1400/09/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
«و الوجود خير محض و لا شرف إلا في الخير الوجودي و هذا المعنى مرموز في قوله تعالى ﴿وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً﴾»؛ مستحضريد که مباحث در ادامه مطالب شريفي است که جناب صدر المتألهين در اين مقدمه ذکر کردند با همين عنوان که «المقدمة في تعريف الفلسفة و تقسيم الفلسفة الأولي» يا اوّلي «و غايتها و شرفها» در اين مقدمه چهار امر اساسي را جناب صدر المتألهين متذکر ميشوند و اين مقدمه مشتمل بر چهار امر عمده و اساسي است که اينها در فضاي رؤوس ثمانيه قابل طرح و بررسي است که تعريف فلسفه چيست؟ غايت و هدفش چيست؟ اقسام اولياش کدام است؟ و شرف و جايگاه وجودياش کجاست و نظاير آن.
البته عرض کرديم که متضمن نکات ديگري از مباحث حِکمي است از جمله آنها بحث روش و منهجي است که در حکمت بکار ميرود به صورت عام که البته در حکمت متعاليه روش گرچه فقط و فقط در فلسفه ملاحظه بفرماييد گرچه در فلسفه روش بيش از يکي نيست و آن هم عقل برهاني است تمام شد و رفت. هيچ چيز ديگري نيست و لکن منابعي براي اينکه اين بحثها وارد حوزه حکمت شود وجود دارد حتي از حس و تجربه هم فيلسوف ميتواند استفاده کند تا زماني که او را به برهان عقلي تبديل کند و بعد از آن استفاده کند. يا اگر منابع ديگري مثل منبع شهود و عرفان است که يکي از منابع عمدهاي که جناب صدر المتألهين استفاده کرده در حکمت متعاليه، همين عرفان است ولي ملاحظه بفرماييد دو تا امر کنار هم قرار گرفته و اين باعث شبههاي شده است.
يک امر اين است که جناب صدر المتألهين از آنچه را که عرفا در آثارشان آوردند به وفور و شدت استفاده کردند هيچ جاي ترديدي نيست هر کجا که فلسفه اوج ميگيرد در حقيقت جناب صدر المتألهين مراجعه ميکنند و منابع عرفاني را بالصراحه تذکر ميکنند يعني ميگويند اينها هم هست و يادآوري ميکنند. اين مطلب هست اين کاملاً حق است و هيچ ابايي هم جناب صدر المتألهين از اين مسئله ندارد.
اما نکته ديگري که مقداري مورد غفلت است اين است که بعد از اينکه اين منابع خوانش شد و آمد به فضاي حکمت، جناب صدر المتألهين اينها را در قالب قياسات برهاني ميآورد و اين را يقيني ميکند و تحويل ميدهد. اين گاهي اوقات مورد غفلت است و توجه نميشود و فکر ميکنند که يک صفحه يا دو صفحه از آثار بزرگان از حکمت را يا بزرگان از عرفان را ذکر کردن از اين طرف و آن طرف گرفتهاند نه! ايشان باور دارد که يک: حکمت فقط و فقط تأکيد ميکنيم فقط و فقط منهجش عقل برهاني است همانطور که ملاحظه فرموديد فرمودند که «و الحکم بوجودها تحقيقا بالبراهين» در سطر اول مقدمه ملاحظه کنيد «اعلم ان الفلسفة استکمال النفس الإنسانية بمعرفة حقائق الموجودات علي ما هي عليها و الحکم بوجودها» اين حقائق «تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد بقدر الوسع الإنساني» که هر کدام از اين واژهها حد خاصي از تعريف را دارد مطرح ميکند به قدر وُسع انساني.
اما آن چيزي که روي آن تأکيد است اين که ايشان ميفرمايند حکمت فقط و فقط يک روش دارد و آن هم روش عقل برهاني است و قياس برهاني است و لاغير آوردن و ذکر کردن منابعي مثل منابع وحياني آيهاي را ذکر ميکنند روايتي را ذکر ميکنند يا عرفاني يک سخني از يک عارفي را در يک متن عرفاني ميآورند يا حتي حسي و تجربي، هيچ کدام از اينها نه به معناي آن است که اينها در فلسفه است نه! اينها ميآيد تا زمينه يک برهاني را که جناب صدر المتألهين ميخواهد بر آن اقامه بکند فراهم بکند. مثلاً مقدمهاي را از اينجا ميگيرند اما يک مقدمه کلي را از حکمت دارند ميگيرند يک شاهدي را از عرفان ميگيرند يک شاهدي را از وحي ميگيرند يک شاهدي را از علوم تجربي و حسي ميگيرند اما اين يک مقدمه که برهان با آن شکل نميگيرد بايد مقدمات ديگري با آن ضميمه بشود تا شکل برهاني بگيرد. بنابراين اين مطلب مورد توجه آقايان باشد که اگر احياناً از منابع طبيعي يا منابع حتي رياضي و کيهاني دارد استفاده ميشود هيچ ابايي نکنيم مقدمات دارد از خارج گرفته ميشود.
