1402/07/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)/
بحث در فصل نهم استحاله امکان بالغير است. در فصل هشتم مرحوم صدر المتألهين با طرح و برنامهاي که براي ورود به اين بحث داشتند به اقسام جهات و يا مواد ثلاث پرداختند و فرمودند که هر کدام از اين مواد ثلاث سه بخش است يعني واجب بالاذات واجب بالقياس الي الغير واجب بالغير. امتناع بالذات امتناع بالقياس الي الغير امتناع بالغير. امکان بالذات امکان بالقياس الي الغير و امکان بالغير.
در خصوص اين نُه مورد که سه تا اصلي است و سه تا هم هر کدام فرع بر آن هست بررسي فرمودند و گفتند که از اين نُه قسم هشت قسمش موجود است و در خارج ما داريم امتناع بالغير امتناع بالذات، شريک البارئ امتناع بالذات است اجتماع نقيضين ممتنع بالذات است واجب سبحانه و تعالي واجب بالذات است همه ممکنات واجب بالغيرند همينطور همه موارد را برشمردند فقط يک مورد بود که بحث امکان بالغير است که فرمودند مستحيل است و از فصل هشتم به فصل نهم منتقل کردند بحث را و در فصل نهم مبسوط در ارتباط با بحث امکان معناي امکان و اينکه امکان چگونه از ماهيت أخذ ميشود؟ و آيا امکان بالغير داريم يا نداريم؟ ادلهاي که براي اين مسئله بود را مفصل دارند بيان ميکنند.
ما الآن در اين مقام هستيم که فصل نهم استحاله امکان بالغير است. اينکه ما اين امکان موجود را از راه غير بخواهيم در بياوريم محال است. بله ميتوانيم از ذات يک شيء حيثيت امکاني را انتزاع بکنيم اما امکان بلاغير که از نايحه غير براي يک شيئي امکاني حاصل بشود که براساس آن امکان وجوب را يا امتناع را از غير بگيرند اين جاي تأمل دارد که طبعاً تمام مباحث ما به اين برميگردد.
خيلي بحث از جهاتي مهم ميشود درست است که امکان بالغير استحالهاش شايد زياد مؤونه نداشته باشد ولي تحليل اين مسئله خيلي کمک ميکند به بسياري از مسائل ديگر و آن مسئله که بسيار مهم است و جناب صدر المتألهين هم دارند به آن تأکيد ميکنند اين است که ما اين امکان را از ماهيت چگونه أخذ و انتزاع ميکنيم؟ آيا أخذي که ميکنيم انتزاعي که ميکنيم براساس اقتضاء خود ماهيت است؟ مثل ماهيت اربعه که اقتضاء ميکند زوجيت را يا مثل ماهيت نار که اقتضاء ميکند حرارت را. آيا اينکه ما امکان را از يک ذات و ماهيتي انتزاع ميکنيم از باب اقتضاء است يا نه؟ اين يک مسئله مهمي است. حتي در ارتباط با فرضاً واجب سبحانه و تعالي اگر براي واجب که واجب ماهيت ندارد، «ماهيته إنّيته» ولي اگر فرض کنيم يک ماهيت واجبي اقتضاي وجوب دارد آيا اين اقتضاء؟ از ناحيه سببيت و مسببيت است؟ علّيت و معلوليت است؟ که اين وجوب به اقتضاء و به علت ذات واجبي است که اين ماهيت اقتضاي چنين امري دارد؟ يا نه، اصلاً بحث أخذ امکان از ماهيت از باب اقضاي ماهيت و ذات نيست از باب علّيت و سببيت نيست بلکه از باب اين است که ما وقتي اين حقيقت و ماهيت را نگاه ميکنيم ميفهميم که اين نسبت به وجود و عدم لااقتضاء است.
