1400/08/30
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
«اعلم أن الفلسفة استكمال النفس الإنسانية بمعرفة حقائق الموجودات على ما هي عليها و الحكم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد بقدر الوسع الإنساني و إن شئت قلت نظم العالم نظما عقليا على حسب الطاقة البشرية- ليحصل التشبه بالباري تعالى و لما جاء الإنسان كالمعجون من خلطين صورة معنوية أمرية[1] و مادة حسية خلقية و كانت لنفسه أيضا جهتا تعلق و تجرد لاجرم افتنت الحکمة بحسب عمارة النشأتين بإصلاح القوتين إلي فنين نظرية تجردية و عملية تعلقية أما النظرية فغايتها انتقاش النفس بصورة الوجود على نظامه بكماله و تمامه و صيرورتها عالما عقليا مشابها للعالم العيني لا في المادة بل في صورته[2] و رقشه و هيئته و نقشه».
اجازه ميخواهم چند دقيقهاي راجع به سفري که ديروز در اصفهان به مناسبت روز جهاني فلسفه بود در خدمت شما مطالبي را عرض کنم که به هر حال محصول اين سفر است و رفت و آمد که إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد. آنجا به مناسبت روز جهاني فلسفه يک همايشي را در اصفهان برگزار کردند به عنوان فلسفه و زندگي. عنواني که ما براي بحثمان انتخاب کرديم تحت عنوان قلمور فلسفه بود. نکاتي که در آنجا مطرح شد و جا دارد که دوستان ما هم بدانند و نسبت به بحثها إنشاءالله همه ما سعي کنيم که به تعبير امروز به اشتراک بگذاريم مطالبي را که به ذهن ميرسد يا جنبه مطالعاتي به آن ميرسد.
در گذشته ميدان علم به صورت روشنتر تبيين شد و يکي از اقدامات بسيار مؤثري که دانشمندان هر علمي خصوصاً علوم انساني مثل فلسفه و اينها انجام دادند اين بود که حريم هر علم را به درستي شناختند حدود و صغورش را دانستند معرفي کردند و مهمترين کاري که انجام شد صيانت خود علم بود سعي کردند که علم را از تشويش ذهني و مشوشاني که تعابير خاصي دارند مثلاً جناب صدر المتألهين همچنين جناب شيخ الرئيس در الهيات شفا با عنوان متفلسفين حالا امروزه شايد اين عنوان بکار نرود ولي واقعاً همينها هستند که آشفته ميکنند پراکنده ميکنند اذهان را و بعد خود علم را. چقدر جناب صدر المتألهين براساس آن تشويشگران ذهني چه در فضاي عرفان که از آنها به عنوان جهله صوفيه ياد ميکنند چه در فضاي فلسه که از آنها به عنوان متفلسفين ياد ميکنند و کتابي در زمينه نفي اين جريانهاي انحرافي که کسر اصنام الجاهلية براي همين است که فکر بايد سالم باشد مضافاً به اينکه دانش سالم بماند صيانت يک علم بسيار ارزشمند است.
بنابراين يکي از عمدهترين کارهايي که در گذشته اين بزرگواران انجام ميدادند صيانت علم بود ميگفتند علم موضوعي دارد مبادي دارد مسائلي دارد و منهج و روشي دارد و اجازه نميدادند که هر کسي بخواهد هر حرفي را بزند و مخصوصاً جناب شيخ الرئيس در الهيات شفا خيلي اين جريان را جدّي و قاطع دارند و خود جناب صدر المتألهين هم باز همينطور بود.
نکته ديگري که در اين رابطه وجود داشت اين استوانههايي که در هر علمي خصوصاً علوم انساني در آنجا توضيح داده شد که علوم رياضي تجربي و علومي که موضوع تکويني دارند خود موضوع راهبري ميکند و اجازه نميدهد که خيلي پراکنده باشند اما در حوزه علوم انساني مثل فلسفه مثل اخلاق مثل سياست مثل مديريت و امثال ذلک يک موضوع عيني خارجي تکويني ندارد و اين انسان است که يک بحثي را در حوزه حمت عملي طراحي ميکند ميگويد تهذيب نفس تربيت منزل سياست مدن و اينگونه از مباحث که خيلي حدود و صغور روشن و عيني خارجي ندارد ولي ذهن است که بايد اين موضوعات را خوب منقّح بکند و بعد مسائل و مطالبي که مرتبط با آنها است را بياورد.
