1401/02/24
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 24/02/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 24/02/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 92جلسه 92
موضوع: اصالت وجود
ضمن عرض سلام حضور دوستاني که در فضاي مجازي هم با ما همراهي دارند. خدا به همهشان هم خير بدهد و دوستاني که در خدمتشان هستيم. «ومنها: أنَّ الوجود لو كان في الأعيان لكان قائماً بالماهية، فقيامه إما بالماهية الموجودة فيلزم وجودها قبل وجودها؛ أو بالماهية المعدومة فيلزم اجتماع النقيضين؛ أو بالماهية المجردة عن الوجود والعدم فيلزم ارتفاع النقيضين».
همچنان در ذيل فصل هفتم از آن مسلک اول در باب عمدهترين مسائلي که در فلسفه و خصوصاً حکمت متعاليه مطرح است بحث اصالت وجود است. اين مسئله به جهت عمقي که دارد تا همه مباحث فلسفي ما راه دارد و جا دارد که به درستي اين مسئله تبيين بشود. شايد بداهت اين مسئله که وجود در حقيقت اولاً و بالذات تحقق دارد و ديگر امور به تبع وجود تحقق دارد، اين را ما بالوجدان يا به تعبير ايشان به علم شهودي درک ميکنيم نه شهودي عرفاني به آن صورت، بلکه به شهودي وجداني و فطري درک ميکنيم به هر حال همين که جناب مرحوم علامه طباطبايي در ابتداي نهايه فرمودند از اينکه ما نسبت به آنچه که مشتاق هستيم اشتياق نشان ميدهيم يا از چيزي که هراسناک هستند خائف هستيم و امثال ذلک، به خودمان به قواي نفساني خودمان آگاهي حضوري داريم، اين يک نوع معرفت شهودي است که نسبت به همه آنچه که در خارج به عنوان واقعيتها هستند يک اعتراف معرفتي هست.
بنابراين آنکه اولاً و بالذات مورد معرفت است اصل تحقق است اصل وجود است و اين جاي بحث و گفتگو ندارد. ولي به لحاظ مفهومي و گزارهاي و قضيه و امثال ذلک، مسئله به گونه ديگري مطرح ميشود و الآن چالش بين ذهن و عين است که ما را اينجور درگير کرده و آنچه را که الآن به عنوان «اشکالات و تفصيات» مطرح است بيشتر ناظر به اين مسئله است. عمده مباحث را هم يک فيلسوف ميتواند در ظرف فلسفه قرار بدهد و همانطوري که الآن ملاحظه ميفرماييد الآن همين قضيه به صورت يک گزاره فلسفي خوب جناب سهروردي مطرح کرده است و اين به عنوان برهاني است که ايشان مطرح ميکند که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد اين محاذير سهگانه را دارد يا توالي سهگانه را دارد «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» اين قياسي است که جناب حکيم سهروردي ذکر فرمودند. ظاهر مسئله هم همينطور است يعني وقتي ما با ظواهر امر بررسي ميکنيم مسئله اتصاف هست اصلاً ايشان ميگويد که مگر نه اين است که وجود در خارج به ماهيت قائم است؟ اين را محرز گرفته اين را قطعي گرفته است. اگر وجود به ماهيت قائم است شما راجع به ماهيت اظهار نظر کنيد، اين ماهيت يا موجوده است يا معدومه است يا نه موجوده و نه معدومه. اگر موجوده باشد يلزم که تسلسل و تقدم شيء و امثال ذلک پيش بيايد. اگر معدومه باشد يلزم اجتماع نقيضين اگر هيچ کدام از اينها نباشد يلزم ارتفاع نقيضين. حالا اين را تطبيق ميکنيم ولي قصه اينجوري است.
ميگويد يک امر محرز است قطعي است و آن اين است که وجود قائم به ماهيت است چه در ذهن چه در عين. اگر وجود به ماهيت قائم است شما وضعيت ماهيت را براي ما روشن کنيد. اين ماهيت موجوده است؟ اين ماهيت معدومه است؟ يا اين ماهيت نه موجوده است و نه معدومه؟ هر سه محذور دارد. اگر موجوده باشد يلزم تسلسل، يلزم دور، تقدم شيء علي نفسه و فلان. اگر معدومه باشد يلزم اجتماع نقيضين. و اگر نه موجوده باشد و نه معدومه، يلزم ارتفاع نقضين. حالا اين را در مقام تطبيق هم هست.
