1401/02/31
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 31/02/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 31/02/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 97جلسه 97
موضوع: اصالت وجود
فردا چون روز اول خرداد است و روز جهاني ملاصدر است به نظر رسيد که يک مقدار راجع به حيات علمي ايشان و آثاري که ايشان خلق کردند و کارکردهايي که در فضاي معرفتي ما داشتند فضاي معرفتي به معناي اعم کلمه چه فلسفه چه کلام چه تفسير و ساير جهاتي که ورود مستقيم داشتند يا ورود غير مستقيم با ايشان هست بايد که معرفي بشود. بلاخره ما همين چند نفري هم که هستيم اين گفتگوها بالاخره مفيد است. من الآن ديدم که از شيراز دوستان بزرگوارمان تماس گرفتند و انتظار دارند که ما برويم در خدمتشان در روز يکشنبه آنجا مراسم. بالاخره جا دارد که آدم بتواند خدمتي را ارائه بکند ولي متأسفانه توفيق نيست و همينجا إنشاءالله ما مباحثمان را خواهيم داشت. بقيه را إنشاءالله سعيمان اين است که در باب حيات علمي جناب صدر المتألهين و آنچه را که از اين بزرگوار در اين طول چهار قرن و چهار قرن و خوردهاي در حقيقت انجام شده إنشاءالله بيان بکنيم دوستانمان هم هر چه که ميتوانند هر چه که ميتوانند در باب آثار ايشان نسلهاي فکري که بعد از خود ايجاد کردهاند و امکانات فلسفي عظيمي که ايشان خلق کردند انصافاً حالا إنشاءالله فردا بيشتر صحبت ميکنيم وارد بحث إنشاءالله امروز ميشويم. فردا اگر از روي بحث بيشتر نخوانديم بيشتر بحثمان در اين رابطه است و گفتيم که اين فضا را دوستان بدانند.
بحث درس:
«ومنها: ما ذكره أيضاً في حكمة الإشراق[1] وهو أنه إذا كان الوجود للماهية وصفاً زائداً عليها في الأعيان، فله نسبة إليها، وللنسبة وجود، ولوجود النسبة نسبة إلي النسبة وهكذا فيتسلسل إلي غير النهاية».
همچنان اشکالاتي که از مرحوم حکيم سهروردي در باب اصالت وجود مطرح است را يکي پس ديگري دارند ذکر ميکنند که اين اشکال اشکال سومي است که بيان فرمودهاند و يا چهارم. ببخشيد اشکال چهارمي است که بيان فرمودند و البته پاسخش را ملاحظه خواهيد فرمود. عمده اين اشکالات براساس اين است که يک تصور ناصوابي را از حضور وجود در عرصه هستي مورد بحث و بررسي قرار ميدهند. چون يک تصور ناصوابي از نوع حضور هستي در خارج دارند اين اشکال ميکنند.
اين را الآن ملاحظه بفرماييد ميفرمايند که اگر وجود براي ماهيت در خارج باشد يک وصف زائد است مثل اينکه ميگوييم ديوار سفيد است يا ميگوييم درخت سبز است ملاحظه کنيد کلاً فضا را فضاي کان ناقصه ميبينند هليت مرکّبه ميبينند در حالي که فضا فضاي کان بسيطه هست هليت بسيطه است و کان تامه است. وقتي ما «الشجر موجود، الحجر موجود» را مثل «الشجرة مخضرة» ما لحاظ بکنيم اين اشکالات پيش ميآيد وقتي گفتيم که خضرويت براي شجر يک امر زائد است و عارض است و وقتي وجود عارض بر ماهيت ميشود اين چنان است اين اشکالات پيش ميآيد.