استوانههاي حکمت در اين زمينه نگه ميداشتند و اجازه نميدادند که شما در جريان مثلاً حکمت مشاء وقتي غزالي آمد و فخر رازي آمد اينها فيلسوف نبودند و متفلسف بودند عملاً از منظر جناب شيخ الرئيس و صدر المتألهين و اينها و با تشکيکاتي که کردند مثلاً در اين اشارات با آمدن فخر رازي مسير حکمت عوض شد با آمدن غزالي مسير حکمت تا سالها بلکه بيش از يک قرن اين مسائل بود وقتي محقق طوسي قيام کرد واقعاً قيام کرد و تحافت الفلاسفه را که جناب غزالي نوشت البته ابن رشد تحافت التحات نوشت و وقتي رسيد به مرحوم خواجه، به گونهاي با جناب امام رازي و خطيب رازي برخورد کرد که تمام اشکالات و نقدهايي که ايشان داشت را مرتفع کرد و از آن به بعد به گونهاي اشارات تحرير شد که کسي به سراغ نقد اشارات نرفت. خيلي مهم است يک کتابي که در اين حد از اتقان نوشته شده بود و جناب فخر رازي به اين صورت اين کتاب را جرح کرد و نقدهاي جدي داشت جناب محقق طوسي به ميدان آمد و به تعبير که خيلي تعبير زيبايي بود جناب صدر المتألهين دارند تحت عنوان «و محقق عبارات الشيخ، و محقق مقاصد الشيخ» در اسفار است اين عبارتها که ناب صدر المتألهين نسبت به محقق طوسي ميگويند ايشان قيام کرد و حکمت را از دست اينها نجات داد و فلسفه را به فيلسوفان سپرد و متفلسفان را کنار زد.
در دوره يعني منظور خود شخصيتي مثل جناب خواجه به علم استواري ميبخشد اين استوانه علم و حکمت فلسفه را نجات ميدهد و از دستاندازيهاي غزالي و فخر رازي و امثال ذلک که اينها متفلسف بودند اينها فيلسوف نبودند غزالي که فيلسوف نبود خطيب رازي که فيلسوف نبود. اينها حداکثر متکلم بودند چون متکلم بودند قدرت علمي فلسفي قوي نداشتند اينها به دام شبهات و اشکالات افتادند و يکي تحافت الفلاسفه نوشت و يکي هم اشارات را شرح کرد به اين منظور و امثال ذلک.
بنابراين از دو راه علم را صيانت کردند يک: خود علم را به لحاظ روشي دانشي کاري کردند که آن سالم بماند و صيانتبخشي کردند دو: به قدري قامت استواري را در فضاي يک علم اينها به ميدان آوردند که در حقيقت کسي به خودش اجازه نداد که اين مسائل را به اين صورت بررسي کند. اين بود که جريان علم سالم ماند.
بعد از صدر المتألهين هم حکمت به قامت جناب صدر المتألهين ايستاد و تا کنون هم شخصيتهايي که به ميدان آمدند مثل جناب علامه و مرحوم امام و ديگراني که البته مرحوم آقا علي حکيم و مدرسها و آشتيانيها و امثال ذلک خود حکيم سبزواري اين نظام علمي را استوار داشتند و خود همين شخصيتها به گونهاي بودند که قدرت و استقامت دانش فلسفه تاکنون حفظ شده است الآن هم مستحضريد بزرگاني مثل والد بزرگوار يک کتابي مثل را در حد رحيق مختوم مينويستند و تمام جهات را مطرح ميکنند البته اگر نقدهايي هست اشکالاتي هست بسيار خوب نقد و اشکال هميشه خوب است و شبهاتي هک پيش ميآيد مطرح ميشود و جواب گفته ميشود در همين روزگار ما برخي تعليقه نوشتند و اشکالاتي داشتند و برخي هم پاسخي دادند اينها خيلي خوب است اما فيلسوفانه اظهار نظر کردن و نه متفلسفانه خيلي مسئله مهمي است. با اين نگاه مسئله صيانت علم خيلي مهم است.
نکته ديگري که باز آنجا مطرح شد اين بود که چون بحث ما تحت عنوان قلمرو فلسفه هست ببينيم فلسفه تا کجا امتداد دارد؟ بله، فلسفه از هستي بحث ميکند و نه از چيستي، چيستي را به علوم مختلف واگذار ميکند اما هميشه اين هستي و احکام هستي را در علوم به صورت سايه دنبال ميکند يعني چه؟ يعني اينجور نيست که فقط موضوعات علوم را اثبات کند و بعد رها کند آقاي مثلاً عالم علم طبيعي! بفرماييد اين «الموجود المادي» اثبات شد شما بررسي کنيد! يا اي عالم علم اخلاق! موجودي به نام نفس اثبات شد شما راجع به آن بحث کنيد و موضوع علم اخلاق باشد. يا ساير علوم نه! هر علمي را که به لحاظ موضوع فلسفه اثبات کرد آن موضوع را با احکامش ميسپارد يعني رها نميکند تا هر کجا که هست اين احکام هستي را با آن دارد.