اين يک واقعيتي است يعني اگر ما روي اتصاف کار کنيم و بگوييم که واقعاً ماهيت در خارج متصف به وجود هست چارهاي جز اين گزارهها نداريم. اين مسئله را بايد بپذيريم اين را بايد بپذيريم. جناب صدر المتألهين واقعاً ميروند به سمت تفصّي و واقعاً رهايي از اين اشکال که به گونهاي باشد که مسئله وجود کاملاً در دسترس باشد کاملاً اصالت وجود براي ما روشن و شفاف باشد و اعتباريت ماهيت و جوري نباشد که اينگونه از مسائل ذهني ما را درگير بکند. گفت الآن واقعيتي است. بالاخره ميگويند همانطوري که ماهيت وقتي با ساير اعراض مورد ملاحظه قرار ميگيرد آن ماهيت بايد موجوده باشد. وقتي ميگوييم شجر سبر است ديوار سفيد است انسان عالم است همه اينها اقتضاء ميکند که آن ماهيت قبلاً موجوده باشد بعد متصف بشود به اين اوصاف به اين اعراض.
در قصه وجود هم ظاهرش همين است. وقتي ميگوييم «الشجر موجود» مثل اينکه ميگوييم «الشجر مخضرّة، الشجر مثمرة» و امثال ذلک. اين چه فرقي ميکند؟ اينها گزارههاي همسانياند به لحاظ ذهني. يکي موصوف است يکي صفت. يکي قابل است يکي مقبول و امثال ذلک. دو سه جواب همانطوري که در ارتباط با اشکال اول در جلسات قبل ملاحظه فرموديد سه جواب هم اينجا دارد داده ميشود که ما با ذهنيتي که الحمدلله از آن اشکال اول در ذهن داريم راجع به حل و فصل اين اشکال هم خيلي دچار مشکل نيستيم. نوع بيانها بياناتي است که در اشکال قبلي و پاسخي که در آن اشکال داديم آمده است. ولي فضاي ذهني همين است که ما آنچه را که در حقيقت ميتواند ما را از اين قصه نجات بدهد اين است که ما خلط بين مصداق و مفهوم، مصداق و ذهن داريم يعني عين و ذهن داريم. در ذهن گزارهها که شکل ميگيرند يکي بايد موضوع باشد يکي محمول. يکي بايد قابل باشد يکي مقبول. يکي بايد موصوف باشد يکي صفت. اينجور بايد باشد اين قصه همينطور است، چون در ذهن گزارهها و قضايا اينجوري دارد شکل ميگيرند.
اگر اينها هستند پس ما اصل اتصاف و اصل قابل و مقبول و اصل موضوع و محمول را داريم. حالا که داريم بياييم به سراغ اينکه بالاخره اين را مرحوم صدر المتألهين در مقام جواب، اول جوابهايي که ديگران دادند را مطرح ميکنند. خيلي دأب خوبي است خيلي شيوه خوبي است شيوه حکيمانهاي است که آنچه را که در گذشته در اين رابطه مطرح بود هم به لحاظ حرمت نهادن به مسير علمي گذشته و هم نسبت به اينکه حق افراد در اينگونه از مسائل محفوظ باشد. لذا ميفرمايند که «أجيب عنها» از اين اشکال يا بله «و أجيب عنه» از اين اشکال جواب داده شده است به اين مسئله.