بنابراين اصلاً صورت مسئله ناصواب بسته شده در نزد حکيم سهروردي و اين اشکالات يکي پس از ديگري دارد مطرح ميشود. ملاحظه بفرماييد چون اين بخش را قبلاً هم يک مقدار خوانديم زودتر از متن اشکال چهارم: «وهو أنه إذا كان الوجود للماهية وصفاً زائداً عليها في الأعيان» اگر بناست وجود در خارج يافت بشود و يافت شدنش هم چهجوري است؟ يک وصف زائد است وصف عارض است مثل خضرويت براي درخت. سفيدي براي جسم. «إذا کان الوجود للماهية وصفاً زائداً عليها في الأعيان» پس ما در خارج چه داريم؟ در خارج يک وجود داريم يک ماهيت و يک نسبتي که بين وجود و ماهيت برقرار است. وقتي ميگوييم شجر موجود است، اين به اصطلاح ايشان يا به نظر ايشان در حقيقت هليت مرکبه است کان ناقصه است کان ناقصه هم نسبت بين موضوع و محمول را برقرار بايد داشته باشيم. «فله» براي وجود «نسبة إليها» ماهيت. وقتي ميگوييم شجر موجود است، شجر ماهيت. وجود آن عارض بر اوست. اين بايد بين وجود شجر و ماهيت شجر يک نسبتي برقرار باشد. اگر وجود در خارج باشد پس اين نسبت هم بايد در خارج باشد. خيلي خوب! اگر اين نسبت بخواهد وجود داشته باشد اين نسبتي که وجود دارد با خود وجود هم بايد يک نسبت ديگري داشته باشد. ميشود «و للوجود وجود و هکذا». «فله نسبة إليها وللنسبة وجود» پس ما يک وجود پيدا کرديم يک ماهيت و يک نسبت. پس اين نسبت هم در خارج موجود است. همانطوري که ماهيت وجود دارد، وجود وجود دارد نسبت بين ماهيت و وجود هم وجود دارد. اين امر وجودي که در خارج بنام نسبت است وجود دارد اين با خود وجود چيست؟ يک نسبت ديگري بايد داشته باشد. يک نسبت بين ماهيت و وجود شد. اين نسبت هم وجود دارد يعني وجود عارض بر اوست زائد بر اوست وقتي اين وجود عارض شد يعني چه؟ يعني ما يک چيزي داريم بنام وجود و يک چيزي هم بنام نسبت. اين نسبت يا ببخشيد يک چيزي داريم بنام نسبت اين است که اين نسبت موجود است وقتي ميگوييم شجر موجود است اين نسبت هم موجود است. وقتي اين موجود شد بين اين موضوع و بين اين محمول، بين نسبت و وجود هم بايد يک نسبتي باشد براي اينکه قضيه و گزاره است و گزاره موضوع و محمول و نسبت ميخواهد. ما نقل کلام در اين نسبت ميکنيم.
پس ملاحظه فرموديد که چطور شد؟ «وهو أنه إذا كان الوجود للماهية وصفاً زائداً عليها» ماهيت «في الأعيان، فله نسبة إليها» ماهيت. اين يک. پس سه تا چيز شد ماهيت، وجود، نسبت. «وللنسبة وجود» اين نسبت هم در خارج وجود دارد. حالا که وجود داشت «ولوجود النسبة نسبة إلي النسبة» براي اينکه ما ميگوييم که «النسبة موجودة» يعني بين اين موضوع و محمول هم باز يک نسبتي بايد داشته باشد «وهكذا فيتسلسل إلي غير النهاية» و بعد هم آن قاعده کلي است که هر چيزي که وجودش در خارج مستلزم تکرر نوعش باشد آن وجود ميشود باطل. طبعاً وجود در خارج محقق نخواهد شد. اين اشکالي است که به عنوان چهارم بر اين امر وارد شده است.
اما جوابي که براي اين هست، يک جوابي را حضرت استاد در کتاب دارند. يک جواب اين است که اگر ما چنين اشکالي داشته باشيم اين در ارتباط ساير اعراض هم همينطور است شما آنجا چرا اشکال نميکنيد؟ وقتي ميگوييد که درخت سبز است مگر آنجا نسبت برقرار نيست؟ اگر آنجا نسبت برقرار است «فللنسبة نسبة و هکذا فيسلسل» بنابراين اين را حاج آقا اضافه فرمودند صفحه 433 اين است که پاسخ اول اين اشکال نقض ميشود به اعراض «زيرا هر عرض در خارج، زائد بر معروض است و بين زائد و مزيد عليه، طبق باور اشكالكننده، نسبتي زائد بر طرفين نيست و بين هر نسبت و طرفين آن نيز نسبتي ديگر خواهد بود و تسلسل لازم ميآيد و همانگونه كه در مورد اعراض گفته ميشود در خارج، نسبتي زائد بر عرض و معروض وجود ندارد و تنها در تحليل ذهني مقايسه و نسبت موجود است و تسلسل ياد شده» اين وارد جواب ميشود.
