1400/10/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: جلد اول/ اسفار اربعه/
«فصل (2) في أن مفهوم الوجود مشترك محمول على ما تحته حمل التشكيك لا حمل التواطؤ» در اين فصل همانطوري که در جلسه قبل عرض شد دو مقام از بحث مطرح است که هر دو از مسائل مهمه هستند گرچه يکي از آنها جزء مبادي تصوري بحث است و ديگري جزء مسائل بحث. آن مسئله اول که بحث اشتراک معنوي يا لفظي وجود است اين در روشن شدن مفهوم وجود براي ما کمک ميکند که مبادي تصوري بحث و اينکه مسئله دوم يا مقام دوم اين است که آيا وجود به لحاظ حقيقت نه به لحاظ مفهوم آيا مشکک هست يا نه هم از مسائل بسيار عمده فلسفي است که اينها فعلاً در يک فصل ذکر شدهاند و ذکر اين دو مسئله کنار هم براي اين است که اين مسئله دوم مترتّب بر مسئله اول است وقتي روشن شد که وجود مشترک معنوي است آنگاه بحث ميشود که آيا اين مشترک «علي نحو التواطء» بر مصاديقش حمل ميشود يا «علي نحو التشکيک» حمل ميشود؟ «علي نحو مساوي» حمل ميشود مثل اينکه عنوان انسان در حقيقت مشترک معنوي است بين افرادش و «علي نحو التواطء» حمل ميشود. وقتي ميگوييم انسان و حمل ميکنيم بر زيد و عمر و بکر و خالد و هم انسانهاي قبل و بعد و حال، همه اينها يکسان عنوان انسان بر آنها صادق است. در عين حالي که لفظ انسان هم مشترک معنوي است.
يا اينکه نه، اين معنا يا اين لفظ «علي نحو التشکيک» حمل ميشود که إنشاءالله بايد در ارتباط با تشکيک بسيار تشکيک مصطلح فلسفي خوب إنشاءالله آن را بيابيم چون يکي از امّهات مسائل فلسفي و خصوصاً حکمت متعاليه است و روشن ميشود که اين مفهوم يا اين معناي مشترک بر مصاديقش نه به نحو مساوي بلکه به نحو درجات و مراتب حمل ميشود که مثل در حقيقت نور است که نور يک معناي جامع مشترکي است که اين معناي جامع مشترک بر افرادش «لا علي نحو التواطء» بلکه «علي نحو التشکيک» حمل ميشود نور أشد، نور شديد، نور ضعيف اينها در حقيقت در تحت يک معنا مندرجاند اما داراي مراتب و درجاتاند که وجود هم از نوع دوم است يعني بر نحو تشکيک مفهوم وجود بر مصاديقش حمل ميشود نه بر نحو تواطء آنگونه که انسان بر افراد و مصاديقش حمل ميشود.
اين يک تحريري از بحث که ما فضاي بحث را بشناسيم.
ديروز هم براي تحرير محل بحث فرق بين اشتراک لفظي و تفاوت بين اشتراک لفظي در لغت و ادبيات و اشتراک لفظي در مباحث فلسفي و کلامي را عرض کرديم و دوستان هم مستحضرند الحمدلله فرمايشات حضرت استاد هم در شرح متن و هم در اشارات آمد که اشاره شد ديروز هم ملاحظه فرموديد حالا موقع اشارات هم شايد به آن اشاره بشود.
اما ببينيم که در باب مفهوم وجود چند قول در مسئله است؟ اول اقوال در مسئله را شماره کنيم بعد ببينيم کدام يک از اين اقوال حق است و کدام يک از اينها دليل با او هست؟
سه قول در مسئله وجود دارد؛ عدهاي معتقدند که مفهوم وجود مشترک لفظي است و اين در همه موجودات به نحو خود آن موجود وجود دارد يعني وقتي ميگوييم که «الله سبحانه و تعالي موجود» يک معنايي دارد «الشجر موجود» يک معنايي دارد «الحجر موجود» يک معنايي دارد در همه حقائق اعم از واجبي و امکاني اين مفهوم وجود به عين آن حقيقت موجود است. وقتي ميگوييم «الله سبحانه و تعالي موجود» اين عنوان «موجود» که بر الله حمل ميکنيم به عين حقيقت واجب سبحانه و تعالي موجود است. يا وقتي ميگوييم که «الشجر موجود» اين «موجود» که الآن داريم اطلاق ميکنيم به عين وجود شجر هر چه که در حقيقت به لحاظ شجر ما فهم داريم وجودمان هم مطابق با اين معنا در حقيقت قابل فهم است.
بنابراين به همان ميزاني که در حقيقت اشياء و حقائق معنا دارند وجود هم به همان حقيقت به همان معنا بر آنها هست لذا وجود مشترک لفظي است.
ما داريم بررسي ميکنيم که چند قول در مسئله است؟ قول اول اين است که وجود مشترک لفظي است براي همه حقائق و دلائلشان همين است که حالا إنشاءالله ملاحظه خواهيد فرمود بالاخره وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض به لحاظ شجر و حجر و ارض متفاوت هستند و آثار مختلفي هم در حقيقت به همراه خودشان دارند. حالا اين را إنشاءالله خواهيم رسيد. پس اين يک قول در مسئله که حالا ادله قائلين به اشتراک لفظي را إنشاءالله ملاحظه فرموديد و ميفرماييد و همچنين اين کساني که اينجوري قائلاند به اشتراک معنوي.
قول دوم در مسئله اين است که وجود مشترک معنوي است. ما يک معنا و يک حقيقت داريم که از آن يک معنا و يک حقيقت، يک مفهوم جامعي انتزاع ميکنيم بنام مفهوم وجود و همه مصاديق را تحت اين مفهوم مندرج ميدانيم اينجور نيست که در واجب وجود يک معنايي داشته باشد در ممکنات يک معناي ديگري داشته باشد در بين ممکنات هم بخواهد فرق بکند نه. بلکه همه موجودات نظام هستي از واجب و ممکن همه و همه به لحاظ وجود يک حقيقت از آنها فهم ميشود و اين مشترک معنوي بين همه موجود است.
قول سوم در مسئله اين است که نه، لفظ وجود يا مفهوم وجود مشترک معنوي بين ممکنات است ولي براي واجب سبحانه و تعالي يک معناي ديگري است يعني خصوصاً بين واجب و ممکنات تفاوت وجود دارد. وجودي را که براي واجب سبحانه و تعالي بکار ميبريم يک معنايي از او ميفهميم و وجودي که براي ساير ممکنات ميفهميم يک معناي ديگري است. اين هم قول سوم است.
پس يک قول قول مطلقا بين همه موجودات مشترک لفظي است. يک قول ديگري اين است که مطلقا بين همه موجودات مشترک معنوي است. يک قول هم تفصيل بين واجب و ممکن است. اگر ما خواستيم مفهوم را بر واجب اطلاق بکنيم ميشود يک معنايي و بر ممکنات و ساير ممکنات بخواهيم اطلاق بکنيم يک معناي ديگري در حقيقت فهم ميشود. در بين همه ممکنات مشترک معنوي است. وقتي ميگوييم ارض سماء حجر شجر فرش و عرش موجودند يک معنايي ميفهميم ولي وقتي ميگوييم الله سبحانه و تعالي موجود است و ممکنات موجودند اينها معناي واحدي ندارند.
اين هم سه قول در مسئله است که به هر حال اقوال در مسئله اينها هستند يعني بيش از سه قول فعلاً وجود ندارد. در باب اشتراک معنوي وجود ادله متعددي را ذکر کردند ظاهراً مرحوم حکيم سبزواري در منظومه شش دليل ذکر کرده حالا آيا اين ادله تاماند يا غير تام؟ اينها را إنشاءالله بررسي خواهيم کرد در اسفار ظاهراً آنطوري که حضرت استاد هم فرمودند چهار دليل ذکر ميشود که برخي از ادله مورد نقاش هستند مخدوش هستند که حضرت استاد در اشارات به آنها اشاره ميکنند که ما هم إنشاءالله آنها را خواهيم ديد و خواهيم خواند.
اما دليل اول تقريباً مورد اتفاق است و به تعبيري بديهي بلکه اوّلي است. يک مقدار نيازمند به اين است که ما اين عقل فطري را يک مقدار شفاف و روشن روي اين مسئله بياوريم.
ايشان در اينجا از واژه عقل استفاده ميکنند ميگويند که عقل دلالت ميکند بر اينکه آن معنايي که ما از موجوداتي که هستند و وجود را بر آنها حمل ميکنيم وقتي ميفهميم يعني مييابيم ميبينيم که اينها يک معنا دارند عقل فطري دقت بفرماييد اينجا که کلمه عقل بکار ميبرند مراد عقل فطري است يعني عقلي که همگان بر آن هستند يک عقلهايي داريم که اينها عقلهاي عمقيتر هستند و از آنها به عنوان عقل نظري ياد ميکنند که نيازي به موارد استدلال و برهان دارند گويا اين مسئله بين است نه مبين. ما براي امور نيازمنديم به اينکه يک سلسله امور بين داشته باشيم براي اينکه مجهولاتمان را معلوم کنيم و مسائلمان را حل کنيم نميشود همه مسائل مجهول باشند و نظري باشند و بين و روشن نباشند.
ما يک سلسله اموري داريم چه در باب تصوّرات چه در باب تصديقات که اينها بيناند بديهياند اوّلياند و عقل براي فهم اينها نيازي به واسطه و استدلال ندارد. مفهوم وجوب، مفهوم امکان، مفهوم ضرورت، اينگونه از مفاهيم از مفاهيم بينهاند. مفهوم وجود، مفهوم عدم از مفاهيم بينهاند. ما براي اينکه اين مفاهيم را بفهميم نياز به استدلال و واسطه نداريم لذا فرمودند که مفهوم وجود «اوّلية الإرتسام في النفس» است اولين مسئلهاي که فرمودند اين است «اولية الإرتسام في النفس» است و اين هم مسئلهاي که الآن ميخوانيم از مبادي تصوري است يعني ما بخواهيم که اين مفهوم وجود را در فلسفه بکار بگيريم اين را بايد خوب فضايش را روشن کنيم محدودهاش را روشن بکنيم قلمروش را کاملاً براي خودمان مشخص بکنيم که ابهامي داخلش نباشد اينها خيلي کار کردند تا اين فضا را براي ما روشن کنند.
مفهوماً وجود «اوّلي التصور» است الآن ميفرمايند که همين مفهوم وجود نسبت به مصاديق خودش «علي نحو المشترک» حمل ميشود يا «علي نحو التناسب» حالا بگوييم. يعني چه «علي نحو التناسب»؟ يعني وقتي ميگوييم که شجر موجود است حجر موجود است ارض موجود است يک نوع مناسبتي را عقل مييابد ميفهمد که همان موجوديتي که براي شجر است همان موجوديت براي حجر است همان معنا براي ساير موجودات است و لذا وقتي اين وجود را در مقابل عدم قرار ميدهد ميبيند که آن مناسبت وجود ندارد. ميگويد شجر هست ولي حجر نيست. اين اختلافي که الآن که همان عدم مناسبت است ميبيند احساس ميکند که وجود و عدم اينها هيچ تناسبي باهم ندارد ولي ميگويد که شجر هست و حجر هست و ارض هست و سماء هست يک مناسبتي را و يک تناسبي را عقل اينجا احساس ميکند.
اينکه عقل فطري نه عقل استدلالي نه عقل نظري، که عقل فطري و عقل طبيعي و عقل غريزي و عقل اوّلي دارد قضاوت ميکند که بين اين موارد و موجودات وقتي مفهوم وجود حمل ميشود يک نوع مناسبت وجودي دارد که وقتي عدم را برآنها حمل ميکنيم ميبينيم که آن مناسبت وجود ندارد.
اصلاً همين جا اجازه بدهيد در پرانتز يک نکتهاي عرض کنيم وجود مشترک معنوي است چرا؟ چون عدمي که مقابل او و نقيض اوست مشترک معنوي است. وقتي شجر نيست حجر نيست ارض نيست سماء نيست اين يک معناست. نيستي که معاني متعددي ندارد. حالا اگر بگوييم وجود معناي متعددي داشته باشد، عدم که معناي متعددي ندارد و وجود و عدم هم که نقيضاند ثلاثي که بين وجود و عدم نيست چيزي ديگري بين وجود و عدم نيست. اگر عدم معناي مشترکي داشت و مفهوم عدم مشترک معنوي بود و به يک معنا بر همه موارد حمل ميشد نه به يک مرتبه. بله الآن وقتي عدم حمل ميشود مثلاً بگوييم که شريک الباري معدوم است، نقيض الباري يعني آن کسي که به عنوان نظير الباري بديل الباري همه اينها معدوم است، اين «معدومٌ» که ما در اين قضايايمان داريم اين «معدوم» آيا به يک معناست يا معاني متعدد است؟ به يک معناست. طبيعي است وقتي که وجود در مقابل عدم است از باب «تعرف الأشياء بأضدادها» بايد يک معنا باشد.
اين را در پرانتز گفتيم که يک استدلالي دارد ما هر چه بتوانيم ادله و براهين متکثرتر و متقنتر ايجاد بکنيم فهم درستي از معنا پيدا بکنيم در مسائل راحتتر جلو ميرويم الآن مرحوم صدر المتألهين استدلال اولشان را به تبع آنچه که جناب فخر رازي در مباحث مشرقيه دارند و جناب مرحوم البته حکيم سبزواري که به تبع اينها در حقيقت دارد ذکر ميکند يک مسئله است ميفرمايد که ما در مواردي که مفهوم وجود را بين افراد موجوده حمل ميکنيم يک تناسبي را عقل احساس ميکند که اين را عرض کرديم بديهي بلکه اوّلي است اين است. عقل فطري چون اگر کسي به تعبير ايشان حالا ميخوانيم منصف نباشد شايد نقاش داشته باشد. ولي ايشان ميفرمايد که عقل فطري حکم ميکند که اين مفهوم وجود وقتي بر موارد متعدده موجوده حمل ميشود يک معنا به ذهن ميرسد به گونهاي که وقتي ما اين مفهوم وجود را در مقابل مفهوم عدم قرار ميدهيم ميبينيم که اين مفهوم عدم با اين مفهوم وجود تناسب ندارد ولي مفهوم وجود نسبت به مواردي که موجود هستند تناسب دارد. اين نشان از اين است که مفهوم وجود مشترک معنوي است.
حالا اين را ملاحظه بفرماييد تا بعد. «في أن مفهوم الوجود مشترک» اين يک مسئله و مقام اول. مقام ثاني اين است که «محمول» يعني «مفهوم الوجود محمول علي ما تحته حمل التشکيک لا حمل التواطؤ» که عرض کرديم اين از مقام ثاني بحث است و سرّ آوردن اين دو مطلب به جهت تفرّع و ترتّبي که اين بحث دوم که تشکيک يا تواطؤ است بر مسئله اشتراک معنوي وجود است.
«أمّا كونه» مفهوم وجود «مشتركاً بين الماهيات، فهو قريب من الأوّليات»[1] اين نزديک به اوّلي است. فرق بين اوّلي و بديهي که مشخص است که بديهي روشن هست واضح است اما قابليت و شأنيت استدلال و برهان دارد. برخلاف اوّلي که اوّلي اين است که اصلاً شأنيت استدلال و برهان ندارد نميشود بر آن برهان اقامه کرد. مثل استحاله اجتماع نقيضين. «فإن العقل» اين عقلي که اينجا داريم ميگوييم همان عقل فطري است عقلي که بينات را ميفهمد نه اينکه امور مبين که نظري و استدلالي است را بخواهد بفهمد. «فإنّ العقل يجد» ما ميتوانيم استدلال بکنيم به عقل فطري، ولي به عقل نظري بايد برهانش را ذکر بکنيم. عقل فطري ميتواند پايه استدلال باشد. آقا، ما بالوجدان مييابيم، وجدان يعني عقل وجداني عقل فطري. ما بالوجودان مييابيم وقتي مفهوم وجود را بر امورد متعدده موجوده حمل ميکنيم يک معنا به ذهن ميآيد و لذا وقتي آن را از وجود برميداريم و از موجودات برميداريم ميگوييم که موجود نيست معدوم است، از معناي «معدوم است» يک معناي ديگري ميفهميم.
«فإن العقل يجد بين موجود و موجود من المناسبة و المشابهة ما لا يجد مثلها بين موجود و معدوم»؛ اين مناسبت بين موجود و معدوم وجود ندارد. استدلالش اينجا هست همين که حالا گفتند که بديهي است قريب «من الأوّليات» است نه اوّلي باشد پس بايد برايش استدلال بياوريم. استدلال چيست؟ «فاذا لم يكن الموجودات متشاركة في المفهوم بل كانت متبائنة من كل الوجوه، كان حال بعضها مع البعض كحال الوجود مع العدم في عدم المناسبة»؛ اگر شما بفرماييد که نه، وجود مشترک لفظي است يعني چه وجود مشترک لفظي است؟ يعني در هر موردي که ما اين وجود را بکار ميبريم با مورد ديگر متفاوت است يعني وقتي ميگوييم «الشجر موجود، الحجر موجود» اين دو تا «موجودٌ»ها باهم فرق ميکنند. اگر اينطور باشد «فإذا لم يکن الموجودات متشارکة في المفهوم بل کانت» اين موجودات «متبائنة من کل الوجوه، کان حال بعضها مع البعض کحال الوجود مع العدم في عدم المناسبة».
اول آمدند يک امر روشن و واضحي را بيان کردند گفتند که ما وقتي مفهوم وجود را بر موجودات حمل ميکنيم وجداناً مييابيم که يک مناسبتي بين اين موجودات وجود دارد به گونهاي که وقتي مفهوم عدم را در مقابل اين ميآوريم اين مناسبت وجود ندارد. وقتي ميگوييم حجر موجود است، شجر معدوم است ميبينيم که نه، عقل مييابد که مناسبتي بين وجود و عدم نيست. يک وقتي ميگوييم شجر موجود است حجر موجود است اين مناسبت را عقل وجداني مييابد. يک وقتي ميگوييم شجر موجود است حجر موجود نيست، ميگوييم پس اينها باهم مناسبتي ندارند. است و نيست مناسبتي ندارند.
اگر شما بخواهيد وجود را مشترک لفظي بدانيد يک چنين اتفاقي ميافتد. مثل اينکه شما بگوييد که شجر موجود است حجر موجود نيست ارض موجود است سماء موجود نيست اينجوري است. آيا واقعاً اينجوري است؟ يا نه، وقتي ميگوييد که «موجودٌ» يعني «موجودٌ» يعني به هر حال عقل مييابد که اين مناسبتها هست. پس استدلال چگونه دارد ميشود؟ تنبيهي است و استدلالي است به اينکه اگر وجود لفظي باشد لازمهاش اين است که ما اين مناسبات را در حد وجود و عدم داشته باشيم. «و التالي باطل فالمقدم مثله» به صورت قياس استثنايي است.
پرسش: ...
پاسخ: از اين نسبت چه انتزاع ميکنيم؟ چه مفهومي انتزاع ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: نه، از همين مناسبت، مفهوم وجود را انتزاع ميکنيم. وقتي شما انتزاعتان از اين مناسبت الآن مصداق را روي مناسبت برديد روي نسبت برديد. اين نسبت شاهد براي ماست. اين نسبت دلالت ميکند شهادت ميدهد که اگر مفهوم وجود مشترک معنوي نبود بايد که اين مناسبت وجود نداشته باشد اين نسبت وجود نداشته باشد اين نسبت شاهدي است بر اينکه اين مفهوم يکسان دارد حمل ميشود.
پس استدلال اين است «فإذا لم يکن الموجودات متشارکة في المفهوم بل کانت متبائنة من کل الوجوه» اين به صورت قياس استثنايي تنظيم شده است «کان حال بعضها مع البعض کحال الوجود مع العدم في عدم المناسبة».
اينجا يک تحليلي دارند ميآيند يک بياني دارند که حالت يک «إن قلت» است يک اشکالي وجود دارد و آن اين است که ما ممکن است که ما يک راه ديگري شما ميخواهيد آن مناسبت بين اين موارد را در حقيقت پيدا بکنيد ما چه بسا ما اين مناسبت را از راه ديگري ميتوانيم ايجاد بکنيم. درست است، شما تکيه کرديد روي آن امري که به اصطلاح ميتواند محور استدلال باشد و شاهد شما باشد مگر شما دنبال اين مناسبت نيستيد؟ ما اين مناسبت را از راه اشتراک لفظي هم ميتوانيم ايجاد بکنيم. بياييم بگوييم که اينجور نيست که ما يک مفهوم جامعي بنام الوجود داريم که اين الوجود که از همه اين مصادق دارد گرفته ميشود و انتزاع ميشود به عنوان مفهوم جامع بين همه اين افراد به صورت مشترک معنوي است. ما چه بسا بخواهيم بگوييم که به اشتراک لفظ ي اين معنا را بياوريم بگوييم که همين معنا و همين مناسبتي که الآن ميگوييم شجر موجود است حجر موجود است ارض موجود است سماء موجود است را از راه اشتراک لفظي بياوريم که واضع آمده در مقابل هر کدام از اينها مفهوم وجود را وضع کرده شجر موجود است حجر موجود است و همه اينها را هم ولي اينجور نيست که ما يک معناي جامعي داشته باشيم که آن معناي جامع به گونهاي باشد که همه در او مشترک باشند و او هم همه را تحت پوشش گرفته باشد. ما آيا راه دارد که بگوييم از طريق اشتراک لفظي اين مناسبت را پيدا کرديم؟
«و ليست هذه لأجل كونها متحدة في الإسم»، اين مسئله از باب اين نيست که اينها در اسم موجودٌ با هم مشترک هستند ميم و واو و جيم و واو و دال نيست واقعاً که شما بياييد بگوييد که ما از طريق تعدد وضع همين اسم را قرار ميدهيم و آن مناسبت را پيدا ميکنيم «و ليست هذه لأجل کونها متحدة في الإسم حتي لو قدّرنا أنه وضع لطائفة من الموجودات و المعدومات إسم واحد و لم يوضع للموجودات إسم واحد أصلاً، لم تكن المناسبة بين الموجودات و المعدومات المتحدة في الإسم أكثر من التي بين الموجودات الغير المتحدة في الإسم، بل و لا مثلها، كما حكم به صريح العقل».
باز هم از شهادت عقل صريح دارند استفاده ميکنند. ميفرمايند که ما داريم براي شما باز ميکنيم مستحضر باشيد که روي لفظ موجود شما نبايد تکيه بکنيد بلکه آن مناسبت به ما نشان ميدهد که اينها در حقيقت يک معنا دارند. چطور ميفرماييد؟ ميگويد «حتي لو قدّرنا» اگر تقدير کنيم ما اين را که «أنه وضع لطائفة من الموجودات و المعدومات إسم واحد» بگوييم که برخيها که معدوم هستند شجر و حجر و امثال ذلک براي آنها يک اسم بگذاريم يعني بگوييم که شجر موجود است حجر معدوم هم موجود است. اين يک اسم بگذاريم. «حتي لو قدّرنا أنه وضع لطائفة من الموجودات و المعدومات اسم واحد» اما «و لم يوضع للموجودات إسم واحد أصلاً»، فرض کنيم که ما براي موجودات اسم واحدي نگذاشتيم نيامديم بگوييم که شجر و حجر و ارض و سماء و سائر موجودات آمديم براي برخي از موجودات و برخي از معدومات يک اسم واحدي گذاشتيم. «لم تكن المناسبة بين الموجودات و المعدومات المتحدة في الإسم أكثر من التي بين الموجودات الغير المتحدة في الإسم»، اين مناسبت را پيدا نميکنيم. آنکه براي ما مهم است اين است که ما با اين لفظ يعني لفظ مفهوم وجود يک مناسبتي را بين اين امور موجوده ميبينيم که اين مناسبت بين امور موجوده و معدومه نيست. چون اين مناسبت وجود ندارد پس اين نشان از اين است که اشتراک معنوي بين موجودات و معدومات نيست اما بين موجودات هست.
بنابراين ما روي لفظ و اسمگذاري و اينها کاري نداريم اصلاً. اينها در حقيقت ابزار کار ما هستند. ما يک مناسبتي را که اگر برسيم در فضاي عقل وجداني، بين همه موجودات اگر حتي زبانمان هم به لحاظ لفظ قطع باشد که نتوانيم حتي الفاظ را بکار ببريم ميتوانيم اين مناسبت را بين امور موجوده بيابيم که اين مناسبت بين امور موجوده و معدومه وجود ندارد.
بنابراين لفظ و نامگزاريها و امثال ذلک دخيل در اين مسئله نيستند.
پرسش: ...
پاسخ: بله مشترک مفهومي است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، به لحاظ حقيقت کاري نداريم ما الآن بحث مشترک معنوي مفهوم وجود را داريم بحث ميکنيم.
«و ليست هذه لأجل کونها متحدة في الإسم» چون اين «ليست هذه» در حقيقت جواب سؤال مقدر است که چه بسا اين مناسبت را شما از جايگاه لفظ بخواهيد داشته باشيد. نه، ميفرمايند که از جايگاه لفظ نيست. چطور از جايگاه لفظ نيست؟ ميگويد: «حتي لو قدّرنا أنه وضع لطائفة من الموجودات و المعدومات إسم واحد» اگر ما اينگونه مقدر کنيم که بين موجودات و معدومات يک اسم هم بگذاريم «و لم يوضع للموجودات إسم واحد أصلاً»، اصلاً فرض کنيم که ما در بين موجودات اسم واحدي نداريم بين موجودات و معدومات ميخواهيم اسمي را داشته باشيم «لم تكن المناسبة بين الموجودات و المعدومات المتحدة في الإسم أكثر من التي بين الموجودات الغير المتحدة في الإسم، بل و لا مثلها»، حتي در ارتباط با مثلش هم ما نميتوانيم اين مناسبت را پيدا بکنيم.
تأکيدي که ايشان در حقيقت دارند و دارند روي آن شهادت خودشان را مستقر ميکنند همين مسئله است که ما بالوجدان و عقل فطري اين مناسبت را احساب کنيم. اگر اين بالفطره احساس شد که موجودات نسبت به همديگر به لحاظ وجوديشان نگاه ميکنيم يک معنايي به ذهن ميآيد پس معلوم است که اينها در حقيقت داراي يک معنا هستند.
پرسش: ...
پاسخ: بله نميشود «كما حكم به صريح العقل». اين هم نياز به به هر حال تنبيهها گاهي وقتها ميگويند که امور در دو جهت يک مقداري سنگين ميشوند وقتي وضوح و روشني زيادي دارند استدلال در آنجا خيلي نمايان نيست. وقتي بُعد و غور از حقيقت و ذهن دارند باز فهم آنجا دشوار است. اينجا مواردي است که به جهت صراحتي که دارد شايد آدم تصورش کمي سخت باشد.
پرسش: ...
پاسخ: ايشان ميفرمايند که «و هذه الحجة راجحة في حق المنصف علي كثير من الحجج و البراهين المذكورة في هذا الباب»، ما إنشاءالله پنج شش دليل البته در ساير کتابها، در اينجا چهار تا دليل ذکر ميکنند ميفرمايند که اين حجت براي اهل منصف و انصاف راجح است رجحان بيشتري دارد «و إن لم تكن مقنعة للمجادل» آن کسي که اهل جدال و مراء است شايد در اين رابطه بخواهد نقاش و خدشهاي داشته باشد اما ما ميتوانيم روي اين صراحت عقل تأکيد کنيم و به صحنه بياوريم.
در اين رابطه حضرت استاد اشاره خاصي هم ندارند و مطلب روشن است و فقط بايد سعي کنيم که تصور درستي از اين مسئله براي خودمان ايجاد بکنيم و اين معنا روشن بشود.
اما دليل دوم. دليل دوم که حالا جاي بحث هم دارد و استاد هم در اشارات به آن که إنشاءالله ما آن را هم خواهيم رسيد آن را هم اشاره خواهيم کرد يک مقداري جاي بحث دارد. ولي ما الآن ذهن دوستان را مشغول نکنيم برويم واقعاً ببينيم که آيا اين استدلال تام است يا نيست؟ و آيا نهايتاً نقد استاد بر اين استدلال جاي دارد يا ندارد؟ ما اين را در حقيقت خواهيم داشت.
«و العجب أنّ من قال بعدم اشتراكه فقد قال باشتراكه من حيث لا يشعر به».
پرسش: ...
پاسخ: به هر حال ببينيد الآن خيليها واقعاً ببينيد بعضيها وقتي وارد اينگونه از مسائل ميشوند نه براي اين است که مسئله روشن نيست. براي اين است که اگر شما گفتيد مشترک معنوي است خيلي بارش سنگين است. خيلي بارش سنگين است الآن هماکنون هم در حوزهها نميتوانند تحمل بکنند که وقتي ميگفتيم شايد وجود مشترک معنوي است يعني همان معنايي که بر واجب سبحانه و تعالي حمل ميشود بر ممکنات هم حمل بشود. ميگويند اينجوري است؟
پرسش: ...
پاسخ: به هر حال اينها هست. چون چنين مسئلهاي را برنميتابند دارند مقاومت ميکنند ميگويند نه، وجود مشترک معنوي نيست. وجود مشترک لفظي است و بسياري از نزاعها و جدالهايي که در دانش کلام شکل ميگيرد روي همين مسئله است، نه روي مسائل مبرهن نبودن. خيلي از مسائل مبرهن است. الآن قانون الواحد و قاعده الواحد. اين قاعده الواحد را جناب شيخ الرئيس در اشارات با عنوان «تنبيهٌ» آورده است يعني چه؟ يعني مسئله نياز به استدلال ندارد. «اشارةٌ» نيست. «الاشارات و التنبيهات» است. اشارات آن جايي است که نياز به استدلال و برهان داشته باشد. تنبيه نيازي به استدلال ندارد. قاعده الواحد به اين عظمت ميگويند که «تنبيهٌ» نيازي به استدلال ندارد.
اما واقعاً پذيرش قاعده الواحد يعني چه؟ يعني اينکه چون خداي واحد است جز واحد از او صادر نميشود، پس اين کثرات چيستند؟ پس اين ديو و دد کيستند؟ اگر واقعاً ما قاعده الواحد را بپذيريم چالش بسيار بزرگي حاج آقا خدا سلامتشان بدارد ميفرمودند که مرحوم خواجه در مقابل اشکالات فخر رازي در اين زمينه خيلي به زحمت افتاد و نتوانست بالاخره حل بکند. به تعبيري شايد آقايان با عبارتهاي حاج آقا آشنا باشند ميفرمايند که اينجا عرفان آبروي حکمت را خريد اين تعبير را دارند. عرفان آبروي حکمت را خريد آمد گفت که آن واحدي که از آن واحد صادر ميشود همان نفس رحماني است همان فيض مقدس است يک حقيقت است يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد. اين همه عکس مي و رنگ مخالف که نمود ـ يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد. «و ما أمرنا الا واحدة» يک حقيقت از خدا صادر ميشود اما اين حقيقت داراي مراتب است. داراي کثرت است. مرتبه عقل الآن انسان مگر يک حقيقت نيست؟ عقل دارد، نفس دارد، طبع دارد، همه اينها هست.
پرسش: ...
پاسخ: اگر گفت فکر کنيد در حقيقت راهش را باز کرده است و لذا عرض ميکنم قاعده الواحد يک قاعده مسلّم غير قابل خدشه است خيليها هم ميپذيرند بعد به خودشان ميگويند که مگر ميشود يک حقيقتي که به اصطلاح واحد بسيط است و هيچ نوع کثرتي در او نيست يک چيزي از او صادر بشود که کثير باشد؟ حتي صادر نخستين هم اگر بخواهد باشد، بالاخره بخواهد ابعاد داشته باشد ولو ابعاد عدمي. مرکّب از وجود و عدم باشد، مرکّب از وجود و ماهيت باشد. همين است. اما آنچه که در حقيقت دارد درست ميکند يک وجود ظلي درست ميکند که داراي وحدت ظليه است و اين وحدت ظليه دارد حکايت ميکند از وحدت حقيقه، خيلي اين را عرفان نجات داد واقعاً و مرحوم صدر المتألهين اين قضيه الواحد را ديگر نرفت در چالشهاي الواحد و درست بکند مشکلاتي که در آنجا وجود دارد که مرحوم خواجه با اشکالاتي که جناب فخر رازي در اين رابطه کرد خيلي به زحمت افتادند. هماکنون هم مشائين همينطور هستند. مشائين از يک طرف قاعده الواحد را ميپذيرند از يک طرف ديگر ميخواهند حل کنند مسئله کثرت را نميتوانند. به هر هيچ وجه قابل حل نيست.
فخر رازي ميگويد که خيلي خوب ما حالا بياييم درست کنيم بگوييم که صادر نخستين مثلاً جهت وجود دارد جهت بالغير دارد جهت امکاني دارد جهت ماهيتي دارد، اين چهار پنج جهت است. ميآييم پايين ميآييم تا عقل دهم مثلاً و عقل عاشر. بعد وقتي وارد عقل عاشر ميشويم وارد سمائي ميشويم که هزاران هزار ستاره دارد اينها از کجا پيدا شدند؟ اين کثرتها از کجا آمده؟ اينجاست که مرحوم خواجه خيلي به زحمت افتادند تا درست بکنند مسئله را و درست هم نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد ما حالا به تشکيک که کاري نداشته باشيم به اصل وحدت نظر داشته باشيم که آنچه که از آن حقيقت واحده صادر ميشود يک حقيقت است حالا آن حقيقت آيا شخصي است يا تشکيکي است يا تبايني است؟ اينها مسائلي که حالا بايد بعداً بحث بشود. مثل اينکه ما گفتيم که ما در دار وجود حقيقتي را داريم واقعيت هست حالا اين واقعيت «علي نحو الوحدة» است يا «علي نحو الکثرة». اگر «علي نحو الوحدة» شد وحدت تشکيکي است يا وحدت شخصي است؟ اگر «علي نحو الکثرة» است کثرت تبايني است يا فلان، اينها مسائلي است که بايد بعداً بحث بشود. ولي اين معنا روشن بشود که ما يک واحدي داريم که اين واحد از آن واحد صادر ميشود ابته بايد سنخي را رعايت کرد و مناسباتي که بين اين واحد و آن واحد وجود دارد را.
منظور اين است که سؤالي که فرمودند اين است که بسياري از مسائلي که ما در اين رابطه داريم اينها از موضع خود مسئله گاهي وقتها نگاه نميکنند. ميگويند که اگر ما گاهي وقتها قائل بشويم به اينکه مثلاً به اشتراک معنوي وجود چه پيامدهايي دارد؟ چه لوازمي دارد؟ آيا ما ملتزم به آن لوازم ميتوانيم بشويم يا نه؟ اگر ميخواهيم ملتزم به اين لوازم بشويم بايد بگوييم آن وجودي که بر واجب اطلاق ميشود به همان معنا اين وجود بر ممکنات اطلاق ميشود. غافل از اينکه مسئله تشکيک مسئله را حل ميکند. در مرتبه بله شما به نور شمع هم ميگوييد نور به نور شمس هم ميگوييد نور مگر اينها باعث ميشود که اينها عين هم بشوند معاذلله؟ نور شمع در اضعف مراتب است و نور شمس در اقوي المراتب است و تشکيکي يعني مرتبهاي که وجود دارد حل مسئله ميکند والا در اصل نور اينها باهم يکسان هستند.
پرسش: ...
پاسخ: وحدت شهود يک پله قبل از وحدت وجود است. وحدت شهود اين است که رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ميخواهند يک مرتبهاي ديگر از مراتب وحدت را بيان بکنند که جناب سعدي اين مسئله را رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند، اين وحدت شهود است. نه اينکه ديگر موجودات وجود ندارند در وحدت شهودي نميخواهند نفي بکنند که ديگر موجودات نيستند. يعني دليلي بر اين نيست. ميگويد که اينها فقط و فقط به خدا مينگرند رسد آدمي که به جز خدا نبيند. اما آيا غير از خدا که اين مرتبهاي از مراتب عرفاني هست اما وحدت وجود است که ميتواند نهايت حصه را داشته باشد.