وقتي ميگوييم «العالم متغير» از کجا ميگيريم؟ اين تغيير را ما در خارج داريم ميبينيم اين يک تجربه عيني و حسي است ولي وقتي ميگوييم «کل متغير حادث» اضافه کردن اين قاعده کلي به اين امر صغري و جزئي اين مسئله را برهاني ميکند بعد ميگويد «العالم حادث». اين «العالم حادث» يک مقدمهاش از طبيعيات گرفته است وقتي ميگوييم «العالم متغير» تغيير را در نظام هستي ميبينيم. اين تغيير را ميبينيم بعد حکم ميکنيم به حدوث، بعد از اينکه حکم کرديم به حدوث، ميگوييم پس محدثي بايد باشد قديمي بايد باشد واجبي بايد باشد و امثال ذلک.
پس اين مطلب را مورد توجه باشد که اگر احياناً از عرفان سخن گفته شده يا از قرآن سخن گفته شده معنايش اين نيست که عرفان و قرآن خلط شده با برهان نه! بلکه عرفان و قرآن هر کدام ميتواند يک منبعي باشد يک منشأ و مسکني براي اين برهان باشد. اين قابل توجه باشد چراکه تصريح فرمودند مرحوم صدر المتألهين که «اعلم ان الفلسفة استکمال النفس الإنسانية بمعرفة حقائق الموجودات علي ما هي عليها و الحکم» يعني «اعلم ان الفلسفة استکمال النفس الإنسان و الحکم بوجودها» اين حقائق «تحقيقا للبراهين».
اما نکتهاي که باز اينجا دارند ميفرمايند که به عنوان «و منها» فرمودند يعني آنچه که به عنوان يکي از مباحثي که در اينجا دارد تقديم و بيان ميشود که بحث شرف است.
پرسش: ...
پاسخ: اين در حقيقت باعث ميشود که اين علم يقيني بشود «تحقيقا للبراهين لا بالظن و التقليد» بشود.
ما در بخش پايانيي يعني بخش چهارم اين مقدمه هستيم که بيان شرف حکمت است لذا فرمود «ثم لا يخفي شرف الحکمة من جهات عديدة» از جهات متعددي اين شرافت را دارند بيان ميکنند. يکي اين است که فرمودند که حکمت عبارت است از آن حقيقتي که منشأ کمال موجود ات است هر موجودي که ميخواهد آفريده بشود اگر بخواهد کامل باشد تام باشد حيثيت کمالي برايش حاکم باشد بايد از جايگاه حکمت صادر بشود مثلاً يک بنّاء غير حکيم يک بنايي ميسازد که استحکام ندارد اتقان ندارد صلابت ندارد و بعد از مدتي فرو ميريزد اين بناي حکيم است اين صنعتگر حکيم است که به جهت خصلت حکمتش إحکام ميبخشد و تحکيم ميکند پايهها را و مستحکم ميکند. بنابراين کمال يک موجود به اين است که وجودش از يک مبدأيي صادر بشود که آن مبدأ حکيم باشد لذا فرمودند که «منها ان الحکمة صارت سببا لوجود الأشياء علي الوجه الأکمل».
از اينجا ترقي کردند فرمودند که نه تنها اين باعث کمال وجودي است يعني حکمت منشأ کمال موجودات بلکه اصلاً منشأ خود موجودات است يعني کان تامه موجودات از جايگاه حکمت ميآيد چرا؟ چون حکمت با معرفت آميخته است نه تنها قدرت در حکمت است با معرفت هم هست. اگر يک مبدأيي حکيم نباشد اصلاً موجودات را نميشناسد جايگاه آنها را نميداند شجر کجاست حجر کجاست ارض کجاست سماء کجاست اينها را از جايگاه حکمت ميداند که معرفت به اشياء است که اگر معرفت نباشد شيء تحقق پيدا نميکند.
بنابراين ميفرمايد کان تامه اشياء از جايگاه حکمت نشأت ميگيرد «بل الحکمة سببا لنفس الوجود إذ ما لم يعرف الوجود علي ما هو عليه لا يمکن ايجاده و ايلاده و الوجود خير محض و لا شرف إلا في الخير الوجودي و هذا المعنى مرموز في قوله تعالى» نکتهاي که قابل توجه است اين است که وجود خير محض است اين خير محضر را ما از کجا ميگيريم؟ منبع و مصدرش کجاست؟ آنکه از او به خير کثير ياد ميشود ﴿وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً﴾، بنابراين اين اگر وجود خير است منهاي حکمت بخواهد صادر بشود يعني از جايگاه اصلياش گرفته نشده است اگر وجود خير است بايد ديد منشأش کجاست؟ اگر منشأش حکمت بود که خداي عالم آن را خير کثير معرفي کرده است درست است وگرنه اگر حکمت نباشد خيري در هستي تحقق نخواهد داشت.
