1401/02/21
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 21/02/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 21/02/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 91جلسه 91
موضوع: اصالت وجود
با عرض سلام حضور دوستان در اين مباحثه، مباحث را دنبال خواهيم کرد. در عنوان «إشکالات و تفصّيات» يکي از ادله يا براهيني که قائلين به اصالت ماهيت و منکرين اصالت وجود مطرح کردند اگر وجود بخواهد در خارج يافت بشود ماهيت يا بايد قبل از وجود يا بعد از وجود يا حين الوجود يافت بشود. «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» اين شکل قياس بود که قبلاً ملاحظه فرموديد دو تا جواب براي اين امر در نظر گرفتند. جواب اول اين بود که ما ميپذيريم که اتصاف ماهيت به وجود هست اما اين اتصاف با إنّيت همراه است با معيت همراه است وجود با ماهيت، ماهيت با وجود همراه است اينجور نيست که يکي از قبل باشد و ديگري بعداً ملحق بشود. اين جواب متوسطي است که دادند.
جواب نهايي هم اين بود که ما اصل اتصاف و قابليت و امثال ذلک را داريم يک نحو اتحادي بين ماهيت و وجود هست و وجود بالاصالة موجود است و ماهيت به تبع او به ذهن ميآيد و ظهور اين وجود در ذهن را ما از آن به ماهيت ياد ميکنيم. البته هر وجودي در خارج محدود است و اين محدوديت منشأ عهد ماهيت ميشود. اين مباحثي بود که گذشت. البته مطالب پيراموي هم داشت که ملاحظه فرموديد.
اما اين نکته به همين جا ختم نميشود به هر حال اين يک تحول وجودي و معرفتي است در حوزه هستيشناسي. تاکنون ما هستي را اينجور تلقي ميکرديم که ماهيت شأن قابليت را دارد اتصاف مال ماهيت است ماهيت قبول ميکند وجود را همانطوري که ميگوييم: «الشجرة مخضرّة» به همان ميزان ميگوييم «الشجرة موجودة» اينها ديگه يکساناند از نظر قضيه يکي موضوع است و ديگري محمول يکي قابل است و ديگري مقبول. يکي موصوف است و ديگري صفت اينجوري هستند. ما فرقي بين الشجرة مخضرّة با الشجرة منکرة يا موضوعة نميشناسيم اين نوع نگاهي که الآن براساس اصالت وجود دارد مطرح ميشود کاملاً دارد عوض ميکند. اين گزاره يکسان نيستند يکي به اصطلاح به عرض و معروض برميگردد و به صفت و موصوف برميگردد به هليت مرکّبه برميگردد به کان ناقصه برميگردد اما ديگري به هليت بسيطه و کان تامه برميگردد. ما آن وقتي که ميگوييم از «الشجرة موجودة» نه يعني اينکه يک شجرهاي هست يک وجودي بر او عارض ميشود. همين که نفس شجره به وجود موجود است. يک چيزي وراء موجوديت ما در خارج نداريم چون وجود اصيل است اين وجود در خارج محقق است و از اين وجود خارجي محقق ما ماهيت را انتزاع ميکنيم. کاملاً مسئله به لحاظ هستيشناسي آنچه که در ذهن فاهمه حکمت مشاء و امثال ذلک بود کاملاً امر ديگري بود.
بله، مشائين به اصالت وجود معتقدند اما اين اصالت وجود چنين تبعاتي داشته باشد اين جاي بحث و گفتگو دارد در حکمت متعاليه اين قصه دارد به گونه قويتر و عميقتر مطرح ميشود. بله شما همان فرمايشي که جناب محقق طوسي در شرح نمط ششم اشارات در يکي از اين فصول بيان فرمودند آن را دنبال بفرماييد کاملاً اين مسئله روشن است که وجود اصل است آنچه که از ناحيه مبدأ اول صادر شده است وجود است و ماهيت را ما از اين وجود انتزاع ميکنيم نه اينکه يک امر وصفي باشد صفتي باشد که عارض بر ماهيت شده باشد.
