درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/07/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ جلد اول/اسفار اربعه

 

دوستان که در فضاي مجازي هم هستند آرزوي صحت و سلامت داريم و سلام عرض مي‌کنيم.

«و منها أن مقنن هذه القاعدة و مخترعها قائل بجواز أن يكون مفهوم واحد و معنى فارد يوجد تارة صفة لشي‌ء و تارة متحصلا بنفسه متقوما بذاته و بالجملة»؛ مستحضريد که در فصل نهم از منهج ثاني از بحث مواد ثلاث مسائلي مطرح است. در فصل نهم هم همان‌طوري که ملاحظه فرموديد فصلي است که اختصاص دارد به استحاله امکان بالغير و لکن جناب صدر المتألهين از اين فرصت استفاده کردند و بسياري از مسائلي که مربوط به بحث امکان هست را هم اينجا ذکر فرمودند و از جمله آنها سخني که جناب حکيم سهروردي در باب امکان بيان فرمودند.

سخن جناب سهروردي مبتني بر يک قاعده‌اي است که آن قاعده در آن کبراي کلي‌اش صحيح و درست است اما در مقام تطبيق اين داراي مشکل است و آن کبراي کلي اين است که هر شيئي هر ماهيتي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوع، مستلزم تسلسل، مستلزم دور، مستلزم اجتماع نقيضين و هر نوع محال ديگري که باشد، آن شيء وجودش در خارج ممتنع و محال است اين قاعده کلي است که اين قاعده سرجاي خودش بسيار درست و صحيح هم هست. اگر چيزي در خارج تحققش مستلزم و دور و نظاير آن باشد يعني مستلزم محال است. هر وجودي که تحققش مستلزم محال باشد يا هر ماهيتي که تحققش مستلزم محال باشد آن هم در خارج محال خواهد بود. اين کبراي کلي به قوّت خودش باقي و درست است اما در مقام تطبيق مواردي را جناب سهروردي ذکر کردند که اين موارد به اصطلاح نمي‌تواند مصاديق آن کبراي کلي باشد مثل وجود مثل وحدت مثل وجوب مثل امکان و نظاير آن. اين را جناب صدر المتألهين در جلسه قبل مطرح فرمودند و يک جواب نقضي را در جلسه قبل بيان فرمودند که ملاحظه فرموديد و قابل تکرار نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: منتهي مي‌شود بله تسلسل ممتنع است دور ممتنع است.

 

پرسش: ...

پاسخ: تسلسل تصورش را هم بيان فرمودند در آثار حاج آقا هم هست که ما بايد تقرير را به گونه‌اي برگردانيم که به اجتماع نقيضين برگردد تقريرش. بالاخره يا برگشتش به اين است مثل اصل امکان و وجوب که فرمودند شما آيا معتقد هستيد که ممکن لزوماً بايد به واجب منتهي بشود يا نه؟

 

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم! اگر ما قائل به تسلسل بشويم يعني اينکه هم به واجب برگردد هم به واجب برنگردد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. اين جواب نقضي بود که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد. اين جلسه جناب صدر المتألهين يک جوابي مي‌گويند که اين جواب را هم باز بر مبنايي که جناب حکيم سهروردي پايه‌ريزي کردند مطرح است. اين هم قابل توجه است ما يک وقت است که جواب حلّي مي‌دهيم و جواب حلّي مبتني بر مبنايي است که خودمان پايه‌ريزي کرديم يک وقت مبتني بر مبنايي است که طرفمان در حقيقت پايه‌ريزي کرده است.

 

