1400/08/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/ الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
«و ليعلم أن معرفة الله تعالى و علم المعاد و علم طريق الآخرة ليس المراد بها الاعتقاد الذي تلقاه العامي أو الفقيه وراثة و تلقفا فإن المشغوف بالتقليد و المجمود على الصورة لم ينفتح له طريق الحقائق كما ينفتح للكرام الإلهيين و لا يتمثل له ما ينكشف للعارفين المستصغرين لعالم الصورة و اللذات المحسوسة من معرفة خلاق الخلائق و حقيقة الحقائق».
بخش پایانی مقدمهای است که جناب صدر المتألهین در کتاب شریف اسفار یادآور شدند و ذکر فرمودند. نوع معرفتی که در سایه حکمت و عرفان برای انسان حاصل میشود یک معرفتی است که متفاوت است با آنچه که در عرف توده مردم است یا کسانی که در حوزه تخصصی عرفان و حکمت ورود نکردهاند است. جناب صدر المتألهین میفرماید که شناخت حقائق توحید الهی اسماء و صفات الهی یا مسئله معاد و امثال ذلک نیازمند به یک شناخت و عمیقی است و با یک شناخت و تودهای قابل حل نیست.
اینکه فرمود: ﴿إِنَّا سَنُلْقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلا﴾[1] مراد از قول ثقیل آن قولی است که در آن صلابت حِکمی وجود داشته باشد اتقان عقلی وجود داشته باشد و فراتر از آن نگرشهای سطحی و ظاهری است برخیها گفتند که منظور از قول ثقیل یعنی اینکه مثلاً آن موردی که مأمور به است یا موردی که مورد توصیه الهی است سنگین است واقعاً کسانی که از یک امر روشن فرار میکند چگونه به ظلمت پناه میبرند؟! گفتند که مثلاً اینکه خدای عالم فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتال﴾، این سنگین است این قول سنگین است، چرا؟ چون قتال سنگین است! آدم به کجا میرود!؟ نه، قول ثقیل یعنی اینکه آن چیزی که به شما گفته شده است به لحاظ فهم نیازمند به تلاش و کوشش علمی است تا آن فهمیده بشود یک وقت است که مطلبی است که انسان با مرور به ظاهرش و سطحش میتواند بیابد یا با یک تأمّل اندک آن را میفهمد. یک وقت است که نه، برای اینکه به عمقش برسد و به فهم دقیق برسد و همه جانبه باشد این باید تلاش و کوشش بکند زحمت بکشد این همه دستور به تدبّر و تعقلّ و تفقه و تفکر برای چیست؟ چرا یک عدهای را نمیفرستید تا در حوزه دین تفقّه و فقاهتی را فراهم بیاورند؟ ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ لِيُنْذِرُوا﴾[2] و الا اگر این اتفاقاً صریح به این است که درست است که دین خطابش برای مردم است اما فهم این یکسان نیست عالمان هستند راهنمایان هستند چرا ما بعد از انزال کتب، ارسال رسل داریم؟ برای اینکه این کتاب کتابی است که معانی و معارف سنگین را آورده است توحید را آورده است اسماء و صفات را آورده است حقائق جهان هستی را دارد تشریح میکند ابدیت را نفس را تجرد نفس را بقاء نفس را آورده است اینها را که به فهم عادی بشر نمیرسد.
الآن بشر خودش را خیلی خیلی عاقل میبیند عقلانیت امروز حرف اصلی است اما آیا عقلانیتی که بشر دارد این عقلانیت به عمق معارف میرسد؟ به توحید میرسد؟ به رسالت و ولایت میرسد؟ به معاد و طرائق معاد میرسد؟ قطعاً اینگونه نیست. اگر بنا بود اینطور باشد ما نیازی به آیه تفقه نداشتیم. چرا یک عدّهای نمیآیند ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ﴾، این تفقّه یعنی چه؟ یعنی عمیق وارد دین شوند و دین را آنگونه که هست بشناسند. این قول ثقیل را بیابند. چرا داریم فرار میکنیم از اینکه دین یک معارفی دارد حقائقی دارد و نیازمند به تعقل و تفقه است و نظایر آن؟ چرا از این مسئله اصلی و روشن داریم فرار میکنیم؟ چرا میترسیم؟ بجای اینکه راه تفقه و تعقل را به روی خودمان بگشاییم بجای اینکه تعمّق و ژرفنگری را به عنوان یکی از مؤلفههای اصلی در فهم دین بدانیم، توحید است یعنی جهان هستی جز واحد لا شریک لله ندارد در مقابلش این همه بتپرستی ستارهپرستی ماهپرستی در طول تاریخ وجود داشته اینها را هم میگفتند عاقل، خودشان را خیلی عاقل میدانستند اینها معاذالله پیغمبر را جاهل میدانستند شاعر میدانستند و کاهن میدانستند خودشان را عاقل میدانستند.
این عقلی که انسان را باید در این سطح ببرد که به توحید برسد و بعد هم این توحیدی که میشود توحید صفاتی و توحید افعالی هیچ ذاتی نیست مگر اینکه در ذات حق مندکّ است توحید صفاتی توحید ذاتی توحید افعالی، مگر میشود اینها را فهم کرد؟ اینها فکر میکنند توحید خالقی یعنی یک حقیقتی آن بالا نشسته و تند تند آسمان میآفریند زمین میآفریند! نمیدانند که نظام خلقت را خدای عالم بر چه اساسی طراحی کرده است؟ بنابراین تفقّه در دین تعمّق و تدبر و امثال ذلک یکی از جهات اصلی است و الآن جناب صدر المتألهین میفرماید که آنچه را که توده مردم دارند و برخی از رشتهها مثلاً حتی ایشان از فقاهت هم اسم میبرند. اگر فقیه «بما أنه فقیه» که کارش چیست؟ کارش این است که احکام الهی را استنباط کند بسیار کار ارزشمندی است بسیار کار شریفی است کار الهی است اما این فقیه کجا و حکیم کجا؟ فقیه براساس اینکه رشتهاش این است که براساس ادله احکام الهی را استخراج کند استنباط کند اینکه حکمت نخوانده معرفت و عرفان نیاندوخته و طبعاً قدرت اینکه بتواند هستی را تحلیل کند واجب را تحلیل کند ندارد. الآن اینجا جناب صدر المتألهین میفرماید که ما اگر بخواهیم یک دین وراثتی داشته باشیم که توده مردم دارند توده مردم یک دین وراثتی دارند و الا دو تا اشکال در ارتباط با توحید شود الآن میبینید دو تا اشکال میکنند دو تا پرسش دارند و چون نمیتوانند جواب بدهند کاملاً بیرون میآیند!