ملاحظه بفرماييد پس ما يک موضوعي داريم بنام شجر، يک محمولي داريم بنام موجودٌ. نسبتي بين موضوع و محمول بايد برقرار بشود. اين نسبت آيا در ذهن است يا در خارج؟ اگر در خارج بخواهد تحقق پيدا بکند همين محذوراتي که شما ميفرماييد هست و اين اختصاصي به حتي کان تامه ندارد هليت بسيطه ندارد در باب هليت مرکّبه هم همينطور است. اگر بخواهيد بگوييد سبز است بين درخت و سبزي يک نسبتي ما ميخواهيم. حالا شما بفرماييد ما اصلاً بحث وجود را کاري نداريم وجود در خارج نيست، سبزي که در خارج هست. اگر هست يک نسبتي براساس فرمايش شما بايد برقرار باشد. اين نسبت اگر بخواهد برقرار باشد نسبت بخواهد موجود باشد در حقيقت همين محذور شما پيش ميآيد. در آنجا جوابش را چه ميداديم؟ ميگفتيم که اين نسبت لازم نيست که مستقلاً يافت بشود بلکه وجودش به طرفين وابسته است. چون وجودش به طرفين وابسته است وجود مستقلي نميخواهد تا بگوييم که اين وجود باز هم نسبتش با نسبت چه ميشود و امثال ذلک.
اين جواب را حاج آقا الآن خودشان اضافه فرمودند و در کتاب هست دوستان هم ملاحظه ميفرمايند. اما جوابي که مستقلاً جناب صدر المتألهين اين است که شما خلط بين ذهن و خارج کرديد. در ذهن وقتي يک قضيه و يک گزارهاي دارد راهاندازي ميشود و يک گزارهاي توليد ميشود اقتضائاتي دارد موضوع دارد محمول دارد نسبت دارد حکم دارد و امثال ذلک. اين معنايش عين اين نيست که آنچه را که در ذهن دارد شکل ميگيرد به عنوان يک قضيه يک گزاره فلسفي عيناً در خارج اين وجود داشته باشد. اينها در حقيقت تحليلات ذهني است. ذهن آمده اين کار را انجام داده است.
بنابراين آنچه که جوابي که جناب صدر المتألهين ميدهند اين است که آنچه که در ذهن به عنوان وجود موضوع وجود محمول وجود نسبت است اين را شما به خارج نياوريد بگوييد اگر نسبت هم بخواهد به خارج يافت بشود چه ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: اين عبارت جاي بحث دارد ما گذاشتيم که حالا راجع به آن صحبت کنيم. ظاهراً بايد حصر بشود. نسبت زائدي بر طرفين که چون آن نسبت همانطوري که الآن بيان شد ما داريم بيان ميکنيم چرا؟ چون اين نسبت بين موضوع و محمول هست و در حقيقت يک موجوديت مستقلي براي نسبت نيست. خود اين نسبت چون به طرفين وابسته است ما نسبت يک وجود مستقلي براي نسبت نميخواهيم. وقتي ميگوييم که شجر سبز است اين اصلي را از کجا ميگيريم؟ از اين نسبتي که بين شجر و سبزي وجود دارد داريم ميگوييم. اين يک چيز مستقلي نداريم. اما جوابي که الآن اينجا مستقيماً خود جناب صدر المتألهين اين است که جواب اين اشکال اين است که «وجوابه أنَّ وجود النسب إنما هو في العقل دون العين» اين نسبتها در خارج نيستند بلکه در عقل هستند «فذلك التسلسل ينقطع بانقطاع الملاحظات العقلية» بله در ذهن ميتوانيد بگوييد که اين نسبت وجود دارد «و للنسبة نسبة و للنسبة نسبة» و همچنين. و اين چون تسلسل محال را ندارد اين تسلسل تسلسل ذهني است و تا آنجايي که ذهن کشش دارد اين را ادامه ميدهد و بعد منقطع ميشود. اين تسلسل که محال است اين است که در خارج وجودات کثيري مترتّب بر هم بالفعل بخواهند يافت بشود آن تسلسل محال سه تا شرط داشت کثرت، ترتّب و بالفعلية. اين اتفاق در خارج نميافتد چرا؟ چون نسبت اگر براساس جواب اول باشد نسبت يک چيز مستقلي نيست بنام نسبت بلکه يک امري است که به عين طرفين وجود دارد.