يک مبنايي را جناب سهروردي قائل هستند که اول اين مبنا را ايشان مي‌گويند و مي‌گويند که حتي مخترع اين قاعده و قانون و مقنّن اين هم خود جناب سهروردي است. اين قاعده را ملاحظه بفرماييد اين قانون را ملاحظه بفرماييد ما مبتني بر اين قانون، بحث‌ها را جلو مي‌بريم و يک جواب حلّي مي‌دهيم که أمثال وجوب و وحدت و امکان و نظاير آن از اين باب نيستند که وجودشان در خارج مستلزم تکرر نوع باشد. حالا در خصوص وجود و وحدت، اين را بيان مي‌کنند. مي‌فرمايند که جناب سهروردي يک قانوني را اختراع کرده و ابداع کرده گفت که اگر يک مفهومي داشته باشيم يک مفهومي باشد که اين مفهوم گاهي اوقات به صورت صفت ظاهر مي‌شود گاهي اوقات ذات صادر مي‌شود گاهي وقت‌ها متّکي به غير است گاهي اوقات به ذات خودش متّکي است. اين دسته از مفاهيمي که چنين نوع تحققي دارند گاهي ضعيف‌اند گاهي قوي‌اند گاهي اضعف‌اند گاهي اقوي هستند اينها وضعيتشان متفاوت است و از اين قاعده جناب صدر المتألهين دارند استفاده مي‌کنند مي‌گويند اتفاقاً براساس اين قاعده وجود و وحدت از مصاديق اين قاعده‌اند که گاهي اوقات ضعيفِ ضعيفِ ضعيف‌اند اضعف‌اند مثل مفهوم وجود و گاهي اوقات قوي‌اند بلکه اقوي و اشدّند مثل وجود واجبي. اين وجودي که در واجب هست همان وجود است که در حد مفهوم وجودي ذهني است. اما اين در نهايت ضعف و خسّت است آن در نهايت شدّت و قوّت است.

در مسئله وحدت هم همين‌طور است گاهي اوقات وحدت به عنوان يک صفت ظاهر مي‌شود و گاهي اوقات به صورت يک حقيقت عيني و خارجي که مساوق با وجود است ظاهر مي‌شود. حالا يک نمونه بارزي را عرض کنيم که در نهاية الحکمه مرحوم علامه به اين تصريح هم شده است. مسئله علم. علم را ملاحظه بفرماييد در مثل ما علم عرض است کيف نفساني است. صورت حاصله از اشياء لدي النفس را مي‌گويند علم. ما که علم داريم علم ما عرض است يعني ما خودمان قبلاً عالم نبوديم ما به عنوان يک جوهر انساني عالم نبوديم بعد صورت حاصله از اشياء را در نزد نفس حاضر کرديم عالم شديم اين را به آن مي‌گويند عرض و کيف نفساني. ترديدي در اين نداريم. اما وقتي در مرحله عالي‌تر و برتر نگاه مي‌کنيم مي‌بينيم که علم يک حقيقت متّکي به ذات خودش است نه عرض باشد و صفت باشد بلکه قائم به نفس است. اگر اينجا قائم به غير است آنجا قائم به نفس است در مرحله عاليه. در مرحله عقل در مرحله تجرد. علم که متّکي به اين طرف و آن طرف نيست. عرض نيست. صفت نيست. بلکه ذاتي است که قائم به خودش است.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا صبر کنيد!

 

پرسش: ...

پاسخ: گوش نمي‌کنيد. همين که فرموديد عجله مي‌کنيد عجله مي‌کنيد! پس يک مرحله عرض است. يک کمي بايد نفس خودتان را کنترل کنيد. اگر ديديد که مطلب گفته شد و نقصي دارد و ضعفي دارد و عيبي دارد بفرماييد خيلي خوب. در وسط حرف هم خودتان هم دوستان حواسشان پَرت مي‌شود مخصوصاً کساني که در فضاي مجازي هستند سؤال شما را متوجه نمي‌شوند جواب ما را سؤال را متوجه نمي‌شوند همين‌جور مي‌مانند. ملاحظات اين چناني دخيل است هم خودتان و هم جمع را بايد لحاظ کرد. اگر مباحثه بين الاثنيني باشد بله مي‌شود گفت.

 

در يک مرحله عرض‌اند که مثل نفس انساني که اين علم کيف نفساني است. در يک مرحله‌اي جوهرند وقتي در مرحله جان باشد باز ماهيتي است جوهري. درست است با حقيقت انسان گره خورده و جزء وجود انسان شده، ولي انسان چيست؟ يک ماهيتي است قائم به نفس است جوهر است هنوز به وجود نرسيده است. بله، مرحله اعلاي از اين وجود دارد که اين به يک جايي مي‌رسد که نه عرض باشد و نه جوهر. فوق مقوله باشد. عين وجود باشد مثل در وجود واجبي سبحانه و تعالي. آنجا که علم ماهيت عرضي يا جوهري که ندارد. بلکه يک حقيقت عيني خارجي وجودي دارد. پس بنابراين ما يک سلسله مفاهيمي داريم که يک وقت در نازل‌ترين سطح حاضر مي‌شود مثل خود مفهوم علم. مفهوم علم که علم نيست. مفهوم علم مثل مفهوم وجود. مفهوم وجود مگر وجود است؟ در نهايت ضعف از اين حقيقت است.

