1400/08/24
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
همچنان در بيان تشريح اسفار اربعه هستيم که جناب صدر المتألهين مبناي حرکت عقلي خودش را در اين حکمت متعاليه براساس آن قرار داده است محمل اين حکمت متعاليه اسفار اربعه است بايد ديد اولاً اين چه ريشه حِکمي و يا عرفاني دارد؟ و ثانياً آيا ظرفيت اين را دارد که همه مباحث حِکمي را در درون خودش داشته باشد يا نه؟ در قبل از نظام حکمت متعاليه يک موضوعي را قرار داده بودند براي فلسفه به عنوان اينکه «الموجود بما هو موجود» يا موجود به شرط اينکه «أن لا يتخصص بالطبيعي و الرياضي و الاخلاقي و المنطقي» و امثال ذلک که اينها تبيين موضوع فلسفه بود و براساس اينکه در هر دانشي از عوارض ذاتي او بحث ميشود از عوارضي ذاتي «الموجود بما هو موجود» بحث ميشد احکام عام وجود اقسام عام وجود احکام اقسام عام وجود و امثال ذلک.
چنين بستري به لحاظ معرفتي وجود نداشت که جناب صدر المتألهين در حقيقت اين را ابداع کردند گرچه ريشه در مباحث عرفاني دارد. ما داريم بررسي ميکنيم حالا ضمن اينکه بحثهاي تاريخي يا ريشهاي آن را تطوراتي که از عرفان به فلسفه داشت را بررسي ميکنيم اصل اينکه آيا حکمت متعاليه براساس اين ظرفيت چه شکل و ساختاري پيدا ميکند اين هم قابل توجه است سفر اول سفر ثاني سفر ثالث سفر رابع به کدام يک از مسائل فلسفي در اين اسفار پرداخته ميشود؟ اگر کسي واقعاً اسفار اربعه را خوب تحليل کند و معرفت فلسفي حکمت متعاليه را در اين ظرف بريزد بخش قابل توجهي از آن ساختار فلسفي حکمت متعاليه برايش روشن است. خيليها اصلاً نميدانند که اينجا چه اتفاقي افتاده است! چراکه جناب صدر المتألهين همه مباحث معرفتي عقلي فلسفي را در قالب همين اسفار اربعه ريخته و بخشي را در سفر اول بخشي در سفر دوم و اينها را در اين نظام نظم داده و تنسيق کرده است.
يک مطلب قابل توجه اين بود که در جلسه قبل آغاز شد و تتمهاي از آن مانده است. جناب صدر المتألهين در ابتدا فرمودند که «و اعلم أن للسلاک من العرفاء و الأولياء أسفاراً أربعة» براي سالکان کوي معرفت شهودي و عرفان و اولياي الهي مسالک اربعه است اسفار اربعه است که اين اسفار اربعه را شمرد پس ريشه اين سخن در عرفان است اين باعث شد که يکي از اشاراتي که حضرت آيت الله جوادي آملي در تبيين اين بحث دارند مربوط شده است به حکمت و عرفان و نسبت بين حکمت عرفان، عرفان نظري عرفان عملي، اخلاق علمي اخلاق عملي و نسبت آنها با حکمت که مطالبش در اشاره سيزدهمي که مطرح شده بود داشتيم.
به صورت مشخص در اين جلسه بخواهيم که نسبت بين عرفان و حکمت را بيان کنيم و قلمرو اين دو دانش را هم ذکر کنيم. چرا عرفان وسيعتر است و اوسع و بنيانيتر از فلسفه است و چرا فلسفه اضيق از عرفان است؟ اولاً اوسع و اضيق بودن به لحاظ موضوع است موضوعي که در هر دانش است اگر آن موضوع وسيع باشد طبعاً آن دانش وسيع خواهد بود و اگر موضوع محدود باشد طبعاً آن دانش هم محدود است مثلاً اگر ما از موجود مادي بحث ميکنيم مثلاً ميگوييم که «الموجود إما مادي أو مجرد» تمام مباحثي که در فضاي موجود مادي شکل ميگيرد هيچ ربطي به موضوع مجرد ندارد و لذا موضوع مادي موضوع اضيق است. يا اگر مثلاً از علت بحث کرديم دو معلول يا از معلول بحث کرديم دون علت يا از وجود بالقوه بحث کرديم دو وجود بالفعل و بالعکس، هر کدام از اين موضوعات قلمرو خاص خودشان را دارند.
ببينيم آيا موضوع فلسفه چيست و قلمرو فلسفه تا کجاست؟ بعد موضوع علم عرفان را بررسي ميکنيم و قلمرو آن را بررسي ميکنيم دايره شمولش را و امتدادش را و موجي که فلسفه به لحاظ شمولي دارد و مقايسهاش ميکنيم با عرفان و ببينيم که آيا کدام يک از اينها اوسعاند و کدام يک از اينها اضيقاند اين مسئله ماست که بحث اين اشارات را ميخواهيم مطرح کنيم.
