1400/12/05
بسم الله الرحمن الرحیم
تايپ: سيد نعمت الله موسوي اصلاح علمي: 0pاعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: سيد نعمت الله موسوي اصلاح علمي: 0pاعمال اصلاح: اصلاح نهايي: عنوان جلسه: asfar kموضوع: کليدواژه: تاريخ جلسه: 14/12/1400 عنوان جلسه: asfar kموضوع: کليدواژه: تاريخ جلسه: 14/12/1400
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابع
جلسه 81جلسه 81
موضوع: احکام وجود
«و إذا تقرر نفي كون الوجود جنسا من نفي المخصصات الفصلية عنه فبمثل البيان المذكور يتبين انتفاء نوعيته. و بالجملة عمومه و كليته بانتفاء ما يقع به اختلاف غير فصلي عنه كالمخصصات الخارجية من المصنفات و غيرها» همان طور که مستحضر هستيد در فصل ششم در باب احکام وجود به دو حکم از احکام وجود مي پردازند يک حکم اثباتي و ديگري هم حکم سلبي و حکم اثباتي در مقام بساطت وجود است که وجود بسيط است جز ندارد و از اجزا ترکيبي تشکيل نشده است و به اصطلاح حکم سلبي هم اين هستش که مرکب از اجزا ماهوي نيست جنس ندارد فصل ندارد نيست و امثال ذلک اين مطالبي که در حقيقت در اين فصل داره مطرح بشه اون چه که الان لازم است ما بيشتر در اين رابطه بدونيم تفکيک فضاي وجود از فضاي ماهيت است يعني اين بحث حقيقت داره به اين فضا کمک کنه کنه که ما به لحاظ وجود شناسي بدون اينکه ماهيت تو فضاي اعتبار داره شکل مي گيره ماهيت در فضاي مفهوم و ذهن داره شکل مي گيره درسته که به تبع يا به عرض وجود در خارج موجود هست موقعيت اصلي که براي ماهيت هست اگه مي گيم جنس هست فصل است نه هست عرض خاص از عرض عام هست کلا در فضاي ما اعتباري و مفهومي و ماهوي داره شکل مي گيره و نه در فضاي، ملاحظه بفرماييد ما دو تا فضا الان مي خوايم داشته باشيم با ذهنيتي که در باب وجود براي ما پيدا شده يک ذهنيت اين است که وجود مصداق به ذات هستي است و در خارج محقق است اصيل است متحقق به ذات است و ماهيت امر بالعرض است بالم مجاز است و امثال ذلک اين رو کام تفکيک کنيم تا آخر فلسفه اين مسئله با ما هست اين چيزي نيست که حالا به عنوان يک مسئله فلسفي رو بذاريم کنار يه اصل فلسفي است بلکه اصل الاصول در حکمت متعالي است که ما بايد روي اين کام ذهنمون متمرکز بشه فکر متمرکز بشه و معرفتمون نسبت به اين کام شکل بگيره ما يک عرصه و صحنه وجود داريم يه عرصه و صحنه ماهيت که اينها از همديگه کام ممتاز هستند هر کدام هم احکام و شرايط خاص خودشون رو دارن اين جا هم در حقيقت بحثي رو که الان داريد ملاحظه بفرماييد اين هستش که ما حيثيت ماهوي نسبت به وجود نداشته باشيم فکر ماهيت و عموميت و کليت و امثال ذلک رو در باب وجود راسا از ذهن خارج کنيم يعني هر آنچه را که در منطق ملاحظه فرموديد گفتند که مفهوم يا جزئي يا کلي اگر کلي باشه يا جنس هست يا فصل است يا نوع است يا عرض خاص است يا عرض عام کلا از ذهنتون پاک کنيد به هيچ وجه فکر نکنيد که جنس وجود حقيقت وجود از اين دست مسائل و مباحث فکري است کاملا اينا جدا هستن اينا تو فضاي اعتبار دارن شکل