1400/08/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/ الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
بعد از خواندن متن و نکاتي که حول متن لازم بود وارد صلب کتاب و اصل اساسي کتاب شديم و جناب صدر المتألهين آن بساطي که حکمت متعالي بر آن بساط پهن ميشود را بيان فرمودند. اجمالاً خوانده شد ولي امروز اين بحث را به صورت تفصيلي ملاحظه بکنيم و ببينيم که اشاراتي که استاد بزرگوار فرمودهاند هم مدّ نظر است و إنشاءالله برخي از آن اشارات را ملاحظه خواهيد فرمود.
مرحوم صدر المتألهين براي اينکه يک جهانشناسي کاملي را انجام بدهند و هستي را در تمام مراحلش «من البدأ إلي الختم» مورد بررسي و ارزيابي قرار بدهند چنين پايهريزي را به لحاظ حکمت داشتهاند و يک سفر عقلي را با اين ويژگي پايهريزي کردهاند. اينکه اسم کتاب را همانطور ملاحظه فرموديد گذاشتند «و سميته بالحکمة المتعالية في الأسفار العقلية» کاملاً در مقابل جريانهاي ديگر فکري يا روشهاي ديگر فکري قرار ميگيرد. يک روش، روش شهودي است که اهل معرفت آن روش را طي ميکنند و آن سفر را سفر سلوکي ميدانند سفر شهودي ميدانند يعني مقيد به برهاني کردن و استدلالات عقلي ياد کردن را ندارند. عارف حقائق را آنگونه که ميبيند ميشناسد و براساس آن شناخت و شهود خودش گام برميدارد و لذا اين کاملاً يک قيد احترازي است که سفر، سفر عقلي است يعني ما بناست که حکيمانه و بر منش و روش عقلي جلو برويم.
باز هم اين قيد احترازي است از آن جهت که نگرش کلامي ندارد که بر مبناي نقل يا جدل و امثال ذلک بخواهد پيش برود روشي که در اينجا مطرح است يک روش عقلي برهاني است که اين روش مورد انتخاب اهل حکمت است و حکمتيها بر مبناي استدلالات عقلي جلو ميروند و طبيعي است که با روش علمي محض که تجربي باشد و حسي باشد هم باز جداست آنهايي که سلوک به اصطلاح يعني سفر دارند اما سفرشان سفر عقلي نيست سفر مبتني بر براهين فلسفي نيست بلکه سفرشان مبتني بر حرکتهاي تجربي و حسي است آنها هم طبعاً در اين سفر همسفر نيستند در اين راه همراه نيستند و مسير حرکت اين بحث جداي از آنها است.
پس ما با روش عقلي و برهاني که خاص حکما است اين سفر را مطرح ميکنيم. پس اين اسفار اربعه يک ريشه عرفاني دارد که اهل معرفت در نوع سلوکشان اينگونه سير کردهاند و حرکت کردند يک بار ديگر اجازه بدهيد ما اين متن را بخوانيم و فضايي که جناب صدر المتألهين دارند ورود پيدا ميکنند و اهميتي که اين چهار سفر دارد را بيان ميکنند فرمودند: «و اعلم أن للسلاک من العرفاء و الأولياء أسفارا أربعة» آن کساني که سالکان مسلک الهي و توحيدي هستند البته آن کساني که به شيوه عرفاني و اوليايي حرکت ميکنند چهار سفر دارند «أحدها السفر من الخلق إلى الحق و ثانيها السفر بالحق في الحق و السفر الثالث يقابل الأول لأنه من الحق إلى الخلق بالحق و الرابع يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق»؛ سفر اول که «من الخلق إلي الحق» است همان سفري است که از آن به سفر آفاقي يا سفر انفسي ياد ميشود در اين سفر سالکان تلاششان اين است که به حق برسند و اينکه راه يافتن حق را از طريق خلق ميبينند خلق را در دو کسوت آفاق و انفس مورد مطالعه قرار ميدهند ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾[1] يعني آن چيزي که آنها به دنبالش هستند به مقصد و مقصودش ميانديشند اين است که به حق برسند ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾، بنابراين سير در خلق کردن به قصد راه يابي به حق است، چون خلق به تنهايي که نميتواند يافت بشود بدون خالق بدون رب بدون آن کسي که آنها را ايجاد کرده است بنابراين اينها به دنبال اين هستند که از جايگاه خلق به حق برسند.
اشاراتي را در همين رابطه حضرت استاد دارند ولي اجازه بدهيد اين ذهن خودمان را معطوف کنيم به کليت اين مسئله يک مقدار ميخواهيم امروز با معطوف کردن ذهن به آنچه را که صدر المتألهين در اين رابطه فرمودهاند اين بساط و اين گسترهاي که جناب صدر المتألهين پايهريزي کردند تا بتوانند حکمت را در اين بساط پهن کنند بشناسيم اين قالبي است محتوا نيست يک بستري است به تعبيري زمينهاي است که اين حکمت در آن زمينه ريخته ميشود چراکه جناب صدر المتألهين ميخواهد همه هستي را «من البدأ إلي الختم» از آغاز تا انجام بيابد و براي نظام علمي و عقلي به گونهاي مسائل را مطرح کند که چيزي فروگذار نشود.
