1401/02/19
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 19/02/1401 عنوان جلسه: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج1موضوع: فلسفهکليدواژه: فصل هفتم، إشکالات و تفصّياتتاريخ جلسه: 19/02/1401 تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 89جلسه 89
موضوع: اصالت وجود
«فقد علم مما ذكره ومما ذكرناه أنَّ الماهية متحدة مع الوجود في الواقع نوعاً من الاتحاد، والعقل إذا حلّلهما إلي شيئين، حكم بتقدم أحدهما بحسب الواقع، وهو الوجود» همانطور که مستحضر هستيد ما در فصل هفتم از فصول مسلک اول کتاب شريف اسفار هستيم و از عمدهترين مسائل فلسفي مسئله اصالت وجود است که ما از او به عنوان يکي از غرر مسائل فلسفي ياد ميکنيم و مراد از اين واژه هر مطلبي ميتواند باشد اما مهمترين جهتي که در اين امر وجود دارد اين است که ما هيچ مسئلهاي از مسائل فلسفي را نداريم مگر اينکه به اين مسئله وابسته است. مسئله اصالت وجود وابسته است و هر مسئلهاي که ما ميخواهيم برسيم ميبينيم که نهايتاً سر از وجود در ميآوريم. حالا يا به عنوان موضوع علم يا به عنوان موضوع مسئله علم به هر حال بايد به وجود منتهي بشود چراکه ما در فلسفه از هستي بحث ميکنيم از وجود بحث ميکنيم حالا بعضيها به توهم آن را ماهيت دانستهاند اما بيان روشني را مرحوم علامه ارائه فرمودند که آن بيان راهگشاست و آن اين است که موضوع فلسفه «الواقعية» است که با اين بيان تقريباً همه گروهها و نحلههاي فلسفي را و شعبههاي فلسفي را کنار هم ميآورند، چون همه جهات مباحث فلسفي در اين دارد منتهي ميشود که ميخواهيم ببينيم که واقعيت نظام هستي چيست؟ چگونه است؟ چيستياش و هستياش و نظاير آن و لذا با بيان اينکه موضوع فلسفه «الواقعية» است ما ميتوانيم هم مباحث اصالت وجود را مطرح کنيم، اصالت ماهيت را مطرح کنيم و هم جهات ديگري که در امر وجود دارد.
همواره روشنايي مسائل و اينکه ما مسائل را چگونه ببينيم خيلي دخيل است که ما چهجوري وارد خود مسئله بشويم؟ الآن ما در اين فصل که فصل هفتم هست راجع به اصالت وجود داريم بحث ميکنيم و ادله و براهين اصالت وجود و بعد هم اشکالات و شبهاتي که در اين رابطه وجود دارد و جناب صدر المتألهين دارند به صورت جدي اينها را مطرح ميکنند تحت عنوان «اشکالات و تفصّيات» يک اشکال را يا شبهه را در يکي دو جلسه قبل مطرح فرمودند و پاسخ آن را هم الحمدلله در طي اين يکي دو روز ملاحظه فرموديد ما تکرار نکنيم و اتفاقاً امروز بحث جمعبندي است لذا فرمودند که «فقد علم مما ذكره ومما ذكرناه» اين مطلب.
محصول اين بحث اين است که چه؟ که بله، يک نحوه اتحادي ماهيت با وجود دارند اين ترديدي در آن نيست اما در خارج به يک گونه است در ذهن به يک گونه ديگري است. شکي نيست که آن نحوه از اتحادي که بين شيئين است اينجا نيست اينجا معروض و عرض، يا بين جوهر و عرض و امثال ذلک بين صفت و موصوف بين قابل و مقبول که دو تا شيء باشند که به يک وجود موجود هستند اين قطعاً نيست. تعبير ايشان اين است که «فقد علم مما ذکره و مما ذکرناه» که اين «ما ذکرناه» خيلي مهم است براي اينکه يک کُدي است از مشائين که محقق طوسي در جلسه قبل ملاحظه فرموديد ضمن بيان يکي از مطالبي که در نمط ششم اشارات آوردند به صورت روشن بيان فرمودند که در حقيقت وجود اصيل است و ماهيت به تبع او يافت ميشود و مراد از تبع را هم بيان فرمودند به عنوان لازم مفهومي و ذهني و نه لازم خارجي مثل حرارت براي نار نيست که دو تا امر باشند، نه! بلکه يک لازم عقلي است که عقل از آن وجود اوّلي که صادر از مبدأ است انتزاع ميکند.