در اين اشاره سيزدهم به اين مطلب به صورت روشن ميپردازند ميفرمايند که ما وقتي موضوع فلسفه را نگاه ميکنيم موضوع فلسفه عبارت است از «الموجود بشرط أن لا يکون طبيعياً أو رياضياً أو منطقياً أو أخلاقيا» يعني «بشرط أن لا يتخصص» هيچ تخصصي پيدا نکند حالا از اين جهت ميگويند به شرط اطلاق است موضوع فلسفه «الموجود بما هو موجود بشرط اطلاق» يعني بشرط اينکه «لا يکون رياضياً و طبيعياً و منطقياً و اخلاقياً» اين موضوع فلسفه است.
پرسش: لا بشرط قسمي ميشود.
پاسخ: بله. پس موضوع فلسفه يک چنين موضوعي است «الموجود بما هو موجود بشرط أن لا يکون طبيعياً أو رياضياً أو منطقياً أو اخلاقياً» هر نوع تخصصي، هر نوع تعيني از دايره وجود موضوع فلسفه بيرون است. اگر ما آن موجود را آن الموجود را به هر امري متخصص کنيم تخصص بزنيم مقيدش کنيم اين از دايره بحث فلسفي خارج خواهد شد. عملاً ما آمديم به تعبير فنّي بشرط اطلاق موضوع فلسفه را قرار داديم. موجود از آن جهت که مطلق است و هيچ تخصصي ندارد اين موضوع فلسفه است پس موضوع فلسفه تخصصي ندارد اما اطلاق شرط اوست بايد که مطلق باشد از هر نوع تخصصي از هر نوع تعيني بايد بيرون باشد اگر شما يک نوع تعين و تخصصي را براي الموجود قرار داديد گفتيد که مثلاً موجود مادي موجود مجرد موجود بالقوه، اينها به لحاظ موضوعي از دايره موضوع فلسفه بيرون ميآيد.
بله، فلسفه اينها را مشخص ميکند ميگويد «الموجود إما مجرد أو مادي» اما اين را از حوزه اطلاقش ميگويد ولي در ارتباط با موجود مادي حرفي نميزند راجع به موجود مجرد که نفس باشد سخني نميگويد. اين نفس را ميدهد به عالم اخلاق که راجع به آن صحبت بکند. آن موجود طبيعي را هم ميدهد به عالم طبيعيدان که راجع به آن بررسي کند اما خودش راجع به اين موجودات به لحاظ تعيناتشان بحثي ندارد.
اما عرفان چگونه است؟ اينکه عرفان را حتي سلطان فلسفه هم ميدانند اين به لحاظ اشرافش و اوسع بودن موضوع عرفان است. موضوع عرفان چيست؟ ميگويند موضوع عرفان الموجود است اما آن الموجودي که حتي شرط اطلاق هم با او نيست نه اينکه بگوييم بشرط اطلاق که بشرط اطلاق باعث بشود آن موجودات متخصص را شامل نشود به تعبير ايشان آن هويت مطلقه موضوع عرفان است که اين هويت مطلقه دايرهاش به حدي وسيع است که هم وجود مطلق را ميگيرد هم وجود مقيد را شامل ميشود. با قيد اطلاقي که براي موضوع فلسفه وجود دارد که ميگوييم «الموجود بما هو موجود بشرط اطلاق يا بشرط أن لا يکون متخصصا بتخصص رياضي منطقي اخلاقي أو فلان» وقتي ما به شرط اطلاق آورديم لازمهاش اين است که آن تعينات کاملاً از حوزه بحث فلسفي بيرون باشد اما عرفان اينگونه نيست دايرهاش به حدي شامل است به شرط اطلاق هم ندارد منزه از هر شرطي است حتي شرط اطلاق اين را ميگويند هويت مطلقه.
پرسش: اين ميشود لا بشرط مقسمي.
پاسخ: که اين از آن به تعبير فني ميگويند لا بشرط مقسمي که وقتي ميگوييم «الموجود إما واجب أو ممکن» آن الموجودي که مَقسم است آن هويت مطلقه است البته آنکه مفهوم است ولي به لحاظ عرفان عملي تعبير حضرت آقا را الآن ميخوانيم به لحاظ عرفان عملي آن هويت مطلقه که داراي سعه وجودي است به حدي است که از مفهوم الموجود هم وسيعت راست. مفهوم الموجودي که در فلسفه مطرح است اين مقيد است و مشروط است به شرط اطلاق اما در عرفان اين موضوع به هيچ شرطي حتي شرط اطلاق هم مشروط نيست و مقيد نيست. اين باعث ميشود که اين عرفان به لحاظ موضوعي شامل همه حقائق هستي بشود چه هستي که به شرط اطلاق است و مطلق است چه هستي که داراي شروط خاص تخصص به خواست خودشان هستند از اين جهت ما عرفان را ملکه علوم ميدانيم.