اگر ما مباحث را به مثلاً حق و واجب ختم کنيم خيلي از مسائل که مثلاً به بحث سفر من الحق إلي الخلق برميگردد يا سفر من الخلق الي الخلق برميگردد اينها کمرنگ است و اتفاقاً يکي از ضعفهايي که معمولاً بيان ميکنند همين است که عرفان وقتي به سفر دوم رسيد در آنجا ميماند و حرکت بعدي براي اهل معرفت خيلي کم و کند است اما جناب صدر المتألهين انصافاً به درستي طي کرده و بعد سفر سوم و سفر چهارم را در حوزه هستي نظام هستي هم طي کرده و تا آخر و تا ابد پيش برده است.
سرّ اينکه مباحث معاد در نگرشهاي عرفاني چندان قوي نيست براي اينکه در قالب سفر من الخلق الي الخلق اين بحث ديده نشده است و بله، جناب ابن عربي در فتوحات يا برخي از بزرگان مطالبي را في الجمله بيان کردهاند اما در سلوک عرفاني بيشتر اين است که وقتي من الخلق الي الحق اتفاق افتاد و سفر دوم من الحق الي الحق اتفاق افتاد آنقدر آن سفر، سفر قوياي است که در آنجا هست گرچه مباحثي مثل بحث حالا حضرات خمس و اينها هست اما بيشتر آنها در حوزه الهي شکل ميگيرد که حالا إنشاءالله در بحثهاي بعدي ملاحظه خواهيد فرمود.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويد اين خلقي که الآن به عنوان شجر و حجر هست آيا اين خلق حادث است؟ آيا اين خلق ممکن است؟ آيا ربطي به واجب سبحانه و تعالي به لحاظ ماهيتش است يا به لحاظ وجودش است؟ اينگونه از مباحث آيا معلول است؟ آيا بالقوه است؟ همه بحثهايي که در حکمت مشاء و اشراق بوده اينجا به رنگ ديگري در مباحث مطرح است. آنجا ميگويند که ما «الموجود» داريم اين موجود احکامي دارد مثلاً وحدت دارد فعليت دارد و اينگونه از بحثها، بعد ميگوييم اين هستي تقسيمات عامي دارد مثل «الموجود إما بالقوه أو بالفعل، إما حادث أو قديم، إما ممکن أو واجب، إما علة أو معلول» اينجوري است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اصلاً همين سير ميشود حکمت متعاليه، نه اينکه ما علمي از بيرون داشته باشيم. ما ميگوييم اين موجود بالقوه است يا نه؟ اين موجود ناقص است بالقوه است اين بايد که به فعليت برسد پس نياز به حرکت دارد نياز به محرّک دارد نياز به موضوع دارد همين در درون او حکمت متعاليه زايش پيدا ميکند. نگاه ميکنيد ميگوييد اين موجود که الآن ما داريم نگاه ميکنيم شجر و حجر، ارض و سماء، اين واقعاً بدون علت آفريده شده يا علت دارد؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، يک وقت است که ميگويد من نگاه ميکنم ميبينم که اين سبز است يا زرد است وزنش قدّش هيئتش، اين جنبههاي عرضي را نگاه کند طبيعي است که او را به آنجا نميبرد. دو تا منظر داريم ما، يک منظر فلسفي و هستيشناسي داريم يک منظر چيستيشناسي و ماهيت. اگر ميخواهيم به لحاظ هستي نگاه کنيم نگاه ميکنيم که آيا هستي او انشايي است که دانشمندان دنبالش هستند بله آن کسي که دنبال چيستي است هرگز به حق نميرسد، چون دنبال چيستي است نه دنبال هستي. دنبال هيئتش است و وزنش است و قدّش است و اعراض است. چون اينگونه است اين پرسشها آدم را به آن طرف نميرساند پرسشهاي فلسفي با پرسشهاي علمي کاملاً متفاوت است پرسشهاي فلسفي پرسشهاي وجودي است سؤال ميکند که آيا اين موجود به لحاظ وجودي آيا وجود براي او امکان دارد يا ضرورت دارد؟ اين سؤال سؤال علمي است هيچ عالمي هيچ دانشمندي به سراغ اين پرسشها نميرود چون فيلسوف نيست. فيلسوف آن کسي است که از منظر هستيشناسي وارد ميشود.
بنابراين همه علوم و همه عالماني غير از منظر هستيشناسي ورود ميکنند ورود فيلسوفانه ندارند ورود عالمانه دارند و به اصطلاح ساينتيست هستند دانشمند هستند دانشمند هرگز حاج آقا در بحثها دارند هيچ علم طبيعي نيست که ما را به خدا برساند! چرا؟ چون علم طبيعي اين است که با موجودي سروکار دارد که طبيعتش مورد بحث است نه هستياش، چيستياش مورد بحث است و نه هستياش. بنابراين اعم از اينکه حيثيت مادي داشته باشد يا تجردي داشته باشد بحث نيست.
