت براي تحقق و قوام محتاج به وجود است و وجود به جهت تعين محتاج به ماهيت است. جهت‌ها متفاوت است اين دور نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: تعين است يعني در حقيقت حد وجود است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، به تبع وجودش قوام دارد و الا ماهيت به تبع وجودش تعين است و اگر وجود نبود اين تعين نبود. فرمودند تعين خودش چيزي نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه. وقتي ما دو تا چيز را باهم در مقابل هم قرار داديم مثلاً شجر تعين دارد ولي اگر خواستيم شجر را با حجر تمايز و امتياز بدهيم آنجا بحث تميز مطرح است. «و يترتّب عليها الآثار المختصّة»، آثار مختص ماهيت هم به آن مرتبه مترتب است. «لا الآثار العامّة المطلقة الكلّية التي تفيض عن الواجب بالذات علي كلّ قابل»، ببينيد کاملاً دارند فضا را باز مي‌کنند تحليل مي‌کنند و مي‌بينند که کجا ماهيت است و کجا وجود است. از ناحيه واجب سبحانه و تعالي مثل خورشيد، الآن اين خورشيد اشراق دارد و مي‌تابد هستي است حالا از باب تشبيه معقول به محسوس. ولي در يک جا يک شجري مي‌رويد در يک جا يک حجري يک انساني يک حيواني ووو که هر کدام به اندازه هستند يا مثلاً فرق بفرماييد که به يک باغي مي‌تابد که اين باغ داراي تنوع است اين تنوع‌ها مال آن نور نيست، نور يکسان مي‌تابد، آن چيزي که از ناحيه واجب افاضه مي‌شود يک امر کلي است هستي است اما وقتي مي‌آيد مي‌خورد به ماهيات، «بکثرة الموضوع قد تکثرا».

 

پرسش: ...

پاسخ: به قوابل. «لا الآثار العامّة المطلقة الكلّية التي تفيض عن الواجب بالذات علي كلّ قابل» نه آن آثاري که ببينيد گفتيم که «يترتب عليها الآثار» يک آثار مختص داريم يک آثار مطلق. آثار مختص مال همين قوابل است که شجر بشود و حجر بشود و ارض بشود و يکي سبز مي‌شود و يکي زرد مي‌شود و يکي بلند مي‌شود يکي کوتاه مي‌شود يکي ثمين است يکي نحيف است و همين‌طور. اين تفاوت‌ها را مي‌گويند آثار المختصّة. ولي يک اثري است که عام است و آن اثر تابش است. اين تابش عام است اين حرارت عام است ولي آنها آثار خاص هستند. آثار خاص مال ماهيت است. اثر عام مال وجود است. «لا الآثار العامّة المطلقة الکلّية التي تفيض عن الواجب بالذات علي کل قابل» آن اثر وجودي که مثلاً واجب هست از هستي هست بله آن هستي تعين دارد آن هستي تشخص دارد آن هستي به اصطلاح مساوق به وحدت است ووو همين احکامي که مال آن هستي است که از آثار عام است.

 

اما آثار مختص هر کدام جدا هستند. پس تفاوت کرد «و يترتب عليها» يعني بر اين ماهيات يا معاني کليه امکانيه آثار مختصه. «لا الآثار العامّة المطلقة الكلّية التي تفيض عن الواجب بالذات علي كلّ قابل و إن كانت» اين را هم مي‌گويند که ممکن است به ذهن شما هم برسد که اگر اين‌طور نيست همه ماهيات هم داراي آثار مختص هستند مي‌گويند اين آثار مختص هم به برکت آن آثار کليه است. «و إن کانت الآثار الجزئية المختصّة بواحد واحد من الوجودات الإمكانية أيضاً من أبداع[2] الحقِّ الأُولي و أضواء النور الأزلي، و نسبتها إليها بضرب من التشبيه و التسامح كما سيظهر» اين کسي که برايش اصالت وجود معناي چندان قوي و غني‌اي نداشته باشد اينجا واقعاً مي‌گويد الآن اتفاقاً مشائين که مي‌گفتند که وجودات متکثره داريم و قائل به تباين بودند تباين يعني چه؟ يعني وجودات متباينات به تمام ذات هستند هر وجودي متباين به تمام ذات خودش است. مثلاً وجود شجر وجوداً از وجود حجر وجوداً ممتاز و جدا است. اين يک وجودي است آن يک وجودي است. مي‌گفتند چرا؟ گفتند هر کدام آثار مختص به خودش را دارد. چون آثار مختص به خودش را دارد اين آثار هم از وجودش دارد نشأت مي‌گيرد. چون وجودات متباين‌اند يکي مي‌شود آب سرد مي‌شود، يکي مي‌شود آتش گرم مي‌شود. چون وجودات متباين هستند.