ما يک عدم الاقتضاء داريم و يک اقتضاء العدم. حتي شريک البارئ به لحاظ ماهيت و ذاتش اقتضاي عدم ندارد. ما اين عدم را از اجتماع نقيضين از شريک البارئ و از هر چيزي که ممتنع بالذات است انتزاع ميکنيم فرق بين اقتضاي عدم و لااقتضاء فرق بسيار عميقي است و جناب صدر المتألهين بخش قابل توجهي از اين فصل را در باب اين دو تا مسئله دارد ميگذارد که آقا، امکان براساس اقتضاي ماهيت نيست که ماهيت اقتضاء بکند امکان را. کما اينکه در باب وجوب و امتناع هم همينطور است که ماهيت اقتضاء بکند امتناع را يا اقتضاء بکند وجوب را، نه! رأساً مسئله اقتضاء مسئله لزوم مسئله علّيت و سببيت را بايد از ذات جدا کرد. هر جا که بحث علّيت و سببيت و اقتضاء و لزوم هست هويت است و نه ماهيت. اين مسئله عمدهاي است يعني يک مقداري اين فصل مفصل شده توسعه پيدا کرده عميق پيدا کرده براي اينکه جناب صدر المتألهين ميخواهيد اين معنا را براي تفهيم کند که ذات و ماهيت اشياء اقتضاي هيچ چيزي را ندارند، نه اقتضاي وجوب دارند نه اقتضاي امتناع دارند و نه اقتضاي امکان.
حالا که اقتضاي امکان ندارد، ما اين امکان را از کجا ميگيريم؟ مثل زوجيت براي اربعه نيست. مثل حرارت براي نار نيست. خيلي خوب، اقتضاء ندارد. اين لااقتضاء است. ما اين امکان را چگونه انتزاع بکنيم؟ ميگويند ما وقتي تحليل ميکنيم يک ذات را، ميبينيم که جز ذاتيات چيزي ديگر برايش نيست، جز جنس و فصل چيزي ديگر برايش نيست. همين که چيزي برايش نيست پس اقتضاي امکان ندارد اقتضاي وجوب ندارد اقتضاي امتناع ندارد لااقتضاء است نه اقتضاي وجوب امتناع و امکان. اين فرق را بگذاريم.
در بعضيها حتي مرحوم حکيم سبزواري هم در تعليقه يک اشکالي کردند که در آن فصول اول و دوم زاويه بحث و رويکردي که مرحوم صدر المتألهين مطرح کرد بحث امکان به عنوان يک اقتضاء براي ماهيت بود. گفتند که وقتي ما ماهيت را نگاه ميکنيم اين ماهيت ذاتاً يا مقتضي وجوب است يا مقتضي امتناع است يا مقتضي امکان. ولي الآن گفتند که بحث اقتضاء نيست بحث لااقتضاء است بحث انتزاع است. اين تفکيک خيلي کمک ميکند به ما که ما در مرتبه ذات اين معنا را فهم بکنيم که وقتي ميگويم ذات جز ذات چيز ديگري نيست اين را خوب بفهميم. وقتي ميگوييم که ماهيت «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة، لا جزئيه و لا کلية، لا ذهنية و لا عينية» هيچ کدام از اين خصائص را ندارد حتي امکان هم ندارد وجوب هم ندارد امتناع هم ندارد اينکه مرحوم سبزواري يک تعليقهاي دارند در اين رابطه به اين نظر دارد.
ما الآن داريم تحليل فرمايش جناب صدر المتألهين بلکه تصريح فرمايش ايشان را که فرق گذاشتند بين اقتضاء عدم اقتضاء وجود اقتضاي امکان با لااقتضاي عدم، لااقتضاي وجوب، لااقتضاي امکان اين فرقش را بفهميم که اين باعث شده است که يک مقدار اين بحث نهم مفصلتر بشود. بعد از اينکه
پرسش: ...
