1400/09/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
بحث همچنان در پيرامون مفهوم وجود و تصور آن و تصديق به آن است. ميفرمايند که تصور وجود يک تصور اوّلي است يک تصور بديهي است و ارتسامش در نفس اوّلي است و بين است و مستغني از تعريف است و براي اينکه به ذهن بيايد ما نيازي به هيچ چيزي نداريم اگر يک مفهومي بين باشد و اوّلية الإرتسام باشد اين مفهوم طبعاً براي اينکه در ذهن بنشيند و مرتسم در نفس بشود به هيچ چيزي نياز نيست. اين بيان اين واقعيت است که اگر مفهوم وجود غير از مفهوم و غير بديهي بود نياز داشتيم که موضوع را اول تبيين کنيم روشن کنيم در ذهن که مرادمان از موضوع آن علم يا آن مسئله چيست بعد وارد تصديق و احکام آن بشويم.
در خصوص موضوع علم فلسفه بيانشان اين است که موضوع فلسفه که مفهوم وجود است البته مفهومي که ناظر به واقع است اين مفهوم ابدع مفاهيم است اعرف مفاهيم است بين است مستغني از تعريف است اوّلية الإرتسام است اينها نشان از وضعيت مفهوم وجود است.
براي اين مسئله در ذهن يک مثالي ميزنند يک امري را ميخواهند واسطه قرار بدهند که همين مسئله را براي ما روشن کنند ميفرمايند که شما در باب تصديقات چه ميگوييد؟ مگر نه آن است که تصديق بر دو قسم است تصديق نظري و تصديق بديهي، برخي از تصديقات نظري هستند براي اينکه ما بگوييم «العقل موجود» ما نياز به يک سلسله مقدماتي داريم تمهيداتي داريم بايد که مراحلي را طي کنيم تا برسيم به اينکه عقل يعني چه و بعد بگوييم که اين عقل موجود است يا نه؟ اين «العقل موجود» اوّلية التصور يا اوّلية التصديق نيست. براي تصور معناي عقل و بعد براي تصديق حقيقت عقل ما نياز داريم يک سلسله مقدماتي را طي کنيم. ولي اگر رسيديم به اينکه يک سلسله اموري را که بين هستند در نفس ما آنها را بخواهيم به لحاظ وجودي تصديق کنيم نيازي به تصديق مقدماتي قبل ندارد تمهيدات قبلي ندارد. مثلاً اگر ميخواهيم بگوييم که ضرورت هست امکان هست امتناع هست اينها مفاهيم بيني هستند که براي تصديق به آنها نيازي به تصديق قبلي نيست.
به بيان ديگر در منطق همانطور که ملاحظه فرموديد علم را تقسيم ميکنند به علم حصولي و علم حضوري و علم حضوري را به لحاظ و اعتباراتي باز تقسيمات ثانوي دارد علم حصولي هم باز تقسيمات ثانوي دارد. علم حصولي را تقسيم ميکنند به تصور و تصديق. تصور را هم تقسيم ميکنند به تصور بديهي و تصور نظري. تصديق را هم تقسيم ميکنند به تصديق بديهي و تصديق نظري و همينطور تقسيمات زير مجموعه شکل ميگيرد.
اين را الآن ميخواهيم باز کنيم که تصديق نظري چيست و تصديق بديهي چيست؟ ميفرمايند همانطوري که در فضاي تصديق ما يک سلسله تصديقاتي داريم که براي رسيدن به آن تصديقات بايد يک سلسله تصديقات مقدماتي را قبلاً پشت سر گذاشته باشيم تا به آن تصديق برسيم مثل همان قضيهاي که ملاحظه فرموديد «العقل موجود» در باب تصور هم همينطور است ما براي اينکه به برخي از تصورات نظري برسيم بايد يک سلسله تصورات بديهي را داشته باشيم اما همانطوري که در تصديقات ما به جايي ميرسيم که بيناند اوّلية الإرتسام دارند و ما ميتوانيم در مقام تصديق آنها را تکيهگاه ساير تصديقها قرار بدهيم در باب تصور هم قضيه همينطور است. ما برخي از مفاهيم داريم که اين مفاهيم تصورشان اصلاً براي ما آسان نيست روح چيست؟ رسالت چيست؟ ولايت يعني چه؟ توحيد يعني چه؟ اينها خيلي روشن نيست اينها تصورات نظري هستند.
ولي براي اينکه ما به اين تصورات نظري برسيم نياز داريم که يک سلسله تصورات بديهي را داشته باشيم و براساس اين تصورات بديهي ذهن آماده ميشود تا قدم به قدم جلو برود و حرکت بکند و بر اقتضاي اين حرکت اين تصورات نظري مبتني بر تصورات بديهي براي ما روشن بشود.