علم گاهي وقت‌ها در حد مفهوم است. گاهي حتي در حد ماهيت است. در حد ماهيت شد، گاهي وقت‌ها عرض است. گاهي وقت‌ها جوهر است و گاهي اوقات از اين بالاتر عين وجود مي‌شود مثل علم واجبي سبحانه و تعالي. بنابراين اين قانوني که جناب حکيم سهروردي بيان فرمودند و تقريرشان اين است که «إنّ مقنّن هذه القاعدة و مخترعها بجواز» اين معنا که ممکن است يک مفهومي باشد که اين مفهوم در نهايت ضعف و خسّت و ضعيفي باشد و همين مفهوم در يک مرحله‌اي در عالي‌ترين سطح قرار بگيرد.

جناب صدر المتألهين اين قاعده را يک مقداري بسط داده بازش کرده و در مقام تطبيق آمده گفته که وجود و وحدت از اين سنخ هستند. وحدت يک وقت است که فقط يک مفهومي از وحدت داريم ما. مفهوم وحدت که وحدت نيست. مفهوم وحدت مثل مفهوم کثرت، دو تا مفهوم ذهني‌اند. مثل اجتماع نقيضين هستند. اين مفهوم اجتماع نقيضين که اجتماع نقيضين نيست. و الا ملازم بود که همين مفهوم هم در ذهن نيايد و محال باشد. مفهوم اجتماع نقيضين يک مفهوم ذهني خشکي است که هيچ از حقيقت اجتماع نقيضين برخوردار نيست. زيرا اگر مفهوم اجماع نقيضين از حقيقت اجتماع نقيضين برخوردار باشد اصلاً نبايد در ذهن هم وجود داشته باشد بايد مستحيل باشد.

پس بنابراين برخي از مفاهيم اين‌گونه‌اند. جناب صدر المتألهين اين واژه تشکيک را نياورند ولي واژه تشکيک است. يک حقيقتي است در يک مرحله‌اي ضعيفِ ضعيف، در يک مرحله‌اي قوي قوي است. مثل وجود، مثل وحدت، مثل علم و نظاير علم. اين تشکيک را جناب سهروردي مطرح نکرده فقط اين قاعده را گفته که برخي از مفاهيم‌اند که در مقام تحقق هم مرحله ضعيفه دارند هم مرحله قويه دارند. جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند که بسيار خوب، فرمايش بسيار متيني است و وجود از اين سنخ است ولي ماهيت از اين سنخ نيست ماهيت را ما کجا داشته باشيم ماهيت منهاي وجود کي ماهيت يک وقت ضعيف است يک قوي است يک قوي أقوي است؟ ماهيت چنين چيزي نيست. ماهيت همواره لاموجوده و لا معدومه، لا کليه و لا جزئيه، لا ذهنيه و لا خارجيه و امثال ذلک.

پس برخي از مفاهيم نه همه مفاهيم. برخي از مفاهيم که حالا در اصطلاح خودمان بگذاريم اگر مشکک باشند آن مفاهيم به لحاظ مصداقشان گاهي اوقات در نهايت ضعف‌اند و گاهي اوقات در نهايت قوّت هستند و وجود از اين سنخ است وحدت از اين سنخ است و ماهيت هرگز از اين مقوله نخواهد بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: ماهيت ضعيفه و متوسطه و قويه ما نداريم. اين جواب دوم است لذا منهاي اول را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد اين منهاي دوم در اين جلسه. «و منها أن مقنن هذه القاعدة و مخترعها» کيست؟ جناب سهروردي. «قائل بجواز أن يكون» قائل‌اند. مقنّن کدام قاعده؟ همين قاعده اشراقيه. همان قاعده‌اي که ديروز خوانديم. مقنّن اين قاعده و مخترع اين قاعده يک قاعده ديگري را معتقد است سخن ديگري را دارد مي‌گويد که اين هم به نوبه خودش در حقيقت قاعده است که قاعده تشکيکي مثلاً باشد. «قائل بجواز أن يکون» جايز است به اينکه اين جواز يعني ممکن است. جواز فلسفي است نه جواز فقهي. ممکن است «أن يکون مفهوم واحد و معنى فارد يوجد تارة[1] صفة لشي‌ء» اين يک؛ «و تارة» همين شيء «متحصلا بنفسه» اين «صفة لشيء» يعني عرض است و قائم به غير. اما «و تارة متحصلا بنفسه متقوما بذاته» يعني جوهر است. جوهر چيست آقايان؟ متقوم به ذاتش است متحصل به نفسش است به ديگري تکيه نمي‌کند.

