1402/07/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة/
بحث در فصل نهم پيرامون استحاله امکان بالغير است از اين نُه قسمي که مواد ثلاث پيدا کرد چون بعد از تقسيم مواد ثلاث به وجود و امکان و امتناع هر کدام سه قسم ديگري پيدا کردند که وجوب بالذات و وجوب بالقياس الي الغير وجوب بالغير. امتناع بالذات امتناع بالقياس الي غير امتناع بالغير. امکان بالذات امکان بالقياس الي غير و امکان بالغير که از اين نُه قسم هشت قسمش موجود است و غير مستحيل است و فقط يک قسمش مستحيل است و آن بحث امکان بالغير است که در اين فصل نهم در مقام استحاله امکان بالغير هستند.
اما مطالب ديگري هم که مربوط به بحث امکان است و احکام امکان هست و نسبت امکان با مواردي ديگر اينها هم مطرح شده که قابل توجه است. يکي از مسائلي که بسيار قابل توجه است اين است که بدون شک اين امکان لازم ماهيت است و به هيچ وجه از ماهيت جداپذيري ندارد «لا ينفکّ الإمکان عن الماهية» اين يک حکم رسمي است اما آيا اين «لا ينفکّ الإمکان عن الماهية» در حد ذاتيات است مثل اينکه ميگوييم حيوان و ناطق از انسان جدا نيست «لا ينفکّ الناطق و الحيوان عن الانسان» اينجوري است يا در حد لازم ذات است لازم وجود است مثل حرارت براي نار، يا زوجيت براي اربعه، آيا در اين حد است؟ يا نه، اصلاً غير از اين مسائل نيست از جمله ذاتيات نيست درست است که امکان از ماهيت جدا نيست اما در حد مرتبه ذات نيست. ما هيچ وقت در مرتبه ذات ماهيت امکان را دخيل نميدانيم همانطوري که وجوب و امتناع را دخيل نميدانيم.
همچنين در مرتبه لزوم هم از باب لزوم اقتضائي و لزوم اصطلاحي و علّيت و سببيت هم باز نيست اين هم هست. يک نوع ملازمتي امکان با ماهيت دارد که به هيچ وجه از او جدا هم نميشود و در عين حال نه ذاتي است و نه لازم ذات است. اين جاي بحث دارد و لذا چالشهاي جدي دارد که بعضاً ملاحظه فرموديد اشکالاتي متوجه است که اين اشکالات را هم دارند از آن دفع ميکنند گاهي وقتها تحت عنوان «دفاع شک» گاهي وقتها به عنوان «إزالة ريب» گاهي وقتها به عنوان «وهم و تنبيه» گاهي وقتها به عنوان «ايضاح» همه اين اصطلاحات را ما داريم همه و همه در جهت رفع اين مسئله است که بالاخره نسبت بين امکان و ماهيت را براي ما روشن کند که آيا نسبتش از اينکه امکان جدا نميشود از ماهيت از باب ذاتيات است که جدا نميشود يا از باب لازم وجود است که جدا نميشود مثل حرارت براي نار و زوجيت براي اربعه، چگونه است؟
اين خيلي جاي بحث و گفتگو دارد هم ذات نيست هم لازمه ذات نيست و هم غير قابل انفکاک است. اين از مسائلي است کهبه هر حال بايد بحث و گفتگو بشود. اشکالات هم در اين زمينه مطرح بود که از اين طرف شما ميفرماييد که ماهيت در مرحله ذات نه وجوب دارد نه امتناع دارد و نه امکان. اين بحثي است که مربوط به بحث امروز ما است و ديروز طليعهاش را آغاز کرديم و الآن داريم إنشاءالله تتمهاش را بايد بخوانيم. اين اشکال را بايد پاسخ داد از يک طرف شما ميفرماييد که ذات يعني ماهيت «من حيث هي» اين نه وجوب براي اوست يعني در مرتبه ذاتش وجوب نيست در مرتبه ذاتش امتناع هم نيست در مرتبه ذاتش امکان هم نيست اگر يک ماهيت در مرتبه ذات هيچ کدام از اين سه تا را ندارد پس شما چطور ميفرماييد که براساس حصر عقلي هيچ شيئي هيچ ماهيتي وجود ندارد مگر اينکه بايد يکي از اينها را داشته باشد؟ يا بايد وجوب داشته باشد يا امتناع داشته باشد يا امکان داشته باشد اين هم باز يک اشکالي است که مطرح است. اين اشکال مطرح بود.