البته تا قبل از اينکه نگرشهاي وجودي سعي و شهودي بخواهد مطرح بشود يعني تا قبل از عرفان فلسفه سلطان علوم است چرا؟ چون يک علم مطلق است و اطلاق شامل اين مقيدات ميشود گرچه به قيودات آنها کاري ندارد. وقتي ميگوييم بشرط اطلاق يعني با قطع نظر از آن تخصصهايش يعني موجود با قطع نظر از تخصص طبيعي رياضي منطقي اخلاقي اين موضوع فلسفه است. اين به لحاظ علم حصولي کاملاً پوشش ميدهد اما وقتي با دانش عرفان آشنا ميشويم حالا عرفان نظري که از عرفان عملي متخذ است عرفان عملي مستحضريد که در قلمرو شهود است و موضوع آن هم هويت مطلقه است آن کلي سعي است که همه هستي را چه به شرط اطلاق چه به شرط عدم اطلاق او را شامل ميشود.
در حقيقت عارف، آن عارفي که با منظر شهود و حضور حرکت ميکند از جايگاه معرفت شهودي و حضوري حرکت ميکند اين عارف موضوعش هويت مطلقه است آن وجود سعي است که اين وجود سعي هيچ چيزي را فروگذار نميکند همه موجودات چه به شرط اطلاق چه به شرط تخصص و امثال ذلک را شامل ميشود. اگر آنچه که موضوع علم عرفان عملي است که هويت مطلقه است آن کلي سعي است اگر بخواهد به مفهوم تبديل بشود ميشود مفهوم الموجود. ببينيد چطور فلسفه از عرفان کوچکتر است و چطور عرفان از فلسفه بزرگتر است؟ براي اينکه موضوع عرفان هويت مطلقه است که هيچ شرطي حتي شرط اطلاق با او نيست و اين جامعيت دارد و همه هستي را در درون خودش اين هويت مطلقه دارد ما اين هويت مطلقه را که وقتي ميخواهيم از آن يک مفهومي بگيريم بالاتر از مفهوم الموجود که نميتوانيم بگيريم که الموجود عامترين مفهوم است شاملترين مفهوم است اين مفهوم عام و شامل به جهت اطلاقي که با او همراه است آن طبعاً نسبت به او ميشود کوچکتر. اين به شرط اطلاق است و آن به شرط اطلاق نيست.
از اين جهت ما اگر بخواهيم عرفان عملي را به صبغه مفهومي در بياوريم که عرفان عملي که عرفان شهودي است بخواهيم به صبغه مفهوم تبديل کنيم بشود «الموجود بما هو موجود بشرط الاطلاق» ميشود فلسفه از اين جهت فلسفه کوچکتر از عرفان است و عرفان ميشود سلطان علوم. ولي عرفان نظري که خودش را با عرفان عملي دارد وفق ميدهد خودش را در آن ساحت آورده موضوع خودش را هم متخذ از عرفان عملي و از آن هويت مطلقه ميگيرد و لذا لابشرط مقسمي اسمش را ميگذارد. اين ميشود لا بشرط مقسمي که از آن هويت مطلقه گرفته از آن کلي سعي گرفته اما فلسفه از لا بشرط مقسمي حرف نميزند از لا بشرط قسمي حرف ميزند و قلمرو فلسفه فقط و فقط مباحثي هستند که در «الموجود بما هو موجود بشرط أن لا يکون متخصصا بقيد رياضي و طبيعي و منطقي و اخلاقي» باشد از اين جهت ما ميتوانيم وسعت و اعميت و اشمل بودن عرفان را نسبت به حکمت بدانيم اولاً، البته عرفان نظري چون بازتاب عرفان عملي است خودش را در اين رابطه تطبيق داده است.
پرسش: ...
پاسخ: آن هويت مطلقه ميتواند دو جور اعتبار داشته باشد؟
پرسش: ...
