درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1401/03/18

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 18/03/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 18/03/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:

معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 106جلسه 106

 

موضوع: حکمت متعاليه

ظاهراً امروز که هيجدهم خرداد 1401 هست آخرين جلسه‌اي است که در خدمت دوستان در باب مباحث حکمت متعاليه و مشخصاً اسفار هستيم و الحمدلله با توجه به برخورداري از کتاب رحيق مختوم و نظرات نهايي که در باب حکمت متعاليه از سوي حضرت آيت الله جوادي آملي ارائه شده است مباحث الحمدلله تحقيقي‌تر و با يک نگاه عميق‌تري دارد جلو مي‌رود. اين کتاب هم يک شاهد بسيار گويا و زنده‌اي است براي اين امر.

آخرين بحثي که در اين فراز مطرح است مسئله چگونگي ارتباط وجود و ماهيت در ذهن و در خارج است. با تبييني که از اصالت وجود شد و اينکه تنها فقط وجود است که اصيل است و غير از وجود هيچ موجودي واقعيت ندارد مگر به تبع يا به عرض وجود، اين پرسش پيش مي‌آيد که اگر ماهيت يک امر اعتباري است نحوه ارتباط وجود با ماهيت در خارج چگونه است؟ اين پرسش يک پرسش اساسي است بالاخره ما مي‌گوييم در خارج شجر موجود است. اين شجر موجود است را ما بايد چگونه تحليل وجودشناسانه بکنيم؟ به لحاظ اصالت وجود و براهيني که در اين رابطه وجود دارد امر روشن است و آن اين است که آنچه که داراي واقعيت است و تحقق است و عينيت است فقط و فقط وجود است و هيچ چيزي غير از وجود تحققي ندارد و مگر به عرض وجود يا به تبع وجود. اين عرض و تبع را هم جناب صدر المتألهين تحقيق کردند و بعد از تحقيق مشخص شد که اين اعتباريت تا چه حدي براي ماهيت جايگاه دارد و اين را هم در مباحث قبلي ملاحظه فرموديد.

عرض کنم آنچه که در اين تتمه جاي بحث و گفتگو داشت و دارد و دوستان بايد يک ملاحظه عميق‌تري داشته باشند اين است که ما در خارج اين دو را چگونه بخواهيم ارزيابي بکنيم بالاخره وجود اصيل است و ماهيت يک امر اعتباري است اما نحوه اين وجود حقيقي با وجود اعتباري چگونه است؟ که اين را داريم بيشتر تحليل مي‌کنيم.

در جلسه ديروز که بخشي از مطالب حضرت استاد را در شرح اين فراز از متن خوانديم چون جناب صدر المتألهين در صفحه 448 مي‌فرمايند که «و بعد اثبات هذه المقدمة نقول» بعد از اينکه روشن شد ما يک مفهوم وجود داريم که فقط يک امر اعتباري انتزاعي ذهني است و يک مصداق وجود داريم که اطلاق وجود بر آن به لحاظ خارج هست، بايد تفکيک کنيم که آنکه در ذهن است اين مفهوم است و در پايش در خارج باز نمي‌شود و آنکه تحقق به او به بالذات است در خارج است و در ذهن جا ندارد. اين مقدمه را با کمک با مفهوم نور، مفهوم نور هم همين‌طور بود. يک اطلاق مفهومي دارد که ناظر به مفهوم نور در ذهن هست و يک اطلاق خارجي دارد که ناظر به مصداق نور در خارج است. و همين مقياس البته تشکيک با مراتب خودش هم راجع به خودش محفوظ. به همين مقدار براي وجود هم چنين جايگاهي هست.

«بعد اثبات هذه المقدمة نقول: انّ جهة الاتحاد في کل متحدين هو الوجود» اگر ما دو امر در خارج ديديم که اينها باهم متحدند بدانيد که محور اتحاد، وجود است و نه چيزي ديگر. هيچ چيزي جز وجود محور اتحاد نيست «لو لم يحصّل، وحدة ما حصلت ـ إذ غيره مثار کثرة أتت» در خارج هم ماهيات از همديگر جدا هستند. شجر، حجر، ارض، سما. در ذهن هم اين مفاهيم و ماهيات از همديگر جدا هستند. شجر، حجر، ارض و سماء. آنچه که باعث مي‌شود اين مفاهيم و ماهيات باهم متحد بشوند جز وجود چيز ديگري نيست. وقتي مي‌بينيد که «زيد عالم، عادل، ناطق، کاتب» اين همه مفاهيم را کنار هم مي‌گذاريد و با حمل هوهوية و حمل اين هماني يکي را بر ديگري حمل مي‌کنيد آن چيزي که محور اتحاد و حمل است جز وجود چيز ديگري نيست. «إنّ جهة الاتحاد في کل متحدين هو الوجود» حالا «سواء کان الاتحاد بالذات» باشد مثل «الانسان ناطق» يا «الانسان موجود» يا بالعرض باشد مثل اينکه «الانسان أبيض، الإنسان اسود» و امثال ذلک.