جوابي که دارند از اين اشکال ميدهند که ديروز طليعه اين جواب بود اين بود که «و قد مرّ» که چه؟ که شما بايد تحليل دقيقي داشته باشيد در اينکه ماهيت را واقعاً «من حيث هي» بررسي کنيد يعني شايد ما در فلسفه کم مورد اين چناني داشته باشيم که جناب حکيم سبزواري به نظم در بياورد بگويد «و قدّما سلبا علي الحيثية ـ حتي يعمّ (تعمّ) العارض المهية» شما بايد ليس را بر ماهيت «من حيث هي» مقدم بداريد تا هر چه که غير از ذات است سلب بشود. «و قدّما سلبا علي الحيثية ـ حتي يعمّ العارض المهية» الآن امکان عارض ماهيت است وجوب عارض ماهيت است امتناع عارض ماهيت است اما همه و همه اينها بايد از مرتبه ذات ماهيت «من حيث هي» سلب بشوند. اگر شما بفرماييد که «الماهية من حيث هي ليست الا هي» اين همه را سلب نميکند همه را استثنا نميکند؛ بلکه هم ذات را استثنا ميکند و هم عوارض ذات را هم استثنا ميکند ولي اگر شما سلب را مقدم بر حيثيت بياوريد و بگوييد که «الماهية» توجه کنيد! «الماهية ليست من حيث هي الا هي» که همه امور مسلوب اين پشت ميآيد يعني اين سلب وارد ميشود بر همه غير از مسئله ذات و ذاتيات.
اما اگر شما اين سلب را مقدم نداريد مؤخر بداريد اصلاً حکم باطل است چرا؟ چون ميفرماييد که «الماهية من حيث هي ليست الا هي» و لازمهاش اين است که اين ماهيت که هست هر چه که با ماهيت هم هست هست. يعني عوارض ذات هم در حقيقت با ماهيت وارد خواهد شد. سلب نميشود. آنکه سلب ميشود مثلاً عوارض وجود است ولي عوارض ماهيت از او سلب نميشود بايد يک جوري تعبير داشته باشيد که با اين تعبير فقط و فقط ذات و ذاتيات استثنا بشود و حتي عوارض ذات مثل امکان و وجوب و امتناع و نظاير آن هم سلب بشود نه تنها عوارض وجودي که با ماهيت باهم هستند سلب ميشود مثل حرارت و زوجيت و اينها، حتي آن چيزي که عوارض ماهيت هم هست ماهيت منهاي وجود از آن هم بايد سلب بشود و لذا با تقديم سلب بر حيثيت چنين کاري را ميتوانيد انجام بدهيد.
به هر حال اين مواردي است که دوستان ملاحظه ميفرماييد دقتهاي دقيق فلسفي است و واقعاً در زمان صدر المتألهين اين اتفاقات مبارک افتاد و چالشهايي که واقعاً در گذشته حکما داشتند و به اين در و آن در ميزدند تفصي از اشکال مثلاً گاهي وقتها همانطور که ملاحظه فرموديد ديروز هم ملاحظه فرموديد براي رفع اين اشکال و دفع اين اشکال گفتند که اينکه ميگويد «الماهية من حيث هي» اين اعم از مرتبه ذات و مرتبه خارج است در يک مرتبهاي سلب ميشود در مرتبهاي سلب نميشود و در يک مرتبهاي هميشه امکان با ماهيت هست. حتي زوجيت و حرارت هم هست. آن وقتي که شما ميگوييد که ماهيت در سه موطن وجود دارد يکي در مرتبه ذات يکي در مرتبه خارج يکي در مرتبه ذهن. اينکه ميگويد «الماهية من حيث هي ليست الا هي» و دارد سلب ميکند اين فقط در مرتبه ذات است و الا در مرتبه بيرون که خارج ذهن باشد و نفس الامر بر آنها هم اطلاق ميشود در حقيقت اين حکم وجود ندارد.