بنابراين اين را هم يک شاهد ديگري گرفتند که اين شاهد نشان از اين است که حکمت منشأ وجود است.
پرسش: ...
پاسخ: تأييد قرآني است البته اين تأييد را هم ملاحظه بفرماييد کلمات قرآني با برهان آميخته است و اگر خداي عالم ميفرمايد ﴿وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً﴾، براي اينکه اين سخني است که از بارئ سبحانه و تعالي دارد صادر ميشود که او عين برهان است و حکمت است. درست است حالا اگر ما بخواهيم به لحاظ عبارت نگاه کنيم تأييدي خواهد بود. اين فضاي اوّلي نسبت به اينکه حکمت را به عنوان شرف وجودي حکمت از اين جايگاه است که منشأ وجودات است. چيزي که مبدأ و مصدر وجودات است بسيار بايد شريف باشد جايگاهش جايگاه اصلي است مصدر اشياء است. از جايگاه ديگر ميفرمايند که خداي عالم انبيا را حکيم معرفي کرده است آنان را ربانيين حکماء معرفي ميکند اين نشان از اين است که جايگاهش بايد خيلي جايگاه بلند و والايي باشد اگر خداي عالم انبياء را در جايگاه رفيعي ميداند که از آنها به حکيمان و حکماء ياد ميکند پس حکمت بايد جايگاه شريفي داشته باشد.
«و بهذا الاعتبار سمى الله تعالى نفسه حكيما في مواضع شتى من كتابه المجيد الذي هو ﴿تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ﴾» خداي عالم بارها و بارها خودش را حکيم معرفي کرد از جمله اينکه اين کتاب از جايگاه حکيم حميد نازل شده است ما اينها را حکمت بدانيم اينها را شريف بدانيم اينها را گاهي وقتها غافل هستيم از اينها، اينها روح دارد اينها معنا دارد اينها حقيقت دارد و خودمان را نهايتاً بايد به اينجا ببنديم حالا ممکن است که ما يک سير «من الخلق الي الحق» را إنشاءالله در مسائل بعدي شروع کنيم ولي بدانيم که سر حکمت اينجا پياده ميشود «رأس الحکمة مخافة الله» است سر حکمت بايد بالاخره به اينجا برسد که جايگاه الهي را انسان در فضاي حکمت بتواند مشاهده کند.
«و بهذا الاعتبار سمى الله تعالى نفسه حكيما» چون خداي تعالي مصدر و منبع و مبدأ همه اشياء است از اين جهت خدا حکيم است «في مواضع شتى من كتابه المجيد الذي هو ﴿تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ﴾» قدم به قدم اين عبارتها دارد اشاره ميکند به زوايايي از بحث. اين يک. دو: «و وصف أنبياءه و أولياءه بالحكمة» از جمله جهاتي که شرف حکمت را دارد نشان ميدهد اين است که انبياي خودش را رسلان و سفراي خودش را حکما معرفي ميکند «و سماهم ربانيين حكماء» اينها را به عنوان عالمان رباني و حکيمان معرفي ميکند «حکماء بحقائق الهويات» اينها کساني هستند که حقائق هويات را آنگونه که هست ميشناسند.
حالا شناخت حِکمي يا شناخت شهودي «علي القاعدة» بايد شناخت شهودي باشد چرا؟ چون انبيا که در درس نخواندند مدرسه و حوزه و دانشگاه که نرفتند اينها نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئلهآموز صد مدرّس شد ايها غمزه الهي است وقتي خداي عالم در شجر طور طلوع ميکند تجلي ميکند «إني انا الله» ميگويد تمام عالم براي موساي کليم روشن ميشود اين حکمتي است که از اين جايگاه براي امثال موساي کليم عطا ميشود لذا فرمود: «و سماهم» اين انبياء را «ربانيين حکماء بحقائق الهويات فقال» اينجور خدا در قرآن فرموده است سوره مبارکه «بقره» آيه 81 اين دوستاني که کار کردند اين آيات را متأسفانه ارجاع ندادند حيف هم هست! ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ﴾» بعد اين آيه را ادامه ميدهند اجازه بدهيد که به برکت اين آيه اين بحث را روشنتر بخوانيم.
آيه 81 سوره مبارکه «آل عمران» اشتباه گفتيم. ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ ميثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْري قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدين﴾، بخش اول اين کريمه مورد نظر است که خداي عالم ميفرمايد ما انبياي خودمان را با ميثاقي محکم مورد طرف قرار داديم و اينها از آن جهت که داراي کتاب و حکمت هستند قدرت اين را دارند که با مردم صحبت کنند و گفتگو کنند.