پس همانگونه که در فضاي تصديقات ما لزوماً بايد يک تصديق بين و تصديق اوّلية الإرتسام برسيم در فضاي تصورهم مسئله همينطور است و ما تصوراتي داريم که اين تصورات تصورات اوّلي و بديهي و بين و مستغني از تعريفاند که بينترين آنها عبارت است از تصور نفس وجود. اين حالا مسئلهاي است که در باب تصور است. ما همچنان در باب اين جمله هستيم که مفهوم وجود اوّلية التصوراست «في النفس» ما در اين مقوله داريم حرف ميزنيم.
«و كما أن من التصديق ما لا يمكن إدراكه ما لم يدرك قبله أشياء أخر» همانطوري که در باب تصديقات يک سلسله تصديقاتي است که ادراک آن تصديقها امکان ندارد مگر اينکه ما يک سلسله تصديقات ديگر را از قبل در ذهنمان داشته باشيم اگر آنها را ادراک نکرده باشيم به اين تصديقات نميتوانيم راه پيدا کنيم آنها را ادراک کنيم. «و کما أن من التصديق» تصديق به اينکه «الروح موجود، الولاية موجودة، الرسالة موجودة، التوحيد موجود» اينها تصديقات نظري است براي اين تصديقات نظري ما نياز داريم به اينکه قبل از اين تصديقات يک سلسله تصديقات روشني را پشت سر گذاشته باشيم.
«و کما ان من التصديق ما لا يمکن ادراکه ما لم يدرک قبله أشياء أخر مثل أن نريد أن نعلم أن العقل موجود» «العقل موجود» ميخواهيم بفهميم که آيا عقل موجود است يا نيست؟ ما براي اينکه به اين تصديق برسيم و اين را ادراک کنيم «نحتاج أولا إلى أن نحصل تصديقات أخرى» ما نياز داريم که يک سلسله تصديقات اوليه را داشته باشيم تا به کمک آن تصديقات اوليه خودمان را به اين تصديق نهايي که «العقل موجود» است برسانيم.
«و لا محالة ينتهي» اين تصديقات «إلى تصديق لا يتقدمه تصديق آخر» بالاخره اين تصديقات بايد برسد به تصديق بديهي و اوّلي وگرنه لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که همچنان ادامه پيدا کند و نهايتاً هم ما اين مجهول را داشته باشيم. اگر مجهولي قبلش مجهولي قبلش مجهولي و همينطور و نرسد به يک امر بين و روشن، هيچ وقت ما علم پيدا نخواهيم کرد. «ولا محالة ينتهي الي تصديق لا يتقدمه تصديق آخر بل يكون» آن تصديق «واجبا بنفسه أوليا بينا عند العقل بذاته» برخي از تصديقات را ما داريم که اين تصديقات اولي الارتسام هستند اولي الوقوع هستند در نفس اينها کاملاً بيناند و براي تحقق اينها ما نيازي به تصديق ديگري نداريم.
مثل اينکه شيء خودش خودش است! حمل شيء بر نفسش مثلاً فرض کنيم که ممتنع است اين يک قضيه است يا سلب شيء از خودش اين ممتنع است اينها قضايا است اين قضايا را ميگويند قضاياي بين که اينها پشتوانه قضاياي نظري هستند. «بل يکون» آن تصديق «واجبا بنفسه أوليا بينا عند العقل» همه را شما در فضاي ذهن بدانيد. «بذاته» اين «بذاته» يعني چه؟ يعني به عرض چيز ديگري نيست به اينکه امر ديگري حد وسط قرار بگيرد و واسطه در اثبات داشته باشد نيست بلکه بذاته و مستقيم ما ميفهميم. وقتي ميگوييم که «الوجود موجود» براي اين تصديق ما نيازمند به هيچ تصديق ديگري نيستيم و بين و اولي است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، تسامح نيست ضروري ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: ضروري است «كالقول بأن الشيء شيء»[1] شيء شيء است! هر چيزي خودش خودش است! اين يک قضيه بيني است هر چيزي خودش خودش است! «و أن الشيء ليس بنقيضه» اينکه شيء عين نقيضش نيست شيء لا شيء نيست اين هم يک قضيه است که تصديق است.
پرسش: ...