مبدأ اول سبحانه و تعالي موجود را صادر ميکند ايجاد ميکند عقل اين موجود را که شناسايي ميکند به عنوان يک وجود، از اين وجود يک امر ذهني را انتزاع ميکند بنام ماهيت. اين سخن را هم ما داريم ميگوييم هم جناب محقق طوسي در شرح يکي از مسائلي که در اشارات فرمودند لذا فرمودند که «فقد علم مما ذكره ومما ذكرناه» از مجموعه اينها اين مطلب دانسته ميشود که چه؟ که ماهيت با وجود متحدند هيچ بحثي در اين نيست. اما نحوه اتحاد بحث است. نحوه اتحاد نحوه اتحاد دو شيء که به يک وجود موجود هستند نيست. مثل عرض و جوهر، يا عرض و معروض، يا صفت و موصوف، يا مقبول و قابل و امثال ذلک نيستند که ما دوئيت و اثنينيت داشته باشيم. يک حقيقت داريم بنام وجود که عقل از اين وجود يک ماهيتي را يک مفهومي را انتزاع ميکند و در ذن ميبرد و لذا اين اتحاد را ما در حوزه وجود و ماهيت ميتوانيم ملاحظه بکنيم.
بعد از اينکه اين نحو از اتحاد روشن شد و روشن شد که ماهيت و وجود به دو وجود موجود نيستند که اين دو وجود به يک وجود يافت بشوند به هر حال عرض وجود دارد معروض و يا جوهر وجود دارد يکي في نفسه لنفسه است يکي في نفسه لغيره است. اينجوري نيست که عرض وجود نداشته باشد. عرض وجود دارد اما وجوده في نفسه عين وجوده لغيره است بنابراين عرض هم موجود است مثل صفت. الآن «زيد عالم» علم وجود ندارد؟ علم وجود دارد. عدالت وجود دارد. کرامت وجود دارد. وقتي ميگوييم «زيد عالم، زيد عادل، زيد کريم» اينها سه تا وصفهاي جداگانهاياند که بر جوهر وجودي زيد حمل ميشوند يعني زيد يک حقيقتي است، يک؛ سه امر ديگر، سه وصف ديگر که هر سه وجودياند به عنوان عرض بر وجود زيد حمل ميشوند. پس بنابراين وجودات اعراض وجودات اوصاف وجودات مقبولات همه اينها وجود دارند و اين وجودات غير از وجود معروضشان و وجود جوهرشان هست. اين تمام شد. اين تفکر و اين نوع از اتحاد وجودي تمام شد.
بله، صفت و موصوف باهم متحدند. قابل و مقبول باهم متحدند، عرض و معروض باهم متحدند. اما متحدند به اين معنا که دو وجودند که به يک وجود موجود شدند تمام شد و رفت. اما آيا نسبت بين ماهيت و وجود هم همينطور است؟ همانگونه که عرض و معروض دو وجودند به يک وجود موجودند آيا بين ماهيت و وجود هم چنين مناسبتي هست يا نه؟ «فقد علم مما ذكره ومما ذكرناه أنَّ الماهية متحدة مع الوجود في الواقع» در خارج البته، اما «نوعاً من الاتحاد» که دارند تشريح ميکنند که اين نوع از اتحاد چگونه است.