به هر حال بايد که اين موارد را که بيان شد وارد بشويم. اما جوابي که به اين اشکال دارند ميدهند اين اشکال مشخصاً چيست؟ مشخصاً اين است که شما دو جور داريد حرف ميزنيد. يک جور ميگوييد که ماهيت «من حيث هي ليست الا هي» و براساس اين، وجوب را، امکان را، حتي امتناع را هم از ماهيت داريد سلب ميکنيد. بسيار خوب. از يک طرف ديگر ميگوييد که هيچ شيئي و هيچ ماهيتي پيدا نميشود مگر اينکه بالضروره بايد يکي از اين سه تا حکم را داشته باشد يا وجوب، يا امکان، يا امتناع. اينها باهم جمع نميشود. از يک طرف کلاً سلب ميکنيد از يک طرف هم ميگوييد الا و لابد يکي از اين سه تا بايد باشد.
جوابي که ديروز آغاز کردند اين بود که در حقيقت آن جايي که ما ميگوييم هيچ ماهيتي از ماهيات نيست مگر اينکه با يکي از اينها بايد همراه باشد يا وجوب يا امکان يا امتناع، آن وقتي است که ما ماهيت را به لحاظ وجود و عدم بسنجيم اگر ماهيت مثل شجر را با وجود بسنجيم، يا وجود براي او ضرورت دارد يا نه. اگر ضرورت داشت ميشود واجب، حالا که واجب نيست. يا عدم براي او ضرورت دارد يا نه. اگر عدم ضرورت نداشت که ندارد براي اينکه ممتنع نيست ميشود «لا ضرورة الوجود و العدم» ميشود امکان.
اين آن وقتي است که ما ماهيات را با وجود و عدم بسنجيم الا و لابد يکي از اين سه تا را دارد. اما نه که نه. اين يک اجمالي بود از جلسه بحث امروز إنشاءالله.
«ثم قد مر أن المقسم» از ابتدا هم ما اينجوري مطرح کرديم يعني مقسم مواد ثلاث چيست؟ ماهيت بالقياس الي الوجود و العدم. ماهيت بالقياس الي الوجود و العدم يا واجب است يا ممتنع است يا ممکن است.
پرسش: ...
پاسخ: ذهني هم هست. در ذهن هم ماهيت يکي از اين سه تا حکم را دارد. «قد مر أن المقسم في الامور الثلاثة هي حال الماهية بالقياس الي الوجود و العدم». اين تمام شد. يک نکته بسيار مهم ديگر: «و هذه[1] حالة ثبوتية اتصافية» اين را آقايان داشته باشيد چون اين خودش اصلاً چالشزاست اين حرف.
پرسش: ...
پاسخ: نه، مثلاً شجر در ذهن را ما تصور بکنيم در مقام تصور، يا اين شجر ذهني واجب است يا ممتنع است يا ممکن است. در ذهن يعني اين هر سه با آن هست.
پرسش: ...
پاسخ: ميتوانيم تصور کنيم. تصور کردن فرع بر اين است که ما در ذهن بتوانيم اينها را باهم داشته باشيم. اما اين نيست که در خارج هم داشته باشيم. در ذهن ما شريک الباري را داريم اما ميگوييم اين شريک الباري اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند ممتنع ميشود.