بنابراين پرسشها دو دسته هستند يا پرسشهاي هستيشناسانه هستند يا پرسشهاي چيستيشناسانه. پرسشهاي هستيشناسانه فيلسوفانه است فلسفي است و برهان عقلي با آن همکاري ميکند.
سفر سوم سفري است که سفر دوم را توضيح بدهيم سفر دوم که فرمودند «و ثانيها السفر بالحق في الحق» اين است که وقتي انسان به وادي حق رسيد اين حق را بايد به درستي بشناسد يک وقت است که يک حق اجمالي است يک وقت است که يک حق تفصيلي است شما ملاحظه بفرماييد که نوع اصطلاحات دارد متفاوت ميشود ما در حکمت مشاء، حکمت اشراق، با واژههايي مثل وجود و واجب و اينها سروکار داريم اما در عرفان با اصطلاحاتي مثل حق سروکار داريم يا حق صادر سروکار داريم و امثال ذلک. الآن اينجا هم براساس اينکه «سلاک من العرفان و الاوليا» به دنبال حقاند و هيچ موضوعي هم برتر از حق نيست و از آن جهت است، ولي وارد که ميشوند ميبينيد که همه بحثها ميرود به بحثهاي هستيشناسي و وجود و اينها.
الآن ميخواهند بگويند که درگاه ورودي ما از منظر عارفان است همانگونه که عارفان فرمودند «و اعلم ان من السلاک من العرفاء و الاولياء اسفارا اربعة» همانگونه که آنها اينگونه وارد شدهاند و اينگونه تعريف کردهاند سفر من الخلق الي الحق و سفر من الحق الي الحق و اين چهار تا سفر را بيان کردند ما همين اسفار را با نگرشهاي هستيشناسانه و فلسفي وارد ميشويم ما همين سفر را با روش عقلي وارد ميشود.
پس اين معنا نيست درست است که ميگويند سفر من الخلق الي الحق، ولي در حقيقت حق در منظر حکيم همان واجب الوجود است خلق از منظر حکيم همان ممکن الوجود است لذا از اين به بعد وقتي اين مسئله تمام شد وارد ميشوند به بحث هستي و احکام عام هستي و اقسام عام هستي و همه مباحثي که در گذشته بوده است را ميآورند و بعد ميگويند که بله، سفر اول تمام شده است سفر اول چه بود؟ من الخلق الي الحق بود ما آمديم حق را در واجب الوجود ديديم احکام واجب الوجود را بيان کرديم اقسام هستي را بيان کرديم و اين سفر اول شده است يعني آن چيزي که در نزد عرفا و از منظر آنها مطرح بود اين الآن در قالب ديگري مطرح ميشود اين الآن يک درگاه است ميگويد همانطوري که عارفان براي مباحث علمي و معرفتي خودشان يک درگاهي درست کردند و به وسيله اين درگاه وارد اين علم ميشوند ما هم از اين درگاه استقبال ميکنيم ولي سفرمان عقلي است نه شهودي اولاً و مسيرمان حِکمي و فلسفي است نه مسير عرفاني ثانياً.
«و السفر الثالث يقابل الاول» که «لأنه من الحق الي الخلق بالحق» است در کتابهايي که به هر حال مثل کتابهاي الهيات شفا و اينها هست شما ميبينيد که اينگونه از بحثها با عنوان «في النبوات» و اينها مثلاً مطرح است و يک بحث خيلي پررنگي نيست بحث جدي خيلي نيست و در بحث معاد هم خيلي گذرا اينها بحث ميکنند ولي جناب صدر المتألهين چون واقعاً سفر من الخلق الي الخلق بالحق را دارد يک جلد کتاب يا دو جلد کتاب که کتاب نفس است به اين امر اختصاص داده بحث معاد را که تا ابديت هم هست مباحث پاياني جلد نهم که بررسي ميفرماييد ميبينيد که ابديت مورد بحث است آيا خلود في النار حقيقي است يا نيست؟ بحث بسيار مبسوطي دارند که عرفا چه ميگويند؟ حکما چه ميگويند؟ حق در مطلب چيست؟ بحث معاد جسماني يکي از بحثهاي پردامنه حکمت متعاليه است که خيلي عميق بحث کردند. ولي در ساير مکتبهاي حِکمي اين قدر جدي نيست چراکه سفر من الخلق الي الخلق بالحق با اين گسترده هيچ وقت به اين صورت مطرح نشده است و واقعاً آن وقتي که بحث معاد را ميخوانديم جناب صدر المتألهين تقريباً همه آنچه را که حکما عرفا متکلمين اهل تفسير و اينها به ميدان آورده بودند در حوزه معاد را آوردند و محصول اين کار و رهاورد اين سفري که جناب صدر المتألهين داشت براي اينکه ببيند ديگران چکار کردند واقعاً يک مجموعه بسيار بسيار که برخي از عبارتهاي صدر المتألهين اين است که سخيف است در باب معاد اينگونه سخن گفتن، يعني اينجوري صحبت کرد.