يک مقدار بايد راجع به اين کتاب و حکمت سخن بگوييم که مراد از کتاب چيست؟ و مراد از حکمت چيست؟ حکمت در حقيقت آن چيزي است که عقل خردمند انساني ميتواند مبتني بر آن استدلال و برهان و امثال ذلک به آنها برسد ولي بايد که با استحکام باشد با قوت باشد با برهان باشد با بهگونهاي باشد که از فضاي حس و خيال و وهم و اينها گذشته باشد و به مرحله عقل برهاني رسيده باشد. البته اين حکمت همانطور که قبلاً عرض شد ميتواند حکمت نظري باشد و هم حکمت عملي باشد.
شاهد روشن و بارزش سخناني است که حضرت لقمان حکيم به فرزندش فرموده است خداي عالم بالصراحه فرمود که ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ﴾، ما به لقمان حکمت داديم اين جناب لقمان حکيم آمد و اين حکمتش را به فرزندانش يا فرزندش آموخت «يا بني لا تشرک بالله ان الشرک لظلم عظيم» يا مباحثي که در حوزه حکمت عملي است اين کار را بکن آن کار را نکن «لا تمش في الأرض مرحا» و موارد ديگر.
اينگونه زيستن اين سبک از زندگي عاقلانه اين ميتواند در حوزه عقل عملي باشد که البته تدريسش ميشود حکمت عملي. آنچه هم که به توحيد برميگردد و نفي شرک برميگردد و شرک را ظلم ميداند نه ظلم عملي، يک ظلم نظري ميداند. اين خيلي مهم است «و لا تشرک بالله» يک وقت است که حقوق مردم را تجاوز نکنيد به اموال و نواميس تجاوز نکنيد اين را ميگويند ظلم عملي. يک وقت ميگويند که نه، به لحاظ نظري آنچه را که در نظام هستي بايد به حق سبحانه و تعالي اسناد بدهيم اسناد بدهيم و به غير خدا اسناد ندهيم مشرک نشويم مشرک اين ظلم است چرا ظلم است؟ چون تعدي به جايگاه الهي است خداي عالم که منشأ هستي است و مبدأ هستي است آيا براي آفرينش خودش نياز به ظهيري دارد؟ نياز به کمک و پشتيباني دارد؟ نياز به شريکي دارد که بگوييم اينها شرکاي الهي هستند و خداي عالم به شراکت اينها نياز دارد؟ بارها خداي عالم هر نوع هر نوع همراهي غير با خدا را دارد نفي ميکند نه شريکاند نه ظهير هستند نه معيناند نه ظلت خداي عالم ميفرمايد که ظلّت اينکه يک نفر بخواهد معاذالله کنار خدا باشد که خداي عالم به واسطه او بخواهد يک کاري بکند نه! اينها نيست.
اگر کسي ـ دقت کنيد! ـ اگر کسي به لحاظ خردمندي که خرد را و عقل را در حوزه معرفتي مبنا قرار داد و اين را به اوج رساند حکمت اوج عقل است وقتي به اوج رساند اين ميشود حکيم. خداي عالم که فرمود ما به انبياء کتاب و حکمت داديم يعني چه؟ يعني به لحاظ عقلي و خردمندي اينها را به اوج رسانديم به قدرت و جايگاهي رسانديم که تا آنجا که ممکن است حقائق را مييابند. بله، «علمک ما لم تک تعلم» برخي از حقائق است که تو نميتواني بفهمي متوجه نميتواني بشوي ما بايد به تو بياموزيم اما بسياري از حقائق است که اگر مبناي خردمندي و حکمت را بعد هم خداي عالم دارد ترويج ميکند که جامعه اين حکمت را از انبياي الهي بگيرند يعني خردمند باشند. جامعهاي جامعه متعالي است که از خرد و عقل و از اوج خردمندي استفاده کند و هر جامعهاي که از خرد دور بماند از حکمت دور مانده است جامعه دور مانده از حکيم ميشود سفله. اين تعارفي نيست حکمت را در مقابل چه ميشناسند؟ از باب «تعرف الأشياء بأضدادها» ميگويند حکيم است فلان کس سفيه است «و من يقرب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه» ابراهيم ميشود حکيم، ان کسي که إعراض بکند از مکتب ابراهيم، سفيه ميشود.
بنابراين حکمت اوج خردمندي است و خداي عالم اين اوج خردمندي را به انبيايش عطا فرموده است همراه با کتاب. کتاب در حقيقت يک اوجي از معرفت است که به هيج وجه خردمندترين خردمندها به اينجا نميرسند. همين امروز در درس خارج فقه حاج آقا اين مطلب براي حاج آقا خيلي گوارا است بارها اين را در درس اخلاق و موارد ديگر فرمودند که اين سخن به حاتم طايي منسوب است ولي اين انديشه به مراتب بزرگتر از حاتم طايي و امثال ذلک است ميگويند يک شخصي سائلي آمد درِ خانه حاتم در زد و از درون منزل گفتند که کيست؟ اين شخص گفت که من سالهاي قبل ميآمدم شما نميگفتيد کيست هر کس آمد قبول ميکرديد. نه، آن کيس که حاتم است و معطي است و آن کسي که اهل بخشش و جود و کَرم است به اوج که رسيد سؤال نميکند که آيا سقف است يا سقف ميکده است! باران که شدي سقف مسجد و ميخانه براي شما فرقي داشته باشد. بله تا تعينات کثرت وجود دارد اينجوري است. اين فرمايش هست اين در تاريخ وجود دارد ولي حضرت آقا ميگويند که دعايي از حضرت زکرياي کريم در قرآن است که آن دعا منشأ حکمتي شده است که جامعه دارد آن حکمت را ميبيند يک جامعهاي که حاتمپرور است ميتواند اين را منشأ کار خودش بکند.