اینها را اگر امام حسین و کربلا و اربعین نبود کسی نمیتوانست اینها را نگه دارد. آنهایی که در صحنه دین هستند به خاطر اینها ایستادهاند و الا از توحید چه میفهمند که چیست؟ امام حسین نماز آورده عوض اینکه نماز بیاید و جریان ولایت را تشریح بکند اینها اینجوری هستند. لذا جناب صدر المتألهین میفرماید که ما یک نوع معرفتی نسبت میخواهیم به دین داشته باشیم به معارف داشته باشیم به حقیقت معاد داشته باشیم غیر از آن نوع معرفتی که توده مردم دارند یا حتی بعضی از فقهاء دارند فقیه ممکن است که فقیه جامعی باشد حکیم هم باشد آن فقیهی که حکیم است بجای خودش محفوظ است اما آنکه حکمت نخوانده تفقّه در معارف و حقائق هستی ندارد این هم دینش تقلیدی است به لحاظ مسائل حِکمی و توحیدی و امثال ذلک. آنچه را که ما الآن در پرتو حکمت و معرفت داریم تقدیم جامعه میکنیم آن چیزی است که عمیقاً وارد حقیقت دین شدیم و توانستیم معارف برتر را برای جامعه به ارمغان بیاوریم.
میفرماید که «و ليعلم أن معرفة الله تعالى و علم المعاد و علم طريق الآخرة ليس المراد بها الاعتقاد الذي تلقاه العامي أو الفقيه وراثة و تلقفا» عامی و فقیه البته حاج آقا اینجا یک مطلبی فرمودند که میخواهیم مطلب حاج آقا را هم در این رابطه بخوانیم خوب است که حاج آقا یک نقدی میکنند نسبت به مرحوم صدر المتألهین که به هر حال اینجور صحبت کردن شاید به ذائقه فقها خوش نیاید! حالا اول مطلب خود جناب صدر المتألهین را میخوانیم بعد اشارهای را که حاج آقا در این رابطه دارند را هم عرض میکنیم.
مرحوم صدر المتألهین میفرماید که آن اعتقادی که عامی دارند یعنی توده مردم دارند یا فقیه دارد از آن جهت که اینها مبنای معرفتشان یا وراثت است یا تلقف. تلقف هم یعنی یک چیزی را با شتاب گرفتن و پیدا کردن. پیدا کردن یک مطلب با شتاب را تلقف میگویند. اگر کسی معرفتی را به صورت تودهای به صورت وراثتی به صورت تلقفی حاصل کرده باشد و به دست آورده باشد این نوع از معرفت نمیتواند تأمین کننده آن نیاز اصلی انسانها باشد و آن معرفت عمیق را به همراه بیاورد «و ليعلم» باید دانسته بشود که «أن معرفة الله تعالى و علم المعاد و علم طريق الآخرة ليس المراد بها الاعتقاد الذي تلقاه العامي أو الفقيه وراثة و تلقفا فإن المشغوف بالتقليد و المجمود على الصورة لم ينفتح له طريق الحقائق كما ينفتح للكرام الإلهيين» آنگونه که حقائق برای انسانهای کریم الهی که این کرامت، کرامتهای ارزشی نیست دانشی است یعنی حکیم است عارف است و جنبه الهی بر او غالب است این الهی تعریف و تمجید لغوی نیست این جنبه الهیت یعنی حیث حِکمی برای غالب است. «لم ینفتح له» برای انسان اگر به این صورت «تلقاه العامی أو الفقیه» باشد «لم ینفتح له»، «لإن المشعوف بالتقلید» یعنی انسان شعف پیدا کند که از راه تقلید ایمان دارد «و المجمود علی الصورة» که جمود بر همین ظاهر داشته باشد «لم ینفتح له طریق الحقائق کما ینفتح للکرام الإلهیین و لا يتمثل له ما ينكشف للعارفين» و تمثل پیدا نمیکند برای آن آنچه را که کشف میشود برای عارفین.
عارف کیست؟ عارف آن کسی که جهان صورت را و لذات محسوسه را کوچک میشمرد «صغر فی عینه الدنیا» آن کیس که مثلاً لذات حسیه یا به تعبیر ایشان عالم صورت اگر برای آن شخص ضعیف شد و کوچک شد، حقیر و صغیر شد آن عالم برای انسان بزرگ میشود. «و لا یتمثل له ما ینکشف للعارفین» عارفین چه کسانی منظورتان است؟ «المستصغرين لعالم الصورة و اللذات المحسوسة» یعنی عالم طبیعت و دنیا «من معرفة خلاق الخلائق و حقيقة الحقائق»؟ «لیم ینفتح له طریق الحقائق و لا یتمثل له ما ینکشف للعارفین» چه چیزی برای عارفین کشف شده؟ «من معرفة خلاق الخلائق و حقیقة الحقائق» ما در عالم مجاز هستیم در عالم صورت هستیم در عالم ظاهر هستیم انصافاً و آنچه که در واقع وجود دارد در جهان حقیقت است. مثلاً از باب نمونه، همین عدالت فقط همین یک نمونه را عرض میکنیم که عدالت یک صورتی دارد، یک معنایی و مفهومی دارد یک عبارت و لفظی دارد که ما با اینها سروکار داریم که اینها را میگویند ظاهر و سطح حقیقت عدالت. اما آن حقیقت عدالت و آن عینش و جنسش که امر مجرد است صورت ندارد لفظ ندارد معنا ندارد مفهوم ندارد مثل آب خارجی با آب ذهنی. آب ذهنی حکایت است مجاز است اعتبار است که ما به آن خارجی دست پیدا کنیم.
ما در عالم مجاز داریم زندگی میکنیم از عدالت این است اگر نفس ارتقاء پیدا کرد براساس حرکت جوهری، خودش را بالا کشاند و از عالم صورت و عالم لذات حسیه بالا بُرد آن وقت میتواند با حقائق ارتباط پیدا کند و إنشاءالله در نهایت با حقیقة الحقائق. به تعبیر ایشان عارف کشف میشود برای او معرفت خلاق الخلائق و حقیقة الحقائق. آن چیزی که ما در این سطح داریم سطح ظاهری است این سطح ظاهری مجاز است اعتبار است ما از حقیقت هیچ بهرهای نداریم تا با اینها هستیم و خیلیها هم خودشان را در همین عالم طبیعت و مجاز نگه داشتند در عالم صورت و رسم نگه داشتند به این درسهایی که ما میخوانیم میگویند رسوم! عرفا به این درسها رسوم میگویند یعنی درسهای رسمی و تشریفاتی. اما آنهایی که خودشان میخوانند علم حقیقت است. یعنی ما با عین و مصداق خارجی کار داریم نه با ذهن و مفهوم ذهنی. این اعتبار است آن خارج است ایشان میفرماید که عارف که عالم صورت را کوچک میانگارد عالم لذات حسیه را به هیچ میانگارد او چون با حقائق در ارتباط است معرفت خلاق خلائق را، معرفت حقیقت حقائق را تا حدی میتواند بفهمد.
پرسش: ...