عقل ميآيد اينجا يک نوع اتحادي از اينها در خارج ميبينيد يک نوع اتحادي از اينها در ذهن که الآن پادرمياني عقل در اينگونه از مسائل راهگشا است. ميفرمايند که عقل براي نحوه اتحاد ماهيت و وجود در خارج يک جوري قضاوت ميکند و براي اتحاد وجود و ماهيت در خارج در ذهن يک جور ديگري دارد قضاوت ميکند ولي عقل دارد اين حکم را ميکند. حکم اوّلي عقل اين است که در خارج وجود مقدم است و ماهيت به تبع. اما در ذهن ماهيت مقدم است و وجود به تبع. ولي اين اتحاد را هم با آن بياني که داشتيم حتماً حفظ بفرماييد. پس عقل براساس تحليلي که از نسبت بين ماهيت و وجود دارد در باب وجود در خارج و وجود در ذهن دارد داوري ميکند دارد تحليل ميکند. وقتي ميگويد که وجود در خارج موجود است ميگويد اولاً و بالذات وجود موجود است و ما از اين وجود ماهيت را انتزاع ميکنيم از حدّ او انتزاع ميکنيم ماهيت چيست؟ حد الاشياء است. تا شيئي وجود نداشته باشد که حدي ندارد ظهوري ندارد.
پس بنابراين اولاً و بالذات آنکه در خارج موجود است وجود است و به تبع او عقل ماهيت را از اين وجود انتزاع ميکند. اما همين عقل فتوا ميدهد وقتي ما اين را ميخواهيم در ذهن اول ماهيت درست ميکند و به اصطلاح آن را به عنوان موضوع قرار ميدهد و بعد وجود را برايش حمل ميکند آنجا وجود تابع است پس ما اين اختلاف تحليلي را از جايگاه عقل داريم و درست هم هست در خارج يک گونه ظهور دارد و در ذهن به گونهاي ديگر ظهور دارد. اين را ملاحظه بفرماييد تا بعد.
«فقد علم مما ذكره ومما ذكرناه أنَّ الماهية متحدة مع الوجود في الواقع» البته «نوعاً من الاتحاد» روشن شد که نوعي از اتحاد همان است که دو تا وجود به يک وجود موجود نيستند اينجوري اتحاد ندارند بلکه يکي وجود دارد و ديگري از آن اوّلي به نفس اوّلي متحد است. همان مثل حرکت زمان، مثل جنس و فصل و امثال ذلک. آيا حرکت و زمان دو امر هستند در خارج يا يک حقيقت است و ديگري را ما از آن اوّلي داريم انتزاع ميکنيم؟ همان مسائلي که گذشت. پس «أنّ الماهية متحدة مع الوجود في الواقع نوعاً من الاتحاد» اما «والعقل إذا حلّلهما إلي شيئين» وقتي عقل تحليل کرد وجود را به دو شيء، «حكم بتقدم أحدهما بحسب الواقع» دو سطر پايينتر: «و بتقدّم الآخر بحسب الذهن» به حسب واقع يعني خارج يک جوري حکم ميکند و به حسب ذهن به گونه ديگري حکم ميکند. «حکم بتقدم أحدهما بحسب الواقع و بتقدّم الآخر بحسب الذهن» آنکه به حسب واقع يعني خارج حکم ميکند چيست؟ ميگويد آنکه مقدم است «وهو الوجود؛ لأنّه الأصل في أن يكون حقيقة صادرة عن المبدأ» آيا آنکه از مبدأ صادر شده چيست؟ وجود شيء است حقيقت شيء است هويت شيء است پس آن اصل است. ما از آن حقيقت صادره از واجب که وجود هست يک امري را به عنوان ماهيت، به عنوان لازم آن حقيقت انتزاع ميکنيم که باز هم عرض کرديم که اين لازم را هم دوستان از باب حرارت براي نار تلقي نشود که يک امر موجود وجودي است. «لأنّه الأصل في أن يکون حقيقة صادرة عن المبدأ» اما «والماهية متحدة محمولة عليه» وجود «لكن في مرتبة هوية» که اين اتحاد را دارند باز تحليل ميکنند «في نوع من الاتحاد» اين نوع از اتحاد را دارد بيان ميکند اين تبيين است «و الماهية متحدة محمولة عليه» بر وجود «لکن في مرتبة هوية ذاته» يعني اين اتحاد در مرتبه هويت ذات وجود است «لا كالعرض اللاحق» نه مثل اينکه يک امري عارض بر او شده باشد مثل صفتي براي موصوفي. اين آن وقتي است که عقل تحليل ميکند ماهيت و وجود را و در حقيقت به لحاظ خارج يکي را مقدم بر ديگري ميداند. اما همين عقل وقتي ماهيت و وجود را به حسب ذهن تحليل ميکند امر را برعکس ميبيند.