پاسخ: حالا اينها وارد حيثيتهاي نظري نشويم ما يک چيز روشني ميخواهيم آن بين بودن را فراموش نکنيم بين بودن اين است که ميشود شيء را از خودش جدا کرد؟ نه. شيء خودش خودش است، بله معلوم است شيء خودش خودش است. شيء با نقيضش جمع ميشود؟ نه. شيء و نقضي آن نميشود که هم شيء باشد و هم همان شيء در همان زمان با همان شرط نباشد! اينکه نميشود لذا «نقيضان لا يجتماعان في الواقع». ميشود يک شيئي هم نبودش باشد هم بودش باشد؟ نه. ارتفاع نقيضين هم محال است. نه اجتماع نقيضين در واقع امکان دارد و نه ارتفاع نقيضين از واقع امکان دارد. اينها بديهياند ميشود يک شيئي هم بودش و هم نبودش رفع بشود؟ اين نميشود «نقيضان لا يرتفعان عن واقع». نميشود هم شيئي باشد و هم نبودش باشد، اينها نميشود! اينها را ميگويند بين الثبوت، بين الوقوع. اينها مستغنياند از اينکه يک سلسله قضاياي مقدماتي قبلش باشد.
آن تصديقاتي که اوّلي هستند و بين هستند کدامها هستند؟ اين چند تا را دارند اسم ميبرند «بل يکون واجبا بنفسه اوليا بينا عند العق لذاته» مثل چي؟ «کالقول» قول يعني قضيه يعني تصديق «کالقول بأن الشيء شيء»، يک؛ «و أن الشيء فيس بنقضيه»، دو؛ «و أن النقيضين لا يجتمعان»، سه؛ «و أن النقيضين لا يرتفعان»، چهار؛ اين «في الواقع» مربوط به «لا يجتماعان» است «و عن الواقع» مربوطبه «لا يرتفعان» است اين لف و نشر مرتب است. «لا يجتمعان في الواقع و لا يرتفعان عن الواقع».
اين را فرمودند اين آخرين کلام اين است که «و کما ان من التصديق فلان» که تصديق نظري لزوماً بايد به تصديق بديهي منتهي بشود «فكذلك القول في باب التصور» در باب تصور هم مسئله همينطور است که تصور نظري بايد به تصور بديهي ختم بشود و در بديهيات تصورات بديهي ابده آنها و ابين آنها خود مفهوم وجود است چيزي روشنتر از مفهوم وجود براي ما نيست اگر ما مفاهيم ديگري مثل ثبوت و مثل اظهار شيء و امثال ذلک را ميگوييم همه اينها اشاراتي هستند عناوين مشيري هستند که ميخواهند در ذهن آنها را نشان بدهند. ميفرمايند همانطوري که در باب تصديق ما لزوماً بايد که به تصديق بديهي منتهي شويم و نميشود که همه تصديقات ما نظري باشد در باب تصور هم همينطور است در باب تصور هم نميشود همه تصورات ما تصورات نظري باشد ما خيلي از تصورات را داريم که واقعاً نظرياند توحيد يعني چه؟ ولايت يعني چه؟ رسالت يعني چه؟ روح يعني چه؟ فرشته و ملک يعني چه؟ معاد يعني چه؟ اينها تصورات نظرياند فهم اينها حتماً بايد که با تحليل فلسفي و اينها انجام بشود ولي اينها بايد لزوماً منتهي بشوند به لحاظ تصوري به يک تصور بديهي که ما از آن تصور بديهي براي فهم تصور نظري کمک بگيريم.
«فليس إذا احتاج تصور إلى تصور يتقدمه يلزم ذلك في كل تصور» اگر تصورات همهشان نظري باشد و منتهي نشوند به يک تصور بديهي و روشن، فهم تصورات نظري را چگونه بايد حل کنيم؟ همه مجهولاند همه مجهول بدون هيچ معلومي امکان ندارد که مجهول معلوم بشود. اگر توانستيم به يک معلومي برسيم که آن معلوم راه براي رسيدن به آن مجهول دارد «الفکر حرکة الي المبادي و من المبادي الي المراد» ما يک چيزي داريم بنام روح نميدانيم که «الروح ما هو»! يعني چه؟ برويم به سراغ داشتههاي خودمان، حرکت ميکنيم به سمت مبادي که آن مبادي داشتههاي اولي ما است حالا اين مبادي يا بيناند يا مبيناند فرقي نميکند. آنهايي که مبيناند چون در سايه بينها روشن شدند ميتوانند براي ما مبادي محسوب بشوند. آن مبادي نقش آنها چيست؟ اين است که راه براي اين امور مراد روشن بکند و ما از آنجا حرکت کنيم براي روشنشدن اين مراد. «الفکر حرکة الي المبادي و من المبادي الي المراد» ايشان ميخواهد اين را بفرمايد که تصورات نميشود همهشان نظري باشند و منتهي نشوند به يک تصوري روشن و بيني که به عنوان مبدأ تصور نظري باشد. «فليس إذا احتاج تصور إلي تصور يتقدمه يلزم ذلک في کل تصور بل لابد من الانتهاء إلى تصور يقف و لا يتصل بتصور سابق عليه» بايد برسيم به جايي که متوقف شويم و به جايي برسيم که قبل از آن تصوري وجود نداشته باشد يک تصور روشن و بين باشد مثل چه؟ «كالوجوب و الإمكان و الوجود» که اين تصورات، تصورات بديهي و روشني هستند که براي فهم اين تصورات نيازي به تصور سابق نيست.
