درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/12/16

بسم الله الرحمن الرحیم

تايپ: سيد نعمت الله موسوي اصلاح علمي: 0pاعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: سيد نعمت الله موسوي اصلاح علمي: 0pاعمال اصلاح: اصلاح نهايي: عنوان جلسه: asfar kموضوع: کليدواژه: تاريخ جلسه: 16/12/1400 عنوان جلسه: asfar kموضوع: کليدواژه: تاريخ جلسه: 16/12/1400

معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابع

جلسه 83جلسه 83

 

موضوع: احکام وجود

 

فصل هفتم «في أن حقيقة الوجود لا سبب لها بوجه من الوجوه‌» که صفحه سيصد و هشتاد و پنج هستيم همون طور که مستحضر هستيد در اين مسلک فصول متعددي وجود دارد که عمدتا در باب وجود احکام وجود و مباحثي که حقيقت هستي برمي گردد عرض مي شوند در فصل ششم در بحث بساطت وجود بود که وجود ترکيبي ندارد خصوصا عموميت و کليت براي عرض کنم که وجود نيست جنس و فصل به اين معنا به عنوان که اجزايي داشته باشد نيست الان سيصد و هشتاد و چهار اشارات رو خونديم بله من ديروز و پريروز بود من بله عرض کنم که در حقيقت ما در جلسه قبل و قبل تر که فصل ششم رو مي خونديم در باب سخن مي گفتيم که وجود اجزايي ندارد اجزا ماهوي ندارد جنس و فصل ندارد و همچنين از عموميت و کليت منزه است عموميت و کليتي که در فضاي مفهوم و ماهيت در حقيقت داره شکل بگيره وجود يک حقيقت متشخص به ذات است و شخصي است و جزئي است و نظائر آن خب الان ما هرچه سعي کنيم که احکام وجود رو بهتر بشناسيم تا وجود س صحت و سلامت شناخته بشه از يک سو و از ساير مواردي که به هر حال به وجود نزديک خصوصا ماهيت ممتاز بشه براي ما به عنوان يک فيلسوفي که حقيقت ياب است و وجود مياد بشناسه واقعا خيلي ضرورت داره مثل اينکه ما بخوايم يه طلاي ناب رو از غير ناب سره از ناسره تشخيص بديم بله غير از طلا هم با طلا آميخته هستن ولي بايستي که اينا رو از هم جدا کرد و سره از ناسره رو مشخص کرد الان در خارج موجودات با ماهيت با هم هست اين آميختگي بايستي که کام مشخص بشه و حکم هر کدام از اين ها نسبت به ديگري هم دانسته بشه که چي هستش يکي از مباحثي که به عنوان احکام وجود داره شناخته مي شه با همين عنوان هست که في أن حقيقة الوجود لا سبب لها بوجه من الوجوه‌ خب به هيچ سببي از اسباب علت براي وجود ما نداريم حقيقت هستي حالا اينو توضيح بديم که مراد از اين موضوع چيه که ما نياز به تحرير محل بحث داره که موضوع در اين حکم چيه في أن حقيقة الوجود لا سبب لها بوجه من الوجوه‌ عنوان روش تاکيد کنيم فان حقيقت الوجود يک يعني مراتبش نيست بحث بحث مراتب عيب نيست بحث حقيقت وجود من حيث است لا سبب هيچ سببي براي او نيست به هيچ وجه نه اسباب داخلي نه اسباب خارجي نه علل قوام نه علل وجود نه عللي که