جهت اتحاد بين انسان و وجود، خود وجود است يعني کان تامه است چرا؟ وقتي مي‌گوييم «الانسان موجود» ما دو تا شيء نداريم که يکي را بخواهيم با ديگري متحد بکنيم. کان تامه انساني است دو تا مفهوم داريم دو تا لفظ داريم اما يک حقيقت در خارج بيشتر نيستند و آن حقيقت وجود انسان است در حقيقت. لذا «فان جهة الاتحاد بين الانسان و الوجود» که مي‌گوييم «الانسان موجود» اين «الانسان موجود» دو تا لفظ داريم دو تا مفهوم داريم اما در خارج يک حقيقت است و همان وجود انسان است. «و هو نفس الوجود منسوب بالانسان بالذات» اما «و جهة الإتحاد بينه و بين الحيوان هو الوجود المنسوب إليهما جميعا بالذات» در حقيقت ايشان دارد قدم به قدم جلو مي‌آيد تا نسبت بين وجود و ماهيت در خارج را بيان بکند. «و جهة الإتحاد بين الانسان و الابيض هو الموجود المنسوب الي الانسان بالذات و الي الابيض بالعرض» حالا اينجاست که در حقيقت ما مي‌خواهيم جمع‌بندي بکنيم و به يک نتيجه برسيم.

«فحينئذ لا شبهة في أنَّ المتحدين لا يمكن أن يكونا موجودين جميعاً بحسب الحقيقة» اين همان سخني است که عرض کرديم جناب شيخ الرئيس هم يک سخن موهمي داشت که صدر المتألهين با تحليل آن ايهام و آن ابهام را برطرف کرد و گفت اين موجودين جميعا يعني ما دو تا وجود داريم يکي وجود ماهيت و يکي هم خود ماهيت که هر دو وجود داشته باشند بلکه اينها به يک وجود موجود هستند و همان وجودي است که ماهيت آن به وجود موجود است.

الآن باز تحليل وجودشناسي مي‌خواهيم بکنيم مي‌خواهيم بگوييم که الآن هم ماهيت موجود است هم وجود ماهيت. بالاخره در خارج وقتي مي‌گوييم که «الشجر موجود» هم وجود ماهيت الآن مطرح است هم خود ماهيت مطرح است. ايشان مي‌فرمايند که يک مطلب را اولاً باهم کنار گذاريم و آن اين است که قطعاً اينها دو تا نيستند دو تا وجود نيستند دو تا امر بالفعل نيستند چرا؟ چون دو امر بالفعل هر کدام طارد عدم از ذات خودش هست و مستقلاً يک وجودي است. اگر وجود ماهيت يک چيزي باشد خود ماهيت هم يک چيزي باشد که دو تا وجود داشته باشيم، يعني دو تا امر بالفعل، هرگز دو تا امر بالفعل نمي‌توانند باهم متحد باشند. اگر بناست اتحادي اتفاق بيافتد بين يک جود اصلي و يک وجود اعتباري امکان دارد اما دو تا وجود اصيل که نمي‌تواند باهم متحد باشند.

«لا يمکن أن يکونا موجودين جميعاً بحسب الحقيقة» که هر دوي اينها بالفعل باشند. بلکه يکي بايد بالفعل باشد و ديگري بالعرض يا بالتبع. «فحينئذ لا شبهة في أنَّ المتحدين لا يمكن أن يكونا موجودين جميعاً بحسب الحقيقة» حالا اجازه بدهيد از اينجا را ما باهم از مطلبي که حضرت استاد مي‌فرمايند داشته باشيم تا عمقي که در اين رابطه ما دنبال مي‌کنيم از فرمايش حاج آقا اين را دنبال کنيم. شما لطف بفرماييد صفحه 460 آن آخرين خط را «و همچنين اگر دو شيء باشند و لکن هر دو اصيل باشند اتحاد و حمل واقع نمي‌شود» چرا؟ «زيرا اگر دوئيت بين دو شيء اصيل باشد، آن دو شيء حقيقتاً مغاير يکديگر خواهند بود و دو شيئي که داراي تغاير حقيقي هستند کثرت محضه داشته و قابل حمل بر يکديگر و اتحاد نمي‌باشند».

ما در حمل يک مغايرت مي‌خواهيم و يک اتحاد. مغايرة مّا و اتحاد مّا. اتحاد مّا هم کافي است که بتوانيم بگوييم بر ديگري حمل ولو يکي حقيقت باشد و ديگري رقيقت، بالاخره بايد يک نوع اتحادي بين دو شيء وجود داشته باشد. و الا اگر بين دو شيء هيچ نوع اتحادي وجود نداشته باشد حمل اتفاق نمي‌افتد. آنجا کثرت محضه است کما اينکه در وحدت محضه هم ما حمل نداريم. آن جايي که يک شيء داشته باشيم که حمل نداريم. حمل هوهوية است يعني بايد دو شيء داشته باشيم که اين دو شيء نحوه‌اي از اتحاد را داشته باشند. پس «و قابل حمل بر يکديگر و اتحاد نمي‌باشند. پس اتحاد که همان وحدت آميخته با کثرت است تنها در جايي محقق است که دو شيء که بيش از يکي از آنها اصيل نيست وجود داشته باشد» يعني يکي اصيل و ديگري غير اصيل يا بالتبع است يا بالعرض است و امثال ذلک.