در ذهن هم اگر شما بخواهيد تصور استقلالي به نسبت کنيد اشکال ندارد اما اين بعد از مدتي که ذهن خسته شد دست از تسلسل برميدارد. و جواب اين اشکال اين است که «أنّ وجود النسب إنّما هو في العقل دون العين» بگوييم که آقا، در ذهن و در عقل اين تسلسل هست ميگوييم اشکال ندارد «فذلک التسلسل ينقطع بانقطاع الملاحظات العقلية». جواب اصلي هم همان جوابي است که براساس مبنا داده ميشود. «علي أنَّ الحقَّ عندنا كما مرَّ أنَّه ليس بين الماهية والوجود مغايرة في الواقع أصلاً» آقا، ما در ارتباط با آن جايي که به اصطلاح محمول قضيه وجودٌ باشد موجودٌ باشد ما اصلاً هليت بسيطه داريم. کان است. آنجا نسبت بين موضوع و محمول وجود ندارد. اين فقط نسبت در عقل است. در خارج تفسيري نداريم. مضافاً «علي أنّ الحقَّ عندنا کما مرّ أنّه ليس بين الماهية و الوجود مغايرة في الواقع اصلاً» يعني از اصل و بنيان ما مغايرت وجودي نداريم.
وقتي ميگوييم هستي شجر، يعني هم هستي اين است هم شجر اين است. دو تا چيز در خارج نداريم. وقتي دو تا چيز نداشتيم، نسبت هم نداريم در خارج. اگر دو تا چيز باشد مثل چه؟ مثل عرض و معروض. مثل خضرويت و شجر. مثل سفيدي و ديوار. ديوار يک چيزي است سفيدي هم يک چيز ديگري است. آنجا چون مغايرت هست دوئيت است ما ميتوانيم نسبت را برقرار کنيم. اما اينجا اگر يک چيز بيشتر نباشد وجود چيست؟ همين است. شجر چيست؟ همين است. مغايرتي وجود ندارد وقتي مغايرت نبود نسبت هم وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: اينها همهاش در ذهن است. بله در حمل اتحاد مّا و مغايرة مّا ميخواهيم. «علي أنَّ الحقَّ عندنا كما مرَّ أنَّه ليس بين الماهية والوجود مغايرة في الواقع أصلاً» بله درست است «بل للعقل أن يحلل بعض الموجودات إلي ماهية و وجود» اينکه گفتيم بعض الموجودات مثلاً واجب سبحانه و تعالي از اين قاعده بيرون است ماهيت و وجود ندارد. وقتي ميگوييم «الله سبحانه و تعالي موجود» ماهيت ندارد. «ويلاحظ» عقل «بينهما» وجود و ماهيت «اتصافاً ونسبة علي الوجه المسفور سابقاً» بنابراين اگر ما آمديم و گزارهاي درست کرديم و گفتيم که شجر موجود است و حجر موجود است اين تفاوت و مغايرت يک مغايرت ذهني صرف است و الا در خارج بين آن جايي که محمول موجودٌ باشد و موضوع هم که ماهيت هست ما اصلاً تعددي نداريم تا بخواهيم نسبتي را برقرار کنيم «علي الوجه المسفور» يعني وجهي که قبلاً تفسير شده و قبلاً نوشته شده است که چگونه بوده است.