پاسخ: ماهيت که عليت ندارد. ما بياني داشتيم که تمام عليت و لزوم، اين اصطلاحات خيلي شريف است در فلسفه معنادار است. الآن اينجا فرمودند که اقتضايي که ما داريم اينجا ميگوييم اين اقتضاء به معناي لزوم و سببيت نيست. بلکه به معناي انتزاع است. ما در حقيقت در مقام تشريح يک واژه و يک اصطلاح هستيم بنام اقتضاء. ما هر جا که اقتضاء ديديم گفتيم يک مقتضي دارد و يک مقتضا دارد يک علت دارد و يک معلول دارد. اقتضاء همان علّيتش است. الآن ميفرمايد اين اقتضايي که ما گفتيم امکان به اقتضاي ذات است اين اقتضاء به معناي لزوم و سببيت و علّيت نيست اين به معناي انتزاع است. همين را دارند تشريح ميکنند.
وارد بحث امروز خودمان بشويم. اين تشريح کليت بحث است کل فصل را روي اين دارند تمرکز ميدهند و تبيين و تشريحي که دارند.
پرسش: ...
پاسخ: همان انتزاع است. ولي چون مثلاً وقتي که ما ماهيت بررسي ميکنيم همين سلب ضرورتين است از اين ماهيت گرفتيم اين سلب ضرورتين را از اين ماهيت گرفتيم، بله. از اين ماهيت که گرفتيم، يعني اين ماهيت اقتضاي اين را دارد. ميگوييم بله، ولي متوجه نيستيم که ميگوييم بله، به معناي لزوم نبايد بگيريم اين را. به معناي انتزاع بگيريم. چون به هر حال مستلزم علّيت ميشود اگر گفتيم اقتضاء مستلزم لزوم و علّيت و امثال ذلک است. به شدت دارد پرهيز ميکند جناب صدر المتألهين.
اتفاقاً بحثهاي ديروز و امروز هم جلسه قبل را اين جلسه ميخوانيم به هواي کساني هستند که ميگويند امکان بالغير مستحيل است اما در عين حال بنا دارند به اينکه امکان را به اقتضاي ماهيت بگيرند که جناب صدر المتألهين خيلي حمله تندي دارد اينجا. عبارتي که در اينجا هست اين عبارت قابل توجه است ميفرمايد که «و هذه کلها هوسات جزافية» که در بحث امروز ما است ميخوانيم. اينها را چرا ميگويند؟ چرا اين حرف را ميزنند؟ چون تمام توجه به مسئله اصالت وجود است و اينکه ما در فرض اصالت وجود به هيچ چيزي اصالت نبخشد. اگر شما فرموديد که ماهيت اقتضاي امکان اقتضاي وجوب اقتضاي امتناع را دارد اينجا شما به ماهيت، وجود بخشيديد اصالت بخشيديد. اقتضاء شأنيت عليت دارد لزوم و سببيت دارد و اين در ارتباط با ماهيتي که «من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة و لا فلان» اين نخواهد بود.
وارد بحث امروز خودمان ميشويم. در جلسهاي که ملاحظه فرموديد هفته قبل يعني در جلسه قبل، تحت عنوان «ايضاح و تنبيه» ورد بحث را دقت بفرماييد. ورود بحث اين است که «إن من الذاهبين إلي ان الامکان الذاتي من لوازم الماهية بالمعني الاصطلاحي في اللزوم بين شيئين ربما يجعل من براهين ابطال الامکان بالغير» خيلي خوب باز کردند درِ باب را. گفتند برخيها که قائلاند به اينکه امکان به عنوان لازم ماهيت است مثل زوجيت براي اربعه گرفتن، مثل حرارت براي نار گرفتن، اينها آمدند و گفتند چه؟ گفتند امکان بالغير مستحيل است. ادله آنها را ما بررسي ميکنيم بعضاً درست است بعضاً نادرست است. کاري به آن ادلهاش نداريم اما اينکه بياييم از اول راه را اينجوري باز کنيم بگوييم که کساني که امکان را به عنوان لازم ماهيت گرفتند در مقام استحاله امکان بالغير چنين استدلالي ميکنند اين سخن براي جناب صدر المتألهين سنگين است. لذا عبارت را ملاحظه بفرماييد: «إن من الذاهبين الي ان الامکان الذاتي من لوازم الماهيات بالمعني الاصطلاحي في اللزوم بين شيئين ربما يجعل فلان» اين «ربما يجعل» يک بحث ديگري است که برهاني دارند قرار ميدهند که آيا ما استحاله امکان بالغير داريم يا نداريم؟ بسيار خوب، اين را ما بررسي ميکنيم.