آن جواب يک جواب به تعبير خود صدر المتألهين يک جواب نيمبندي است. اين جواب را آن مقداري که صحيح است را ميپذيرند و آن مقداري که ناصحيح است را نقد خودشان را دارند. آنهايي که جواب دادند ميگويند که ما مورد اول را ميپذيريم. پس يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد اشکال چهجوري است؟ اشکال اين است که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد ترديدي نيست که در نفس الأمر و در خارج اين وجود قيامش به ماهيت است. يعني ماهيت بايد موجود باشد تا اين را بپذيرد ميگوييم «الشجر موجود، الحجر موجود» پس اگر شجر موجود نباشد نميتواند صفت موجودٌ را بپذيرد. يک امر غير موجود و معدوم که نميتواند بپذيرد پس بايد موجود باشد. اگر ميخواهد موجود باشد ما نقل کلام ميکنيم در وجود او که اين وجود از کجا آمده؟ اگر اين وجود از ناحيه اين وجود بعدي نباشد اين از کجا آمده؟ اين يا برگشتش به دور است يا برگشتش به تسلسل و اين باطل است.
پس سه فرض داشت؛ اگر با قطع نظر با احراز اين مسئله که وجود قائم به ماهيت است يعني بدون ماهيت موجوده وجود نميتواند تحقق پيدا بکند سه فرض دارد که آن ماهيت يا موجوده است که اگر موجوده باشد يلزم تقدم الشيء علي نفسه، يلزم تسلسل. يا معدومه است اگر معدومه باشد يلزم اجتماع نقيضين. يعني چه؟ يعني اگر ماهيت معدومه باشد يعني وجود نداشته باشد در عين حال بخواهد که قابل اين وجود باشد بايد موجود باشد. پس هم بايد وجود داشته باشد چرا که ميخواهد موصوف باشد و متصف به اين صفت بشود. قابل باشد و اين مقبول را بپذيرد پس بايد وجود داشته باشد.
اگر بخواهد وجود داشته باشد يلزم که موجوده باشد موجوده بودن او مبتني بر اين است که وجود خودش را از جايي داشته باشد اين ماهيت که «من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» پس اين موجوديتش را از کجا گرفته؟ لذا اگر موجوده باشد فرض اول يلزم تسلسل و تقدم شيء علي نفسه. اگر موجوده نباشد معدومه باشد بعد در عين حال بخواهد اين وجود را بپذيرد، يلزم اجتماع نقيضين. چرا؟ از يک طرف معدومه است از يک طرف بناست او را بپذيرد بايد موجود باشد اين اجتماع نقيضين است.
اگر بفرماييد که اين ماهيتي که ميخواهد وجود را بپذيرد نه موجوده است و نه معدومه، ميشود ارتفاع نقضين. براي اينکه ذهن دوستان خيلي با فضاي ذهني يک مقدار تطبيق بشود اجازه بدهيد اين اشکال را از روي کتاب بخوانيم بعد وارد جوابش بشويم. صفحه 413 در اين صفحه اين اشکال مطرح است «ومنها:» منها برميگردد به اين «اشکالات و تفصيات» که ما در صفحه 399 خوانديم. در صفحه 399 خوانديم که «اشکالات و تفصيلات: انّه قد بقي بعد عدة شبهات في کون الوجود ذا حقائق عينية» اگر وجودات بنا باشد که حقائق عينيه و اصيل باشند چند تا شبههاي اينجا باقي ميماند که ما بايد جواب بدهيم. اين سخن صفحه 399.