اگر ميگويد که وجود موجودات حادث است ممکن است به امکان فقري، ربط محض است و اشراف الهي برايش هست اين وجود يک وجودي است که همانطوري که مبدأ المبادي برايش هست غاية الغايات برايش هست اين لازمهاش چيست؟ لازمهاش همان فرمايشي است که حضرت استاد بارها ميفرمايند که اين علوم را بايد به «هو الاول و الآخر» بحث کرد. اين از جهت اين است که فلسفه اين موضوعات را رها نميکند بعد از اينکه موضوعش را اثبات کرد موضوع را به همراه احکام نشان ميدهد. الآن به عالم طبيعي موضوع ميدهد ميگويد بدن انساني اين بدن انساني يکي از موجودات مادي است بفرما راجع به آن بحث کن.
اما از چيستي آن بحث کن و الا به لحاظ هستي به آن گفتم که اين موضوع يک موجود امکاني است يک موجود حادث است يک موجود بالقوه است و يک موجودي است که مبدأ دارد يک موجودي است که منتها دارد و امثال ذلک. براي اينکه بحثمان را زودتر جمعبندي کنيم و مطالبي که آنجا مطرح شد در جلسه ديروز در اصفهان مطرح شد تحت عنوان قلمرو فلسفه توضيحاتي عرض کنيم اين مطلب هم عرض شد که يکي از مسائلي که امروز ما داريم بحث علوم انساني است. بحث علوم انساني بحثي است که امروز نه تنها جمعي که در اين رشته دارند کار ميکنند بلکه ساير رشتهها را به گونهاي تحت پوشش خودش گرفته است علوم انساني مباحثي مثل سياست را مثل مديريت را مثل اقتصاد را مثل فلسفه اخلاق را همه اينها زير مجموعه آنها هستند.
آيا اين دسته از علوم که درست است موضوعاتش فعل الهي نيستند بلکه موضوعات آنها در حقيقت فعل انساني است انسان است که راجع به سياست راجع به مديريت راجع به اقتصاد راجع به فرهنگ راجع به روابط بينالملل و اينگونه از مسائل دارد حرف ميزند و امثال ذلک آيا اينها رهاشدهاند؟ آيا فلسفه نسبت به اينها اشرافي ندارد؟ نظارتي ندارد؟ و اينها افسارگسيختهاند هر جوري که بخواهند حرکت بکنند جا دارد؟ يا نه، اينها هم به لحاظ جايگاهي به لحاظ موضوعي وابستگي به حکمت دارند و حکمت اينها را هم به لحاظ موضوعي دارد راهبري ميکند؟ اگر مسئله سياست مدن هست اگر مسئله تدبير منزل هست اگر نفس به عنوان موضوع علم اخلاق است همه اينها مسائلي است که حکمت نظري اثبات ميکند و در اختيار حکمت عملي قرار ميدهد.
يک مقاله را من در اين رابطه ميديدم تحت عنوان همين قلمرو فلسفه که ظاهراً اين مقاله ترجمه شده بود مقالهاي است که ظاهراً يکي از اين دانشمندان انگليسي نوشتهاند در آنجا تصريح ميکند که اينکه ما بايدها و نبايدها را از هست و نيستها بگيريم اين حرف قديم بوده اينها تاريخ مصرفش گذشته نه! هيچ لزومي ندارد که ما بايدها و نبايدها را از هست و نيستها بگيريم ما اصلاً بايدها و نبايدهاي خودمان را ميسازيم! ما بايدها و نبايدهايي را در حوزه علوم ميسازيم و نيازي هم به هيچ هست و نيست نداريم! اينهاست که اين علم را افسارگسيخته ميشود و جريانهاي انساني يعني علوم انساني را دارد زمامداري ميکند و اين افسارگسيختگي علوم انساني و جدا شدن از فلسفه، حالا از دين که جدا شدند اما از فلسفه هم خودش را بخواهد جدا بکند به هر مسيري که انسان بخواهد جامعه را ميبرند. چون اين علوم انساني راهبري ميکند کشور را جامعه را مملکت را يک نظام سياسي را و بنابراين اگر اين رها بشود و از تحت اشراف يک حکمت الهي و فلسفه در بيايد اتفاقي که خواهد افتاد اتفاقي است که امروز در جهان غرب شاهدش هستيم. علوم انساني