«و حکم العقل بتقدّم الآخر» که ماهيت باشد «بحسب الذهن» آن آخر چيست؟ «وهي الماهية؛ لأنها الأصل في الأحكام الذهنية» آنکه در احکام ذهنيه اصل است ماهيت است. براي اينکه اولاً و بالذات اين به ذهن ميآيد. آنکه در خارج اولاً و بالذات موجود است وجود است. آنکه اولاً و بالذات در ذهن به ذهن ميآيد ماهيت است. پس اين تقدم و تأخر از اين باب است به لحاظ حقيقت و هستي اولاً و بالذات وجود در خارج موجود است، ماهيت به تبع اوست و به لحاظ ذهني اولاً و بالذات ماهيت به ذهن ميآيد و تبعش وجود.
پرسش: ...
پاسخ: چون به ذهن نزديکتر است موضوع قرار ميگيرد. وقتي ميگوييم «الشجر مخضرة» اين مخضرة در حقيقت به جهت اينکه مال شر هست هست. ما شجر را به راحتي ميتوانيم به عنوان معقول اول بيابيم. لذا ميگويند که اينها معقول اول هستند. گرچه بعداً برميگردند ميگويند وجود معقول اول است.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد واقعاً بين ذهن و خارج ما تفکيک را بکنيم همانطوري که ايشان دارند بيان ميکنند. واقعاً اينجوري داريم بيان ميکنيم که معقول اول در خارج وجود است معقول اول در ذهن ماهيت است چرا؟ چون اول بالذات کدام درک ميشود؟ کدام به ذهن ميآيد؟
پرسش: ...
پاسخ: تعريف دارد ما اتفاقاً براساس آن تعريف داريم عرض ميکنيم. آيا در خارج اصلاً نگاه کنيد
پرسش: ...
پاسخ: نه، نگاه کنيد در خارج ما توقعمان چيست؟ تحقق است. در ذهن توقعمان چيست؟ قضيه است گزاره است. ذهن قضيه را درست ميکند خارج واقعيت را درست ميکند. من از شما سؤال کنم آيا در خارج ما خارج که قضيه نداريم قضيه مال ذهن است در خارج آيا وجود اول است يا ماهيت؟ به همين مناسبت ما ميگوييم معقول اول لذا اينکه ميگوييم شما که فرموديد معقول ثاني به معقول اول برميگردد به چه دليل برميگردد؟ براي اينکه شما در خارج که گزاره نداريد. موضوع و محمول نداريد. در خارج تحقق داريد يکي تحقق اصلي است و يکي تحقق فرعي است. اگر تحقق اصلي ميشود معقول اول، در ذهن آنکه اول قرار ميگيرد و اول به ذهن ميآيد آن هم ميشود معقول اول. بنابراين ما اين اصطلاحات را داريم بله اگر ما براساس اصطلاحات رايج بخواهيم حرکت بکنيم فرمايش شما درست است. معقول اول معقول ثاني نميشود. ماهيات معقول اولاند يعني اولاً و بالذات به ذهن ميآيند اين معقول اول است و وجود معقول اول نيست. ولي جناب صدر المتألين چون آمده بحث اصالت وجود را مطرح کرده و گفته که تحقق اوّلي و بالذات مال وجود است پس اول وجود معقول است براساس حالا بيان جناب محقق طوسي که آنکه از واجب سبحانه و تعالي و مبدأ اول صادر شده است وجود است.