اين اتفاق چه چيزي را به لحاظ هستيشناسي رقم ميزند؟ مطالبي است که الآن از فرمايشات حضرت استاد ميخواهيم بخوانيم، چون ما عرض کرديم که تعمداً اين کتاب اسفار را بر مبناي رحيق ميخواهيم بخوانيم که آن نکات متعالي که واقعاً در اين حکمت متعاليه بيان شده است خوب روشن و شفاف بيان بشود الآن مسيري را که جناب صدر المتألهين دارد طي ميکند يک مسير کاملاً متفاوتي شده. اگر تاکنون ماهيت معقول اول بود الآن شده وجود معقول اول، با اين نگاهي که ملاحظه فرموديد. ما در پايان جلسه ديروز يک متني را خوانديم يک مقدار با شتاب خوانديم که عنوان اين متن خوانده بشود ولي شرحش به امروز هست به اين جلسه است و بسيار مطلب مهمي را دارد مطرح ميکند. ما ميخواهيم تفاوت جوهري حکمت مشاء با حکمت متعاليه را در اين فضا هم مشاهده بکنيم. بله، هر دو قائلاند به ماهيت و وجود هم حکمت مشاء حکمت اشراق حکمت متعاليه اما نحوه تحقق اينها در خارج چگونه است؟ جاي بحث و گفتگو دارد. حکيم سهروردي ميگويد اگر وجود و ماهيت بخواهند در خارج براساس صفت و موصوف و معروض و عرض و امثال ذلک وجود داشته باشند اصلاً لازمهاش اين است که وجود در خارج تحقق پيدا نکند، چون تحقق وجود در خارج محذورش چيست؟ محذورش اين است که ماهيت يا قبل از وجود يا بعد از وجود يا حين الوجود يافت بشود «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» اصلاً وجود نبايد در خارج يافت بشود. وجود بايد بيايد به ذهن. وجود يک مفهومي است که ما از آن ماهيت خارجي داريم انتزاع ميکنيم.
بنابراين اصلاً همانطوري که جناب حکيم سهروردي ميخواهد بگويد که آنچه که در خارج محقق است جز ماهيت چيز ديگري نيست و وجد از آن ماهيت دارد انتزاع ميشود، در حکمت متعاليه کاملاً دارد امر برعکس ميشود و ميفرمايد آنکه در خارج وجود دارد جز وجود چيز ديگري نيست و ماهيت به عرض و تبع او به ذهن ميآيد و اين نحوه از اتحاد هست اما اين اتحاد اتحادي نيست که مثل اتحاد عرض و معروض باشد جوهر و عرض باشد صفت و موصوف باشد و نظاير آن.
ملاحظه بفرماييد چه اتفاقي دارد ميافتد در حوزه هستيشناسي آنکه معقول اول بوده براساس نگرشهاي مشائي و منطقي الآن کاملاً دارد ميشود معقول ثاني. آيا واقعاً اين را ما بپذيريم؟ يعني بگوييم اولاً و بالذات وجود معقول است و ثانياً بالعرض معقول است؟ اين را بپذيريم. اين يک سخني است که جناب صدر المتألهين ادعا کرده و بدان تصريح دارد در شواهد الربوبيه و در همين کتاب هم که الآن ميخواهيم کدي بدهيم نشانهاي بدهيم اين هم جناب صدر المتألهين دارد اينجوري حرف ميزند چون ما وقتي مطلب را به اين صورت تحليل کرديم به لحاظ هستيشناسي گفتيم که آنچه تحقق بالذات دارد وجود است و ما اولاً و بالذات وجود را ميفهميم و ثانياً و بالعرض ماهيت را از او انتزاع ميکنيم لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که وجود معقول اول باشد. اگر وجود معقول اول باشد لازمهاش اين است که شما وجود را موضوع قرار بدهيد. ميگوييم بله، وجود را موضوع قرار ميدهيم از باب عکس العمل همه مسائل را ميفهميم. «هذا الشيء انسان» يا «هذا الوجود انسان»، «هذا الوجود شجر»، «هذا الوجود حجر»، ما اول انسان را قرار ميدهيم. چرا اول انسان را قرار ميدهيم؟ چون اينکه در حقيقت به عنوان ماهيت داريم ميگوييم از آن اولي داريم ميگيريم که اگر وجود نباشد ماهيتي وجود ندارد همان بياني که مرحوم محقق طوسي خواجه نصير الدين فرمودند.