«فإن هذه و نظائرها معان صحيحة مركوزة في الذهن مرتسمة في العقل ارتساما أوليا فطريا» اين دسته از تصورات مفهوم وجوب، ضرورت يعني چه؟ ضرورت يعني ضرورت، يعني وجوب يعني ما با لفظ ديگري نميتوانيم آن را نشان بدهيم. اگر الفاظ ديگري هم بکار ميگيريم به لحاظ کمک معنايي اين است که همان را در ذهن داريم بازش ميکنيم وگرنه اينجور نيست که يک مفهومي باشد که آن مفهوم واسطه باشد که ما از طريق آن مفهوم بخواهيم اين مفهوم را باز کنيم. امکان همين است يک امکان فلسفي داريم که حالا ميگوييم سلب ضرورتين يک بحث ديگري است ولي ممکن است اين ممکن است اين بايد بشود ضرورت دارد اين ممتنع شدني نيست اينها مفاهيم واضحي است.
«کالوجوب و الإمکان و الوجود فإن هذه و نظائرها» يعني اين موارد و نظاير اين موارد «معان صحيحة» اما «مرکوزة في الذهن مرتسمة في العقل ارتساما أوليا فطريا» اين اولي فطري يعني اينکه ما براي اينها به هيچ واسطهاي نياز نداريم بلکه اينها فطرتاً با ما هستند قضايايي است که حالا يا تصوراتي است که فطرية القياس است حالا آن البته راجع به قضاياي فطرية القياس است.
«فمتى قصد إظهار هذه المعاني بالكلام فيكون ذلك تنبيها للذهن و إخطارا بالبال و تعيينا لها بالإشارة من سائر المرتكزات في العقل- لإفادتها بأشياء هي أشهر منها» ممکن است شما بفرماييد که ضرورت يعني مثلاً يک چيزي که بايد باشد بسيار خوب! اين چيزي که ميفرماييد بايد باشد، آيا يک تصوري است که شما از اين تصور به تصور ضرورت ميرسيد يا يک تنبيهي است يک اشارهاي است يک ارشادي است يک توجهي است همين؟ نه اينکه يک مفهومي باشد که اين مفهوم سابق است و به توسط اين مفهوم شما بخواهيد به مفهوم ضرورت برسيد! ممتنع چيست؟ ممتنع اين است که چيزي که نبايد باشد معلوم است که نبايد باشد. اين نبايد باشد که مفهوم واسط نيست بلکه يک کلامي است که اظهار ميشود تا تنبيهي باشد براي آن چيزي که در ذهن ما مرتکز است و مرتسم است و اين آشکار بشود. بنابراين اين در ذهن وجود دارد فطري است ارتسام اولي دارد ولي شما براي اينکه اين را برجستهاش کنيد اين را در ذهنتان يک دفعه حاضرش بکنيد با اين جملات ميآوريد بنابراين اين جملات نميتواند جملات تصوري مقدم و سابق باشد.
«فمتى قصد إظهار هذه المعاني بالكلام فيكون ذلك تنبيها للذهن و إخطارا بالبال و تعيينا لها بالإشارة» تعيين بکنند يعني چه؟ يعني مشخص بکنند که اين ده تا مفهوم روشني که در ذهنت هست الآن من ميخواهم آن را بگيرم. ده تا مفهوم در ذهن ما هست وجوب وجود امتناع امکان و مثلاً ثبوت و امثال ذلک، ما ميخواهيم يکي از اينها که در ذهن مرتکز است و مرتسم است و بالفطرة وجود دارد اين را از بين اينها جدا کنيم با چه چيزي جدا کنيم؟ با همين الفاظي که کمک ميکند نه اينکه يک واسطه مفهومي داشته باشيم و تصوري داشته باشيم و از آن واسطه تصوري بخواهيم به اين تصور برسيم. «فيکون ذلک تنبيها للذهن و إخطارا بالبال و تعيينا لها» تعيين يعني براي اين معاني «بالإشارة من سائر المرتكزات في العقل- لإفادتها» تأکيد ميکنند اينهايي که ميگوييم اين کلمات اين بيانها تصورات سابقي نيستند که ما از طريق اين تصورات سابق به اين تصور لاحق نظري برسيم. «لإفادتها بأشياء هي» که اين اشياء «أشهر منها» يعني از اين معاني فطريه.