حضرت زکرياي نبي ايشان را اين را هم عرض کنم که اجازه بدهيد عين آيه را هم بخوانيم آيه اين است که ﴿وَ لَمْ أَكُن بِدُعَائكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ اين را اجازه بفرماييد حيف اين آيات که خوانده نشود! در سوره مبارکه «مريم» آيات يک تا چهار ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ كهيعص ٭ ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ٭ إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا ٭ قَالَ رَبِّ إِنىِّ وَهَنَ الْعَظْمُ مِنىِّ وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَ لَمْ أَكُن بِدُعَائكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ يعني تاکنون نبوده که من دعا بکنم و محروم و ممنوع باشم! ﴿وَ لَمْ أَكُن بِدُعَائكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ يعني هر وقت گفتم خدايا! تو اجابت کردي. اين مسئله غريبي بود بالاخره مرزند داشتن ﴿وَ لَمْ أَكُن بِدُعَائكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ هيچ وقت نبوده که بگويم يا الله، در مقابلش تو مرا ممنوع کرده باشي.
البته دعاي زکريايي اينگونه است کما اينکه دعاي هر کسي نگاه کنيد! اينکه فرمود از من بخواهيد: «ادعوني استجب لکم» اين قابل توجه براي همه ماست اينکه فرمود «ادعوني استجب لکم» اين قطعي است هر کس بگويد گناهکار باشد هر کسي باشد بدکار باشد معصيتکار باشد تبهکار باشد ولي اجابت خدا هم قطعي است ترديدي در آن نيست حتي در آن مورد خاص، ولي تحقق آن اجابت استدعا دارد که شرايطش فراهم باشد. مقتضياتش فراهم باشد موانعش برطرف باشد لذا اين تا عالم مثال ميآيد اجابت الهي از عالم فوق عقل گرفته تا عالم مثال ميآيد تا سقف عالم طبيعت ميآيد ولي براي تحققش نياز دارد به اينکه مقدماتش فراهم بشود. اينکه نميداند مادي بشود به اينجا بيايد.
بنابراين اين «ادعوني استجب لکم» قطعي است به لحاظ علت فاعلي قطعي است به لحاظ علت قابلي نيازمند به استعداد و آمادهسازي و رفع موانع و ايجاد شرايط و مقتضيات و امثال ذلک است. اينجا حضرت زکريا عرض ميکند که ﴿وَ لَمْ أَكُن بِدُعَائكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ در همين بحث امروز حاج آقا در درس خارج فقه به يک مناسبتي مطرح فرموده بودند اينجاست.
پرسش: ...
پاسخ: بنابراين الآن خيلي ميگويند ما پنجاه سال است سي سال ميگوييم خدايا خدايا مثلاً اين بچه مريض است آن مادر اينجوري است آيا چه ميشود؟ منطقش چيست؟ يک بحث اين است که خدا ميگويد اينجوري که فرمودند بعداً به شما ميدهيم پاداش آخرت به شما ميدهيم اينها موجود است. عينش را از ناحيه حق سبحانه و تعالي عينش اجابت ميشود ولي تحققش نيازمند به رفع موانع و ايجاد شرايط است الآن مثلاً ميخواهيد که سنّ شخص پنجاه سال است ميخواهد بکند سي سال! بفرما خدا کرد سي سال، اين علت مادي و شرايط زمان را ميتواني عوض کني؟ ميتواني زمان را تغيير بدهيد بيست سال قبل بکني؟ منظور اينکه علت قابلي بايد باشد.
«و قال خصوصا» اينکه فرمودند به همه انبياء حکمت داده است در خصوص حضرت لقمان هم اين مسئله روشنتر است «و قال خصوصا في شأن لقمان ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ﴾ كل ذلك في سياق الإحسان و معرض الامتنان» آن آياتي که در اين رابطه است کل اين آيات در سياق احسان الهي و در معرض امتنان است که خداي عالم اينها را ممنوندار خودش داشته باشد که اينها مسلّح و مجهّز به سلاح حکمتاند.
