1400/08/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/ الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)
حضور همه دوستان حضار و کساني که در فضاي مجازي با ما همراه هستند سلام عرض ميکنيم آرزوي توفيقات داريم و إنشاءالله که اين مباحث را باهم به عنايت الهي ميگذرانيم. پيشاپيش هم ولادت باسعادت حضرت رسول مکرّم اسلام که ﴿رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾[1] است و براي همه مکوّنات و مبدئات خير و رحمت است و همچنين فرزند گرانقدرشان حضرت امام صادق(عليهما آلاف التحية و الثناء) هم براي جامعه اسلامي خودمان و نظام اسلامي و جمع گرامي خجسته ميددانيم مسعود ميدانيم، مبارک است إنشاءالله و به برکت صلوات بر محمد و آل محمد بحثمان را إنشاءالله پي ميگيريم.
«ثم إني قد صرفت قوتي في سالف الزمان منذ أول الحداثة و الريعان[2] في الفلسفة الإلهية بمقدار ما أوتيت من المقدور و بلغ إليه قسطي من السعي الموفور» همچنان در مقدمه شريفه کتاب شريف اسفار هستيم که جناب صدر المتألهين فلسفه نگارش اين کتاب را دارند بيان ميکنند. مطالب فراواني دخيل بود در اينکه اين کتاب تدوين بشود و اين کتاب از ذخاير ماست از منابعي است که الحمد لله به عنايت الهي به دست بشر رسيده است و خيلي از برکات و کمالات علمي از اين ساحت به ما ميرسد.
اجازه بدهيد نکتهاي را هم عرض کنيم اينگونه از علوم که ميآيد دو تا ويژگي اصلي و اساسي دارد؛ يک ويژگياش اين است که خود علم، اين علم فلسفه با قطع نظر از جهات ديگر رشد ميکند اين فلسفه با آمد و شد اينگونه از مباحث است که رشد ميکند؛ مثلاً اگر حکمت مشاء بود، حکمت اشراق بود، حکمت رواقي بود، اينها وقتي کنار هم قرار ميگيرند يک نوع حکمتي و دانشي را توليد ميکنند و توليد يک دانش نيازمند به آمد و شد است پرسش و پاسخ است و بسياري از بحثها که دارد. بنابراين فربه شدن يک علم در سايه اينگونه از بحثهاي است که يکي پس از ديگري دانشمندان و حکيمان در هر رشتهاي وارد ميشوند و اضافه ميکنند. اين يک مسئله است. اما ويژگي ديگري که براي اينگونه از علوم بايد ذکر کرد اين است که چون اين علوم در خدمت فهم معارف قرآن و عترت و سنت برميآيند اينها باعث ميشوند که يک فهم عميقتري فهم پيچيدهتري و کاملتري و جامعتري و همه جانبهتري براي ما نسبت به معارف پيش بيايد و اين غناي بيشتري را در آن ساحت به ما ميدهد. باعث ميشود که اين غناي علمي افتاق بيافتد.
مثلاً فرض کنيد که يک اديب به سراغ قرآن ميرود براي فهم آيات الهي، يک غير اديب ميرود. يک کسي که با ادبيات عرب کاملاً آشناست و جهات مختلفي را در بحث ادبيات عرب دارد به سراغ قرآن و سنت ميرود يا يک کسي که آشنايي کافي نسبت به ادبيات ندارد، چقدر اين غني ميکند قوي ميکند درک ادبي را. آن کسي که واقعاً معناي فصاحت و بلاغت و معاني و بيان و بديع و امثال ذلک اين فنون و مهارتهاي ادبي را خوب بلد است چه برداشت زيباتر و کاملتر و پرمغزتري را در اين باب از قرآن ميکند با آن کسي که اين ويژگي را ندارد.
يا مثلاً اگر متکلمي واقعاً حيثيتهاي کلامي برايش خوب و عميق به آن رسيده است مکتب اشاعره را ميفهمد مکتب اعتزال را ميفهمد مکتب اماميه را ميداند به لاحظ کلامي و اين وارد صحنه قرآن ميشود فهم عميقتري پيدا ميکند فهم جامعتري پيدا ميکند و همين ميزان ما وقتي با حکمت و عرفان آشنا ميشويم به عنوان دو تا علم؛ برخيها ميگويند که اين علم باشد ولي اين علم را ما به دين و به معارف ديني نزديک نکنيم ما با فلسفه مخالف نيستيم با عرفان مخالف نيستيم ولي آميختگي آن با دين را موافق نيستيم.