 

«و بالجملة» که جناب حکيم سهروردي را در اين رابطه ما بخواهيم علمي‌اش بکنيم و به اصطلاح حِکمي و فلسفي‌اش بکنيم مي‌گوييم اين است که «متفاوتاً» يعني اين مفهوم «في أنحاء الكون و الحصول» بعضي چيزها هستند که متفاوت نيستند مثل ماهيت. ماهيت متفاوت نيست ماهيت ذهني خارجي هر کجا که باشد تنها اگر ما ماهيت را در خارج منشأ اثر مي‌دانيم به جهت وجودش است. چون وجودش به او تزريق شده است در حقيقت اثر مال وجود است، اثر مال ماهيت که نيست. الآن حرارت ما هم حرارت را تصور مي‌کنيم اين ماهيت را. در خارج هم حرارت هست. اما حرارت خارجي داغ است و مخصوصاً احراق دارد ولي حرارت ذهني هيچ چيزي ندارد، چرا؟ چون حرارت ذهني يک ماهيت خشک و خالي است اما حرارت خارجي ماهيت موجوده است به جهت وجود منشأ اثر شده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله يعني ضعف و قوّت است. ما اشکالي هم که مي‌کنيم همين جوابي که ما الآن گفتيم اشکالي است که به ايشان مي‌شود که اگر ماهيت داراي تشکيک باشد اولاً ماهيت تشکيک داشته باشد يعني

 

پرسش: ...

پاسخ: بله ديگر انساني که فرض آن مرحله انساني را نداشته باشد انسان نباشد. اين در يکي از جهاتي که در استحاله تشکيک در ماهيت بيان مي‌کنند همين است که ديگر ماهيت يک امر مشخصي است محدود است جنس و فصل است اين ديگر کوچک و بزرگ نمي‌شود چاق و لاغر نمي‌شود فربه نمي‌شود و امثال ذلک. «و بالجملة متفاوتا في أنحاء الكون و الحصول متخالفا» يعني اين مفهوم «متخالفا في أطوار القوة و الضعف و الكمال و النقص» اينها را باهم لف و نشر اين‌جوري مراعات بشود. قوت و ضعف کنار هم، کمال و نقص کنار هم. اين قاعده تمام شد.

 

حالا مي‌آييم در مقام تطبيق ببينيم که آيا کدام مفهوم است که در عين حالي که مفهوم واحد و معناي فاردي است در عين حال داراي قوّت و ضعف است کمال و نقص است «فليجوز مثل ذلك في بعض هذه المعاني» پس جائز شمرده مي‌شود مثل اين مسئله در بعضي از اين مسئله. مثل اين مسئله يعني چه؟ يعني انحائي دارد اطواري دارد قوّت و ضعفي دارد نقص و کمالي دارد در بعضي از اينهاست. «كما أسلفناه» ما اين را در منهج اول در بحث وجود و احکام وجود بيان کرديم «کما أسلفناه في الوجود و الوحدة» که چگونه هستند اينها؟ «من قبولهما» يعني قبول وجود و وحدت. اين أطوار را اين انحاء را. ما مي‌توانيم يک وجود ضعيف ذهني داشته باشيم که هيچ اثري نداشته باشد يک وجود عيني قوي خارجي داشته باشيم که منشأ آثار فراواني باشد. «کما أسلفناه في الوجود و الوحدة من قبولهما أطوارا مختلفة في التحقق و أنحاء متفاوتة في الفضيلة و النقصان» فضيلت همان کمال است در حقيقت. کمال و نقص اينها را دارند که الآن مثال مي‌زنند.