هيچ شکي نيست که در حقيقت مدلش براساس تحليلهاي انساني و تفلسف انساني دارد جلو ميورد ما اين را انکار نميکنيم درست هم هست اما هم به لحاظ موضوع بايد خودش را تحت اشراف فلسفه بداند فلسفه مسئله نفس را به عنوان موضوع اين دسته از علوم انساني جدي براي انسان تشريح کرده است قواي ادراکي قواي تحريکي مبدأيتش منتهائيتش به عنوان يک موجود مجرد باقي ثابت اين دسته از افراد است. اين موضوع مشخص شده اصل موضوع علوم انساني بنام انسان و نفس ... درست است سياست است اما مديريتي که براي انسان باشد آن انسان کيست؟ آن موجودي که اين علوم انساني به هواي او دارد کار ميکند تلاش ميکند تا سياستش را تا مديريتش را تا اقتصادش را تا فرهنگش را بسازد آن انسان کيست؟ فلسفه رها کرده و فقط آمده گفته که ما يک موجودي داريم که ذاتاً مجرد و فعلاً مادي بنام نفس. آقاي صاحبان علوم انساني! بياييد راجع به اين موضوع بحث کنيد و من رفتم خداحافظ! يا نه، قلمرو فلسفه اين است که تا آخر با اين علوم همانطور که با علوم طبيعي و رياضي هست با علوم انساني هم هست. انساني را به ساحت علوم انساني ميرساند که اين انسان يک موجودي است مجرد مبدأيي دارد غايتي دارد و داشتن آن لطيفه رباني بنام نفس اين ويژگيها را دارد و امثال ذلک.
به هر حال اين يک گزارشي بود که خواستيم جلسه ديروز در اصفهان برگزار شد در خدمت دوستان به اشتراک بگذاريم و اين بحث را إنشاءالله ما بتوانيم اينها محصول همين مباحثي است که ما در اين دوره بحثها با همديگر داريم.
پرسش: ...
پاسخ: تا آخر دارد و رها نميکند اينجور نيست که فقط ما بگوييم که فلسفه موضوع علوم را اثبات ميکند و تمام شده است نه! موضوع علوم را اثبات ميکند، يک؛ احکام وجودي آنها را بيان ميکند، دو؛ وبراساس اينکه اين احکام وجودي با خود وجود هسند يعني فلسفه با علوم هست. فقط موضوع نيست احکام وجودي را فلسفه دارد ميگويد اگر ميگويد موجود مادي ميگويد اين موجود مادي مفتقر است حادث است بالقوه است و مبدأ دارد منتها دارد و اينگونه از احکام. اينها احکام وجودي است اينها احکام وجودي يک وجود مادي است يک موجود مجرد مثل نفس هم احکام ديگري ممکن است اضافهتر داشته باشد. اين همراهي و اشراف فلسفه اجازه نميدهد که راجع به علوم انساني هر جور تصميم بگيرند هر نوع مديريتي هر نوع سياستي هر نوع فلسفه اخلاقي هر نوع فلسفه اجتماعي بخواهند برايش بسازند اين فلسفهها بايد خودشان را با فلسفه مطلق که اينجور موضوعشان را در اختيارشان قرار داده هماهنگ باشند و لذا اين سخني که بگوييم بايدها و نبايدها لازم نيست از هست و نيستها تبعيت بکنند اين سخن، سخن ناصوابي است بلکه هست و نيستها از جانب فلسفه ميآيند چارچوب ميدهند اين موضوع را روشن ميکنند و عالمان علوم انساني بايد در اين حوزه فکر کنند و کار بکنند.
پرسش: ...
پاسخ: هدايت شده حرکت ميدهد اين تحت عنوان بحث قلمرو فلسفه ما اين را در آنجا مطرح کرديم.
وارد بحث خودمان ميشويم دوستان تشريف دارند و همچنين در فضاي مجازي با ضمن عرض سلام مجدد، بحث را شروع ميکنيم. در اين مقدمهاي که جناب صدر المتألهين براي کتاب شريف اسفار نگاشتند چهار مطلب را دارند افاده ميکنند مطلب اول تعريف فلسفه، مطلب دوم تقسيم اولي فلسفه، مطلب سوم غايتمند بودن و هدف داشتن فلسفه و مطلب چهارم شرافت و جايگاه فلسفه است. اين چهار مطلب را در حقيقت دارند مطرح ميکنند.