مي گيرن مخصوصن اگر ما نگرش هاي معقول ثاني منطقي داشته باشيم که مفهومي باشند به هيچ وجه ولو بالعرض والمجاز در خارج يافت نمي شوند حالا ماهيت ممکنه که بگه بالعرض و مجاز در خارج هست چون مفاد شي حد شي هست و امثال ذلک در خارج موجود است اما در ارتباط با جنس و فصل و نوع و عرض خاص و عرض عام به هيچ وجه نمي توانيم در باب وجود حرف بزنيم که وجود مثلا محکوم به حکم کليت است يا به حکم عموم است يا با حکم جنس است يا حکم فصل است يا حکم نه هيچ کدام از اين ها در فضاي وجود نه بايد شکل بگيره و شکل نمي گيره و نه در ذهن ما چنين شناختي نسبت به وجود داشته باشه از فرماييد آقايون چون وجود يک حقيقت عيني و شهودي است ما نمي توانيم تا قدرت شهود و عينيت و مشاهده عرفاني پيدا نکنيم به حقيقت اشيا راه پيدا بکنيم اون سخني که رسول گرامي اسلام فرمود اللهم ارني الاشيا کماهي اين مانع نگرش هاي عرفاني و شهودي است اگر اين رزق روزي ما شد رزق رزق الله خب اين طوبي...، اما اگر ما به اين مرز نرسيديم که حقايق رو شهود کنيم به لحاظ وجودي شهود کنيم بايستي که شواهد و قرائن رو به شانه از اون وجود بدونيم ببينيم که اون موجودي که در خارج هست به چه احکامي وجود دارد يه سلسله احکام ثبوتي يه سلسله احکام سلبي ان که ما رو به خارج راهنمايي مي کنن آقا وجود جنس ندارد نيست نو نيست فصل نيست عرض خاص عرض عام نيست ماهيت اين ها رو دارد ماهيت عموميت و کليت دارد و وجود تشخص و جزئيت دارد خب راضيه بفرماييد اينا يک دسته از احکامي است که ما رو راهنمايي مي کنه به فضاي وجود به حقيقت هستي ببينيد ما رو راه مي اينا علامت نشانه اي هستند که آنچه که در خارج به عنوان وجود از او ياد مي کنيم اين ويژگي ها رو داره آقا اون يکي اصلا عموميت نداره و کليت نداره چيه وجود يعني چي يعني ما هيچ وقت نمي تونيم بگيم يه وجودي باشه که اين وجود عام باشه شامل همه وجودات باشه نداريم که هر وجودي به ذات متشخص از تمام شد وجود زيد وجود امر وجود بکر وجود خالد وجود آسمان وجود ضمير وجود هر کدام براي خودشون فقط هستن عموميت کليت در باب وجود ما نداريم براي ماهيت جنس نه فصل همه اينا مفاهيم کليه اي هستن که شمول دارن اطلاق دارند اما همشون تو ذهن و از ذهن به خارج در حقيقت در مقام صدق انطباق پيدا مي کند اما اينکه مث احساس بکنيم که وجود چين عموميتي داره و کليتي داره نيست پس همين فضا رو گم نکنيم ما در اين فصل ششم داريم به دو حکم از احکام بحث مي کنيم يک حکم حکم ثبوتي به نام بسيج بودن يک حکم سلبي به نام نفي ترک که وجود جنس و فصل نيست ندارد نه جنس و فصل ميشه براي چيزي و نه خودش جنس و فسق دارد به هيچ وجه عموميت توش وجود نداره کلي توش وجود نداره از وجود با تشخص همراه است اگر تشخص بود شخص بود مگر شخص بر ديگري اطلاق ميشه عموميت داره شمول داره شخص خودش آقا آسمان ما مي تونيم بر زمين حمل بکنيم زمين مي توني براي آسمان حمل بکني ولي نور انسان حمله بر زيد و عمرو بکر و خالد بر همه افراد مي شود پس در کل ايشون مي خواد که عموميت