پاسخ: این سه تا مطلب شد «لم ینفتح»، یک؛ «و لا یتمثل»، دو؛ و سوم: «و لا ما هو طريق تحرير الكلام و المجادلة في تحسين المرام كما هو عادة المتكلم» میفرماید که علم وراثتی که از ناحیه وراثت گرفته میشود علم تقلیدی است، یا جمود بر ظواهر یا علمی که براساس گفتوگو و جدل و امثال ذلک حاصل میشود که متکلمین است در کتابهای اهل معرفت جناب صدر الدین قونوی در همین کتاب مفتاح الغیب خودشان میگویند این معرفتی که ما در این کتاب آوردیم نه معرفت حِکمی است نه معرفتی است که از راه عبّاد حاصل بشود یا زهّاد حاصل بشود یا اهل کلام حاصل بشود یک نوع معرفت دیگری است «طور وراء طور العقل» اینجا هم همینطور است. تقریباً صدر المتألهین میفرماید آنچه که ما در اینجا آوردیم نوع معرفتش نه تقلیدی است نه مبتنی بر جمود است نه مبتنی بر صورت و لذات حسیه است و آخرش میفرماید نه مبتنی بر گفتوگو و جدل است که دأب متکلمین است بلکه به گونه دیگر است.
«و لا ما هو طریق تحریر الکلام و المجادلة فی تحسین المرام کما هو عادة المتکلم و ليس أيضا هو مجرد البحث البحت كما هو دأب أهل النظر و غاية أصحاب المباحثة و الفكر» باز یک پله بالاتر یعنی ما از حکیم جمهور بالاتریم از متکلم بالاتر میاندیشیم از فقیه و اینها بالاتر، یعنی همه اینها را کنار زده است اینجور نیست که مثلاً فقیه را گرفته باشد. عامی را کنار زده، فقیه را کنار زده، اهل صورت را کنار زده، متکلم را کنار زده، حکیم جمهور که اهل بحث و فکر و تحصیل هستند کنار زده گفت نوع معرفتی که ما داریم میآوریم با آنچه را که دیگران دارند متفاوت است؛ چراکه آنچه که دیگران میآورند لم ینکشف له حقیقة الحقائق و معرفة خلاق الخلائق».
پرسش: ...
پاسخ: این میشود حکمت. چون در عرفان نظری شائبه عرفان حقیقی هم هست اصطلاحاً حاج آقا در بحثهای عقل میگویند عقل ناب که آن را میگویند عقل تجریدی این را میگویند عقل ناب که بهرهمندی از عرفان دارد ولی عرفان مشوب با حقیقت عرفان عملی است. ذوق در آن هست چشیدن معارف در آن وجود دارد گرچه آن بحث حقیقت جداست.
پرسش: ...
پاسخ: این تا حد عرفان نظری میرود، چون حکمت متعالیه است حکمت متعالیه خودش را از حکمت مشهور ـ مشاء و اشراق ـ جدا میکند از علم کلام جدا میکند از علم صورتی که بعضیها براساس علم صورت هستند تا میرسد به علم فقیه و علم عامی که براساس سطحینگری است.
پرسش: ...
پاسخ: یعنی میگویند که مشوب به ذوق است آن چیزی که الآن کشف میشود برای ما حالا اجازه بفرمایید! پس ما چند نفر را کنار زدیم از توده مردم و تقلید نه، تلقف نه، توجه به عالم صورت و لذات حسیه نه، نگرشهای کلامی که جدلآفرین است نه، نگرشهای بحثی که فقط فکر را به همراه دارد نه، بلکه چیست؟ تا برسیم. «و لیس أیضاً هو مجرد البحث البحث کما هو دأب اهل النظر و غایة اصحاب المباحثة و الفکر» چرا؟ «فإن جميعها ﴿ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾» هیچ کدام از اینها نور ندارد فروغ ندارد ما در عالم مجاز داریم کار میکنیم. مفاهیم هستیم الفاظ هستیم در عالم اعتبار هستیم. نور آن است که به حقیقت برسد. «بل ذلك نوع يقين» آن چیزی که در سایه حکمت متعالیه به همراه میآید یک نوعی از یقین است، نه یقین. یقینی که مربوط به کشف و مکاشفه و مشاهده است از راه عرفان حاصل میشود اما این خودش را به آن عرفان نزدیک کرده و نوعی از یقین را به همراه دارد.
«هو ثمرة نور يقذف في قلب المؤمن» ثمره آن نور است. ثمره آن یقین است نه خود آن یقین. یک وقت یک نفری است که شجره یقین در جان او غرس شده است رسیده به جایی که حق الیقین شده است یا عین الیقین شده است این وضعش فرق میکند اما کسی که به این حد نرسیده و اصلاً این حکمت ظرفیتش نیست که به حق الیقینی انسان را برساند یا به عین الیقینی انسان را برساند بلکه دست آدم را میگذارد در دست کسی که اهل یقین است این را قبول میکند.
پرسش: ...
پاسخ: «بل ذلک نوع یقین هو ثمرة نور یقذف فی قلب المؤمن بسبب اتصاله بعالم القدس و الطهارة و خلوصه بالمجاهدة عن الجهل و الأخلاق الذميمة و حب الرئاسة و الإخلاد إلى الأرض و الركون إلى زخارف الأجساد» همواره با دو بال عقل نظری و عقل عملی باید جلو رفت اگر کسی بخواهد به این حد از معرفت برسد چارهای جز این نیست که حتماً نزاهت و طهارت روح پیدا بکند نزاهت نفس و طهارت روح برایش حاصل بشود تا دستش برود در دست کسی که از یقین برخوردار است و لذا «بسبب اتصاله بعالم القدس و الطهارة و خلوصه».
حالا یک نکته هم در اینجاست که بعضی متأسفانه از این پاراگراف مرحوم صدر المتألهین سوء استفاده کردند مرحوم صدر المتألهین میفرماید که ما مسیر معرفتی خودمان را باید که براساس حکمتی که با عرفان آمیخته است و ذوق عرفانی و نوعی از یقین را به همراه دارد داشته باشیم. به صورت مشخص اینکه میگویند انتخاب گزینش میکنند انتخابی میکنند که براساس آن روحیه خودش است خیلیها اینجا انتخاب کردند این جمله مرحوم صدر المتألهین را صدر و ذیل را ندیدند! جناب صدر المتألهین دارد میگوید که ما به دنبال معرفتی که عامی دارد نیستیم معرفتی که فقیه دارد نیستیم معرفتی که متکلم دارد نیستیم معرفتی که حتی حکیم مشاء دارد نیستیم بلکه به دنبال نوع معرفتی هستیم که ما را به یقین میرساند و نوعی از یقین است و آن یک نوع معرفت عرفانی است.
اینجا دارد ایشان میگوید که و لذا از آن نوع معرفتهایی که هیچ بهرهای اینچنانی برای ما ندارند ما از آنها استغفار میکنیم شما بگویید که مرحوم صدر المتألهین در آخر عمر استغفار کرده از اینکه به سراغ حکمت رفته است!؟ به سراغ حکمت ناب رفته است از اینکه به سمت تفلسف برود و نه فلسفه و حکمت، از این دارد استغفار میکند، نه اینکه آن معارف را بگوید.