تاکنون ما مطلب اول را که تعريف فلسفه بود را در دو شکل و در دو شکل از آنچه را که در متن ملاحظه فرموديد گذرانديم و رسيديم به مطلب دوم که غايت و هدف فلسفه است. هدف فلسفه چيست؟ ما براي چه اين درس را ميخواهيم؟ چرا اين مباحث را ميخوانيم؟ به دشت اين مسئله ميتواند براي ما معنا داشته باشد يک سلسله جمع شدن و رفت و آمدها و اينها نيست واقعاً هدفمندي که در دانش فلسفه است چيست؟ هر علمي موضوعي دارد مسائلي دارد مبادياي دارد غايتي دارد منهج و روشي دارد در فلسفه يک غايت عظيمي برايش دارند برميشمارند. ميفرمايند که چون فلسفه در حقيقت براساس آن تعريف اين است که دسترسي به حقائق اشياء براي انسان حاصل ميشود فلسفه ميخواهد روشن بکند که چه چيزي در جهان هستي واقعيت دارد و چه چيزي واقعيت ندارد؟ اگر سؤال بکنيم که دانش فلسفه را شما چگونه تعريف ميکنيد؟ شايد براساس اين تعريفي که مرحوم علامه در نهايه حاج آقا از ايشان تقرير ميکنند و به عنوان اينکه موضوع فلسفه «الواقعية» است اين حرف خيلي حرف به کمال رسيدهاي است اين سخن در باب موضوع فلسفه، موضوع فلسفه الواقعية است اين مطلب را هم ديروز در آنجا عرض کرديم که حضرت آقا يک برداشت خيلي لطيفي دارند ميفرمايند که موضوع فلسفه الواقعية است و اولين مسئله فلسفه اثبات واجب است. اين حرف، حرف بسيار عظيم و ارزشمندي است اگر بگويند که رشد فلسفه را در دوره معاصر ببينيد در قبل وقتي که ميخواستند واجب را اثبات کنند ميگفتند که ما ممکن داريم ممکن چون بدون واجب نميشود و الا بايد دور و تسلسل بشود براساس ابطال دور و تسلسل، ممکن به واجب ميشود. الآن ميفرمايند که نه، ما واجب را اول اثبات ميکنيم بعد دور و تسلسل را باطل ميکنيم چطور؟ واجب را چگونه اثبات ميکنيد؟ ميگويند همين اولين مطلبي که مرحوم علامه فرمودند که واقعيت لاواقعيت نميشود. در همان صفحات اول تعليقاتي که مرحوم صدر المتألهين بر اسفار جلد اول دارند واقعيت اگر بخواهد لاواقعيت باشد يعني چه؟ يعني سفسطه و چون سفسطه باطل است يعني واقعيت لاواقعيت نميشود. اگر واقعيت لاواقعيت نميشود يعني «بالضرورة الأزلية» واقعيت واقعيت است.
اگر واقعيت بالضرورة الأزلية واقع است يعني واجب و معناي ديگر واجب همين است واجب يعني آن موجودي که وجود براي او بالضرورة الأزلية ثابت باشد واجب يعني اين. الآن ما واجب داريم ميگوييم بله، چرا؟ چون الواقعية است و الواقعية که لا واقعية نميشود چون الواقعية لاواقعية نميشود پس ما اولين مسئله فلسفي ما بدون نياز به هيچ مقدمهاي امکان و وجوب و حدوث و قدم و امثال ذلک هيچ نيازي به اينها نيست بلکه اولين مسئله فلسفي ما مبتني بر همين موضوع چون واقعيت لاواقعيت نميشود يعني واجب پس واجب اثبات شده است.
پرسش: ...
پاسخ: مرحوم علامه در آنجا ميگويند که اصول فلسفه و روش رئاليسم ما واقعگرا هستيم چون واقعگراييم پس واقعيت وجود دارد ميشود اين واقعيت لاواقعيت بشود؟ ميگويد نه، نميشود. اگر نميشود يعني بالضرورة الأزلية ثابت است اگر يک موجودي بالضرورة الأزلية ثابت است پس همان واجب خواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: ولي با يک نگاه دقيقتر اين ميشود که بعد از اينکه ما وجود را احراز بکنيم که در مقابل ماهيت و امثال ذلک شايد اين ذهنيتها پيش بيايد ميگويند که نه الموجودي داريم نه الوجودي داريم نه الماهية، هيچ کدام از اين مفاهيم را ندارد هيچ کدام از اين مفاهيم هم دخيل نيستند ما يک سؤال بديهي داريم که آيا الواقعية هست يا نيست؟ اگر گفتيد واقعيت هست و اين واقعيت لاواقعيت نميشود يعني واجب است تمام شد و رفت. ما هيچ چيز ديگري نياز نداريم، چرا؟ چون واجب يعني چه؟ يعني يک موجودي که وجود براي او بالضرورة الأزلية ثابت باشد اين را حاج آقا در رحيق دارند إنشاءالله ما که برسيم خواهيم خواند به اميد خدا و اين از دستآوردهاي حکمت است که در اين دوره دارد انجام ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: يک حري آدم ميزند ولي بايد برهانش با آن همراه باشد اين مطلب شما يک ادعاست.