ميگوييم اين حرف يک حرف متناقضي است و به تعبيري به اصطلاح پارادوکسيکال است چرا؟ براي اينکه اگر علم را با آن موافق هستيد به عنوان يک علم و علم را باور داريد و فلسفه به عنوان يک علم پذيرفته شده است در نزد شما، نميشود يک چيزي علم باشد و اين علم بتواند واکاوي بيشتري داشته باشد و معنا و حقيقت بالاتري را براي ما فهم بکند، ما چرا قبولش نکنيم؟ يعني چه که مثلاً ما با فلسفه مخالف نيستيم ولي فلسفه وقتي با دين کنار هم قرار ميگيرند اين گوارا نيست! مثل اينکه بگوييم ما با علم فقه مسئلهاي نداريم علم فقه علم خيلي خوبي است علم ادبيات بسيار علم خوبي است ولي وقتي اين ادبيات کنار مثلاً دين ميآيد کنار سنت و کتاب ميآيد براي ما خوب نيست. اين حرف، حرف نازدني است.
اينها عملاً بايد بگويند که مثلاً فلسفه معاذالله از مدار علم بودن بيرون است يا خداي ناکرده به کفر و اينهاست! اگر چنين انديشهاي باشد چنين فکري باشد که فلسفه معاذالله لزوماً و ذاتاً کفرآور است اين بله درست است که با کتاب و سنت و اينها جور در نميآيد ولي ديديم که نه، فلسفه يک علم است يک معرفتي را براي انسان ايجاد ميکند، يک دانشي را در حوزه خودش ايجاد ميکند اگر اين علم است و دانشي ايجاد ميکند و دانشي است که به عنوان دانش از نظر شما محذوري ندارد چرا ما اين را در خدمت فهم دين بکار نگيريم؟
و به همين ميزان بحث عرفان است، چون همچنان بحث تفکيک و مکتب تفکيک مطرح است ما بايد اين معنا را خوب هضم بکنيم که يعني چه مسئله تفکيک؟ اگر ما فلسفه و عرفان را به عنوان دو مثلاً خداي ناکرده جريان انحرافي به آن نگاه کنيم، قطعاً نميتوانيم مسائل انحرافي را وارد حوزه دين کنيم بايد کاملاً منزه کنيم از يکديگر جدا کنيم. اما اگر ما نه به عنوان امر انحرافي، بلکه به عنوان يک امر علمي ميپذيريم علم است دانش است ولي ما نميخواهيم که وارد حوزه دين بشود و درست نيست که حوزه دين بشود اين جاي سؤال و اشکال ايجاد ميکند که اين سخن با تناقض روبرو است، چرا؟ چون اگر علميتش را پذيرفتيد اين علم مثل ساير علوم در خدمت فهم قرآن قرار ميگيرد، مثل فقه است مثل اصول است مثل منطق است مثل ادبيات است و امثال ذلک.
پرسش: ...
پاسخ: اينها الهيات بالمعني الأخص را چه در باب توحيد و چه در باب معاد واقعاً فهم نکردند. اينکه مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد «ما نطق به الشريعة الإسلامية» اين راجع به کيفيت و جزئيات مسئله معاد است. اصل مسئله معاد، ادله و براهيني که به عنوان براهين فلسفي براي معاد آورده ميشود را حتي اصل معاد جسماني را اين آقايان تقليداً به اين مسئله مينگرند اما جناب صدر المتألهين تحقيقاً مينگرند و خيلي بين اين دو فاصله است و در عين حال اعتقاد و باور نسبت به اينکه شريعت حقه حق است بجاي خودش محفوظ است.