در صفحه در همان جا فرمودند «منها» اين منها اشکال اولي بود که الآن آوردند روي صفحه، اشکال اولي بود که مطرح شد و الحمدلله اشکال و جوابش را در روزهاي گذشته ما داشتيم. وارد اشکال دوم شديم که اين «منها» ضمير «هاء» برميگردد به «اشکالات و تفصيات» که در صفحه 399 ملاحظه ميفرماييد. الآن که ما در صفحه 413 هستيم اين اشکال دوم مطرح است. «و منها:» از جمله اشکالاتي که الآن مطرح است بله در صفحه 413 اين اشکال اين است که «أنَّ الوجود لو كان في الأعيان» به صورت قياس استثنايي اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد «لكان قائماً بالماهية» پس اين را ما داريم اين براي ما محرز است. به هر حال الآن شد قائم بالماهية. بالاخره ميگوييم که «الشجر موجود، الحجر موجود، الأرض موجود» اين موجوديت قائم به چيست؟ قائم به ماهيت است. حالا «فقيامه» قيام اين وجود به ماهيت، وضعيت ماهيت را براي ما روشن کنيد شما. با اين سخن که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد بايد قائم به ماهيت باشد چرا؟ چون ميگوييد «الشجر موجود، الحجر موجود، الأرض موجود» همه اين موجوديتها قائم به ماهياتشان است. خيلي خوب، حالا که اينطور است لطفاً براي ما روشن کنيد که موقعيت اين ماهيت چيست؟ آيا موقعيت اين ماهيت موجوده است؟ معدومه است؟ يا «لا موجودة و لا معدومة»؟ که هر سه محذور دارد. «لکان قائماً بالماهية. فقيام الوجود إما بالماهية الموجودة» کنارش اشکالش را دارند ذکر ميکنند «فيلزم وجودها قبل وجودها» اگر قيام به اين ماهيت، اين ماهيت بايد قبل موجود باشد تا وجود را بپذيرد لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که ماهيت قبل از اينکه وجود پيدا بکند وجود پيدا بکند اين صورت اول.
«أو بالماهية المعدومة فيلزم اجتماع[1] النقيضين» چطور؟ براي اينکه هم بايد موجود باشد که بپذيرد. هم نبايد موجود باشد براي اينکه ميخواهد به وجود اين موجود، موجوديت پيدا بکند. پس بايد هم موجود باشد هم بايد معدوم باشد. «فيلزم اجتماع النقيضين. أو بالماهية المجردة عن الوجود والعدم فيلزم ارتفاع النقيضين» پس اينجور ميشود که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد يا بالماهية الموجودة موجود است يا بالماهية المعدومة موجود است يا بالماهية التي لا موجودة و لا معدومة موجود است «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» پس وجود در خارج نميتوانند تحقق پيدا بکند.
اين اصل حالا استدلالي که آنها براي اصالت ماهيت ميخواهند بکنند، چون اصالت ماهيت را با نفي اصالت وجود دارند اثبات ميکنند يک وقت ما مستقيماً دليل براي اصالت ماهيت ميآوريم يا با نفي اصالت وجود، اصالت ماهيت را ميخواهيم اثبات کنيم. ميگويند اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد اين تالي فاسد متعددي دارد و به هيچ وجه نميتواند در خارج موجود باشد پس لزوماً بايد ماهيت وجود داشته باشد.
تا اينجا اصل اين اشکال را ملاحظه فرموديد. اما جوابي که براي اين اشکال هست قبل از اينکه جناب صدر المتألهين دست به قلم بکنند و جواب خودشان را بگويند که آن جواب، جواب نهايي است جواب سوم است که إنشاءالله ملاحظه خواهيم فرمود وارد جواب ميشوند که ديگران بيان کردند که اين جوابها تا يک حدي درست است تا يک حدي ناتمام است و جناب صدر المتألهين دارند آنها را تذکر ميدهند.
«وأُجيب عنه» جواب داده شده است از اين اشکال «بأنه إن أُريد بالموجودة والمعدومة، ما يكون بحسب نفس الأمر» آيا شما که ميگوييد اين ماهيت بايد موجوده باشد يا معدومه باشد، مرادتان ذهن است يا عين است؟ اگر در عين باشد و نفس الأمر باشد و خارج باشد که مراد از نفس الأمر يعني در اينجا منظور خارج، اگر خارج باشد ما همان شقّ اول را ميپذيريم ميگوييم که ماهيت موجود است و اين وجود هم به اين ماهيت قائم است اما موجوديت ماهيت به همين وجود است نه از وجود از قبل. ملاحظه بفرماييد ما گفتيم که اين ماهيت به گونهاي است که وجود قائم به اوست. ميگويند ما همين را ميپذيريم اما نه اينکه يک وجودي از قبل براي ماهيت باشد که شما اشکال تقدم الشيء و تسلسل و امثال ذلک را مطرح بکنيد. بلکه ماهيت موجود است به نفس همين وجودي که براي او حاصل ميشود اينجا محذور تقدم الشيء علي نفس و محذور تسلسل و اينها را به همراه ندارد پس ما شکل اول را ميپذيريم. شکل اول چه بود؟ اين بود که اگر ماهيت بخواهد متصف به وجود بشود يا موجود است قبلاً ميگوييم نه، لازم نيست که قبلاً موجود باشد. بلکه به نفس همين وجود موجود است جوابش اين است.