تعبير ايشان اين بود که ما يک هويتي داريم مال وجود است يک هويتي داريم که ملحوق است و لاحق است به وجود و آن عبارت است از ماهيت. اين عبارت ايشان بود. همين صفحاتي که در همين جلسه «الأمر الأول الصادر عن الأول و هو المسمي بالوجود» صفحه 400 سطر سوم «أحدهما الأمر الصادر عن الأول و هو المسمي بالوجود» آن چيزي که از صادر اول يعني ببخشيد از اول تعالي صادر شده است عبارت است از وجود. «و الثاني: هو الهوية اللازمة لذلک الوجود و هو المسمي بالماهية» پس آن چيزي که اولاً و بالذات تحقق دارد و از ناحيه حق سبحانه و تعالي جعل شده است وجود است و آن چيزي که لاحق است و به آن تبعيت دارد عبارت است از ماهيت. «فهي» همين ماهيت «من حيث الوجود تابعة لذلک الوجود».
حالا اين نکتهاي که «من حيث الوجود» بودن يک نکته فلسفي هم دارد يعني به هر حال تابعيت مال ماهيت است. اين تا اينجا پذيرفتند اما اصل تابعيت به عنوان امر بالعرضي که عارض ميشود و سهمي از تحقق و وجود را دارد در اين عبارت خوابيده ولي جناب صدر المتألهين اين عبارت را بکار نميبرد «و هي من حيث الوجود تابعة لذلک الوجود» بگوييم که ماهيت از آن جهت که وجود دارد تابع وجود است نه! ماهيت به هيچ شأن و وجهي در خارج وجود ندارد مگر به صورت ذهني که عقل آن را ميفهمد.
پرسش: ...
پاسخ: اما در عين حال چنين باوري بايد براي ما باشد که اتفاقاً ميروند سراغ علم حضوري. الآن ما ميخواهيم برويم به سراغ علم حضوري که وقتي ميگويم اين معقول اول است يعني به علم حضوري معقول اول است. يعني شما بايد اول وجودشناس باشي بعد ماهيتشناس. يعني اول بايد عارف باشي. اين نکتهاي که الآن حاج آقا ميفرمايند اين است. حالا اين عبارت را هم در عرفان يک وقت عرفان آن چناني است عرفان سلوکي و امثال ذلک است يک نوع عرفاني ذاتي ما داريم که بالاخره موجودات را با هستيشان ممکن است که ما بگوييم شجر موجود است حجر موجود است به لحاظ ذهني اين را تعبير بکنيم ولي بالاخره به موجوديت اينها قبلاً اعتراف داريم. همين که مرحوم علامه فرمودند که واقعيت غير قابل ترديد است غير قابل انکار است بالاخره شجر هست حجر هست ارض و سماء هستند اينها موجود هستند ما اين موجوديت را از کجا ميفهميم؟ اگر ماهيت اصيل باشد و وجود به تبع او باشد پس ماهيت را بايد داشته باشيم. نه اينها واقعيت دارد. اين شجر واقعيت دارد. اين حجر واقعيت دارد همين واقعيت داشتن يک نوع شهود است ما ميفهميم که شجر واقعيت دارد. خيالي نيست موهوم نيست، امر ظنّي و ذهني نيست. نه، در خارج واقعاً ماهيت يعني شجر واقعيت دارد، و اين واقعيتش هم از ناحيه وجودش است همين مقدار عرفان است. همين مقدار شهود است مراد از عرفان يعني شهود. يعني همين مقدار شهود را ما اولاً و بالذات داريم و بعد ماهيت را از اين ميگيريم پس ما در حقيقت براساس اين تحليل هستيشناسانه ميفهميم که اولاً و بالذات وجود در خارج موجود است و بعد ماهيت را از اين وجود انتزاع ميکنيم يک تبعيتي بين ماهيت و وجود قائل هستيم و اين همان اتحادي است که فرمودند نحوي از اتحاد در خارج وجود دارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين را در اظهارات اساتيد هم هست حاج آقا هم هست که ما اين معنا را اولاً و بالذات نسبت به خودمان درک ميکنيم. ما نسبت به خودمان اينجوري هستيم اولاً. اينکه ميگوييم که من يک واقعيت است اين «من» يک واقعتي است از کجا ميگوييم؟ از شهود خودمان ميگوييم. ما خودمان را شاهديم. خودمان را شهود ميکنيم. من رفتم من آمدم من مقايسه کردم من غذا خوردم من خوابيدم اين من کجاست؟ مفهومي که نيست. اين منِ حقيقي است و منِ شهودي است بله، اين مصداق بارز خود منِ شهودي است.
پس بنابراين ما بايد راجع به از نظر مفهومي و از نظر عبارتي مرحوم صدر المتألهين دارد حل ميکند و ميگويد مراد از اتصاف در اينجا ارتباط است و نه اتصاف مصطلح. اتصاف مصطلح چه ميخواهد؟ صفت و موصوف ميخواهد تعدد دارد. اما در اينجا چه؟ ما تعددي نميخواهيم. يک وجود به وجود ديگري موجود است به نفس وجود ديگري؛ يعني ماهيت موجوديتش به نفس الوجود است. لذا جناب صدر المتألهين در پايان بحث همين بخش فرمودند صفحه 401 چهار سطر به پايان: «و کان اطلاق لفظ الاتصاف علي الارتباط الذي يکون بين الماهية و الوجود من باب التوسع أو الاشتراک» در حقيقت اگر اينجا واژه اتصاف بکار رفته از باب توسع و مجاز است نه از باب اينکه دو تا نوع حقيقت باشد. «فإنّه ليس كإطلاقه» اين اتصاف نيست مثل اطلاق اتصاف «علي الارتباط الذي بين الموضوع و سائر الأعراض و الأحوال» ما يک اتصافي داريم که بين دو شيء است صفت و موصوف، عرض و معروض، جوهر و عرض. «الشجر مخضرّة» اين الشجر متصف است به صفت خضرويت. در اينجا ما دوئيت هم داريم. سائر اعراض اينجورياند اما تنها عرضي که عارض ميشود و اتصاف مصطلح را نميپذيرد مسئله وجود است لذا فرمودند «فإنّه» شأن چنين است که «ليس كإطلاقه» اين اتصاف «علي الارتباط الذي بين الموضوع» که ماهيت باشد «و سائر الأعراض و الأحوال بل اتصافها» ماهيت «بالوجود من قبيل اتصاف البسائط بالذاتيات لاتّحادها به» اين را ملاحظه فرموديد.