بنابراين طرح اينگونه از مباحثي که در حوزه هستيشناسي هست چون بحث معاد از جهت وجودي يک دامنه بسيار طولاني و ابدي دارد جا دارد وقتي ميگوييم نفس يک موجود مجرد است بقاء و ثبات براي نفس است. اين موجود مجردي که باقي است و ثابت است بايد چگونه زيست کند؟ آيا يک مقطعي داريم يک جايي داريم که تمام ميشود يا نه، هست که هست که هست؟ اين مباحث مباحثي است که در ساير کتبهاي فلسفي به آن پرداخته نشده است.
«و السفر الثالث يقابل الاول لأنه من الحق إلي الخلق بالحق و الرابع» هم «يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق. فرتبت كتابي هذا طبق حركاتهم في الأنوار و الآثار على أربعة أسفار و سميته بالحكمة المتعالية في الأسفار العقلية فها أنا أفيض في المقصود مستعينا بالحق المعبود الصمد الموجود» عرض کرديم که حضرت آيت الله جوادي آملي در اين اشاراتي که براي اين امر نوشتند چهارده اشاره نوشتند چهارده مطلب بسيار قويم و استواري است که حالا برخيها شايد در بحث و در جلسهاي که ما داريم نيازي نباشد آقايان حتماً مطالعه ميفرماييد مثلاً در اشاره چهاردهم راجع به اينکه نگرش قرآني نسبت به اين بحث چيست دارند مطالبي را ميفرمايند و در مثلاً اشاره سيزدهم ميفرمايند که صفحه 93 اين کتاب را لطفاً بياوريد در اين سفحه ميفرمايند: سيزدهم، چون اسفار اربعه عقلي از عرفان به فلسفه راه يافت و عنوان سير و سلوک ـ آن چند سطر پاياني ـ را به همراه داشت و از سلوک قلبي به سير عقلي منتقل شد ـ ملاحظه بفرماييد که درگاه آنجاست عرفان است و روش هم روش شهودي است اينجا روش عقلي است ـ چون اسفار اربعه عقلي از عرفان به فلسفه راه يافت، يک؛ و عنوان سير و سلوک را به همراه داشت، دو؛ و از سلوک قلبي به سير عقلي منتقل شد، توضيح کوتاهي پيرامون حکمت نظري حکمت عملي و همچنين عرفان نظري و عرفان عملي لازم است.
حاج آقا در اين اشاره که اشاره سيزدهم است به اين مسئله ميپردازند که إنشاءالله اين را هم باز دنبال ميفرماييد.
اما چند تا اشاره است که مربوط به بحث ما ميشود و ما دوستان ميتوانيم با غناي بيشتري جلو برويم. يک مطلب بسيار تيز و هوشمندانهاي را حاج آقا مطرح ميفرمايند و آن اين است که ما اصل سفر را تحليل کنيم که آيا سير و سفر چگونه است؟ ميفرمايند که امروز اتفاقا روز جهاني فلسفه که مطرح است موضوعي که دارند مطرح ميکنند ميگويند ما گفتوگو کنيم گفتوگو کردن راه پيشبرد مسائل را براي ما باز ميکند. ايشان ميفرمايند که اين گفتوگو و اين سير فکري اگر عرضي باشد و يک جهت درست و صحيحي برايش نباشد ذاتاً مطلوب نيست. ملاحظه بفرماييد من دارم از اول ميخوانم صفحه 83 سفرهاي چهارگانه. خود اين دو تا پاراگراف موضوعيت دارد براي امروز ما. بنده چون يک موضوعي داشتم براي همين فلسفه روز جهاني، به حسن تصادف اين دو تا مطلب را ديدم چون موضوعي که امسال عنوان ميکردند اين است که ملتها و تمدنها در مسير فکري همديگر ميتوانند قرار بگيرند و براي يکديگر زايش فکري داشته باشند.
ميفرمايند که سير فکري گاهي در کثرت صرف است بدون آنکه به وحدتي منتهي گردد هر کس نظر خودش را ميگويد هر کس منظر خودش را ميگويد چنانکه جهانبيني الحاد سفر افقي محض دارد چنين سيري هماره از خلق به خلق در کسوت باطل و بر مَرکب هوس خواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: در صفحه 83 است. اينگونه از سفرها غير از رکود و تحجّر پيامد ديگري نخواهد داشت. پس صرف اينکه ما مطالبي را بگوييم انظاري را مطرح کنيم از اين طرف و آن طرف جهان جمع بشوند و مطالبي گفته بشود اين ضرورتاً راهحل مسئله نيست پيشبرد اهداف انساني نيست و کمالي را به همراه نخواهد داشت. اينگونه از سفرها غير از رکود و تحجّر پيامد ديگري نخواهد داشت زيرا انسان هوامدار در محور طاهونه ميگردد و از خارج آن بيخبر است.
پرسش: ...
پاسخ: طاهونه همان حمارطاهونه که ميگويند مال آسياب است. دور خودش ميگردد. گاهي حالا اين يک پاراگراف بود که ميخواهد بگويد صرف اينکه انظار کنار هم قرار ميشود ممکن است ده تا نظر باشد صد تا نظر باشد هيچ کدام از اينها نظرات صائبي نباشد و نظر راهگشايي به سمت حق نباشد فقط گفتوگو است پيشرفتي ندارد.