پاسخ: همان اعتبار دارد موضوع ما را درست ميکند. اينجور نيست که اين اعتبار براي ما امر نيشقلي باشد. وقتي شما ميگوييم من آن هويت را به شرط اطلاقش ميبينيم اين را موضوع فلسفه قرار ميدهم آن وقت تخصصها خارج ميشوند چرا؟ چون شما لحاظ کرديد. اين لحاظ هم يک لحاظ واقعي است موضوع فلسفه را قرار داديد که اين حقيقت هستي به شرط اطلاق باشد اين اعتبار جناب عالي يک اعتبار حقيقي است و در نظام علمي همين اعتبارها نقش دارد و لذا عرفان نظري اين اعتبار را به اين صورت لحاظ نميکند و ميگويد من هويت مطلقه را به صورت لابشرط مقسمي ميدانم و شرط اطلاق را براي وجود قائل نيستم و ميگويم خيلي خوب، حالا که اينجوري است پس دايره شمول اشمل و اعم است بنابراين اين لحاظ درست است و کاملاً در بحث هم در ذهن مطرح است اما ذهن يک امر خالي نيشقلي که نيست شما براساس همين تقسيم ذهني که ميگوييد لابشرط قسمي لابشرط مقسمي داريد معيارهاي حکمتان را ميرسانيد ميتوانيد در فضاي لا بشرط قسمي حکم لا بشرط مقسمي را بياوريد؟ نميشود آورد يا بالعکس. اين نشان ميدهد که درست است و اصلاً علم يعني همين! علم يعني همين اعتبارات. غير از اين نيست.
پرسش: ...
پاسخ: در فلسفه به لحاظ الموجوديت شامل ميشود اما به لحاظ تخصص چه؟
پرسش: ...
پاسخ: ولي در عرفان ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله اين شجر و حجر خارجي مظهر آيات الهياند. همينها مظهر هستند چرا؟ چون اين نگرش است عرفان ميتواند جزئي حرف بزند فلسفه نميتواند. عرفان ميتواند جزئي حرف بزند چرا؟ چون هويت مطلقه موضوع اوست تخصصها هيچ مانعي برايش ايجاد نميکند اما براي فلسفه مانع ايجاد ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: هر دو را ميگويد چون هويت مطلقه هم کلي است و هم جزئي است براي عرفان هيچ ابايي ندارد که بگويد اين شجر آيت الهي است.
پرسش: ...
پاسخ: اين موجود که ممکن است از آن کليت گرفته شده است اما در اينجا نه حتي ميتواند به صورت مشخص اظهار نظر ميکند شما در اينجا تطبيق ميکنيد که آن کلي الموجود المادي ممکن، اين منطبق با اوست در اينجا نه، مشخصاً با قطع نظر از آن کليت و امثال ذلک همين را به عنوان يک وجهي از وجوه عرفاني ميشود از آن صحبت کرد.
حالا اين عبارت را بخوانيم الحمدلله تشريف آوردند اين صفحه 95 را روي مانيتور بياوريد نوشته: اما سخن دوم را ملاحظه بفرماييد دوستاني که اين کتاب را دارند راحتتر هستند چون عرفان نظري که خود فائق بر فلسفه کلي است يک فروغ رخ ساقي عرفان عملي است در حقيقت عرفان نظري که خودش فائق بر فلسفه است عملاً از عرفان عملي نشأت گرفته است که بر صحائف زرّيني چون جامع الأسرار ميرحيدر آملي(عرفه الله بينه و بين اوليائه) منعکس است لذا ميتوان گفت ـ اينجا مهم است ـ اگر کلي سعي عرفان عملي با کلي مفهومي فلسفه اعلي قابل سنجش باشد چون عرفان عملي يک حقيقت شهودي است براساس حضور و شهود ما راجع به آن هويت داريم سخن ميگوييم و حکمت براساس علم حصولي دارد حرف ميزند ميگوييم اگر بشود کلي سعي را در قالب مفهوم ارزيابي کرد و فهميد از او به الموجود درميآوريم يعني آن هويت مطلقه را از آن به عنوان الموجود ياد ميکنيم.
لذا ميتوان گفت اگر کسي سعي عرفان عملي با کلي مفهومي فلسفه اعلي قابل سنجش باشد اصلاً قابل سنجش نيست چرا؟ چون يکي حضوري و شهودي است و ديگري مفهومي است يعني اگر آن سعه وجودي و شهودي به مفهوم وسيع در آيد از فلسفه کلي جامعتر خواهد بود چرا؟ چنانکه عرفان نظري اعلاي از فلسفه کلي است. همانطوري که عرفان عملي که موضوعش هويت مطلقه است و به لحاظ شهودي مورد برسي قرار ميگيرد از الموجود در فلسفه اعلي و اوسع است عرفان نظري هم از فلسفه و موضوع فلسفه بالاتر است.
پرسش: ...
پاسخ: که منتوج است و متأثر از عرفان عملي است يعني اگر آن سعه وجودي و شهودي به مفهوم وسيع درآيد از فلسفه کلي جامعتر خواهد بود چنانکه عرفان نظري اعلاي از فلسفه کلي است و اگر سعه مفهومي و حصولي فلسفه اعلي يعني حکمت، به سعه وجودي و شهودي درآيد کوچکتر از عرفان است. موضوع عرفان چيست؟ آن هويت مطلقه است اينکه شهودي است و عرفان عملي البته، حضور است و امثال ذلک. اگر ما يک مفهومي داشته باشيم بنام الموجود که موضوع فلسفه است ما بتوانيم اين موضوع فلسفه که الموجود است را با موضوع عرفان عملي که هويت مطلقه است و کلي سعي است مقايسه کنيم اگر بشود مقايسه کرد اين کوچکتر است و آن بزرگتر.