براساس این شما نگاه کنید در همین کتاب جناب آقای محمدرضا حکیمی(رحمة الله علیه) در مقدمه ایشان بر آن کتاب که 38 صفحه است من آن مقدمه را دیدم و در پایان این بند را اضافه کردند و همین جمله را آوردند که مرحوم صدر المتألهین استغفار میکند! از چه چیزی استغفار میکند؟ دارد میگوید! به چه چیزی پناه میبرد و از چه چیزی استغفار میکند؟ ایشان میگوید از تفلسف. ملاحظه بفرمایید: «و إني لأستغفر الله كثيرا مما ضيعت شطرا من عمري في تتبع آراء المتفلسفة و المجادلين من أهل الكلام و تدقيقاتهم و تعلم جربزتهم في القول و تفننهم في البحث حتى تبين لي آخر الأمر بنور الإيمان و تأييد الله المنان أن قياسهم عقيم و صراطهم غير مستقيم فألقينا زمام أمرنا إليه و إلى رسوله النذير المنذر فكل ما بلغنا منه آمنا به و صدقناه و لم نحتل أن نخيل له وجها عقليا و مسلكا بحثيا بل اقتدينا بهداه و انتهينا بنهيه امتثالا لقوله تعالى ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾ حتى فتح الله على قلبنا ما فتح فأفلح ببركة متابعته و أنجح».
این فراز میفرماید که ما مسیر معرفتی خودمان را اصلاح کردیم به عنایت الهی، به اینکه خودمان را به توفیق الهی موفق دانستیم خودمان را از متفلسفه و آراء جدلی و بحثی که اهل کلام داشتند ما خودمان را نجات دادیم در مسیری قرار گرفتیم که یک معرفت صحیحی به برکت عنایات الهی و تبعیت از پیغمبر برای ما حاصل میشود اما راه رسیدن به این از یک نوع معرفت یقینی است ببینید ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾، آیا هر آنچه را که پیغمبر میدهد یک امر ساده و بسیط است یا معرفتی که پیامبر گرامی اسلام میدهد یک معرفت ناب توحیدی است این معرفت ناب توحیدی را ما چگونه أخذ کنیم؟ یک وقت میگویند که همه فرمایشات پیغمبر گزارههایی که آورده است توصیههایی که کرده است همین توصیههای عامی و عادی است شاید نیازی نباشد. اما وقتی پیامبر گرامی اسلام این قرآن به این عظمت را میآورد رسالت را ولایت را وحی را حقیقت وحی را مگر میشود فهمید؟ چرا با وحی مخالفت میکنند؟ مثلاً میگویند مگر میشود که خدای عالم با یک نفر حرف بزند؟ مگر شدنی است؟ مگر خدا قدرت حرف معاذالله برای خدا میشود تصور کرد؟ بسیاری پیچیده است در شجر بگوید که ﴿إِنِّي أَنَا اللَّه﴾، این جور براحتی الآن همین آقایان اهل تسنن اصلاً مسئله عصمت را مسئله علم غیب را مسئله اعجاز را و بسیاری از مسائل را انکار میکنند تردید میکنند غیر قابل باور میدانند غیر معقول میدانند. عاقلانشان، متکلّمانشان معقول نمیدانند. چرا؟ چون فکر میکنند آنچه را که وحی آورده است خلاف بداهت عقلی است این توحید افعالی توحید صفاتی توحید صفاتی نیازمند به حکمت و عرفان است آن هم حکمت متعالیه از راه کلام و حکمت معروف نمیشود آن را شناخت.
بنابراین درست است که ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾، تردیدی در این مسئله نیست اما ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ﴾ چیست؟ همه فرمایش ایشان این نیست که غیبت نکنید دروغ نگویید اینها که نیست حتی اینها هم جای بحث دارد ولی آنچه که پیامبر گرامی اسلام آورده در فضای هستی و جهان هستی را نشان بدهد علم غیب را نشان بدهد بقاء را تجرد را ابدیت را ازلیت را سرمدیت را و بسیاری از معارف را که انسان در آنجا باید خیمه بزند و بایستد و معرفت بیاندوزد در ارتباط با آن مطلبی نگفتهاند. این باید علم باشد.
پرسش: ...
پاسخ: «اولی النهی»، «ذوی الهجی» همه اینها موارد خاص مراد است «و إني لأستغفر الله كثيرا مما ضيعت» این استغفارش در باب چیست؟ «ما ضیعت شطرا من عمري في تتبع آراء المتفلسفة» نه فیلسوف. در کتابها و آثار فراوانی را از فیلسوفان به عظمت یاد میکند جناب افلاطون، جناب ارسطو، جناب فارابی و امثال ذلک. «فی تتبع آراء المتفلسفة و المجادلين من أهل الكلام و تدقيقاتهم» و دقتهایی که در کار اینها بود «و تعلم جربزتهم في القول» آقایان متکلمین خیلی اهل جدل بودند خیلی اهل گفتوگو بحث بودند و لذا جربزه فراوانی را ایجاد کردند حکماء خیلی به این صورت نیستند ولی متکلمین چون بنایشان بر اقناء است و اسکات خصم است جدل خیلی فراوان است لذا میگویند شیوه و منهج کلام جدل و گفتوگو و بحثهای اینچنانی است.
پرسش: ...
پاسخ: جدل همین است که روی مسلّمات طرف هم حساب میکنند. برهان باید هم مادّهاش یقینی باشد هم صورتش یقینی باشد یک قیاس یقینی شکل بگیرد.
پرسش: ...
پاسخ: ممکن است جدال احسن این است که هم مقدمه حق باشد و هم مورد قبول طرف باشد ولی جدال غیر أحسن این است که ما هدفمان اقناء و اسکات خصم است و لذا به مسلّم در نزد خصم هم اکتفا میکردند. «و تعلم جربزتهم فی القول» که این جربزه در قول بوده «و تفننهم» این متکلمین «في البحث حتى تبين لي» من این استغفار میکنم تا اینکه روشن شد برای من در پایان امر «آخر الأمر بنور الإيمان و تأييد الله المنان» که چه؟ که «أن قياسهم عقيم» قیاس این متفلسفین و این مجادلین اهل کلام عقیم است «و صراطهم غير مستقيم» براساس این «فألقينا زمام أمرنا إليه و إلى رسوله النذير المنذر» زمام امر به دست پروردگار عالم و رسولش است اما این سخن مهم است درست است که ما گفتیم ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾، اما نوع آنچه را که پیامبر گرامی اسلام میدهد را باید بررسی کنیم ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ﴾، همین پیغمبر آورده که ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾؛[3] ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ﴾[4] ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾[5] این همه معارف را آورده چگونه میشود فهمید؟
بله، ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾ همه ما این را فهمیدیم ولی سخن این است که این ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ﴾ چیست؟ چگونه میشود فهمید؟ اینکه فرمود: ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ﴾ خدا بر وحدانیت خودش شهادت میدهد یعنی چه؟ انسانها بر وحدانیت خدا شهادت میدهند یعنی چه؟ اینها مسائلی است که باید با علم عرفان و حکمت متعالی حل بشود. «فألقینا زمام أمرنا إلیه و إلی رسوله النذیر المنذر فكل ما بلغنا منه» آنچه را که به ما رسیده است از رسول گرامی اسلام «آمنا به و صدقناه و لم نحتل أن نخيل له وجها عقليا و مسلكا بحثيا» و تلاش نکردیم که تخیّل کنیم برای او یک وجه عقلی یک مسلک بحثی. «بل اقتدينا بهداه و انتهينا بنهيه» آنچه را که پیامبر گرامی اسلام آورده است ما بدو اقتدا کردیم و نهی او را هم از او بر حذر بودیم «امتثالا لقوله تعالى ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾ حتى فتح الله على قلبنا ما فتح فأفلح ببركة متابعته و أنجح» خدای عالم ما را فلاح و رستگار ساخت مفلح و رستگار ساخت و ناجح و موفق گرداند.