اما آن کسي که اين فضا را دارد اينجور تحليل ميکند که امکان را به عنوان لازم بگيرد و رابطه بين امکان و ذات را لزوم بخواهد بداند اين سخن براي جناب صدر المتألهين خيلي سنگين است لذا اين تعبيري که «هوسات جزافيه» اينجا دارد با حکماء صحبت ميکند. ميگويد اين يک هوسي است يعني چه؟ يعني شما درست تحليل نکرديد ذات را. ذاتي که ذات باشد اقتضاء ندارد. اگر ذات ذات باشد به معناي همان «من حيث هي» اينکه اقتضاء ندارد يعني چه که امکان را به عنوان لازم آن فرض کرديد؟
پرسش: ذاتش هم خودش انتزاعي است.
پاسخ: ذاتش انتزاعي نيست ذات خودش هست.
پرسش: ...
پاسخ: انتزاعش از چيست؟ منشأ انتزاعش چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، شما ذات را تصور کنيد شما ذات را فکر ميکنيد يعني هويت ذات يعني ماهيت. ماهيت يعني همان جنس و فصل. هيچ چيزي ندارد همان خودش است.
پرسش: ...
پاسخ: از کجا؟ منشأ انتزاعش چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: اين را از چه چيزي انتزاع ميکنيم؟
پرسش: ...
پاسخ: در خارج کاري نداريم. به تبع هست يا نيست؟ بالعرض و المجاز هست يا نيست؟ خيلي خوب، همان قدر کافي است. ما از حد اشياء، حد همانطور که عرض کرديم مثل نقطه راجع به خط، خط راجع به سطح، پايان خط است پايان نقطه است پايان خط ميشود.
پرسش: پايان خط يا پايان نقطه را ما داريم انتزاع ميکنيم.
پاسخ: انتزاع از چه ميکنيم؟ منتزع عنه ما چيست؟ منتزع عنه ما يک امر عدمي است. يعني چه؟ آن بخش وجودش که ميشود خط. آن بخش عدمياش نقطه ميشود ما همان چون آن عدمي به اين وجودي متصل شده اتصال ذهني دارد ما به ماهيت ميگوييم. «ربما قالوا» البته ما هنوز خارجش را نگفتيم يک مقدار عبارت بخوانيم بعد دوباره تشريح ميکنيم. «و ربما قالوا» يعني همين کساني که
پرسش: مقداري از قبل مانده است.
پاسخ: مانده؟ بله درست است. «و لا حاجة في ذلك» اين بحث جلسه قبل بود که اصل اين فرمايش جناب ميرداماد است که ما بايد اينجا بيان کنيم. «و لا حاجة في ذلک إلى ما قد تكلفه بعض الأعاظم[1] من أن علة عدم المعلول الشخصي عدم علته التامة الشخصية» ببينيد ما در فضاي وجود خيلي امر روشني داريم وقتي علت بود معلول هم به تبعش موجود است. در فرض عدم هم مسئله همينطور است يعني اگر علت نبود معلول هم وجود ندارد. اين امر مشخصي است.
اما در امور مرکّب مسئله يک مقدار پيچيده ميشود، يعني چه؟ در مثل مرکّب مثل جسم که مرکّب از ماده و صورت است اگر علت جسم بود جسم وجود دارد اما در عدم جسم هر کدام از اين اجزاء نباشند جسم ... اينجا به ذهن ميزند که پس ما دو تا علت داريم براي عدم. اگر ماده نباشد جسم نيست اگر صورت نباشد جسم نيست پس عدم الجسم دو تا علت دارد توارد علتين ميشود. توارد علتين بر عدم جسم. اگر ماده نباشد اين علت ميشود بر عدم جسم. اگر صورت نباشد علت ميشود بر عدم جسم. پس لازمهاش اين ميشود که براي يک امر مرکّب م دو تا علت داشته باشيم. البته عدم مرکب. وجود مرکب نه.