تا اينجا مطالبي که گذشت در باب اولية الإرتسام بودن مفهوم وجود در نفس است اين درست است اما وارد ميشويم در بخش دوم و فاز بعدي که بگوييم اين نه تنها مفهومش بديهي است تصديقش هم بديهي است نه تنها تصور وجود که موضوع فلسفه است بديهي است تصديقش هم بديهي است. براي اين معنا چکار بکنيم؟ اين مسئله را چگونه دارند مطرح ميکنند؟ در اين رابطه ميفرمايند که وقتي ميگوييم «الوجود موجود» چون تو الآن فهميدي که وجود چيست وجود اعرف الاشياء است اعرف مفاهيم و معاني است بين الثبوت است مستغني از تعريف است اولية الإرتسام است اينها تمام شد. حالا ميخواهيم ببينيم اين مفهومي که به عنوان اعرف اشياء است آيا اين مصداق دارد؟ اين حقيقت دارد؟ اين وجود دارد يا ندارد؟ تصديقش بکنيم اين مفهوم وجود به لحاظ اينکه ناظر به خارج هست آيا اين موجود هست يا نيست؟ يا امر موهومي است؟ يک امر خيالي است؟ يک امر ذهني محض است و اصلاً وجود ندارد چيست؟
ما براي اينکه اثبات کنيم که وجود هست يا نه، بايد چکار بکنيم؟ براي ساير اشياء حالا با وجود کاري نداريم شجر و حجر و ارض و سماء فرضاً براساس نگرشهاي قبلي الشجر را ميفهميم که جسم نامي است حجر را ميفهميم که جسم جامد است انسان را ميفهميم که حيوان ناطق است نميدانيم که اينگونه از ماهيات وجود دارند يا ندارند! ما براي اينکه وجود را براي ماهيات اثبات کنيم نياز به دليل داريم. اما در ارتباط با اصل وجود که اصل وجود موجود است آيا نيازمند به دليل هستيم يا راه ديگري بايد داشته باشيم؟ آيا براي اينکه اثبات کنيم که موضوع فلسفه را که مفهوم ناظر به حقيقت است آيا اين حقيقتش و مصداقش وجود دارد يا ندارد؟ ميفرمايند که اين هم روشن و بديهي و بين است چطور؟ براي اينکه شما ميخواهيد چکار کنيد؟ شما ميخواهيد اثبات کنيد که چه؟ که وجود موجود است قبل از اينکه اين قضيه را وجود را موجوديت وجود را اثبات کنيد ما به دنبال خود آن اثبات هستيم خود آن مقدمات خود آن شخصي که دارد برهان اقامه ميکند همه اينها قبل از اينکه ما به اصل اين تصديق برسيم اينها در عالم ثبوتاند در عالم وجود هستند اين کسي که دارد برهان اقامه ميکند مقدمات را تنظيم ميکند خود اين مقدمه أولي مقدمه ثانيه نسبت بين اينها نتيجه خود اين شخص همه و همه در فضاي وجود هستند اگر وجود نداشته باشند که نميتوانند قضيه داشته باشند. زماني قضيه منتهي ميشود به اينکه «الوجود موجود» که اين مبرهن باشد مقدمات باشند تنظيم مقدمات باشد نسبتها وجود داشته باشند بعد.
لذا ايشان ميفرمايد که براي اثبات وجود ما بايد چندين مرحله پيشتر يک حقيقت و ثبوتي داشته باشيم بنابراين اصلاً صحيح نيست و اين صحيح نيست نه يعني از نظر ارزشي، از نظر دانشي اصلاً ممتنع است.
پرسش: ...
پاسخ: دقت نميکنيد! آن يک مطلب کلي است راجع به تصديق وجود که نبود کلي تصديقات نظري داريم بديهي داريم. ما از تصديق بديهي به تصديق نظري ميرسيم اين تمام شد. آن يک امر کلي قاعده کلي بوده لذا فرمودند «کما ان من التصديق» آخرش فرمودند «فکذا القول في باب التصور» اصلاً تصديق وجود اينجا ملاک نيست کليات و کلاً تصديقات بر دو قسماند نظري و بديهي، نظريات به بديهيات تکيه ميکنند تمام شد! در باب تصور هم هم مسئله همينطور است.
پرسش: ...
پاسخ: هنوز وقت داريم به آنجا برسيم. ما الآن در باب تا الآن راجع به تصور بحث کرديم که تصور موضوع فلسفه اين تصورش بديهي است برخي از موضوعات هستند که ملائکه موضوع علم است يا مثلاً بدن انسان موضوع علم است يا نفس موضوع علم اخلاق است اين بايد روشن بشود که «النفس ما هي»؟ اين نيازمند به تصورات است اما در باب وجود که موضوع فلسفه است ما نيازمند به مفهوم ديگري نيستيم.