باعث تقرر ماهوي او بشه که در درون او شکل مي گيره نه عللي که باعث وجود او بشه که از بيرون در حقيقت براي او هست علل بيروني چي هستن عبارت از علت فاعلي علت غايي حتي موضوعي که موضوعي که در حقيقت اين عرض يا موارد ديگر در اون قرار مي گيرند هر چيزي که در خارج الان عرض براي اينکه رنگ بخواد در خارج يافت بشه خب ماده و صورتي نداره و اگر بخواد يافت بشه لزوما موضوع مي خواد پس موضوع سببي است براي تحقق او علت فاعلي به جاي خود علت غايي به جاي خود موضوع داشتن هم به جاي خود اينا اسبابي هستن که اسباب وجود ان علل بيروني هستن و در تحقق برخي از امور دخالت دارن الان ما مي خوايم بگيم اولا همان طور که فرمودند حقيقت وجود احکام وجود يه سلسله مال خود حقيقت هستي يه چيز همون احکام براي مراتب هم هستن مثل همين حکم قبلي مون که فصل ششم خونديم که وقتي بگيم وجود بسيط است هم حقيقت وجود نظر داريم و هم مراتبش رو يعني هر مرتبه از مراتب هستي حتي مرتبه هيولا هم که نگاه کنيد به لحاظ وجودي بسيط است هيچ چيزي اجزايي براي او نيست مرکب از جنس و فصل باشه ماده و صورت باشه نه مجاز عقلي دارد و تحليلي دارد و نه جز خارجي و عيني دارد هيچي هم حقيقت وجود اين گونه است يعني بسيط است منزه است از اجزا داشتن اجزا ماهوي يا اجزا به اصطلاح وجودي هم مراتب وجود اين گونه است لذا مي گيم ان الوجود بسيط ديگه نمي گيم في حقيقت وجود بسيط مي گيم في ان الوجود بسيط وجود وجود شجر و حجر باشه وجود واجب ازلي و ابدي باشه فرقي نمي کنه وجود در هر موطني که باشد در هر مرتبه و مقامي که باشد وجود بسيط است اما اين حکم مخصوص حقيقت الوجود است و مراتب روان کاري ندارد و اين مرتبه اين جوري نيست حقيقت هستي علت هيچ گونه علتي براش نيست هيچ گونه نه علت بيروني براش هست نه علت دروني هست مراتب مراتب ممکنه علت دروني نداشته باشن اما علت بيروني که دارن بالاخره علت فاعلي دارن علت غايي دارن اين جوريه ديگه يا حتي موضوع دارن که اين ها در حقيقت در تحقق اون ها دخيل به عنوان علت به عنوان سبب اما حقيقت هستي چي از همه اون چيزي که به عنوان سبب محسوب مي شه هم سبب هاي داخلي مثل جز او مثل جنس و فصل ما بود هم سبب هاي خارجي مثل علت فاعلي علت غايي موضوع و هر چيزي که از بيرون بناست که نقش آفرين باشه در تحقق بسيار فرمودند که به وجه من الوجه لا سبب له حقيقت الوجود به وجه من الوجود نه داخلي نه خارجي نه به عنوان موضوع نه به عنوان محل هيچي هيچ امري در تحقق حقيقت الوجود نقش آفرين نيست پس يکي از احکامي که براي حقيقت الوجود هست دقت بفرماييد اون فرقش با چون اين بحث خب خيلي غريبه با بحث قبلي هستش وساطت وجود هست اينم نفع سببيت وجود هستش اينا با هم نزديک هستن و مي تونن فضاي بحث رو براي ما شفاف و روشن تر ارائه کنند