چنانکه عرفان نظري اعلاي از فلسفه کلي است و اگر سعه مفهومي و حصولي فلسفه اعلي که همان الموجود است به سعه وجودي و شهودي درآيد کوچک از عرفان عملي خواهد بود چرا؟ زيرا شهود حقيقت ـ مورد اينجاست ـ شهود حقيقت به شرط عدم تخصص کوچکتر از شهود هويت مطلقه و لابشرط مقسمي است. ملاحظه فرموديد؟ چرا فلسفه کوچکتر از عرفان است؟ و چرا عرفان بزرگتر است؟ به آن ميگوييم لا بشرط مقسمي به اين ميگوييم لا بشرط قسمي. لا بشرط مقسمي لا بشرط قسمي را دارد چون لا بشرط مقسمي تقسيم ميشود بشرط شيء بشرط لا و لا بشرط، چون اين ماهيت را تقسيم ميکنند ماهيت يا بشرط شيء است يا بشرط لا است يا لا بشرط است. طبيعت وجود آن طبيعت الموجودي که لا بشرط مقسمي است اين هم تقسيم ميشود به طبيعت متخصص بشرط شيء يا طبيعت متخصص بعدم تخصص بشرط لا يا لا بشرط است. پس همان تقسيماتي که در باب ماهيت داشتيم که ماهيت يا بشرط شيء است يا بشرط لا است يا لابشرط، الآن ما همين تقسيم را در وزان وجود قرار ميدهيم و ميگوييم آن الموجودي که مقسم است اين سه حالت دارد يا بشرط شيء است يا بشرط لا است يا لابشرط است. اين لابشرط ميشود موضوع فلسفه اما آن لابشرط مقسمي ميشود موضوع عرفان که اعلي است و اينها تحت شمول آن قرار ميگيرند.
پرسش: ...
پاسخ: قابل مقايسه نيست که ما مفهوم را با عين حقيقت مقايسه کنيم.
پرسش: ...
پاسخ: ما در منطقه علم حصولي داريم بحث ميکنيم در فضاي مفهوم داريم بحث ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويد آن شهود است آن حضور است عرفان شهود و حضور است اين مفهوم است. ما ميخواهيم مقايسه کنيم آيا اين مقايسه جا دارد؟ ميگويد جا ندارد مفهوم که نميتواند به شهود برسد امتناع دارد ولي اگر ما بخواهيم در ذهن خودمان چنين فرضي کنيم اين کوچکتر از آن درميآيد اين ميشود لابشرط قسمي آن ميشود لابشرط مقسمي و لابشرط قسمي، قسمي از لابشرط مقسمي خواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: اگر در حوزه عرفان ديده بشود چون عرفان آن لا بشرط مقسمي است که لا بشرط قسمي را هم ميبيند.
پرسش: ...
پاسخ: ميتواند و لکن بايد برود در حوزه عرفان شهود بکند براي اينکه علم شهودي و عرفاني است بله ميتواند.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويند که در اين فضاي فلسفه که مفهوم داريم در فضاي عرفان شهود داريم حالا ما ميخواهيم اين را با اين مقايسه کنيم البته مقايسهاش شدني نيست براي اينکه مفهوم با شهود شدني نيست حالا اگر ما آمديم اين را شهودي کرديم.
پرسش: همين «اگر» امتناعي است يعني نميشود!
پاسخ: نه، نميشود که به لحاظ نگرشهاي عرفاني که ما ميتوانيم
پرسش: ...
پاسخ: در خود عرفان مگر لا بشرط قسمي نداريم؟ بله. اگر کسي در لابشرط قسمي در عرفان بخواهد کار بکند اين خودش در خودش دايرهاش کوچکتر از لابشرط مقسمي است ملاحظه فرموديد؟ شما حساب بفرماييد يک وقت در بحث مقايسه است و سنجش است بله، مفهوم يعني حصول با حضور قابل مقايسه نيستند. ولي اگر ما خواستيم فرضاً همين مفهوم را در وعاء شهود ببينيم لذا فرمودند زيرا اگر سعه مفهومي و حصولي فلسفه اعلي به سعه وجودي و شهودي درآيد! درآيد يعني شما از مفهوم بياييد بيرون همين مطلب را از جايگاه شهود ببينيد.
پرسش: ...
پاسخ: فلسفه نيستيم ميرويم در حوزه عرفان! در حوزه عرفان که رفتيم آيا لابشرط مقسمي بزرگتر از لابشرط قسمي نيست؟
پرسش: ...