بنابراين دستآوردي که فلسفه در بخش الهيات دارد، خداي مکانيکي کجاست؟ آن خدايي که حتي از فاعليت به مقوّميت رسيده، امکان فقري آورده، هويت ممکنات را نه ماهيت آنها را به اراده الهي به فيض الهي وابسته کرده است اين کجا و آن کجا؟ شما ملاحظه بفرماييد آنچه که در حقيقت به عنوان علت وجود خداست در علم کلام چيست؟ حدوث است «العالم متغير، کل متغير حادث، العالم حادث» حادث هم نياز به محدث دارد اين نهايت چيزي است که آقايان متکلمين گفتهاند. حکما به مراتب بالاتر بردند بحث علّيت را مطرح کردند ترتّب وجودي را مطرح کردند و در حکمت متعاليه، اين ترتّب وجودي رسيد به حيث امکان فقري و وجود رابط و امثال ذلک. اين الهيات کجا و آن الهيات کجا؟
اوصاف الهي، اسماء الهي، اين اوصاف عين ذات هستند کجا و خود همين آقايان متکلمين بعضاً اوصاف را از ذات حق سبحانه و تعالي سلب کرند. بنابراين اين کملطفي تام است که ما نسبت به صدرش که مبدأ است الهيات است و يا ذيلش که معاد است ما اينجوري فکر کنيم. مضافاً به اينکه نکتهاي که قابل توجه است اين است که ما با تفکيک تهي ميکنيم اسلام را از حقائق و معارف. مسئله تفکيک يعني چه؟ تفکيک يعني اينکه ما فلسفه را عرفان را و امثال ذلک را به حوزه معرفت ديني راه ندهيم. محصولش چه ميشود؟ همين است که ظواهر را و اين سطوح کتاب و سنت را توجه کنيم با يک عقل فطري ظاهري به سراغ فهم دين برويم. محصول آن چه ميشود؟ محصولش اين است که يک دين تهي خالي از آن حقيقت و عمق به دست ما ميرسد و اين خيلي فرق ميکند. شما يک اسم تفکيک ميآوريد که دين را از غير او جدا بکنيد اما نميدانيد که اين جدايي تهي کردن است شما حکمت را از قرآن بگيريد تفسيري که الآن شما ميبينيد مثل تفسير مجمع البيان است بالاتر از اين نميشود. آن چيزي که تفسير قرآن مثل الميزان ميشو مثل تسنيم ميشود براي اينکه اين علوم ميآيد تا فهم بهتري را ازين معارف بگيرد. فهم را عميق بکند فهم را قوي و غني بکند.
شما يک تفکيک ميگوييد و خيلي خوب! شما اگر الآن بخواهيد تفکيک داشته باشيد، بالاتر از مجمع البيان چيزي گير شما نميآيد! چيزي يک مقداري چون با سطح اينها کار داريد و عقل فطري فقط بناست حاکم باشد. اما اين عقل عميق حکمي و فلسفي است که ميآيد در باب توحيد آن حرف را ميزند بعد ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ﴾[3] را ميتواند معنا بکند. بعد ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾[4] را ميتواند معنا کند. بعد بسياري از آياتي که متکلمين در آن لغزيدند و قائل به تشبيه شدند يا تنزيه شدند يا تجسيم شدند در حقيقت گرفتارشان کرده است آن چيزي که نزاهت را در حوزه واجب سبحانه و تعالي ميآور اين حکمت و عرفان است.
بنابراين ما با گفتن تفکيک تهي ميکنيم دين را از معارف، از حقائق و از جلوههاي برتر ديني.
پرسش: فرموديد که از جايگاه عقل فطري ما به اين معارف پايين ميرسيم که کافي است؛ در حالي که عقل فطري به اين هم قانع نميشود. درجات بالا را هم قانع نميشود در درجات بالا هم ...
پاسخ: اين عقل فطري را به همين حد، تا درجه بالا لازم نيست برويم.
پرسش: اين تعطيل امور لازم ميآيد.
پاسخ: همين است. بنابراين مسئله همين است و آن اين است که ما ميگوييم يکي از اين آقايان دو سه روز قبل سخنراني داشتند يکي از اساتيد محترم دانشگاهي و گفتند که مثلاً با گفتن مکتب تفکيک، خواستند تکفير را بردارند. حالا حتماً ملاحظه بفرماييد با آوردن مکتب تفکيک ميخواهند بگويند که فلاسفه را تکفير نکنند، چون روحيه مثلاً جناب آقاي محمدرضا حکيمي بيشتر به مسائل توحيدي و تقريبي بود گفتن حيثيت تکفيري نيايد تفکيک آمد تا تکفير نيايد. اما اين است که با گفتن تفکيک، ما تهي ميکنيم روح معنا و حقيقت را از معارف و از دين و حقائق ديني جدا ميکنيم.