پس ما حالا تعبير ميکنيم ميگوييم فلان کس فرهيخته است فرهيخته يعني انسان خردمند انسان عاقل انساني که بر مبناي عقل زندگي ميکند مشي عقلاني دارد و همه کارهايش حُبّ و بغض او و رفت و آمدش مواضعش و نظراتش همه آنها مبتني بر عقل برهاني است. اگر اين عقل به اوج رسيد حيثيت جامعي پيدا کرد اطلاق پيدا کرد. از او به حکمت ياد ميکنند که خداي عالم انبياي خودش را به سلاح حکمت مجهز کرده است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، کتاب وحي است که مباحث «و علمک ما لم تک تعلم» است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، همان حکمت است که به يک معنا دارد شهودي ميشود اينکه همين «اللهم أرنا الأشياء کما هي» همين حکمت است که دارد به زبان شهود براي انسان حاصل ميشود اگر توانستيم اين را به زبان شهود در بياوريم اين حکمتي است که از آن به همان عرفان ياد ميکنند اما قدرت به شهود رساندن نداشته باشيم انبياي الهي اينها را شهود ميکنند ولي وقتي ميخواهد به جامعه بيايد اين شهودات بايد در کفه ترازوي عقل ريخته بشود برهاني بشود خردمندي بشود عقلپذير باشد به تعبير جامعه. هيچ پيغمبري سخني نگفته است که عقل آن سخن را نپذيرد و قبول نکند و نفرت داشته باشد.
«و لا معنى للحكيم إلا الموصوف بالحكمة المذكورة حدها» اگر به شخص گفته ميشود حکيم، اين معنايي ندارد مگر همين که ما الآن حد و تعريفش را بيان کرديم «و لا معني للحکيم إلا المصووف بالحکمة المذکورة حدها» که حدّش مشخص شده است. «التي لا يستطاع ردها» که قابل رد کردن نيست يعني حدّش تعريفي که ما از حکمت ارائه کرده بوديم همان تعريف به لحاظ جنس و فصل، گرچه حکمت جنس و فصل ندارد حقيقت وجودي است و مفهوم از آن انتزاع ميکنيم و نه جنس و فصل. همان حدي که ما بيان کرده بوديم اين حقيقت است. در اينجا «العالم نظما عقليا علي حسب الطاقة البشرية ليحصل التشبه بالبارئ تعالي» اين ميشود حکمت. وقتي ميگوييم حکيم، يعني آن انساني که اين ويژگيها را داشته باشد.
ملاحظه بفرماييد «اعلم ان الفلسفة استکمال النفس الإنسانية بمعرفة حقائق الموجودات علي ما هي عليها و الحکم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد» اين ميشود حکمت. اين تعريف حکمت است. يا تعريف ديگري است «و إن شئت قلت نظم العالم نظما عقليا علي حسب الطاقة البشرية ليحصل التشبه بالبارئ تعالي» اين تعريف و حدودي است که براي حکمت بيان شد «و لا معني للحکيم الا الموصوف بالحکمة المذکورة حدها التي لا يستطاع ردها» نميشود اين را رد کرد و حکمت را غير از آن دانست.
«و من الظاهر المكشوف أن ليس في الوجود أشرف من ذات المعبود و رسله الهداة إلى أوضح سبله و كلا من هؤلاء وصفه تعالى بالحكمة فقد انجلى وجه شرفها و مجدها» ما الآن در فضاي مرحله چهارم هستيم يا امر چهارم هستيم که بيان شرف حکمت است. الآن دارند جمعبندي ميکنند اين نکاتي که اينجا است شرف حکمت را بيان ميکنند. شرف حکمت چيست؟ ميفرمايند که «و من الظاهر المكشوف» آنچه که بسيار حرف ظاهر و صريحي هم هست مکشوف يعني صريح و روشن است «أن ليس في الوجود أشرف من ذات المعبود»، يک؛ «و أشرف من رسله الهداة إلى أوضح سبله»، دو؛ «و كلا من هؤلاء وصفه تعالى بالحكمة» هر کسي که خداي عالم آنها را به حکمت توصيف کرده است گفته مثلاً «و لقد آتينا لقمان الحکمة» و امثال ذلک آنها کسانياند که با اين وصف و با اين ويژگيها مختص ميشوند «فقد انجلى وجه شرفها» حکمت «و مجدها» حکمت را ميفهميم. «فقد انجلي» روشن ميشود منجلي ميشود شرف حکمت و مجد حکمت. «فيجب إذن انتهاج معالم غورها و نجدها فلنأت على إهداء تحف منها و إيتاء طرف فيها و لنقبل على تمهيد أصولها و قوانينها و تلخيص حججها و براهينها بقدر ما يتأتى لنا» دارند وارد کتاب ميشوند إنشاءالله. اين چند مدتي هم که ما در خدمت دوستان با اين بحثها داشتيم اينها تمهدياتي است آمادگيهاي ذهني است مثل کسي که بخواهد وارد نماز بشود بايد با فضاي نماز في الجمله آشنا باشد و شرايط نماز را آداب نماز را في الجمله بداند و تمهيدات و مقدمات را رعايت کند تا کمکم وارد قضيه بشود. الآن ما داريم به لطف الهي با اين تمهيداتي که بيان شده است فلسفه اين کتاب نگارش اين کتاب و نکاتي که الحمدلله در طي اين روزها بيان شده است اين را دارند ميفرمايند.