پرسش: ...
پاسخ: خود برهان صديقين هم باز با عنوانش الموجود است ما حتي اينها را هم نميخواهيم ما مستقيم ميرويم روي واژهاي بنام الواقعية. الواقعية لاواقعية ميشود؟ اگر واقعيت لاواقعية بشود يعني سفسطه. «و بها يدفع السفسطة» اين عبارت مرحوم علامه در تعليقهشان بر اسفار است که دوستان ملاحظه ميکنند.
اما غايت فلسفه ميفرمايند که غايت فلسفه اين است که چون فلسفه به دنبال جهانشناسي است هدف و نهايت و غايت فلسفه اين اين است که آن چيزي که در نظام هستي وجود دارد در عالم وجود دارد اين بيايد در نفس انساني و انسان نسبت به آنها يک معرفتي پيدا کند انتقاش هستي در نفس انساني، اين غايت فلسفه است. فيلسوف ميرود تا چکار بکند؟ تا هستي را آنگونه که هست بيابد و در حوزه نفس خودش آن را قرار بدهد. انتقاش عالم وجود در عالم نفس، اين ميشود غايت فلسفه و از اين جهت ميشود «صار عالماً عقلياً مضاهياً للعالم العيني» يک جهان بيروني داريم يک جهان دروني و اين جهان دروني مضاهي با وجود خارجي و عيني است هر آنچه که در خارج وجود دارد چراکه انسان براساس براهين عقلي چون فرمودند که منهج ما را هم بدانيد که به تعبير خودشان «و الحکم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد» که اگر مرحوم صدر المتألهين يا کسي که عنوان داده اين مطلب را هم ميآورد خوب بود که در حقيقت يک امر پنجمي هم ميشود از اين مقدمه استفاده کرد و آن اين است که روش فلسفي چيست؟ نه تقليد است نه ظن و گمان است نه حس و تجربه است بلکه تنها راهي که وجود دارد برهان عقلي است تحقيقاً «و الحکم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد» اين هم يکي از نکاتي است که در اين مقدمه آمده است.
اما چون حکيم در حقيقت ميرود تا جهان هستي را آنگونه که هست بشناسد پس عالم عقلي خواهد شد «مضاهيا للعالم العيني».
پرسش: ...
پاسخ: حاج آقا اتفاقاً همين بحثي که ميفرماييد در آن موقع که ما اسفار ميخوانديم ميفرمودند که بله معرفتشناسي مقدمه است ولي فلسفه مقدم است. ما في الجمله ميدانيم که برهان عقلي براساس آنچه که در منطق فرا گرفتيم برهان عقلي يقينآور است اين في الجمله است اما مناقشات و تشکيکات و مباحثي که در فلسفه غرب در بحث معرفتشناسي شده بسيار بسيار بحثهاي دامنهداري را پيدا کرده و متأسفانه چون انحرافاتي در آن وجود دارد کاملاً آنها از معرفت خودشان را منصرف ميدانند و ميگويند که ما به معرفت راهي نداريم به حقيقت برسيم.
پرسش: ...
پاسخ: شکاکيت است و نسبيت است و امثال ذلک حالا محصول آنچه که در آن راه معرفتي الآن به دست بشر رسيده است همين نسبيت و شکاکيت است عملگرايي هستند و علم چيزي به نام علم و کشف از واقع وجود ندارد اين نه تنها دين را فلسفه را حتي علم را هم کنار زده است گفته که ما در فضاي تجربه هم يک کشف مشهود واقعي نداريم آنچه که الآن بدست آمده فعلاً اينجوري است که ممکن است پسفردا جور ديگري باشد! اين هيچ چيزي براي آنها ابطالپذيري يکي از مؤلفههاي معرفتي است که امروز ما داريم.
اين مسير، مسيري نيست که کسي برود ولي در اصل مطلب جناب عالي که بحث معرفتشناسي بايد باشد ما فعلاً معرفت را براساس يک معرفت اجمالي في الجمله ميپذيريم که معرفت يقيني از راه برهان فلسفي براي ما مقدور است. اجازه بدهيد که اين غايت را بخوانيم و تأييداتي که جناب صدر المتألهين از منابع وحياني استفاده ميکنند. «أما النظرية فغايتها» چون در اينجا همانطوري که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد اين بود که تقسيم اوّلي هم فلسفه هم بيان شده است فلسفه داراي دو تا تقسيم است تقسيم اولاش البته: فلسفه عملي و فلسفه نظري. غايت فلسفه نظري چيست؟ «و اما النظرية فغايتها انتقاش النفس بصورة الوجود على نظامه بكماله و تمامه» آن چيزي که در خارج وجود دارد که «للعين غير الشيء في الأعيان علم بها في الأذهان» که حکيم سبزواري فرمودند يعني اشياء يک وجود عيني دارند يک وجود ذهني. فلسفه براساس تحليلهاي عقلي آن چيزي را که در عين است به ذهن ميآورد. «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان».