اما برويم مطلبي که حضرت آيا ميفرمايند صفحه 409 در همين کتاب آن نکتهاي که الآن قابل توجه است اين مطلبي است که ايشان ميفرمايند. «سوّمين پاسخ كه جواب نهايي ميباشد اين است كه بنابر اصالت وجود، حمل وجود بر ماهيّت، بر اساس دقت عقلي» چون آن دو تا جواب را قبلاً خوانديم و آقايان هم حتماً ملاحظه ميفرماييد. اما آنکه جاي بحث و گفتگو دارد و دارد تحول ايجاد ميکند و دارد يک انقلاب وجودشناسي ايجاد ميکند و ميخواهد بگويد که نظام ماهيت و وجود يک نظام متفاوتي هست، آقايان اگر به ما گفتند که تفاوت بين حکمت مشاء و حکمت متعاليه، يکي از مهمترين تفاوتها همين است. يکي از مهمترين امتيازات همين است که چه؟ که اگر ماهيت معقول اول بود در فلسفه مشاء. در حکمت متعاليه وجود معقول اول است. اولاً و بالذات وجود تعقل ميشود. اين چگونه تعقّل ميشود؟ الآن دارند همين را بيان ميکنند.
«بنا بر اصالت وجود، حمل وجود بر ماهيت، براساس دقت عقلي، بر خلاف آنچه اديب يا اهل عرف ميفهمد» که وقتي ميگوييم «الشجرة موجودة» چهجوري ميفهمد؟ مثل «الشجرة مخضرة» ميفهمد. اديب اينجوري ميفهمد ميگويد يک موضوع است يکي محمول است يکي معروض يکي عرض است و يکي جوهر است و ديگري عرض. اما اين «بر خلاف آنچه اديب يا اهل عرف ميفهمد از باب عكس الحمل است» اين را ما داشته باشيم آقايان. اينجا منشأ تحوّل وجودشناسانه است «يعني آنگاه كه گفته ميشود: (انسان موجود است)، مراد حقيقي اين است كه از وجود خاص خارجي، انسان انتزاع ميشود» يعني ما اول وجود را داريم واقعيتي در خارج وجود دارد بنام اين موجود. آن وقت اين موجود که حد و اندازهاش را ميگيريم ماهيتش را ميگيريم ميشود انسان. «با تغيير موضوع و محمول، قبلهٴ تمامي مسائل فلسفي و جهت آنها دگرگون ميشود» اينها عبارتهايي است که بايد مورد توجه ميشود فلسفه يعني اين. متعالي بودن يعني اين و اين امتياز و تفکيک مسائل از يکديگر نکتهاي است که در فرمايشات استاد است. «آنچه تا كنون معقول ثاني فلسفي پنداشته ميشده است، معقول اوّلي» وجود را معقول ثاني ميدانستيم، شده معقول اوّلي. «و آنچه معقول اولي خوانده ميشده است، معقول ثانوي ميشود» اين يک تحول است يک انقلاب است. آن چيزي که تاکنون ما آن را اصل ميدانستيم و وجود را از او ميگرفتيم الآن برعکس شده ديديم که وجود اصل است و آن.
«با تقديم آنچه كه تقدّم حق آن است» تقدم حق وجود است چون اولاً و بالذات وجود تحقق دارد و بعد ماهيت ميگيريم. همان بيان و فرمايش مرحوم محقق طوسي که تقسيم کرد. «اين نكته آشكار ميشود كه اوّل چيزي كه ادراك ميشود، حقيقت هستي و وجود است كه از راه شهود و علم حضوري بدست ميآيد» اينجور نگوييم آقا، مردم که عارف نيستند شهود ندارند علم حضوري ندارند، نه! اين علم حضوري همان علم فطري است. همانطوري که در مسائل عقلي ما ميگوييم يک سلسله مسائل فطري عقل و فطريات عقل و ارتکازات ذاتي عقل هست در مسائل شهودي هم همينطور است. همين که فرمودند اگر انسان خودش را مشاهده ميکند و نفس خودش را به عنوان يک واقعيت به آن اعتراف دارد اين هم همينطور است.