عرض ميکنم که ما تفسيرمان در حد مجمع البيان ميشود. آن چيزي که تفاوت بين مجمع البيان و الميزان است و الميزان را خاص کرده است يعني چه؟ يعني اين را ممتاز کرده از ساير کتابهاي قبلي خودش. کتابهاي قبلي خودش همين مجمع البيان است که عمدهاش ادبيات است شعر است و ادبيات است و لغت است و همين فهم بسيار سطحي است. اين ميشود فهم ظاهري. اما وقتي اين معارف ميآيد و اين فهم عميق کلامي فلسفي عرفاني ميآيد و در خدمت فهم قرآن قرار ميگيرد البته يک احتراز بسيار بجايي هم هست که نبايد اينگونه از بحثها باعث بشود که انسان به تفسير به رأي خداي ناکرده آلوده شود. کاملاً درست است، اما معنايش اين نيست که ما از درون و جانمايه قرآن بهره نگيريم. اين همه دستور به تعقل يعني همين؟ اينکه تعقل نشد. شما وقتي اکتفا کرديد به فکر ظاهري، ميفرمايد که اين سنت است، اين روايت است، اين از خود معصومين(سلام الله عليهم اجمعين) به ما رسيده است که افراد متعمّقي ميآيند افراد متعمّق يعني ژرفنگر انسانهاي عميق ميآيند چکار ميکنند؟ تا معناي ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ﴾[5] را براي جامعه بگويند که يعني چه؟ ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد ٭ اللَّهُ الصَّمَد﴾، احديت را صمديت را چه کسي ميفهمد؟ فقط اينها ميگويند که صمد «لا جوف له» يا مثلاً يک حقيقت غني است، همين! بيش از اين که غني يعني چه؟ «لا جوف له» يعني چه؟ اينها را بايد حکمت و عرفان و فلسفه براي بشر توضيح بدهد.
پرسش: اين فلسفهاي که ميفرماييد ... منتها آقايان ميفرمايند يکي از بحثها اين است که فلسفه شدت عقل و شدت ذهن ميآورد، بعد ميتواند از قرآن استفاده کند. ولي در بعضي از صورتها طرف با همان فلسفه ميآيد قرآن را تفلسف ميکند. تفلسف در قرآن يک مقداري با آن ...
پاسخ: خود همين اتفاقاً حکماء به اين مسئله به عنوان يک رهزن نگاه ميکنند و همواره اين را کنار ميزنند. خود مرحوم علامه در مقدمه تفسير و حاج آقا و ديگران هر کسي که به اينجا رسيده اين محذوري که شما ميفرماييد را کاملاً متوجه است و خودش از همه اينها جدّيتر وارد اين صحنه ميشود. بله تفلسف در قرآن که نبايد کرد، ولي يک مبنايي ميآيد که يک مبناي توحيدي است. اين مبناي توحيدي را شما در فلسفه بپذيريد يا در فلسفه بپذيريد که اوصاف عين ذات هستند و اين اوصاف عين ذات را که پذيرفتيد که فلسفه علم به آن ميگويد، ميگويد اين را نياور در فهم توحيد! يعني چه؟ اگر اين را شما به عنوان يک ويژگي فلسفي قبول داريد به عنوان يک علم هست و هيچ محذوري ندارد و اين باعث ميشود که توحيد عميقتر و قويتري براي ما حاصل بشود، چرا ما اين توحيد عميقتر را نياوريم در کنار ﴿شَهِدَ اللَّهُ﴾ قرار ندهيم؟ نياوريم در کنار ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْءٍ شَهيد﴾ قرار ندهيم؟ اين است اگر ما باور داريم نسبت به اينکه اينها توحيد غني است الآن مثلاً سؤال ميکنيم که آيا توحيدي که در مکتب حکمت متعاليه آمده است برتر است يا توحيدي که مثلاً در نزد متکلمين است؟ اگر اينهايي که منکر فلسفه نيستند و ميگويند که ما در مکتب تفکيک با فلسفه کاري نداريم فقط ميگوييم که فلسفه دخالت نکند!