پس بنابراين ما ميتوانيم اين اشکال چهارم جناب حکيم سهروردي را به يک جواب جواب بدهيم و آن اين است که شما خلط بين ذهن و عين کرديد خلط بين خارج و عقل کرديد بله در عقل اين نسبت وجود دارد موضوع هست و محمول هست و عقل تعديل ميکند يک واقعيت عيني خارجي را به موضوع و محمول. شما مگر کان تامه نداريد؟ مگر هليت بسيطه نداريد؟ اين هليت بسيطه وقتي رفت در ذهن تبديل ميشود به يک گزارهاي که موضوع و محمول ميخواهد. ببينيد شما در خارج هم ميگوييد شجر موجود است هم ميگوييد شجر سبز است. اين وقتي ميآيد در ذهن گزارهاي را و قضيهاي را ميسازد که اين موضوع دارد محمول دارد نسبت دارد و اين لااقل بايد بگوييد سه چيز وجود دارد. اما در خارج وقتي که بررسي ميکنيد ميبينيد که آن جايي که ميگوييد شجر موجود است و آن جايي که ميگوييد شجر سبز است خيلي فرق ميکند يکي به هليت بسيطه برميگردد کان تامه. و ديگري به هليت مرکبه و ليس ناقصه.
اين اشکال چهارم و جوابش که الحمدلله گذشت. اما اشکال پنجم و آخرين اشکالي که اينجا مطرح است. «ومنها أيضاً: قوله[2] » قول جناب حکيم سهروردي است که شما ذيلاً ملاحظه ميفرماييد که در حکمة الإشراق آمده است. قول جناب حکيم سهروردي اين است که «أنَّ الوجود إذا کان حاصلاً» اين را از خارج عرض بکنيم بعد تطبيق ميکنيم. يکي ديگر از اشکالاتي که جناب حکيم سهروردي ميخواهند مطرح بکنند اين است که تا زماني که وجود در ذهن باشد و امر عقلي و اعتباري باشد هيچ محذوري ايجاد نميکند ذهن ميآيد و بين موضوع و محمول تعدد ايجاد ميکند و هيچ محذوري ندارد. در ذهن وجود، وجود دارد بله. و لذا ما ميگوييم که وجود يک امر عقلي است اعتباري است انتزاعي ذهني است. تمام حرف اين است که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد چه محذوري ايجاد ميکند؟ تمام فرمايش جناب حکيم سهروردي اين است که اگر وجود بخواهد در خارج محقق باشد چکار ميکنيم؟ اين اشکالات خيلي جدي است ذهنها را مشغول ميکند واقعاً. لذا مرحوم صدر المتألهين فرمود «إشکالات و تفصيات» به جهت اينکه اين واقعاً ذهن را ميبندد و جناب سهروردي هم نسبت به مسئله اعتباريت وجود با يک اعتقاد قوياي واقعا حرف زد و فضايي که درست کرده بودند «انّ الوجود عارض علي الماهية و زائد» اين مسير را ايشان يک جوري کور کرد و آمد به اينکه اصلاً وجود در خارج يافت ندارد.
يکي ديگر از اشکالاتي که جناب حکيم سهروردي دارد مطرح ميکند ميگويد باز هم به صورت قياس استثنايي ميگويد اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد اين هيچ ترديدي نيست که بايد به صورت يک عرض باشد. چرا؟ چون ماهيت که موضوع شد براي اينکه بگوييم شجر موجود است حجر موجود است عرض موجود است سماء موجود است اينکه موضوع است. اينکه جوهر است. اگر يک چيزي بنام وجود بخواهد بر اين ماهيات عارض بشود اين الا و لابد بايد در قالب يک هيئتي باشد يک عرضي باشد. عرض بايد باشد. دقت بفرماييد دارد چکار ميکند؟ ذهن را به سمت چه چيزي هدايت ميکند؟ ميگويد اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد اينکه جوهر نميتواند باشد موضوع باشد. بلکه اين زائد است و عارض است چرا؟ چون شما ميگوييد که شجر موجود است. يعني يک چيزي بنام جوهر داريم بنام جوهر ماهيت و يک امري هم عارض بر اوست. وقتي عارض شد ميشود جزء اعراض. وقتي جزء اعراض شد ميآييم بررسي ميکنيم از اين نُه مقوله عرض کدام يک از اين اعراض خواهد بود؟
پس ملاحظه بفرماييد تصور مسئله چگونه است؟ اگ وجود بخواهد در خارج موجود باشد «علي نحو الهيئة و العرضية» موجود است «والتالي باطل فالمقدم مثله» حالا عرض ميکنم که چگونه «و التالي» باطل است؟ «ومنها أيضاً:» يعني جناب حکيم سهروردي دارد اشکال ميکند در حکمت اشراق اين است که «أنَّ الوجود إذا كان حاصلاً في الإعيان وليس بجوهر» چون چرا جوهر نيست؟ براي اينکه وجود دارد عارض بر ماهيات ميشود. وقتي عارض شد «فتعين أنيكون» اين وجود «هيئة في الشيء» پس اين بايد يک هيئتي باشد که عارض بر شيء ميشود.