«اما النظرية فغايتها» اين حکمت نظري «انتقاش النفس» يعني نفس نقشها را ميپذيرد انتقاش انفعال است «انتقاش النفس بصورة الوجود و لا نظامه و کماله و تمامه و صيرورتها عالما عقليا مشابها للعالم العيني لا في المادة» اين «لا في المادة» در کنار «بصورة الوجود» يعني «بصورة الوجود لا مادة»، «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه (أي بصورته لا بمادته) في الأذهان» است. اين تأکيدي که اينجا الآن جناب صدر المتألهين دارند ميگويند «بکماله و تمامه» به ذهن ميرسد يعني اين باور دارند که معرفتشناسي امکانپذير است و انسان ميتواند با حقائق عيني از منظر عقل حتي حالا شهود که به جاي خودش از منظر عقل ارتباط يقيني پيدا کند به گونهاي که به کمال و تمام در خودش بياورد لذا فرمود «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه» يعني بتمامه و کماله «لدي الأذهان» در اين صورت «فصيرورة النفس عالما عقليا مشابها للعالم العيني لا في المادة» اين «لا في المادة» به آنجا مربوط است «بالصورة الوجود لا في المادة بل في صورته و رقشه و هيئته و نقشه» که رقش همان نقش است که در نفس انساني شکل پيدا ميکند و هيئت و نظام پيدا ميکند.
«و هذا الفن من الحكمة هو المطلوب لسيد الرسل المسئول في دعائه ص إلى ربه حيث قال: «رب أرنا الأشياء كما هي»»؛ هم تمام اشياء، يک؛ هم به حد اعلاي از معرفت که رؤيت است، دو؛ چيزي از حقائق هستي در جهان نمانده باشد مگر اينکه يک عارفي يک الهيداني همه اينها را آنگونه که هست براساس نوع معرفت برتر که معرفت شهودي است داشته باشد. «اللهم» يا «رب أرنا الأشياء کما هي» و للخليل ع أيضا حين سأل ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾» اين حکم ناظر به بخش نظري فلسفه است و «الحقني بالصالحين» هم نقش عملي فلسفه است. «و الحكم» که اينجا خواسته ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾، اين حکم يعني چه؟ «و الحکم هو التصديق بوجود الأشياء المستلزم لتصورها أيضا» يعني بايد حقائق را انسان بشناسد بعد حکم به وجودشان بکند.
اينکه ميگويد: ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾ يعني چه؟ يعني من بتوانم حقائق را بشناسم و حکم به وجود آنها بکنم چه چيزي وجود دارد و چه چيزي وجود ندارد؟ چه چيزي وهم است؟ چه چيزي خيال است؟ چه چيزي گمان است؟ چه چيزي براساس ذهنيتهاي انساني شکل گرفته ولي واقعيتي ندارد؟ ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾ حکم يعني چه؟ يعني آن تصديق حقيقي واقعي صحيحي که نسبت به اشياء براي انسان حاصل ميشود و قبل از اينکه انسان تصور کند که نميتواند تصديق بکند پس اول بايد تصور بکند «المستلزم لتصورها أيضا» اين غايت حکمت نظري است.
اما غايت حکمت عملي چيست؟ چون اول بعد از تعريف فلسفه، تقسيم فلسفه را هم بيان کردند فرمودند که چون انسان معجون از دو عنصر اصلي است «لا جرم افتنة الحکمة بحسب امارة النشيئتين باصلاح القوتين، افتنة الحکمة الي فنّين» حکمت تقسيم شده است به دو فن: «نظرية تجردية و عملية تعلقية».
پرسش: ...