«فغاية» حالا اين نقص و کمال يعني چه؟ مي‌گويند گاهي اوقات به حدي قوي است به حدي شديد است که در حد وجوب قرار مي‌گيرد و گاهي اوقات در حدي ضعيف است که هيچ بهره‌اي از وجود ظلّي ندارد، چون وجود ذهني مي‌گويند وجود ظلّي است يعني ظلّ خارج است. حالا يا ظلّ علم است يا ظلّ خارج است بالاخره ظلّ است و هيچ اثري برايش نيست. «فغاية كمال كل منهما» از وجود و وحدت «أن يكون ذاتا أحديا قيوما واجبا بالذات» اين نهايت وجود و وحدت است که يک وجودي است که قيوم است به ذات خود متّکي است و واجب است در حد ضرورت قطعيه است ضرورت ازليه دارد که اينجا «واجبا بالذات» يعني واجبي که ضرورت ازليه دارد و احديت هم که براي او هست و اين احديت زائد و صفت و امثال ذلک نيست بلکه عين همان حقيقت است.

 

پرسش: ...

پاسخ: احد که قوي‌تر از واحد است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين «فغاية کمال کل منهما أن يکون ذاتا أحديا قيوما واجبا بالذات» اما «و غاية نقصه أن يكون اعتبارا عقليا و معنى رابطيا لا حقيقة متأصلة بإزائه» ما جانب کمال را گفتيم جانب فضيلت را گفتيم جانب نقص را هم بيان کنيم که اين مفهوم يک جانب نقص دارد. جانب نقصش کجا مي‌رسد؟ مي‌گويد همين مفهومي که وجوب دارد احديت دارد قيوميت دارد همين مفهوم يک مصداقش در حد نازله‌اي است که يک وجود ظلي و ذهني است. «و غاية نقصه أن يکون اعتبارا عقليا» يعني ذهنيا «و معني رابطيا لا حقيقة متأصله بإزائه» که هيچ حقيقتي.

البته آقايان، غافل نباشيم از اين مسئله که اين وجود از آن عالي‌ترين مرحله تا پايين‌ترين مرحله اين چيست؟ وجود است همه‌اش وجود است حتي وجود ذهني هم وجود است لذا مي‌گوييم «الموجود إما ذهني و أو خارجي» ولي از بس اين ضعيف است ضعيف است ضعيف است که به چشم نمي‌آيد که داراي حقيقت باشد داراي به تعبير ايشان مابإزايي باشد هيچ چيزي در خارج ندارد. «و غاية نقصه أن يکون اعتبارا عقليا و معني رابطيا لا حقيقة متأصلة بإزائه» اين در ارتباط با آن قاعده کلي که بيان کردند و در ارتباط با بيان دو تا مصداق که مصداق وجود است و مصداق وحدت.

الآن مي‌آيند بگويند که شما ماهيت را هم بررسي کنيد مي‌بينيد که ماهيت در همه حالات يک حالت دارد هيچ وقت اين ماهيت قدرت و يعني نقصان و فضيلت نمي‌پذيرد، قوت و ضعف نمي‌پذيرد، چاق و لاغري ندارد يک حقيقت است. بنابراين مفهوم ماهيت را از مثل وجود و وحدت جدا کنيد «فموجودية الماهيات التي لا حقيقة لها» ماهيات «بأنفسها» موجوديتشان به چيست؟ «إنما هي» يعني موجوديت اينها «بالوجود لا بأنفسها» ماهيات بأنفسها موجوديتي ندارند. «من حيث هي ليست الا هي» حتي شما «ليست» را مقدم بدار «و قدما ليست علي الحيثي حتي يعم عارض المهية» که خوانديم. مي‌گوييم «الماهية ليست من حيث هي الا هي» فقط و فقط ذاتيات هستند که آنها هم ماهيت‌اند.

«إنما هي بالوجود لا بأنفسها و موجودية الوجود بنفس ذاته» برخلاف ماهيت. ماهيت موجوديتش بالوجود است ولي وجود ماهيتش به نفس ذاتش است. «لأن الوجود نفسه حقيقة الماهيات» حقيقت وجود در حقيقت به ماهيات دارد حقيقت و عينيت و تحقق مي‌بخشد. «لأن الوجود نفسه حقيقة الماهيت» که اين ماهيات «الموجودة به» به وجود. «فكيف لا يكون» اينجا در حقيقت دارند تعرضي مي‌کنند به جناب حکيم سهروردي که مي‌گويند جناب سهروردي معتقد است که وجود در خارج موجود نيست. وجود فقط در ذهن است. مي‌گويند مگر نه آن است که ماهيت موجوديتش بالوجود است. وقتي ماهيت موجوديتش بالوجود شد خود وجود چيست؟ قطعاً اين معنا بالاتر براي ماهيت بايد وجود داشته باشد. «لأن الوجود نفسه حقيقة الماهيات الموجودة» اين ماهياتي که موجود هستند بالوجود. «فکيف لا يکون له» وجود «حقيقة و حقيقته عين ذاته» باز هم جواب مي‌گويند که اگر اين حقيقت داشته باشد پس چگونه موجود است؟ مي‌گويند موجوديت عين ذاتش است. برخلاف موارد ديگر که موارد ديگر بالوجود موجودند ولي اين وجود به عين ذاتش موجود است.