سوال..................

جواب: پس تغيير محل بحث رو داشته باشيم ما تفاوتش رو با بحثاي قبل و بعد هم بايد داشته باشيم و بخوام ببينيم که اين حکمي که الان گفته مي شود که في حقيقت الوجود لا سبب لها بوجه من الوجه اين ناظر به چه بحثي است و به کجا داريم در حقيقت اين حکم رو مي بريم اين حکم رو رو کدوم موضوع مي خوايم قرار بديم دليلش خيلي دشوار نيست دليل روشني داره براي اينکه حالا ايشالا مي خونيم ملاحظه بفرماييد ولي بيشتر تصور بخشي نسبت به خود موضوع است که ما اين موضوع رو ببينيم که چيه و احکام داره به اين حکم داره به کدوم جهت ميره خب حقيقت هستي اوني که اصيل است بلکه اصل الاصول است يعني همه موجودات همه ممکنات به ذات موجودند اما واجب سخن تعالي به ضرورت الازلي موجود است يعني اگر ديگر ممکنات وجود اصيل دارن اين اصالتشون از اون حقيقت الوجود در حقيقت نشأت گرفته هستش اون احکامي دارد ممتاز از احکامي که براي مراتب هستي هست اون مث ما درسته که مي گيم همه موجودات و بسيط اما عنوان بسيط الحقيقه فقط و فقط مال يک حقيقت است يا واحدي که مي گيم الواحد لايصدر منه الا الواحد اين قاعده سر جاي خودش محفوظ است اما مصداقش بيش از يکي نيست اون واحدي که به معناي حقيقي کلمه واحده باشد و از هر نوع کثرت و ترک و امثال ذلک بيروني دروني و همه چيز منزه باشد اين فقط يک مصداق دارد اين حکم بسيط الحقيقه کل الاشيا حکم کلي است قضيه حقيقيه است ولي مورد يک شخص و يک مصداق بيشتر نداريم اونم واجب الوجود هستش اين حکم هم همين طور هستش توي حقيقت الجود لا سبب لها بوجه من الوجود اما غير حقيقت وجود ولو صادر نخستين هم باشه اگر بگيم از اجزا دروني و تقرر ماهوي منزه است اما به لحاظ علت بيروني هم علت فاعلي دارد و علت غايي دارد و امثال ذلک اين مسائلي است که ما را به هستي نزديک تر مي کنه و احکامي است که شفاف تر مي توانيم راجع به وجود نظر بديم دليلشم دليل روشن کردم با هم مي خونيم فصل هفتم في حقيقت الجود لا سبب لها بوجه من الوجود جناب صدرالمتألهين فرمود که با تبييني که تا الان داشتيم ببينيد تعبيرهاي تعبيرهاي خيلي داره لطيفي ميشه دوستانه ميشه يعني ما ديگه کم کم وارد حوزه فلسفه شديم ديگه و اين وجود رو مي شناسيم داريم احکامش مي دونيم و ايشون بفرمايد که با آنچه را که من تاکنون براي شما توضيح دادم شما ديگه بايد تفتن پيدا بکنيد فتاح پيدا بکنيد و اين حکم رو ديگه با فطانت وجودي خودتان بيابيد که وجود سببي ندارد حقيقت الوجود سببي براش نيست اين مرهون به اصطلاح درس آموزي است که ما در خدمت جناب صدرالمتألهين نسبت به حقيقت هستي آموختيم اينا برکاتي هستش ببين تعبير منظم چه جوريه «إني لأظنك ممن يتفطن مما تلوناه عليك بأن الوجود» من فکر مي کنم که بر اساس آنچه که تاکنون براي شما توضيح دادم شما ديگه تفت پيدا کرديد فطانت پيدا کرديد که چي که به ان الوجود لايمکن تاليف حقيقته البته وجود من حيث هي اين بايد بالاتر باشه الجود اين جا من حيث هي ان الوجود من يعني حقيقت حيث وجود منصفه نه وجود من حيث مراتبش امثال ذلک «بأن الوجود لا يمكن تأليف حقيقته من حيث هي من كثرة عينية خارجية أو ذهنية فعلية أو عقلية» که اين هم باز همونه فعليت يعني بالفعل در خارج موجود است ماده و صورت عقليت تحليلي هم ناظر به اون امور ذهني مثل جنس و فصل، بالا گفتن حقيقت در سر فصل در سر فصل گفتم

سوال..................