«آنچه در اين برهان مورد ادعاست اين است كه آن شي‌ء اصيل، ماهيّت نبايد باشد» پس ما براساس اينکه وجود و ماهيت در خارج متحد هستند شکي نداريم. در خارج ماهيت هم نمي‌تواند اصيل باشد هم براساس براهين اصالت وجود حرفي نداريم. نتيجه مي‌گويريم که ماهيت به تبع يا به عرض وجود در خارج متحد است موجود است و به همين نحوه با وجود متحد مي‌شود. بنابراين اگر اين پرسش اصلي هست که وجود و ماهيت در خارج چگونه باهم وصلت مي‌کنند و ارتباط و اتحاد دارند اين است. اتحاد يک امر حقيقي و يک امر اعتباري است. حقيقي وجود و اعتباري امر ماهيت. «آنچه در اين برهان مورد ادعاست اين است که آن شيء اصيل، ماهيت نبايد باشد» چرا؟ اين مطلب را ما ديروز عرض کرديم اما امروز «زيرا هر ماهيّت حدّي دارد كه از يك سو به جنس و از ديگر سو به فصل ختم مي‌شود و از اين رو امور خارج از حدّ خود را طرد نموده و قبول اتحاد با آنها را نمي‌نمايد» چرا «إذ غيره مثار کثرة أتت» چرا غير از وجود که ماهيات باشند همواره جايگاه کثرت را دارند و نمي‌توانند با چيزي متحد باشند؟ براي اينکه هر کدام بشرط لا هستند. يعني چه بشرط لا هستند؟ يعني مي‌گويند که ما از نظر عموم، به جنس ختم مي‌شويم، از نظر خصوص هم به فصل ختم مي‌شويم و لذا ما دائريم بين جنس و فصل. انسان چيست؟ انسان حيوان ناطق است. اين حيوان ناطق يعني چه؟ يعني از حيوانيت به لحاظ عموم بيرون نيستيم. از ناطق هم به لحاظ فصل بيرون نيستيم. ما در اين مدار هستيم هر چه که حيوان ناطق باشد انسان است و هر چه که بيرون از حيوان ناطق باشد انسان نيست حتي وجود و عدم. حتي وحدت و کثرت. حتي کليت و جزئيت. اينها در مدار جنس و فصل نيستند و لذا براساس اين هيچ چيزي با ماهيت نمي‌تواند متحد باشد چون منتهي است به جنس و فصل.

«زيرا هر ماهيت حدي دارد که از يک سو به جنس و از ديگر سو به فصل ختم مي‌شود و از اين رو امور خارج از حدّ خود را طرد نموده و قبول اتحاد با آنها را نمي‌نمايد و اما اگر وجود اصيل باشد» اينجاست اين حرف‌هاي نهايي است «مي‌تواند منشأ انتزاع چند مفهوم و يا ماهيّتي گردد» چرا؟ چون وجود که بشرط لا نيست. وجود آزاد است محدوديتي هم ندارد مي‌تواند با هر چيزي هم متحد بشود. «زيد» يا وجود زيد «عادل، قائم، کاتب، ضاحک» همه چيز را مي‌توانيد شما بر آن بار بکنيد. چرا؟ چون محدوديتي در وجود نيست. اما اگر وجود اصيل باشد مي‌تواند منشأ انتزاع چند مفهوم يا ماهيت باشد که به لحاظ همان منشأ واحد با يکديگر متحد هستند. اين کليت مطلب، حالا عبارت جناب صدر المتألهين را مي‌خواهند باز بکنند.

مي‌فرمايند «صدرالمتألهين (قدس سره) اين استدلال را در مشاعر[1] ، در محدودهٴ حمل شايع ذكر كرده است و ليكن در اسفار همانگونه كه حكيم سبزواري در تعليقه‌ي[2] خود بدان توجه كرده است، آن را در مورد مطلق حمل و اتحاد، يعني اعم از حمل اوّلي و حمل شايع بكار برده است».

اينکه فرمودند «لو لم يأصل وحدة ما حصلت ـ إذ غيره مثار کثرة أتت» اين سخن هم در حوزه حمل اوّلي است که در ذهن باشد هم در حوزه حمل شايع است که در عين و خارج باشد. شما اگر بخواهيد دو تا مفهوم را در ذهن با هم متحد کنيد بگوييد «الانسان حيوان، الانسان ناطق» که هر دوي اينها مثلاً جنس و فصل هستند و در مدار معقول ثاني منطقي در ذهن هستند اما اينهايي که در ذهن هستند اگر وجود در ذهن هم اصيل نباشد اين دو تا مفهوم چه‌جوري باهم متحد مي‌شوند؟ يکي مفهوم انسان است يکي مفهوم حيوان است الآن مفهوم انسان ربطي به حيوان ندارد «في نفسه» هر کدام موجود هستند مفهوم حيوان ربطي به انسان ندارد. اما در عين حال ما مي‌بينيم که اين دو به حمل اوّلي بر يکديگر حمل مي‌شوند. به حمل اوّلي حمل مي‌شوند يعني چه؟ يعني در ذاتيات همديگر فرو مي‌روند. اين مي‌شود جنس. اين مي‌شود نوع. جنس در متن نوع ديده مي‌شود. به حمل اوّلي بر همديگر در حدّ ذاتيات حمل مي‌شوند. چه‌ چيزي باعث مي‌شود که دو تا مفهومي که هيچ نوع باهم مجانستي ندارد دو تا مفهوم مستقل هستند، مي‌شوند اين‌جور به هم تنيده و متحد مي‌شوند؟ «لو لم يأصل وحدة ما» يک حقيقتي داريم بنام وجود ذهني، در آن وجود ذهني، اتحاد اتفاق مي‌افتد و حيوان و انسان به يکديگر به حمل اوّلي حمل مي‌شوند.