اينجا چکار کردند؟ اينجا مرحوم صدر المتألهين يک قاعده کلي گفته است که در بحث اعدام، عدم امر مرکّب، ما يک علت داريم و آن طبيعتي است که ـ اينجوري فرض کردند ـ براساس آن طبيعت اين مرکّب مثلاً عدمش موجود ميشود يعني عدم جنس حاصل ميشود. آن طبيعت چيست؟ آن طبيعت آن است که هر چيزي که اعم از شرط جزء يا هر عوامل ديگر که اينها نباشند ما آن جامعمان عدم طبيعت است عدم طبيعت علت، علت ميشود براي عدم مرکّب. اينجور گفتيم. اين را جناب صدر المتألهين گفتند که در مثل امور مرکّب ما چنين تحليلي ميکنيم ميگوييم لازمهاش اين نيست که با هر کدام از اينها يک علت باشد مثلاً عدم ماده علت باشد بر عدم جسم. عدم صورت علت باشد بر عدم جسم، نه! ما اينجوري نگاه نميکنيم ميگوييم که آن طبيعتي که اين مرکّب از آن صادر ميشود آن طبيعت اگر باشد اين مرکّب از او صادر ميشود آن طبيعت چيست؟ هر چه ميخواهد باشد. شرايط، اجزاء، موانع، همه و همه بايد باشند آن طبيعت شکل بگيرد تا اين مرکّب تحقق پيدا بکند.
اين بياني بود که جناب صدر المتألهين در مقابل آن اشکال بيان کردند.
پرسش: ...
پاسخ: طبيعت هم منتفي است. طبيعت در وجود همه اجزائش در عدم به يک جزءش هم باشد منتفي است.
در همين مسئله، جناب ميرداماد استادي است که ايشان تحت عنوان بعض الاعاظم ياد کردند يک تعبيري دارند که اين تعبير به تعبير ايشان يک تکلف است ميگويند با اين بياني که ما کرديم نيازي به تکلف بعضي از اعاظم نيست. مرحوم ميرداماد چه فرمودند؟ فرمودند همانطوري که در جانب وجود يک طبيعت شخصي لازم است تا اين وجود تحقق پيدا بکند آن معلول تحقق پيدا بکند در جانب عدم هم يک طبيعت شخصي لازم است تا اين عدم شکل پيدا بکند. يعني تعبير ايشان اين بود که ما بايد چه در جانب وجود چه در جانب عدم يک علت شخصي داشته باشيم. آن علت شخصي تام است که جانب وجود را ايجاد ميکند علت شخصي تام است که جانب عدم را درست ميکند.
حالا إنشاءلله فرمايش حاج آقا را هم ميبينيد ميگويند اگر فرمايش مرحوم ميرداماد به فرمايش ملاصدرا نيانجامد اين سخن يک سخن مبهمي است! مرحوم صدر المتألهين اين مشکل را چگونه حل کرد؟ در بحث مرکّب گفت که آن چيزي که علت عدم مرکّب است طبيعت علتي است که آن طبيعت جامع همه شرايط و اجزاء و عوامل است که اگر آن طبيعت باشد اين حاصل ميشود اگر نباشد حاصل نميشود.
مرحوم ميرداماد با چنين بياني مسئله را ميخواهد حل بکند در بحث اعدام مرکّب که اجزاء مرکّب هر کدام اگر نباشند مرکّب نميشود تحقق پيدا نميکند اينجوري بيان فرمودند که مگر نه آن است که در بخش وجود علت شخصي ميخواهد بايد يک شخص باشد که اين شخص علت تام باشد تا اين معلول شکل بگيرد، مثلاً اگر بخواهد جسم تحقق پيدا کند اين يک طبيعت است که حالا تعبير طبيعت را مرحوم ملاصدرا دارند. يک علت شخصي است که بالاخره باعث ميشود اين جزء ماده و جزء صورت کنار هم قرار بگيرند و جسم شکل بگيرد. به همان وزاني که فرمايش جناب ميرداماد را داريم عرض ميکنيم. به همان وزاني که در جانب اثبات و وجود ما يک علت شخصي داريم که باعث ميشود اين معلول شخصي موجود بشود به همان وزان در جانب عدم هم يک علت شخصي داريم که اگر آن علت شخصي نبود آن معلول هم يافت نميشود.