«وإذا كان كذا» وقتي قضيه اينطور شد يعني وجود اگر در خارج به صورت عرض ظاهر شد بنابراين «فهو قائم بالجوهر» يعني بايد آن ماهيت را جوهر بدانيم و اين را عرضي بر اين جوهر. «فيكون» اين وجود «كيفيَّة عند المشائين» در نزد مشائين هم عرض به صورت يک کيفيتي ظاهر ميشود. چرا؟ «لأنَّه هيئة قارَّة لا يحتاج في تصورها إلي اعتبار تجزّ وإضافة إلي أمر خارج؛ كما ذكروا في حدّ الكيفية» ميفرمايد که تا اينجا يک مقدمه شد که چه؟ که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد بايد در قالب يک هيئت و عرضي وارد بشود که اين عرض قائم به يک جوهر خواهد بود. تا اينجا اين مسئله ظاهرش درست است. چرا؟ چون شما وقتي ميگوييد که شجر موجود است اين شجر ماهيت است اين جوهر است و اين موجودٌ هم قائم به اين است. تا الآن هم که ميخوانديم ميگفتيم قائم است عارض است زائد است. تا اينجا اين مسئله است. حالا که عرض شد چه نوع عرضي است؟ عرضيات را ما ميدانيم چند تا هستند؟ نُه تا هستند. هفت تايشان امر نسبياند. يکيشان کمّ است و ديگري هم کيف. ما نُه تا عرض داريم يک مقوله جوهر نُه مقوله عرض. حالا که عرض شد کدام يک از اين نُه تا هست؟ آيا از امور نسبي است؟ نه! از امور نسبي نيست. آيا جزء کمّ است؟ نه. چرا؟ چون کم عرضي است که قابل قسمت است ذاتاً اين چيست؟ اين ميگويد يک هيئت قارّي است مستقر است مثل زمان و اينها نيست که غير قارّ باشد و غير از امور اضافي باشد که نسبت باشد غير از اينکه تجزء و جزئيت بخواهد بپذيرد که قسمتپذير باشد. ميشود کيفيت. کيف ميشود.
«فيکون کيفية عند المشائين» اين را ميگويند عرض يک کيفيتي است در نزد مشائين. چون کيف شد يعني هئيت شد عرض شد. عرض هست چه نوعي عرضي است؟ کيف است. چرا؟ لأنّه هيئة براي اينکه اين وجود هيئتي است قار. قار يعني چه؟ يعني قرار دارد استقرار دارد مثل زمان و اينها نيست مثل حرمت نيست «لا يحتاج» اين وجود «في تصورّها الي اعتبار تجزّ» که کمّ باشد که قابل تجزي و قسمتپذير است «و لا يحتاج في تصورها الي اضافة الي امر خارج» که نسبت باشد.
پس هفت مقوله نسبت را کنار بگذاريد کمّ را هم کنار بگذاريد اين ميشود کيف. فلذا وجود در نزد مشائين کيف بوده است. «کما ذکروا في حد الکيفية» در حد کيفيت را گفتيم چه گفتند مشائين؟ گفتند که امر اضافي نباشد و قابل تجزء نباشد قابل تجزيه نباشد که در حقيقت تجزء يعني همان کمّيت که جزئيتپذير است قسمتپذير ذاتي است و نسبت هم که نيست. «وقد حكموا مطلقا» اين تا اينجا که باز تصوير مقدمات ما است آقايان مشائين حکم کردند «حکموا مطلقا» که چه؟ که «أنَّ المحل يتقدم علي العرض» بله. آن چيزي که عرض بر او عارض ميشود بايد قبل از عرض باشد. لذا جوهر وجوداً بايد قبل از عرض باشد. «و قد حکموا» به صورت مطلق که «أنّ المحل يتقدم علي العرض من الكيفيات وغيرها» هر عرضي حالا کيف باشد کمّ باشد امور نسبي باشد عرض از آن جهت که هيئت عارضه است حتماً مؤخر است و محلّش که جوهر باشد مقدم است.