يک مطلبي که الآن در اينجا دارد چالشزا ميشود اين است که جناب صدر المتألهين ميخواهد بفرمايد که اين وصف وجوب و امتناع و امکان از اوصاف ثبوتي ماهيت است «و هذه حالة ثبوتية اتصافية» اين يعني چه؟ يعني شما ميفرماييد که ماهيت متصف است به يکي از اين سه تا. اگر ماهيت متصف است اين اتصاف را ذات بگيريم ميشود ذاتيات. مثل انسان متصف است به نطق و حيوانيت. يا در حد عرض بگريم ميشود متصف به اوصاف لازم ذات مثل ضحک. شما که اين هر دو را سلب کرديد پس اين چگونه ثبوتي است؟ اين ثبوتي بودنش چگونه است؟ «و هذه» يعني مسئلهاي که ماهيت بالقياس به وجود و عدم يکي از اين سه تا هست «حالة ثبوتية» سلبي نيست «اتصافية و إن كان بعض القيود كالإمكان سلبية» ما ميگوييم ماهيت يا واجب است يا ممتنع است يا ممکن است. واجب و ممتنع که هر دو حيثيت ثبوتي دارند مثلاً ميگوييم که شريک الباري ممتنع ثبوتاً. الله سبحانه و تعالي واجب ثبوتاً. اما امکان معنايش چيست؟ امکان معنايش سلب ضرورت است. امکان حيثيت ثبوتي ندارد. ولي الآن ايشان ميگويد که اين متصف به سلب هست يا نيست؟
لذا اين ويژگي اتصاف را آورده است. چون اتصاف به سلب دارد درست است که امکان يک معناي سلبي دارد و سلب با اتصاف جور در نميآيد اما اين ماهيت متصف به اين سلب است. چون متصف به اين سلب است ميشود وصف ثبوتي. «و هذه حالة ثبوتية اتصافية و إنکان بعض القيود» از اين سه تا يکي وجوب است يکي امتناع است اينها ثبوتياند «کالإمکان سلبية. «حتى[2] يكون المعقودة به من القضايا موجبة سالبة المحمول لا سالبة بسيطة» شما وقتي ميگوييد که «الشجر ممکن» اين شجر متصف شده است به يک صفت ثبوتي. يعني چه صفت ثبوتي؟ مگر امکان سلب ضرورتين نيست؟ ميگويد: بله، امکان سلب ضرورتين است اما سلب نه «علي نحو السلب البسيط» باشد بلکه «علي سلب الموجبة المعدولة» است سالبه محمول که حرف سلب جزء محمول است نه اينکه جزء حرف، بيرون از موضوع و محمول باشد.
يک وقت حرف سلب بيرون از محمول است ميگوييم «زيدٌ ليس بناطق» که اين حرف نه جزء موضوع است نه جزء محمول. ولي يک وقت ميگوييم«زيد أعمي» اين «زيد أعمي» حرف سلب يعني زيد نابينا است. هم ثبوتي است و هم حرف سلب جزء محمول است ولي ثبوتي است، چرا؟ چون اصل نيست. ميگوييد زيد نابينا است. پس فرق است بين سالبه بسيطه يا سالبه محصله با موجبه معدولة المحمول. الآن زيد نابينا است يا «زيد اعمي» را ميگويند موجبه معدولة المحمول. يک وقت ميگوييد که «زيد ليس ببصير» است اين سالبه بسيطه است سالبه محصله است و سلب تحصيلي دارد. امکان از باب کدام است؟ از اين قسم دوم است. يعني سلبش از ناحيه موجبه سالبة المحمول است يا معدولة المحمول است. چون اينجوري است پس چون موجبه است پس ميشود وصف ثبوتي. اگر گفتند وصف ثبوتي، از اين جهت است.
«و هذه حالة ثبوتية اتصافية و إن کان بعض القيود کالإمکان سلبيا» چطور؟ براي اينکه «حتي تکون المعقولة به» آن چيزي که اين امر به آن متصف شده «من القضايا»يي که موجبه سالبة المحمول است «لا سالبة بسيطة». بنابراين «فكون الشيء ممكنا عبارة عن اتصافه» شيء «بسلب ضرورة الطرفين لا لاتصافه بضرورة الطرفين» نه اينکه به ضرورت طرفين متصف باشد. ولي اتصاف دارد اما اين اتصافش چيست؟ سلب ضرورت است. موجبه معدولة المحمول يا سالبة المحمول است. «فکون الشيء ممکنا» يعني چه؟ چون ميخواهد اين عبارت را درست بکند يعني تطبيقش را.
به صورت کلي فرمود: «و هذه حالة ثبوتية اتصافية» پس اتصاف را درست کرده ثبوت را هم درست کرده يک وقت متصف است به سلب، ميگوييم «زيد ليس ببصير» اين متصف شده است اما به سلب. اما يک وقت متصف است به امر ثبوتي. وقتي ميگوييم زيد نابينا است متصف است به يک امري ثبوتي و لکن محمولش سالبه است. «فکون الشيء ممکنا عبارة عن اتصافه» شيء «سبلب ضرورة الطرفين لا لاتصافه بضرورة اطرفين» نه بخاطر اينکه متصف بشود به ضرورت طرفين يعني وجود عدم، اينکه ميشود ثبوتي. سلبي نخواهد بود. نه، ما سلب داريم. ولي سلب ما بسيط نيست جداي از موضوع و محمول نيست بلکه جزء محمول است. «فصدق الإمكان على شيء معناه» چيست؟ «صدق الاتصاف به» اين اتصاف صادق است. وقتي ميگوييم زيد نابينا است يا انسان «زيد اعمي» منظور اين است. «فصدق الإمکان علي شيء معناه صدق الاتصاف بالشيء و قد صرح بذلك بعض المحققين» که بعضي از محققين اين را تصريح کردند.