در خارج هم مسئله همين‌طور است اگر در خارج آمديد گفتيد که «زيد عادل» اين زيد يک مفهومي است عادل هم يک مفهومي ديگر است. چه چيزي باعث شده که در خارج عادل و زيد باهم متحد بشوند به حملي که در خارج وجوداً يکي باشند؟ اين امکان ندارد جز به وجود، چرا؟ چون در خارج يا وجود است يا ماهيت. ماهيت که بيان شد که اتحاد در آن معنا ندارد، چون به جنس و فصل ختم مي‌شود تنها چيزي که مي‌تواند محور اتحاد باشد مسئله وجود است.

«صدر المتألهين قدّس سرّه اين استدلال را در مشاعر در محدوده حمل شايع ذکر کرده و لکن در اسفار همان‌گونه که حکيم سبزواري هم توجه کرده آن را در مورد مطلق حمل و اتحاد، يعني اعم از حمل اوّلي و حمل شايع» يعني درذهن و خارج.

پرسش: ...

پاسخ: ظاهراً بله. «شاهد بر اين كه نظر صدرالمتألهين در اسفار به مطلق حمل است اين است كه او در مثال‌هاي خود حمل حيوان بر انسان را كه حمل اوّلي است نيز ذكر مي‌نمايد» «الشجر موجود» را که ذکر کرده اما اين مسئله که «الانسان حيوان» را هم ذکر کرده اين «الانسان حيوان» در حمل اوّلي هست و در مقام ذهن است. «چون قبلاً بيان شد كه حمل كلي بر فرد خارجي، اعم از ذاتي و عرضي، حمل شايع است اما حمل جنس بر نوع كه فرد خارجي نيست، اوّلي ذاتي خواهد بود».

برويم باز هم ذهن را ببريم آقايان تلاش بکنيم که ذهن برسد به اينکه نحوه اتحاد و ارتباط وجود با ماهيت در خارج چگونه دارد اتفاق مي‌افتد؟ «بنابر اين، چه ظرف اتحاد خارج باشد و چه ذهن باشد، يعني اعم از آن كه به مقتضاي حمل شايع، سخن از وحدت مصاديق خارجي دو مفهوم» که اينها را حالا إن‌شاءالله ملاحظه مي‌فرماييد «چيزي جز وجود نيست. به عنوان مثال، وقتي كه جنس و يا فصل را بر نوع حمل كرده و از پيوند مفهومي آن دو سخن مي‌گوئيم، در واقع از وجود واحد آن دو مفهوم خبر مي‌دهيم و يا وقتي كه عرضي» اين هم چيزي نيست.

اما آن پاراگراف بعدي «صدرالمتألهين براي جايي كه يك وجود، مصداق بالذات دو مفهوم و يا ماهيّت است» مي‌گوييم «زيد عادل، العادل حاکم، العادل شاهد» اينها مفهوم است. يک وجود مصداق بالذات دو مفهوم يا ماهيت است. «دو مثال ذكر مي‌كند. يكي حمل وجود بر انسان كه نمونه‌اي براي حمل شايع است» مي‌گوييم که «الانسان موجود» حمل مي‌کنيم وجود را بر انسان. «زيرا ماهيّت انسان و مفهوم وجود، هرگز معناي واحدي را تشكيل نمي‌دهند» انسان يک چيزي است وجود يک چيز ديگري است شما الآن وجود را بر انسان حمل مي‌کنيد مي‌گوييد «الانسان موجود» دو تا مفهوم داريد دو تا لفظ داريد و اين دو را يکي بر ديگري داريد حمل مي‌کنيد. اين دو تايي که کاملاً از يکديگر مغاير هستند و جدا هستند چه‌جور يکي را بر ديگري حمل مي‌کنيم؟ يکي حمل وجود بر انسان که نمونه‌اي براي حمل شايع است زيرا ماهيت انسان و مفهوم وجود هرگز معناي واحدي را تشکيل نمي‌دهند. «يعني از جهت مفهوم، وحدت نمي‌يابند بلكه تنها به لحاظ مصداق خارجي با هم متحد مي‌شوند؛ و ديگري اتحاد انسان با حيوان است» يک وقت شما مي‌گوييد «الانسان موجود» وجود را حمل مي‌کنيد بر انسان. يک وقت مي‌گوييد «الانسان حيوان» حيوان را حمل مي‌کنيد. دو نحوه حمل ما الآن در خارج داريم. «و ديگري اتحاد انسان با حيوان است كه داراي وحدت مفهومي بوده و نمونهٴ حمل اوّلي مي‌باشند».