اين تعبير را ملاحظه بفرماييد: «و لا حاجة في ذلك إلى ما قد تكلفه بعض الأعاظم» که به سختي و رنج ميافتند بعضي از اعاظم. ميرداماد است. ايشان چه گفته و چطور به تکلف افتاده است؟ ايشان گفته که «من أن علة عدم المعلول الشخصي عدم علته التامة الشخصية» ميفرمايد حالا اين را ما داريم اضافه ميکنيم تا يک مقدار متن روشن بشود. همانطور که ما در جانب وجود به همان وزاني که در جانب وجود علت شخصي بايد وجود داشت هباشد تا معلولش يافت بشود در جانب عدم هم بايد علت شخصياش معدوم باشد تا در حقيقت اين معلولش هم معدوم باشد و يافت نشود. عبارت را بخوانيم و بعد اشکال و نقد حاج آقا را عرض کنيم.
«من أن علة عدم المعلول الشخصي عدم علته التامة الشخصية» يعني «عدم علة عدم معلول» اگر ما يک عدم معلول داريم عدم العلهي شخصي باعث ميشود که عدم معلول باشد. نقدي که حاج آقا دارند که الآن از رو هم ميخوانيم که دوستان هم باز در مقام مطالعه مراجعه بفرمايند نقد حاج آقا اين است که اين فرمايش فرمايش مبهمي است. درست است، بله ما به صورت کلي ميگوييم که اگر يک معلولي بخواهد يافت بشود الا و لابد يک علت شخصي دارد که او را ايجاد ميکند و اگر معلولي بخواهد عدمش يافت بشود عدم علتش بايد باشد اين حرف درستي است. ولي عدم العله در مواردي که آن معلول ما مرکّب است چيست؟ هم عدم الماده عدم العله است هم عدم الصورة عدم العله است اين را شما مشخص بکنيد.
لذا فرمودند که اگر فرمايش جناب محقق ميرداماد به فرمايش ملاصدرا برگردد سخن درستي است اما اگر نه، يک امر مبهمي است. فرمايش ملاصدرا چه بود؟ فرمودند ما يک طبيعت داريم که آن طبيعت منشأ وجود است. يک طبيعت هم داريم که اجزاء دخيل نيستند آن طبيعت مهم است. يک طبيعتي هم داريم که اگر وجود پيدا نکند معلولش هم وجود پيدا نميکند. آن عدم الطبيعة شامل شرايط و اجزاء و عوامل و همه اينها ميشود. لذا فرمودند که اگر فرمايش جناب ميرداماد به فرمايش مرحوم محقق صدر المتألهين منتهي بشود درست است براي اينکه دوستان مراجعه بکنند صفحه
پرسش: ...
پاسخ: حالا سخن اين است که اگر دو تا جزء داشته باشد هر کدام از اينها نباشند معلول يافت نميشود. پس لازمهاش توارد علّتين ميشود. هم عدم الماده علت براي عدم الجسم است هم عدم الصورة علت براي عدم جسم است. لازمهاش ميشود توارد علتين. الآن دارند حلّش ميکنند که ما چکار بکنيم اين توارد علّتين پيش نيايد؟ مرحوم صدر المتألهين براي دفع اين شبهه آمده پيشنهاد داده و گفته که طبيعت عدم العله علت است براي عدم المعلول.
پرسش: ...
پاسخ: احسنت. اين طبيعت ممکن است اين اجزاء و شرايطي داشته باشد.
پرسش: در جنبه وجود هم همينطور است.