اشکالي که اينجا پيش ميآيد بفرماييد «فيتقدم الموجود علي الوجود» اولاً مشکلي که اينجا پيش ميآيد اين است که موجود بر وجود مقدم ميشود. چرا؟ براي اينکه ماهيت بايد قبلاً موجود باشد و اين وجود هم به عنوان کيف بر او عارض بشود اينجا وجود همان کيفي است که تبيين فرمودند «فيتقدم الموجود علي الوجود وذلك ممتنع» ببينيد اينها همهاش محذوراتي است که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد چنين محذوراتي پيش ميآيد. شما مگر نميگوييد که وجود کيف است؟ آقايان مشائين که به صورت رسمي فرمودند که «فيکون الوجود کيفية عند المشائين» براي اينکه گفتند کمّ نيست هفت مقوله عرض هم نيست. تنها مقولهاي که ميماند مقوله کيف است.
پس ملاحظه بفرماييد اولاً گفتند که وجود يک هيئتي است که قائم به موضوعش است عرض است وقتي عرض شد وقتي ميرود در تحليل عرضشناسي مشخص است که امر اضافي نيست، يک؛ کمّ هم نيست، دو؛ تنها عرضي که ميماند کيفيت است کيف است. اگر کيف باشد لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که خيلي خوب، اين عرض حالا چه عرض کيف باشد چه هر کيفي باشد هر عرض ديگري باشد اين مؤخر است و موطنش بايد مقدم باشد «فيتقدم الوجود علي الوجود و ذلک ممتنع لاستلزامه تقدم الوجود علي الوجود». اين يک لازم. يعني ميخواهند بگويند که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد يلزم تقدم وجود بر وجود «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين يک محذور.
«ثم لا يكون الوجود أعم الأشياء مطلقا بل الكيفية والعرضية أعم منه من الوجه» اشکال دوم اين است که اگر ما بخواهيم وجود را در خارج بر ماهيت بر موطن خودش عارض بدانيم وقتي ما تحليل مفهومي ميکنيم ميبينيم وجودي که ما اعم الأشياء ميدانستيم اين وجود نسبت به ساير وجودات کوچکتر شده است شامل ساير موجودات نميشود فقط در حد کيف است. ما گفتيم که اگر وجود در خارج موجود باشد در حد کيف است. کمّ که نيست مقولات نسبيه هفتگانه هم که نيست پس کيف است. وقتي اينجور شد پس بالاخره به لحاظ مفهومي اعم الاشياء نشد. بله، در يک مورد هست در يک مورد نيست و لذا اعمّ من وجه است.
«ثم لا يکون الوجود أعم الأشياء مطلقا» ما اين همه گفتيم که وجود از نظر مفهومي شامل همه موجودات ميشود اما در حالي که الآن ميبينيم که به لحاظ مفهومي مورداً فقط شامل يک مورد ميشود. در برخي از موارد مثل واجب سبحانه و تعالي آنجا وجود ميآيد، البته کيف و کمّ و اينها که گفتيم «أعم من وجه» چون جايي هست که وجود هست و هيچ کدام از اينها نيستند. جايي ديگر هست که ديگران هستند و وجود نيست. کمّ هست، أين هست، متي هست، و ساير مقولات هستند و وجود نيست.
پس بنابراين اينجا ميشود «اعم من وجه» از وجهي که واجب هست و وجود در آنجا وجود هست و هيچ کدام از عرض و حتي جوهر هم نيستند در يک جايي هست که اعراض هستند و وجود نيست.
پرسش: ...