يعني چه؟ انسان با حيوان دو تا مفهوم‌اند ولي وقتي شما حمل ذاتي اوّلي کرديد، اينها عين هم‌اند. «الانسان حيوان، الانسان ناطق، الناطق حيوان» اينها به حمل اوّلي بر يکديگر حمل مي‌شوند و حمل ذاتي هستند. «در اين مثال، وجود واحد خارجي است كه مصداق بالذات مفهوم وجود و ماهيّت انسان» اين يک «و يا دو مفهوم حيوانيت و انسانيت است. بنابر اين در حمل اوّلي گرچه وجود، ظرف وحدت نيست ليكن نقطهٴ اتصال و جهت ارتباط موضوع و محمول، همان وجود است».

اينها را مي‌خواهيم بگذريم برويم به آن بخش پاياني که مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايد صفحه 463 را ملاحظه بفرماييد «مثال موردي كه وجود واحد، مصداق بالذات براي يكي و مصداق بالعرض براي ديگري مي‌باشد» به هر حال شما يک وقتي مي‌گوييد که «الانسان موجود» يک وقتي مي‌گوييد «الانسان أبيض» فرقشان چيست؟ يک وقت مي‌گوييد «الانسان موجود» يک وقتي مي‌گوييد «الانسان أبيض» الآن دارند اين دو تا مورد را تشريح مي‌کنند. «مثال موردي که وجود واحد، مصداق بالذات براي يکي و مصداق بالعرض براي ديگري مي‌باشد، مانند حمل عرض بر جوهر است؛ نظير آنكه گفته مي‌شود: (انسان سپيد است)، زيرا در اينجا آن وجود واحدي كه عامل وحدت است» يعني دو تا مفهوم را باهم گره مي‌زند انسان و سپيدي را «بالذات متعلق به ماهيّت انسان مي‌باشد كه جوهر است و بالعرض متعلق به سپيدي مي‌باشد كه عرض است؛ از اين رو استناد اين وجود به انسان، استناد بالذات و انتساب إلي ما هو له، و استناد آن به سپيدي، بالعرض و انتساب إلي غير ماهو له است».

آقايان ملاحظه بفرماييد ما مي‌گوييم «انسان سپيد است» الآن اينجا وجود کجاست؟ يکي شده موضوع، ماهيت انسان. معروض است و جوهر. ديگري شده چه؟ ديگري عرض، سپيدي و عرض است اينها هستند. اين دو تا ماهيت الآن باهم متحد شدند. آن چيزي که اين دو تا امر مغاير را به هم پيوند مي‌دهد وجودي است که منسوب اليهما است. يکي به ماهيت انسان و ديگري به ماهيت سپيدي است. به يکي بالذات اطلاق مي‌شود و استناد پيدا مي‌کند و آن امر معروض و جوهر است و ديگري که سپيد هست بالعرض با او متحد است. اولاً و بالذات با جوهر متحد است و ثانياً و بالعرض با عرض متحد است که سپيدي باشد.

ملاحظه بفرماييد «زيرا در اينجا آن وجود واحدي که عامل وحدت است» وحدت بين چه؟ بين انسان سپيد است، بين مفهوم انسان و سپيدي. «بالذات متعلق به ماهيت انسان مي‌باشد که جوهر است و بالعرض متعلق به سپيدي مي‌باشد که عرض است و از اين رو استناد اين وجود به انسان استناد بالذات و انتساب ما هو له و استناد آن به سپيدي بالعرض و انتساب إلي غير ما هو له است.

«مثال موردي كه وجود واحد، مصداق بالعرض براي دو مفهومي است كه بر يكديگر حمل مي‌شوند، مثال به «الأبيض كاتب» است» ما يک قضيه‌اي و گزاره‌اي داريم که «الابيض کاتب» اين «الابيض کاتب» دو تا امر عرض‌اند هم ابيض عرض است و هم کاتب عرض است. اين دو تا امر عرضي را چه چيزي ـ با اينکه مفهوم اينها از هم جدا هستند ـ با هم متحد کرده؟ مي‌فرمايد که «زيرا وجودي كه مصداق سپيد پوست و نويسنده است، در واقع مصداق بالذات انسان و مصداق بالعرض براي دو مفهوم و عنوان سپيد پوست و نويسنده است» شما وقتي مي‌گوييد «الابيض کاتب» مي‌دانيد که اينها دو تا عرض‌اند هم ابيض عرض است و هم کاتب عرض است. مگر عرض بدون جوهر مي‌شود؟ پس بايد که با جوهر باشد. بنابراين ما يک وجودي داريم که به جوهر انتساب ذاتي و اوّلي پيدا مي‌کند نسبت به اين دو تا عرض يک انتساب ثانوي پيدا مي‌کند. در واقع مصداق بالذات انسان، و مصداق بالعرض براي دو مفهوم و عنوان سپيدپوست و نويسنده که کاتب باشد هست.

«دو مفهومي كه بر يكديگر حمل مي‌شوند، اعم از آن كه وجود واحدي كه محور اتحاد آنهاست، وجود بالذات يا وجود بالعرض آن دو و يا وجود بالذات يكي و وجود بالعرض ديگري باشد، همانگونه كه در متن استدلال گذشت نمي‌توانند هر دو اصيل باشند بلكه يا هر دو آنها انتزاعي هستند و يا اين كه لا اقل يكي از آن دو انتزاعي مي‌باشد. البته منظور از بالذات در مقابل بالعرض است نه به معناي اصيل؛ لذا ممكن است صدق جنس و فصل» فلان.