«فيجب إذن انتهاج معالم غورها و نجدها» که ما در حقيقت انتهاج يعني از نهج است و راهگرفتنها. يعني ما راه حکمت را بتوانيم از اين شواهد و از اين قرائني که در آن وجود دارد بتونيم بگيريم پس «فيجب إذن» در اين هنگام حالا که حکمت را شناختيم تعريفش را دانستيم غايتش را متوجه شديم اقسام اولياش را ملاحظه کرديم حالا کمکم بايد «فيجب إذن انتهاج معالم غورها و نجدها فلنأت على إهداء تحف منها و إيتاء طرف فيها» طرف يعني فوائد. طرائف همان نکات بسيار ظريف و حکيمانهاي است که از يک حقيقت گرفته ميشود «و إيتاء طرف فيها و لنقبل على تمهيد أصولها» پس وارد ميشويم «فلنأت» يعني وارد ميشويم «علي إهداء تحف منها» اين مباحث حِکمي را که در اين دريا و صحراي حکمت آموختيم و خداي عالم به ما تفضل کرده است را يکي پس از ديگري اهدا کنيم «و لنقبل» اقبال ميکنيم «علي تمهيد أصولها» اين حکمت «و قوانينها» اين حکمت «و تلخيص حججها» اين حکمت «و براهينها» حکمت «بقدر ما يتأتى لنا» به مقداري که براي ما فراهم آمده است.
واقعاً درود بفرستيم واقعاً براي اين بزرگوار و بزرگحکيم که اينگونه در خلوت تبعيد و زحمت و مکافات آمد و اين آثار ارزشمند را در اختيار قرار داد اينها کم چيزي نيست. خيلي تلاش شده حالا تلاشهاي ظاهري بجاي خود، اينها چقدر دنبال کردند اين معارف را! مدتها ميگويد با خودم کنجار ميرفتم که اينها را بگويم يا نگويم؟ بعد گفتم که بالاخره يک طلبهاي محقق هست دنبال ميکند پس براي اينها بگويم. اين خيلي مهم است. مدتها ميگفتم بنويسم يا ننويسم فايده دارد يا ندارد؟ بعد گفتم يک محققي يا طلبه محققي شايد بخواهد؟ براي او بنويسم. واقعاً آن وقت که مينوشت در آن خلوت و در آن تنهايي و در آن غربت و در آن تبعيد و امثال ذلک ميدانست که چنين حکمتي پايهريزي ميشود و اينجور دارد مسير علم را به سمت توسعه و پيشرفت ميبرد!
«و لنقبل إلي تمهيد اصولها» حکمت و قوانينش و تلخيص «حجها و براهينها ... و جمع متفرقات شتى واردة علينا من المبدإ الأعلى فإن مفاتيح الفضل بيد الله ﴿يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ﴾» مباحثي که در اينجا الآن مطرح است ما چون بناست که إنشاءالله از جهات کتاب رحيق مختوم هم استفاده کنيم اين چند دقيقهاي که وقت داريم دو سه تا اشاره هست به ميزان اشاره به اين اشارات ما نظر داشته باشيم و از آنها رد نشويم.
دو سه تا بحث عمده وجود دارد که اينها به هر حال به لحاظ فلسفي مقدم بر فلسفه است از آن جهت که شناخت اينها را ما با يک آگاهي و بصيرتي وارد حکمت ميکند. يکي نسبت فلسفه با علم است ديگري نسبت فلسفه با معرفت شناسي و امثال ذلک است سومي هم نسبت علم و ايمان است. اين سه تا مطلب را حاج آقا در مقدمه يعني اشاره پنجم و ششم و هفتم دارند مطرح ميکنند. خيلي اشارهوار ما رد بشويم و إنشاءالله دوستان مطالعه ميکنند جايي براي ورود بحث جدي دارد ولي الآن از طور بحث اسفار خارج ميشويم و طبعاً شايد فارغ و خارج از حوصله دوستان باشد. ما ميخواهيم که وارد بحث اسفار شويم.
