1401/03/04
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 04/03/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 04/03/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 98جلسه 98
موضوع: اصالت وجود
«والجواب أنهم حيث أخذوا في عنوانات حقائق الأجناس من المقولات، كونها ماهيات كلية حقُّ وجودها العيني كذا وكذا، مثلاً، قالوا: الجوهر ماهيةٌ حقُّ وجودها في الأعيان». الحمدلله طي سه جلسه مباحثي را که در باب حيات علمي جناب صدر المتألهين بود مطالبي تقديم شد و إنشاءالله که هم مورد ملاحظه دوستان قرار بگيرد و هم اگر مسئلهاي نظري مطلبي در ذهن شريفشان باشد و ما آن را داشته باشيم در جهت تکميل مباحث ضمن مباحث إنشاءالله عرض خواهيم کرد. ولي مستحضريد که به حق هم خود اين شخصيت بسيار عظيم و والا است و وسعت گستردگي وجودي آن به هر حال اقتضاء ميکند که راجع به ايشان صحبت جامعتري بشود و هم مکتبي که ايشان به همراه آورد بنام مکتب حکمت متعاليه به هر حال ابعاض و ابعاض مختلفي دارد و بايستي امروز جامعه ما براساس چنين معرفت وسيع و عميقي نظام علمي خودش را بتواند سامان بدهد.
الحمد لله اين سه روز مهمان اين بحث بوديم و مطالبي مطرح شد اميدواريم که إنشاءالله بتوانيم اين بحث را به گونهاي تحميل بکنيم و به سامان برسانيم. ادامه مباحثي که الآن داريم ذيل بحث يعني ذيل فصل هفتم که فصل هفتم در باب مباحث اصالت وجود بود «اشکالات و تفصيات»ي را جناب حکيم صدر المتألهين مطرح کردند در صفحه 399 فرمودند «اشکالات و تفصيات» در اين ذيل اين عنوان پنج اشکال يا پنج شبهه مطرح شد و جوابهايي که براي اين اشکالات و شبهات بود و ما الآن الحمدلله يا شبهه را پشت سر گذرانديم جوابها را ملاحظه فرموديد. اشکال پنجم را هم خوانديم امروز پايان اين بخش هستيم و جوابي که به اشکال پنجم دارند ميدهند.
اجازه بدهيد با توجه به اينکه چند روزي هم فاصله افتاده يک بار ديگر اين اشکال يا شبهه را از ناحيه جناب حکيم سهروردي مطرح کنيم بعد پاسخهايي که جناب صدر المتألهين به اين شبهه دارند ميدهند. شبهه پنجم همانطوري که ملاحظه فرموديد اينطور بود که در ابتداي صفحه 42 «و منها: ما ذکره أيضا» يعني جناب حکيم سهروردي «في حکمة الإشراق: و هو أنّه إذا کان الوجود للماهية وصفاً زائداً عليها في الأعيان فله نسبة إليها» يعني براي وجود نسبتي به ماهيت است «و للنسبة وجود و لوجود النسبة نسبة الي النسبة و هکذا فيتسلسل إلي غير النهاية». تمام تقريباً براهيني که يا شبهاتي که جناب حکيم سهروردي ذکر کردند در قالب قياس استثنايي بود. به اين معنا که اگر وجود بخواهد در خارج تحقق داشته باشد اين محذورات را دارد و اين محذور محذوري است که در اشکال و شبهه پنجم دارند مطرح ميکنند. ميگويند اگر وجود بخواهد در خارج يافت بشود يعني چه؟ يعني ما يک ماهيتي داريم بنام حجر. يک امري زائد بر ماهيت داريم بنام وجود. ميگوييم «الحجر موجود». پس اين ماهيت در حقيقت معروض است و وجود عارض است و قائم به اوست. پس ما الآن يک ماهيت داريم يک وجوب که اينها دو چيز هستند در خارج. اينها که نميتوانند بدون نسبت باشند نسبتي هم بين اين ماهيت و وجود برقرار است. ما سؤال ميکنيم آيا اين نسبت در خارج وجود دارد يا نه؟ نسبت بايد وجود داشته باشد نسبت موهوم که نميتواند رابطه بين ماهيت و وجود را تثبيت بکند. اين نسبت بايد وجود داشته باشد. ما نقل کلام در اين نسبت ميکنيم «هل النسبة موجودة أم لا»؟ خود اين نسبت آيا موجود هست يا نه؟ پس اين وجود عارض بر خود نسبت هم خواهد شد. نسبت هم معروض خواهد بود و وجود عارض بر او ميشود. اين وجودي که عارض بر نسبت شد ما راجع به اين هم صحبت ميکنيم، آيا اين هم موجود هست يا نيست؟ اگر اين وجود عارض بر نسبت شده است اين نسبت موجود هست ما سخنمان اين است که آن نسبتي که بين اين نسبت و بين وجود وجود دارد آن چه؟ آيا آن هم وجود دارد يا ندارد؟ اگر بخواهد وجود داشته باشد «فللنسبة نسبة و للنسبة نسبة فهکذا و يتسلسل».