بسيار خوب، ما ميگوييم آيا در فلسفه، اين نحوه از توحيد و وحدتي که فلاسفه در باب اوصاف واجب ميگويند اين پذيرفته شده هست يا نيست؟ اگر اين وحدت در اين علم پذيرفته شده است چرا ما اين معناي از علم را در خدمت فهم قرار نگيريم که فرمود: ﴿شَهِدَ اللَّهُ﴾؟ اين ذات الهي بر خودش شهادت ميدهد يعني چه؟ اين شاهد و مشهود و شهادت عين هم هستند که اتحاد عقل و عاقل و معقول است شاهد و شهادت و مشهود است اينها معارفي است که فهم ميشود. اگر ما بگوييم که ﴿شَهِدَ اللَّهُ﴾، بعد بگوييم که شاهد و مشهود و شهادت عين هم هستند، اين ميشود فلسفه و نبايد وارد حوزه معرفتي قرآن شود؟ شما بفرماييد که ﴿شَهِدَ اللَّهُ﴾ يعني چه؟ خداي عالم شهادت ميدهد بر وحدانيت خودش، اين يعني چه؟ شما اگر اين تفکيک را به اعتبار نکنيد و حقيقت را واحد ندانيد که همين بحث اتحاد عاقل و معقول است، هيچ فهم درستي پيدا نميشود.
بنابراين اگر بگوييم مکتب تفکيک، يعني تهي کردن دين از اين حقائقي که به ما گفتند تعقل کنيد، تعمق کنيد، تفقّه کنيد. اين تفقّه در دين يعني چه؟ يعني يک فهم عميقتري ايجاد کنيد. اين فهم عميقتر نياز به علم دارد. شما که اگر عقل را بکار نگيريد علم را بکار نگيريد علم توليد نشود، چگونه ميتوانيد يک فهم دقيقتري را بکار بگيريد؟ اين سخنان ميفرمايد اينها را کسي نميفهمد جز اولو الالباب! خردمندان، عاقلاني که عقل عميقي را به صحنه معرفت آوردند.
بنابراين مسئله تکفير رأساً از مدار علم بايد بيرون برود اين کاملاً جاي بحث و بررسي ندارد و اين اگر امروز حوزههاي علميه با خروج تکفير و تفسيق و اين فرهنگ، ما سالها و قرنها سوختيم براساس همين فرهنگ غلط و منحط تکفير و تفسيق و حوزههاي علميه خودمان را به رکود کشانديم بخاطر همين مسئله. اينها بايد کنار برود فهم بيايد و خود فهم پالايش ميکند اجازه نميدهد که يک فهم اضافه يک فهم نادرستي به صحنه بيايد علم يک موجود زنده است و يک موجود مردهاي که نيست علم در درون خودش زايشي ارد که اجازه نميدهد، مثل درياست مردار را پس ميزند. علم درياست اجازه نميکند که کسي در متن علم باشد و عالم بخواهد باشد و حرفهاي لغو بزند. ممکن است دو تا اشکالي باشد شبههاي باشد، بعد کمکم برطرف ميشود. علم همين است ولي ما بياييم مبارزه کنيم با عالم و بشکنيم و اجازه ندهيم که اين سخن بيايد.
بنابراين تکفير بايد رأساً فرهنگش از حوزههاي علميه و از دانشگاهها بيرون برود و اين باعث بشود که جاي رشد علمي باشد و از سوي ديگر هم ما بايد هر لحظه، شما اجازه بدهيد اگر اين حکمت را و عرفان را و کلام عميق اسلامي را و امثال ذلک را تخليه بکنيد ببينيد هزار سال بر قرآن ما بگذرد همين است! عقل فطري ما همين است چيزي اضافه نميکند. در حد همين مجمع البيان تفسير ما ميماند. اينکه يک کتاب غني و قوي مثل الميزان ميآيد و مباحث معارفي را مباحث توحيدي را مباحثي که به رسالت و ولايت و امامت، بحث انسان کامل چقدر فضاي معرفتي را گستره قرآن و سنت براي ما باز کرده است! همين رسالة الولاية مرحوم علامه طباطبايي، اين رسالة الولاية که همان بحث انسان کامل است اينها اگر نباشد ما چگونه ميتوانيم؟ خيليها آمدند گفتند که اين زيارت جامعه مال معاذالله چون نميتوانند حلّش بکنند ميگويند مال صوفيه است و مال عرفا است و امثال ذلک! ميگويند! گفتهاند!