اين خودش يک جوابي است. پس اشکال و جواب. اشکال چيست؟ اشکال اين است که شما از يک طرفي ميفرماييد که يک ماهيت در مرتبه ذات هيچ چيزي را ندارد، اما از يک طرفي ميفرماييد که ماهيت يا بايد واجب باشد يا ممکن باشد يا ممتنع.
الآن اينجا خودش يک چالشي دارد که اين چالش ما را به يک وهم و تنبيه ميرساند.
«وهم و تنبيه»
شما چه گفتيد آقاي صدر المتألهين؟ بالاخره ربط امکان با ماهيت را براي ما روشن کنيد. شما تصريح کرديد که در مرتبه ذات نيست. بله، بسيار خوب. جزء ذات و ذاتيات نيست، بسيار خوب. تصريح فرموديد که از باب لزوم وجودي نيست، علّيت و سببيت و اينها نيست مثل زوجيت براي اربعه و حرارت براي نار نيست. بسيار خوب! اين نوع همراهي امکان با ماهيت واقعاً چگونه است؟ هميشه هم امکان با ماهيت هست «لا ينفک عنه» در هيچ موطني از مواطن در مرتبه ذات، در مرتبه خارج، در مرتبه ذهن، اين امکان ماهوي که ميگويند امکان ماهوي، امکان ماهوي که به اصطلاح بايد، حالا مرحوم صدر المتألهين در اينجا خيلي دارد حرف نهايي ميکند اما تازه اين حرف متوسط حکمت متعاليه است براي اينکه اين امکاني که در اينجا مطرح ميکنند امکان ماهيت را دارد مطرح ميکند. امکان به وجود که امکان فقري است خودش يک پله ديگري است و يک فراز ديگري است و اصلاً قابل مقايسه نيست.
اما همين جا که در حوزه امکان و امکان ماهوي است ايشان دارد به تعبيري حالا مته به خشخاش گذاشتن در امور عرفي خيلي مشکل دارد درست نيست، اما در امور فلسفي بايد مته را به خشخاش گذاشت که ايشان دارد اين کار را ميکند در مسائل عرفي مته به خشخاش گذاشتن ندارد ولي در مسائل فلسفي اگر اين کار را نکنيد ميشود باطل. چرا باطل ميشود؟ مثل همين جا اگر شما اينجور امکان را تحليل نکني، بالاخره امکان از چه در ميآيد؟ شما امکان را در مرتبه ذات بخواهيد ببري اجازه نداري. ذات فقط ذاتيات است و تمام شد. در مرتبه لازم ذات بخواهي ببري، نميتواني. لازمه وجود ببري نميتواني. چکارش ميخواهيد بکنيد اين امکان را؟ اين «وهم و تنبيه» ميآيد تا اين فضا را براي ما باز بکند.
پرسش: ...
پاسخ: حالا برويم جلو ببينيم چه ميگويند؟ اين «وهم و تنبيه» البته مستقيماً به اين مسئله ما تعرض ندارد ولي ما ميتوانيم از جوابي که ميگيريم يک مقدار اين مسئله را بازتر بکنيم.
«وهم و تنبيه» در بحث اصل مسئله وارد ميشود. مسئله ما چه بود آقايان؟ مسئله ما استحاله امکان بالغير بود. يعني چه؟ يعني ما امکان بالغير نميتوانيم داشته باشيم محال است. اين وهم ميگويد که نه، ما امکان بالغير داريم، چرا؟ استدلالش اين است که ميگويد: مگر نه آن است که ما وجوب بالغير داريم؟ بله داريم. مگر نه آن است که امتناع بالغير داريم؟ بله داريم. ما اگر سلب بکنيم وجوب بالغير را. سلب بکنيم امتناع بالغير را، چه در ميآيد؟ همان امکان در ميآيد. پس ميشود امکان بالغير. ببينيد اينجوري تصور کرد. حالا تصور است و به تعبير ايشان وهم است. بالاخره وهم خيلي کار ميکند. واي از وهم!