«حقيقت هستي و وجود است که از راه شهود و علم حضوري بدست ميآيد و اين مطابق نظر بزرگان از اهل معرفت است كه ميگويند: «من لا كشف له لا علم له»» خوب بود که اين کُدش را هم ميدادند که اين در کدام عبارت در کدام کتاب مثلاً است. «يعني آن را كه مكاشفه و شهودي نيست علم و دانش نميباشد». خيلي از اين آقايان فيلسوفان واقعاً در فضاي ذهني و خيالي و وهمي غور ميکنند از اين اوّليات گاهي وقتها غافل هستند و غائب است در نزد آنها.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين عبارت «من لا کشف له لا علم له» اين عبارت را ارجاع ندادند «يعني آن را که مکاشفه و شهودي نيست علم و دانش نميباشد. صدرالمتألهين نيز علي رغم آنچه قبلاً از او در پايان فصل ششم[1] از همين منهج دربارهٴ امكان معرفت ضعيف به هستي از طريق آثار ماهوي آن نقل شد، در كتاب الشواهد الربوبية[2] بگونهاي دقيق تر به اين مسأله تصريح مينمايد كه علم به وجود، جز از راه شهود حاصل نميشود».
شايد اينجا يک سهو قلمي شده باشد. ما الآن همين جا برميگرديم به صفحه 370 همين کتاب. ملاحظه بفرماييد اتفاقاً جناب صدر المتألهين در همين جا اولاً و بالذات نوع نگاه عرفاني را مطرح ميکنند بعد نگاه حِکمي را. دقت کنيد! آن مطلب پاياني پاراگراف پاياني صفحه 370 «فظهر انّ الوجودات هويات عينية و مشخصات بذواتها من غير ان توصف بالجنسية و النوعية و الکلية و الجزئية بمعني کونها مندرجة تحت نوع أو جنس أو بمعني کونها متشخصة بامر زائد علي ذاتها بل انّما هي متميزة بذاتها لا بأمر فصلي أو عرضي». از اينجا دقت کنيد «و إذ لا جنس له فلا فصل له، و لا حد له. و إذ لا حد لها فلا برهان عليها لشارکهما في الحدود کما مرّ الاشارة إليه. فالعلم بها» يعني علم به وجودات «إمّا أن يکون بالمشاهدة الحضورية أو بالاستدلال عليها بآثارها و لوازمها» اولاً فرمودند به شهود. دقت فرموديد!؟ «فالعلم بها» به اين وجودات. به لحاظ وجوداتشان نه به لحاظ ماهياتشان. چون فرمودند که «فظهر انّ الوجودات هويات عينية» اين ضمير «بها» به اين وجودات برميگردد. «فالعلم بها» يعني علم به وجودت «إمّا أن يکون بالمشاهدة الحضورية» که اولاً و بالذات انسان بفهمد که وجود تحقق دارد اينکه شما ميگوييد که ما به اصل واقعيت اعتراف ميکنيم يعني چه؟ اولين مسئلهاي که هست اين است که واقعيت موجود است چرا؟ چون ما به علم حضوري مييابيم. ما خودمان را قواي نفس خودمان را ما اگر مييابيم که انسان از شير ميهراسد، اين هراس او هراس واقعيتي دارد. يا اگر به شيريني متمايل است اين تمايل به شيريني يک واقعيتي است. اينها که بيخود نيست، اينها که وهم و خيال نيست. پس همه آنچه که وجود دارد در اطراف ما اينها حکايت از واقعيت دارد. اين همان شهود است اگر به ما ميگويند اين عسل است، اين شير است، اين ترس است، اين شوق است، اين فلان، مفاهيمي هستند اما اولاً و بالذات ما قبل از اينکه به اين مفاهيم برسيم به حقيقت اينها ميرسيم به تحقق اينها ميرسيم به علم شهودي مييابيم که اينها وجود دارند. بنابراين «فالعلم بها» به اين وجودات «إمّا أن يکون بالمشاهدة الحضورية أو» اينجا اين تعبيري که الآن آمده که فرمودند «صدر المتألهين نيز علي رغم آنچه قبلاً از او در پايان فصل ششم از همين منهج در بارهٴ امكان معرفت ضعيف به هستي از طريق آثار ماهوي آن نقل شد» فرمود اينجا اين نکته را هم اضافه کنيد مرحوم صدر المتألهين اول به علم به اين وجودات از راه مشاهده تصريح ميکند بعد ميگويد که مرتبه دوم از طريق آثارش است.
