درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1401/03/10

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 10/03/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 10/03/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:

معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 102جلسه 102

 

موضوع: اصالت وجود

 

«والوجودات الإمكانية هوياتها عين التعلّقات والارتباطات بالوجود الواجبي؛ لا أنَّ معانيها مغايرة للارتباط بالحق تعالي كالماهيات الإمكانيه». در فصل هفتم از فصول مسلک اول همچنان مباحث در فضاي اصالت وجود و برشماري شبهاتي که وجود دارد و پاسخ‌هايي که در اين رابطه هست. عنواني که الآن مشغول هستيم عنواني است تحت اين مسئله که «توضيح و تنبيهٌ» توضيح در باب براهين اصالت وجود است و تنبيه در برابر شبهاتي است که در مقابل با اصالت وجود مطرح شده است.

فرمودند که از باب تمثيل و نمونه، وجود مثل نور است. همان‌طوري که نور يک مفهومي دارد که يک مفهوم انتزاعي عقلي ذهني است و هيچ اثري از اين مفهوم در خارج نيست و يک اطلاق ديگري براي نور هست که ناظر به مصداق و حقيقت خارجي نور هست و آن عينيت دارد خارجيت دارد تشخص و جزئيت دارد، وجود هم همين‌طور است، دو اطلاق براي وجود مطرح است؛ يک اطلاق ذهني و عقلي که مفهوم کلي است و هيچ تحققي از آن در خارج نيست و ديگري ناظر به مصداق و حقيقت وجود است که در خارج موجود است و عينيت دارد تشخص و جزئيت دارد و امثال ذلک.

بعد الآن مي‌خواهند بگويند رابطه بين آن اطلاق اول و اطلاق دوم چيست؟ اگر به يکي مي‌گوييم مفهوم وجود و به ديگري مي‌گوييم مصداق وجود چيست؟ مي‌گويند که رابطه، رابطه لازم و ملزوم است. ما يک عين خارجي داريم يک مصداق حقيقي داريم اگر اين مصداق حقيقي بخواهد بيايد در ذهن از آن حقيقت خارجي يک مفهومي را ما بخواهيم انتزاع بکنيم ببريم در ذهن مي‌شود مفهوم وجود و لذا رابطه، رابطه لازم و ملزوم است براساس اين تحليلي که ارائه شده است که اين مفهوم از آن مصداق خارجي انتزاع مي‌شود همين، و نه آن مصداق خارجي به ذهن مي‌آيد و نه آن مفهوم ذهني به خارج مي‌آيد. اين بيان شد.

حالا الآن يک بحثي را مطرح مي‌کنند که اين بحث بسيار بحث عزيزي است بسيار بحث شريفي است و در حقيقت در مجلّات بعدي و اجزاي بعدي اين کتاب شريف اسفار خواهد آمد اما اينجا يک پرده‌اي از آن را دارند نشان مي‌دهند دو تا مطلب بسيار شريف است که ما الآن مي‌خواهيم بخواهيم ولي تفصيلش إن‌شاءالله آينده اسفار. يکي اين است که اين وجوداتي که در خارج هستند و مصداق عيني ما هستند و ما مفهوم وجود را از اينها مي‌گيريم، اينها از کجا مي‌آيند؟ اينها ريشه‌شان چيست؟ مي‌گويند ريشه اينها از واجب الوجود است. اينها وجودات امکاني‌اند و واجب سبحانه و تعالي علت و منشأ و مبدأ اين آثار وجودي است. ولي توجه داشته باشيد که اين چيزي که الآن به عنوان موجودات ممکنه به لحاظ وجودشان به لحاظ مصداق وجودي‌شان در حقيقت با واجب ارتباط دارند اين ارتباط نحوه تعلق اينها بسيار قابل توجه است و آن اين است که اين تعلق يک امر زائد نيست بلکه عين هويت اينهاست. يعني وجود تعلقي دارند وجود ارتباطي دارند نه وجودي که «ثبت له الربط بل وجود هو عين الربط» يعني مصاديقي که در خارج موجود هستند به عنوان وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، اينها يک حقائقي نيستند که اين حقائق تعلق دارند و ربط دارند بلکه اينها عين الربط‌اند و اينها عين التعلق‌اند. اين مطلب اول.