و کليت را اين دو تا عموميت و شمول را از وجود نفي بکنه و طبعا جنس نيست فصل نيست نو نيست عرض خاص نيست عرض عام نيست و امثال ذالک مطالبي که در اين فصل داريم مي خوريم مخصوصا بخش پاياني اينا هستش دليل مسئله هم يه دليل روشني است که قبل بيان فرمودند الانم مي گن که ما همون طوري که جنس بودن رو نفي مي کنيم نوع بودن رو به همون دليل نفي مي کنيم يعني چي يعني مي گفتيم که چرا وجود جنس نيست چون اگه وجود جنس باشه فصلش چون جنسي که بدون فصل دعوا نداره ديگه فصل بايد چي بشه بايد محصل و محقق باشه ديگه در حالي که فصل ببخشيد در حال فصل مقسم است و نه مقوم ببينيد اگر وجود جنس باشد جنس که بدون فصل نيست خيلي خب اين فصل بايد چي کار بکنه بايد مقسم باشه يعني چي يعني بياره رو به مرز خارج و توسل به بخشنده و بهش تحقق ببخشه خب اگه بخواد تحقق ببخشه وجود که خودش تحقق که اصل تحقق که لازمه اش اين است که فصل قسم بياد فصل مقوم بشود بنابراين اين جوري مي گيم اگر جنس اگر وجود بخواهد جنس بشود يلزم که فصل مقسم بشود و تالي باطل و المقدس پس وجود جنس ندارد به همين دليل به همين دليل وجود نوع هم ندارد چرا چون نه مگر بدون فصل ميشه نه نه اگه بخواد تحقق پيدا بکنه جنس و فصل مي خواد انسان اگه بخواد تحقق پيدا بکنه هم بايد حيوان باشه هم ناطق باشه پس ناطق چي به عنوان فصل او باشد خب فصل او چه کار است فصل و تحصل بخشنده و تحقق بخشنده است در حالي که خودش عين تحقق وجود اگر وجود نوع باشه فصل او بايد عين خودش باشه اون چيزي که مقسم هست بايد مقوم باشه و التالي باطل فالمقدم مثله پس الان ايشون بفهمن به همون دليلي که ما نفي جنسيت از وجود کرديم به همون دليل نفي نويد از وجود مي کنيم اين تمام بحث يعني برهان بحث ما اينه خب ميريم سراغ چي مي ريم به سراغ اينکه بگيم آقا وجود براي تحقق و تشخص خودش به چيزي زائد بر ذات نياز نداره ببينيد جنس براي اينکه تحقق پيدا بکنه فصل مي خواد فصل تحصل بخشنده است تحقق بخشنده هستش اما وجود اگر بخواد تحقق پيدا بکنه جايي مي خواد زائده بر ذاتش هيچي نمي خواد خود وجود عين تحقق است و زائدي بر او نخواهد بود اينا مجموعه مخصص است که حالا ايشالا ريسکش رو داريم مي خونيم و مباحثي هم تو اشارات حاج آقا مي فرمايند که ولي مهم همون طور که در ابتداي بحث عرض کرديم اين است که ما به لحاظ ذهني ما فيلسوف و فيلسوف داره هستي شناسي مي کنه به لحاظ هستي بايد ببينيم چي تحقق به ذات دارد چه تحقق بالعرض تحقق ذات وجود وجود تحقق زياد دارد و ماهيت هم تحقق بالعرض داره خب اوني که تحقق به ذات دارد از جنس بودن نوع بودن فصل بودن عرض عام بودن عرض خاص بودن منزه و آري هستش ولي اوني که بالعرض موجود است چون قابليت انتقال به ذهن را دارد مي تواند اين احکام کليات خمس داشته باشد مست کليات خمس هم بر اساس مفهوم شکل مي گيره ديگه مي گن مفهوم يا جزئي يا کلي اگر کلي شد يا جنس يا فصله يا نوع يا عرض عامه يا عرض خاصه که اينا رو به عنوان کليات خمس در حقيقت مي شناسند
سوال....................