پاراگراف دوم: گاهي سير فکري به سوي وحدت سوق داده ميشود که سمت عمودي خواهد داشت لکن دستمايه مسافر بيش از خيال و وهم نيست چنين سالکي تا عالم مثال سفر ميکند و اگر در خود عالم مثال و يا از عالم مثال سيري داشته باشد محصول مبرهني نخواهد داشت.
سرّ اينکه جناب صدر المتألهين ميفرمايد اسفار عقلي يعني بايد که از حد حس و خيال و وهم بگذرد انسان و از جايگاه عقل سفر بکند. عقل برهاني بايد دستگير انسان باشد در اين سفر تا انسان بخواهد به يک جايي برسد بنابراين سفر ممکن است که افقي نباشد طولي باشد اما يک سفر عقيم و ابتري است چرا؟ چون حس وقتي به خيال يا وهم منتهي بشود يک مقدار آدم را بالا ميبرد تا عالم مثال، ولي به عالم عقل نميبرد دست آدم را نميگيرد به عالم برتر برساند. آنچه در حريم بحث کنوني مطرح است سير برهاني و عقلي از کثرت به وحدت و از خلق به حق سپس سير در مراحل بعدي آن است که بازگو ميشود.
اين يک فرمايش است که فرمايش بسيار درست و متيني است که بايد اين مسافرت عوض اينکه ما را به يک مقصد واحد برساند تشتت و تفرق ايجاد نکند. گفتوگوي صرف که هر کسي بيايد از تمدن خودش، از فرهنگ خودش، از آداب و رسوم خودش حرف بزند الآن نمايشگاهي است به نام نمايشگاه اکسفو مثلاً از 185 کشور مثلاً آمدند غرفه دارند حرف ميزنند آيا اين ميتواند؟ بله ما ميگوييم که آنجا مثلاً اينجوري غذا درست ميکنند آنجا اينجوري فرش ميبافند اينجا صنعتشان اينجوري است اينها خوب است اينها يک مقدار به لحاظ نگرشهاي اما آيا اين نهايتاً انسان را به يک وحدتي منتهي ميکند؟ به يک حقيقتي انسان را ميرساند؟ يا فقط همين سير افقي است؟ که در حقيقت البته اينها بيش از اين توجه ندارند اينها در اين فضاها هستند و نگرشهاي اين چناني نيست ولي به لطف الهي ايران اسلامي که دستش پر است بايد رهآورد اين سفرش در آنجا حضور اينگونه باشد که سفر بايد به گونهاي باشد که از کثرت به وحدت منتهي بکند، يک؛ و اين سفر هم سفر عقلي باشد که دستگيري کند وگرنه در حد حس و خيال و وهم قدرت اين معنا نيست.
نکته ديگر اين است که آيا اين تربيعي که جناب صدر المتألهين مطرح ميکنند که اسفار اربعه واقعاً چهار تا سفر چهار مقطعي جداي از هم است که سفر من الخلق الي الحق من الحق الي الحق من الحق الي الخلق من الخلق چهار تا سفر است که ما داريم کنار هم ميگذاريم و ميگوييم اسفار اربعه يا نه، يک سفر است اما ما به لحاظ اعتباري تقسميش ميکنيم؟ وقتي کسي از خلق به حق رسيد آنجا متوقف نميشود از آغاز شروع کند و «بسم الله الرحمن الرحيم» بگويد و يک سفر ديگري را شروع کند! وقتي من الخلق بالحق شد در حقيقت اين ادامهاش من الحق الي الحق است بنابراين در واقع چهار سفر نيست يک سفر است سالک اين مسير را به اين صورت دور ميزند و به لحاظ اعتباري ما تقسيم ميکنيم به چهار سفر وگرنه حقيقتاً چهار تا سفر نيستند.
پرسش: ...
پاسخ: توقف ندارد عارف.
پرسش: ...
پاسخ: بله برنميگردد.
پرسش: ...
پاسخ: تقطيعش اين است که مثلاً تا يک جا ميرويم بعد به لحاظ وجودي اين جدا ميشود يک وجود ديگري آغاز ميشود ما نداريم «من الخلق الي الحق و من الحق» آنجا که متوقف نيستيم اين به لحاظ ذهني است اين تقطيع ذهني است نه تقطيع خارجي.
پرسش: ...
پاسخ: اين حالا بحث ديگري است که بيان ميکنند و راجع به اين هم مطلبي را ميفرمايند که خيليها در اين اسفار ميمانند خيلي در همين سفر اول ميمانند يعني سفر من الخلق الي الحق برايشان روشن نميشود اما اين معنايش اين نيست که چهار تا سفر جداگانه است مثلاً يک وقت ميگوييم از تهران ميرويم قم، از قم ميرويم مثلاً به اصفهان، دوباره از اصفهان ميرويم به خرم آباد اينها مکانها جدا هستند ولي وقتي يک سير واحدي انسان از ابتدا تا آخر دارد و تقطيع ميکنيم بعد ايشان ميفرمايند که اگر اينطوري است شما از عالم حس هم به عالم خيال ميآييد از عالم خيال هم ميآييد به عالم عقل، پس بگوييم ما سفرهاي ديگري هم داريم؟ اين تقطيعات به جهت اعتبار ذهني است نه به اعتبار خارجي. لذا اين تعبير را ملاحظه بفرماييد صفحه 84 دوم: تربيع اسفار به لحاظ مقاطع چهارگانه ممتاز آن است وگرنه مسافت آنها متصل است و گسسته نيست و عرفا و اوليا که سالکان واصل چنين مسافت بهم پيوستهاي هستند هرگز ابن السبيل و راهمانده نخواهند بود.