پاسخ: بله، در جنبه وجود هم همين است. حالا مرحوم ميرداماد نگاه کنيد صفحه 490 ذيل صفحه: ميرداماد همانگونه سبب وجود معلول شخصي را تحقق واحد شخصي معين ميداند ـ به همان وزاني که عرض کرديم ـ سبب عدم آن را نيز عدم همان واحد تام شخي ميشمارد؛ يعني علّيت چند امر را براي عدم اشياء مرکّب انکار نموده است. در اينجا بحث توارد علّتين نيست که اگر ماده نباشد يک علت، صورت نباشد يک علت، و اين دو تا علت باشد براي عدم مرکّب. نه، اينها نيست. پس چيست؟ و بدين ترتيب زمينه توهم توارد علّتين را منتفي ميکند.
چه فرموده؟ فرموده همانطوري که در جانب وجود ما يک علت شخصي ميخواهيم در جانب عدم هم علت شخصي ميخواهيم. اين جواب درست است يا نه؟ حاج آقا فرمودند: لکن پاسخ ميرداماد(رحمة الله عليه) در صورتي تام است که در تحليل به پاسخ قبلي که جناب صدر المتألهين فرموده است باز گردد. چيست؟ چرا ما تحليل ايشان را قبول نميکنيم؟ زيرا چون نقل کلام در علت شود شما بفرماييد که علت شخصي، عدم ماده علت شخصياش اين است که معلول نباشد. عدم صورت باعث ميشود که جسم هم نباشد. زيرا چون نقل کلام در علت شود يا بسيط و يا مرکب است و در صورتي که مرکب باشد عدم آن به عدم يکي از اجزاء و شرايط که مفهومي مبهم است خواهد بود.
همين مقدار، إنشاءالله اگر تفصيلش را آقايان فرصت داشتيد و در نوار حاج آقا گوش داديد آنجا بيشتر است. آنجا متني است و کتاب است، ولي الحمدلله توضيحاتي که داده شد اين مشخص ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: جنبه ايجابياش هم هست ولي ما نيازي به آن نداريم در جنبه ايجابي. در طبيعت علت اين کار را ميکنند. وقتي ما به چنين اشکالي مواجه ميشويم، براي دفع اين اشکال اين طبيعت ميتواند لذا تحليلي که ايشان داشتند ميفرمودند که «لأنّ أن ما هو علة بالذات لعدم المعلول المرکّب هي» يعني آن علت «طبيعة عدم اهداء علله من الشرايط و الأجزاء» اين طبيعت است. در آنجا در بخش وجودي، ما چنين نيازي به اين امر نداريم که اين کار را بکنيم.
«و ربما قالوا لو كان إمكان الشيء معلولا لغيره» وارد همان «إن من الذاهبين» شديم. يک دليل ديگري که «إن من الذاهبين» دارند بيان ميکنند. «ربما قالوا لو کان إمکان الشيء معلولاً لغيره» به صورت قياس استثنايي دارند ميگويند اگر ما امکان بالغير داشته باشيم اين «لو کان إمکان الشيء معلولا لغيره» يعني اگر ما امکان بالغير داشته باشيم «لكان[2] هو في ذاته» آن شيء در مقام ذات «جائزا أن يكون ممكنا أو واجبا لذاته أو ممتنعا لذاته و إمكان كون الشيء واجبا لذاته أو ممتنعا لذاته مشتمل على التناقض» اصلاً تصور درستي ندارد. اينکه جناب صدر المتألهين با عصبانيت فرموده است که «و هذه کلها هوسات جزافية» براي اين است که يک حرف درستي نيست. اين يک حرف يک متفلسف است نه يک فيلسوف. فيلسوف ميگويد که يک شيء «علي نحو التردد» يا در مقام ذات واجب است يا در مقام ذات ممتنع است يا در مقام ذات ممکن است، نه اينکه بگوييم که اگر امکان بالغير باشد پس شيء در مقام ذات يا بايد واجب باشد يا ممتنع، بعد نميشود که يک شيئي هم واجب باشد هم ممتنع. بعد بنابراين اجتماع نقيضين پيش بيايد.