جواب: البته محضوري ما نداريم که بگيم چيه ولي منظورمون اين هستش که وجود مني اين حکم رو دارد و ان الوجود من اين حکم دارد يعني از اون جهت که حقيقت وجود مد نظرمون هست لا يمکن تاليف و حقيقت من کثرت عيني خارجي او ذهنيه که خارجي ناظر به صورت است ذهني هم ناظر به جنس و فصل فعليت عقليه خب خيلي خب پس ما تحريم محل بحث کرديم فون روشن شد بعد مي خوان حالا وارد دليل بشن مي گن شما خودت تحليل کن يعني فتانت بياد به خرج بياريد ذهن ذهني باشه زيرک باشه بتونه بيابه خب شما بفرماييد که اصلا وقتي مي گيم حقيقت وجود اگه بنا باشه که از اجزايي تشکيل بشه چه شکلي پيدا مي کنه مسئله چجوري ميشه حقيقت وجود بخواد از يه اموري تشکيل بشه که اون ها سبب پيدايش اين هستن چه حالا سبب داخلي مثل جنس و فصل و چه سبب خارجي مثل علت فاعلي و علت خودتون يه مقداري حدس بزنيد با يه حدسي ببينيد که آيا اين شدنيه که ما بگيم حقيقت الوجود مؤلف است از اين اجزا خب اين اجزا اگه بخوان تحقق بخشنده اين باشن پس اينا بايد وجود داشته باشن که پس بايد قبل از اينکه حقيقت الوجود بخواد تحقق پيدا بکنه اين اجزا بايد باشن که اگر اين اجزا وجود ان که خب قبل وجود بايد وجود داشته باشن اون حقيقت اون جاست اون مرکب اون و اوني که محصول کارشون هست اون ديگه پس اگر اين اجزا وجود منظورشون محذور هم دور هم اين هستش که چگونه ممکن است چيزي که قبل از وجود حقيقت وجود يافته اگر غير وجودي هم محصول بيشتري داره که مي خوني پس بنابراين استدلال استدلال روشني يعني خيلي ما در مقام استدلال نياز به تحمل شديد نداريم بلکه يه تصور کافي زيرک ظاهر بود فتانت به خرج بريزيد و اين حدس بزنيد «أ لست إذا نظرت إلى ما يتألف جوهر الذات منه و من غيره وجدت الذات في سنخها و جوهرها مفتاقة إليهما» مگر نه اين است که وقتي يه چيزي مرکب و موفق است اجزا شد به اون ها محتاجه ببينيد شما ميريد که وجود مرکب ملفق از اجزا نيست حالا اگه شد چي اگر وجود از اجزا تشکيل شده باشه يعني يعني وجود محتاج به اون ها هست سه حقيقت الوجود محتاج ميشه به چي به اين اجزايي که اين اجزا مولن و تاليف کننده اين حقيقت هستند آيا اين جوري نيست ببين لحن را چجوري صحبت بکنه حکيم ها داره با يک نگرش روشن بينانه حرف بزنه ما رو بخواد فتن و زيرک نسبت به اين بحث ها در بياره «أ لست إذا نظرت إلى ما يتألف جوهر الذات منه و من غيره» آيا اين جوري نيست که اگر نگاه بکنيد به چيزي که تاليف مي شود يعني مولف است موفق است جوهر ذات از اون چيز و از غير «وجدت الذات في سنخها و جوهرها مفتاقة إليهما» وقتي گفتيم عزيزا لااقل دو تاست ديگه بايد به اين دوتا جز نيازمند باش «و إن لم يكن على أنها الأثر الصادر منهما بل على أن حقيقتها في أنها هي هي متعلقة القوام بهما بل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين» خب الان دارن شوق مسئله رو بررسي مي کنن اگر اين موجود موفق ما مول ما از اين اجزا تشکيل شده باشه لازمش چيه لازمش افتخار و احتياج اين مولف است به اين اجزا «و إن لم يكن على أنها الأثر الصادر منهما بل على أن حقيقتها في أنها هي هي متعلقة القوام بهما بل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين سواء كان بحسب خصوص الخارج أو الذهن أو الواقع مطلقا فإذا فرض لحقيقة الوجود من حيث هي هي مباد جوهرية قد ائتلف منها جوهر ذاته فكل واحد» حالا اين جا ديگه وارده مشخص دارن استدلال مي شن اول فضاي بحث و ترسيم کردن به لحاظ ذهن گفتن اگر چيزي مرکب باشه و مولف از اجزا باشه به اون ها محتاج و اگر احتياج داشت يعني اينکه اينا اگر نباشن اين تحقق پيدا نخواهد کرد محض بفرماييد «أ لست إذا نظرت إلى ما يتألف جوهر الذات منه و من غيره وجدت الذات في سنخها و جوهرها مفتاقة إليهما» آيا اين طور نيست پس محتاج هستن اين جواب پس محتاج است «و إن لم يكن على أنها الأثر الصادر منهما» اگر نباشد اين چيزي که الان توليد