«و لا يحتاج في موجوديته» وجود «إلى وجود ليتضاعف الوجود» آقاي حکيم سهروردي، چرا شما خودتان را به زحمت انداختيد؟ گفتيد که وجود اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند به اصطلاح مسلتزم اين است که تضايف پيدا بکند «و للوجود وجود و للوجود وجود و کذا»! اين‌جوري نيست. به نفس ذاتش موجود است. «و لا يحتاج في موجوديته إلي وجود» تا «ليتضاعف الوجود» تا اينکه وجود متضاعف بشود و متسلسل بشود. «لكن للعقل أن يعتبر لها» ماهيت «موجودية أخرى كما في حقيقة النور» اين دارد جواب جناب حکيم سهروردي را با يک بيان روشن‌تري مي‌دهد.

مي‌گويد آقا، ما يک وقت به لحاظ تحققش سخن مي‌گوييم يک وقت به لحاظ ذهني و اعتبار عقلي. به لحاظ عقلي وقتي مي‌گوييم «الوجود موجود» يعني «أي ذات ثبت له الوجود» اين را عقل دارد درست مي‌کند. شما بايد حکيم باشيد نه يک اديب. اديب مي‌گويد که «الوجود موجود أي ثبت له الوجود» ولي در «ما نحن فيه» از باب يک قضيه به اصطلاح ادبي نيست که موضوع و محمول داشته باشيم و بخواهيم که «ثبوت شيئ لشيء فرع ثبوت مثبت له» اينجا از باب ثبوت شيء است نه ثبوت شيء لشيء. بنابراين آن چيزي که عقل دارد درست مي‌کند ذهن دارد ايجاد مي‌کند اين شما را گول نزند و به دشواري نياندازد که بگوييد «ليتضاعف الوجود» وجود مضاعف بشود.

«لکن للعقل» يعين به ذهن «أن يعتبر لها» يعني براي اين وجود. براي يعني حقيقت وجود «موجودية أخري کما في حقيقة النور على ما هو طريقته» الآن ما به جناب حکيم سهروردي مي‌گوييم که جناب حکيم سهروردي، شما حکمتتان را براساس چه چيزي طراحي کرديد؟ نور و ظلمت. آيا نور براي اينکه تحقق پيدا کند و روشن بشود حالا کاري به تحقق نداريم. آيا نور براي روشني خودش به نور احتياج دارد يا ندارد؟ ندارد. چرا؟ چون اين نور «ظاهرٌ بذاته مظهر لغيره» اگر «ظاهرٌ بذاته» است يعني چه؟ يعني براي تحقق نورانيت براي نور ما به نور ديگري احتياج نداريم. همين ميزان را شما در ارتباط با وجود بکار ببريد. مثال خيلي خوبي زدند «کما في حقيقة النور علي ما هو طريقة» جناب حکيم سهروردي.

«فإن حقيقة النور» چيست؟ «ظهور الأشياء و مظهرها» حقيقت نور ظهور اشياء است و مَظهر اشياء است يا مُظهر اشياء است اين نور اشياء را همين «مظهر لغيره» «ظاهر لذاته و مظهر لغيره». «فالأشياء» بنا بر اين تحليل «فالأشياء ظاهرة بالنور» اما «و النور ظاهر بذاته» فرق همين است «لا بنور آخر ليتضاعف الأنوار إلى لا نهاية» در حقيقت ملاحظه بفرماييد عين همان سخني که جناب حکيم سهروردي در باب وجود دارد مي‌زند ايشان در باب نور دارد مي‌گويد. مي‌گويد آيا نور ببين همه اشياء به وسيله نور روشن هستند نور به وسيله چه چيزي روشن است؟ بنفسه و بذاته. حالا اگر اين‌طور است براي نورانيت نور ما نياز به انوار که نداريم که «للنور نور و للنور نور و للنور نور» اينها همه‌شان در حقيقت به يک نور حقيقت چون تحقق پيدا مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: چرا بود. اين هم يک اشکال بود جواب هم دادند. جواب گفتند.