«وأُجيب عنه بأنه إن أُريد بالموجودة والمعدومة، ما يكون بحسب نفس الأمر، فنختار أنَّ الوجود» اين را اختيار ميکنيم شقّ اول را که چه؟ که «أنَّ الوجود قائم بالماهية الموجودة ولكن بنفس ذلك الوجود لا بوجود سابق عليه» حالا قبل از اينکه وارد مثال بشويم يک بار ديگر تصور مطلب را بفرماييد که امر روشن بشود. ملاحظه بفرماييد ما الآن ميگوييم که در خارج شجر موجود است دو جور ميتوانيم تصور بکنيم يک وقت ميگوييم که شجري که قبلاً وجود پيدا کرده است الآن متصف به صفت وجود ميشود اين محذور دارد اين تسلسل پيش ميآيد اين تقدم الشيء علي نفسه است و امثال ذلک. اما اگر بگوييم آن شجري که الآن متصف شده به وجود، در سايه همين وجود موجود شده است نه به يک وجودي ديگر. به وجود سابق. اين چه ميشود؟ ميگويد محذوري ندارد.
بله، اگر ما اين وجود ماهيت را که بله شما ميگوييد چه؟ شما ميگوييد که وجود قائم به ماهيت است. ميگوييم باشد. اما کدام ماهيت؟ شما ميخواهيد بگوييد ماهيت موجوده سابقه؟ نه. بلکه ماهيتي که موجود است به همين وجودي که الآن بر او عارض شده است. اين محذوري نخواهد داشت محذور تقدم الشيء و تسلسل و امثال ذلک را نخواهد داشت. «وأُجيب عنه بأنه إن أُريد بالموجودة والمعدومة، ما يكون بحسب نفس الأمر» حالا ما الآن ذهن را کاري نداريم، به لحاظ خارج «فنختار أنَّ الوجود قائم بالماهية الموجودة» اينجا تسلسل پيش نميآيد؟ تقدم الشيء پيش نميآيد؟ ميگويند نه. چرا؟ «ولكن بنفس ذلك الوجود» نه به يک وجود سابقي که اول ماهيت به او متصف شده بعد ميخواهد بشود. «لا بوجود سابق عليه».
اينجا وارد يک مثالي ميشوند که مرحوم صدر المتألهين در باب اين مثال سخني دارند و اين مثال با ممثّل سازگار نيست. اما اجازه بدهيد که ما اول اين مثال را در مورد «ما نحن فيه» تطبيق بکنيم آنجوري که اين مجيب دارد بيان ميکند بعد راجع به اين نقدي که نسبت به اين مثال و ممثّل داريم را هم بيان ميکنيم. مثالشان چيست؟ مثالشان اين است که بيبنيد شما ميگوييد که اين جسم سفيد است. اين سفيدي که مال جسم است آيا اين لازمهاش اين است که قبلاً جسم سفيد باشد و بعد اين سفيدي را بپذيرد يا به نفس همين سفيدي سفيد است؟ از دو حال خارج نيست. شما ميگوييد سفيدي عارض بر جسم ميشود. اين سفيدي که عارض بر جسم ميشود آيا لازم است که قبلاً جسم سفيد شده باشد بعد اين سفيدي را بپذيرد يا نه، به نفس اين سفيدي اين سفيد ميشود. ما در مورد «ما نحن فيه» همين را ميگوييم ميگوييم آيا لازم است که ماهيت قبل از اينکه وجود بر او عارض بشود موجوده باشد يا نه، به نفس همين وجود ماهيت موجود ميشود. ما ميگوييم که ماهيت به نفس همين وجود موجود ميشود و نيازي به موجود سابق ندارد.