بنابراين اين چهار تا سفر به معناي چهار مقطع عيني خارجي واقعي نيست يک سفر است و سالک هميشه در سير است هميشه در سفر است اين سفر از يک مقطعي که ما به لحاظ ذهن تقطيع ميکنيم اين به حق نرسيده در حق سير ميکند از جايگاه حق به سمت خلق در حرکت است و امثال ذلک. اين هم نکته ديگري است که در اينجا فرمودند.
اين زاويه ديد زاويه ديدي است که به عنوان مطلب چهارم دارند ميفرمايند که اگر بنا باشد که اسفار اربعه ملاک باشد پس برهان صديقين جايي نخواهد داشت، چرا؟ چون اسفار اربعه ميگويد که سفر اول سفر من الخلق الي الحق است در حالي که در برهان صديقين ما مستقيماً سفر ثاني را داريم که من الحق الي الحق خواهد بود در برهان صديقين چکار ميکنيم؟ برهان صديقين عبارت از اين است که با تأمل در حق ما وجوب و ضرورت را مييابيم با تأمل در هستي، وجوب را مييابيم ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾[2] بله اگر بخواهيم من الخلق الي الحق حرکت کنيم ميگوييم: ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾، اين سفر اول است ولي وقتي در کنارش گفته ميشود که ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾، يعني چه؟ يعني شما چرا سير مستقيم نميکنيد؟ چرا از خلق به حق ميخواهيد برسيد؟ با تأمل در حق به حق برسيد آفتاب آمد دليل آفتاب، نيازي نيست که اين سفر را داشته باشيد.
لذا ميفرمايند که چهارم: تربيع اسفار به لحاظ حال غالب سالکان است وگرنه ضرورتي ايجاب نکرده است که از وصول به حق که وصول به حق حتماً از راه خلق باشد به طوري که محال باشد در طليعه سير از خود حق به حق رسيدن که داريم صفحه 85 را ميخوانيم. در صفحه 85 اين مطلب آمده است يک بار ديگر بخوانيم، چون اين مطلب، مطلب بسيار مهمي است همه ميگويند اسفار اربعه است يعني من الخلق الي الحق، آيا راه ديگري وجود ندارد؟ ميگويد براي خصصين و اوحدي از انسانها ميتواند سفر مستقيماً من الحق الي الحق باشد يعني سفر دوم باشد، چرا؟ چون شما با تأمل در هستي به وجوب ميرسيد ما دليل ديگري نميخواهيم ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾، اين «لم يکف» يعني چه؟ يعني آيا کافي نيست که شما با تأمل در خود هستي به وجوب برسيد؟ تأمل در خلق نکنيد! به آيات توجه نکنيد، اگر قدرت علمي و عقلي شما يا قدرت شهودي شما بالاست بر مبناي آفتاب آمد دليل آفتاب، به خود اين حق بنگريد.
بنابراين عبارت را ملاحظه بفرماييد! چهارم: تربيع اسفار به لحاظ حال غالب سالکان است اگر گفته شده است اسفار اربعه، غالب سالکان اينجوري هستند کهاز آيات آفاقي يا انفسي استفاده ميکنند به حق برسند وگرنه ضرورتي ايجاب نکرده است که وصول به حق حتماً از راه خلق باشد بهطوري که محال باشد در طليعه سير از خود حق به حق رسيدن! اگر سفر اول تقدم وجودي داشته باشد براساس استحاله طفره محال است که از کسي از خود حق به حق برسد. اين استدلال ايشان است ميگويند که طفره که محال است چون طفره محال است اگر ضرورت داشته باشد که از خلق به حق برسيم پس برهان صديقين باطل ميشود پس ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾ معاذالله باطل ميشود.
اين ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ﴾ را در مقابل چه چيزي خدا قرار داده است؟ در مقابل ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا﴾، فرمود: ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ﴾، در همان آيه ميفرمايد که ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾، يعني کفايت نميکند که شما به خود حق توجه کنيد و حقانيت الهي را در همه ايشاء مشروب شده ببينيد؟ ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ﴾، يعني چرا از آيه به ذو الآيه برسيد؟ تأمل بکنيد. البته تأمل مال خصصين است و لذا از بيش از هزار سال قبل جناب فارابي و اينها به همين آيه استدلال ميکردند براي برهان صديقين و امثال ذلک.