ببينيد تصور اين است يعني آنجوري که اين متوهم توهم کرده اين است که گفته ما مگر وجوب بالغير نداريم؟ داريم. الآن همه ممکنات واجب بالغير هستند. مگر ما ممتنع بالغير نداريم؟ خيلي است وقتي علت نباشد اين معلول هم نيست ممتنع بالغير است. اگر ما سلب بکنيم وجوب بالغير را و سلب بکنيم امتناع بالغير را، چه ميشود؟ همين ميشود ممکن بالغير. اين دليلي است که يا وهمي است که بيان ميکنند.
حالا ملاحظه بفرمايد: «ثم لعلك تقول معلولية شيء لشيء» معلوليت يک شيء بر شيئي يعني چه؟ «يستلزم معلولية عدمه لعدم ذلك الشيء» يک قاعدهاي ما داريم که اگر يک چيزي علت يک شيئي باشد اگر آن علت نباشد اين معلول هم پيدا نخواهد شد. «معللية شيء لشيء» اين مستلزم چيست؟ مستلزم اين است که اگر يک چيزي علتش نباشد خودش هم نيست. پس «وجود المعلول بوجود علته، عدم المعلول بعدم علته» اين کبراي کلي ماست و آن قاعده اصلي ماست. «ثم لعلّک تقول معلولية شيء لشيء تستلزم معلولية عدمه» شيء «لعدم ذلک الشيء» چرا؟ يک وقت ميگويم الف هست چون باء که علت الف است هست. يک وقتي ميگوييم الف نيست چرا؟ چون باء که علت اوست نيست. پس يک وقت الف هست و چون الف هست پس علتش هم هست. يک وقتي ميگوييم که الف نيست. الف نيست، پس علت او که باء است هم نيست. اين نقيضش است.
«معلولة شيء لشيء تستلزم معلولية عدمه» شيء «لعدم ذلک الشيء». اين قاعده کلي است. «إذ عدم العلة علة لعدم المعلول» اين قاعده را داريد اين کبراي کلي ما است. ميآييم ميبينيم که ما يک وجوب بالغير داريم وجوب بالغير لازمهاش اين است که يک واجبي باشد يک ممکني باشد که از ناحيه او وجوب گرفته است. ما اين را سلبش ميکنيم. يک ممتنع بالغير هم داريم آن را هم سلب ميکنيم. وقتي سلب بشود علت وجوب و علت عدم، اين ميشود ممکن. «فإذا كان وجوب الممكن بالغير» وجوب ممکن بالغير چيست؟ «و هو ضرورة وجوده فنقيضه و هو سلب ضرورة الوجود» اين شجر الآن هست شجر که هست چرا؟ چون اين الآن واجب الغير است چون علتش وجود دارد. چون علت شجر وجود دارد شجر وجود دارد. نقيضش چيست؟ نقيضش اين است که اگر علتش نباشد اين معلول هم وجود پيدا نميکند.
«فإذا کان وجوب الممکن بالغير و هو ضرورة وجوده» وجوب ممکن يعني ضرورت دارد نقيضش چيست؟ نقيضش «و هو سلب ضرورة الوجود» اين يک. «سلب ضرورة الوجود يكون بالغير» آن جانب امتناعش است. «و إذا كان امتناعه بالغير و هو ضرورة عدمه» اگر ما امتناع بالغير داشته باشيم، امتناع بالغير داشته باشيم يعني چه؟ يعني عدمش ضرورت دارد نقيضش چه ميشود؟ نقيضش اين ميشود که «فنقيضه و هو سلب ضرورة العدم يكون بالغير» پس هم وجود بالغير ميشود و هم سلب وجود بالغير ميشود، يک. هم امتناع بالغير ميشود و هم سلب امتناع بالغير ميشود.
شما سلب امتناع بالغير را و سلب وجود بالغير را داشته باشيد، ميشود امکان. «فإذن ثبت الإمكان بالغير». شما ميگوييد که امکان بالغير نداريم، نه! ما ميگوييم داريم چرا؟ با تحليل جانب وجود و عدم، ما ميتوانيم سلب بکنيم و سلب جانب وجود و سلب جانب عدم، امکان براي ما ميآورد.