«فابدأ يا حبيبي قبل قراءة هذا الكتاب بتزكية نفسك عن هواها ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها﴾ و استحكم أولا أساس المعرفة و الحكمة» شما حساب کنید مرحوم صدر المتألهین چنین مقدهای مینویسد بعد میرود در کتاب اسفار، میگوید من استغفار میکنم بعد میرود در کتاب اسفار و نُه جلد کتاب مینویسد؟ پس معلوم میشود که از یک چیز دیگری دارد استغفار میکند. از حرکتهای ناجوری که برای انسان عوض فلسفه، تفلسف ایجاد میکند و آراء متفلسفین را برای آدم بزرگ میکند خیلیها هستند که من آن اثر را خواندم آن کتاب را خواندم، آن نظر را دیدم، آن بحث را دیدم، این کار را شلوغ میکند. آراء متفلسفین را آنهایی که فیلسوف نیستند فیلسوف خیلی بار علمی اتقان و محکمی باید داشته باشد تا فیلسوف باشد هر کسی که هر جور نظری داد که فیلسوف نخواهد بود و لذا میخواهیم عرض کنیم که اگر جناب صدر المتألهین بخواهد استغفار بکند استغفار بکند از فلسفه مثلاً و بعد هم وارد اسفار بشود! این مقدمه اسفار است بعد وارد این کتاب بشود!
پس آن چیزی که از آن استغفار کرده است همان که فرمود آراء متفلسفین و جدال اهل کلام است. «فابدأ يا حبيبي قبل قراءة هذا الكتاب بتزكية نفسك عن هواها ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها﴾ و استحكم أولا أساس المعرفة و الحكمة» مستحکم کن قوی کن ابتدائاً اساس معرفت و حکمت را «ثم ارق ذراها» ارق از ترقی و رقی است و ذرا هم یعنی آن قله و بلندی و ارتفاع. «ثم ارق ذراها» ذروة الاسلام یعنی آن جایگاه رفیع. «و إلا كنت ممن ﴿أتى اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ﴾ إذ أتاها» چه وقت انسان در حقیقت از خراب شدن فکر بر سرش نجات پیدا میکند؟ آن گاهی که بحث نزاهت و طهارت را بیاورد و خودش را به خدا بسپارد و واقعاً خودش را بسپارد. ما فکر نکنیم که چند تا قاعده فلسفی و یا قاعده فقهی و امثال ذلک را بلد بودیم پس کسی هستیم نه! ما شب و روز نیازمندیم به حق آن کسی که عالمتر است نیازش به خدا بیشتر است به حق نیازش بیشتر است، چون این عالم دارد روی ریسمان حرکت میکند خیلی سخت است این لحظه به لحظه باید خودش را به خدا بسپارد گاهی اوقات معاذالله یک خاطرهای میآید یک مطلب کوچکی میآید یک زاویه حاصل میشود آن وقت این زاویه را آدم بگیرد بگیرد و برود خدای ناکرده برسد به جایی!
ما واقعاً این سخن که «بِرَحْمَتِكَ أَسْتَغِيثُ ... وَ لَا تَكِلْنِي إِلَي نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً»[6] باید حرف شبانهروزمان باشد هر بامداد و شامگاه باید به خدای عالم پناه ببریم خیلی عالم طبیعت لغزنده است. خدا هم به هیچ کس وعدهای نداده است حتماً دعا، حتماً نماز، حتماً قرآن، حتماً طهارت نفس، حتماً به خدا پناه بردن از خدا کمک خواستن، لحظهای از تحت عنایت الهی بیرون رفتن همان و معاذلله سقوط همان. خیلی کار سختی است یا ما عامی باشیم و مثل توده مردم باشیم که از ما چندان سؤال نمیکنند. اگر وارد این مقوله شدیم خیلی سخت است و لحظه به لحظه باید خودمان را به خدای عالم بسپاریم. اینجا میفرمایند «و استحکم اولا اساس المعرفة و الحکمة ثم ارق ذراها و الا کنت ممن ﴿أتى اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ﴾ إذ أتاها و لا تشتغل بترهات» دو تا جریان را دارند نفی میکنند یک جریان جهله صوفیه، دو: جریان متفلسفین. «و لا تشتغل بترهات عوام الصوفية من الجهلة» چون کنار هر حقی یک باطلی است. جریان صوفیه حق است البته آن محققین از صوفیه.
پرسش: ...
پاسخ: صوفی همان کسی است که صاف باشد اما جهله صوفیه کار را مشوب میکنند. در حکمت هم همینطور است ما یک فیلسوف داریم و یک متفلسف! متفلسفین کنار فیلسوفان کار را خراب کردند. جهله صوفیه کنار صوفیه کار را خراب کردند. ترّهات یعنی حرفهای باطل و اباطیل و اراجیف. «و لا تشتغل بترهات عوام الصوفیة من الجهلة و لا تركن إلى أقاويل المتفلسفة جملة» هیچ کدام از این حرفهای متفلسفین را، متفلسفه یعنی کسی که فیلسوف نیست فیلسوف آن است که به حکمت و معرفت عشق بورزد و واقعاً به دنبال حکمت و معرفت باشد نه اینکه بحث از مسائل مختلف بکند. «فإنها فتنة مضلة و للأقدام عن جادة الصواب مزلة» و برای قدمهایی که در مسیر ثواب هستند جای لغزش و اشتباه و افتادن است.
«و هم الذين ﴿إذا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾» این آیه مال متفلسفین است ﴿إذا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ﴾ اینها میگویند ما خودمان الآن کسانی که دنبال مسائل عقلانیت هستند اینجوری فکر میکنند که آنچه را که فرا گرفتند برایشان کافی است ﴿إذا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾ وقانا الله و إياك شر هاتين الطائفتين» خدا ما را و شما را از شرّ این دو طایفه یک: جهله صوفیه دو: آراء متفلسفین آنها کسانی هستند که شرّشان دامنگیر ماست چرا ایشان به شدت دوری میکنند؟ چون این دو تا به ما نزدیکاند این دو تا جریان به فیلسفوان و حکیمان بسیار نزدیک هستند «وقانا الله و إیاک شر هاتین الطائفتین و لا جمع بيننا و بينهم طرفة عين» خدایا یک لحظه بین ما، چون مستحضرید کنار هر حقی یک باطل است کنار توحید شرک، کنار ایمان کفر، کنار صلاح تلاح و همینطور و همینطور.
پرسش: ...
پاسخ: ﴿وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾، آنچه را که آنها به وسیله آن چیز پیامبران را استهزاء میکردهاند آن بر آنها فائق میآید حاق یعنی فائق میآید. من این را خدمت شما عرض کنم که این آیه سوره «غافر» آیه 83 ﴿فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُن﴾ که یعنی احاطه پیدا کرده است بر اینها آنچه را که اتفاقاً یعنی جهلشان بر آنها احاصه میکند آن چیزی که آنها به وسیله آن چیز استهزاء میکردند و مسخره میکردند معاذالله وحی و رسالت و رسول را، بر آنها چیره میشود.