وارد تصديق ميشويم «و أما إثبات الوجود لموضوع هذا العلم» موضوع اين علم چه بود؟ مفهوم وجود بود اثبات کنيم که اين مفهوم وجود دارد در خارج. «و أما إثبات الوجود لموضوع هذا العلم» موضوع اين علم چيست؟ «أي الموجود بما هو موجود» اين هم «فمستغن عنه» از اثبات. موضوع علم فلسفه مستغني از اثبات است «بل غير صحيح بالحقيقة» اين صحيح نيست نه يعني ارزشي، يعني ممتنع است يعني ممکن نيست چطور؟ ميگويد: «لأن إثبات الشيء لنفسه غير ممكن» امکان ندارد شما ميخواهيد چکار کنيد؟ بگوييد که وجود اين هست! مثلاً ميگوييم وجود اين شجر هست! وجود اين شجر هست يعني چه؟ يعني قبل از اينکه شما هستي محمول را بياوريد هستي موضوع خودش با خودش هست شما با اين دومي ميخواهيد چکار کنيد؟ اين هست دوم که ميگوييد «وجود اين شجر موجود است» قبل از اينکه به اين محمول برسي و بگوييد که «موجود است» خودتان اول اعتراف کرديد! اين ميشود «حمل الشيء علي نفسه» که غير ممکن است. شما با اين قضيه ميخواهيد چکار بکنيد؟ لطفاً بفرماييد با اين قضيهاي که ميگوييد وجود شجر موجود است ميخواهيد چکار بکنيد؟ ميخواهيد اثبات کنيد که وجود شجر در خارج هست. غير از اينکه نيست. شما قبل از اينکه اثبات کنيد اين موجود در خارج اصلاً ثبوت دارد و شما اين را يافتيد لذا ميگوييد وجود شجر، نه در ذهن. نه! اين موجودي که الآن وجودش بنام وجود شجر است هست! پس قبل از اينکه آن هستي محمول را بياوريد هستي موضوع شما را مستغني از هست محمول ميکند نيازمند نيستيد فلذا ممتنع است بخواهيد چنين کاري بکنيد.
پرسش: ...
پاسخ: اولاً فرمودند که موضوع اين علم چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: ميخواهيم ببينيم اين موجود «بما هو موجود» در خارج هست؟ داريم اثبات ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: تعينات داريم و تعينات قبل از اينکه يافت بشود موجوديت هست. ببينيد ما الآن مثل همين کلمه، ميگوييم کلمه يا اسم است يا فعل است يا حرف. بعد ميگوييم ما در خارج حرف داريم اسم داريم کلمه که نداريم! اين کلمه است که فعل و اسم را دارد تحقق ميبخشد. بدون آن که نميشود تصورش کرد.
پرسش: ...
پاسخ: اين يک امر اوّلي و فطري است شما الآن ميتوانيد بفرماييد که اسم و فعل و حرف داريد و کلمه نداريد؟ نه. عيناً همينطور است همانطوري که آن مطلق اگر نباشد اين تعينات و تقيدات نيست اگر اصل وجود که «الموجود بما هو موجود» هست نباشد شجر و حجر وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: ما تنبيه ميکنيم ما همين را عرض کرديم گفتيم که کلمه بر سه قسم است اسم و فعل و حرف شما بفرماييد که در خارج آيا کلمه وجود دارد؟ ميگوييم کلمه همين است کلمه يعني حرف، کلمه يعني اسم.
پرسش: ...
پاسخ: نه به لحاظ تعينش.
پرسش: ...
پاسخ: الآن براي اينکه شما کلمه مثل اسم و حرف و اينها را که از آن کلمه بفهميد به قول شما بايد
پرسش: ...
پاسخ: الآن اتفاقاً «يا من هو اختفي لفرط نوره» از بس وجود ظهور دارد نميشود فهميد.
پرسش: ...
پاسخ: اجازه بدهيد که ما يک مقدار راجع به همين مسئله صحبت کنيم ببينيم که بديهي هستند يا نه؟
پرسش: ...
پاسخ: ما در موجود خارج مگر وجود شجر و حجر بديهي نيستند؟ بين نيستند؟ همين قدر ما از شما سؤال ميکنيم اين تعين شجري و حجري به چه چيزي خورده است؟
پرسش: ...
پاسخ: حتي اين قضيه را ميتوانيم ببريم در حوزه نفس و خارج نکنيم. همين «النفس موجودة» اين يک قضيه است و اين را ما به علم حضوري يافتيم ولي همانطور که اشاره فرموديد اين نفس تعيني از تعينات وجودي است يعني چه؟ يعني تا «الموجود المطلق» نباشد که نفس وجود ندارد. اين معنا نيازي به اثبات ندارد نيازي به يک برهاني ندارد قياسي تشکيل بدهيم ندارد بلکه اين فطري است اوّلي است ما اصلاً اگر الموجود بما هو موجود نداشته باشيم هيچ چيزي نداريم نه شجر داريم نه حجر داريم نه فلان داريم.