اگر چنين تلقياي باشد ما ميتوانيم چنين تغيير اصطلاحي داشته باشيم ولي نه! واقعاً آنکه ميگوييم معقول اول يعني آنکه اولاً و بالذات تعقل ميشود کاري به خارج نداريم ما. اصلاً کار مال ذهن است. اين اصطلاح، اصطلاح منطقي است ما نبايد به آن دست بزنيم. در اصطلاح منطقي شکل يافته است آنکه اولاً و بالذات تعقل ميشود چيست؟ ماهيت است و لذا ما معقول اولمان ماهيت است. همانطوري که الآن در ذهن ميفرمايند که تقدم با ماهيت است چون او اول تعقل ميشود. ما بايد بياييم تغييير اصطلاح بدهيم و بعد بگوييم که آقا، در خارج اول وجود تحقق پيدا ميکند خيلي خوب، وجود تحقق پيدا کند ولي معقول نيست. به لحاظ فلسفي عقل ميگويد که وجود اول تحقق پيدا ميکند درست است. اما آنکه دارد اين اصطلاح را جعل ميکند کاري به اينها ندارد. ميگويد در فضاي ذهن آنکه اولاً و بالذات تعقل ميشود چيست؟ ماهيت است لذا ماهيت معقول اول است. اينکه ما بياييم بگوييم وجود معقول اول است اين سخن شايد براساس اصطلاح جديد اصطلاح تازهاي باشد و قابل قبول باشد، ولي آنکه جعل اصطلاح کرده و در آن علم که ما بايد علوم را واقعاً حرمت بگذاريم و حدودشان را حفظ کنيم اصطلاحاتشان را پاس بداريم و واقعاً اجازه ندهيم که مرزشکني بشود ساختارشکني بشود معقول اول يعني آنکه اولاً و بالذات تعقل ميشود و در ذهن ميآيد تمام شد و رفت. بعد بياييم بگوييم آقا معقول اول وجود است اين خيلي نمينشيند.
پرسش: ...
پاسخ: عقل ميگويد تحليل ميکند و ميگويد تقدم با اين است. همين تقدم با اين است از اين تقدم ميخواهند معقول اول را استفاده کنند. البته همانطوري که عرض کرديم ما واقعاً تغيير اصطلاح ندهيم «و حکم العقل بتقدم احدهما بحسب الواقع و بتقدم الآخر بحسب الذهن و هي الماهية» چرا؟ «لأن الماهية الأصل في الأحکام الذهنية و هذا التقدم إمّا بالوجود كما ستعلمه أو ليس بالوجود بل بالماهية وسيجيء أنَّ هاهنا تقدماً» اين تقدمي که ما الآن از ناحيه وجود داريم ميگوييم که إنشاءالله اين را بهتر بعداً روشن خواهد شد که از ناحيه وجود تقدم به لحاظ تحقق مال وجود است اين را إنشاءالله بهتر راجع به آن سخن خواهيم گفت. اما آنکه الآن در اينجا جاي بحث دارد مسئله اين است که در ذهن تقدم با ماهيت است چرا؟ چون ما در ذهن يک سلسله مفاهيم و ماهيات داريم و اصلاً کاري به تحقق نداريم. چه بسا اصلاً منهاي تحقق و وجود بخواهيم بحث کنيم حمل اوّلي. وقتي در فضاي ذهن داريم بحث از مفاهيم و ماهيت ميکنيم اصلاً وجود مطرح نيست. در همين فضا يک تقدم و تأخري داريم که اين تقدم و تأخر را اصطلاحاً ميگويند تقدم و تأخر بالتجوهر که نظام مفهومي شکل ميگيرد. آيا در ذهن اول جنس شکل ميگيرد يا فصل؟ جنس اول شکل ميگيرد آيا جنس اول شکل ميگيرد يا نوع؟ جنس شکل ميگيرد.
پس تقدم بالتجوهر دارد جنس نسبت به فصل، نسبت به نوع. اين يک نوع تقدّمي است که جناب صدر المتألهين و جناب مير داماد و ديگران از انواع تقدمي که قبلاً بحث بود تقدم بالزمان، تقدم بالذات و امثال ذلک، اين نوع تقدم را در حقيقت اضافه کردند تحت عنوان تقدم بالتجوهر. تقدم بالتجوهر يعني چه؟ يعني وقتي شما در فضاي ذهن و در وعاء ذهن مفاهيم را دستهبندي ميکنيد برخي از مفاهيم اولويت بيشتري دارند به ذهن زودتر ميرسند و برخي ديگر بعداً. جنس نسبت به فصل، جنس نسبت به نوع يک تقدم بالتجوهر دارد تقدم مفهومي دارد. تا حيوان نباشد که ناطق و طائر و خائر و اينها شکل نميگيرد. تا حيوان نباشد که انسان تحقق پيدا نميکند.
پس تحقق مفهومي و ذهني به تبع آن مفهوم قبلي است. اين نوع از مسائل در حقيقت در وعاء ذهن است. پس اگر ما يک ماهيتي را بر ماهيت ديگر در وعاء ذهن مقدم ميداريم با قطع نظر از نحوه تحقق آنهاست در فضاي ذهن اين اتفاق ميافتد.
پرسش: ...
پاسخ: همين که عرض کرديم تقدم بالزمان است تقدم بالذات است تقدم بالعلية است و امثال ذلک.
پرسش: ...
پاسخ: حالا إنشاءالله ميرسيم «وهذا التقدم إمّا بالوجود كما ستعلمه أو ليس بالوجود» اين تقدم بالوجود نيست «بل بالماهية» است. «وسيجيء» إنشاءالله در بحث ماهيت «أنَّ هاهنا تقدماً» يعني ماهيت تقدمي است «غير الخمسة المشهورة، وهو التقدم باعتبار نفس التجوهر والحقيقة» که مراد از حقيقت اينجا نه يعني تحقق. يعني در مقام مفهومگيري و ذهن اينجا اينجوري است. «كتقدم ماهية الجنس علي ماهية النوع بلا اعتبار الوجود».
باز برگرديم يک تبيين ديگري و بيان ديگري داشته باشيم که چون بحث تعبير را ملاحظه کنيد يک وقتي ميگوييم «اشکال و جواب» يک وقتي ميگوييم «اشکال و تفصّي» اين تفصّي يعني ما بايد راحت کنيم خودمان را از اين قصه. چون اين مسئله واقعاً پاپيچ عقل ميشود شما چهجوري ميخواهيد نسبت بين ماهيت و وجود را تحليل بکنيد در حالي که ماهيت قابل و وجود مقبول است؟ همانطوري که جناب حکيم سهروردي گفتند. ماهيت موصوف است و وجود صفت است. اينها دو تا هستند. اين اشکال به حدي است که واقعاً پاپيچ عقل ميشود و نميگذارد. لذا فرمودند «إشکالات و تفصّيات» نه جواب. بايد کاملاً خودمان را از اين فضا بکَنيم.
باز دوباره «وبالجملة مغايرة الماهية للوجود واتصافها به» اتصاف ماهيت به وجود «أمر عقلي» يعني در خارج ما مغايرتي نداريم که دو تا وجود داشته باشيم. «أمر عقلي» يعني چه؟ يعني «إنما يكون في الذهن لا في الخارج» اين «إنّما» هم همين است يعني حصر است. اين مغايرت به لحاظ وجودي در ذهن است نه در خارج. «وإن كانت في الذهن أيضاً غير منفكة عن الوجود» حالا آيا اينکه شما آمديد گفتيد که در ذهن اينها از همديگر جدا هستند آيا واقعاً در ذهن شما ميتوانيد ماهيتي را موجود بخوانيد که آن ماهيت از وجود کَنده شده باشد؟ نميشود. حتي در ذهن هم که قرار بگيرد باز هم ماهيت ذهنيه است و اين ماهيت ذهنيه موجود است به وجودي که پيدا کرده است به تبعش ماهيت را دارد. يعني در حقيقت عين آن چيزي که در خارج ما الآن تحليل کرديم گفتيم در خارج يک وجودي داريم و وقتي اين وجود را عقل تحليل ميکند از آن يک حدي انتزاع ميکند و اسمش را ميگذارد ماهيت، به همين ميزان در ذهن هم دارد چنين اتفاقي ميافتد. در ذهن انسانها هم وقتي الشجر تصور ميشود اين تصور موجود است چون موجود شده است يک وجودي پيدا شده که ما از حدّ آن وجود ذهني ماهيت را داريم انتزاع ميکنيم. لذا حتي در ماهيت ذهني هم مسئله همينطور است.
«و إن کانت» ماهيت «في الذهن أيضاً غير منکفة عن الوجود» چرا؟ «إذ الكون في العقل» وجودي که در عقل و در ذهن شکل ميگيرد «أيضاً وجود عقلي» وجود است. وقتي وجود شد بايد که احکام وجود هم برايش مترتّب بشود. «كما أنَّ الكون في الخارج وجود خارجيّ» وجود چه در خارج باشد چه در ذهن باشد احکام خودش را دارد اولاً و بالذات است اصيل است و ماهيت به تبع او يافت ميشود. «لكن العقل من شأنه أن يأخذ الماهية وحدها من غير ملاحظة» اين را اصطلاحاً ميگويند ذهن فوق ذهن يا آن چيزي که قدرت تحليلي عقل هست. بله، عقل ميگويد ماهيت را ما از حد وجود انتزاع ميکنيم شکي در اين نيست ولي من ميتوانم با چاقوي جرّاحي که دارم بين ماهيت و وجود تفکيک کنم و بگويم شما وجود را منحاض کنيد ماهيت را منحاض کنيد به لحاظ ماهيت احکام چيست؟ و به لحاظ وجود احکام چيست؟ «لکنّ العقل من شأنه أن يأخذ الماهية وحدها من غير ملاحظة شيء من الوجودين الخارجي والذهني معها، ويصفها به» اول تفکيک ميکند جدا ميکند از وجودين بعد متصف ميکند هيچ اشکالي ندارد اين کار عقل است. عقل چنين اعتباراتي و ملاحظاتي را دارد.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد وقتي پس آن وقت اعتبار چه ميشود؟ در خارج هست ولي اعتبار هم قابل توجه است. الآن دارد ميگويد. ميگويد عقل دارد اعتبار ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: پس اعتبار نکرديد. نه، اگر اعتبار بکنيد ديگه اين حرف را نزنيد. وقتي اعتبار کرديد ديگه اعتبار کرديد و در آن وعاء اعتبار وجود، وجود ندارد.
دارند يک مداقّهاي ميکنند که آقا، اينکه شما الآن به اصطلاح آورديد در ذهن ما ميگوييم اين ذهن وجود خارجي نيست وجود ذهني است اما ما ميخواهيم بگوييم همين ماهيتي که در ذهن هم هست باز هم محکوم به همين حکم است. باز هم محکوم به عينيت است نه اينکه دوئيت باشد و صفت و موصوف باشد. «فإن قلت: هذه الملاحظة أيضاً نحو من أنحاء وجود الماهيّة» آن وقت «فالماهية كيف تتصف بهذا النحو من الوجود أو بالمطلق الشامل له مع مراعات القاعدة الفرعية في الاتصاف؟» ما دو تا مطلب را آقايان داريم اينجا بايد کنار هم کنار هم قرار بدهيم يک مطلب اين است که اين ماهيت فعلاً تا قبل از اينکه وجود براي او عارض بشود «الماهية من حيث هي ليس الا هي لا موجودة و لا معدومة» اين ماهيت وجود ندارد. فاقد وجود است فاقد وجود است. از سويي ديگر هم اين است که يک قاعده ديگري داريم قاعده فرعيت که اگر چيزي بخواهد بر ماهيت عارض بشود بايد که طبق قاعده فرعيت قبلاً وجود داشته باشد چون «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» اين دو تا قاعده در اينجا الآن سرشان به هم گره خورده است. سرشاخ شدند. يک قاعده ميگويد ماهيت نبايد وجود داشته باشد چرا؟ براي اينکه فاقد است ميخواهد وجود را بگيرد. ميخواهد به عنوان وصف وجود را بگيرد و بگويد «الشجر موجود».
از سوي ديگر بايد وجود داشته باشد قبلاً چرا؟ چون قاعده فرعيت اقتضاء ميکند که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» الآن اين دو تا قاعده سرشاخ شدند يکي ميگويد ماهيت نبايد وجود داشته باشد يکي ميگويد ماهيت بايد وجود داشته باشد اينها را چهجوري باهم جمع بکنيم؟ «فإن قلت: هذه الملاحظة أيضاً نحو من أنحاء وجود الماهيّة» اگر يک اشکالي بکنند بگويند آقا، شما درست است آمديد تفکيک کرديد گفتيد حکم عقل اين است حکم ذهن است، در خارج ماهيت اينجوري است در ذهن اينجوري است، ولي در ذهن آيا موجود است يا نيست؟ اگر در ذهن هم وجود دارد ما همان معياري را که شما در خارج گفتيد در اينجا هم داريم ميگوييم. چون به هر حال يکي وجود قوي است يکي وجود ضعيف است. چون وجود ذهني هم وجود خارجي است ولي ضعيف است. «فإن قلت: هذه الملاحظة أيضاً نحو من أنحاء وجود الماهيّة، فالماهية كيف تتصف بهذا النحو من الوجود» چگونه متصف ميشود؟ اصل اتصاف را نميتوانيم بپذيريم ما. چون بحث اتصاف يعني عرض و موروض، معروض. صفت و موصوف، قابل و مقبول. چگونه ميتوانيم؟ «فالماهية کيف تتصف بهذا النحو من الوجود أو کيف تتصف بالمطلق الشامل له مع مراعات القاعدة الفرعية في الاتصاف؟» ما اگر بخواهيم قاعده فرعيت را در اتصاف ملاحظه بکنيم پس بايد اول ماهيت را قبلاً وجود داشته باشد. در حالي که فاقد است و بناست که بعداً وجود داشته باشد.
پرسش: «بالمطلق الشامل» يعني چه؟
پاسخ: «بالمطلق الشامل» يعني که تمام جهات وجود، چه در ذهن چه در خارج که بايد با او وجود داشته باشد. «قلنا: هذه الملاحظة لها اعتباران:» بله ما از طريق تعدد اعتبار ميخواهيم حلّش بکنيم قاعده را. اين دو تا قاعده هم الآن سرشاخ شدند. يکي ميگويد ماهيت نبايد وجود داشته باشد براي اينکه ميخواهد قبول بکند وجود را. يکي ميگويد ماهيت بايد وجود داشته باشد چون ميخواهد وجود بر او عارض بشود چون اين دو تا سرشاخ شدند ميخواهد چهجوري حلّش کنيد؟ ميگويند ما حلّ مسئله را از طريق اعتبار ميکنيم و يک مندوحه و يک راهحل ديگري هم داريم که ميخواهيم که به آن برسيم.
اجازه بدهيد که من فکر ميکنم که اين حيف هم هست و اين مسئله اگر بخواهد همينجور گفته بشود ممکن است که با خلجان ذهني همراه بشود ما إنشاءالله اين را فردا قرار ميدهيم به اميد خدا. بحث جديدي هم هست.
«و صلي الله علي محمد و آله محمد»