بخش دوم
الأسفار الأربعة
و اعلم[7] [1] أن للسلاك من العرفاء و الأولياء أسفارا أربعة-
أحدها السفر من الخلق إلى الحق.
و ثانيها السفر بالحق في الحق.
و السفر الثالث يقابل الأول لأنه من الحق إلى الخلق بالحق.
و الرابع يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق.
فرتبت كتابي هذا طبق حركاتهم في الأنوار و الآثار على أربعه أسفار و سميته بالحكمة المتعالية في الأسفار العقلية فها أنا أفيض في المقصود مستعينا بالحق المعبود الصمد الموجود
[1]اعلم أن السفر هو الحركة عن الموطن أو الموقف متوجها إلى المقصد بطي المراحل و قطع المنازل و هو صوري مستغن عن البيان و معنوي و هو على ما اعتبره أهل الشهود أربعة- الأول السفر من الخلق إلى الحق برفع الحجب الظلمانية و النورية التي بين السالك و بين حقيقته التي هي معه أزلا و أبدا و إن شئت قلت بالترقي من مقام النفس في مقام القلب و من مقام القلب في مقام الروح و من مقام الروح إلى المقصد الأقصى و البهجة الكبرى و هو الجنة المزلفة للمتقين في قوله تعالى وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ* أي المتقين عن أدناس مقام النفس و هي الحجب الظلمانية و أنوار مقام القلب و أضواء مقام الروح و هي الحجب النورانية فإن المقامات الكلية للإنسان هذه الثلاثة و ما قيل إن بين العبد و بين الرب ألف حجاب يرجع إلى تلك الثلاثة الكلية فإذا وصل السالك إلى المقصود برفع تلك الحجب المذكورة يشاهد جمال الحق و يفني ذاته فيه و ربما يقال لذا مقام الفناء في الذات- و فيه السر و الخفي و الأخفى لكنها من السفر الثاني و سنبينه آنفا.
و قد يعتبر في مقام الروح العقل نظرا إلى تفصيل شهود المعقولات فتصير المقامات سبعة مقام النفس مقام القلب مقام العقل مقام الروح مقام السر مقام الخفي مقام الأخفى- و تلك المقامات تسمى بذلك الاسم باعتبار كون تلك الحالة للسالك ملكة فإن لم تكن
ملكة لا تسمى مقاما و هي مراتب الولاء و بلاد العشق و المحبة الذي أشار إليها العارف القيومي المولى الرومي-
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
فإذا أفنى السالك ذاته فيه تعالى ينتهي سفره الأول و يصير وجوده وجودا حقانيا- و يعرض له المحو و يصدر عنه الشطح فيحكم بكفره و يقام عليه حده فإن تداركته العناية الإلهية يزول محوه و يشمله الصحو يقر بذنبه و عبوديته بعد ما ظهر بالربوبية قال أبو يزيد البسطامي إلهي إن قلت يوما سبحان ما أعظم شأني فأنا اليوم كافر مجسوي فانقطع زناري و أقول أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله و لعل الكلام قد خرج عما كان و لو لا الإطناب يمل و الاستماع يكل لأشبعت الكلام في هذا السفر لكن هناك يكفي ما قررناه لك.
ثم عند انتهاء السفر الأول بأخذ السالك في السفر الثاني و هو السفر من الحق إلى الحق بالحق و إنما يكون بالحق لأنه صار وليا وجوده وجودا حقانيا فيأخذ في السلوك من موقف الذات إلى الكمالات واحدا بعد واحد حتى يشاهد جميع كمالاته فيعلم الأسماء كلها إلا ما استأثره عنده فيصير ولايته تاما و يعني أيضا ذاته و أفعاله و صفاته هي ذات الحق و صفاته و أفعاله فبه يسمع و به يبصر و به يمشي و به يبطش و السر فناء ذاته و الخفاء فناء صفاته و أفعاله و الاختفاء فناء فنائيته و إن شئت قلت السر هو الفناء في الذات و هو منتهى السفر الأول و مبدأ السفر الثاني و الخفاء هو الفناء في الألوهية و الإخفاء هو الفناء عن الفناءين فيتم دائرة الولاية و ينتهي السفر الثاني و ينقطع فناؤه و يأخذ في السفر الثالث و هو السفر من الحق إلى الخلق بالحق و يسلك من هذا الموقف في مراتب الأفعال و يزول محوه و يحصل له الصحو التام و يبقى ببقاء الله و يسافر في عوالم الجبروت و الملكوت و الناسوت و يشاهد هذه العوالم كلها بأعيانها و لوازمها و يحصل له حظ من النبوة فينبىء عن المعارف من ذاته تعالى و صفاته و أفعاله و ليس له نبوة التشريع فإنه لا يخبر إلا عن الله تعالى و صفاته و أفعاله و لا يسمى نبيا و يأخذ الأحكام و الشرائع من النبي المطلق و يتبعه و حينئذ ينتهي السفر الثالث و يأخذ في السفر الرابو هو من الخلق إلى الحق بالحق فيشاهد الخلائق و آثارها و لوازمها فيعلم مضارها و منافعها في العاجل و الآجل يعني في الدنيا و الآخرة و يعلم رجوعها إلى الله و كيفية رجوعها و ما يسوقها و يقودها و يخزيها و ما يمنعها و يعوقها و يدعوها فيكون نبيا بنبوة
التشريع و يسمى بالنبي فإنه ينبىء عن بقائها و مضارها و منافعها و عما به سعادتها و عما به شقاوتها و يكون في كل ذلك بالحق لأن وجوده حقاني و لا يشغله الالتفات إليها من التوجه إلى الحق.
هذه هي الأسفار الأربعة فقد ظهر أن السفر الأول و الثالث متقابلان لتعاكسهما في المبدإ و المنتهى و كون الثالث بالحق دون الأول و الثاني و الرابع متقابلان بوجه- لاختلافهما في المبدإ و المنتهى و اشتراكهما في كونهما بالحق.
و الفلاسفة الشامخون و الحكماء الراسخون ينظرون في الآفاق و الأنفس فيرون آياته تعالى فيها ظاهرة و راياته عنها باهرة فيستدلون بآثار قدرته على وجوب وجوده و ذاته و يستشهدون بأنوار حكمته على تقدس أسمائه و صفاته فإن وجود السماوات و الأرض- و إمكانهما و حركاتهما دلائل إنيته و إتقانهما و انتظامهما شواهد معرفته و ربوبيته و إلى هذه الطريقة أشير في الكتاب المبين بقوله تعالى عز اسمه سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ و عند ذلك تبين لهم أنه الحق بحيث يرون كل وجود و كمال وجودا مستهلكا في وجوده و كمالات وجوده بل يرون كل وجود و كمال لمعة من لمعات نوره و جلوة من جلوات ظهوره و هذا هو السفر الأول من الأسفار الأربعة العقلية بإزاء ما لأهل السلوك من أهل الله و هو من الخلق إلى الحق.
