درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1401/03/09

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 09/03/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، توضيح و تنبيهتاريخ جلسه: 09/03/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:

معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 101جلسه 101

 

موضوع: اصالت وجود

«وعدم ظهوره وسطوعه إما من جهة ضعف الإدراك[1] عقلياً كان أو حسيّاً، أو لاختلاطه بالظلمة الناشئة من مراتب تنزلاته بحسب اصطكاكات وقعت بين مراتب القصور الإمكاني وشوائب الفتور الهيولاني». همچنان در فصل هفتم پيرامون مباحث اصالت وجود و شبهات و اشکالاتي که در اين باب وجود دارد و پاسخ‌هايي که براي اين امر در نظر گرفته شده است. توضيحي در اينجا داده مي‌شود نسبت به ادله و يا براهيني است که بر اصالت وجود اقامه شده است و «تنبيهٌ» در حقيقت روشنگري است نسبت به آنچه را که به عنوان پاسخ به برخي از شبهادت داده مي‌شود.

تبيين فضاي اصالت وجود و همچنين موقعيت وجود در مقابل ماهيت و بالعکس از مسائلي است که بايد به تعبير ايشان به تضاعيف ما ذکرناه براي چند بار گفته بشود تا فضاي بحث براي اهلش روشن بشود. ايشان فرمودند که «و قد تبين و تحقّق من تضاعيف ما ذکرناه من القول في الوجود» که مسئله اين‌گونه است. همان‌طور که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد مرحوم صدر المتألهين مسئله وجود را به مسئله نور تشبيه کردند. گفتند که در نور ما دو امر داريم: يک مفهوم مصدري نور است که يک امر انتزاعي ذهني است و هرگز در خارج جايگاهي ندارد. آن چيزي که از مفهوم نور در ذهن داريم اين کليت دارد عموم دارد شمول دارد و امثال ذلک و به هيچ وجه هم در خارج يافت نمي‌شود. اما يک اطلاق ديگري براي اين نور هست که ناظر به يک نور خارجي است نور عيني است که تحقق دارد و در حقيقت مصداق آن مفهوم است. آن البته عينيت دارد تشخص دارد جزئي به معناي تشخص است و همه آثار و لوازم بر آن مترتب است.

از جمله ويژگي‌هاي نور در خارج و نه در ذهن، مسئله ذو مراتب بودن است که نور در خارج داراي مراتبي است. برخي مراتبش اعلي است برخي عالي برخي متوسط و برخي ضعيف و برخي اضعف است. الآن همچنان ما در مقام آن مثال و بيان و تبيين مثال که نور هست هستيم. بعد وارد ممثّل که وجود هست خواهيم شد. اگر نور را إن‌شاءالله خوب روشن بيابيم در مورد «ما نحن فيه» که ممثّل هم هست يعني وجود مسئله تطبيق خواهد کرد و روشن خواهد شد. آيا در مسئله نور ما چه داريم؟

پرسش: ...

پاسخ: بله درست است. همين‌طور است دارند الآن همين را مي‌گويند که احکامي که براي نور هست چيست؟ که ما احکامي که براي نور هست را ما منطبق کنيم به وجود. نور در حقيقت همان‌طوري که ملاحظه مي‌فرماييد يک حقيقت بسيط چيز ديگري نيست و همان حقيقت ظاهر بذاته و مظهر لغيره است. هيچ چيزي با او نيست. اين تفاوت‌ها مال چيست؟ اين اختلاف‌ها و امتيازها مال چيست؟ مي‌گويند الآن بحثي که داريم مي‌خوانيم ناظر به اين مطلب است که اين اختلاف‌ها به درجات برمي‌گردد به مراتب برمي‌گردد. هر چه مراتب عالي‌تر باشد نوراني‌تر است فروغ بيشتري دارد. هر چه مرتبه کمتر باشد فروغش کمتر است. ما اين فروغ کمتر را فکر مي‌کنيم وجود مع الظلمه است يعني اين معيت دارد اين بعلاوه نور بعلاوه ظلمت است. ما ظلمتي نداريم ظلمت همان عدم نور است و هر چه که اين عدم نور کمتر بشود کمتر بشود اين ضعف نورانيت بيشتر ديده مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: درجات را؟ براي اينکه حقيقت نور بسيط است. همين نور ظاهري. باطن را بايد با عقل تقويت کنيم. باطن وقتي که عقل شد آن وقت عقل مي‌گويد که اين ماهيت بايد بسيط باشد. اين ماهيت نمي‌تواند اصلاً واجب سبحانه و تعالي يا عقل نمي‌تواند که مرکّب باشد چون اگر بخواهد مرکّب باشد احتياج دارد واجب سبحانه و تعالي محتاج نيست و امثال ذلک.