شده اثري که صادره از اين جز هستند «بل على أن حقيقتها في أنها هي هي متعلقة القوام بهما» يعني اگر بخواد خودش خودش باشه اگه بخواد تحقق پيدا بکنه اگه بخواد وجود پيدا بکنه «متعلقة القوام بهما بل جوهر الذات بعينه هو» يعني اين ديگه چيزي سومي نيست اين حقيقت وجود وقتي مرک الان ماده و صورت ميان ولا انسان تشکيل ميدن جنس هست ديگه ما امري وراي اين نداريم اين دو تا وقتي متحد شد يعني انسان جنس و فصل وقتي متحد شدند پس بفرماييد که «ل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين» اون حقيقت موفق چيزي جز همين اجزا نيستم به عبارت ديگر يک مجمل داريم يک مفصل مجمل اون مرکب است و مفصل اون اجزا هستش «بل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين» حالا اين دو تا جوهر صبح ان کان اين جوهر به اصطلاح موکت تشکيل دهنده هست به حسب خصوص خارج باشند مثل ماده و صورت يا ذهن باشند مثل جنس و فصل «أو الواقع مطلقا» نفس الامر هر چي که باشه هرچه که تشکيل دهنده يک امر مرکب هستند مرکب بشه مجرم اونا ميشن مفصل چيز اضافه اي نيست خب حالا واحده به صورت مشخص وارد استدلال ميشن «فإذا فرض لحقيقة الوجود من حيث هي هي مباد جوهرية» فرض بفرماييد که يه سلسله اموري هستن که مبادي جوهري محسوب مي شوند براي تشکيل حقيقت اصلي «قد ائتلف منها جوهر ذاته» وجود اگر جوهر ذات وجود بخواهد از اين ها تشکيل بشود محذور چيه حالا ما داريم تحليل مي کنيم چند تا صورت پيدا مي کند «فكل واحد من تلك المقومات أو بعضها إما أن يكون محض حقيقة الوجود» خب حالا اين اجزايي که تشکيل دهنده حقيقت وجود هستن يا اين ها محض وجود يا نه وجود و غير وجود اگر محض الوجود باشن يه محذوري اگر وجود غير وجود باشن يه محصول ديگر بفهمند که «فكل واحد من تلك المقومات أو بعضها» يا بعضي هاشون مثلا فرض کنيد که از دو تا جز تشکيل شدن يه جز وجودي يه جز غير وجودي خب اگر «إما أن يكون محض حقيقة الوجود» اونا هم از حقيقت اصلي هستن برخوردارند خب پس «فالوجود قد حصل بذلك المبدإ قبل نفسه» قبل از اينکه خودش تحقق پيدا بکند اين حقيقت به توسط اين اجزا تحقق پيدا کرده ببينيد اگر بنا باشه حقيقت وجود از يه سلسله اجزايي تشکيل شده باشند که اون اجزا خودشون وجود ان خب اوني که اون جز وجودي که مبادي جوهري اين محسوب مي شوند پس حقيقت وجود قبل از اينکه تحقق پيدا کنه يعني اين مرکب قبل وجود داشته باشه براي اينکه اين وجود جز اين اجزا قبل هستن فضاي اين کد همين طور « فالوجود قد حصل بذلك المبدإ قبل نفسه» هستي براي اينکه اين حقيقت به لحاظ وجودي تحقق پيدا کرده در ضمن اين جز خب پس بنابراين اگر اين ها محض حقيقت وجود باشن يعني چه همشون چه يکشون يکي شون هم اگر باشه يکي شون هم اگر وجودي باشه قبل از اينکه حقيقت وجود که ملفق است و مرکب است شکل بگيره بعثي شکل بگيره چرا چون اين حقيقت وجود به اين جز در حقيقت حالا يا با هر دو جز يا به يک جز تحقق پيدا کرده است «فالوجود قد حصل بذلك المبدإ قبل نفسه و إما أن يكون أو واحد منها أمرا غير الوجود» اگر اين غير وجود باشد حالا ببينيم آيا چه اتفاقي بيفته «فهل المفروض حقيقة الوجود إلا الذي هو ما وراء ذلك الأمر الذي هو غير الوجود فالذي فرض مجموع تلك الأمور عاد إلى أنه بعضها أو خارج عنها» خب دارم تصور مي کنم ديگه درسته بخوام تصور کنيم ببينيم که اگر اين وجودي که مرکب از اجزا است مولف از اجزا است از يک دسته اجزايي تشکيل مي شوند که اين اجزا غير از وجود هستن خب لازمه اش چيه لازمش اين است که او ما وجودي که گفتيم ملفق است و مرکب است و چيزي غير از اجزا نيست غير از اجزا در بياد درسته براي اينکه اون گفتيم اين مجمل ما عين مفصل ماست مفصل عين مجمل است خب اگر آمد مفصل ما يعني اجزا ما غير وجود بود لازمه چيه لازمش اين است که ايني که حقيقت وجود هست از غير وجود تشکيل شده باشد و يا از امري که غير از وجود هست شکل گرفته باشد