ثم ينظرون إلى الوجود و يتأملون في نفس حقيقته فيتبين لهم أنه الواجب بذاته و لذاته و يستدلون بوجوبه الذاتي على بساطته و وحدانيته و علمه و قدرته و حياته و إرادته و سمعه و بصره و كلامه و سائر أوصاف كماله و نعوت جماله و جلاله و على أن كلها عين ذاته فيظهر أحديته و بأحديته صمديته و بصمديته كل الأشياء بنحو أتم و أعلى و هذا هو السفر الثاني من الأسفار الأربعة العقلية بإزاء ما لأهل السلوك و هو من الحق إلى الحق بالحق.
ثم ينظرون في وجوده و عنايته و أحديته فيكشف لهم وحدانية فعله و كيفية صدور الكثرة عنه تعالى و ترتيبها حتى ينتظم سلاسل العقول و النفوس و يتأملون في عوالم الجبروت و الملكوت أعلاها و أسفلها إلى أن ينتهي إلى عالم الملك و الناسوت أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ و هذا هو السفر الثالث من الأسفار الأربعة العقلية بإزاء ما للسالكين و هو من الحق إلى الخلق بالحق. ثم ينظرون في خلق السماوات و الأرض و يعلمون رجوعها إلى الله و يعرفون مضارها و منافعها و ما به سعادتها و شقاوتها في الدنيا و الآخرة فيعلمون معاشها و معادها- فينهون عن المفاسد و يأمرون بالمصالح و ينظرون في أمر الآخرة و يعلمون ما فيها من الجنة و النار و الثواب و العقاب و الصراط و الحساب و الميزان و تطاير الكتب و تجسم الأعمال- و بالجملة كل ما جاء به الأنبياء و أخبر به الرسل صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين.
و هذا هو السفر الرابع من الأربعة العقلية بإزاء ما لأهل الله و هو من الخلق إلى الخلق بالحق.
و الكتاب بما فيه من الأمور العامة و الجواهر و الأعراض كفيل السفر الأول و بما فيه من إثبات ذاته تعالى بذاته و إثبات صفاته كفيل السفر الثاني و بما فيه من إثبات الجواهر القدسية و النفوس المجردة كفيل السفر الثالث و بما فيه من أحوال النفس و ما لها في يوم القيامة كفيل السفر الرابع فقوله قدس سره و اعلم أن للسلاك إلخ إشارة إلى الأسفار المذكورة أولا و قوله فرتبت كتابي هذا إلى قوله في الأسفار العقلية إشارة إلى الأسفار المذكورة أخيرا التي يتكفلها الكتاب طبق أسفار السالكين و الأولياء فإن القوة النظرية و العلمية متكافئتان في الأنوار و الآثار و بالأولى يحصل علم اليقين و بالثانية يحصل عين اليقين و حق اليقين هذا مما استفدت من ملاحظة كلمات القوم و تتبع مباحث الكتاب و الله أعلم بالصواب-
هذا التحقيق للأسفار الأربعة و تطبيقها على مطالب الكتاب للحكيم الإلهي محمد رضا الأصفهاني القمشة قدس سره العزيز، اعلم أن الإنسان ما دام لم يشرع في سلوكه العلمي و النظري يشاهد الكثرة دائما و يغفل عن مشاهدة الوحدة و كل شيء يشاهده يشاهد بصفة الكثرة و الكثرة في نظره و شهوده مانعة عن شهود الوحدة و الوحدة محتجبة عنده بالكثرة فإذا شرع في سلوكه العلمي من الآثار إلى المؤثر و من الموجودات إلى الصانع تضمحل الكثرات عنده شيئا فشيئا إلى الوحدة الصرفة الحقة الحقيقية بحيث لا يشاهد الكثرة أصلا و يغفل عن مشاهدة الكثرات و النظر إلى أعيان الموجودات بالمرة و حينئذ تصير الكثرة محتجبة بالوحدة و لا يشاهد إلا الوحدة و يستغرق في مشاهدتها عن مشاهدتها و منزلة هذا المنزل في السلوك الحالي منزلة السفر الأول للسالك العارف الذي أشار إليه في الكتاب
و هوالسفر من الخلق إلى الحق أي من الكثرة إلى الوحدة و إذا وصل إلى عالم الوحدة و احتجب عن مشاهدة الكثرة فحينئذ يستدل السالك بالسلوك العلمي من ذات الحق و وحدته على أوصافه و أسمائه و أفعاله مرتبة بعد مرتبة و يعرف خواص وجوبه و وجوده مرتبة و منتظمة و هذه المرتبة بمنزلة السفر الثاني للسالك في السلوك الحالي الذي هو في الحق بالحق أما في الحق فظاهر لكون هذا السفر في صفات الحق و أسمائه و خواصه و أما كونه بالحق لأن السالك حينئذ متحقق بحقيقة الحق و غافل عن مشاهده إنيته- و إنية جميع الكثرات و الأعيان فإن في ذاته و صفاته و أسمائه و باق ببقائه لا بإبقائه فافهم إن كنت من أهل الأسرار و في هذه المرتبة ربما انشرح صدر السالك عن الضيق و التزاحم- و حلت عقود العجز عن لسانه بحيث يشاهد الكثرة في الوحدة و الوحدة في الكثرة و لا يحجبه مشاهدة الوحدة عن مشاهدة الكثرة و لا يشغله بالعكس و يصير جامعا لكلتا النشأتين و برزخا بين المقامين و ذلك لسعة دائرة وجوده و انشراح صدره فحينئذ يصير قابلا لكونه معلما للناقصين و مرشدا لضعفاء العقول و النفوس و منزلة هذه المرتبة من السلوك الحالي و العلمي منزلة السفر من الحق إلى الخلق بالحق و هو مرتبة النبوة و الرسالة و فوق هذه المرتبة مرتبة أخرى أعلى و أكمل و أدق و أتقن و هي الاستدلال على وجود الحق و وجود غيره بالحق بحيث لا يكون الوسط في البرهان على وجوده و وجود غيره و يسمى هذا الاستدلال و البرهان باللم و طريقة الصديقين و لكن هذه المرتبة ليست موقوفة عليها للتعليم و الإرشاد و النبوة و الرسالة بل هذه المرتبة كمال الإنسان بالقياس إلى نفسه فقط و لا مدخلية لها للتعليم و إن كانت هذه المرتبة لا تنفك عن المرتبة الثانية أيضا و هو السفر في الحق بالحق لأن التحقيق بحقيقة الحق مستلزمة لهذا و لكن ليست هذه المرتبة موقوفة عليها للرسالة و التعليم بل الموقوف عليها فيهما هو المرتبة الأولى و الثانية و هذه المرتبة منزلتها منزلة السفر الرابع و هو بالحق في الخلق.