پرسش: غلو ميکنند.
پاسخ: اهل غلو اين حرف را زدند. همين روشنفکران ما بعضاً گفتهاند آقايان سنتيهاي ما گفتند. اين زيارتي که سراپا توحيدي است و انسان را در فضاي خلافت و ولايت دارد معرفي ميکند «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِم»؛[6] «بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَي»;[7] اينها هيچ براي اينها معنا ندارد يعني چه که مثلاً اينها امام را در حد يک علماي ابرار ميدانند يا بالاتر. اما اينها هستند که ولايت را نشان ميدهند. تو جرأت داري کنار ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾[8] قرار بگيري و حرف بزني؟ اين خداي عالم به آن عظمت ميگويد من دارم خليفه قرار ميدهم اينکه قرآن است و بحثي در آن ندارد، اينکه معلم فرشتگان و مسجود فرشتگان قرار گرفته اينها که درست است اينها که معاذالله غلو نيست. شما بفرماييد ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾ يعني چه؟ اين خلافتي که بناست براي انسان کامل باشد يعني چه؟ انساني که ميآيد اينجا «وَ هُوَ يَأْكُلُ وَ يَشْرَبُ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْوَاق»[9] و بزرگ و بزرگتر ميشود! خيلي فهم را تهي ميکنند.
بنابراين مسئله تفکيک اين نيست که ما بگوييم ما کاري به فلسفه و دين و نسبت بين اين دو تا نداريم، نه! اين سخن، سخن بسيار ناصوابي است. با تفکيک ما دين را تهي ميکنيم. مثال زديم مثل اينکه با ادبيات و دانش ارزشمند ادبيات، معاني، بيان، بديع، فصاحت، بلاغت، اينها وقتي به سراغ قرآن ميرويم چه دستآورد ارزشمندي دارد؟ اينها اگر نباشد دانش فقه هم همينطور است اصول هم همينطور است، کلام همينطور است، عرفان هم همينطور است، فلسفه هم همينطور است، ولي نکتهاي که فرمودند را بايد توجه داشت که اجازه نداد که حرفهاي ناصواب تفلسفي يا حرفهاي مبالغهاي و غلوي به صحنه دين راه پيدا کند.
جناب صدر المتألهين در اين پاراگرافي که ميخواهيم بخوانيم يک هشداري براي عصر و روزگار ما هم هست که من چگونه درس خواندم؟ اگر سؤال بفرماييد که ملاصدرا چگونه درس خوانده؟ در اين پاراگراف اينها را دارد بيان ميکند. ميگويد من چيزي را فروگذار نکردم در گذشته از اين، از اوايل جواني، اوايل شباب «أول الحداثة و الريعان» ريعان يعني اول جواني از اول جواني و نوجواني وارد مسائل فلسفي شدم و آثار آنها را ديدم، کتابهايشان را دنبال کردم، حکماي يونان را هم ديدم، چقدر عظيم دارد حرف ميزند. ميگويد کتاب حکماي يونان را خواندم همين ملاصدرايي که ميگويد کتاب حکماي يونان را خواندم نه به معناي اينکه آنها يک آرماناند! اينها هم مثل ساير دانشمندان هستند که من آثار آنها را مطالعه کردم و خوبهايش را گرفتم بدهايش را کنار گذاشتم. چقدر اينها متّهم هستند که مثلاً حکمت يونانيان! حکمت يوناني کجا و حکمت متعاليه کجا! صدر و ذيلاند ايشان به همين راحتي ميگويد در گذشته هر چه که قبل از دوران ما بوده مال پيشينيان بوده مال اقدمين بوده مال قدماء بوده ما همه اينها را خوانديم.