اينجا لازم است که امکان تحليل بشود و ببينيم که از ناحيه غير چه چيزي دارد ميآيد؟ بزرگوار! وقتي ميگوييم ضرورت بالغير يا امتناع بالغير، ميفهميم يعني چه. يعني از ناحيه غير براي اين دارد وجود ميآيد يا از ناحيه غير دارد براي اين عدم ميآيد. اين را ما ميفهميم. اگر اين را سلب بکنيم از ناحيه غير چه ميآيد براي اين؟ بايد ما اين را درست کنيم. شما ميگوييد که ما وجوب بالغير داريم؟ ميگوييم بله. امتناع بالغير داريم؟ ميگوييم بله. ميگويد ما اين وجوب بالغير را سلب ميکنيم اين امتناع بالغير را سلب ميکنيم پس «ثبت الامکان». اين امکان بالغير حاصل ميشود.
ميگوييم آقا، آن وقتي که ما وجود بالغير داريم يعني چه؟ يعني از ناحيه غير دارد براي ما وجود ميآيد. يا امتناع بالغير داريم يعني چه؟ يعني از ناحيه غير دارد براي ما عدم ميآيد. وقتي شما اين دو تا را سلب کرديد، چه چيزي براي شما ميآيد؟ هيچ چيزي از غير نميآيد. شما ميگوييم امکان. ما آن وقتي که ميگوييم وجود است يا ضرورت بالغير، يعني از ناحيه غير دارد يک هستي ميآيد يا امتناع بالغير يعني از ناحيه غير، عدم دارد ميآيد. چون دارد ميآيد، ما ميتوانيم بالغير تصور کنيم وجوب بالغير امتناع بالغير. اما وقتي داريد بررسي ميکنيد اين دو تا را سلب ميکنيد نه از ناحيه وجود ضرورتي ميآيد و نه از ناحيه عدم ضرورتي ميآيد، اين برايش چه ميماند که بگوييم بالغير است؟ از ناحيه غير برايش نميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ممکن بالذات را که کسي نگفته محال نيست. ما که ممکن بالذات داريم. ما ميخواهيم ببينيم همانطوري که از ناحيه غير وجوب ميآيد ميفهميم. از ناحيه غير عدم ميآيد ميفهميم اما از ناحيه غير امکان ميآيد ما نميتوانيم بفهميم. «فنقول قد مرّ أن ممكنية الشيء هي» ممکنيت شيء چيست؟ «هي اتصافه بسلب الضرورة الذي في قوة موجبة سالبة المحمول لا نفس سلب الضرورة الذي في قوة السالبة البسيطة» حالا اين جوابي که ما الان مطرح کرديم يک جواب خيلي روشن ظاهر است. مرحوم صدر المتألهين دارند ميروند براساس تحليل امکان که امکان وقتي براي يک ماهيت هست از باب سلب بسيط نيست بلکه همين که الآ« بيان کردند از باب امر ثبوتي است. چون امر ثبوتي است بايد بررسي کنيم که اين چگونه بر او امکان رسيده است؟ اگر سلب بود ميتوانيم بگوييم که خيلي خوب اين سلب وجود، سلب عدم، اين ميشود امکان.
نه، اين متصف است. وقتي امکان را ميخواهيد برايش بياوريد اين متصف است اين اتصاف را برايش راهحل ايجاد کرد.
پرسش: ...
پاسخ: ما اينکه گفتيم چالش است يعني همين. ببينيد، بايد اين حيثيتها را دقيقاً تحليل بکنيم. ما داريم مرتّب باز ميکنيم که ذات نيست لوازم وجودي ذات نيست لوازم ماهيت به معناي لزوم و اين اصطلاح نيست اما در عين حال اين همراهي را دارد.
پرسش: ...
پاسخ: انتزاع ميکنيم أحسنتم. اين متصف هست يا نيست؟ يک. آيا اين اتصاف اتصاف ثبوتي است يا نه؟ درست است. اگر اين اتصاف ثبوتي هست بايد بپذيريم تا آخر بايد همراه باشيم. فرمايش شما درست است يعني ما نميتوانيم بگوييم اين لزوم، لزوم اصطلاحي است. نميتوانيم بگوييم که اقتضاء است به معنايي که نه، اينها را ... اما از اين طرف اينها را هم نميتوانيم بگوييم از اينها هم ما جدا نيستيم يعني امکان که از ماهيت جدا نميشود. حالا شما ميفرماييد انتزاع که ما در حقيقت گفتيم که انتزاع است، ولي اين انتزاع را تحليل بکنيد به لحاظ تحليل وجودي ببينيد که سر از چه چيزي در ميآورد؟ آيا اين انتزاع يک صفت ثبوتي برايش ايجاد ميکند يا نميکند؟ اگر شما حرف ميخواهيد بزنيد پس بگو نه! ايجاد ميکند...