و كيفية انطباق الأسفار الأربعة المذكورة في الكتاب مع هذه المراتب الأربع هكذا إن الأمور العامة و الجواهر و الأعراض المبعوث فيها عن أحوال الموجودات- و الأعيان و الماهيات ظاهرة بأنها هو السفر الأول أي من الخلق إلى الحق و الإلهي المبعوث فيه من إثبات الحق و صفاته و أسمائه و أفعاله هو السفر الثاني الذي في الحق بالحق و لكن هذا السفر الثاني متضمن بالسفر الرابع أيضا الذي هو بالحق في الخلق- كما لا يخفى على من تتبع البحث الإلهي لما ذكر فيه طريقة الصديقين في إثبات واجب الوجود و الاستدلال بوجوده على وجود غيره من معلولاته و السفر الثالث و هو سفر النفس و هو العلم بأحوال النفس من مبدإ تكونها إلى غاية رجوعها إلى الحق من حد النقص إلى غاية الكمال و من حد الضعف إلى القوة و هو السفر الثالث و هو من الحق إلى الخلق بالحق فافهم جميع ما ذكرناه.
انتهى ما أفاده العلامة ميرزا محمد حسن النوري بن الحكيم الإلهي المولى علي النوري قدس الله أسرارهما في تحقيق الأسفار الأربعة السلوكية و كيفية انطباقها على التي رتب المصنف كتابه عليها.
قال الشيخ المحقق كمال الدين عبد الرزاق الكاشي قده السفر هو توجه القلب إلى الحق تعالى و الأسفار أربعة الأول هو السير إلى الله من منازل النفس إلى الوصول إلى الأفق المبين و هو نهاية مقام القلب و مبدأ التجليات الأسمائيه الثاني هو السير في الله بالاتصاف بصفاته و التحقق بأسمائه إلى الأفق الأعلى و نهاية الحضرة الواحدية- الثالث هو الترقي إلى عين الجمع و الحضرة الأحدية و هو مقام قاب قوسين ما بقيت الاثنينية فإذا ارتفع فهو مقام أو أدنى و هو نهاية الولاية الرابع السير بالله عن الله للتكميل و هو مقام البقاء بعد الفناء و الفرق بعد الجمع انتهى،.
و المرتبة الأحدية عندهم اعتبار الذات مع انتفاء الأسماء و الصفات و النسب و التعينات و المرتبة الواحدية اعتبار الذات مع الأسماء و الصفات الملزومة للأعيان الثابتة و القلب على ما قال هذا القائل الكامل جوهر نوراني مجرد يتوسط بين الروح و النفس و هو الذي يتحقق به الإنسانية و يسميه الحكيم النفس الناطقة و الروح باطنه و النفس الحيوانية مركبه و ظاهره المتوسط بينه و بين الجسد كما مثله في القرآن المجيد بالزجاجة و الكوكب الدري و الروح بالمصباح في قوله تعالى ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾ و الشجرة هي النفس و المشكوة هو البدن فالنفس عند العرفاء هو البخار اللطيف المتولد في القلب القابل لقوة الحياة و الحس و الحركة- و هذا يسمى عند الأطباء بالروح و الروح عندهم اللطيفة الإنسانية المجردة المتوسط بينهما المدرك للكليات و الجزئيات و لا يفرق الحكماء بين القلب و الروح الثاني- و يسمونها النفس الناطقة فهذا أربع من اللطائف السبع الدائرة على ألسنة العرفاء- من الطبع و النفس و القلب و الروح و السر و الخفي و الأخفى و قد أشار هذا المحقق العارف إلى الثلاث الأخيرة بالمقامات الثلاثة و هي مقام قاب قوسين و مقام أو أدنى- و مقام البقاء بعد الفناء و إن سمينا السفر الثالث الذي أشار بقوله هو الترقي إلى عين الجمع- بالسفر من الحق إلى الحق كان حسنا و في القرآن المجيد أيضا جاءت مراتب الإنسان سبعا و هي المشكاة و الشجرة المباركة و الزجاجة و المصباح و الكوكب الدري و النار و نور على نوره و عند الحكماء أيضا سبع العقل الهيولاني و العقل بالملكة و العقل بالعقل و العقل المستفاد و المحو و المحق و لا يخفى مخالفة ما ذكره المصنف قدس سره لما ذكره هذا العارف لأنه لم يذكر بعد السفر من الحق إلى الخلق سفرا آخر و لعل ما ذكره المصنف اصطلاح آخر و لا مشاحة فيه ثم إن المصنف لما قال للعرفاء و الأولياء فاعلم أنه كانت المنازل لهما متفاوتة بالعموم و الخصوص فإن المنازل للعرفاء السالكين هي مثل النفس و القلب و الروح إلى آخر اللطائف السبع و للأولياء هي منازل السفر في الله- و هو الاتصاف بصفاته صفة بعد صفة بنحو التخلق لا التعلق فقط كالعلم بمعنى الملكة بالحقائق و القدرة بمعنى التصرف في الكون و التكلم بالحق عن الحق و السمع و البصر ما لا يسمع و لا يبصر غيره و بالجملة يدرك ما لا يدرك غيره من الأصوات و المبصرات و الروائح و نحوها الهورقليائيه فإن المنازل اللائقة بالأولياء هذه و كذا يترقون من الواحدية إلى الفناء في الأحدية و يسافرون من الحق إلى الخلق، س ره
الجزء الأول من الأمور العامة أو العلم الإلهي بالمعنى الأعم
السفر الأول و هو الذي من الخلق إلى الحق في النظر إلى طبيعة الوجود و عوارضه الذاتية
و فيه مسالك
المسلك الأول في المعارف التي يحتاج إليها الإنسان في جميع العلوم
و فيه مقدمة و ستة مراحل
المقدمة في تعريف الفلسفة و تقسيمها الأولي و غايتها و شرفها
اعلم أن الفلسفة استكمال النفس الإنسانية بمعرفة حقائق الموجودات على ما هي عليها و الحكم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا أخذا بالظن و التقليد بقدر الوسع الإنساني و إن شئت قلت نظم العالم نظما عقليا على حسب الطاقة البشرية- ليحصل التشبه بالباري تعالى و لما جاء الإنسان كالمعجون من خلطين صورة معنوية أمرية[8] [1] و مادة حسية خلقية و كانت لنفسه أيضا جهتا تعلق و تجرد لا جرم افتنت الحكمة بحسب عمارة النشأتين بإصلاح القوتين إلى فنين نظرية تجردية و عملية تعقلية- أما النظرية فغايتها انتقاش النفس بصورة الوجود على نظامه بكماله و تمامه- و صيرورتها عالما عقليا مشابها للعالم العيني لا في المادة بل في صورته[9] [2] و رقشه
[1] أي منسوبة إلى عالم الأمر و هو عالم العقول و عالم الأرواح و هذا الاصطلاح مأخوذ من قوله تعالى أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ و قوله تعالى قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي و إنما سميت به لأنها وجدت بأمر الحق تعالى بلا واسطة مادة و مدة إذ يكفيها مجرد الإمكان الذاتي في قبول فيض الوجود بلا حاجة إلى الاستعدادي و أيضا لما كانت مندكة الإنيات لم يكن هناك مؤتمر بل كانت مجرد أوامر الله جل سلطانه، س ره
[2] و معلوم عند أولي النهى أن شيئية الشيء إنما هي بصورته لا بمادته و هذا العالم العقلي سيصير عالما عينيا عرضه السماوات و الأرض يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ، س ره