 

پرسش: ...

پاسخ: «ليتضاعف الأنوار إلي لا نهاية لكن للعقل أن يفرض للنور» ببينيد ما مي‌آييم مي‌گوييم که نور نوراني است. مي‌گوييم نور نوراني است اين نور نوراني است يعني اينکه «للنور نور»؟ نيست. در ذهنتان ممکن است عقل بيايد چنين به اصطلاح موضوع و محمولي درست بکند مي‌گويد نور نوراني است همان‌طوري که در و ديوار الآن روشن است نور هم روشن است پس اين روشنايي اضافه مي‌شود به نور اينکه نيست. دقيقاً همان موضعي که جناب حکيم سهروردي در ارتباط با وجود گرفته ايشان آمده يک نقض آشکاري مطابق با مبناي خودش در بحث نور و ظلمت دارد به او مي‌زند اينها را ما حفظ کنيم اينها خيلي مهم است. خيلي ارزشمند است به لحاظ بحث اصالت وجود.

 

پرسش: ...

پاسخ: هدايت‌پذير نيستيد!! «لکن للعقل أن يفرض للنور نورانية اعتبارية» عقل مي‌آيد يک نوري را براي آن نور اعتبار مي‌کند مي‌گويد نور روشن است. آسمان و زمين روشن‌اند اما نور هم روشن است همه اينها را به اين حکم دارد مي‌راند ولي «لکن للعقل أن يفرض للنور نورانية اعتبارية و لنورانية النور نورانية أخرى و هكذا إلى أن ينقطع بانقطاع اعتبارات العقل» اينکه تسلسلش اشکالي ندارد. تسلسل لا يقفي است و در ذهن است. «بانقطاع اعتبارت العقل و ملاحظاته» عقل. اين در ارتباط با وجود بود.

 

در ارتباط با وحدت چيست؟ در ارتباط با وحدت هم مسئله همين است. «و كذا الكلام في الوحدة» وحدت يک وقت يک وحدت ذهني است يک مفهوم خشک و خالي ذهن است. وحدت ذهني که وحدت ندارد. وحدت ذهني خودش الآن مرکّب است از واو و حاء و دال و تاء خودش مرکّب است. آن وحدت، وحدت خارجي و عيني است نه وحدت ذهني. «و کذا الکلام في الوحدة التي هي صفة عينية» مي‌گوييم يک سيب، يک درخت، يک انسان، که يک وحدتي را به عنوان صفت عارض کرديم بر اشياء. «لأنها» براي اينکه اين وحدت «عين الوجود ذاتا و غيره مفهوما» ما در مقام مصداق وجود را تبيين کرديم و ماهيت را هم کنار زديم بحث خيلي خوبي بود امروز. ماهيت کنار رفت از حيثيت اصالت و تشکيک و اينها کنار رفت. در حقيقت جناب صدر المتألهين يک زکاوتي به خرج داد از فرمايش جناب حکيم سهروردي در اين رابطه استفاده کرد و مصداق وجود را از اين مصاديق آن مفاهيمي قرار داد که آن مفاهيم علي رغم وحدتشان اطوار مختلف و انواع گوناگون را دارند.

وحدت هم از همين قبيل است «فلأنها عين الوجود ذاتا و غيره مفهوما و كثيرا ما يكون للشي‌ء حقيقة و ذات» زياد هستند مواردي که شيء داراي يک حقيقتي است غير از مفهومش «سوى مفهومه و ما حصل منه في العقل» آنچه که در عقل از آنها حاصل مي‌شود «كالوجود و صفاته الکمالية» صفات وجود مثل تشخص مثل علم مثل تحقق بالذات مثل قيام بالذات. اينها همه حقائقي هستند که به وجود وصل‌اند ولي اين وجود وقتي مي‌آيد در ذهن يک مفهوم ذهني پيدا مي‌کند و هيچ کاري ندارد. «و قد يکون للشيء» اجازه بدهيد که برسيم براي فردا.


[1] . كالنور إذ عنده الأنوار الجوهرية و العرضية حقيقتها واحدة و سيأتي في الإلهيات أن العلم و القدرة و الإرادة و نحوها في مرتبة كيف و في مقام جوهر و في مرتبة واجب بالذات، س ره‌.