بنابراين وجود اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند لازم ميآيد که اين محذور هم اضافه بشود که چه؟ که نسبتهاي متصور و متسلسل در خارج يافت بشود. «و التالي باطل فالمقدم مثله». اين شبههاي بود که به عنوان شبهه چهارم بود که بيان شد.
اما شبهه پنجم که در وسط صفحه 426 هست اين است که «و منها أيضاً قوله أنّ الوجود إذا کان حاصراً في الأعيان» اين شبهه پنجم بود. ما راجع به شبهه چهارم صحبت کرديم. شبهه پنجم چه بود؟ شبهه پنجم اين بود که وجود اگر بخواهد در خارج يافت بشود آنچه که در خارج يافت ميشود يا در قالب جوهر است يا در قالب عرض. جوهر که نميتواند باشد، چرا؟ چون وجود عارض ميشود. پس يک چيزي بايد باشد بنام جوهر که معروض وجود باشد، اين يک. حالا که ميخواهد عارض باشد کدام نوع از عرض را در حقيقت داشته باشيم؟ اين حتماً يک نوع عرضي خواهد بود. وجود عارض بر جوهر ميشود. اين وقتي عارض ميشود پس بايد عرض باشد. اگر بخواهد عرض باشد کدام يک از اين نُه مقوله عرضي خواهد بود؟ ما وقتي مقولات عرضي را بررسي ميکنيم ميبينيم اين نُه مقوله عرض هفت تايش امور اضافه هستند مثل متي، أين، وضع، جده و امثال ذلک که اينها امور نسبياند و کمّ و کيف. کمّ و کيف و هفت مقوله اضافي و نسبي. آيا وجود کدام يک از اين هفت تا است؟
جناب حکيم سهروردي ميگويد اگر وجود بخواهد در خارج موجود بشود، به نحو جوهر که نميتواند، به نحو عرض بايد باشد. چون عارض بر ماهيت ميشود. اگر بخواهد به نحو عرض باشد کدام از اين اعراض نُهگانه است؟ آيا هفت مقوله نسبي است؟ نه. چرا؟ چون اصلاً در فهم وجود، ما نيازي به امر ديگري نداريم تا بگوييم براساس نسبت و اضافه با شيء ديگر بخواهد تحقق پيدا بکند. نه! اين وجود يا بايد در قالب کمّ باشد يا کيف. کمّ هم يک عرضي است که قابليت قسمت دارد ذاتاً و وجود که قابل قسمت ذاتي نيست. هيچ چيزي تنها تعريفي که بر وجود اطلاق ميشود تعريف ماهيت کيف است. اين مطلبي که ايشان فرمودند دقت بفرماييد فقط همين عنوانش را بخوانيم «و منها أيضا» قول جناب حکيم سهروردي که «انّ الوجود إذا کان حاصلاً في الأعيان و ليس بجوهر فتعين أن يکون هيئة» يعني عرضاً «في الشيء و إذا کان کذا» اگر بنا شد که عرض باشد چه نوع عرضي است؟ «فو قائم بالجوهر فيکون کيفية عند المشائين» در نزد مشائين وجود عرض کيف است يعني اين نوع از اعراض است. چرا؟ چرا وجود کيف است؟ «لأنه هيئة قارة» يک هيئت مستقر و قارّي است غير قارّ نيست که مثل زمان و اينها باشد «لا يحتاج في تصور» اين حقيقت يعني اين هيئت «إلي اعتبار تجزّ» لازم نيست که ما بفهميم چند جزء دارد و قابليت جزء داشتن دارد که کمّ باشد. کمّ نيست. «لا يحتاج في تصوره» اين هيئت يعني هيئت وجود «إلي اعتبار تجزّ» که جزء جزء بشود «و إلي اعتبار اضافة إلي امر خارج کما ذکروا في حد الکيفية» کيف را چه تعريفي کردد؟ کيف را گفتند که آنچه که غير از امر اضافي است و غير از کمّ است. کيف را اينجور تعريف کردند.