اين هم مطلبي است که حالا ما إنشاءالله همه مطالب را که نبايد اينجا بخوانيم، فقط داريم سرفصلهاي اين مطالب را ميرويم که إنشاءالله دوستان حتماً با اشاراتي که حضرت آقا در اين کتاب آوردند چون اين کتاب بايد بيايد در صحنه. اين کتابي که الآن نوشته شده چون اين کتاب شرح که نيست خيليها شرح مينويسند تعليقه ميزنند ايضاح ميکنند و امثال ذلک، اين کتاب تحرير حکمت متعاليه است اين کتاب حکمت متعاليه را چند پله بالا ميبرد و لذا ما بايد خيلي مواظب باشيم که حکمت متعاليه، امروز ميگويند که اسفار، شما چهارصد سال است که در حکمت متعاليه چکار ميکنيد؟ بفرما! اين حرفها و نظراتي که الآن دارد مطرح ميشود چقدر زنده ميکند بحث را! ما شاگردان اين مکتب ما شاگردان اين اساتيد بزرگوارمان بايد بگوييم که اين تلاش علمي انجام شده است محصول اين تلاش اين است. الآن همه ميگويند که اسفار اربعه. ايشان ميفرمايند که اين اسفار اربعه براي اوساط جامعه است ولي براي خصصين با مطالعه حق به حق ميرسند. اين فرمودند که تربيع اسفار يعني اسفار اربعه به لحاظ حال غالب سالکان است وگرنه ضرورتي ايجاب نکرده است که وصول به حق حتماً از راه خلق باشد به طوري که محال باشد در طليعه سير از خود حق به حق رسيدن محال باشد.
اين هم مثلاً ملاحظه بفرماييد ذيل همين مطلب ميفرمايند: يعني ميتواند با تأمل در اصل هستي يا اصل واقعيت به وجوب ذاتي و ضرورت ازلي آن پي برد يا به تعبير حضرت استاد علامه طباطبايي(قدس سره) طبق آخرين تقرير برهان صديقين مسئله اثبات خدا ميتواند اولين مسئله فلسفي باشد. خيلي حرف، حرف عظيم و عميقي است! ميگويند آقايان چکار کردند؟ مرحوم علامه، همه ميگفتند که از نظام امکان و وجوب استفاده ميکنيم حدوث و قدم استفاده ميکنيم ابطال تسلسل استفاده ميکنيم و اينگونه از بحثهاي فلسفي براي اينکه به علة العلل راه پيدا کنيم به قديم راه پيدا کنيم. اين همه حرفها! الآن مرحوم علامه طباطبايي با اين تقرير ميگويند اولين مسئله فلسفي، چرا؟ چون ميگويند اصل واقعيت که لاواقعيت نميشود. واقعيت که لاواقعيت نميشود، چون واقعيت اگر بخواهد لاواقعيت باشد سفسطه ميشود. پس واقعيت هست. وقتي واقعيت بود و ضرورت هستي براي اصل واقعيت بود يعني واجب. تمام شد و رفت!
ببينيد ما به هيچ دليل نيازي به امکان و حدوث و علت و معلول، هيچ چيزي نداريم آيا واقعيت لاواقعيت ميشود؟ نه. چون اگر بشود سفسطه ميشود. پس واقعيت لاواقعيت نميشود يعني چه؟ يعني ممتنع است که واقعيت لاواقعيت شود يعني چه؟ يعني محال است امتناع براي وجود. وجود ضرورت ازلي دارد وقتي وجود ضرورت ازلي داشت يعني واجب. ما نيازي به چيز ديگري نداريم.
پرسش: اين واجب ميشود واجب الوجود بالغير، واجب الوجود بالذات نيست.
پاسخ: چرا؟ الواقعية! اينها مظاهر واقعيتاند شجر و حجر و ارض و سماء مظاهر واقعيتاند الواقعية! بنده و جناب عالي و آسمان و زمين و شجر و حجر، اينها مظاهر الواقعية هستند. يک واقعيتي داريم که اين واقعيت هرگز لاواقعيت نميشود.
پرسش: ضرورت ذاتي و ضرورت ازلي است.
پاسخ: پس ما بالغير نداريم.
پرسش: ...
پاسخ: ما هر چه که ميبينيم چيست؟ مظاهر واقعيت است مثلاً اين دنيا طبيعت مظاهرش است دنيا يعني شجر بايد باشد حجر بايد باشد شجر و حجر که دنيا نيستند شجر و حجر مظاهر دنيا هستند. ما يک واقعيتي داريم که اين واقعيت اينجوري نيست که ديده بشود شنيده بشود نه، اين واقعيت فهم ميشود. ما واقعيت را از پسِ پرده شجر و حجر ميبينيم شجر و حجر ظهور واقعيت را دارند. پس واقعيت لاواقعيت نميشود يعني محال است که واقعيت لاواقعيت باشد.
پرسش: ...
پاسخ: عيني خارجي است.
پرسش: ...
پاسخ: خلق از مظاهرش است.
پرسش: ...
پاسخ: سير ما عقلي است حقيقت ما خارجي است. يعني ما مثل اينکه با تأمل در خود آن حقيقت اين وجود را ميبينيم.
پرسش: ...