سوال.................

جواب: اين رو باز روشن ترم مي گن اين جوري «الوجود فالوجود قد حصل بذلك المبدإ قبل نفسه» يعني وجود قبل از اينکه خودش بخواد تحقق پيدا بکنه يعني حقيقت الجود بخواد قبل از اينکه تحقق پيدا بکند اين تحققش در سايه اين جز باشد چون او تشکيل دهنده اينه ديگه «و إما أن يكون أو واحد منها أمرا غير الوجود» خب حالا چه اتفاقي مي افته بفرما که تحليل کنيد «فهل المفروض حقيقة الوجود إلا الذي هو ما وراء ذلك الأمر» يعني چي چون اينا اول تاکيد فرمودن که مجمل ما چيزي جز مفصل ما نيست اجزا تشکيل دهنده اين حقيقت ديگه امر سوم ما نداريم وقتي گفتيم حيوان يعني ببخشيد گفت انسان يعني حيوان ناطق ديگه ما امر سومي نداريم اين اجزا ماهوي ما که جنس و فصل اين ها تشکيل دهنده ناطق بلکه ناطق چيزي جز همين حيوان ناطق نيست انسان انسان چيزي جز حيوان ناطق نيست خب وقتي انسان چيزي جز حيوان ناطق نيست يعني مجمل ما عين مفصل ماست حالا اگر آمديم مفصل ما اجزايي بود که غير وجود بود خب اون چيزي که به عنوان حقيقت الوجود مي خواد موفق از اين ها و مرکب از اينا شکل بگيره لازمه اش اين است که اين مرکب غير از اون اجزا باش خب « و إما أن يكون أو واحد منها أمرا غير الوجود فهل المفروض حقيقة الوجود إلا الذي هو ما وراء ذلك الأمر الذي هو غير الوجود» در اين جا حقيقت وجود ما يه چيزي درست ميشه که اين چيز غير از اون اجزا ميشن غير از امري مي شود که اون امر در حقيقت هم وجود از هم غير وجود يا اصلا کلا اونا غير وجود هستن خب «فالذي فرض مجموع تلك الأمور عاد إلى أنه بعضها أو خارج عنها» اون چيزي که ما فرض مي کرديم مجموع اين امور است معلوم شده که مجموعه اين امور نيست چرا چون برخي از اون اجزا يا همه اون اجزا غير وجود وقتي غير وجود بخواهند در وجود دخيل باشن يعني لازمش اين است که وجود از غير وجود شکل گرفته باشد اين درست نيست يه بار ديگه «فالذي فرض مجموع تلك الأمور» اون چيزي که ما فرض کرديم اون رو به عنوان مجموعه اين امور يعني حقيقت وجود را حقيقت وجود شد که مرکب از اجزا باشه ديگه خب اين اجزا يا همه شون يا بعضي هاشون غيره وجودند «فالذي فرض مجموع تلك الأمور عاد إلى أنه بعضها أو خارج عنها» يا اين حقيقت وجود بعضي از اجزاي وجود هستن يا خارج از اين اجزا هستند در حالي که اين رو ما توضيح داديم که اون مجموع چيزي جز افراد و اجزا نيستن اين حاصل حاصلي که از اون به عنوان امر مرکب و مولف ياد مي کنيم اينا چيزي جز همون اجزا نيستن خيلي خوب با اين تحليل وجود شناسانه ما به اين جا مي رسيم که وجود حقيقت وجود اجزاي دروني براش نمي تونه فرض بکنيم چون اينم ملاحظه فرماييد ديگه از بحث هايي که از قبل عرض ميشد اين بود که ما وقتي که مي گيم هيچ سببي براي حقيقت وجود نيست لاو بله فرمود لها بوجه من الوجه هيچ سببي نيست هم اسباب دروني رو نفي مي کنيم هم اسباب بيروني رو ديگه خب اسباب دروني اينجا نفي شده حالا براي اسباب بيروني هم که يعني علل قوام رو تا الان ما نفي کرديم حالا