پس مثالي که دارند ميزنند با ممثّل ظاهراً جور در ميآيد اما ببينيم که آيا واقعاً اين مثال و ممثّل عين هم هستند يا نه؟ يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد اين مجيب ميگويد که ما شق اول را ميپذيريم. شما فرموديد که ماهيت بايد که موجوده باشد ميگوييم که بله، ماهيت موجوده است. اما اين موجوديتش از جايگاه قبل و سابق نيامده است و بلکه به نفس همين وجودي که بر او عارض ميشود ميشود ماهيت موجوده. مثل چه؟ مثل آن جايي که شما ميگوييد جسم سفيد است لازم نيست قبلاً جسم سفيد باشد تا بعد سفيدي را بپذيرد. بلکه به نفس همين سفيدي، جسم سفيد ميشود. اين مطلبي است که از گذشته آمده.
«كما أنّ البياض قائم بالجسم الأبيض» اما «بنفس ذلك البياض» سفيدي که قائم به جسم است قائم به جسم سفيد است از بيرون اين سفيدي براي جسميت نبوده که قبلاً جسم متصف به سفيدي باشد بعداً سفيدي بر او عارض بشود نه! به نفس همين سفيدي، اين جسم سفيد شده است. «کما أنّ البياض قائم بالجسم الأبيض بنفس ذلک البياض القائم به» به اين جسم «لا ببياض غيره» اين مطلبي است که در ارتباط با تالي اولي گفتند. چون سه تا تالي داشت گفتند اگر وجود بخواهد قائم به ماهيت بشود يا ماهيت موجوده است يا ماهيت معدومه است. ايشان ميفرمايند که اگر ماهيت معدومه باشد ميشود اجتماع نقيضين. چرا؟ چون از يک سو بايد که اين را بپذيرد پس بايد موجود باشد. امر غير موجود که نميتواند چيزي را بپذيرد. از يک طرف هم ما ميخواهيم که ماهيت معدومه باشد ميشود اجتماع نقيضين. اين «و إن أريد» به آن أريد ميخودرد.
«و أجيب عنه بأنه إن أريد بالموجود و المعدوم ما يکون بحسب نفس الأمر نختار ان الوجود» فلان. «وإن أُريد بهما» يعني به موجوده و معدومه «ما يكون مأخوذاً في مرتبة الماهية من حيث هي هي علي أنيكون شيء منهما معتبراً في حدِّ نفسها بكونه نفسها أو جزأها، فنختار أنه قائم بالماهية من حيث هي بلااعتبار شيء من الوجود والعدم في حدِّ نفسها، وهذا ليس ارتفاع النقيضين عن الواقع»؛ اگر خاطر شريفتان باشد سه تا تالي بود. تالي چه بود؟ ميگفتند اگر وجود بخواهد در اعيان و خارج موجود باشد يا يلزم که اين ماهيت قبلاً وجود داشته باشد ميشود تسلسل و تقدم الشيء علي نفسه. يا يلزم که وجود نداشته باشد و معدومه باشد يلزم اجتماع نقيضين و مورد سوم هم که ميشود ارتفاع نقيضين.
در خصوص اجتماع نقيضين کاملاً امر روشن است و لذا مطرح نفرمودند الآن مورد سوم را دارند مطرح ميکنند که اصلاً ارتفاع نقيضين کي دارد تحقق پيدا ميکند. مثلاً ارتفاع نقيضين کجاست؟ ارتفاع نقيضين آن وقتي است که ما در مقام مرتبه ماهيت در مقام ذات ماهيت داريم اظهار نظر ميکنيم به قول حکيم سبزواري مرتبة نقائض منتفيه. شما در مقام ذات ماهيت بله. بالاخره ماهيت در خارج يا موجوده است يا معدومه است از اين دو حال خارج نيست نميشود که نه موجوده باشد و نه معدومه. به لحاظ وجود و تحقق به حمل شايع. اما شما در مقام حمل اوّلي ذاتي و در بررسي ذاتيات ماهيت، آنجا نه وجود ميبينيد نه ماهيت. «الماهية من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» پس بنابراين در مرتبه ذات ما ميتوانيم اين را آري داشته باشيم از وجود و عدم. ميگويند که بله، ماهيت به لحاظ تحقق يا موجوده است يا معدومه، ترديدي در اين نيست اما ما اگر بخواهيم به لحاظ ذات ماهيات و ذاتيات ماهيات بررسي بکنيم آنجا ميتوانيم بگوييم نه وجود هست و نه عدم.