چه شد؟ اين چه استدلالي شد؟ واقعاً اصلاً ملاصدرا جواب هم نداده است. حالا حاج آقا در اينجا يک تحليلي داشتند ولي جواب نداده است، چون اين حرف نيست. ميگويد اگر امکان بالغير داشتيم شيء در مقام ذات يا واجب است يا ممتنع است. بايد امکان را هم بياوريد. گفتند که «لو کان امکان الشيئ معلولا لغيره لکان هو في ذاته جازئا أن يکون ممکنا أو واجبا لذاته أو ممتنعا لذاته» اينجا را نگاه کنيد: «و امکان کون الشيء واجبا لذاته أو ممتنعا لذاته» شق ديگر را نياورده است «مشتمل علي التناقض» اين مشتمل بر تناقض است. يک شيء هم واجب باشد هم ممتنع باشد به تناقض ميانجامد. چه کسي گفته که اين تصوير درست است؟ اين تصوير را شما از کجا درست کرديد؟ تصوير که اين نيست. تصوير «علي نحو الاحتمال» نيست «علي نحو التردد» به اين معناست که اين شيء يا ذاتاً ممکن است يا نه. اگر ممکن نبود، يا واجب است يا نه. اگر واجب بود که واجب است وگرنه که ميشود ممتنع. اينجوري بايد تحليل کرد، نه اينکه بگوييم اگر شيء امکانش از غير باشد در مقام ذات بخواهد يا واجب باشد يا ممتنع، سر از تناقض درميآورد، تناقض ربطي ندارد. اين يک احتمال.
احتمال دوم: «و أيضا إذا فرضنا عدم تأثير الغير فيه كان واجبا» اگر ما امتناع بالغير نداشته باشيم در مقام ذات يا واجب است يا ممتنع «أو ممتنعا[3] و كلاهما مستحيلان لأن سلب تأثير الغير فيه أمر مغاير لذاته و كون الشيء بسبب الغير واجبا بذاته أو ممتنعا بذاته تهافت» تحليل ميکنيم ميفرمايد که اگر ما فرض کنيم قياس استثنايي اينجوري درست ميشود که اگر فرض کنيم که غير در اين شيء تأثيري نداشته باشد «إذا فرضنا عدم تأثير الغير» اين شيء خودش چيست؟ اگر بگوييم امکان بالغير نباشد، اين شيء در مقام ذات چيست؟ «کان واجباً أو ممتنعاً و کلاهما مستحيلان» هر دوي اينها مستحيل است. چرا؟ «لأن سلب تأثير الغير فيه» در شيء اين «أمر مغاير لذاته» يعني ذاتش بايد وقتي ميگوييم که امکان بالغير يعني از ناحيه غير آمده است يعني ذاتش يک چيز ديگري است. اين امکان بالغير عرضي شده است. ميفرمايد که «لأنّ سلب تأثير الغير في الشيء أمر مغاير لذاته» آن وقت «و کون الشيء بسبب الغير واجبا بذاته أو ممتنعا بذاته تهافت» يعني از يک طرف ما اين را در مقام ذات هيچ بدانيم، اما در عين حال بگوييم که واجب بالذات است يا ممتنع بالذت است که اين هم يک محذور ديگري است.
يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: «لأن سلب تأثير الغير في الشيء» وقتي ما گفتيم که آقا، غير در شيء اثر نميکند ما ميخواهيم ببينمي ذاتش چيست؟ «لأن سلب تدثير الغير فيه أمر مغاير لذاته» براي اينکه آن امر عرضي شد اين ميشود ذاتي. ميخواهيم ببينيم که ذاتش چيست؟ «و کون الشيء بسبب الغير واجبا بذاته أو ممتنعا بذاته تهافت» شما از يک طرف گفتيد که اين در مقام ذات هيچ چيزي نيست بعد از ناحيه غير بخواهيد برايش ذات وجوبي درست بشود يا ذات امتناعي درست بشود اين بحث هم کامل نشده است. زمان چون گذشته اجازه بدهيد که إنشاءالله ما اين محذور دوم را فردا بخوانيم که تبيين بشود.