وقتي عين التعلق شدند چه مي‌شود؟ چه اتفاقي مي‌افتد؟ خيلي از آن نکات برجسته حکمت متعاليه است و حکمت متعاليه با اين بيان کامل مي‌شود. حکمت کامل مي‌شود که مرحوم صدر المتألهين وقتي به اينجا رسيدند، فرمود: «و به تمّت الفلسفة» اين مطلب عمده‌اش و مباحث اصلي‌اش در پايان جلد دوم إن‌شاءالله خوانده خواهد شد که مي‌گويند ارجاع علّيت به تشأن. ما وقتي آمديم گفتيم که موجودات بر مبناي ربط نيستند بر مبناي اين نيستند که تعلق داشته باشند بلکه عين تعلق‌اند يک سخن بسيار مهم و يک نظر بسيار مهمّي در هستي‌شناسي داديم و آن اين است که اگر اينها عين تعلّق‌اند اينها عين الربّط هستند شأنيت واجب محسوب مي‌شود شأن واجب مي‌شوند نه معلول که معلول جدا است. معلول يعني چه؟ يعني وجودي که از ناحيه علّت براي او اين معلوليت قرار داده شده است که معلوليت وصف اوست ولي آن چيزي که در حکمت متعاليه براساس اين تحليل دارد روشن مي‌شود اين است که اين موجوداتي که عين التعلق‌اند عين الربط هستند شأني از شؤونات واجب محسوب مي‌شوند. اينکه گفته مي‌شود که در حکمت متعاليه علّيت ارجاع به تشأن مي‌شود ارجاع علّيت به تشأّن براساس اين است که اين موجودات عين الربط هستند. طرح اين مسائل شايد به اين صورت ضرورت نداشت يک اشاره‌اي است يک نگاه آينده‌نگري است که ما به کدام سمت داريم مي‌رويم ولي به هر حال اين عبارت‌ها فوق العاده بايد براي ما عزيز باشد. چرا؟ چون اين فقط عبارت نيست بلکه نگاهمان به جهان هستي است.

ارجاع علّيت به تشأن تمام حکمت متعاليه است که تمام هستي نه به عنوان معلول، نه به عنوان وجود ممکن در مقابل وجود واجبي، ما بيش از يک وجود نداريم، آن وجود، وجود حق است و ماسواي او شأن او هستند اين را در حکمت متعاليه، ماسوا هست شأن هم وجود دارد عرفان نيستيم ما در فضاي عرفان نرفتيم که ظهور باشد. نه! شؤون الهي‌اند جلوه‌ها الآن مثلاً فرض ما دست و پا داريم چشم و گوش داريم، اين قوا، اين اعضا و جوراح شؤون ما هستند ما که نيستيم. ما نفسمان هستيم. ما همان فقط نفسمان هستيم. اما اين دست و پا، اين قوا، اين اعضاء و جوارح، اينها شؤون ما هستند که بيرون از حقيقت ما هستند. ما يک چيزي هستيم اينها بيرون از حقيقت ما هستند و به عنوان شؤون ما محسوب مي‌شوند. در مقام فعل هستند لذا اين دست و پا عوض مي‌شود دست و پاي ديگري مي‌آيد. اين چشم و گوش عوض مي‌شود چشم و گوش ديگري مي‌آيد. اين قلب و مغز عوض مي‌شود قلب و مغز ديگري مي‌آيد. همه اينها بيرون از حقيقت ما هستند ما يک نفسي هستيم که اين نفس هست و هر چه که بيرون از اين هست مي‌شود شؤون او. عالم در حدّ شأن واجب است در مقام فعل است در مقام بيرون از حقيقت ذات الهي است. ذات الهي و اوصاف ذاتيه آن يک حقيقت اصيل است و آنچه که در مقام فعل است يعني «جوارحکم جنوده» يعني اين.