در آن صورت است که ما ميتوانيم بحث اتصاف را بعداً مطرح کنيم. بله، ماهيت وجود ندارد. ماهيت معدومه هم نيست نه موجوده است و نه معدومه به لحاظ اينکه ما مرتبه ذات را نگاه ميکنيم. پس ميفرمايند که مراد شما از اين موجوده و معدومه يا خارج است يا مرتبه ذات است. اگر خارج باشد «فنختار» شق اول را. ميگوييم که ماهيت موجوده است و نه معدومه، اما موجود است به همين وجود. و اگر به لحاظ خارج نباشد به لحاظ مرتبه ماهيت باشد ما ميپذيريم که در آن مرتبه نه ماهيت موجوده است و نه ماهيت معدومه است و مسئله ارتفاع نقيضين هم پيش نميآيد. يعني آن شق سوم را ميپذيريم.
پرسش: ...
پاسخ: از واقع مشکل دارد ولي الآن اين را هم ميخوانيم حاج آقا هم تصريح ميفرمايند که در مرتبه ذات هم اين محذور است. «و إن أريد بهما» اگر مراد شما از اين موجوده و معدومه ما يکون مأخوذاً في مرتبة الماهية من حيث هي هي» شما ميخواهيد که ببينيد آيا در مقام مرتبه ماهيت، ماهيت من حيث هي هي، آيا آنجا ماهيت موجوده است يا معدومه؟ از آن جهت بخواهيد نگاه کنيد «و إن أريد بهما ما يکون مأخوذاً في مرتبة الماهية من حيث هي هي ألا أن يکون شيء منهما» يعني از وجود و عدم «معتبراً في حدّ نفسها بکونه نفس الماهية أو جزئها فنختار انّه قائم بالماهية من حيث هي بلا اعتبار شيء من الوجود و العدم في حدّ نفسها و هذا ليس ارتفاع النقيضين عن الواقع».
شما تالي را سه شق کرده بوديد شق اول ماهيت موجوده، شق دوم موجوده و معدومه باهم که اجتماع بود. شق سوم اين است که ماهيت نه موجوده باشد نه معدومه. ما اگر ماهيت را به لحاظ خارج بفرماييد ما شق اول را ميگيريم و ميگوييم که تقدم و تسلسل پيش نميآيد چرا؟ چون اين موجوديتش از ناحيه نفس الوجود است نه از ناحيه قبل و غير. اما اگر شما بخواهيد بگوييد ماهيت موجوده يا معدومه در مرتبه ذات ماهيت، ما همين را قبول ميکنيم. ميگوييم در مرتبه ذات ماهيت نه موجوده است و نه معدومه، و ارتفاق نقيضين هم پيش نميآيد. ميگويد ماهيت در ماهيت ذات نه موجوده است و نه معدومه. در اين حال است که ميتواند قبول بکند وجود را. شما ميخواهيد بگوييد که وجود قائم به ماهيت است. کدام ماهيت؟ موجوده يا معدومه؟ ميگوييم هيچ کدام. نه موجوده و نه معدومه. ماهيت من حيث هي است. ماهيت من حيث هي شأنيت اين را دارد که وجود را بپذيرد.
يک بار ديگر اين عبارتها عبارتهاي بسيار قويمي است بايد با دقت خوانده بشود «وإن أُريد بهما» اگر اراده بشود به اين موجوده و معدومه «ما يكون مأخوذاً في مرتبة الماهية» نه در مرتبه نفس الأمر که خارج باشد. در مقابل آن بالايي.
پرسش: ...