بنابراين تا يک حدي را با حس و چشم مي‌يابيم اين راه مادي است و بقيه را اين نورانيت را از راه عقل مي‌يابيم. يعني عقل مي‌گويد نفس موجود مجرّد است و اين موجود مجرّد در نزد خود حاضر است و اين چيز ديگري با او نيست او بسيط است. الآن اجازه بفرماييد همين اتفاقاً داريم ما بازش مي‌کنيم. ما مي‌خواهيم ببينيم اين مراتبي که مال نور هست شما مي‌گوييد برخي مراتب ضعيف‌اند برخي اضعف برخي قوي‌اند برخي اقوي. اين اختلافات از کجا درآمده؟ ما يک وقت مي‌گوييم که شجر حجر ارض سما اينها مختلف‌اند اينها چون ماهيات مختلفه هستند. چون ماهيات مختلفه هستند اين موجودات هم مختلف‌اند اما نور شديد نور ضعيف نور قوي نور متوسط اين اختلافاتش از کجاست؟ نور که بيش از يک حقيقت ندارد. در همه اين حرف‌ها شما مي‌گوييد که «ظاهر بذاته مظهر لغيره» نور شمع هم مي‌گوييد ظاهر بذاته، به نورش نه به شمع. به نورش مي‌گوييد «ظاهر بذاته مظهر لغيره» به نور شمس هم که نگاه مي‌کنيد مي‌گوييد «ظاهر بذاته» به نور الله سبحانه و تعالي هم که نگاه مي‌کنيد «ظاهر بذاته» نور يک حقيقت است. اين اختلافات مال چيست؟ اين امتيازاتش از چيست؟ مي‌گويند اين نوع از امتيازات ريشه‌اش به مراتب برمي‌گردد هر چه مرتبه بالاتر باشد نور اقوي و اشد است هر چه اين مرتبه ضعيف‌تر باشد نور کمتر است و به حيثيت‌هاي ظلامت و ظلمت امکاني برمي‌گردد. الآن دارند اين را توضيح مي‌دهند.

«بل النور هو صريح الفعلية والتميز والوضوح والظهور» حالا اين اختلافات «وعدم ظهوره» نور «وسطوعه» يعني گستردگي و تابناکي «عدم ظهوره و عدم سطوعه إما من جهة ضعف الإدراك[2] عقلياً كان أو حسيّاً، أو لاختلاطه بالظلمة الناشئة من مراتب تنزلاته بحسب اصطكاكات وقعت بين مراتب القصور الإمكاني» يک وقت است که ما به جهت ضعف ادراکي‌مان آن نور را که مثلاً «الله نور السموات و الارض» است نمي‌يابيم. آن نور از بس قوي است از بس به تعبير جناب حکيم سبزواري «يا من هو اختفي لفرط نوره» چون نورش زياد هست ما نمي‌بينيم. يا به جهت ضعف نور از بس کوچک هست ما نمي‌بينيم که به ضعف ادراکي ما برمي‌گردد. ادراک عقلي، ادراک حسي که پس در مقام ادراک گاهي اوقات آن شيء بسيار قوي است عقل قدرت ادراک ندارد. همان‌طوري که در نهج البلاغه «لا يدرکه بعد الهمم و لا يناله قوس الفطن» هيچ وقت نه ديد يک حکيم به آن اوج وجود الهي مي‌رسد نه نظر شهود عارف به آنجا مي‌رسد «لا يدرکه بعد الهمم و لا يناله قوس الفطن». اين نظر ادراکي است. حالا ادراک يا ادراک حکيمانه عقلي است يا ادراک عارفانه شهودي است فرقي نمي‌کند. ادرک وقتي ضعيف شد يک حقيقتي که در نور شدّت دارد قابل درک است.

يک وقت نه، حالا با قطع نظر از ادراک خود آن حقيقت به گونه‌اي است که قابل درک نيست. از بس وسعت دارد يا از بس کوچک است. الآن شما براي بسياري از مسائل که دور هست شما تلسکوب مي‌گذاريد يا براي چيزي که ريز هست ميکروسکوب مي‌گذاريد اينها براي چيست؟ براي اينکه ضعف ادراکي است ما نمي‌توانيم دور را ببينيم يا کوچک را ببينيم اينها هم همين است. اگر چيزي دور بود يا چيزي ريز بود اين ضعف ادراکي اجازه نمي‌دهد که آن. بنابراين اين اختلاف‌ها به لحاظ خود اين اشياء هستند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اينها مي‌روند به مرحله عاليه فعل حضرت حق سبحانه و تعالي.

پرسش: ...

پاسخ: نه «لا يدرکه» اين اختصاصي به چون خداي عالم يک حقيقت نامحدود است و اينها محدودند. محدود نمي‌تواند نامحدود را درک کند.

پرسش: ...

پاسخ: آنجا چون همه اينها در مقام فعل است يعني خداي عالم دارد به رسول گرامي اسلام حقائق هستي را نشان مي‌دهد نه به خودش. «و لقد رأي من آيات ربه الکبري» او حق سبحانه و تعالي منزه‌تر از آن است که بخواهد مورد ديد کسي واقع بشود. لذا آن هويت غيبيه را دارد خود آنها مي‌گويند که «و ما عرفناک حق معرفتک، و ما عبدناک حق عبادتک» آنکه شايسته معرفت توست که حاصل نمي‌شود کنه خدا که قابل رؤيت نيست قابل شناخت نيست اصلاً يک موجود محدود، برهانش هم همين است. موجود محدود نمي‌تواند موجود نامحدود را ادراک بکند و اين نامحدودي با محدودي هم اصلاً فاصله‌اش نامحدود است.

پرسش: ...

پاسخ: بله «فاحببت أن اعرف» ...آنکه بله خداي عالم مي‌خواهد که مورد شناخت قرار بگيرد اما چه شأني از شؤونات الهي؟ شأن ذات؟ شأن اوصاف ذاتي؟ يا شأن فعلي؟ شأن فعلي.

پرسش: ...

پاسخ: اين نور که مادي نيست ... حديث قدسي اين است که من ناشناخته بودم.

پرسش: ...

پاسخ: من فضاي ذهن شما را ببينم که چيست بعد در موردش صحبت بکنيم. ببينيد حق سبحانه و تعالي يک حقيقت نامحدود است و چون نامحدود است به ادراک و شهود در نمي‌آيد. نه به عقل در مي‌آيد نه به شهود. پس اين از مسلّمات است پس ما اين را دست به آن نمي‌زنيم. اين قاعده عقلي مسلّمي با او هست که محدود نامحدود را درک نمي‌کند. اين از اين.

پرسش: ...

پاسخ: اينها برهانش با او هست که حق سبحانه و تعالي طبق هم نقليات همين که «و ما عرفناک حق معرفتک» يعني چه؟ يعني آنچه که شايسته معرفت حق است اين حديث پيغمبر است قدسي است «و ما عرفناک حق معرفتک». پس آنکه حالا شما دنبالش هستيد که فرمود «فأحببت أن اعرف» چيست؟

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد ما يک دفعه از يک جايي به جاي ديگر نرويم. ما الآن در باب معرفت خدا سخن مي‌گوييم. آيا معرفت خدا به لحاظ ذات به لحاظ کنه به لحاظ اوصاف ذاتي مقدور هست يا نيست؟ پس همين. پس آنچه که در حقيقت در اين حديث شريف مي‌شود انتظار داشت اين است که حق سبحانه و تعالي چگونه تجلي کرده؟ چگونه ظاهر شده؟ اين ظهور حق و اين «الله نور السموات» در مقام فعل است در مقام ذات که نيست. اين «الله نور السموات و الارض» را پيغمبر درک مي‌کند معرفت به آن پيدا مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: بله از جهت مقام فعل حق سبحانه و تعالي تجلي کرده و او چون تجلي اعظم است آن چون تجلي اوّلي است همه تجليات حق سبحانه و تعالي را مي‌تواند درک بکند. اما اينکه رسول اکرم(صلوات الله عليه) و اهل بيت(عليهم السلام) از اين مرحله بالاتر بخواهند بروند که «قاب قوسين» مي‌شود اينها مرحله قاب قوسين أو أدني است اما از اين مرحله بالاتر جايي وجود ندارد.

بنابراين ما اين اختلافات را داريم ريشه‌يابي مي‌کنيم. ريشه اختلافات و امتيازات چيست؟ در ماهيات خود ماهيات ريشه‌هاي اختلاف‌اند شجر حجر ارض سماء اينها ماهيات است. اما در نور که حقيقت واحده است «ظاهر بذاته مظهر لغيره» مال چيست؟ مي‌گويند به جهت همين است. مي‌گويند يا شدت نور است يا ضعف نور. اين شدت و قوّت از يک سو، ضعف و کم بودن نور از سوي ديگر، اين باعث اختلاف و امتياز مي‌شود. «و عدم ظهوره و عدم سطوعه» ساطع يعني بارز و روشن. «إما من جهة ضعف الإدراك» است حالا اين ادراک «عقلياً كان أو حسيّاً» يا منشأ ديگرش «أو لاختلاطه بالظلمة الناشئة من مراتب تنزلاته بحسب اصطكاكات وقعت بين مراتب القصور الإمكاني» آقايان ملاحظه بفرماييد ما الآن داريم مي‌گوييم که نور و ظلمت باهم قاطي مي‌شوند و باعث مي‌شود که نور ضعيف بشود. حالا با تحليل آيا ظلمت يک امري است که نور يک امر وجودي است يک امر حقيقي است که نور با آميخته شدن با او ضعيف مي‌شود؟ ما يعني مثلاً نور ده درجه فرقش با نور صد درجه چيست؟ مي‌گوييم نور ده درجه نور دارد نود درجه ظلمت دارد. شده نور 10. و او چون ظلمت ندارد و همه‌اش نور است شده نور صد. آيا اين‌جوري است؟ يا نه، اين نود درجه که ظلمت است همان عدم نور است؟ «و عدم ظهوره و عدم سطوعه» چرا؟ بخاطر مراتب تنزلات است. چون نازل مي‌شود از آن حقيقت برتر پايين‌تر مي‌آيد همين. همين که اين نور نيست اين ظلمت نشان داده مي‌شود. پس ظلمت عدم نور است. عدم نور که با نور اختلاط پيدا نمي‌کند تا بگوييم که آقا اين بعلاوه آن، اين اتفاق مي‌افتد.

«و عدم ظهوره» نور «و سطوعه إما من جهة ضعف الإدراک عقلياً کان أو حسّياً» يا جهت عدم ظهور و عدم سطوع چيست؟ «لإختلاطه» اين نور «بالظلمة الناشئة من مراتب تنزلاته» نور. چون نور نازل مي‌شود از صد به ده مي‌آيد، خود همين نزول باعث مي‌شود که مرتبه اعلي را نداشته باشد. چون مرتبه اعلي را ندارد پس ظهور ندارد سطوع ندارد. دقت کنيد آقايان، اين دو نوع امتياز را هم ملاحظه بفرماييد. ما يک امتيازي داريم که به شدت و ضعف است. يک امتيازي داريم که به عوارض است. امتياز نور که بسيط است به چيست؟ چرا مي‌گوييم برخي نورها قوي‌ترند اقوي هستند بعضي قوي‌اند بعضي متوسط‌اند بعضي ضعيف‌اند بعضي اضعف. اين اختلافات بخاطر چيست؟ الآن اين را دارند توضيح مي‌دهند. يا به ادراکات ما برمي‌گردد که ما نمي‌توانيم يک نور برتر را تشخيص بدهيم در حقيقت مي‌مانيم و ادراک عقلي ما ضعيف مي‌شود و نمي‌توانيم آن نور اعلي را مشاهده کنيم. يا نه، در حقيقت اين اختلاطي که نور با ظلمت پيدا مي‌کند که اين اختلاط را ما توضيح داديم نه نور بعلاوه چيز ديگري بنام ظلمت که ظلمت يک امر وجودي حقيقي باشد مثل امتزاج شير و شکر نيست. مثل اختلاط حبوبات نيست. نه از باب امتزاج است نه از باب اختلاط است نه از باب اجتماع است نه ترکيب انضمامي دارد نه ترکيب اتحادي دارد هيچ هيچ! اين فقط برگشتش به مراتب تنزلات است. هر چه نازل‌تر مي‌شود اين نور کمتر است و اختلاف حاصل مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: «أو لاختلاطه بالظلمة الناشئة من مراتب تنزلاته» نور. اين اختلاط از کجا حاصل مي‌شود؟ «بحسب اصطكاكات وقعت» اين اصطکاک «بين مراتب القصور الإمكاني وشوائب الفتور الهيولاني» هر چه که در سستي ماده بيشتر غرق بشود تاريک‌تر است. هر چه که از ماده بيرون بيايد به تجرد برسد روشن‌تر است. «لأنَّ كل مرتبة» ما در کل اسفار حالا بيان مي‌کنند ما بايد اينها را بايد بخوانيم اينها را بايد ببينيم که اين فتور هيولاني يعني چه؟ «لأنّ کل مرتبة من مراتب نقصان النور وضعفه» نور «وقصوره عن درجة الكمال الأتم النوري الذي لا حدَّ له في العظمة والجلال والزينة والجمال، وقع بإزائها مرتبة من مراتب الظلمات والأعدام المسمّاة بالماهيات الإمكانية» آقا ما الآن در همين عالم ماده حالا عالم ماده براي اينکه مثال بزنيم در همين عالم ماده يک گلابي پرآب بانشاطِ سرحال، با يک گلابي‌ايي که از کار افتاده و آبش کم شده و رويه‌اش کم شده مقايسه مي‌کنيم. اين تفاوت در چيست؟ تفاوت در اين است که يکي به اصطلاح از کمالات وجودي بيشتري برخوردار است و ديگري کمتر. آن نشاط بيشتري دارد آب بيشتري دارد گوشت بيشتري دارد همين چيزهايي که به هر حال به کمال وجودي برمي‌گردد بيشتر است آن ظهور بيشتري دارد و آنکه ندارد از اين کمال افتاده و فاقد شده است مي‌گوييم که اين به هر حال آن رونق. اصطلاحاً مي‌گويند که به فتور هيولاني نزديک‌تر شده است. آن يکي به نور و قوّت تجرّدي نزديک مي‌شود اين به اين طرف نزديک مي‌شود. هر چه به قوّت تجرّدي نزديک بشود مثل نفس، مثل عقل، مثل مفارقات عاليه، مثل اسماء حسني. اسماء حسني که اسم نيستند، مفهوم نيستند، الفاظ نيستند، آنها حقائق وجودي‌اند. «و بأسمائک التي ملأت ارکان کل شيء» اينهايي که شما از شجر و حجر مي‌بينيد ظهور آن حقيقت اسم الله است.

«و بأسمائک التي» اسماء الهي چيست؟ حقائق وجودي‌اند. اگر حضرت آدم(عليه السلام) به علم الهي معلَّم شد و «علّم الآدم الأسماء کلها» اين اسماء چيست؟ اسماء همان مسمّيات‌اند همان حقائق اشياء هستند. حقيقت اشياء در نظام هستي هر چه که هست به عنوان ظهور اسماء الله است و آنها نشان داده مي‌شوند.

پرسش: ...

پاسخ: اهل بيت اسمائشان کجاست؟ ببينيد اينها مجلاي همه اسماي الهي هستند ولي اسماء آنجا باز شده تبيين شده چه خوب است؟ چه بد است؟ عدالت، اعانت، کرامت و اين‌گونه از اسماء، اينها اسماء الله هستند. آنجا باز شده است. البته همه اينها در وجود اهل بيت(عليهم السلام) مستتر است. آنها جامع جميع اسماء الله هستند ولي آنجا در مقام تفصيل است. بعضي سربسته آقا اهل بيت(عليهم السلام) تمام شد و رفت، هيچ! بايد تبيين بشود که مراد از اسماء الله چيست؟ بله، اينها جامع اسماء الله هستند؟ ما سؤال مي‌کنيم اهل بيت(عليهم السلام) کي‌اند؟ شما مي‌خواهيد به همين بدن و پيکر مادي تشبيه کنيد يا حقيقت آنها؟ حقيقت آنها اسماء الله است «نحن اسماء الله» اين اسماء الله بايد باز بشود که چيست؟ اين علم فعلي است قدرت فعلي است اراده فعلي است اوصاف جمال و جلال فعلي است اينها همه بايد باز بشود. ما نمي‌دانيم لذا مدام مي‌رويم به اين آهن و طلا و ضريح مي‌چسبيم فکر مي‌کنيم که اسماء الله اينها هستند.

پرسش: ...

پاسخ: بله اينها همين هستند. کسي که از اين حکمت دور باشد مجبور است به همين طلا و نقره و اينها بچسبد. به در و ديوار بچسبد. فکر مي‌کند که اهل بيت يعني اينها. سرّ اينکه متأسفانه ما در حوزه‌ها هم متأسفانه از اين حقيقت محروميم براي اين است که نمي‌دانيم اينها اهل بيت(عليهم السلام) بدون ترديد جمع جميع اسماء الله هستند «نحن اسماء الله» ولي ما سؤال مي‌کنيم شما که جامع جميع اسماء الله هستيد چه در شما هست؟ شما جامعيد، ما ناقص هستيم. اينکه جامع هستيد چه چيزي در شما وجود دارد؟ بايد بگوييد اين علم است اين قدرت است اين اراده است اين حيات است اين جلال است اين جمال است اين کمالات، اين اخلاق الله است اين آداب الله است. اين اگر «أدّبني ربّي فأحسن تأديبي، علّمني ربّي فأحسن تعليمي، تخلقوا بأخلاق الله» اينها يک به يک در اين وجود جمع است ما بايد تک تک اينها را به تفصيل بيابيم. «علّم الآدم الأسماء کلها» يعني چه؟ «علّم الآدم الأسماء» بالاخره اين بايد باز بشود و اوصافش هم مشخص بشود.

ايشان الآن مي‌فرمايد که «لأنَّ كل مرتبة من مراتب نقصان النور وضعفه» نور «وقصوره» نور، اين بخاطر چيست؟ «عن درجة الكمال الأتم النوري» است «الذي لا حدَّ له» آن کمال نوري «في العظمة والجلال والزينة والجمال» آن عالي‌ترين درجه نوري واجب سبحانه و تعالي است که چنين است. «وقع بإزائها مرتبة من مراتب الظلمات والأعدام المسمّاة بالماهيات الإمكانية» ما هر چه که از اين مرتبه عالي نوري يعني از حق سبحانه و تعالي دور بشويم دورتر بشويم دورتر بشويم مرتّب ماهيات امکاني ضعيف‌تر ضعيف‌تر ضعيف‌تر تا مي‌رسد به هيولي که جز قوّة الفعلية چيز ديگري نيست. هيولي چيست؟ هيولي صرف القوّة است.

پرسش: ...

پاسخ: صرف القوّة المحضه است. اين قوّة المحضه يعني چه؟ يعني هيچ کمالي نيست. هر چه از اين بالاتر آمد، داراي کمال است. هر چه از اين پايين‌تر آمد مسئله همين است. «وقع بإزائها مرتبة من مراتب الظلمات و الأعدام المسمّاة بالماهيات الإمکانية» حالا از اين به بعد «كما سيقع لك زيادة اطلاع عليه فيما سيقرع سمعك» إن‌شاءالله در بعد اين مطالب را ما بايد بيشتر بخوانيم.

«کذلک الوجود» در همين صفحه 445 «قد تبين و تحقّق من تضاعيف ما ذکرناه من القول في الوجود أنّه کما انّ النور قد يطلق و يراد منه المعني المصدري» اينجا الآن مي‌فرمايد «و کذلک الوجود» اين «کذلک الوجود» به اين مي‌خورد. همان‌طوري که نور دو نحوه استعمال دارد و دو گونه استعمال دارد يک استعمالي است که در فضاي مفهوم نور اطلاق مي‌شود و يک استعمالي است که در مقام حقيقت و مصداق نور اطلاق مي‌شود. وجود هم همين‌طور است. وجود هم دو نوع استعمال دارد، دو نوع اطلاق دارد يک اطلاق به لحاظ مفهوم است انتزاعي است در ذهن است کلي است جزئي است و اين‌گونه از مسائل تشخص براي او نيست تشخص عيني و خارجي ندارد به هيچ وجه اين مفهوم در خارج يافت نمي‌شود و احکام ديگر. اما يک مفهوم ديگري است يک اطلاق ديگري و استعمال ديگري از مفهوم وجود است که ناظر به مصداق عيني و خارجي است و ويژگي‌هايي دارد از جمله اين ويژگي‌ها همين تشکيکي است که الآن بيان شده است. «و کذلک الوجود قد يطلق ويراد منه» وجود «المعني الانتزاعي» اراده مي‌شود انتزاعي «العقلي من المعقولات الثانية» معقول ثاني يعني چه آقايان؟ معقول ثاني منطقي عروض در ذهن اتصاف هم در ذهن. هرگز اين در خارج يافت نمي‌شود. ما مفهوم وجود که در خارج نداريم. مفهوم وجود فقط در ذهن است. «والمفهومات المصدرية التي لا تحقق لها في نفس الأمر» يعني خارج. در خارج هيچ نوع تحققي براي اين مفهوم وجود نيست.

پرسش: ...

پاسخ: معقول فلسفي هست ولي منظور اين است که در خارج يافت نمي‌شود به هيچ وجه. معقول ثاني فلسفي اتصاف در خارج است. اتصاف در خارج لازمه‌اش اين است که ما در خارج يک امري داشته باشيم بنام مفهوم وجود، معقول ثاني فلسفي است ولي معقول ثاني فلسفي را داريم تبيين مي‌کنيم. ببينيد مثلاً فرض مي‌کنيم امکان، حدوث، اينها معقول ثاني فلسفي‌اند عروض در ذهن اتصاف در خارج. يعني در خارج ما امکان داريم. در خارج ما حدوث داريم در خارج ما قِدم داريم. اينها اين‌جوري است، ولي آيا در خارج ما مفهوم وجود داريم؟

پرسش: ...

پاسخ: خيلي خوب، بنابراين ما بايد چه حکمي راجع به مفهوم وجود بکنيم؟ لذا مي‌گويند که يک وجود محمولي اثباتي است يعني فقط در ذهن است. چون فقط در ذهن است راجع به مفهوم وجود اين‌جوري حرف مي‌زنيم و لذا اين را برمي‌گردانند به معقول ثاني منطقي که به اين صورت مي‌شود که عروض در ذهن اتصاف هم در ذهن است. چون اگر شما بخواهيد اتصاف در خارج داشته باشيد بايد مثل حدوث باشد مثل قِدَم باشد مثل امکان باشد. «التي لا تحقق لها» براي اين مفهومات مصدريه «في نفس الأمر ويسمّي بالوجود الإثباتي، وقد يطلق» اطلاق دوم و استعمال دوم «ويراد منه» وجود «الأمر الحقيقي الذي يمنع طريان العدم واللاّشيئية عن ذاته بذاته وعن الماهية بانضمامه إليها» اين را از خارج عرض نکرديم که توضيح بدهيم.

ببينيد اينکه مي‌گوييم وجود در خارج موجود است لطفاً توضيح بدهيد يعني چه؟ وجود در خارج موجود است. اين نوع استعمال دوم. وجود در خارج که موجود است، دو تا پيام دارد؛ يک: طارد عدم از ذات خودش است. يعني وقتي وجود مثلاً شجر در خارج بود، اين وجود شجر عدم وجود عدم شجر را منع مي‌کند. وجود شجر چون اجتماع نقيضين که جايز نيست وقتي وجود آمد عدمش نقض مي‌شود و منع مي‌شود، اين يک. دو: به تبع وجود شجر، عدم ماهيت شجر هم باز نفي مي‌شود. دو تا عدم زدوده مي‌شود. يک عدم بذاته، يک عدم بعرض. يک عدمي که بذاته است عدم وجود خودش است وقتي وجود شجر آمد عدم شجر رخت برمي‌بندد لذا منع مي‌کند طريان عدم را بذاته. يک وقت است که مي‌گوييم غير از اينکه وجود عدم خودش را نفي مي‌کند، عدم ماهيتي که با او هست را هم نفي مي‌کند چرا؟ چون اين ماهيت با او هست. چون ماهيت با او هست ولو در حد ظهور ذهني، اما ما داريم از اين حدّش ماهيت انتزاع مي‌کنيم. چون داريم از اين حد، ماهيت را انتزاع مي‌کنيم پس عدم ماهيت هم رخت برمي‌بندد. دو تا عدم با آمدن وجود دو تا عدم نفي مي‌شود؛ يک: عدم وجود خودش، دو: عدم ماهيت خودش.

«وقد يطلق» يعني گاهي وقت‌ها وجود اطلاق مي‌شود «ويراد منه» وجود «الأمر الحقيقي» که اين امر حقيقي «الذي يمنع» دو تا امر را «طريان العدم واللاّشيئية عن ذاته بذاته» وجود ذاتاً عدم خودش را نفي مي‌کند منع مي‌کند، اين يک. «و يمنع طريان العدم عن الماهية بانضمامه إليها» چون وجود به حد لازم خودش حدّي دارد و اين حد باعث مي‌شود که ماهيت انتزاع بشود پس ماهيت به تبع يا بالعرض يا هر چيز ديگري با وجود همراه است. به همين ميزاني که ماهيت با وجود همراه است به همين ميزان از همراهي يا بالتبع يا بالعرض يا بالمجاز به همين ميزان عدم ماهيت هم طرد مي‌شود. پس وجود با آمدنش و تحققش اين دو پيام را دارد.