اين تفکر را ببينيد چقدر فرق کرديم چقدر ارتفاء وجودي حاصل شد! يک وقت مي‌گفتند که وجودات متباينات به تمام ذات هستند. لذا مفهوم وجود «علي نحو الاشتراک اللفظي بر آنها حمل مي‌شد. يعني مثل لفظ شير، يک وقتي مي‌گوييم شير گاو است يک وقتي مي‌گوييم شير أسد است يک وقتي مي‌گوييم شير به معناي فلکه آب است و انواع و اقسام مختلفي که براي شير بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: به ماهيت مختلف ارجاع مي‌شد ولي منظور اينکه مي‌خواهيم عرض کنيم اين لفظ شير مشترک لفظي است. وقتي به شير حيوان مفترس بخورد يک معنايي دارد وقتي به شير لبن مي‌خورد يک معنايي پيدا مي‌کند به شير شستشو هست اين است مشترک لفظي است. ولي بعد مشخص شد که نه، وجود مشترک معنوي است. مشترک معنوي است يعني چه؟ يعني ما همه حقائقي که از همه وجوداتي که هستند يک حقيقت دارند و مفهوم وجود معناي جامعي است که شامل همه اينها مي‌شود. اين خيلي تفاوت کرد.

 

پس بنابراين ما بايد اين فضا را داشته باشيم. الآن ايشان مي‌فرمايد که اين تفاوت‌ها و اختلافات و آثار مختصه‌اي که براي هر وجودي مي‌بينيد اين از ناحيه افاضه‌اي است که از ناحيه واجب مي‌شود. اين نور خورشيد است اين حرارت است که يکسان مي‌تابد اما به درجه قصور به تشکيک و به مواردي از اين دست برمي‌گردد.

لذا فرمودند که «و نسبتها إليها بضرب من التشبيه و التسامح كما سيظهر» آن مطلبي که إن‌شاءالله بعدها بايد در تشکيک روشن بشود الآن دارند اشاره ‌مي‌کنند «کما سيظهر، فإذن كلُّ هوية إمكانية تنتظم من مادة و صورة عقليتين هما المسمّاتان بالماهيّة و الوجود» ما داريم چکار مي‌کنيم؟ از خواص ممکن بالذات سخن مي‌گوييم. از جمله خواص ممکن بالذات اين است که «له ماهية و وجود» يک ماهيت يک امري دارد که خواص مشترک دارد يک امري دارد که خواص مختص دارد. آنکه خواص مشترک دارد به وجودش برمي‌گردد. آنکه خواص مختص است به ماهيتش برمي‌گردد لذا ماهيت مي‌شود امر مرکّب، برخلاف وجود واجب.

نتيجه مي‌گيرند: «فإذن كلُّ هوية إمكانية تنتظم من مادة و صورة عقليتين هما المسمّاتان بالماهيّة و الوجود و كلُّ منهما مضمّن فيه الآخر» هر کدام از اين يکي دو تا در آن تضمين شده است ديگري «و إن كانت من الفصول الأخيرة و الأجناس القاصية» الآن بالاخره در انسان هم حيوانيت هست و هم نطق. در حيوانيت نطق وجود دارد در نطق هم حيوانيت وجود دارد لذا مي‌گوييم «الانسان حيوان، الانسان ناطق، الحيوان ناطق، الناطق انسان» اينها مضمّن است هر کدام از اينها در ديگري مضمّن است مثل جنس و فصل. جنس و فصل که از يکديگر دو تا امر جداگانه نيستند که امتزاج باشد يا اختلاف باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله نطق دارند. حيوان نيستند حيات دارند. ما در تعريف ملائکه که نمي‌گوييم حيوان ناطق. به آنها مي‌گوييم حي متألّه مثلاً. حيوان که نمي‌گوييم. حيوان البته اين يک تعريف منطقي است نه تعريف فلسفي. تعريف منطقي اين است که به «ما به الاشتراک» توجه مي‌کنند مي‌شود جنس. «ما به الاختصاص» نگاه بکنند مي‌شود فصل. اين مي‌شود تعريف منطقي. ولي تعريف الهي اگر حاج آقا مثلاً مي‌گويند حي متأله، اين يک تعريف فلسفي است يا يک تعريف عرفاني است و الا منطق کاري به اين حرف‌ها ندارد. منطق نگاه مي‌کند که جنس و فصل چيست؟ ما بايد بدانيم فرق بگذاريم نه اينکه آگاه آقايان گفتند حيوان ناطق، حاج آقا مي‌گويد حي متأله! نه، اگر مي‌خواستيم از منظر حکمت و عرفان انسان را تعريف کنيم مي‌گوييم حي متألّه. ولي اگر از منظر منطق بخواهيم تعريف کنيم منطق به جنس و فصل مي‌انديشد. ما نبايد خلط بکنيم. جنس و فصل يعني چه؟ يعني حيوان ناطق.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا قرآني و عرفاني هر چه که هست غير از منطق است.


[1] ـ راجع الفصل اسباع من المقالة الأُولي من (إليهات الشفاء)، وسياتي في ج7 ص232، وقد تقدّم بعض الكلام في ص66، ويناسيه ما في ج7 ص251.
[2] ـ أبداع: جمعُ بدع، بمعني الجديد.