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم همين است. سلبي که نيست. به معناي اينکه نباشد که نيست. يک وصف ثبوتي است لذا ميگوييم اتصاف است. ثبوتي است و لذا ميگوييم امکان به معناي سلب نيست، بلکه ماهيت متصف ميشود به اتصاف ثبوتي به اين امر سلبي؛ لذا موجبه سالبة المحمول است. ايشان الآن ميفرمايد که چون ما اينجا اتصاف داريم موجبه داريم، بايد از ناحيه غير اين اتصاف برايش حاصل بشود.
«فنقول قد مر أن ممکنية الشيء هي اتصافه بسلب الضرورة» سلب ضرورت چيست؟ «الذي في قوة موجبة سالبة المحمول لا نفس سلب الضرورة الذي في قوة السالبة البسيطة» تأکيدشان اين است که «هذه حالة ثبوتة اتصافية» همان بحثي که اول امروز خوانديم. «هذه حالة ثبوتية اتصافية» اين آقاي ماهيت الا و لابد به اين امکان متصف است، يک؛ و اين اتصاف هم اتصاف سلبي نيست که بگوييم «زيد ليس ببصير» نه! اتصاف، اتصاف ثبوتي است. موجبه است ولي اين موجبه در حقيقت ايجاب ميکند سلب محمول را که محمولش سالبه باشد.
«لا نفس سلب الضرورة الذي في قوة السالبة البسيطة و ظاهر أن نقيض ضرورة الوجود هو المعنى الثاني لا الأول الذي هو ممكنية الشيء» اگر گفتيم که ما واجب بالغير داريم يعني از ناحيه غير وجوب ميآيد. اگر ما گفتيم که ممتنع بالغير داريم، يعني از ناحيه غير عدم ميآيد. اينجا هم بايد اگر ميفرماييد که اين امکان دارد و امکان هم از باب موجبه سالبة المحمول است اين را بايد اينجوري نگاه بکنيد که آن چيزي که سلب ميشود اين باشد؛ يعني از ناحيه غير اين نبايد در حالي که اين موجبه است و بايد برايش باشد. «و ظاهر أن نقيض ضرورة الوجود هو المعني الثاني» معناي ثاني چيست؟ يعني نفس سلب ضرورهاي که سالبه بسيطه باشد.
يک بار ديگر دقت کنيد. «قد مرّ أن ممکنية الشيئ هي اتصافه بسلب الضرورة الذي في قوة موجبة سالبة المحمول» ممکن يعني اين. «حالة ثبوتية اتصافيه». «لا نفس سلب الضرورة» شما که در مقام نقيض هستيد، نقيض ميگويد که ضرورت، لا ضرورت. وقتي ميگوييد لا ضرورت، ميشود سلب بسيط. در حالي که امکان سلب بسيط نيست. موجبه سالبة المحمول است. إنشاءالله همين قدر را بخوانيم که سنگين نشود. «قد مرّ أن ممکنية الشيء هي اتصافه بسلب الضرورة» اين را ما فهميديم که ممکنيت بودن يعني سلب ضرورتي که اين سلب ضرورت، اين الذي وصف سلب است نه وصف ضرورت. سلب ضرورتي که اين سلب در قوه موجبه سالبة المحمول است. «الذي في قوة موجبة سالبة المحمول لا نفس سلب الضرورة الذي في قوة السالبة البسيطة». اين کبراي کلي ماست.
در «ما نحن فيه» چيست؟ «و ظاهر أن نقيض ضرورة الوجود هو المعني الثاني» شما گفتيد که آقا، ما وجوب بالغير داريم، نقيضش را داشته باشيم يعني از غير وجب نيايد. ميشود سلب بسيط. در حالي که امکان سلب بسيط نيست. «لا الأول الذي ممکنية الشيء».