اگر خداي عالم فرمود «وبأسمائک التي ملأت ارکان کل شيء» اينها اسماء الله‌اند اينها فعل الهي‌اند اينها شأن الهي‌اند فيض الهي‌اند و امثال ذلک. ببينيد ما اگر در رواياتمان آياتمان و امثال ذلک مي‌رويم به سمت اينکه جهان را اين‌جوري معرفي بکنيم نگرش فلسفي بايد تبيين بکند که چرا اين‌جوري مي‌شود. اگر عالم مي‌شود «جوارحکم جنوده و خلواتکم عيونه» اگر اين‌جور دارد معذور مي‌شود «جنوده» سربازان الهي‌اند. اينکه خداي عالم به باد فرمان مي‌دهد به آب فرمان مي‌دهد به کوه فرمان مي‌دهد به همه اينها فرمان مي‌دهد وقتي که اعجاز الهي مي‌خواهد انجام بشود. به عصا فرمان مي‌دهد اژدعا مي‌شود. به دريا فرمان مي‌دهد قطع مي‌شود. به کوه فرمان مي‌دهد شتر صالح مي‌آيد. همه اينها شؤونات اويند، همه دست و پاي اويند، اعضا و جوارح اويند و لذا اينها در حقيقت مي‌شود.

تحليل فلسفي‌اش چيست؟ تحليل فلسفي‌اش همين است که الآن جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند که اينها وجودات امکاني نيستند که تعلق به واجب دارند که معلول باشند بلکه اينها شأن واجب سبحانه و تعالي هستند شؤون او هستند و در حقيقت ظهورات او محسوب مي‌شوند و امثال ذلک.

پرسش: ...

پاسخ: هر کدام از اينها اصطلاح خودش را دارد ... مي‌تواند عرفاني باشد مي‌تواند فلسفي باشد. ببينيد شأن را مي‌توانيد شما استفاده بکنيد از آن شأن واژه‌هاي مقام فعل را مقام ظهور فعلي را در فلسفه ارزيابي بکنيد مي‌تواند ظهور بفهميد. مثلاً نمود در مقابل بود که قرار گرفت ما نمي‌توانيم کاري‌اش بکنيم، نمود در مقابل بود است. در مقابل نبود است. ولي شأن مي‌تواند شأن فعلي باشد و شأن وجودي داشته باشد و اسناد وجود ولو در حد تبع، بالتبع اسناد حقيقي باشد. حالا پس آقايان ما دو تا اطلاق راجع به وجود داشتيم، يک اطلاق، اطلاقي بود که به مفهوم وجود برمي‌گشت امر انتزاعي و ذهني و عقلي بود. يک اطلاق ديگر هست که به مصداق و حقيقت وجود برمي‌گردد. يک وقت مي‌گوييم وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، اين مفهوم را اطلاق مي‌کنيم به آن حقيقت. يک وقت هم در ذهن است. الآن ايشان مي‌گويند که آن چيزي که شما به عنوان آن ملزوم و آن مصداق مي‌بينيد، مي‌تواند سه جور حضور داشته باشد. يا در حد وجود واجبي است، يا در حد وجود امکاني، يا در حد وجودي که براي ماهيت حاصل مي‌شود که حيثيت اطلاقيه حيثيت تعليليه حيثيت تقييديه.

الآن ما مي‌گوييم «الله سبحانه و تعالي موجود»، يک؛ «وجود الشجر موجود»، دو؛ «ماهية الشجر موجودة» سه. در هر سه جا ما وجود داريم. اين هر سه جا هم وجود حقيقت دارد عينيت دارد خارجيت دارد اما يکي بالذات است مثل واجب سبحانه و تعالي. هيچ حيثيتي نمي‌خواهد. حيثيت اطلاقيه است. يا حيثيت تعليليه مي‌خواهد که خداي عالم بايد او را ايجاد بکند، مي‌شود وجود شجر، يا حيثيت تعليليه بعلاوه حيثيت تقييديه است. يعني وجود شجر ماهيت شجر را به همراه دارد. پس يک واجب داريم وجود واجب. يک وجود ممکن داريم. يک ماهيت ممکنه که به وجود واجب وابسته است. ولي ماهيت ممکنه ولو در حد مجاز موجود است. پس اين موجوديت مي‌تواند طيف وسيعي را داشته باشد. اما در عين حال آقايان، آنچه مهم است آن مصداقش هست ملزومش هست که داراي عينيت و خارجيت است.