پاسخ: ماده اجتماع دارند بله. در خود کيف ماده اجتماع است که هم وجود است و همه عرض است و دو تا ماده افتراق «ثم لا يکون الوجود أعم الأشياء مطلقا بل الکيفية و العرضية أعم منه من الوجه» و اشکال سوم، اين هم تالي سوم «و أيضاً إذا کان الوجود عرضاً فهو قائم بالمحل، ومعني أنه قائم بالمحل أنه موجود بالمحل مفتقر، فيفتقر في تحققه إليه» محل «ولا شك أنَّ المحل موجود بالوجود، فدار القيام وهو محال» اشکال سومي که مطرح ميشود اشکال دور است. ميفرمايند که مگر شما نميگوييد که اين وجود عرض است و قائم به محل است؟ خيلي خوب! اين محل بايد قبل از خود اين عرض موجود باشد. اگر بخواهد به همين وجود موجود باشد اشکال دور پيش ميآيد چرا؟ وجود محل به وجود حالّ است وجود حالّ به وجود محل است اين ميشود دور. حالّ کي تحقق پيدا ميکند وقتي محل موجود باشد. محل کي تحقق پيدا ميکند؟ وقتي حال وجود داشته باشد. پس اين ميشود محذور دور.
«و أيضاً إذا کان الوجود عرضاً فهو» يعني اين وجود «قائم بالمحل، ومعني أنه قائم بالمحل» يعني چه؟ «أنه موجود بالمحل» وقتي ما ميگوييم آقا، اين محل ظرف وجود اوست يعني اين به آن محل افتقار دارد. «فيفتقر في تحققه إليه» محل. اگر محل با حال دو تا بودند به لحاظ اينکه دو امر جداي از هم باشد دور پيش نميآيد. اما وقتي ما ميگوييم که وجود محل به وجود حال است اين دور پيش ميآيد. «ولا شك أنَّ المحل موجود بالوجود، فدار القيام وهو محال».
تمام اين اشکالاتي که تا الآن به عنوان اشکالات پنجگانه خوانديم و مسائل ديگر، اين است که ما تصور درستي از مسئله نداريم. خدا رحمت کند حکيمان بزرگوار ما را که با تحليل هستيشناسانه و وجودشناسانه اين مسير را براي ما باز کردند. آقايان ببينيد تلاش علمي و مجاهدتهايي که اين بزرگواران انجام دادند الآن ما راحت هستيم ميتوانيم وگرنه گاهي وقتها مثلاً فرض فخر رازي ميآيد يا غزالي ميآيد صد سال دويست سال مسير فکري جامعه را برميگرداند. همين فخر رازي وقتي که آمد تا قبل از مرحوم محقق همه فيلسوفان را کنار زد و اين نحلههاي فکري فلسفه همه کنار رفتند. اين اشکالات قوياي که مثلاً حالا جناب غزالي از يک سو، جناب فخر رازي از سويي ديگر آمدند و اين قهرمان ميدان فلسفه و کلام خدا غريق رحمت کند مرحوم خواجه را چه شخصيت بزرگ و ممتازي است اينها واقعاً اين بزرگوار وقتي در نجوم وارد ميشود به حدي است که وقتي اولين بار کره ماه را فتح کردند يک کوهي را در کره ماه بنام خواجه نامگذاري کردند. معلّم بشر ميخوانند او را. انصافاً اينها واقعاً فخر براي ماست.
تلاش و کوشش اين بزرگواران حاج آقا خيلي است. اين بزرگوار وقتي در جوار قبر آقا حضرت اباالحسن امام کاظم(عليه السلام) خواستند که مرقد شريفشان باشد گفتند روي قبر ما بنويسيد که «و کلبهم باسط ذراعيه بالوصيد» اينها معنا دارد اينهاست که جان ميدهد به اهل بيت و اينها. اينهاست که اهل بيت را ميتواند معرفي بکند. اين بزرگوار با اين شخصيت ميگويد که اينجوري است.
به هر حال منظور اين است که مرحوم حکيم صدر المتألهين اين خدمت را کردند و ما الآن بر اين سفره کرامت علمي اين بزرگوار هستيم. حالا إنشاءالله جوابش را در جلسه دوشنبه. ما فردا مهمان نام مرحوم صدر المتألهين هستيم و راجع به اين شخصيت بحث ميکنيم.
«و صلي علي محمد و آل محمد»