ما آخرين نتيجه‌اي که در اينجا مي‌خواهيم بگيريم مسئله نوع ارتباط بين دو مفهوم انسان و موجودٌ که «الانسان» ماهيت است و «موجود». ما مي‌خواهيم ببينيم که بالاخره براساس اصالت وجود نوع ارتباط بين وجود و ماهيت را چگونه بايد ارزيابي بکنيم؟ همه اين انحاء گزاره‌ها را ديديم يکي گفتيم «الابيض کاتب» دو تا امر عرضي است. يا گفتيم «الانسان ابيض» يکي جوهر است و يکي عرض. همه اينها متحد شدند در خارج. نحوه اتحاد را هم بيان کرديم عامل و جهت اتحاد را هم بيان کرديم که وجود است برسيم به آن آخرين و لطيف‌ترين نوع اتحاد که فرمودند «ضربٌ من الاتحاد» ما يک وجود داريم و يک ماهيت. الانسان موجود، مي‌خواهيم ببينيم اينها چه‌جوري باهم ارتباط دارند؟

«قضاياي مركبه كه مفاد كان ناقصه اند قضايايي هستند كه موضوع و محمول آنها، هر دو انتزاعي است، و قضاياي بسيطه كه مفاد كان تامه مي‌باشند قضايايي هستند كه مشتمل بر يك مفهوم انتزاعي و يك معناي اصيل هستند». اينها هم انحاء گزاره‌ها قضاياي مرکّبه و قضاياي بسيطه. «بعد از تبيين اين كه در اين گونه از قضايا، مفاهيم ماهوي نمي‌توانند همان امر اصيل باشند ناگزير معناي وجود همان امر اصيل و حقيقي خواهد بود» داريم مي‌رويم به سراغ آن نتيجه نهايي که بالاخره اين استفتائي که کرديم که نسبت بين وجود و ماهيت در خارج چگونه است را جواب بگيريم. «بايد توجه داشت آن حقيقت اصيلي كه مصحح حمل و اتحاد است، مفهوم انتزاعي وجود كه محمول در قضاياي بسيطه است نيز نمي‌باشد» آقايان، مفهوم را از مدار اين‌گونه مسائل بيرون ببريد. مفهوم وجود که نقش آفرين نيست. هيچ نقشي ندارد. مفهوم وجود مثل مفهوم عدم، هيچ نقشي در تحقق و اصالت ندارد. پس يک: «بايد توجه داشت آن حقيقت اصيلي كه مصحح حمل و اتحاد است» خيلي‌ها آقايان چون از وجود جز مفهوم چيز ديگري نمي‌فهميدند چون مي‌گفتند وجود امري اعتباري است وجود که در خارج يافت نمي‌شود، امر اعتباري ذهني مفهوم است. اين مفهوم چکار مي‌تواند بکند؟ آيا مي‌تواند محور اتحاد باشد؟ مي‌گويند هرگز مفهوم که نمي‌تواند محور اتحاد باشد.

ملاحظه بفرماييد «بايد توجه داشت آن حقيقت اصيلي كه مصحح حمل و اتحاد است، مفهوم انتزاعي وجود كه محمول در قضاياي بسيطه است نيز نمي‌باشد بلكه» محور اتحاد چيست؟ «همان حقيقت خارجي وجود است كه هرگز در ظرف ذهن و در متن قضيه قرار نمي‌گيرد» آقا، ما چکار داريم به قضاياي ذهنيه؟ در ذهن قضايايي هستند اما آنکه در حقيقت باعث اتحاد مي‌شود وجود است تحقق خارجي است اين مي‌تواند منشأ اتحاد باشد « که هرگز در ظرف ذهن و در متن قضيه قرار نمي‌گيرد. بنابر اين در قضايا هيچ‌گاه امر اصيل يافت نمي‌شود مگر اين كه يكي از دو امر، مانند مفهوم وجود به دليل خصيصه‌اي كه در ارائهٴ آن معناي حقيقي دارد و از جهت نظر در مصداق آن، بالمجاز اصيل شمرده شود، و اگر جهت فناي مفهوم در مصداق و مانند آن مطرح گردد، اصالت از آن مصداق است كه مُفَنّي فيه مي‌باشد نه مفهوم كه فاني است».

عمده مسائلي که در حقيقت باعث مي‌شود که چنين خلطي اتفاق بيافتد در زعم اصالة الماهوي‌ها اين است که اينها مي‌گفتند که وجود در خارج يافت نمي‌شود تمام اين مسائل را روي مفهوم مي‌بردند. مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايد که مفهوم عدم، نه وجود هست نه حتي وجود مفهوم وجود در ذهن نه! مفهوم وجود هيچ کاري برايش نيست، بله! تنها شأني که دارد ظل است حاکي است فاني است آن مفني فيه که حقيقت وجود هست آن محور اتحاد است. «بنابر اين در قضايا هيچگاه امر اصيل يافت نمي‌شود مگر اين كه يكي از دو امر، مانند مفهوم وجود به دليل خصيصه‌اي كه در ارائهٴ آن معناي حقيقي دارد» يعني حيثيت حاکويت، حيثيت ظلّيت. «و از جهت نظر در مصداق آن، بالمجاز اصيل شمرده شود، و اگر جهت فناي مفهوم در مصداق و مانند آن مطرح گردد، اصالت از آن مصداق است كه مُفَنّي فيه مي‌باشد نه مفهوم كه فاني است» و حاکي است و فلان».