پاسخ: منطقي يک ظرفيتي است که آن حقيقت قرآني در آن ظرف معنا بشود حکم يعني چه؟ ما اگر اين را نداشته باشيم ميرويم سراغ اينکه حکم را بفهميم که يعني چه؟ حکم لااقل به لحاظ لغوي همان اتقان و استحکام است خدايا به من يک استحکامي بده ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾ يعني چه؟ يعني اين استحکام و اين قوت يعني چه؟ يعني من بتوانم تصديق بکنم حقائق را! بتوانم بشناسم تصديق بکنم و تصديق قطعي بکنم و حکم و استحکام پيدا بکند اين ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اتفاقاً تجريد فلسفي در اينجا نيست چون «أرنا» است اين در حقيقت نگرش عرفاني است همان شهود است همان چيزي که شما ميفرماييد همان است يعني با جزئياتش است تجريد فلسفي نيست ولي ايشان ميخواهد بگويد که اصل آن مسئله که انتقاش نقش است دارد صورت ميپذيرد اما به نحو اعلي و اتمش که به صورت شهودي باشد و قلبي باشد. «و أما العملية فثمرتها مباشرة عمل الخير[3] لتحصيل الهيئة الاستعلائية» اينجا حکمت، حکمت است که در حقيقت آنچه را که انسان از دانشهاي نظري آموخته است بتواند آنها را به عمل تبديل کند به باور بياورد خود به باور رساندن عمل است چون ايمان در حوزه عقل عملي شکل ميگيرد چون ايمان در حوزه عقل عملي دارد شکل ميگيرد يعني هر آنچه را که شما از حقائق هستي فهميديد فهميديد که جهان مبدأيي دارد آغاز و انجامي دارد و حقائق ولايي دارد رسالت دارد وحي دارد اينها را ما از طريق فلسفه ميشناسيم ميفهميم و تصديق به وجود اينها ميکنيم اينها را هم در حوزه عقل عملي بکار بگيريم و نفس را در آن حوزه هم کامل کنيم «و اما العملية فثمرتها» يعني ثمره حکمت عملي «مباشرة عمل الخير» که نفس مباشرت داشته باشد با عمل خير «لتحصيل الهيئة الاستقلالية للنفس على البدن و الهيئة الانقيادية الانقهارية للبدن من النفس» نفس بايد چه باشد؟ بايد مسلط باشد و بدن هم بايد تابع باشد. آن قاهر باشد و اين منقهر. کي اين اتفاق ميافتد؟ آن وقتي که حکمت عملي بيايد به صحنه نفس و عقل عملي را براي براي انسان بالفعل بکند وقتي عقلي عملي براي انسان حاصل شد و انسان آنچه را که فرا گرفته بود به لحاظ عقل نظر مباشرت بخشيد به آن حوزه نفس و عقل عمل از آن به بعد بدن تابع ميشود؟ چرا حرفهاي ما را گوش نميدهيد؟ چرا «وجهت بها و استيقنتها انفسهم»؟ براي اينکه آن چيزي که «و استيقنتها انفسهم» اين تبديل به مباشرت قلبي نشده است «حجدوا بها» جناب حضرت موسي(عليه السلام) بعد از قضاياي اعجاز و بعد شکست سحره و امثال ذلک به فرعون فرمود که تو اين را به صورت روشن «لقد علمت هذا» اين روا روشن فهميديد «بصائر» خيلي روشن و شفاف فهميدي که حق با من است چرا قبول نميکني؟ براي اينکه عقل نظر به عقل عمل تبديل نشد اين اتفاقي که اينجا الآن دارند ميفرمايند که «أما العملية فثمرتها مباشرة عمل الخير لتحصيل الهيئة الإستعلائيه» اينجا مهم است.
مگر علم کار ميکند اگر علم به عمل تبديل شد رسيد به قوه عقل عملي رسيد البته هيئت استعلائي ايجاد ميشود وگرنه «ربّ عالم فلان، ربّ تالي القرآن فلان، کم من عقل اسير تحت هوي امير» کدام عقل اسير است؟ اين عقلي که اسير است عقل نظري است «تحت هوي امير» اينجا عقل عملي نشده است و اين هواي نفس که در حوزه عقل عملي شکل گرفته است به اسارت ميبرد آن عقل نظري را «چو دزدي با چرا آيد گزيدهتر برد کالا». اين در حقيقت دزد با چراغ است عقل نظري اگ رتحت امارات نباشد. اين مباشرت عمل خير «لتحصيل الهيئة الإستعلائية» بسيار مطلب مهمي است که اين هيئت استعلائيه براي نفس نسبت به بدن خواهد بود از آن طرف هم هيئت انقياديه و انقهاريه بدن نسبت به نفس است «و الهيئة الانقيادية الانقهاية للبدن من النفس و إلى هذا الفن أشار بقوله ع: «تخلقوا بأخلاق الله» اين مسئله جنبه تخلق است که حيثيت عقل عملي است. «و استدعى الخليل ع في قوله ﴿وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾.
آنجا که گفت: ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾ ناظر به ثمره عقل نظري است اينجا که ميفرمايد چون اينها باهم است ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾، خواسته حضرت خليل الرحمن اين دو مطلب بود يکي اينکه عقل نظري را کامل کند ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً﴾، يکي اينکه عقل عملي را کامل کند ﴿وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾ که اين مسئله است.
خدا تأييد کند.