پاسخ: در همين حد کافي است.
پرسش: ...
پاسخ: ميتواند تعينات است.
پرسش: ...
پاسخ: مورد شهود عارف قرار ميگيرد براي اينکه اگر لا بشرط مقسمي آن هدف بزرگ اوست اقسام لا بشرط مقسمي که لابشرط است و بشرط لا است و بشرط شيء است را تحت پوشش دارد. چون تحت پوشش دارد علي القاعده بايد بتواند آنها را شهود کند. اين يک بحثي است که الحمد لله بحث دشواري است ولي الحمدلله با مباحثهاي که باهم ميکنيم فضايش يک مقدار روشن ميشود.
اما آخرين اشارهاي که در کتاب وجود دارد اين است که آيا اين تقسيماتي که در حکمت متعاليه از جايگاه عرفان گرفته شده و دارد مبناي حرکت عقلي قرار ميگيرد آيا در قرآن ما ميتوانيم از اين اسفار اربعه خبر بگيريم؟ آيا قرآن هم مشتمل بر اين اسفار اربعه است؟
يک وقت است که ما از قرآن به عنوان يک کتاب علمي توقع داريم آنگونه که الآن از اسفار توقع داريم جناب صدر المتألهين تنظيم کرد تبويب کرد و امثال ذلک، نه، اينگونه نيست. اما وقتي ما آيات الهي را کنار هم قرار ميدهيم ميبينيم که اين اسفار که سفر من الخلق الي الحق، سفر من الحق الي الحق، سفر من الحق الي الخلق، سفر من الخلق الي الخلق بالحق هست هر چهار سفر را ما در ضمن آيات الهي کاملاً مشاهده ميکنيم. بنابراين اشراف و هيمنهاي که قرآن دارد اين معنا را تحت پوشش دارد که اسفار اربعه عقلي در ضمن آيات کاملاً قابل ارزيابي و ملاحظه کردن است.
ايشان ميفرمايند که چهاردهم: قرآن حکيم که مهيمن بر عرفان و برهان ميباشد آيات تدويني خودش را نه تکويني، خويش را گاهي در کسوت سير از کثرت به وحدت ارائه مينمايد، يک؛ ـ صفحه 97 است ـ و زماني در جامه جمعي از سلوک در وحدت به وحدت نشان ميدهد ـ سفر دوم ـ و در فرصت ديگر در لباس هبوط از وحدت به کثرت جلوه مينمايد ـ که سفر سوم ميشود ـ و گاهي نيز سفر موحدانه را از کثرت به کثرت بازگو ميکند. اين وحدتهايي که الآن چهار نوع بحث را ديدي از کثرت به وحدت، يک؛ از وحدت به وحدت، دو؛ از وحدت به کثرت، سه؛ از کثرت به وحدت، چهار؛ اين چهار سفر را دارند که الآن آياتش را حاج آقا دارند بيان ميکنند.
به عنوان نمونه از هر طايفهاي آيهاي ذکر ميشود اما طايفهاي که از سفر کثرت به وحدت را بازگو ميکند ملاحظه بفرماييد آيات را خدا يکي پس از ديگري ميشمارد و بعد ميفرمايد که ما از اينها به واحديت حق پي ميبريم. «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾، آيات يعني چه؟ يعني نشانههاي ذو الآية هستند اگر کسي در اينها تأمل بکند که ببيند مثلاً در يک زمين کشاورزي قطع متجاوراتي است يک کرتي براي گندم است يک کرتي براي جو است يکي براي برنج است يکي براي اين ميوه است اين همه مزروعها يک آفتاب يک آب يک رسيدگي يک خاک و همه اينها، اين نشان از اين نيست که در حقيقت دارد يک ارادهاي اينها همهشان در يک زمينههاي مادي که هستند شما اينها را بررسي کرديد همه اينها اينجورياند اما يک علت فاعلي دارد مبدأ فاعلي دارد که اينها را به اين صورت درميآورد. اين از کثرت به وحدت ميرسيم.
اما طايفهاي که سير از وحدت به وحدت را تبيين مينمايد
پرسش: ...
پاسخ: ﴿صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ﴾ اين آيه، آيه چهار سوره مبارکه «رعد» است «نخلات يخلعها اصل واحد» که آن نخيلي که شاخههاي فراواني دارند اما از اصل واحد ميآيند بعضي يک اصل واحد دارند و بعضي اصل واحد ندارند.
اما طايفهاي که سير از وحدت به وحدت را تبيين مينمايد مانند: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ﴾، اينها اسماء الله هستند يا در به تعبير ايشان آيات پاياني سوره مبارکه «حشر» هم هست که ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلَاهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبرُِّ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُون﴾، اوصاف الهي هستند.