پرسش: ...

پاسخ: بله. حالا عرض کرديم که اين عبارت‌ها آن عبارت‌هاي عاليه حکمت متعاليه است. اينها همين عبارت را شما در جلد دوم کمالش را مي‌بينيد. اينجا فقط يک اشاره است. «والوجودات الإمكانية هوياتها عين التعلّقات والارتباطات بالوجود الواجبي» اين عبارت‌ها آن عبارت‌هاي رسين و استوار حکمت متعاليه است که اين وجودات امکاني، هوياتشان ـ نه ماهياتشان ـ حيقيتشان عين التعلق و الارتباطات هستند. يعني چه؟ يعني «ذات ثبت له الربط» نيست بلکه «ذات هي عين الربط» است. «بالوجود الواجبي لا أنَّ معانيه» نه اينکه معاني اين وجودات «مغايرة للارتباط بالحق تعالي» نه اينکه خودشان يک چيزي باشند ارتباط به حق يک چيز ديگري باشد که «ثبت له الارتباط». «لا أنّ معانيه» اين وجودات امکاني «مغايرة للإرتباط بالحق تعالي». اين آقايان گاهي وقت‌ها ما يک عبارت اثباتي مي‌گوييم و گاهي اوقات براي تأکيد آن عبارت اثباتي، آن عبارت سلبي را هم مي‌آوريم. الآن گفتند چه؟ گفتند اين وجودات عين الارتباط و التعلق‌اند. سلبي‌اش: نه اينکه وجودات اموري باشند که تعلق براي آنها ثابت شده باشد که «ثبت لها التعلق».

«لا أنَّ معانيها مغايرة للارتباط بالحق تعالي كالماهيات الإمكانيه» ماهيات امکاني در پرتو وجود آنها به واجب ارتباط پيدا مي‌کنند تعلقشان تعلقي است که از ناحيه وجود ممکنات بر آنها حاصل مي‌شود. پس ما يک وجود واجبي داريم، يک؛ يک وجود امکاني داريم، دو؛ يک ماهيت ممکنه داريم که به وجود امکاني وابسته است. پس اوّلي حيثيت اطلاقيه، دومي حيثيت تعليليه و سومي هم حيثيت تقييديه است. «لا أنَّ معانيها مغايرة للارتباط بالحق تعالي كالماهيات الإمكانيه حيث إنّ لكلّ منها» که براي هر کدام از اين ماهيات امکانيه «حقيقة وماهية» يک حقيقتي وجود دارد که از ناحيه وجودش برايش تأمين مي‌شود و يک ماهيتي. «وقد عرضها التعلق بالحقّ تعالي بسبب الوجودات الحقيقية» اين ماهيات به واجب سبحانه و تعالي تعلق دارند؟ مي‌گويد بله. ولي به سبب وجوداتشان. «و قد عرضها التعلق بالحقّ تعالي بسبب الوجودات الحقيقية التي ليست هي إلاّ شؤونات ذاته تعالي» اين مطلب دوم.

پس تا اينجا بنا شد که چه شود؟ بنا شد که وجودات حقائق عيني خارجي باشند و اين وجودات هم در سه مرحله‌اند وجود واجبي وجود امکاني، ماهيت ممکنه موجوده‌اي که به تبع وجود در خارج موجود است. پس اينها اين سه مرحله شد. حالا الآن مي‌خواهند بگويند که اينکه يک موجود تعلقي شد و عين الربط شد اين چه خوانده مي‌شود؟ چه‌جوري ما اين را خوانش کنيم؟ مي‌گويند اينها چيزي جز شؤونات الهي نيستند. بله، اگر معلول بودند و «ثبت له الربط» بود اينها شأن واجب محسوب نميشدند ولي يک وقتي هستند که معلول نيستند. کلاً از ذاتيتشان بيرون آمدند و «ذات ثبت له الربط» نيست. ذات ندارند. هر چه که هست وجود بالغير است. اين قبلاً ما عرض کنم مشائين مي‌گويند موجودات يک ذاتي دارند يک نسبتي به غير. آن نسبت به غير مي‌شود وجود بالغير و يک ذات. الآن براساس اين تحليل موجودات ديگه ذات ندارند. هر چه که هست تعلق بالغير و ارتباط به غير است.

حالا اينجا «وقد عرضها» يعني عرض اين ماهيات را «التعلق بالحقّ تعالي بسبب الوجودات الحقيقية» حالا اين وجودات حقيقيه را آقا دارند با يک عبارتي يک عبارت است يک سطر است ولي اين يک سطر همه حکمت متعاليه در همين يک سطر است «بسبب الوجودات الحقيقة التي» وجوداتي که «ليست هي إلاّ شؤونات ذاته تعالي وتجليات صفاته العليا و لمعات نوره وجماله وإشراقات ضوئه وجلاله كما سيرد لك برهانه إن شاء الله العزيز» اينجا که رسيديم مرحوم صدر المتألهين إن‌شاءالله در جلد دوم مي‌فرمايد «و به تمّت الحکمة» حکمت با اين کامل مي‌شود که چه؟ که وجودات امکاني جزء شؤونات الهي‌اند جزء جوارح و جوانح او هستند که بيرون از حقيقت‌اند. همواره آقايان ملاحظه بفرماييد اينها بيرون از حقيقت الهي‌اند. حاج آقا يک تعبير بسيار لطيفي را از قرآن استفاده مي‌کنند.

ما يک واژه اعتراف داريم يک واژه شهادت. «فاعترفوا بذنبهم فسحقا» اين «فاعترفوا» براي اين است که انسان وقتي مي‌گويد من اشتباه کرديم اين راه را نبايد مي‌رفتيم و رفتم، اين را مي‌گويند اعتراف. اما دست و پا وقتي حرف مي‌زنند شهادت مي‌دهند. وقتي سؤال مي‌کنند که چرا عليه ما سخن گفتيد؟ «أنطقنا الله الذي انطق کل شيء لم شهدتم علينا» بحث شهادت. شهادت مال غير است. اعتراف مال نفس است اين دو تا واژه را خيلي خوب حاج آقا استفاده کردند. کجا اعتراف و کجا شهادت است. اعتراف آن جايي است که خود نفس انساني حرف مي‌زند «و قد اعترفوا بذنبهم فسحقا» آن‌گاهي که انسان به ذنب خودش معاذالله اعتراف مي‌کند اين مي‌شود اعتراف. خودش به خودش. ولي وقتي دست و پا شهادت مي‌دهند شهادت است و غير شهادت مي‌دهد نه خود انسان. اين زبان ما عليه ما معاذالله شهادت مي‌دهد اين زبان ما نيستيم اين زبان بيرون از وجود ماست و اينها شؤون ما هستند. اعضا و جوارح ما و قواي ما شؤون ما هستند جناب صدر المتألهين هستي ممکنات را در اين حد به نمايش گذاشته و فرمود «سيرد لك برهانه إن شاء الله العزيز» إن‌شاءالله مطلب را.

ولي مي‌خواهد بفرمايد که آن چيزي که در نزد حکمت مشاء و حکمت اشراق و ساير نحله‌هاي فلسفي و کلامي به عنوان معلول شناخته مي‌شد و خدا به عنوان علت دانسته مي‌شد، اکنون روشن مي‌شود که اينها معلول نيستند که معلول ذاتي داشته باشند که اين ذات به غير تعلق دارد. بلکه اينها حقائقي هستند که به عين حقيقتشان به غير تعلق دارند.

پرسش: ...

پاسخ: بله. حالا اين عبارت‌ها عبارت‌هايي است که ما بايد مطابق با مباني و برهان جلو برويم. چرا؟ اگر ما بخواهيم برگردانيم به ظهور به معناي عرفاني‌اش، پس کثرت را گرفتيم. در حالي که در حکمت متعاليه کثرت پذيرفته شده است. ما نمي‌توانيم اينها را از بين ببريم. اصولي هست که اين اصول بايد مبناي ما باشد در تعريف اين عناوين و اصطلاحات. يک ظهور عرفاني داريم و يک ظهور فلسفي داريم. الآن دست و پاي ما ظهورات ما هستند. اما در عين حال اينها هستند اينها وجود دارند. عالم هم از نظر حکيم وجود دارد. چون وجود دارد لذا مي‌شود شأن واجب سبحانه و تعالي. لذا واژه شأن بکار مي‌برند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اينها صفات فعلي‌اند. وقتي مي‌رسند به بحث تجلي و صفات فعلي، ديگه آن صفاتي که فرمودند صفات ذاتي مثل علم و قدرت و اراده و اينها نيستند.

پرسش: ...

پاسخ: علم فعلي‌اش. آن علم فعلي از علم ذاتي زاده مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: تجلي فعل است ... بله تجلي است. يعني مقام فعل است.

پرسش: ...

پاسخ: نه، نمي‌شود. تا آن جايي که ما کثرت را قبول داريم شأن واجب را اگر کثير دانستيم اينها فعل واجب‌اند. وقتي فعل واجب شدند ببينيد يک مقداري اينجا بله بين دوستان اختلاف نظري وجود دارد. اگر ما به وحدت شخصي داريم نظر مي‌دهيم که عالم را اصلاً موجود نمي‌دانيم اسناد وجود به اينها را غلط مي‌دانيم، يا حتي اسناد را مجازي مي‌دانيم اين مي‌شود عرفان. ولي ما در اينجا اسناد وجود به عالم را اسناد حقيقي مي‌دانيم. اما حقيقتي که رقيق شده در حد شأن شده است. اگر بخواهد اسناد وجود به اينها حقيقي نباشد يعني پس اينها موجود نيستند وقتي موجود نبودند ما فقط بيش از يک وجود نداريم مي‌شود وحدت شخصي، مي‌شود عرفان. ولي ما در فضاي حکمت داريم سخن مي‌گوييم. تشکيک هم مراتبي دارد و مي‌رساند به آن آخرين مرتبه‌اي که مي‌شود همين مرتبه آخر تشکيک است. لذا فرمودند که نگاه کنيد «و قد عرضها التعلق بالحقّ تعالي بسبب الوجودات الحقيقية» يعني چه؟ يعني آن موجودات امکاني موجود حقيقي‌اند در خارج وجود دارند اسناد وجود به آنها حقيقت دارد. اين وجودات حقيقي چه‌جوري موجودند؟ «التي ليست هي إلاّ شؤونات ذاته تعالي» پس ما به حقيقي بودن اينها اعتراف مي‌کنيم اذعان داريم که اينها حقيقي‌اند موجودند و مفهوم وجود از اينها انتزاع مي‌شود حقيقتاً. اينها موجودات مجازي نيستند اسناد وجود به اينها اسناد مجازي نيست اسناد بود نيست اسناد نمود نيست بلکه اسناد بود است. «ليست هي إلّا شؤونات ذاتيه تعالي وتجليات صفاته العليا ولمعات نوره وجماله وإشراقات ضوئه وجلاله كما سيرد لك برهانه إن شاء الله العزيز».

پس دو تا مطلب شد آقايان؛ يک: وجودات که ملزومات‌اند و مصاديق هستند اينها يک ارتباط تعلقي با ذات واجب دارند. ذات ندارند هر چه هست وجود بالغير است عين الربط است. حالا که اين‌طور شد نکته دوم که مهم‌تر است و برآمده از اين است اين است که وقتي ما اينها را اين‌جور ديديم مي‌بينيم که نسبت اينها با واجب سبحانه و تعالي نسبت شأن و ذي شأن است. علت و معلول نيستند. اينها جدا نيستند ذاتي نيستند که براي آنها ربط وجود داشته باشد و اينها جز شؤون الهي نيستند. اين دو تا مطلب از آن مطالب عميق حکمت متعاليه است که إن‌شاءالله براي بعد ملاحظه مي‌کنيد.

پرسش: ...

پاسخ: بله. «والآن نحن بصدد أنَّ الوجود في كل شي‌ء» الآن ما در صدد چه هستيم؟ راجع به اينکه نحوه اينها چگونه است کاري نداريم. ما مي‌خواهيم بگوييم که در خارج حقائقي است در مقابل چه کسي مي‌خواهيم حرف بزنيم؟ در مقابل اصالة الماهوي‌ها. در مقابل کساني که قائل به وجود در خارج نيستند. «و الآن نحن بصدد» چه؟ که «أنّ الوجود في کل شيء أمر حقيقي سوي الوجود الانتزاعي الذي هو الموجودية» آقا، شما اين دو تا اطلاق را فراموش نکن. آن اطلاقي که در مقام ذهن انتزاعي و مفهومي است آن را جدا کن آن را اصلاً کاري نداريم ما. ما راجع به مفهوم وجود سخن نمي‌گوييم. «و الآن نحن بصدد أنّ الوجود في کل شيء أمر حقيقي سوي الوجود الانتزاعي الذي هو الموجودية» حالا «سواء كان موجودية الوجود» باشد يا «أو موجودية الماهية» ما عرض کرديم سه تا وجود داريم وجود واجبي خيلي خوب! وجود امکاني و وجودي که ماهيات به سبب وجوداتشان در خارج پيدا مي‌کنند.

«فإنّ نسبة الوجود الانتزاعي إلي الوجود الحقيقي كنسبة الإنسانية إلي الإنسان؛ والأبيضية[1] إلي البياض، ونسبته إلي الماهية كنسبة الإنسانية إلي الضاحك والأبيضية[2] إلي الثلج» آقايان، ايشان در اين عبارت دارند چه مطلبي را بيان مي‌کنند؟ نسبت بين وجودي که مفهوم است انتزاعي است ذهني است با آن حقيقت خارجي و مصداقي اين نسبت را دارند مشخص مي‌کنند. پس ما دو تا اطلاق داريم از وجود؛ يک اطلاق اطلاق مفهومي است ذهني است مصدري است انتزاعي است اين فقط در ذهن است اصلاً در خارج راه ندارد. يک اطلاق هم براي وجود حقيقي است که الآن فرمودند که هر امري در خارج اين باب وجود همراه است. حالا اين دو تا چگونه باهم ارتباط دارند؟ اين مفهوم با اين مصداق چه‌جوري ارتباط بدهيم؟ مي‌گويد آقا، نسبت انسانيت با انسان، انسان در خارج چيست؟ يک وجودي دارد يک ماهيتي دارد. اين مفهوم وجود الانسانية، وجود النسانية که در ذه است را با وجود انسان در خارج شما ملاحظه کنيد. شما چه‌جور اين موجودية الإنسان يا وجود الإنسان که اين وجود الإنسان در ذهن است مفهوم است اين را منطبقش مي‌کنيد بر انسان موجود خارجي. ما دو جور الآن مي‌خواهيم که اطلاق داشته باشيم. يک: اطلاقي که مال خود مفهوم وجود است که به وجودات اشياء داريم نسبت مي‌دهيم در خارج. مي‌گوييم که وجود الانسان به لحاظ مفهوم با مصداق خارجي‌اش داريم. يکي اين است که وجود ماهيت انسان که اين را هم با وجود ماهيت انسان در خارج داريم مقايسه مي‌کنيم. اين وجود ماهيت انسان که در ذهن هست را به عنوان يک مفهوم ذهني مي‌خواهيم منطبقش بکنيم با اين. الآن جناب صدر المتألهين مي‌خواهد نشان بدهد که توجه داشته باشيد آقايان اصالة الماهوي‌ها، آقايان مشائين، آقايان اشراقيين اين دو تا اطلاق شما را براي شما موجب خلط نشود يک اطلاق مفهومي داريم يک اطلاق مصداقي داريم نسبتشان هم مثل همين نسبتي است که داريم بيان مي‌کنيم.

پس «والآن نحن بصدد أنَّ الوجود في كل شي‌ء أمر حقيقي سوي الوجود الانتزاعي الذي هو الموجودية» پس ما يک امر انتزاعي ذهني داريم که آن معناي مصدري وجود يا موجوديت است. يکي هم امر حقيقي که در خارج است. حالا اين موجوديت «سواء كان» اين موجوديت «موجودية الوجود أو موجودية الماهية؛ فإنّ نسبة الوجود الانتزاعي إلي الوجود الحقيقي» پس نگاه کنيد نسبت وجود انتزاعي يعني چه؟ يعني مفهوم وجود. با وجود حقيقي که مصداق وجود است نسبتش مثل چيست؟ «كنسبة الإنسانية إلي الإنسان» انسان خارجي انسانيت را از مقام ذهن به او منطبق مي‌کند. همين. اين ذهن است که مفهوم انسانيت را بر اين انسان خارجي به لحاظ وجودش هست مي‌گويد «الإنسانية موجودة» اين «الإنسانية موجودة» ناظر به چيست؟ يا حتي در ذهن مي‌گوييم «الانسان موجود» اين به چيست؟ به لحاظ مفهوم است. اما اين دارد نسبتش به چيست؟ به آن موجود خارجي انسان است. «کنسبة الإنسانية إلي الإنسان والأبيضية إلي البياض» بياض يک امر خارجي است البته به قول حاج آقا يک تعليقه دارند که ابيض بگوييم بهتر است. بياض که در خارج نيست هر چه که در خارج هست ابيض است. نسبت ابيضيت با ابيض. آقا، نسبت ابيضيت با ابيض چيست؟ ابيض يعني موجود خارجي سفيد. ابيضيت را ما از او مي‌گيريم بر او حمل مي‌کنيم. اين يک.

دو: «ونسبته» وجود انتزاعي «إلي الماهية» پس يک وقت است که اين مفهوم ذهني ما که در آن وجود هست را با وجودات اشياء مي‌سنجيم، يک؛ دو: با ماهيتي که قرين و تبع وجود در خارج يافت مي‌شود مي‌سنجيم. الآن ماهيت شجر در خارج وجود ندارد؟ بله، به تبع وجود وجود دارد. ما نسبت وجود شجريت به لحاظ ماهيت را با ماهيت شجر در خارج که به تبع وجود يافت مي‌شود مي‌سنجيم. پس اين کلمه نسبت را دو مرتبه ملاحظه کنيد. «فإنّ نسبة الوجود الإنتزاعي إلي الوجود الحقيقي كنسبة الإنسانية إلي الإنسان، و الأبيضية إلي الأبيض» اين يک. دو: «و نسبته» وجود «الإنتزاعي إلي الماهية کنسبة الإنسانية إلي الضاحك والأبيضية إلي الثلج» ملاحظه بفرماييد آنکه در خارج موجود است ضاحک است يعني ماهيت ضاحک، و ماهيت ثلج. اما ماهيت ضاحک و ماهيت ثلج به تبع وجود ضاحک و وجود ثلج موجود است.

ما اين مفهومي که در ذهن وجود دارد که مي‌گوييم نسبت وجود انتزاعي به ماهيت حقيقي اين نسبت، نسبت ذهن و خارج است، عين و ذهن است. پس ما دو تا مفهوم داريم ممکن است يکي سؤال کند که اين دو تا اطلاق وجود چه ربطي باهم دارند؟ الآن ايشان دارند ربط را بيان مي‌کند. يکي در وعاء ذهن است که مي‌گوييم چه؟ مي‌گوييم وجود يک مفهوم ذهني انتزاعي عقلي است که محکوم «لا کلي» است لا جزئي است لا موجودة و لا معدومة و امثال ذلک. اما که ناظر به آن مفهوم ذهني‌اش هستيم. اما نسبتش با اين انطباق است که آن مفهوم را با خارجي که ملزوم است لذا فرمودند که ملزوم و لازم. اين لازم از آن ملزوم گرفته مي‌شود.


[1] ـ والأولي أن يقال والثلجية إلي الثلج وإلي الأبيض.
[2] ـ همان.