جواب: خب اگر منظورتون از جز تو اون فضاي مفهوم خب بله احسنت درست است نفي هم مي کنه خب بله ماهيت جزئي مثل ماهيت اين شجر چون به اين وجود وابسته هست در حقيقت يک نوع جزئياتي دارد اما جزئياتش تبعه وجود همون طوري که وجودش به تبع وجود شجر شکل مي گيره تشخصش هم و جزئياتش به همون هستش مايه تشخص در فضاي مفهوم يا جزئيات در فضاي مفهوم داريم خب اون همون طور که فرموديد نه به وجود بر مي گرده نه به مال وجود نيست به هيچ وجه بله ولي يه تشخصي هست که تحقق بر مي گرده بله اون تشخص شده هستش يه مطلب رو بايد از خارج عرض کنيم که در کتاب آمده در فرمايشات استادان هست خب در باب کليات خمس مي گن اين کليات خمس به همين دو تا بر مي گرده کليات خمس پنج تاست ديگه جنس و نوع و فصل عرض خاص عرض عام در خصوص عرض خاص و عرض عام مي گن که اين ها نسبت به به اصطلاح موارد خاص خودشون چين ذاتي شون هستن مثلا ماشي اين عرض عامه براي حيوانات درسته خب نسبت به افراد خودش چيه جنس نسبت به افراد خودش همين ماش نسبت به همه انواع حيوانات خب عرض عامه ولي نسبت به اون ماشين اگر ماشين رو به عنوان جنس همه موجوداتي که دارن مشي مي کنن نگاه کنيم اين به مثابه جنس ميشه بنابراين عرض خاص و عرض عام رو ما در فضاي جنس و فصل در حقيقت داريم مي بينين جنس و فصل و نه مي بينيد يعني به راه ديگر عرض خاص و عرض عام بازگشتش به جنس و فصل و نه هستش چرا چون نسبت به افراد خودشون نسبت به افراد خودشون ماشي ماشي چيه يعني اون موجودي که داراي مشي هست همه حيواناتي که همه موجودات که حيث مشي دارن اين به عنوان جنس اين ها هستش و حالا فصل بهشون اضافه ميشي پس بنابراين از کليات خمس از اين پنج تا که جنس و فصل و نوع عرض خاص و عرض عام باشه مي گن اين دو تا برگشتش به جنس و فصل و نه است پس ميشه سه تا فصل هم که نگاه مي کنيم فصل با متحد است در حقيقت مي گن که فصل هم به نو برمي گردد کليات خمس به همين دو تا بر مي گردن جنس است و با نه اين دو تا و لذا اگر در اين رابطه وجود را منزه از جنس و منزه از نو دانستن يعني همه کليات خمس از اون ها دور هست و اون ها منزه از کليات خمس هست اين رو هم مطلب مي فرمايند که ايشالا از فرمايشات از استادان در اين رابطه استفاده مي کنين خب ببينيم که اگه خدا بخواد امروز اين متن رو به نهايت برسونيم «و إذا تقرر نفي كون الوجود جنسا» وقتي مشخص شد مقرر شد تثبيت شد برهاني شد که چي که از اينکه وجود جنس نيست از چي ما استفاده کرديم چرا گفتيم وجود جنس نيست و جنس ندارد چرا گفتين «من نفي المخصصات الفصلية عنه» ما نمي توانيم فصل براش قائل بشيم چون وجود چون اگر اين جوري مي گيم اگر وجود جنس داشته باشد فصلي براي او نيست و تالي باطل المقدم مثله مگر جنس بدون فصل ميشه چرا اصل ندارد چون فصل مقسم است اگر فصل براي وجود بخواد باشه فصل مقسم مي شه مقوم و التالي باطل فالمقدم مثله پس «و إذا تقرر نفي كون الوجود جنسا من نفي المخصصات الفصلية عنه» چون ما مختصات فصلي را از وجود نفي کرديم يعني گفتيم که فصل ندارد پس بنابراين وجود جنس هم نخواهد داشت خب «فبمثل البيان المذكور يتبين انتفاء نوعيته» وجود نو هم نيست همون طور که جنس نيست نه هم نيست چرا چون نوع بدون فصل که نمي شه خب فصل اگه بخواد بچسبه به وجود يعني چي کارش بکنه مي خواد تحصل ببخشه بخواد تقوا و تحققش ببخشه که خودش داره که به همين برهان ما عموميت نو ما ن رو هم نفي مي کنيم وقتي نو نفي شد جنس نفي شد از همه عموميت و کليت هم نفي ميشه «فبمثل البيان [1] المذكور