همينجا لذا فرمود «فالعلم بها» همين صفحه 370 «إمّا أن يکون بالمشاهدة الحضورية أو بالاستدلال عليها» اين وجودات. چرا اين وجودات هستند؟ «بآثارها و لوازمها. فلا تعرف بها الا معرفة ضعيفة» يعني اين نوع از معرفت يک معرفت ضعيفه است اما معرفت اوّلي يک معرفت قويه است. پس بنابراين در همين کتاب هم جناب صدر المتألهين دارد اشاره ميکند تصريح ميکند که علم به وجودات علم حضوري و شهودي است.
پرسش: ...
پاسخ: اينها الآن دارند راجع به اين اتصاف و ارتباط هم حرف ميزنند يعني هر دو مدّ نظر است اينجور نيست که آن را توجه نداشته باشند. ميگويد آنکه ما اولاً و بالذات ميفهميم وجودات آنهاست همان وجود بشرط لا به تعبير جناب عالي است. ما آن را اول ميفهميم. آن را چهجوري ميفهميم؟ به علم شهودي ميفهميم. لذا در حقيقت هم در اينجا و هم در کجا؟ در شواهد الربوبيه صفحه ششم به اين تصريح دارند که وجودات اشياء به علم حضوري درک ميشود. «بگونهاي دقيق تر به اين مسأله تصريح مينمايد كه علم به وجود، جز از راه شهود حاصل نميشود. پس از شهود وجود ابتدا مفهوم وجود به عنوان موضوع و سپس مفاهيم ماهوي به عنوان محمولات قضاياي فلسفي از او انتزاع ميشوند».
مسئله اينطور است البته اينطور که هست براساس اين است که مرحوم صدر المتألهين دارد با واقعيت جلو ميآيد. با آنچه که در خارج وجود دارد دارد جلو ميآيد. براساس آن اولاً و بالذات چيست؟ وجود موجود است. بعد مطالب بعدي به عنوان مسائل معقول ثاني و انتزاعات از وجود دارد استفاده ميشود. يعني چه؟ يعني ميگوييم که «هذا الوجود انسان، هذا الوجود شجر، هذا الوجود سماء، هذا الوجود ارض» و همينطور و همينطور که در حقيقت «ارض، سماء، انسان، شجر، حجر» اينها مسائلي است که به تبع او ميآيد. ملاحظه بفرماييد: «پس از شهود وجود ابتدا مفهوم وجود به عنوان موضوع و سپس مفاهيم ماهوي به عنوان محمولات قضاياي فلسفي از او انتزاع ميشوند».
حالا «مستشكل اگر به اين نكته توجه كند» اگر توجه کند که آقا، مسئله کاملاً برعکس شده يک انقلابي رخ داده. شما از خواب غفلت اتصاف مصطلح بيا بيرون. حتي از اتصاف به معني ارتباط هم بيا بيرون. بلکه يک واقعيتي است و آن اين است که اصلاً وجود اولاً و بالذات موجود است ماهيت دارد به تبع گرفته ميشود. «ناگزير در سؤال خود جايگاه صفت و موصوف و قابل و مقبول را تغيير ميدهد و در اين صورت پاسخ از سؤال، ساده و آشكار است» اگر اينجوري بفهمد ديگه نميرود به سراغ اتصاف مصطلح بگويد که آقا، نسبت بين شجر و موجود، نسبت بين صفت و موصوف است. «زيرا بر اين اساس بر فرض كه حمل ماهيّت بر وجود را از قبيل قضاياي مركبه و مورد براي قاعدهٴ فرعيه بدانيم» تمام موارد را ملاحظه بفرماييد همه براساس قاعده فرعيه است. قاعده فرعيه چيست؟ اين است که دوئيت داشته باشيم تعدد داشته باشيم و تعدد هم به اين باشد که اول ماهيت را تصور بکنيم بعد وجود را. اصلاً همه را بگذاريد کنار اين يک انقلاب است اين يک تحول معرفتشناسي است.