«و قد حکموا» آقايان مشائين «مطلقا» که «انّ المحل يتقدم» همه اتفاق دارند که محل قبل از حالّ است. اگر وجود به عنوان حالّ بخواهد در موطن محل قرار بگيرد حتماً بايد محل باشد. «و قد حکموا مطلقا» که «انّ المحل يتقدم علي العرض من الکيفيات و غيره» کيفيات. اگر چنين تصوري ما داشته باشيم پس آمدند اول تصور کردند که اگر وجود بخواهد در خارج تحقق داشته باشد اولاً معروض ميخواهد ثانياً خودش يک هيئت و عرض است و ثالثاً اين عرض هم غير از کيف چيز ديگري نيست. چون قابل قسمت نميشود، يک؛ و امر اضافي هم نيست، دو؛ پس وجود يک عرضي است که نه قابل قسمت است و نه امر اضافي است. تنها تعريف کيف بر او صادق است.
حالا از سويي ديگر همانطوري که گفتيم عرض بايد روي معروضي باشد. بايد يک چيزي باشد که اين عرض يعني هيئت بر آن عارض بشود. ما چنين فرضي داريم چنين فضايي داريم در چنين فضايي چه اتفاقي ميافتد؟ اتفاق اول «فيتقدم الموجود علي الوجود» اين دور است. چرا؟ چون آن چيزي که به عنوان معروض است يعني آن موضوع ما قبل از وجود بايد موجود باشد. اين دور ميشود «و ذلک ممتنع لاستلزامه تقدم الوجود علي الوجود» اين يک. اشکال دوم: «ثم لا يکون الوجود أعم الأشياء»
پرسش: ...
پاسخ: محل بايد موجود باشد. دقت کنيد محل چون بايد موجود باشد و موجوديتش هم بر همين وجود بايد تکيه بکند وجودي که ميخواهد عارض باشد. بايد قبل از اينکه وجود عارض بشود موجود بشود. اين تقدم موجود بر وجود است. اين اشکال اول که اشکال دور است.
اشکال دوم: «ثم لا يکون الوجود اعم» شما مگر نميگوييد وجود اعم از اشياء است؟ الآن ما ميبينيم که وجود اعم از اشياء نشد بعضي از اشياء را شامل ميشود و بعضي از اشياء را شامل نميشود. «بل الکيفية و العرضية اعم من الوجود من الوجه» يعني رابطهشان عموم و خصوص مطلق نيست عموم و خصوص من وجه است يعني يک چيزهايي است که عرض هست امور نسبي يا کم عرض هستند و وجود نيستند و وجود شامل اينها نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: از آن طرف بله. از آن طرف هم خدا وجود دارد که کمّ و کيف هم نيست پس بنابراين اينها نسبتشان عموم و خصوص من وجه خواهد بود. ايشان اشکالشان اين است که شما مگر نميگوييد که وجود اعم اشياء است؟ اعم اشياء يعني شامل همه اشياء بشود الآن يک سلسله اموري هستند که در خارج هستند مثل کمّ، مثل امور اضافه، اينها هستند و وجود بر اينها اطلاق نميشود. پس وجود اعم اشياء نخواهد شد. اشکال سوم اين است که «إذا کان عرضا فهو قائم بالمحل»
پرسش: ...
پاسخ: بله ما اين را قبلاً گفتيم. الآن ميگوييم اعم اشياء نيست. اگر بخواهد بگوييد اعم من وجه چطور تصوير ميشود؟ تصوير اعم من وجه اين است که يک نقطه اجتماع دارند دو نقطه افتراق. نقطه افتراق اين است که وجود هست و عرض نيست. نقطه افتراق ديگر اين است که عرض هست و وجود نيست. نقطه جمعشان هم کيف است. در کيف هم عرض هست هم وجود هست. اين اعم من وجهش.
اشکال سوم اين است که «و أيضا إذا کان الوجود عرضاً فهو» اين وجود «قائم بالمحل و معني انّه قائم بالمحل يعني انّ الوجود موجود بالمحل و مفتقر في تحققه الي المحل» در حالي که «و لا شک انّ المحل موجود بالوجود فدار القيام و هو محال» شما ميگوييد که اين عرض است عرض قائم به جوهر بايد باشد قائم به محل بايد باشد اين محل اگر بخواهد وجود داشته باشد وجودش از کجا گرفته ميشود؟ از ناحيه همين وجودي که به عنوان عارض دارد ميآيد. پس بنابراين اين محل قبل از وجود بايد وجود داشته باشد و اين قيام دور است.
پرسش: ...