پاسخ: ما الواقعيه را تحليل ميکنيم. اين الواقعية خالق است الواقعية واجب است الواقعية علت است الواقعية قديم است اين احکام وجودي را برايش ميآوريم. شما اول يک حقيقتي را ميشناسيد «الشجر موجود»، بعد اين شجر احکامش چيست؟ نبات است رشد دارد سبزي دارد سايه دارد و امثال ذلک. ما يک امر داريم که به هيچ وجه نميتوانيم از او فرار کنيم ميخواهيم از او فرار کنيم گرفتاريم چون خودمان هم جزء همان هستيم. ما از مظاهر واقعيت هستيم ما که نميتوانيم خودمان را انکار کنيم. ما چون نميتوانيم خودمان را انکار کنيم پس از مظاهر واقعيت هستيم. لذا واقعيت نه اثباتپذير است نه انکارپذير نه ترديدپذير، چرا؟ چون ترديد، اثبات، انکار هم از مظاهر واقعيت است.
پرسش: ...
پاسخ: من يک راهنمايي ميکنم همين الواقيعة را شما تحليل وجودشناسي بفرماييد بگوييد اين واقعيت لا واقعيت ميشود؟ نه. همين قدر کافي است. اگر واقعيت لاواقعيت نميشود يعني ضرورت ازلي دارد ميشود واجب.
پرسش: ...
پاسخ: همين را واجب ميگويند.
پرسش: ...
پاسخ: چون آن چيزي که به عنوان واقعيت است که حق است موضوع شما حق است چون الواقعية است.
پرسش: ...
پاسخ: مصداق حق آن چيزي است که مبدأ وجودي اين است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ما فرض نميکنيم ميخواهيم به آن برسيم.
پرسش: ...
پاسخ: اصل واقعيت امري است که هيچ چيزي نيست.
پرسش: ...
پاسخ: ما يک حقيقتي في الجمله داريم که آن را نميشناسيم که آيا واجب است ممکن است حادث است قديم است علت است يا معلول است! هيچ نميدانيم. لذا نگاه کنيد که ميگويند با تأمل در خود هستي به وجوب ميرسيم. پس ما يک هستي داريم الواقعية است. اين واقعيت غير قابل انکار است. چون واقعيت غير قابل انکار است و لاواقعيت نميشود همين قدر کافي است همين ميشود اولين مسئله فلسفي ما؛ يعني واقعيت ضرورت دارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين سفر عقلي است که شروع ميشود من الحق شروع ميشود در عقل حرکت ميکند بعد ميگويد تويي که ضرورت ازلي داري پس وجود براي تو حتميت دارد ميشود واجب. تمام شد و رفت!
پرسش: ...
پاسخ: اين شهود نيست عرفاني اگر باشد بايد شهود باشد.
پرسش: ...
پاسخ: ما الآن ميگوييم الواقعية کاري به حق و باطلش نداريم اين يک چيزي که به عنوان الواقعية است قابل انکار است؟
پرسش: با ذهن فلسفي قابل انکار نيست ...
پاسخ: آن نگرش فلسفي ندارد اين دنبال شجر و حجر است و واقعاً ندارد. وقتي ما ميگوييم الواقعية کسي نميتواند به اين راحتي الواقعية را تصور کند هر کسي بگويد ... انسان يعني چه؟ ميگوييم انسان يعني زيد و عمرو! نه، الانسان مراد است هک تصور کردنش هم سخت است. اينجا هم همينطور است الشجر و الحجر نيست. مردم دنبال الشجر و الحجر هستند.
پرسش: ...
پاسخ: چون اينها مظاهر واقعيتاند شجر و حجر، ارض و سماء، زيد و عمرو اينها مظاهر واقعيتاند يک واقعيتي داريم که اين واقعيت را ما الآن نميدانيم که آيا مجرد است يا مادي است؟ علت است يا معلول است؟ هيچ حکمي نداريم، اما ما يک حقيقتي داريم يک واقعيتي داريم که اين غير قابل انکار است و هيچ وقت هم نميتواند اين مسئله را مرحوم علامه طباطبايي در همان اول تعليقه ايشان بر اسفار است شايد اولين تعليقه بر اسفار است اين مطلبي هم که فرمودند اولين مسئله فلسفي است همينجاست.
وقت هم گذشته إنشاءالله براي جلسه بعد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اينها چون مظاهر واقعيتاند يک وقت ميآيند و يک وقت ميروند؛ لذا اينها به عنوان واقعيت محسوب نميشوند. آن چيزي که وجود براي او ضرورت دارد و امتناع و عدم براي ممتنع است آن الواقعية است والا اينکه که به قول شما مقيده هستند و مظاهر محسوب ميشوند. چيزي که بيرون از اينهاست؛ لذا تصورش هم کار آساني نيست. تصور الواقعية! ما تا ميگوييم انسان، زيد و عمرو به نظر ما ميآيد، ولي انسان که زيد و عمرو نيست انسان آن حقيقت کليه است.
پرسش: ...
پاسخ: ابعادي هم ندارد اگر بخواهد ابعاد داشته باشد ميشود از مظاهر. هيچ بُعدي ندارد. الواقعية که الآن هيچ حکمي ندارد. ما با تأمل در واقعيت احکام اطلاق را احاطه را صرافت را بساطت را وحدت را مييابيم.