اما طايفهاي که از سفر وحدت به کثرت را تشريح ميکند مانند: ﴿وَ هُوَ الَّذي مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فيها رَواسِيَ وَ أَنْهاراً وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فيها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُون﴾ که ملاحظه خواهيد فرمود.
يک تعبيري در قرآن وجود دارد که اين تعبير بسيار کمک ميکند ما را که ما سير و سفر را کلاً در حوزه الهي و شؤون الهي بايد بدانيم اين آيه را جناب
پرسش: ...
پاسخ: اينها را که گفتيم نمونههايش را خودتان بعداً ملاحظه کنيد. ﴿فَفِرُّوا إِلَى اللَّه﴾، اين تعبير را جناب ابن ميثم را نگاه کنيد يک آيه يا يک نصف آيه چقدر براي يک حکيم و عارف معنا پيدا ميکند! مرحوم ابن ميثم بحراني که يک نگرش حِکمي و عرفاني در شرح نهج البلاغه دارد ايشان ميگويد که ابن ميثم در شرح آن چنين ميگويد فرار عبد به سوي خدا سه مرتبه دارد فرار از بعضي از آثار خدا مانند غضب به بعضي از آثار ديگر مانند رحمت. فرار از بعضي اوصاف به بعضي ديگر که صفحه 100 را داريم ميکنيم 99 و 100 که الآن صفحه 100 را داريم ميخوانيم سه نوع فرار است که اين ﴿فَفِرُّوا إِلَى اللَّه﴾ اين فرار همان سفر است سفر کردن به سمت خداست به سمت خدا يعني از يک شأني به شأني، يک؛ از يک وصفي به وصفي، دو؛ از مرحلهاي از ذات به مرحلهي ديگري از ذات، اين سه. جناب ابن ميثم اسفار را دارد اينجوري ميبيند و ميگويد يا از شأني يا فعلي به فعل ديگر، مثل فعل غضب به رحمت. از عذاب خدا انسان به رحمت و عنايت الهي به بهشت خدا پناه ميبرد.
يا اينکه از يک صفتي به صفت ديگر پناه ميبرد يا از اسمي که از اسماء ذاتيه است به اسم ديگر پناه ميبرد. اين سه تا سفر ما داريم بعد اين کلمه را ملاحظه بفرماييد اين آيه شريفه را که ﴿لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ﴾، اين آيه خيلي آيه عزيزي است ﴿لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ﴾، ﴿فَفِرُّوا إِلَى اللَّه﴾ همين است که اين آيه شريفه در سوره مبارکه «توبه» 118 است ﴿لا مَلْجَأَ﴾، يعني آدم کجا ميخواهد برود؟ هر جا که بخواهد برود دامنه حوزه الهي است به غضب پناه ببرد خدا هست به رحمت پناه ببرد خدا هست به هو الاول پناه ببرد خداست به هو الآخر پناه ببرد خداست به علم پناه ببرد خداست به قدرت پناه ببرد خداست به رضا پناه ببرد خداست هر کجا برود کجا ميتواند؟ آن جايي که نيست عدم است که پناه بردن معنا ندارد. آن جايي که پناه بردن معنا دارد بايد که حقيقتي باشد يک حقيقتي بايد باشد والا انسان که نميتواند به وهم و خيال پناه ببرد! آن حقيقت چيست يا فعل حق است يا وصف حق است يا ذات حق. لذا سفر بيش از اين سه تا نخواهد بود که اين را جناب ابن ميثم مطرح فرمودند که اين گوارا است.
وارد بحث بعد ميشويم که فقط اين عنوان را ميخواهيم بخوانيم «الجزء الأول من الأمور العامة أو العلم الإلهي بالمعنى الأعم السفر الأول و هو الذي من الخلق إلى الحق في النظر إلى طبيعة الوجود و عوارضه الذاتية و فيه مسالك».
پرسش: ...
پاسخ: نه، ببينيد عملاً اين «من الحق الي الخلق» که گفته ميشود مثلاً فرض کنيد مباحثي که به خلافت برميگرد به رسالت برميگردد به فعل الهي برميگردد در آنجا سفر ديده ميشود يعني اينجور نيست که تصنعي ساخته باشد عرفا براساس اينکه اين هويت مطلقه را موضوع بحث دارند در همه اين نشئات حضور دارند ميگويند حضرت کون جامع يا حضرت غيب مطلق، شهود مطلق، قيد نسبي، شهود نسبي، اينها هستند و با اين معيارها جلو ميروند. نه، کاملاً تناسب دارد.