چه ماده و صورت باشه که در خارج هستن چه جنس و فصل باشه که در ذهن هست بنابراين ما تاکنون اين نوع از سببيت را که به تقرر ماهوي وجود فرز منتهي مي شود را نفي کرديم گفتيم به هيچ وجه نمي تواند وجود اسباب داخلي داشته باشد علل قوام يا تقرر ماهوي بخواد از بيرون براي او باشد پس يه بار ديگه اين رو استدلال ملاحظه کنيم يه بار ديگه مي خوريم «فهل المفروض حقيقة الوجود» آيا مگر نه آن است که فرض ما اين است که اون چيزي که مي خواد شکل بگيره حقيقت وجود است خب اين حقيقت وجود از کجا شکل مي گيره «فهل المفروض حقيقة الوجود إلا الذي هو ما وراء ذلك الأمر» اين مفروض ما ماوراي اون امر است چرا «الذي هو غير الوجود» چطور براي اينکه شما اين اجزا را يا همه اجزا را يا بعضي از آن ها را غير وجود دانستيد ديگه چون اينا تشکيل دهنده اون مرکب و ملفق ما هستن اگه اين طور باشه يلزم «الوجود إلا الذي هو ما وراء ذلك الأمر الذي هو غير الوجود فالذي فرض مجموع تلك الأمور» اوني که ما به عنوان مرکب و موفق از اجزا مي دانستيم که از اين اجزا تشکيل شده باشن و اين توضيح هم بفرماييد اين مقدمه متني هم بفرماييد که اين اجزا عين کلا اين تفصيل عين اجمال ديگه از همديگه جدا نيستن و اون عبارت دقت کنيم بالا رو «بل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين» دقت اين عبارت رو به مقدمه مقدمه نبود بيشه ها فرمودند که «بل جوهر الذات بعينه هو جوهر ذينك الجوهرين» اين انسان چيزي جز حيوان ناطق نيست حيوان ناطق است که حقيقت انسان را تشکيل مي دهد و لاغير از اين طرف انسان مي شود مجمل از اون طرف حيوان ناطق ميشود مفصل پس حيوان ناطق است که انسان تشکيل مي دهد اينجا هم همين طور اگر بناست اجزا وجود غير وجود باشن يعني اون غير وجود ما که در حقيقت مي خواد شکل بگيره اون مفروض اصلي ما نيست مفروض اصلي ما چيه حقيقت وجود است که مرکب است از اين اجزا «فالذي فرض مجموع تلك الأمور عاد إلى أنه بعضها» اين مجموع بعضي از اين اجزا باشن چرا چون با آن شد که بعضي از اجزا وجود باشن بعضي غير وجود ديگه «او خارج عنها» اگه همشون هم به اصطلاح غير وجود باشن پس اين مجموعه ما خارج از اجزا خواهد بود اجزا يه چيزي است اين مجموعه چيز ديگه خواهد بود مجمل ما با تفصيل ما سازگاري نخواهد داشت دليل ديگري هم که باز در ضمن بحث گذشته هم مشخص شد همينه «و أيضا يلزم أن يكون غير الوجود متقدما على الوجود» دور کجا حاصل مي شه اون دور دور اون جايي است که يک امري به لحاظ وجودي بر امر ديگر مقدم باشد در حالي که خود اين امر متقدم تعلق دارد در مورد متا خر اين دور ازش دور مصرح البته خب اگر بنا باشد حقيقت الوجود که مرکب ما هست مجمل ما هست مولف ما هست بر اجزا وجودي حالا يا همشون وجود اين يا بعضي هاشون وجود ان در حقيقت مترتب باشند لازمه اش اين است که اين حقيقت وجود که بناست موقر از اجزا باشد اين بال وجود بايد مقدم باشد چرا چون اين اجزا قبل بايد وجود يافت بشوند تا تشکيل دهنده اين مرکب باشن اين توضيح