يک مقداري به لحاظ مفاهيم باهم نزديک شويم با آوردن برخي از مفاهيم کمک ميکند. ملاحظه بفرماييد! ميفرمايد که اين اصلاً صحيح نيست يعني ممتنع است حقيقتاً چرا؟ «لأن اثبات الشيء لنفسه غير ممکن» اگر شما بخواهيد وجود شيء را همين که مثالي عرض کرديم شما ميخواهيد وجود يک شيء را مثلاً وجود شجر را اثبات کنيد چکار ميکنيد؟ ميخواهيد بگوييد که اين وجود هست تا گفتيد اين وجود، حکم هستي با خودش است چيز جديدي نگفتيد اين وجود هست اين حکمي که الآن شما آورديد به عنوان هست، عين همان موضوع است لازمهاش اين است که «حمل الشيء علي نفسه» باشد شيء شيء است وجود وجود است اگر شما بگوييد که اين وجود هست يعني چه؟ تحليل اين قضيهاي که وجود شجر موجود است يعني وجود وجود است! وجود خودش خودش است! اين ميشود حمل شيء بر نفسش.
«غير ممکن لو أريد به حقيقة الإثبات» اگر مراد شما واقعاً حقيقت اثبات باشد «و خصوصا إذا كان ذلك الشيء نفس الثبوت» ميخوااهيم اصل الوجود. يک وقت ميگوييم وجود شجر وجود حجر، يک مقدار اين تعينات ما را ميشکند. همانطور که دوستان الآن فرمودند اين تجريد نياز دارد و شايد يک مقداري ديرتر به ذهن بيايد. اما نه، ما کاري به اين تعينات نداريم اصل وجود اصل حقيقت بدون اين تعين که مرحوم علامه(رحمة الله عليه) اين را به الواقعية ياد ميکنند الواقعية من، شما، در، ديوار، ارض، سماء بدون هيچ تعيني اين واقعيت موجود هست يا نيست؟ همين کافي است. اين الواقعية موجودة نيازمند به اين است که ما اين «موجودة» را بر آن حمل کنيم يا خود اين موجودة در حقيقت حکايت از وجود دارد ميکند نه اينکه يک حکمي باشد زائد بر خود موضوع.
«لأن اثبات الشيء لنفسه غير ممکن لو أريد به» به اين اثبات «حقيقة الإثبات و خصوصاً إذا کان ذلک الشيء» که ميخواهيم وجود را اثبات کنيم «نفس الثبوت» باشد اين توضيح اين مطلب را در صفحه 182 اين کتاب لطفاً بياوريد همين کتاب حاج آقا اينجا را مقداري تبيين فرمودند دوستان اگر بخواهند مراجعه کنند اين است صفحه 181 را ملاحظه بفرماييد اگر بتوانيد بياوريد بنابراين آن پاراگراف پاياني: بنابراين اصل واقعيت امري بديهي و آشکاري است که هيچ راهي براي گريز از قبول آن فرض ندارد به طوري که نه اقامه برهان بر ثبوت آن ممکن است و نه استدلال بر نفي او ممکن ميباشد. درباره خصوص وجوب محذور شديدتر است زيرا اثبات وجود براي وجود يعني موضوع وجود، محمول وجود، رابط وجود، شخص هم وجود! همه اينها وجود شدند!
حکم چکار ميکند؟ حکم ميآيد يک شأني از شؤون موضوع را باز ميکند وقتي ميگوييم «الوجود واجب» اين وجود شأني جهتي بُعدي از ابعاد موضوع را براي ما باز ميکند حالا شما بفرماييد «الوجود موجود» چه بُعدي را باز ميکند؟ چکار ميکند براي ما به لحاظ قضيهاي و تصديقي؟ هيچ کاري از او برنميآيد، چرا؟ چون شما قبل از اينکه اين حکم موجودٌ را بياوري، با خود اين الوجود که ناظر به الوجود بما هو موجودٌ است خودتان گفتيد که موجود است نيازي نيست از اين جهت در متن چنين آمده «خصوصا إذا کان ذلک الشيء نفس الثبوت» همين جملهاي که الآن ما داريم ميخوانيم اينجا به آنجا ارجاع داده ميشود.