«زيرا بر اين اساس بر فرض که حمل ماهيت بر وجود را از قبيل قضاياي مرکبه و مورد براي قاعده فرعيه بدانيم، ثبوت قبلي موضوع كه همان وجود است تأمين است» شما بگو قاعده فرعيت، بسيار خوب! ما قاعده فرعيت را هم ميپذيريم. قاعده فرعيت چه ميگويد؟ ميگويد «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» اول مثبت له بايد وجود داشته باشد. مثبت له ما وجود است نه ماهيت. چون وجود قبلاً هم محقق هست بعد ماهيت بر او عارض ميشود و هيچ محذوري ندارد. «چه اين كه وجود در حقيقت خود نيز منزّه از ماهيّت است» بله در همان زمان هم فاقد ماهيت است آن دو تا قاعده پياده ميشود. هم وجود فاقد ماهيت است و هم قاعده فرعيت محقق است و ماهيت در مرحله بعد او را همراهي ميفرمايد. يعني هر دو قاعده گذشته تأمين ميشود.
قاعده اول چه بود؟ قاعده اينکه واجد شيء اگر بخواهد ببخشيد: اگر شيء بخواهد واجد باشد ديگه نميتواند چيزي را بپذيرد. پس بايد قبلاً فاقد باشد.
پرسش: يعني موصوف بدون صفت باشد.
پاسخ: بله، بايد قبلاً فاقد باشد. اين يک قاعده. قاعده دوم اين است که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» الآن ايشان ميگويند که ما با اين تحليل وجودشناسانه هر دو قاعده را درست کرديم. قاعده اول را درست کرديم براي اينکه آن زماني که وجود هست در آن رتبه. بله، در خارج باهم هستند ولي در آن رتبه ماهيت وجود ندارد، وجود است. بعد از او در رتبه بعدي، ما ماهيت را انتزاع ميکنيم. اين يک. دو: قاعده فرعيت هم سرجاي خودش آمده براي اينکه «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» اول وجود به عنوان مثبت له وجود دارد و ماهيت هم به تعب او هست. «با اين تحولي که محصول اصالت وجود است، جامهٴ جهانبيني كه همانند فَرو منكوس پوشيده ميشد، هم اكنون به حالت اصلي خود برگشت». تاکنون ما اينجوري به عنوان فرع نکوس يعني برعکس يعني پوستين وارونه ما داشتيم. اول فکر ميکرديم که ماهيت اولاً و بالذات است و معقول است، بعد روشن شد که نه، آنکه اولاً و بالذات وجود دارد وجود دارد و نه اين.
آقايان، اينها خيلي قدرشناسي دارد. اين قدر باز شدن و تحليل و تبيين و تحرير مسئله اين خيلي مهم است. لذا فرمودند: «با اين تحولي که محصول اصالت وجود است جامه جهانبيني که همانند فرع منکوس پشيده ميشد هماکنون به حالت اصلي خود برگشت». خدا إنشاءالله وجود ايشان را از همه بليات محافظت بفرمايد و الحمدلله اين قلم و اين بيان را إنشاءالله زنده بدارد تا ساليان سال و جامعه اسلامي از آن بهرهمند بشوند و حکمت ما عرفان ما فقه ما تفسير ما إنشاءالله در يک اوج و شکوفايي قرار بگيرد. اين همان تحولي است که از جايگاه حکمت متعاليه آمده و جهان را دارد به درستي ميشناسد.