يک بحث، بحث نسبت فلسفه با علم است. آيا فلسفه با علم در تقابل و در تضادند يا همساني و همساماني دارند يا اصلاً نسبتي با يکديگر ندارند؟ علم که امروز به مباحث تجربي و حسي اطلاق ميشود کاملاً از فلسفه جداست چراکه منهجي که فلسفه دارد منهج عقلي است و علم تجربي که امروز به عنوان علم دارد ميدانداري ميکند و اينجور حکومت خودش و غلبه و قهرش را بر همه آفاق دارد پهن ميشود مبنايش حس و تجربه است. بنابراين آن چيزي که معقول است در دايره حس و تجربه نميگنجد آنچه که مجرد است هرگز از منظر موجود مادي به ذهن نميآيد و از آن طرف هم امر عقلي حسي نيست شما ميخواهيد به يک نفر وجود خدا را وجود فرشتهها را وجود ولايت را رسالت را وحي را اعجاز را نشان بدهيد اين شدني نيست. اينها حقائق فوق مادي فوق حس است و لذا نه حقائق عقلي در ظرف و کاسه حس و ماده قابل طرح است نه آنچه را که در فضاي حس و ماده قابل شناخت است امکان اين را دارد که به عالم عقل برود. دو تا حوزه جداي معرفتي است اينها هيچ کدام نسبت به يکديگر متناظر نيستند هر کدام دارند کار خودشان را ميکنند البته يک حکيم ميتواند از مبدأ عقلي استفاده کند يا حکيمي ميتواند از يک مقدمه حسي استفاده کند اين از جايگاه آن راهبري است که هم به حوزه فلسفه آشناست و هم به حوزه علم آشنا است.
الآن اگر ما بگوييم که عرفان منهجش شهود است يا عرفان اصلاً مبتني بر وحدت شخصي وجود است عرفان با حکمت هيچ ارتباطي ندارد چرا؟ چون حکمت کثرت را ميپذيرد عرفان کثرت را نميپذيرد عرفان و حکمت با هم قرين نيستند منهج آن شهود است مباني آن وحدت است منهج اين عقل است مبانياش کثرت است باهم جور در نميآيد ولي يک عارفي مثل جناب صدر المتألهين ميتواند از حکمت براي عرفان کمک بگيرد از عرفان براي حکمت کمک بگيرد چرا؟ چون او هم حکيم است هم عارف است از اين مقدمات بهره ميبرد اما حکمت و عرفان دو تا علماند دو تا موضوع دارند دو تا مبادي دارند دو تا مسائل دارند دو تا منهج دارند.
پس يک بحث که فقط ما اشاره کرديم نسبت فلسفه با علم است که بايد راجع به اين صحبت شود و في الجمله اين است که اينها دو امر متغاير هستند که کاري با همديگر ندارند ربطي با همديگر ندارند.
پرسش: ...
پاسخ: در اصل علم بودن اينها باهم مشترکاند در مرتبه علم بودن مختصاند الآن حکمت و عرفان هر دو در اينکه در حوزه معرفت هستند فرقي نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بايد به اين توجه داشت در آن بخشي که چون آن تعيناتشان مثل علم طبيعي تعيني دارد علم فلسفه تعيني دارد در آن تعينات باهم ربطي ندارند هر کدام در مرتبهاي هستند مثل مرتبه ده با مرتبه پانزده به لحاظ مرتبه باهم شراکت ندارند به لحاظ اصل عدد باهم مشترک هستند اينها در حوزه اصل علم باهم مشترکاند اما در ...
يک اشارهاي ديگر را عرض کنيم و آن هم چون از فردا ميخواهيم وارد بحث شويم و آن مسئلهاي است که حاج آقا بسيار اينجا خيلي متين و استوار مطرح فرمودند و آن نسبت بين عقل و ايمان است. عقل نظري و ايمان که ايمان را جزء عقل عملي دانستند و دانش و انديشه را در حوزه عقل نظري دانستند و نقش هر دو را هم در جايگاه هر کدام از اينها بيان فرمودند و گفتند که ما مبادا اينکه فکر کنيم حالا اگر کسي حتماً خدا را شناخت حتماً پس بايد به او معتقد هم باشد نه! در حوزه عقل نظري خدا را ميشناسد اما در حوزه عقل عملي که ايمان اراده حب شوق عمل همه اينها در حوزه عقل عملي است شناخت آگاهي معرفت در حوزه عقل نظري است انسانها چهارگونه هستند يا علم دارند و ايمان و عمل ندارند عالم متهتّک. يا علم ندارند اما اهل عملاند جاهل متنسّک. يا نه علم دارند و نه عمل که ميگويند جاهل تبهکار. يا اينکه هم علم دارند و هم عمل که ميگويند عالم متقي. انسانها چهار قسم هستند و نسبت بين اين چهار تا را هم بيان فرمودند که عرض کرديم يکي از اشارات اين مطلب است.
آخرين جملهاي که قابل توجه است اين است که استکمال نفس فقط در حوزه انديشه نيست زماني که اين انديشه به ايمان و نهايتاً به عمل رسيد آن وقت است که انسان استکمال پيدا ميکند. غايت حکمت نهايت حکمت را در اينجا بايد جستجو کنيم. «فغاية الحکمة استکمال نفس البشرية» و اين استکمال در سايه انديشه و انگيزه و معرفت و ايمان حاصل ميشود بعد ايشان ميفرمايند که پس غايت حکمت همان تقويت عقل عملي است که مبتني بر عقل نظري شکل ميگيرد. اين هم مطالبي است که در اشارات حتماً اگر فرصتي کنيد مطالعه بفرماييد اينجا هست. اگر خدا بخواهد از فردا وارد بحث اصلي ميشويم إنشاءالله.