پاسخ: شق اول را ... «و إن أريد بهما ما يکون مأخوذا في مرتبة الماهية من حيث هي هي علي أنيكون شيء منهما» موجوده و معدومه «معتبراً في حدِّ نفسها» به گونهاي که «بكونه» اين وجود «نفسها» ماهيت «أو جزأها» ماهيت. اگر اينجور فرض کنيم که مراد از موجوديت و معدوميت آن موجوديت و معدوميتي است که در مرتبه ذات ماهيت باشد. که عين ماهيت باشد جزء ماهيت باشد ما ميگوييم نه عين ماهيت است نه جزء ماهيت است براي اينکه ماهيت «من حيث هي هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة».
«فنختار أنه قائم بالماهية من حيث هي» قائم است به ماهيت من حيث هي. که ماهيت من حيث هي چيست؟ «لا موجودة و لا معدومة». اينجا نفرماييد ارتفاع نقيضين پيش ميآيد. ميگوييم نه، «مرتبة نقائض منتفية». «فنختار أنه قائم بالماهية من حيث هي بلااعتبار شيء من الوجود والعدم في حدِّ نفسها» ماهيت. «وهذا ليس ارتفاع النقيضين عن الواقع» اين هم که به ارتفاع نقيضين برنميگردد. بله در واقع ماهيت يا موجوده است يا معدومه که نميشود که خالي از اين باشد. اما در مقام ذات و مرتبه ماهيت نه وجود است و نه ماهيت است.
پرسش: ...
پاسخ: البته عرض بکنم حاج آقا جواب ميدهند که در مرتبه هم اشکال دارد که حالا ميخوانيم. «لأنّ الواقع أوسع من تلك المرتبة» واقع اوسع از مرتبه مصداق ماهيت است براي اينکه ماهيت هم در خارج است هم در مرتبه ذات است «فلايخلو الماهية في الواقع عن أحدهما» بنابراين ماهيت در واقع از يکي از موجوديت يا معدوميت خالي نخواهد بود. «كما أنَّ البياض قائم بالجسم لا بشرط البياض واللابياض» عين همان مثالي که در مورد اول زدند در مورد سوم هم دارند ميزنند. در مورد اول چه ميگفتند؟ ميگفتند مثل اينکه ميگوييم جسم سفيد است، مگر لازمهاش اين است که قبلاً جسم سفيد باشد بعد متصف به سفيدي باشد؟ به نفس همين سفيدي، جسم سفيد ميشود. اينطور مثال زده بودند که جسم اگر ميگوييم «الجسم ابيض» اين بياضش از ناحيه غير نميآيد از ناحيه همين بياضي ميآيد که الآن به وسيله او دارد جسم سفيد ميشود.
در «ما نحن فيه» هم همينطور است ما وقتي راجع به ماهيت سخن ميگوييم ماهيت شجر سخن ميگوييم سفيدي يا عدم سفيدي در اين ماهيت هست؟ نيست. شجر جسم نامي، سفيد است يا لا سفيد؟ هيچ. نه سفيد است نه لا سفيد. آيا نه سفيد بودن و نه لا سفيد بودن آيا به ارتفاع نقيضين برنميگردد؟ ميگوييم نه، چرا؟ چون در مرتبه ماهيت که اينها وجود ندارد «و مرتبة نقائض منتفيه» در مرتبه ذات ماهيت شجر نه سفيدي مطرح است نه لا سفيدي. نه موجوديت نه عدم موجوديت. همانطوري که سفيدي و عدم سفيدي با اينکه طرفين نقيض هستند در مرتبه ذات ماهيت وجود ندارد وجود و عدم هم در مرتبه ذات ماهيت وجود ندارد و در عين حال ارتفاع نقيضين نخواهد بود. «کما ان البياض قائم بالجسم» اما «لا بشرط البياض و اللابياض في حد ذاته و وجوده و هو في الواقع» بله در خارج جسم يا ابيض است يا لا ابيض. اين درست است. اما در مرتبه ذات چه؟ نه بياض دارد و نه لابياض دارد. «کما أن البياض قائم في الجسم» اما «لا بشرط البيان و اللابياض حد ذاته ووجوده، وهو في الواقع لا يخلو عن أحدهما».