پاسخ: خدا که محل ندارد. خدا خالقش است. اين وجود را ميگويد.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويد اگر وجود بخواهد در خارج محقق بشود فرضش چيست؟ فرضش اين است که وجود بايد باشد اولاً اشکال اين است که اينها فکر کردند که وجود عرض است حالا جوابش را ميخوانيم چون فکر کردند که وجود عرض است چون وجود را عرض دانستند همه اين اشکالات بله، اگر وجود عرض باشد اين اشکالات مترتّب است. جوابهاي چند گانهاي را جناب صدر المتألهين دارند به اين اشکال ميدهند و روشنترين جوابش هم همين است که آقا، کجا رفتيد؟ «أين تذهبون»؟ کي گفته که وجود هيئت است و عرض است و امثال ذلک؟ شما اول آمديد يک تصور نابجايي در ذهنتان ايجاد کرديد به عنوان اينکه وجود به عنوان يک امر عرضي است يعني عرض است ببخشيد. در خارج مثل کمّ و کيف است چنين تصوري داشتيد و وجود را جزء ماهيات تلقي کرديد. گفتيد اگر وجود بخواهد در خارج باشد يا جوهر است يا عرض. جوهر که نيست چون عارض ميشود و زائد است بر اشياء پس بايد عرض باشد. کجا هستيد برادر بزرگوار؟ اصلاً چه کسي گفته که وجود در قالب جوهر و يا عرض ميخواهد ظاهر بشود؟ وجود فوق مقوله است وجود غير از ماهيت است اصلاً جاي براي اين حرفها نيست. يک تصور نابجا منشأ دهها تصور نابجا ميشود. شما وقتي وجود را در جزء ماهيات تلقي ميکنيد و ميگوييد ماهيت جوهري که نميتواند باشد ماهيت عرضي اين همه اشکال و وقتگرفتنها يعني چه؟
اول تحقيق بفرماييد که وجود چيست؟ ما يک مفهوم وجود داريم و يک حقيقت وجود. مفهوم وجود نه ماهيت جوهري است نه ماهيت عرضي يک مفهوم است هيچ! فقط در ذهن است. اما حقيقت وجود حقيقت وجود که نه جوهر است و نه عرض. جوهر و عرض را از موجود ما انتزاع ميکنيم نه اينکه اينجور باشد. لذا جواب ميدهند ميگويد «أنّهم حيث أخذوا في عنوانات حقائق الأجناس من المقولات» شما وقتي که در باب مقولات بررسي ميکنيد ميبينيد که اينها چهجوري تعريف ميکنند مقولات عشر را؟ ميگويند جوهر «ماهية إذا أخذت أخذت في الخارج لا في الموضوع» عرض فلان، همه را به عنوان «ماهية ماهية» دارند ميگيرند. ما صريح گفتيم که وجود غير از ماهيت است. ماهيت آن چيزي است که در جواب سؤال از «ما هو» قرار ميگيرد. ماهيت چيزي است که هم در خارج يافت ميشود هم در ذهن، ولي وجود يک حقيقتي است که فقط و فقط در خارج عينيت جزء اوست. ماهيت «من حيث هي هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» اما وجود يک حقيقتي است که عين تحقق است عين هستي است. اينجا ببينيد ماهيت «من حيث هي» در آن وجود ندارد، وجود در آن وجود ندارد. اما وجود حقيقت هستي عين تحقق است. چطور شما اينها را باهم خلط کرديد؟ آن ماهيت است اين وجود است.
ملاحظه کنيد. «والجواب أنهم» اين آقايان مشائين «حيث أخذوا في عنوانات حقائق الأجناس من المقولات» اينها در تعريف اين مقولات چه أخذ کردند؟ گفتند «كونها» اين حقائق اجناس «ماهيات كلية حقُّ وجودها العيني كذا وكذا» ببينيد اصلاً در تعريف اينها در هويت و ذات اينها آمدند گفتند چه؟ گفتند: «ماهيات کليه» در حالي که ما در باب وجود گفتيم اصلاً ماهيت نيست کليت ندارد. وجود عين تشخص است عين جزئيت است. اينها پس بيانش کجا رفته است؟ «کونها ماهيات کلية حقُّ وجودها العيني کذا و کذا» مثلاً در ارتباط با جوهر چه گفتند؟ گفتند که «مثلاً، قالوا: الجوهر ماهيةٌ حقُّ وجودها في الأعيان أنلايكون في موضوع» جوهر چيست؟ جوهر ميگويند ماهيتي است که اگر بخواهد در خارج يافت بشود موضوع نميخواهد. «وكذا الكم» کم چيست؟ گفتند ماهيتي است که «إذا وجدت في الخارج کانت بذاتها قابلة للمساواة» آقا، ماهيت عرض يعني ماهيت کمّ چيست؟ اصلاً کمّ چه هست؟ ميگويند کمّ ماهيتي است که وقتي در خارج بخواهد يافت بشود تقسيم ميشود به مساوي و غير مساوي. اين تعريفي است که براي کمّ شده است اما آنچه که در هويت کمّ أخذ شده راجع به ماهيت است. «و علي هذا القياس الکيف» کيف هم گفتند که هيئتي است عرضي است ماهيتي است که نه امر نسبي است و نه امر کمّ. ماهيت أخذ شده در ذات او «وسائر المقولات، فسقط كون الوجود في ذاته» براساس همين تحليل، روشن ميشود که وجود در ذاتش نه جوهر است نه کيف است نه غير اينها. چرا؟ براي اينکه اصلاً ماهيت نيست، کلي نيست، شما به صورت کلي ميگوييد که جوهر به صورت کلي آن ماهيتي است که اگر در خارج يافت بشود لا في موضوع يافت ميشود. اعراض کم باشند کيف باشند وضع باشند أين باشند متي باشند جده باشند هر چه که بخواهد باشد ماهيتي است که اين ماهيت اگر بخواهد در خارج يافت بشود «لا في موضوع» يافت ميشود. پس شما ماهيت داشتن و کليت را در متن هويت جوهر و عرض اشراب ميکنيد در حالي که قطعاً براي شما روشن شد که وجود اصلاً کلي نيست.