يتبين انتفاء نوعيته» خب وقتي اين دو تا نفي شدن يعني جنس و فصل نفي شد و بالجمله عموميت وجود و کليت وجود هم منتفي خواهد شد به انتفاع چي اون چيزي که بخواهد اين ها رو تشخص ببخشه عموم و کلي که در خارج وجود ندارند در خارج هرچه که هست چي جزئي هستن خب عموميت و کليت مال وجود نيست چرا چون اگر وجود بخواد عام باشه و کلي باشه خب چه چيزيو در خارج محقق بکنه در حالي که خودش در خارج محقق هست لذا به همين و بالجمله عموم وجود يعني عموميت وجود و کليت وجود اينم مي گن «و بالجملة عمومه و كليته بانتفاء ما يقع به اختلاف غير فصلي عنه» خب ما اومديم و گفتيم که آقا اين وجود مي خواد تحقق پيدا بکنه جنس و فصلش کامل هست مي خواد تحقق پيدا کنه بکنه خب با چه عاملي مي خواد تحقق پيدا بکنه اون چيزي که مي خواهد عامل تحقق وجود باشد که با خود وجود است خود وجود متحقق به ذات است ديگه چيزي نداره که بخواهد موجب تخصصش بشه تشخص بشه و او را در خارج موجود بکند «و بالجملة عمومه و كليته بانتفاء ما يقع به اختلاف غير فصلي عنه كالمخصصات الخارجية من المصنفات و غيرها» خب ما اگر بخوايم يه چيزي رو در خارج محقق ببينيم بايد يه سلسله عوامل تشخص بخشنده و تخصص بخشنده صنف بخشنده وجود داشته باشه اينا هيچ کدامشون چنين جايگاهي را نخواهند داد «فإن تلك الأمور إنما هي أسباب في كون الشيء موجودا بالفعل» اين مخصصات باعث مي شود که اشيا در خارج بالفعل موجود بشود خب اگر وجود نو باشه فصل باشه جنس باشه اين مختصات چي هستند چه چيزي مي تواند تخصص بخشنده به اين ها باشد «فإن تلك الأمور إنما هي أسباب في كون الشيء موجودا بالفعل لا في تقويم معنى الذات و تقرير ماهيتها» ببينيد همين مسئله که فصل مقسم بخواهد فصل مقوم باشد ما آقا در جنسيت در نوعيت در فصلي هيچي کم نداريم تقرر ماهوي اونا کاملا سر جاي خودش محفوظه ما در تحقق اين ها و در تشخص خارجي اين ها نيازمنديم و اگر وجود جنس و فصل نو بخواد باشه مشخصي براي او نخواهد بود «فإن تلك الأمور إنما هي أسباب في كون الشيء موجودا بالفعل لا في تقويم معنى الذات و تقرير ماهيتها و كما أن النوع» نوع چيه نوع حقيقتي است که مرکب است از جنس و فصل نوع انسان چيه حيوان ناطق خب اين حيوان ناطق براي تحققش به چي نياز داره به امور مشخص و مصنف نه ديگه به فصل نياز داشته باشه به امثال ذلک مثال خوبي دارم بزن بفرمايين که «كما أن النوع لا يحتاج إلى الفصل في كونه متصفا بالمعنى الجنسي بل في كونه محصلا بالفعل» نوع براي که تحقق پيدا بکنه به فصل نياز نداره که نو خودش مرکب از جنس و فصل هست اگر فصل بهش ضميمه بشه اين فصل در حقيقت داره اون مقوم ميشه ولي ما محصل مي خوايم تحصل بخشنده مي خواهم «و كما أن النوع لا يحتاج إلى الفصل في كونه متصفا بالمعنى الجنسي بل في كونه» يعني نوع احتياج دارد به يک امري که محصل باشد يعني «في كونه محصلا بالفعل» خيلي خوب پس فضاي عموميت و کليت بيان شده است همون طوري که «فكذلك الشخص لا يحتاج إلى المشخص» آقاش موجود که در خارج بالفعل شخص است ديگه به مشخص نياز ندارد «فكذلك الشخص لا يحتاج إلى المشخص في كونه متصفا بالمعنى الذي هو النوع» آقا اگر شما وجود را جنس يا نوع دانستيد خب اين وجود شده چي يک امر به ذات متشخص وجود داره اين ديگه چون وجود تشخص با هستش خب پس مي خواد بياد چي کارش بکنه اوني که تشخص به ذات دارد و متشخص هست براي تحققش ديگه نيازي به هيچي نداره که اين فصل مي خواد چکار بکنه تازه حالا فرمايش شما مي گيم آقا فصل تحصل بخشنده است تحقق