فتحصّل که ما دو تا استعمال داريم همان‌طوري که در نور دو نوع استعمال است يک استعمال عقلي انتزاعي مفهومي ذهني، يک استعمال حقيقي خارجي عيني، به همين ميزان در باب وجود هم هست. وجود هم دو اطلاق مفهومي انتزاعي ذهني عقلي، يک هم در خارج هست که آن اطلاقي که در خارج هست اين دو تا پيام را دارد يکي آن است که بذاته عدم را از خودش طرد مي‌کند يکي اين است که بالعرض عدم ماهيت را هم از خودش طرد مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: الآن توضيح مي‌دهند «ولاشبهة في أنّه بملاحظة انضمام الوجود الانتزاعي الذي هو من المعدومات إلي الماهية، لا يمنع المعدومية بل إنما يمنع باعتبار ملزومه» اين مفهوم ذهني وجود که طارد عدم نيست اين مفهوم به تبع ملزومش که در خارج است ملزوم يعني مصداق، مصداقش که در خارج است در ذهن مي‌آيد. کارآيي مال آن ملزوم است، مال آن مصداق است اين مصداق عيني خارجي است که طارد عدم است و الا اين مفهوم که طارديت ندارد. «و لا شبهة في أنّه» وجود «بملاحظة انضمام الوجود الانتزاعي الذي هو من المعدومات إلي الماهية، لا يمنع المعدومية» اين مفهوم وجود وقتي اضافه مي‌شود اين مفهومي که در ذهن است مي‌گوييم حجر موجود است اين مفهومي که در ذهن ما هست که طارد عدم از ماهيت نيست طارد عدم از خودش که نيست «ولاشبهة في أنّه بملاحظة انضمام الوجود الانتزاعي الذي هو من المعدومات إلي الماهية» يعني چه؟ يعني عينيت خارجي که ندارد. اين فقط در ذهن ااست. «لا يمنع المعدومية» اين مفهوم که معدوميت را منع نمي‌کند. «بل إنما يمنع باعتبار ملزومه» اگر منعي وجود دارد به اعتبار آن مصداق و ملزوم است. «وما ينتزع هو عنه بذاته وهو الوجود الحقيقي» آن چيزي که طارد عدم است بذاته، از خودش و بالعرض از ماهيت، آن وجود حقيقي است که ملزوم و مصداق است. «بل إنما يمنع» اين موجود و اين مفهوم «باعتبار ملزومه» و آنچه که «ينتزع هو عنه» از آن ملزوم «بذاته و هو الوجود الحقيقي» حالا «سواد کان».

پس ملاحظه کنيد آقايان، اين مفهوم کارآيي عيني به هيچ وجه ندارد. يعني چه؟ يعني نه طارد عدم از ذات خودش است بذاته، نه طارد عدم از ماهيتي که با هو هست. پس هيچ! اين از کجا پس اين طارديت پيش مي‌آيد؟ براي وجود اين طارديت از جايگاه وجود حقيقي که ملزوم است. ملزوم است يعني چه؟ يعني ما از اين شيء خارجي يک مفهومي که لازم او هست را به عنوان مفهوم وجود است مي‌گيريم. پس آنکه طارد عدم هست و منع مي‌کند عدم را از ذات خودش، يک؛ و از ماهيتي که با او هست، دو؛ عبارت است از آن ملزوم حقيقي و وجود حقيقي. «بل إنما يمنع باعتبار ملزومه» ملزوم چيست؟ يعني «وما ينتزع هو» اين مفهوم وجود از آن ملزوم «عنه بذاته وهو الوجود الحقيقي سواء» حالا اين وجود حقيقي «كان وجوداً صمدياً واجبياً أو وجوداً ممكنياً تعلقياً ارتباطياً» آقايان ملاحظه کنيد ما از وجود طارديت عدم را دريافت مي‌کنيم. حالا اگر اين وجود، وجود واجبي باشد، طارد عدم خودش از ذات خودش است. وجود امکاني هم باشد وجود ارتباطي و تعلقي هم باشد باز طارد عدم از ذات خودش است. وجود از آن جهت که وجود است طارد عدم از ذات خودش هست. «سواء کان» اين وجود وجوداً صمدياً واجبياً أو وجوداً ممکنياً تعلقياً ارتباطياً».

اينجا وارد يک بحث بسيار شيرين و گوارايي مي‌شود که از آيات و اهداف والاي حکمت متعاليه است. اين سه چهار سطر بسيار شريف است که ما بايد در جلد دوم إن‌شاءالله دو تا مطلب را در اينجا مطرح مي‌کنند که الآن وقت تمام شده و اين دو تا مطلب بسيار شريف است که إن‌شاءالله براي روز بعد ما درباره آن صحبت مي‌کنيم.


[1] ـ إذ كما أنه تعالي لا تدركه الأبصار كذلك لا يدركه بُعد الهمم ولا يناله غوص الفطن.
[2] ـ إذ كما أنه تعالي لا تدركه الأبصار كذلك لا يدركه بُعد الهمم ولا يناله غوص الفطن.