حالا يک مثالي هم اينجا مطرح ميکنند ميفرمايند «کما أن المضاف بالحقيقة هو نفس الإضافة لا غيرها الا بحسب الحمجاز» مضاف چيست؟ ميگويند مضاف همان اضافه است مضاف يک چيزي ديگري غير از اضافه که نيست مضاف وقتي شما مثلاً پدر را با پسر که ملاحظه ميکنيد يک وصف پدري ميآيد اين وصف پدري در حقيقت همان اضافه است حالا اگر وصف پدري را شما داريد به پدر ميدهيد اين از باب مجاز است و الا آن نسبتي که بين پدر و پسر برقرار شده است اين پدري است شما اين پدري را به پدر بخواهيد اسناد بدهيد در حقيقت اين مجازي ميشود که اگر پدري را بخواهيد به پدر اسناد بدهيد مجازي ميشود. حقيقي چيست؟ حقيقت همين اضافه است نفس اضافه مضاف ميشود.
مثال ميزنند «کما أن المضاف بالحقيقة» ما يک مضاف داريم يک مضافهاليه و يک اضافه. ميفرمايند مضاف که مثلاً پدر باشد در واقع همان نفس اضافه است لا غير چيزي غير از اضافه نيست. «الا بحسب المجاز» پدري را وقتي به پدر اسناد ميدهيم ميگوييم که پدر پدري دارد اين پدري چيست؟ همان اضافه پدر به فرزند است يک چيز ديگري براي پدر نميآورد. آيا اين اضافه چيزي را اضافه ميکند بر پدر يعني ما الآن گفتيم پدر مضاف است پسر هم مضافه اليه اضافه پدر به فرزند را هم ميگويند پدري. يا اضافه پسر به پدر را ميگويند فرزندي. الآن ميگويند اين اضافه با آن مضاف چه فرقي کرده است؟ آن پدر را همان پدر را وقتي به لحاظ ملاحظهاش با فرزند حساب ميکنيم همان اضافه است پس مضافه حقيقتاً همان اضافه است اگر به پدر اسناد ميدهيم پدري را. اين بالمجاز است.
حالا اين هم يک مثالي است که ايشان زدند «کما ان المضاف بالحقيقة هو نفس الاضافه لا غير الاضافة الا بحسب المجاز». تمام شد. «سواء كان الوجود وجود شيء آخر أو وجود حقيقته و ذاته و هو بما هو هو أي المطلق لا يأبى شيئا من القسمين» ما دو جور وجود داريم يک وجودي که لا تعين است تعيني براي او نيست يک وجودي که داراي تعين است اين اتفاقاً از آن مباحث خوبي است که بايد إنشاءالله ملاحظه بکنيد تفکيک خيلي خوبي هم حاج آقا در بحث داشتند که إنشاءالله در جلسه بعد عرض ميکنيم.
وجود الآن در دو صورت دارد لحاظ ميشود يک صورت لاتعيني «الموجود بما هو موجود»، يک صورت هم تعيني است. فرقي نميکند ايشان ميگويد فرقي نميکند چه بخواهيم وجود را بدون تعين ببينيم يعني «الموجود بما هو موجود» ببينيم چه بخواهيم وجود را با تعين ببينيم اما آنکه ملاک ماست خود وجود است اين وجود چه «الموجود بما هو موجود» بگوييم چه «وجود الشجر» بگوييم بديهي است ثبوتش روشن است و مستغني از اثبات و تصديق است چرا؟ چون آن چيزي که ميخواهد به عنوان حکم قرار بگيرد قبلاً در موضوع ديده شده است چيزي که شما ميخواهيد برايش به عنوان حکم يا شأن ذکر کنيد در خود موضوع شما اول ديديد ميگويد «وجود شجر موجود است، اين موجود است همان وجود شجر است! چيز اضافهاي نيست. يا الموجود بما هو موجود!
اين مسئله را مقداري روشنتر عرض کنيم و اين عبارتي که الآن داريم عرض ميکنيم گواه بيشتري است ميفرمايد شما ميخواهيد اثبات بکنيد بگوييد که موضوع فلسفه موجود است و اين موضوع تحقق دارد وجود دارد ميفرمايند خود اثبات را شما قبلاً بفرماييد چه جايگاهي دارد؟ آيا اثبات تحقق دارد؟ اثبات وجود دارد؟ اثبات حقيقت دارد؟ اگر اثبات حقيقت دارد وجود دارد پس قبل از اينکه شما بخواهيد اثبات بکنيد ثبوتش را قبلاً داشتيد. لذا وجود همانطور که فرمودند غير صحيح است که برايش بخواهيم اثبات بکنيم. اثبات وجود، انکار وجود، ترديد وجود همه اينها شؤونات وجود و حقيقت هستي هستند واقعاً «يا من هو اختفي لفرط نوره» وجود هم از بس روشن و واضح است که از بس روشن است ديده نميشود براي اينکه ميخواهيد اثبات کنيد ميخواهيد ترديد کنيد ميخواهيد انکار بکنيد الا و لابد حتماً بايد که آن حتماً وجود داشته باشد.