بخشنده است که داره که که اصلا بالفعل داراست که «فكذلك الشخص لا يحتاج إلى المشخص في كونه متصفا بالمعنى الذي هو النوع بل يحتاج إليه في كونه موجودا» آقاي وجود آقايي که شخص هست متشخص هست به چيزي که او را نوع بکند نياز نداره که چون نو هست بخواهد او را تحقق ببخشند و خودش دارد «و هذا إنما يتصور في غير حقيقة» بله در غير حقيقت وجود مثل جنس مثل نوع ما نياز به فصل داريم ولي در خود وجودي چرا چرا به فصل نياز داريم براي اينکه از طريق فصل ما مي خواهم تشخص پيدا بکنه تحقق و تحصل پيدا بکنه ولي در باب وجود ما نمي تونيم حرف بزنيم اضاف فرمود که «و هذا إنما يتصور في غير حقيقة الوجود» بنابراين ماهيت جنس اگر باشه نوع اگر باشه به فصل نياز دارن براي تشخص شون خب «فلو كان ما حقيقته الوجود- يتشخص بما يزيد على ذاته لكان المشخص داخلا في ماهية» حالا اگر آمديم و خواستيم که آقا وجود تشخص پيدا بکنه وجود از چه راهي تشخص پيدا مي کنه مي گه به ذات متشخص اون چيزي که در حقيقت وجود دخيل هست رو در حقيقت متشخص به ذات کرده بله الان ماهيت جنس خب جنس تشخص نداره که براي اينکه تشخص بخواد تحقق تشخص پيدا بکنه نياز به تحقق داره نياز به يک امر خارجي داره که او رو از اون حالت ابهامي در بياره تحصل ببخشه و تحقق ببخشه «فلو كان ما حقيقته الوجود» اگر چيزي حقيقتش وجود بود «يتشخص بما يزيد على ذاته لكان المشخص داخلا في ماهية النوع» خب لازمه اش اين است که اين مشخص رو در باب وجود در داخل نوعش ببينيم اين نوع نوع ماهوي نيستا اين نوع نوع به معناي حقيقت هستي در حقيقت تلقي بشه «فلو كان ما حقيقته الوجود» اگر ما يه چيزي داشتيم که حقيقت او تحقق بود تحقق هم که با تشخص همراه هستش «فلو كان ما حقيقته الوجود- يتشخص بما يزيد على ذاته» اگر بخواد از بيرون ذاتش در حقيقت تشخص پيدا بکنه «لكان المشخص داخلا في ماهية النوع» بايستي که ما مشخص رو در داخل ماهيت اين حقيقت و به اصطلاح اين وجود ببينيم خيلي خب عبارت کمي پيچيدگي داشت که الحمدلله توضيحي که بيان شد و فرمايشات حاج آقا ملاحظه بفرماييد برطرف خواهد شد «فثبت أن ما هو حقيقته الوجود ليس معنى جنسيا و لا نوعيا و لا كليا من الكليات» پس ما آيا به لحاظ وجود شناسي آمديم و اين حکم رو به صورت رسمي براي وجود بيان کرديم که وجود نه جنس نه نوع نه فصل نه عامه کليه و هيچ کدام از اين ها اين ها اگر حقيقتي وجود شد تشخص و جزئيات با او هست نه جزئيات مفهومي اونا چون مفهوم دو قسم است يا مفهوم جزئي است يا مفهومي که امت فرض صدق علي کثير مثل زيد خب اين جزئي است مفهومي که لينت فرض و صدقه علي کثير ميشه کلي خيلي خوب اين يه مفهوم جزئي مفهوم کل اينا تموم شد تو فضاي ذهن هستن و معقول ثاني منطقي اما اين جزئي که ما از اون سخن در باب وجود از او سخن مي گيم در فضاي مفهوم نيست بلکه در فضاي عينيت و تحقق هستش «فثبت أن ما هو حقيقته الوجود» اون چيزي که حقيقت هستي و تحقق است «فثبت أن ما هو حقيقته الوجود ليس معنى جنسيا و لا نوعيا و لا كليا من الكليات و كل كلي» که کليات هم همين پنج تا هستن ديگه «و إن كان من الثلاثة الباقية فهو راجع إلى الجنس أو النوع» چون حقيقت ايشون نفي کردن دو تا رو جنس رو نوع رو نفي کردن درست اما از اون سه تاي ديگه بحث نکردن يعني از فصل بحث نکردن نگفتن که وجود فصل نيست نگفتن که پس عرض عام نيست نگفتن که پس عرض خاص نيست پس از اين سه تا بحث نکردن مي گن اين سه تا بر مي گرده به همين دو تا فرمايند که «فثبت أن ما هو حقيقته الوجود» چيزي که حقيقت هستي و تحقق فق است «ليس معنى جنسيا و لا نوعيا و لا كليا من الكليات و كل كلي» که کليات و پنج تا ميدونيم «و إن كان من الثلاثة الباقية » کدوم اند «فصل عرض عام عرض خاص « و إن كان من الثلاثة الباقية فهو راجع إلى الجنس أو النوع» وقتي ما جنس و فصل را ببخشيد جنس و نوع را از وجود نفي کرديم فصل هم نفي ميشه عرض عام و عارض خاص هم نفي ميشه چرا نفي ميشه البته تو کتاب فرمايشات استاد هست عرض خاص و عرض عام فرمودند که بر مي گرده به جنس و نه براي اينکه نسبت به افراد خودشون ماشي ماشي نسبت به افراد خودش يا ظاهر کرز خاص است ماشي عرض عام ضاحک عرض خاص نسبت به افرادشون جنسن و ذاتي محسوب مي شوند يا نسل يا جنس است خيلي خب پس اينا برگشتشون به جنس و نه خواهد بود فصل هم که خب به نو بر مي گرده پس بنابراين ما از کليات خمس همين دو تا رو داريم که دو تا رو نفي کرديم «و کل کل و ان کان من الثلاثة الباقية فهو راجع إلى الجنس أو النوع» خب حالا داريم در اين جا جمع بندي مي کنيم و اين حکم وجود رو برجسته مي کنيم که وجود به ذات متشخص و جزئي است و هرگز از کليت و عموم و شمول شمول مفهومي و ماهوي برخوردار نيست ماهيت چون در فضاي اعتبار هست مي تونه کليت داشته باشه عموميت داشته باشه شمول داشته باشه ولي وجود اين گونه نيست « فظهر أن الوجودات هويات عينية» وجودات حقايق عيني هستند و مشخص « و متشخصات بذواتها» اينا براي تشخص يافتن شون به هيچي نياز ندارم جنس فصل نوع اينو اگر بخوان تحقق پيدا بکنن مشخص مي خواند اما وجود به هيچ چيزي نياز ندارد « فظهر أن الوجودات هويات عينية و متشخصات بذواتها من غير أن توصف بالجنسية و النوعية و الكلية و الجزئية بمعنى كونها مندرجة تحت نوع أو جنس أو بمعنى كونها متشخصة بأمر زائد على ذاتها بل إنما هي متميزة بذاتها» خب دارن آيا يه مقداري تجهيز مي کنن ذهن رو و در مقام تجهيز دارن تفکيک مي کنن امتياز ميد آيا ما اينو نياز داريم مثل به تعبيري نان شبمون در فلسفه در خصوص تفکيک بين وجود و ماهيت هر چي ما بهتر جدا شده تر اين دوتا رو ببينيم راحت تر مي تونيم حکم فلسفي داشته باشيم اون قدر هم اون اين به اصطلاح خلط بين مفهوم و مصداق مفهوم موجود و ماهيت شکل مي گيره که در بسياري از مسائل مغالطات از همين جا هست ايشون داره باز تجهيز مي کنه ذهن رو که ما وجود را به سمت ماهيت و بالعکس حرکت نديم « فظهر أن الوجودات هويات عينية و متشخصات بذواتها من غير أن توصف بالجنسية و النوعية و الكلية و الجزئية بمعنى كونها مندرجة تحت نوع أو جنس أو بمعنى كونها متشخصة بأمر زائد» مبادا شما فکر کنيد که وجود متشخص است به امري زائد بر ذات آقايون نو متشخص است به امر زائد بر ذات جنس متشخص است به امر زائده و ذات فصل متشخص است به امر زائد بر ذات يعني فصل به تنهايي که تحقق ندارد که بايد وجود او رو محقق بکنه جنس به تنهايي نوع به تنهايي تحقق ندارد اما وجود به تنهايي تحقق دارد چرا چون تحققش به ذات او هستش نه امر بيروني بله « بمعنى كونها مندرجة تحت نوع أو جنس أو بمعنى كونها متشخصة بأمر زائد على ذاتها بل إنما هي متميزة بذاتها لا بأمر فصلي أو عرضي» امثال ذلک خيلي وقتا مي گن که آقا شما مي گين انسان خب اين انسان مال کدوم شهر مال کدوم کشور چه رنگي داره چه نژادي داره چه فرهنگي داره اينا امور عرضي ديگه اينا بايد بياد تا بهش تشخص و تميز بده «بل انما» يعني اين موجودات که هويت عينيه هستن « هي متميزة بذاتها لا بأمر فصلي أو عرضي و إذ لا جنس لها و لا فصل لها فلا حد لها» ملاحظه کنيد اينا از لوازم عامه ايست که ما در حقيقت داريم خب شما ذهن فلسفي مياد مي گه که خيلي خوب حالا که وجود جنس نداشت و نوع نداشت فصل نداشت ما چه جوري بوديم خوايم برهان براش اقامه بکنيم برهان رو زماني مي تونيم اقدام بکنيم که چي که ماهيتي براش باشه جنس و فصلي داشته باشيم به حدش توجه بکنيم اين حد نداره که حد ماهيت انساني جنس و فصل اوست حيوان و ناطق اما وجود که حد نداره جنس و فصل نداره که وقتي جنس و فصل نداشت برهانم نميش براش اقامه کنيم برهان براي چيزي ميشه اقامه کرد که يک حد سراي داشته باشه کبرايي داشته باشه جنس و فصل داشته باشه ولي اين حد و بره مي گن مشارک ديگه اگر چيزي حد داشت برهان داره اگر چيزي برهان داشت داره ولي اين حد نداره که پس بنابراين حالا جنس و فصل نداره پس ماده و صورت هم نداره مي گيم نه ديگه جنس و فصل همون لا به شرط ماده و صورت ماده و صورت همون جنس و فصل به شرط و جنس وس همون ماسوا هستند لا به شرط ماده و صورت همون جنس و فصل هستند به شرط و جنس و فصل هم همون ماده صورت هستن لو شرط خيلي خوب وقتي شما گفتيد جنس و فصل نداره يعني ماده و صورت نداره پس دو تا چي هم نفي کرديم يک حد راحت رو که نفي کرديم يعني گفتيم جنس و فصل نداره پس برهان هم برش نيست جنس و هست که ندارد ماده و صورت هم نداره
سوال.....................
جواب: ما مي خوايم برهان ايمان رو از چي اقامه کنيم خب صغري کبري به چي صغري يعني به جنس و ورزش بايد بخوره ديگه ولي احسنت به قضيه قضيه چيه موضوع محمول ديگه موضوع و محمول چيا هستن همه حدودش هستن پس فرض کنيد که مي گيم العالم متغير حالا اينا که مسائل مثلا مي گيم که زيد انسان و کل انسان مثلا ضاحک ظاهر پس زيد ضاحک 96*
آره خب اينا بر اساس هستش که اينا جنسن فصل نوع ما برداشتيم جواب وجود و خدا خب اون برهاني که مبتني بر بحث ماهوي هست برهاني که مبتني بر وجود هست اصلا دايره اش متفاوت از اين ها هستش من تا حالا مي گفتيم آقا دو برهان با هم مشارکت شما حد رو نفي کرديد اين يعني چي يعني برهان رو هم رفع چه برهاني برهاني که مبتني بر حد باشه ها بره اوني که مبتني بر حد باشه رو نفي مي کنيم چرا چون مي گيم حد برهان مشارکت متشرعان هست يعني اگر چيزي برهان داشت حد دارد جنس و فصل دارد اگر چيزي حتي فصل جنس و فصل داشت برهان دارد حالا اگر شما آمديد و بر اساس عرض کنم که نظام وجودي براي چيزي برهان اقامه مي کرديد خب اون بحثش ديگه کلا جدا ميشه، حالا « و إذ لا حد لها فلا برهان عليها لتشاركهما في الحدود» نه سوالي که جناب آقاي اکبري دارن اين هستش که آيا برهان محدود به حد داشتن است يا مي توانيم يه برهاني اقامه بکنيم مثل برابر وجود الله خب الله برهاني که براي اثبات وجود الله است که از حدود استفاده نمي کنيم از جنس فصلي « كما مرت الإشارة إليه فالعلم بها إما أن يكون بالمشاهدة الحضورية أو بالاستدلال عليها بآثارها و لوازمها» ما به دنبال چي هستيم به دنبال اين هستيم که اين احکام وجودي رو بشناسيم تا بتوانيم براي اون استدلال بکنيم ديگه خب اين شواهدي که الآن بيان کرديم که گفتيم جنس نداره فصل نداره نداره ولي از اون ور گفتيم بسيط هست اينا کمک مي کنه به ما تا ما بتوانيم براي اون استدلال کنيم فالعلم بها يعني علم حقيقت وجود « إما أن يكون بالمشاهدة الحضورية أو بالاستدلال عليها بآثارها و لوازمها فلا تعرف بها إلا معرفة ضعيفة» معرفت ضعيف حاصل مي شود اينجا نکات خيلي قشنگي رو نزد استاد در اشارات دارم که مقدمه رو با هم خواهيم خوند.