حاج آقا در متن ميد حالا ايشالا ملاحظه مي فرماييد که فرقي الان نمي کنه بعضي ممکنه بگن که خب آقا ما الان بحث تقرر ماهوي داريم جنس و فصل داريم تو ذهن هست در خارج که نيستم که الان فرقي نمي کنه ولو در حد تقرر ماهوي بايد اين شکل بگيره ولو در حد تقرر ماهوي شکل بگيره پس بايد در ذهن جنس باشه فصل باشه ديگه در خارج مي خواست شکل بگيره هم ماده بايد باشه هم صورت بال بالفعل خارج باشه اگر در ذهن باشه فرقي نمي کنه جنس باشه فصل باشه هر دو بايد موجود باشند که اون مرکب تشکيل بشود «و أيضا يلزم أن يكون غير الوجود» چرا چون اين اجزايي هستن که مي خوان وجود رو تشکيل بدن ديگه اين «متقدما علي الوجود بالوجود» يعني چي يعني اينا بايد قبل باشن ديگه حالا فرض بفرماييد که اجزا وجود غير وجود عيب نداره خيلي خب غير وجود اما اينا باشن ديگه اين اون فرقش درون يه وقت مي گيم که آقا خود وجود اجزايي هستند که بر وجود مقدمن يه وقت بگيم نه غير وجود عيب نداره ولي غير وجود پس بايد باشن تا بتوانند اون مرکب و تشکيل بدن ديگه پس بازم لازمه مياد که اين غير وجود بالوجود بر وجود متقدم بشود دور «و أيضا يلزم أن يكون غير الوجود متقدما على الوجود بالوجود و هو فطري الاستحالة قطعي» يعني حقيقت برگشتش به اجتماع نقيضين است چرا چون هم باشه هم نبايد باشه بايد باشه چون اين اجزا موجودند نبايد باشه براي اينکه اينا ايشون اين از اجزا بخوان تشکيل بشه بدونيد اين حقيقت وجود بايد از اجزا تشکيل بشه ديگه پس نبايد باشه خود اين وجود اجزا بايد موجود باشن پس بايد وجود داشته باشه ميشه اصلاح قطعه الا استحاله بين الفساد داره چون بر مي گرده ديگه چرا مي گن دور باطل چون برگشت دور به اجتماع نقيضين ذهن بر مي گرده چرا چون هم بايد باشه هم نبايد باشه ببينيد الف متوقف بر با با متوقف بر الف وجود خب اگر الف متقدم بربا باشد و پس نبايد وجود داشته باشه چون الف بناست بله الف اگر با مقدم است يعني اول بايد با وجود داشته باشد بعد الف برايش جدا شد ديگه اگر دوباره بناست با متوقف بر الف باشد پس الف بايد قبل وجود داشته باشد پس الف هم بايد باشد هم نبايد باشد بايد باشد چون با متوقف بر اوست نبايد باشد چون او متوقف بر با هستش اين هم همين طور هستش اگر غير وجود بخواهد بر وجود تقدم داشته باشد لازمه اش اين است که اجتماع نقيضين پيش بياد چرا چون غير وجود بايد باشد تا حقيقت وجود تشکيل بده ديگه پس حقيقت وجود هم هست هم نيست هست از اين جهت که اجزايش موجوده نيست براي اينکه مرکب و تشکيل شده که از اين اجزا تشکيل خواهد شد «و أيضا يلزم أن يكون غير الوجود متقدما على الوجود بالوجود و هو فطري الاستحالة قطعي الفساد» بايد وجود داشته باشن ديگه بله بايد وجود داشته باشند لازم نيست وجودي باش ها بايد وجود داشته باشن و اگر بخوان وجود داشته باشن پس لازم آيد که اون حقيقت وجود قبل از اينکه وجود داشته باشه خوش داشته باشد در حقيقت ديگه.

الحمدالله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطارهرين.