1400/09/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
«و ليس يستوجب ببرهان و لا تبيين بضرورة أن الكون في الواقع دائما هو كون شيء فقط أو كون نفسه البتة بل البرهان و الحس أوجبا القسمين جميعا الثاني كالوجود الذي لا سبب له و الأول كالوجود الذي يتعلق بالأجسام فالوجود الغير المتعلق بشيء هو موجودية نفسه و الوجود العارض هو موجودية غيره».
بحث همچنان در اين مقدمه يا فصل اول از مباحث فلسفي پيرامون اولية التصور بودن مفهوم وجود و اولية التصديق بودن حقيقت وجود است که در اين هر دو بُعد وجود بين است مستغني از تعريف است مستغني از اثبات است و براي اين دو منظور نيازمند به هيچ چيزي نيست نه در مقام تصور و نه مقام تصديق نيازي به هيچ امري نيست. مرحله اول که بحث بديهي التصور يا اولية التصور در نفس بود را بيان فرمودند و روشن شد که تصور مفهوم وجود براي اينکه اين مفهوم در ذهن بنشيند و به تعبيري مرتسم بشود و مرسوم بشود و نفس آن را ادراک کند هيچ واسطهاي نميخواهد هيچ امري لازم نيست که بين اين تصور مفهوم وجود با آن واسطهاي باشد اولية التصور است.
قبل از مسئله، مقدمهاي را در منطق ما گذرانديم و آن قابل اشاره است به اينکه علم يا حصولي است يا حضولي. علم حصولي هم يا تصور است يا تصديق. تصور هم يا بديهي است يا نظري و از تصور بديهي به تصور نظري ميرسيم از تصديق بديهي هم به تصديق نظري ميرسيم اين روالي بود که مورد شناخت بود براساس همين محمل دارند ميفرمايند که در باب مفهوم وجود که موضوع فلسفه است مسئله همينطور است يعني ما اين مفهوم را اولية التصور في النفس داريم اولية الإرتسام في النفس داريم اين بخش اول بود که در جلسات قبل مطرح شد و تمام شد. وارد بخش دوم شديم در اينکه حقيقت وجود هم مستغني است از اثبات همانطوري که تصور مفهوم وجود مستغني است از اينکه يک تصور ديگري بيايد بلکه بين الثبوت است در باب تصديق وجود هم و اثبات وجود هم ما نيازمند به چيزي نيستيم بلکه اثبات وجود غني است از اثبات، براي اينکه حتي خود اثبات هم در دايره وجود مطرح است. همانطوري که انکار و تشکيک در دايره وجود مطرح است. ما براي اينکه بگوييم واقعيت موجود است به هيچ چيزي نياز نداريم و اين امر بديهي الثبوت است بديهي الإثبات است نيازي به برهان و نيازي به استدلال براي اين امر نيست واقعيت يعني آن حقيقتي که در خارج موجود است اين نيازي به اثبات ندارد.
حالا اين واقعيت به دو صورت در خارج موجود است يکي به صورت مقيده که با تعينات هست و ديگري هم به صورت مطلق. يکي را ما با حس ميفهميم و ديگري را با عقل. حس و عقل در اينجا براي ما روشنگري ميکنند که ما واقعيت مقيده داريم همين شجر و حجر و امثال ذلک از ما به لحاظ اينکه داراي واقعيت هستند دور نيستند روشناند ما خودمان را درک ميکنيم شجر و حجر را درک ميکنيم از حيوان درّنده گريزان و هرسناک هستيم نسبت به منافعمان دنبال ميکنيم آنها را. نسبت به مضرّاتمان از آنها فرار ميکنيم اينها واقعيتهايي است که ما بالوجدان و بالحس ميبينيم و مييابيم و اين همان کافي است در اينکه وجود را به لحاظ مصداقي بين الثبوت يا بين الإثبات بدانيم.
يک وقت است که حقيقتي است که ما براي اثباتش نياز به برهان داريم نياز به دليل داريم نظري است مثلاً راجع به اثبات عقل، راجع به اثبات روح، راجع به اثبات ولايت و رسالت، آيا اينها حقيقت دارند يا ندارند؟ در خارج موجود هستند يا نيستند؟ ما بايد برهان عقلي بياوريم. يا حتي يک چيزهايي هستند که محسوساند ولي محسوساتي هستند که براي راهيابي به آنها بايد مراحلي را پشت سر بگذرانيم عيب ندارد هر چيزي که براي اثباتش نيازي به واسطه باشد آن بين الثبوت نيست ما از امر ديگري که بين باشد استفاده ميکنيم. آنها را نميگوييم مستغني از اثبات يا مستغني از برهان، ولي برخي از امور هستند مثل خود واقعيت و شايد از واقعيت روشنتر نداشته باشيم که بين الاثبات است ما نيازي به برهان نداريم بلکه همانطور که ديروز ملاحظه فرموديد بلکه مستحيل است اقامه برهان بر آن زيرا اگر برهان بخواهد بر آن اقامه بشود خود آن برهان در حوزه وجود و ثبوت ديده بشود. خود «البرهان موجود أم لا» مقدمات برهان وجود دارد يا نه؟ تنظيم مقدمات و نتيجهاي که فرع بر آن است وجود دارد يا نه؟ چون همه اينها در حوزه وجود هستند ما از راه وجد که نميتوانيم بر وجود استدلال کنيم اين شدني نيست و لذا محال ميشود.
اين را تا اين بخش مربوط به جلسه ديروز بود.
پرسش: ...
پاسخ: اولاً ما از مفهوم فارغ شديم وارد مصداق شديم ما در باب مصداق وجود سخن ميگوييم.
پرسش: ...
پاسخ: اينکه اين را ندارد دو تا حرف است يک وقت شهود به معناي واقعي شهود است که «و کنهه في غاية الخفايي» آن براي ما روشن ميشود آن نه. ما از آن فارغ هستيم چون اين نيست. اما از اينکه ما في الجمله خودمان را مييابيم اشياء را مييابيم و هراسناک بودن از شيء مخوف را در وجود خودمان احساس ميکنيم شيء مخوف را شيء غير مخوف را اينها بالوجدان ما مييابيم و براي يافت اينگونه از موجودات ما نيازي به هيچ واسطهاي نداريم همين قدر که در حقيقت ميگويند الواقعه، يعني همين. ما في الجمله در نظام هستي اصل وجود خودمان و حقائق وجودي را مييابيم ما از سرما لرزانيم از گرما هراسناکيم از سرما فاصله ميگيريم از گرما فاصله ميگيريم اينها واقعيتهاي موجود است.
پرسش: ...
پاسخ: همين يافت را دارد تفلسف ميکند دارد کار فلسفي ميکند همين که ميگويد مرحوم علامه در ابتداي اسفار ميگويند اينکه يک واقعيتي وجود دارد اين غير قابل انکار است ما خودمان را مييابيم همين اصل وجدان اين معنا را دارد فلسفي ميکند و براي ما بيان ميکند ميگويد چرا حقيقت هستي غني از تعريف است؟ براي اينکه ما در حوزه واقعيت براي اينکه به واقعيت برسيم به هيچ چيزي نياز نداريم اين بين الثبوت است اين غني است چون ما خودمان را اشياء بيرون از خودمان را هراسناک بودن خودمان را شائق شدن خودمان را همه بالوجدان درک ميکنيم اين بيان اين معنا بيان فلسفي است که فلسفه ميآيد چکار ميکند؟ ميگويد اين واقعيتي که شما بالوجدان آن را درک ميکنيد اين غني از اثبات است ما براي اثبات اين نيازمند به هيچ دليلي نيستيم.
پرسش: ...
پاسخ: اينها نظرياند اينها بديهي نيستند تعينات وجود هستند.
پرسش: ...
پاسخ: عرفانيه يعني اينکه بيانش عرفاني نيست بيانش فلسفي است ولي اصل آن وجدانش يک شهود في الجمله است اين شهود في الجمله که انسان خودش را مييابد و آنچه که به او شائق است را مييابد آنچه که از او هراسناک است را مييابد اينها چيزهايي نيست که ما بخواهيم اين را اتفاقاً اگر بخواهد فلسفي باشد پس بايد نياز به اثبات داشته باشد نه! به لحاظ وجداني و عيني و خارجي و مصداقي نه، ما به آن فلسفي نميگوييم فلسفه آن است که در ذهن بيايد در خارج ما يک وجداني داريم که واقعيت در خارج وجود دارد خارج سفسطه نيست خارج باطل نيست خارج به اينکه ما توهم داشته باشيم که واقعيت هست توهم شجر و توهم حجر نيست نه! واقعيت شجر است واقعيت انسان است واقعيت ارض و سماء است ما ارض را از سماء جدا ميکنيم اين جدايي نشان از واقعيت اين دو تاست ما همين را ميخواهيم به عنوان موضوع فلسفه بدانيم و نه چيزي ديگر.
از بس گاهي وقتها مسئله وضوح دارد اين صحبتها شايد آنجور که بايد کفايت نکند. الآن وارد يک فراز ديگري باز ميشويم در باب اثبات باز موضوع فلسفه. اين بخش را ديروز گذرانديم اين مورد قبول و پذيرش هست حاج آقا هم در اينجا فرمايش خاصي ندارند بلکه اين را پذيرفتند و اين همان چيزي است که مرحوم علامه طباطبايي در ابتداي تعليقهشان بر اسفار و در نهايه هم همين را ميگويند که ما يک واقعيتي را بالوجدان مييابيم و اين واقعيت در مقام اثبات نياز به هيچ امر ديگري ندارد اين بالوجدان معروف و مشهود است و ما از او به عنوان الواقعية سخن ميگويم. تعين نميکنيم که کيست و چيست!
اين واقعيت دو جور در خارج موجود است يا واقعيت مقيده و متعينه است يعني وجود شجر وجود حجر وجود ارض وجود سماء که اينها را ميگويند واقعيت مقيده يا وجود مقيده و متعينه که اين را با حس ما احساس ميکنيم اين براي اثبات اين نيازمند به عقل و دليل عقلي و برهان نداريم. يک وجود ديگري هم هست که اين وجود تراشيده است عاري از تعينات است و هيچ قيدي با آن نيست آن وجود مطلق است آن را از طريق عقل ميفهميم براي اينکه اگر اين مقيدات وجود دارند اين متعينات وجود دارند وجود متعين بدون وجود مطلق که يافت نميشود. پس برهان با ما هست که ما يک وجود مطلق داريم و يک وجود مقيد. گرچه آن وجود مطلق در تعينات ظهور پيدا ميکند ولي آن اگر نباشد که اين تعينات يافت نميشوند.
بنابراين اين دو نوع وجود را ما بالوجدان مييابيم اولاً و حس و عقل بر ما اين دو امر را الزامي ميکند «و ليس يستوجب ببرهان» و تبييني هم که لازم داشته باشد نيست براي اينکه اين امر براي ما روشن است و حس و عقل هم بر اين امر تأکيد ميکنند «و لا تبيين بضرورة أن الكون في الواقع دائما هو كون شيء فقط أو كون نفسه البتة بل البرهان و الحس أوجبا»
پرسش: ...
پاسخ: اين ربطي ندارد. آن مطلق بخواهد تحقق پيدا بکند بايد با تعيني باشد و آن تعين هم بايد با تشخص همراه باشد. وليبا همين ما ميفهميم که بايد وجود مطلق وجود داشته باشد. ببينيد وجود مطلق سازنده وجود مقيد است.
پرسش: ...
پاسخ: حالا شايد همين انقسامي که در جلسات قبل عرض کرديم يک مقدار گويا باشد ما يک کلمه داريم که اين کلمه مقسم ماست اين مقسم اگر بخواهد در خارج وجود داشته باشد در قالب اقسامش يافت ميشود منتشر در اقسامش است اگر ما بخواهيم ببينيم که کلمه وجود دارد کافي است که بدانيم اسم و فعل و حرف داريم همين که اسم و فعل و حرف را در خارج داشتيم بايد عقل ميگويد اسم و فعل و حرف را شما حساب بفرماييد که شايد حس به ما بگويد که اسم و فعل وجود دارد شجر و حجر وجود دارد اما اگر شجر و حجر داشتيم عقل به ما ميگويد يک حقيقتي است بنام هستي که اين مشترک است که هم در درخت هست و هم در حجر و سنگ است.
مرحوم صدر المتألهين در اينجا يک بيان ديگري دارند که اين بيان را حضرت استاد کافي نميدانند اجازه بدهيد اين بيان را بخوانيم نقد استاد را هم ببينيم که چگونه است و ما همچنان يک تبيين داشتيم نميگوييم يک برهان! يک تنبيه داشتيم براي اينکه واقعيت اولي الاثبات است نه اولية التصور. اولية التصور را که گذرانديم اولية الاثبات است يعني براي اثبات واقعيت در خارج اثبات وجود در خارج ما نيازي به هيچ برهاني و استدلالي و چيزي نداريم. اين بخش دومي که اين فراز را هم در باب اولية التصديق بودن حقيقت وجود است مفهوم نه! اولية التصديق بودن حقيقت وجود است.
«و ليس يستوجب ببرهان و لا تبيين بضرورة أن الكون في الواقع دائما هو كون شيء فقط»، يک؛ «أو كون نفسه البتة»، دو؛ اين مسئله نيازي به برهان ندارد و به ضرورت هم روشن است و نيازي به تبيين ندارد که آن چيزي که در خارج و واقع هميشه موجود است عبارت است از «کون شيء» يعني وجود شجر وجود حجر وجود ارض «أو کون نفسه الوجود مع قطع النظر» از تعين مع قطع نظر از اضافهاش به چيزي. «بل البرهان و الحس أوجبا القسمين جميعا» بلکه حس و برهان دارد اين دو قسم را براي ما نشان ميدهد يعني اگر ما از جايگاه نفسمان با اطمينان داريم ميگوييم که اين دو در خارج موجود هستند براي اينکه حس و عقل ما هم به اين امر فتوا ميدهد و نظر ميدهد که در خارج اين دو موجودند حس آن وجود مقيده را ميبيند شجر و حجر را ميبيند عقل آن وجود مجرده را ميبيند.
پرسش: ...
پاسخ: الآن همين را ميگويند که اگر شما بخواهيد برهان اقامه کنيد اين برهانها هم بر همين امر تأکيد ميکنند«أو جبا» برهان لازم نيست اگر هم بخواهيد داشته باشيد اين بر اين امر تأکيد ميکند که يا شيء در خارج مقيداً موجود است يا مطلقا موجود است اين اصلاً نيازي به برهان نيست «و ليس يستوجب ببرهان» يعني نيازي به برهان نيست نيازي به تبيين نيست بلکه اگر هم بخواهيد تبيين بياوريد اين دو تا واجب ميدانند الزام ميکنند که اين دو موجود در خارج وجود ندارند. «بل البرهان و الحسن أوجبا القسمين» يعني اگر نفس ما ميگويد که اينها هستند برهان و حس هم اين را تأکيد ميکنند مؤکد در نفس قرار ميدهند که اين دو قسم موجودند.
قسم دوم «الثاني كالوجود الذي لا سبب له» منظور از الثاني همين «کون نفسه البتة» است «کالوجود الذي لا سبب له» آن وجودي که در تحققش نيازي به هيچ چيزي نيست براي اينکه تحقق پيدا بکند نيازي به هيچ چيزي نيست او مثلاً وجود واجبي است. «و الأول كالوجود الذي يتعلق بالأجسام» و آن وجودي است که سبب دارد تعين براي اينکه يک موجود متعين يافت بشود بايد يک موجودي مطلق باشد يک وجود واجبي باشد يک وجودي که به جاي ديگر تکيه نميکند بنام وجود واجب يا وجود بالضروره باشد تا اين موجودات وجود داشته باشند. «الثاني کالوجود» الثاني يعني چه؟ يعني «کون نفسه البتة» يعني خود هستي خود وجود «من غير أن يکون مقيدا» «کالوجود الذي لا سبب له و الأول» يعني «کون شيء فقط» يعني وجود شجر وجود حجر وجود ارض که اين کون مقيده است «کالوجود الذي يتعلق بالأجسام». بنابراين نتيجه: «فالوجود الغير المتعلق بشيء هو موجودية نفسه» وجود، يک؛ «و الوجود العارض هو موجودية غيره»، دو؛ پس ما دو تا وجود داريم يک وجودي که عارض نيست بلکه مستقل است و از جايگاه ذات خودش دارد از خودش هستي نشان ميدهد دو: وجودي که از ناحيه غيب براي يک امري مثل ماهيت وارد ميشود ما اين دو نحوه وجود را داريم يا وجود به نحو مطلق و به نحو اطلاق وجود دارد که از تعينها تهي است روي پاي خودش است مستقل است بالضروره يافت ميشود اين يک کون است اين را ما از راه چه چيزي ميفهميم؟ از راه عقل ميفهميم از راه حس نميتوانيم اين را درک کنيم از راه عقل ميفهميم.
اگر ما اسم و فعل و حرف داشتيم کلمه که در خارج وجود ندارد، اگر اسم و فعل و حرف داشتيم عقل دلالت ميکند که کلمه هم بايد باشد اگر وجود شجر و حجر و ارض و سماء داشتيم که از راه حس فهميديم عقل دلالت ميکند که وراي اين بايد که يک وجود ديگري داشته باشيم که آن وجود مستقل است روي پاي خودش است و عارض نيست و تکيهگاهي ندارد.
اما ببينيم که آيا اين سخن، سخن تامي است يا نه؟ اينکه جناب صدر المتألهين ميفرمايد که ما براي اثبات حقيقت هستي نيازي به برهان نداريم «لا يستوجب ببرهان» و نيازي حتي به اين تنبيه هم نداريم شما از چه راهي ميخواهيد وجود را يعني حقيقت هستي را در خارج اثبات کنيد؟ ميگوييم ما از راه ذاتيات وجود، يعني چه که از راه ذاتيات وجود؟ يعني وقتي ما ذات هستي را تحليل کرديم که ذات هستي يعني هست؟ پس يعني هست حالا اجازه بفرماييد ما ببينيم که آيا اين فرمايش درست هست يا نيست؟ که نقد حاج آقا متوجه به چيست؟
براي فهم اين مسئله در حقيقت ما نياز داريم که اين دو نوع حمل را يعني حمل اولي ذاتي و حمل شايع صناعي را ما اينجا بازگو کنيم. ما دو نوع حمل داريم حمل محمول بر موضوع دو نوع است يا محمول با موضوع به لحاظ مفهومي عينيت ندارند هيچ تفاوتي بين موضوع و محمول به لحاظ مفهوم نيست ماهيتاً و مفهوماً يکي هستند مثل «الإنسان انسان» يا «الإنسان بشر» اينها را ميگويند حمل اولي ذاتي يعني اينها بر همديگر حمل ميشوند و ذات موضوع ذات محمول را ميطلبي بدون اينکه يک امر زائدي در اينجا داشته باشيم يعني اتحاد و محور اتحاد در اين حمل مفهوم است ولاغير. مفهوم انسان با مفهوم انسان عينيت دارند اتحاد دارند و براساس اين اتحاد محمول بر موضوع حمل ميشوند اين ميشود حمل اولي ذاتي.
اما حمل شايع صناعي با محوريت موضوع و با محوريت مفهوم نيست کاري به مفهوم انسان ندارد مفهوم انسان در حمل اولي بکار ميآيد اما مصداق و وجود در حمل شايع است. ما در حمل شايع محور اتحادمان مصداق است و عين است و خارج. همانطوري که در حمل اولي محور اتحادمان مفهوم است مفهوم انسان با مفهوم انسان که يکي موضوع است و ديگري محمول است چون اتحاد دارند قابليت حمل دارند ميگوييم «الإنسان انسان» اما در خارج اگر دو چيز بخواهد يکي بر ديگري حمل بشود نياز است که اين دو تا در وجود و در مصداق باهم عين هم باشند اگر گفتيم «زيد عادل» يعنن يک حقيقتي داريم بنام عدالت و يک حقيقتي داريم بنام زيد اينها در خارج عيناً و وجوداً عين هم هستند لذا ما ميتوانيم حمل کنيم عادل را بر زيد محور اتحاد اينجا چيست؟ وجود و حقيقت خارجي و مصداق است. اين ميشود دو تا حمل. پس حمل اوّلي ذاتي حمل شايع صناعي که در حقيقت اين اولي ذاتي به درد علوم نميخورد لذا اصلاً در علوم تنها حملي که بکار ميرود يک حمل شايع صناعي است که محور اتحاد در خارج هستند وقتي ميگوييم «زيد عادل» اين درست است اما «الانسان انسان» که به درد علم نميخورد. ما وقتي گفتيم «زيد عادل» يعني عدالت به عنون يک حقيقت خارجي زيد به عنوان يک حقيقت خارجي اينها در خارج مصداقاً يکي شدند متحد شدند و براساس اين ما گزاره و قضيه تعيين ميکنيم ميگوييم که «زيد عادل».
پرسش: ...
پاسخ: به آن ميرسيم که اگر مفهوم شريک البارئ يعني «شريک البارئ شريک الباري است» اين را ميگويند مفهوم. اولاً اجازه بدهيد من اين توضيح را هم عرض کنم که چرا به اين ميگويند شايع صناعي؟ براي اينکه آنچه که در علوم شيوع دارد اين نحوه از حملها است و الا حمل اولي که اعتباري ندارد بله «الإنسان انسان» هيچ چيزي که ندارد اين تغايري اعتباري ممکن است باشد ولي امر جديدي براي ما حاصل نميشود. بنابراين آنکه شيوع دارد و آنکه در صنعت و ساختن هست در خارج همين مسئله است.
در خصوص موردي که اشاره فرموديد يک وقتي ميگوييم شريک الباري با مفهومش کار داريم مفهوم شريک الباري، شريک الباري است بسيار خوب! اما اگر بخواهيم شريک الباري را به لحاظ مصداق لحاظ کنيم اين ممتنع است. آنکه در حقيقت ميفرمايد شريک حق بخواهد باشد يعني به لحاظ خارج و الا به لحاظ مفهومي همانطوري که واجب الوجود يک مفهوم در ذهن است شريک الباري هم يک مفهوم در ذهن است. شريک الباري اصلاً «ممکنٌ موجودٌ» به لحاظ حمل اولي و مفهومش.
الآن اينجا حضرت آقا ميفرمايند که در فرمايش صدر المتألهين يک خلطي بين حمل اولي و حمل شايع صناعي شده است چرا خلط شده؟ براي اينکه جناب صدر المتألهين ميفرمايد که ما براي اثبات وجود در خارج به چيزي جز ذاتيات وجود ما نياز نداريم. ذاتيات وجود چه ميگويد؟ ميگويد من هستم. خود هستي را که شما تحليل ميکنيد از هستي حکايت ميکند همانطوري که مثلاً ذاتيات انسان از حيوانيت و نطق سخن ميگويد مفهوم هستي هم از هستي حرف ميزند؟ بنابراين ذات هستي از هستي حکايت ميکند و همين کفايت ميکند که در خارج وجود داشته باشد. اين کاملاً مشخص است که حمل اولي و شايع دارد خلط ميشود.
ما براي اثبات ذاتيات براي ذات هيچ نيازي به دليلي نداريم «ذاتي شيء لم يکن معللا» اگر بخواهيد بگوييد «الإنسان حيوان» يا «الإنسان ناطق» نيازي به هيچ دليلي نيست چرا؟ چون ذاتيات يک شيء است ذاتيات يک شيء بر شيء حمل ميشود بدون واسطه و بدون هيچ. آقاي صدر المتألهين بزرگوار شما ميفرماييد که ذاتيات هستي چون از هستي حرف ميزند کفايت ميکند در اينکه ما او را اولي الثبوت بدانيم در خارج؟ ذاتيات هستي هم اگر بگوييم هستي ذاتياي دارد و مفهوم هستي از هستي دارد حکايت ميکند اين در مدار مفهوم و حمل اولي دارد حکايت ميکند ما ممکن است بگوييم «الوجود وجود» اما آيا «الوجود وجود» يعني در خارج هم مصداق وجود پيدا شده؟ نشده است.
بنابراين آنچه که شما به عنوان اينکه بگوييد ما ذاتيات يک شيء را بر آن شيء حمل ميکنيم ميتوانيد اين کار را بکنيد شما الآن اگر گفتيد «الإنسان حيوان ناطق» بسيار خوب! حيوانيت را بر انسان حمل کرديد بسيار خوب! ناطقيت را بر انسان حمل کرديد! بسيار خوب! آيا اين دليل ميشود که انسان در خارج موجود باشد؟ هيچ ربطي ندارد. شما الآن خلط کرديد بين حمل اولي ذاتي و حمل شايع صناعي. گفتيد که مفهوم ثبوت يعني چه؟ مفهوم ثبوت يعني تحقق يعني در موجوديت، بله خيلي خوب است! مثل اينکه بگوييم «الإنسان انسان» اما اين دليل نميشود که در خارج هم حالا که مفهومش ثبوت است مفهومش وجود است آن هم در خارج يافت بشود.
بنابراين فرمايش جناب صدر المتألهين بازگشتش به اين است که چون مفهوم وجود از ثبوت حکايت ميکند و ثبوت عين مفهوم است و ذاتي او است بنابراين اين حکايت ميکند از اينکه در خارج اين وجود دارد و اين را جناب صدر المتألهين بيان فرمودند اجازه بدهيد آن عبارتي که ما در اينجا حضرت آقا فرمودند را دوستان ملاحظه بفرمايند که اين چگونه است. صفحه 184 را ملاحظه بفرماييد چون اين از مباحثي است که بالاخره ما نوعاً گرفتارش هستيم يعني خلط بين حمل اولي و حمل شايع نوعاً در مباثح عقلي انسان گرفتارش ميشود از اينجا اين تفکيک را ما خوب داشته باشيم موارد ديگري هم پيش ميآيد. بنابراين جناب صدر المتألهين با توجه به مفهوم وجود ميخواهد به مصداق وجود راه پيدا کند اين نميشود. مفهوم وجود گرچه بديهي التصور است گرچه معناي ثبوت و تحقق است اما اين دليل نميشود که اگر مفهوم وجود بديهي التصور و التحقق باشد معنايش اين است که در خارج هم اين مفهوم الآن موجوديت دارد براي او نيازي به استدلال و برهان نيست.
پرسش: ...
پاسخ: لذا حاج آقا برگرداندند و فرمودند که اگر اين برهان به همان برهان اول برگردد قابل قبول است برهان اول يني چه؟ يعني واقعيت امر بين الثبوت است ما نيازي براي اثبات واقعيت به امر ديگري نداريم آن چيزي که از آن به عنوان الواقعية ميگوييم اين امري است که کاملاً ما آن را بالوجدان مييابيم و آن چيزي که هم خودمان را و هم بيرون از خودمان را و شوق خودمان را و هم هراس خودمان را که اينها اين مجموعه دارد از او حکايت ميکند يعني واقعيت وجود دارد.
بنابراين بله، اين مسئله را با اين ارجاع ميدهند ميفرمايند که اگر فرمايش دوم يعني اين مطلبي را که الآن در پاراگراف دوم خوانديم به پاراگراف اول برگردد اين درست است اما اين مسئله را ملاحظه بفرماييد صفحه 184 صدر المتألهين در بخش پاياني کلام خود به اين نکته اشاره ميکند که برهاني بر اين مطلب نيست که واقعيت يعني آنچه که ثبوت و موجود بودن براي آن ضروري است تنها به صورت واقعيت متعلق به اشياء مختلف، يک؛ و يا واقعيت مطلق، دو؛ موجود است بلکه حس واقعيات مقيده را که موجوديت غير خود را افاده مينمايند و برهان واقعيت غير مقيدي را که چيزي جز وجود خود نيست اثبات مينمايد. همين که الحمدلله در متن ملاحظه بفرموديد و بيان داشتيم.
پاراگراف وسط را لطفاً کاري نداشته باشيم بياييد پايين صفحه، صفحه 184 آنچه گذشت توضيح مطلبي است که صدر المتألهين در بداهت اصل واقعيت بيان کرده است اين بيان اگر چنانچه به آنچه در آغاز درباره بداهت تصديقي موضوع فلسفه گذشت بازگشت ننمايد خالي از خلط ميان حمل اولي ذاتيو حمل شايع صناعي ميباشد. يعني خالي از خلط نيست يعني اگر اين برهاني که الآن ما داريم اقامه ميکنيم ميگوييم که واقعيت يا هستي ثبوت در آن ذاتي است بسيار خوب! اينکه ثبوت در آن ذاتي است آيا به اين معناست که در خارج تحقق دارد؟ يا نه، اينکه ثبوت در او ذاتي است اين تحليل مفهومي وجود است نه تحليل مصداقي وجود که بگوييم در خارج وجود دارد؟ زماني اين خلط اتفاق ميافتد که شما بديهي التصور بودن مفهوم را در بيديهي التصديق بخواهيد پياده کنيد. اين ميشود خلط.
بله، مفهوم وجود ذاتي او يعني چه؟ ذاتي او يعني بين الثبوت است در فهم و در درک مفهوم وجود ما نياز به امر ديگري نداريم و در حقيقت باز هم تحليل بفرماييد که ما مفهوم وجود را که کنکاش کنيم کاوش کنيم تحليل کنيم برسيم به ثبوتو تحقق. بسيار خوب! عيبي ندارد، ولي اين معنايش اين نيست که اگر مفهوم وجود يعني ثبوت و تحقق و اين را جزء ذاتيات مفهوم وجود بدانيم لازمهاش اين است که پس حتماً بخواهد در خارج وجود داشته باشد!
پرسش: اين را کجاي فرمايش صدر المتألهين بيرون ميآوريد؟ ...
پاسخ: همين است دائماً اين «کون في الواقع»، «کون الشيء هو» و «کون الشيء فقط أو کون نفسه».
پرسش: ...
پاسخ: از چه راه؟
پرسش: ...
پاسخ: لذا اينکه حاج آقا ميفرمايند که قابليت ارجاع به دليل اول دارد يعني شما الآن اين را براي چه داريد مطرح ميکنيد؟ آيا ميخواهيد مطرح بکنيد که اين همان الواقعية است؟ يا ميخواهيد بگوييد که برهان و حس ـ اين کمک ميکند ـ به ما کمک ميکند که آن مفهومي را که ثبوت را جزء ذاتش ميدانيم اين را هم در خارج ببينيم. «بل البرهان و الحس اوجبا» که چه؟ که آن چيزي که ما در مقام تصور آن را بديهي ميدانستيم و ثبوت و تحقق را جزء ذاتياش ميدانستيم حالا بياييم چون قصه اين است که اگر ما مثلاً در حوزه انسان گفتيم که «الإنسان حيوان ناطق» اگر چنين چيزي گفتيم ما براي اينکه حيوان ناطق را براي انسان اثبات کنيم نيازي به هيچ دليل نداريم چرا؟ چون ذاتيات اوست و چون ذاتيات اوست پس «الإنسان حيوان ناطق» و اين ذاتي بر او حمل ميشود.
اين حمل اولي است اگر گفتيم «الإنسان حيوان ناطق» اين حمل اولي است ولي آيا اين دليل ميشود که چون انسان حيوان ناطق است پس در خارج انسان حيوان ناطق داشته باشيم چون ذاتيات او با اوست؟ اين دليل نميشود. بنابراين اين فرمايش را حاج آقا اينجوري ميفرمايند که اين تحليل را ملاحظه کنيد ...
پرسش: ...
پاسخ: نه، الآن ما در مقام خارج هستيم عرض کرديم ما الآن فارغ شديم از بحث اولي التصور. در بحث اولي التصديق هستيم مرحوم صدر المتألهين براي اولي التصديق دارد اين مسائل را مطرح ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: ايشان دارد از مفهوم کمک ميگيرد براي اثبات خارج ميگويد چون مفهوم وجود ثبوت و تحقق عين ذات اوست پس ثبوت و تحقق عين ذات اوست پس در خارج موجود است اين کافي نيست. اين بيان اگر به آنچه که در آغاز درباره بداهت تصديقيه گذشت بازگشت ننمايد خالي از خلط ميان حمل ميان حمل اولي ذاتي و حمل شايع صناعي نميباشد چرا؟ ميگويد: زيرا ضروري بودن ثبوت براي نفس خود و در نتيجه ضرورت ثبوت واقعيت و وجود براي نفس خود تنها به حمل اولي ذاتي صحيح و غير قابل انکار است و لکن به حمل شايع خالي از اشکال نيست.
شما گفتيد که وجود چيست؟ مفهوماً. گفتيد امري است که بين الثبوت است ثبوت و تحقق معناي وجود است بسيار خوب! اين در معناي حمل اولي به شما خيلي کمک ميکند مثل اينکه بگوييد «الإنسان حيوان ناطق» وقتي گفتيد «الإنسان حيوان ناطق» ما هيچ ابايي نداريم که در مقام حمل اولي اين ذاتياناند ذاتيات بر ذات حمل ميشود به حمل اولي ذاتي. اينجا هم بفرماييد که مفهوم وجود «أي الثبوت و التحقق». اما اگر از اين بخواهيد يک نقبي بزنيد براي تحقق خارجي، ما دليل نداريم. شما بفرماييد که مفهوم وجود اينجوري است اين مفهوم اينگونه است نه يعني در خارج ما ثبوتي داريم. لذا ميفرمايند اگر اين فرمايش به فرمايش اولي برگردد فرمايش اولي اين است که حقيقت هستي غني از اثبات است بلکه اگر شما بخواهيد آن را اثبات کنيد مستحيل است براي اينکه خود اثبات و خود نفي و خود مقدمات و خود تفرع مقدمات بر يکديگر خود نتيجه، همه و همه اينها در مدار اصل ثبوت و تحقق يافت ميشود.
اين مسئلهاي بود که گذشت. ما وارد فصل بعدي ميخواهيم بشويم که محمولات فلسفه است. پس تعريف فلسفه را الحمدلله پشت سر گذاشتيم موضوع فلسفه هم بيان شد و بديهي التصور و بديهي التصديق بودن هم گذشت وارد مسئله محمولات فلسفه ميشويم که اين
پرسش: ...
پاسخ: ذاتيات ندارد ذاتي مفهومي حساب کنيد نه ذاتي ماهوي. مفهوم وجود «بما أنه مفهوم».
پرسش: ...
پاسخ: در خود الآن وقتي که شما ميگوييد که وجود يعني ثبوت و تحقق، اين ثبوت و تحقق را از کجا گرفتيد؟ از خارج. از تحليل مفهوم وجود گرفتيد. يعني اين مفهوم وجود را تحليل کرديد گفتيد وجود يعني ثبوت و تحقق. خيلي خوب! همين قدر کافي است. ما اين تحليل شما را ارج مينهيم و اينها را جزء ذاتيات مفهوم وجود نه ماهيت وجود ميدانيم همين را ميخواهيم بار فلسفي بکنيم. وارد بحث ديگري ميشويم که البته وقت گذشته است. فقط ملاحظه بفرماييد در اين کتاب صفحه 186 تحت عنوان «محمولات فلسفه» تيتر خورده است اين بخش مربوط به اين فصل نيست اين فصل با همين جا تمام شد همانطور که متن را ملاحظه فرموديد. اين بخش مربوط به بخش دوم است که «غشاوة وهمية و ازاحة عقلية» است که وارد محمولات فلسفه ميشويم. موضوع فلسفه را گفتيم بديهي بودن تصور و تصديق را هم بيان کرديم وارد فاز بعد ميشويم که إنشاءالله در جلسه روز شنبه.