وجود جزئي است براي اين منظور آقايان ملاحظه بفرماييد صفحه 370 همين کتاب را بياوريد که ما قبلاً هم خوانديم اين پاراگراف پاياني «فظهر» که چه؟ «انّ الوجودات هويات عينية و مشخصات بذواتها من غير ان توصف بالجنسية و النوعية و الکلية و الجزئية بمعني کونه مندرجة تحت نوع أو جنس أو بمعني کونها متشخصة بأمر زائد بل إنّما هي» يعني اين وجودات «متميزة بذاتها لا بأمر فصلي أو عرضي و إذ لا جنس لا له» و فلان.
پس ما اينجا آمديم گفتيم که وجود امر کلي نيست ماهيت نيست جنس و فصل نيست هر چيزي که در کليات خمس بيان شده است کليات خمس عبارت است از جنس و فصل و نوع، عرض خاص عرض عام. همه اينها کلياند. هم ماهيتاند و هم کلياند و ما روشن کرديم که اصلاً وجود تحقق بالذات دارد عينيت دارد جزئيت عين هويت وجود است. اينها به هم نميخوانند. و لذا ميفرمايند که «کما سبق» سبق منظور اينجا است. صفحه 370 اينها را ارجاع بدهيد که با اينها ميتوانيد إنشاءالله بحثها يک مقدار روشنتر إنشاءالله بعدها بخواهيد تدريس بفرماييد تحقيق بفرماييد اينجا هم هست. «فظهر بل الوجودات کما سبق هويات عينية متشخصة بنفسها غير مندرجة تحت مفهوم کلي ذاتي کالجنس أو النوع أو الحد و ليس عرضاً» پس بنابراين نه جوهر است و نه عرض «بمعني کون الوجود قائماً بالماهية الموجودة بالوجود و إن کان عرضيا متحدا بها نحوا من الاتحاد».
اينجا يک توضيحي در ارتباط با عرض و عرضي عرض کنيم. بالاخره يک مطلبي وجود دارد که جناب حکيم سهروردي و همفکرانشان را به اين شبهه وا داشته که آن مطلب چيست؟ آن مطلب اين است که بالاخره اين مفهوم وجود عارض بر ماهيت ميشود ميگوييم آقا، حجر موجود است. شما اين حجر موجود است را براي ما تحليل بکنيد براي جناب حکيم سهروردي اين حجر موجود است يک مسئله شده است. ميگويد آقا، حجر موجود است مثل ديوار سفيد است. مثل درخت سبز است ميباشد. همه يکسان هستند. حجر موجود است با حجر سفيد است چه فرقي ميکند؟ موضوع محمول قضيه و امثال ذلک. حجر موجود است با حجر سفيد است هيچ فرقي نميکند. اين سفيد عارض شده بر حجر، حجر معروض است اين عارض است. آنجا هم همينطور است وقتي ميگوييم حجر موجود است همين است.
ايشان با اين ذهنيت آمده به ميدان و دارد اين اشکالات را ميکند همه هم اگر ما چنين ذهنيتي داشته باشيم درست هم هست اين اشکالات درست است ولي اصل اين مسئله غلط است. اينکه ما حجر موجود است را با حجر سفيد است يکي بگيريم. حجر موجود است به هليت بسيطه برميگردد به کان تامه برميگردد اين عرضي که الآن بر او عارض شده است اين عرض نيست عرضي است يک مفهومي است بنام مفهوم وجود که «علي نحو الارضيه» بر او صادق است نه عرض به عنوان مقولهاي از مقولات نُهگانه. ما يک امري داريم که به آن ميگوييم عرض. يک امري داريم که به آن ميگوييم عرضي. عرض چيست؟ عرض يک ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» اينها چند تا است؟ ميگويند نُه مقوله عرضي است. اين چه ربطي به وجود دارد؟ آن چيزي که باعث شده است امثال حکيم سهروردي و ايشان و همچنين خبط و خطايي در آن پيش بيايد اين است که نتوانستند بين اين دو گزاره تفاوت قائل بشوند که يکي اين است که حجر موجود است دو اين است که حجر سفيد است. اين حجر سفيد است سفيدي عرض است و حجر جوهر است اما وقتي ميگوييم حجر موجود است اينجا بحث زيادتي يک هيأت و عرضي بر يک جوهري نيست. بلکه برگشتش به کان تامه است. يک نحوه اتحادي بر او صادق است آن مفهوم وجودٌ که ميگوييم حجر موجود است اين مفهوم غير از آن سفيد است سفيد عارض است به عرض زائد به عرض ماهوي اما آن زائد است به مفهوم عرضيت نه مفهوم عرض.
پرسش: ...
پاسخ: بله در خارج يکي هستند بايد فرق بين عرض و عرضي گذاشت. عرض و عرضي تفاوتشان در اين است که عرض با معروض دو تا هستند ولي در آن جايي که وجود به عنوان عرضي اطلاق ميشود يکي هستند بين وجود و ماهيت عينيت وجود دارد.
پرسش: ...
پاسخ: در ذهن که جدا هستند ما الآن با آنها کاري نداريم ما در خارج ميگوييم هم شجر موجود است هم ميگوييم شجر سفيد است. يکياش به نحو عرض است يکياش به نحو عرضي است. «و ليس عرضاً بمعني کونه قائماً بالماهية الموجودة» اين «و إن کان عرضيا متحدا بالماهية نحوا من الإتحاد» اين عرضي در حقيقت اين است که يک مفهومي است که «علي نحو الإتحاد» ببينيد آن وقتي ميگوييم حجر سفيد است هم يک نوع اتحاد است اما اتحاد عرض و معروض است. اتحاد جوهر و عرض است که دو تا شيء هستند به يک وجود موجودند. اما در بحث حجر موجود است دو تا شيء نيستند يک حقيقت است که ما دو تا مفهوم انتزاع ميکنيم.
«وعلي تقدير كونه عرضاً لا يلزم کون الوجود کيفية» حالا اگر فرض کنيم که عرض باشد عرضي نه. «لا يلزم كونه كيفية» چرا؟ چون کيفيت هم از کليت برخوردار است در حالي که اين وجود کليت ندارد. شما مگر نگفتيد که اگر عرض باشد ميشود کيف؟ کيف را شما تعريف بفرماييد يعني چه؟ ميگوييد ماهيتي است که نه کمّ باشد و نه امر اضافي. اين امر کلي است شامل همه کيفها ميشود در حالي که وجود امر کلي نيست. «لعدم كليته وعمومه» وجود. «وما هو من الأعراض العامة والمفهومات الشاملة للموجودات» مگر شما نميگوييد که وجود شامل همه چيز ميشود؟ پس وجود هم کلي است. عام است. شما ميگوييد حجر موجود است شجر موجود است ارض موجود است سماء موجود است پس اين ميشود کلي. پس همه تحت پوشش اين مفهوم شجر قرار ميگيرند. ميگويند آري. ولي اين مفهوم شجر است ببخشيد مفهوم وجود است و نه حقيقت وجود. «و ما من الأعراض العامه و المفهومات الشاملة للموجوات، إنما هو الوجود الانتزاعي العقلي المصدري الذي اشتق منه مفهوم الموجود بما هو موجود» پس بنابراين ما يک مفهوم داريم مفهوم وجود داريم و يک حقيقت وجود سخن ما در باب حقيقت وجود است که آيا حقيقت وجود يک هيئت عارضي هست يا نيست. مفهوم وجود که در ذهن است و در ذهن شامل موجودات ميشود درست است. اما آنکه در حقيقت به اصطلاح حيث کلي دارد عموميت دارد شمول دارد مال مفهوم است و ما در باب حقيقت وجود سخن ميگوييم. «و ما هو من الأعراض العامه» و آنچه که از اعراض عامه و مفهومات شامله للموجودات هست چيست؟ «إنما هو الوجود الانتزاعي العقلي المصدري الذي اشتق منه مفهوم الموجود بما هو موجود».