در مثالي که در آغاز اين توضيح ذکر شد اين مطلب گذشت که نور داراي دو معناست يکي معناي مفهومي آن است و ديگري معناي خارجي آن مي‌باشد. بر اين اساس گفته شده است که وجود نيز مثل نور داراي دو معناي مفهومي و خارجي است. اينکه به بيان برخي از مشترکات و تمايزات مي‌پردازيم.

پرسش: ...

پاسخ: آنکه محور اتحاد است حقيقت وجود است هستي است. ولي اين حقيقت هستي گاهي وقت‌ها در ذهن وجود دارد که بسيار بسيار بسيار ضعيف است که مي‌گوييم وجود ذهني که وجود ذهني هم وجود است. ولي در حد حاکويت و در حد ظليت. و الا اگر حتي در اين حد هم نباشد ما اتحاد نخواهيم داشت «لو لم يأصل» اگر وجود اصيل نباشد «وحدة ما حصلت» شما الآن در ذهنتان مي‌گوييد، در ذهن نه خارج، «الانسان ناطق» اين چه شد که اين دو تا باهم متحد شدند؟ اين دو تا که لفظاً از هم جدا هستند مفهوماً هم که از هم جدا هستند. «إذ غيره مثار کثرة أتت» آنچه که باعث مي‌شود اين دو تا مفهوم مغاير را به هم گره بزند يک نحوه از اتحاد مّا است چون حمل داريم الآن هوهوية شد شما مي‌گوييد «الانسان حيوان» به حمل اوّلي ذاتي هم بر هم حمل مي‌کنيد. دو تا لفظ‌اند دو تا مفهوم‌اند و مغاير هم. هيچ ارتباطي هم به لحاظ لفظ و مفهوم باهم ندارند. آنچه که باعث مي‌شود اين دو امر مغاير باهم متحد بشوند يک حقيقتي است بنام وجود ولي اين وجود در ذهن در حد يک وجود ظلّي حاکي است که آقايان دقّت بفرماييد ما يک علم داريم يک وجود ذهني. علم يک وجود عيني خارجي‌ است و جايش در ذهن است. مثل عدالت، مثل امانت، مثل صداقت. ولي آنکه در حد حمل اوّلي ذاتي دو تا مفهوم را به هم گره مي‌زند يک وجود فوق العاده ضعيف و رقيقي است بنام وجود ذهني که دارد اين دو تا را به هم پيوند مي‌دهد.

پرسش: ...

پاسخ: آنجا اولاً مگر ما تغايري داريم؟ خير. پس بنابراين آنجا بحث غيريت اصلاً مطرح نيست.

پرسش: نه، ذاتش است.

پاسخ: احسنتم، آنجا چون بسيط است و ترکيب ندارد کثرت ندارد تعددي ندارد حتي اينها را ما از نظر مفهومي هم مي‌گوييم به عين يکديگر حمل مي‌کنيم. «العالم قادر، القادر مريد» با اينکه لفظا و مفهوما جدا هستند، چون مصداقاً عين هم هستند آنجا جدا هست. بنابراين در واجب سبحانه و تعالي اين بحث جدا است. البته ما مفهوماً همه جا يکسان است وقتي مي‌گوييم «الله قادر» يک لفظ داريم يک مفهوم داريم يک محمول داريم. ولي سخن اين است که اين امور متغيره را چه‌جور به هم پيوند بدهيم؟ اين امور متکثّره را چه‌جور به هم پيوند بدهيم پيوند بين وجود و ماهيت در خارج چه‌جوري ايجاد بکنيم؟ مي‌گويند پيوند بين وجود و ماهيت بالوجود است چون وجود تحقق دارد اين وجود ماهيت را با خود به همراه دارد و اين همراهي حالا بالتّبع و بالعرض ماهيت به وجود باعث مي‌شود که آن اتحاد شکل بگيرد اين ضرباً من الاتحاد را جمله‌اي است که قابل توجه است «ضرب من الاتحاد» يعني چه؟ يعني شما بايد برسيد به اينکه بالاخره بين حقيقت و مجاز چه ارتباطي پيدا کند؟ اينها در حد مجاز مي‌خواهند در نهايت. حالا در حد نظر آقايان مشائين به تبع موجود است. وجود داريم به تبعش ماهيت در خارج موجود است و اين پيوند حاصل مي‌شود چرا؟ چون يک وجود تابعي داريم.

ولي اگر آمديم بالاتر «بالعرض و المجاز» سخن گفتيم آنجا چه نحوه از اتحاد است؟ چون در آنجا هم شما مي‌گوييد که «الانسان موجود» انسان که ماهيت شد، ماهيت هم که يک امر اعتباري است ما يک امر اصيل داريم و يک امر اعتباري مي‌شود يک امر اصيل را با يک امر اعتباري پيوند داد؟ الآن سخن اين است. مي‌گويند «بضرب من الاتحاد» يک نحوه اتحادي را ما بايد تصور بکنيم. چرا؟ چون جناب صدر المتألهين آن قدر ماهيت را رقيق کرد، رقيق کرد، رقيق کرد که هيچ چيزي براي او در خارج تحقق نخواهد داشت «ما شمّت رائحة الوجود» در خارج ماهيت به هيچ وجه از وجود سهمي ندارد.

آقاي صدر المتألهين بزرگوار، شما که مي‌فرماييد ماهيت در خارج هيچ سهمي از حقيقت و هستي ندارد، چه‌جور شما مي‌گوييد که «الانسان موجود»؟ موجودٌ حمل بر انسان مي‌کنيد؟ تازه آن را هم موضوع قرار مي‌دهيد؟ مي‌گويد «بضرب من الاتحاد» يک نحوه از اتحادي را شما بايد تصور کنيد. شما بايد ذهن را به حدي دقيق کنيد که بتواند اين نحوه از اتحاد را درک بکند. بين مثل نقطه در خط. آيا نقطه امر موجود است به معناي اينکه در خارج يک حقيقتي داريم بنام نقطه؟ يا نقطه پايان خط است؟ ما در خارج نقطه که نداريم مي‌گوييم وقتي خط تمام شد ما انتزاع مي‌کنيم نقطه را. يا سطح تمام شد انتزاع مي‌کنيم خط را. خط که در خارج وجود ندارد. خط نفاد سطح است. نقطه نفاد خط است. آن جايي که خط تمام مي‌شود نقطه است. آن جايي که انسان به لحاظ وجود تمام مي‌شود ماهيتش است. آيا اسناد وجود به نقطه که مي‌گوييد نقطه وجود دارد چگونه است؟ آيا واقعاً نقطه در خارج موجود است يا نه، همان نفاد خط را مي‌گوييد نقطه. در حد نفاد به او معتقديم. اسناد مي‌دهيد وجود را به نقطه در حد نفاد خط. اسناد مي‌دهيد وجود را به خط مي‌گوييد خط وجود دارد مي‌گوييم آقا، خط وجود دارد؟ مي‌گويد نه نه، يعني پايان سطح. پايان خط. پايان وجود انساني، ماهيت انسان شکل مي‌گيرد. شما بايد اين دقت را داشته باشيد اين «ضرب من الاتحاد» را در ذهنتان تصوير بفرماييد وگرنه بار سنگيني هميشه روي دوش شما هست. اگر شما اينجا «ضرب من الاتحادي» که جناب صدر المتألهين مي‌فرمايد که نسبت بين وجود و ماهيت را مي‌خواهد مشخص بکند اگر ما درست فهم کرديم، راحتيم که در خارج جز وجود چيز ديگري نبينيم و واقعاً اين سخن که «ما شمّت رائحة الوجود» براي ما سنگيني نکند گران نباشد. ما با ضرس قاطع بگوييم که نيست. همان‌گونه که نقطه نيست، به عنوان پايان خط چرا. ولي به عنوان يک موجود مستقل نيست. خط نيست، به عنوان پايان سطح چرا، ولي به عنوان يک امر مستقل نيست.

ماهيت نيست، به عنوان پايان حد اشياء و وجودات چرا، اما به عنوان مستقل نه. اين اتحاد را ما بايد درک بکنيم تا آن «ضرب من الاتحاد» اتفاق بيافتد. وعده ما إن‌شاءالله، إن‌شاءالله ما از اين حقائق لذت مي‌بريم. ما از اين معارف لذت مي‌بريم. ما از اين هستي‌شناسي اصيل لذت مي‌بريم. ما از اينکه بتوانيم اين حرف‌ها را در سطح معارف خودمان إن‌شاءالله پياده بکنيم لذت مي‌بريم. اگر خدا توفيق بدهد إن‌شاءالله در سال اينده تحصيلي از صفحه 465 آغاز خواهيم کرد ادامه همين فصل هفتم مي‌شود و همچنان در باب احکام وجود هستيم و مسائل اوّلي فلسفي است.

إن‌شاءالله خدا همه گفته‌ها و شنيده‌ها و آمد و شدها را دوستان زحمت کشيدند تشريف آوردند چه در فضاي مجازي چه در فضاي حقيقي اين جلسات را ما با گرمي الحمدلله داشتيم، اداره کرديم، به لطف الهي اينها جلسات مورد رضاي الهي مي‌دانيم و واقعاً اينها را باور داريم نه تنها يک اشتغال باشد يک کار باشد بلکه يک معرفت است يک علم است يک آگاهي و اعتقاد و شناخت اصيل است إن‌شاءالله خدا کمک خواهد کرد و توفيق خواهد داد. إن‌شاءالله در سال آينده با نشاط بيشتر با انگيزه بيشتر با آمادگي بيشتر به لطف الهي از صفحه 465 بحث را از کتاب جلد اول بخش اول از جلد اول کتاب رحيق مختوم دنبال خواهيم کرد.

از همه دوستان هم حلاليت مي‌طلبيم آرزوي صحت و سلامت داريم «و جعلکم مبارکا أينما کنتم» و إن‌شاءالله ما را هم از دعاي خودتان فراموش نخواهيد فرمود. ما هم إن‌شاءالله دعاگو هستيم.


[1] ـ مشاعر: ص10.
[2] ـ اسفار: ج1، ص67.