«الجزء الأول من الأمور العامة أو العلم الإلهي بالمعنى الأعم» مطلبي که در اينجا حاج آقا ميفرمايند، اين مطلب روشن است يعني آنچه که در عنوان بحث ماست که إنشاءالله از فردا وارت متن ميشويم اين است که «الجزء الأول من الأمور العامة أو العلم الإلهي بالمعنى الأعم السفر الأول و هو الذي من الخلق إلى الحق» نکتهاي که الآن حضرت آقا در اين مطلب دارند اشاره ميکنند ذيل اين فضا، ميفرمايند که مرحوم صدر المتألهين چون باور داشت و چون سفر عرفاني را باور داشت هم خودش رفته بود و هم راهيان اين کوي را تعقيب کرده بود و حرفهايشان را خوب فهميده بود خيلي تلاش ميکند تا سفر آنها را پياده کند. به صورت عقلي پياده کند. تفاوت حکمت متعاليه با حکمت مشاء اين است حکمت مشاء ميگفت ما با عرفان کاري نداريم عرفان يک مسير ديگري دارد بسيار خوب مال اهلش است. ولي صدر المتألهين ميگويد نه، آن سفري که آنها داشتند آن سفر، سفر مبارکي است ما ميتوانيم از آن سفر ساهيان آن راه براي خود هم ذخيرهاي بياوريم.
الآن حاج آقا ميخواهند اين نکته را بفرمايند که فرق بين حکمت متعاليه با حکمت بحثي اين است که آن کسي که پايهگذار حکمت متعاليه است مؤسس است دارد با اين نگاه مطرح ميکند ميگويد راهيان کوي عرفان دستآوردهاي ارزشمندي را از نظر عرفاني و شهودي يافتند که ما ميتوانيم آنها را عقلي و برهاني کنيم و در فضاي حکمت خودمان از آن استفاده کنيم. خود صدر المتألهين ميگفت من شديد الذب از اصالت الماهية بودم اصالة الماهية آدم را به هيچ جا نميبرد انسان را به هيچ جا نميبرد آن چيزي که انسان را حرکت ميدهد و به جهت الهي چون «غيره مثار کثرة أتت» مثار کثرت باشد که کثرت به وحدت برنميگردد! آن کثرتي که به وحدت برميگردد وجود است. ميگويد من شديد الذب از اصالة الماهية بودم و آنچه که مرا بيدار کرد و آگاه کرد همين نگرشهاي عرفاني بود که عارفان معتقد بودند که وجود اصيل است. اين وجود اصيل است را جناب صدر المتألهين از عرفان گرفته به حکمت آورد.
اگر ما بگوييم عارف هر چه ميفرمايد ما کاري به آن نداريم، او مسير خودش را ميرود، نه! چون جناب صدر المتألهين هم مسير حکمت را داشت استدلال و برهان را داشت هم پاي شهود داشت و وارد عالم حقيقت شد و هم اهل شهود را تعقيب ميکرد قدم به قدم با جناب ابن عربي با جناب قونوي و ديگران و ديگران همراه بود تا بفهمد آنها چه ميگويند و آيا حرفهاي آنها برهاني و عقلي و استدلالي هست يا نيست؟ فرق بين اگر سؤال کردند که تمايز حکمت متعاليه با حکمت بحثي چيست؟ اين است که حکمت متعاليه تلاش دارد تا نگرشهاي عرفاني را تا دستآوردهاي عرفاني را در قالب برهان و استدلال پياده کند و به صورت حکمت در بياورد. اين را صفحه 105 فرمودند.
سفر اول: تفاوت فلسفه بحثي صرف با حکمت متعاليه. عارف از رؤيت شهود و حقيقت و فيلسوف از انديشه و مفاهيم ذهني برخوردار است عارف از يافته خويش سخن ميگويد و حکيم از فهميده خود خبر ميدهد اما فلسفه و حکمت بحثي صرف با انکار حقائقي که مشهود عارف است، يک؛ يا بيتوجهي به آن حقائق شهودي، خيليها ميگويند «طور وراء طور عقل» ما نميفهميم بگذاريم کنار! انکار ميکنند. يا عدهاي ميگويند که نه، ما کاري به کارش نداريم آن هم مسير ديگري است. فقط در محدوده مفاهيم بحث مينمايد ولي حکمت متعاليه فلسفهاي است که با ارج نهادن به معرفت عرفاني در صدد ترجمه مفهومي حقائقي ميباشد که مشهود اهل عرفان است. وجه مميز حکمت متعاليه از فلسفه و حکمت بحثي صرف در هماهنگي و همراهي فکر با شهود است و به همين دليل حکمت متعاليه به همان نسبت که از فکر متنعّم است از ذکر نيز بهره ميبرد. اين هم نکتهاي است که آقايان حتماً إنشاءالله ملاحظه خواهيد فرمود اينها بدون جهت نباشد.
باز مطالب ديگري است که من فکر ميکنم براي جلسه بعد به اميد خدا بگذاريم که وارد بحث شديم.