پس ملاحظه بفرماييد ما يک مفهوم وجود داريم که موجودٌ از او مشتق است. يک حقيقت وجود داريم. الآن بحث ما در باب حقيقت وجود است. آنکه اصيل است و آنکه در خارج وجود دارد حقيقت وجود است نه مفهوم وجود که کليت دارد و شمول و عموميت دارد. اين هم جواب ديگر يعني جواب آن سؤال. «ولمخالفته أيضاً سائر الأعراض في أنَّ وجودها في نفسها عين وجودها للموضوع» اين مطلبي است که الآن بيان شد و آن اين است که آقا، اگر ميگوييم حجر موجود است و ميگوييم حجر سفيد است اين دو تا عين هم نيستند. بله، به لحاظ تحليل عقلي گزارهاي هستند که موضوع دارد محمول دارد نسبت دارد حکم دارد. ولي به لحاظ خارج اينها عين هم نيستند. وقتي ميگوييد سنگ سفيد است، سفيدي يک چيزي است در خارج، سنگ هم يک چيزي است در خارج، اين سفيدي عارض بر سنگ ميشود اين ميشود عرض آن ميشود جوهر. ولي وقتي ميگوييد که حجر موجود است، نه يعني يک چيزي بنام موجوديت در خارج هست يک چيزي هم بنام حجر و اين موجود بودن بر حجر عارض ميشود و زائد بر آن است. نه، از آنها نيست. بلکه حجر و موجوديت عين هماند خود ماهيت حجر به عين وجود موجود تحقق دارد.
«ولمخالفته أيضاً سائر الأعراض» وجود اينجا هم عارض است ساير اعراض هم عارضاند اما چه فرقي ميکنند؟ «و لمخالفته» وجود «أيضاً سائر الأعرضا» چطور؟ «في أنَّ وجودها في نفسها عين وجودها للموضوع» وجود اين حقيقت وجود در ذات خودش عين وجود اين ماهيتي است که عين اين وجود حقيقت هستي است که براي موجود است. يعني چه؟ يعني ما دو تا امر نداريم. در مثل حجر سفيد است سنگ سفيد است دو تا امر داريم: يکي حجر و ديگري سفيد. اما در مثل آن جايي که حجر موجود است ما دو تا شيء نداريم بلکه اين موجوديت به عين وجود ماهيت، يا ماهيت به عين وجود وجود موجود است.
«في أنَّ وجودها» اشياء يا حقيقت وجود «في أنَّ وجودها في نفسها عين وجودها للموضوع»
پرسش: ...
پاسخ: به ساير اعراض ميخورد بله.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ساير اعراض که غير از موضوعشان هستند.
پرسش: ...
پاسخ: ما ميخواهيم بگوييم عينيت، عينيت که اينجا نيست. مال اعراض زائد بر موضوع خودشان هستند اما وجود است که به عين موضوعش يافت ميشود ملاحظه بفرماييد «ولمخالفته أيضاً سائر الأعراض في أنَّ وجودها في نفسها عين وجودها للموضوع، ووجود الوجود عين وجود الماهية لا وجود شيء آخر لها» يعني چه؟ يعني وجود وجود عين وجود ماهيت است «لا وجود شيء آخر لها» چرا؟ اين هم که جواب دوم بوده است.
پس ببينيد آقاي حکيم سهروردي خلط کرده اشتباه کرده بين حجر موجود است با حجر سفيد است. آن جايي که ميگوييم حجر سفيد است يک نحوه اتحادي است آنجايي که ميگوييم حجر موجود است يک نحوه اتحادي است آنجايي که حجر سفيد است اتحاد دو شيء با يک شيء است. دو امر به يک وجود موجود هستند. اما آن جايي که ميگوييم حجر موجود است دو امر نيستند يک حقيقت است و ديگري به او وابسته است. «و وجود الوجود عين وجود الماهية لا وجود شيء آخر لها» ماهيت. اين «ظهر عدم افتقاره في تحققه إلي الموضوع» آقاي حکيم سهروردي چه گفته؟ گفته چون وجود غير از ماهيت است؟ زائد بر او هست پس بنابراين معروض بايد اول باشد بعد اين عارض بشود. اصلاً ميگويد ما تفکيک نداريم. اين معروض و عرض و عروض و امثال ذلک زماني است که تعدد و دوئيتي باشد و در «ما نحن فيه» اصلاً تعددي وجود ندارد.
ملاحظه بفرماييد «فظهر عدم افتقار الوجود في تحققه إلي الموضوع» بنابراين «فلا يلزم الدور الذي ذكره» دوري که جناب حکيم سهروردي ادعا کردند اصلاً پيش نميآيد. آن زماني دور پيش ميآمد که عرض يک چيزي باشد معروض يک چيزي باشد بعد اين عرض بخواهد اين معروض را ايجاد بکند. ما ميگوييم اين معروض قبلاً وجود دارد که اين عرض بخواهد رويش بيايد. ميگويد اصلاً در فرض ما اين حرفها نيست.
حرف آخر: «علي أنَّ المختار عندنا» هميشه اين واژه مختار عندنا براي شما مهم باشد که اين در حکمت متعاليه يعني مبتني بر مبنا است بر مبناي حکمت متعاليه «أنَّ وجود الجوهر جوهر بجوهرية ذلك الجوهر لا بجوهرية أُخري» آقا شما وجود را لطفاً به درستي بشناسيد. وجود را همينجوري سرسري نشناسيد. آنکه به ذهن شما هست مفهوم وجود است نه حقيقت وجود. مفهوم وجود دردسر ايجاد ميکند. آنکه بايد آدم بشناسد و از آن بهره ببرد حقيقت وجود است. «علي أنّ المختار عندنا أنَّ وجود الجوهر جوهر بجوهرية ذلک الجوهر لا بجوهرية أخري وكذا وجود العرض» ما ماهيتي که داريم ماهيت جوهري و ماهيت عرضي، اين ماهيتها از کجا درآمدند؟ از وجود در آمدند، اين وجود است که وقتي ما تحليل ميکنيم ميگوييم اين وجود وجود مستقلي است که براي تحققش نيازي به موضوع ندارد همين وجود است که از اين وجود ماهيت جوهري را ما انتزاع ميکنيم. يک وجود ديگري داريم که وقتي ميخواهد تحقق پيدا بکند نيازمند به محل است. از آن وجود، ما عرض را انتزاع ميکنيم. بنابراين وجود جوهر و وجود عرض از جايگاه وجودشان تأمين ميشوند و نه از جايگاه ماهيتشان.
«علي أنَّ المختار عندنا» چرا؟ چون وجود اصيل شد ماهيت امر تبعي است «علي أنّ المختار» که وجود اصيل است عندنا «أنَّ وجود الجوهر جوهر» اما «بجوهرية ذلك الجوهر لا بجوهرية أُخري، وكذا وجود العرض عرض بعرضية ذلك العرض لا بعرضية أُخري» چرا اينجوري ميگوييد؟ «لما مرَّ من أنَّ الوجود لا عروض له للماهية في نفس الأمر» آقا، وجود که بر ماهيت عارض نميشود. اين ماهيت است که از وجود دارد کَنده ميشود. تحليل وجودشناسي بکنيد تحليل حقيقت هستي. هستي در خارج گونه است؟ متحقق بالذات است. يعني براي تحققش نيازي به هيچ چيزي ندارد. آنکه نياز به چيزي دارد چيست؟ ماهيت است. ماهيت براي تحققش نيازمند به امر ديگري است چرا؟ چون «من حيث هي ليس الا هي لا موجودة و لا معدومة» نيازمند به وجود است. بنابراين ماهيت چون نيازمند به وجود است بنابراين در جوهر و عرض بودن به وجود تکيه ميکند. اما وجود چون مستقل است در هيچ بخشي به ماهيت تکيه نميکند. «لما مرَّ من أنَّ الوجود لا عروض له للماهية في نفس الأمر، بل في الاعتبار الذهني بحسب تحليل العقل» در حقيقت بله، در ذهن وجود عارض بر ماهيت است زائد بر ماهيت است اما در خارج به اين صورت نيست.
در جمع آقايان ملاحظه بفرماييد که چه اتفاقي افتاده؟ اين است که جناب صدر المتألهين اينکه ميگويند هستيشناسي، يعني همين. ما ببينيم که در جهان واقع چه دارد؟ چه اتفاقي افتاده؟ ماهيت داريم وجود داريم مفهوم وجود حيثيت شمول عليت دارد چه اتفاقي در خارج افتاده؟ ميگويد خلط نکنيد اشتباه نکنيد دقيق باشيد و بدانيد که هر کدام در جايگاه خودشان هستند. وجود در جايگاه خودش متحقق بالذات است. ماهيت در جايگاه خودش متحقق بالعرض است اما متحقق بالعرض به اين معنا نيست که يک چيزي زائد باشد يک وجودي زائد بر وجود باشد يا بالعکس. نه، بلکه با تحليل خود آن هستي ما ماهيت را انتزاع ميکنيم وقتي حجر را به لحاظ وجودشناسي يافتيم ميگوييم اين وجود، اين ماهيت از آن انتزاع ميشود و اين ميشود امر عرضي.
پس بنابراين ميشود ماهيت. بنابراين ماهيت يک چيزي زائد بر وجود نيست اين آقايان نتيجه نهايي اين است که نحوه اتحاد ماهيت با وجود مثل نحوه اتحاد سفيدي با جوهر نيست بلکه اينها به يک نحوهاي از اتحاد موجودند که يک حقيقتاند در خارج و ما دو تا مفهوم از آنها انتزاع ميکنيم يکي به لحاظ محدود يکي به لحاظ حد. حدّ الأشياء ماهيت است. محدوديت وجودي آنها خود حقيقت هستي است.