سخن بسيار شريفي فرمودند که انگيزههاي هم انگيزههاي الهي بود من دنبال اين باشم که مقداري مقام بگيرم عنوان بگيرم فلان بگيرم دکترا بگيرم آيت الله بشوم اين کرسي را بگيرم آن کرسي را بگيرم اين مدرک را بگيرم، دنبال اين حرفها نبودم. آنهايي که دنبال اينگوه از مسائل هستند يک ساغر بگيرند از اين خُم، زود چاق ميشوند و بدمستي ميکنند بعضي هستند که ميگفت حاج آقا شوخي ميکرد که گفتند يک نفر ميخواست که بدمستي کند رفته به مغازهاي که مقداري از اين کوفتکاريها بزند گفت آقا چقدر؟ گفت فلان. گفت من پول ندارم. گفت شما همين شيشهاش را به اين کاسه بزني همين قدر بس است من بدمستياش مال خودم است من بدمستياش را انجام ميدهم! بعضيها اينجورياند فقط اين شيشه به اين کاسه خورده است. کاسه اينها همينقدر است ولي بدمستي إلي ماشاءالله. ميگويد که من اينجوري الحمدلله نبودم و به سراغ اينگونه از بحثها نرفتم و با يک انگيزه الهي بحثها را دنبال کردم و اين پاراگراف را به اميد خدا ميتوانيم بخوانيم.
«ثم إني قد صرفت قوتي في سالف الزمان» من تمام توانم را در گذشته دور صرف کردم «منذ أول الحداثة و الريعان» حداثة همان نوجواني و ريعان هم شباب اول حداثة يعني اوايل يا اوان نوجواني و اينها. «في الفلسفة الإلهية بمقدار ما أوتيت من المقدور و بلغ إليه قسطي من السعي الموفور» سعي فراوان و توان فراواني را گذاشتم براي اينکه آنچه که از فلسفه است را فرا بگيرم.
براساس اينکه توان خودم را گذاشتم و جُهد فراواني انجام شد «و اقتفيت آثار الحكماء السابقين و الفضلاء اللاحقين» هم حکماي گذشته و فضلاي زمان حال را يا لاحق را ديدم «مقتبسا من نتائج خواطرهم و أنظارهم مستفيدا من أبكار ضمائرهم و أسرارهم» اين مقتبس بوده است يعني آن قبسات را آن تکههاي نوراني و خوب را از بين آنها استفاده کرده «و نتائج خواطرهم و أنظارهم مستفيدا من أبکار ضمائرهم و أسرارهم» که از آنچه در نهان آنها بوده در سرّ سويداي وجود آنها بوده در علم و دانش بودند استفاده کردم.
«و حصلت ما وجدته في كتب اليونانيين و الرؤساء المعلمين تحصيلا يختار اللباب من كل باب و يجتاز عن التطويل و الإطناب» که در حقيقت با اين انگيزه به سراغ حکماي يوناني رفتم و از رؤساي معلمين که آنها معلم اول بودند مثل افلاطون و ارسطو و اينها که در اين باب رئيس قوم هستند رئيس فلاسفه جناب افلاطون در آن زمان يا ارسطو بوده است. تحصيل کردم «و حصلت ما وجدته في کتب اليونانيين و الرؤساء المعلمين» چه نوع تحصيلي؟ تحصيلي که آن لبابش را گرفتيم که «يختار» اختيار شده است «اللباب من کل باب و يجتاز» يعني انتخاب «عن التطويل و الإطناب» و در حقيقت از تطويل طولاني کردن و اطناب کردن هم منصرف بوديم «و يجتاز عن تطويل» اين باهم قرينه هستند «يختار اللباب من کل باب و يجتاز عن التطويل» که اين «يجتاز» يعني منصرف بوديم از تطويل و إطناب.
«مجتنبا في ذلك طول الأمل مع قصر العمل»؟ در اين رابطه اجتناب ميکرديم از اينکه آرزوهاي بلند داشته باشيم و عملهاي کم. اين هم مباحث عقل عملي است خيليها دنبال اين هستند که براساس اينها آرزوهايشان را ببندند ولي کار و تلاش کمتري بکنند. ميفرمايد که ما در اين رابطه از طول أمل يعني آرزوهاي بلند اجتناب ميکرديم و از کمکاري هم فاصله ميگرفتيم «مجتنبا في ذلک طول الأمل مع قصر العمل معرضا» اعراض ميکرديم «من إسهاب الجدل» إسهاب يعني دامنزدن حرفزدن و گفتوگوهاي زائد داشتن. «مع[10] اقتراب الساعة و الأجل» و ميدانستيم که زمان هم ممحدود است أجل هم نزديک است و باعث ميشود که ما نرسيم به موفقيتهاي خودمان. «طلبا للجاه الوهمي و تشوقا إلى الترؤس الخيالي» دقت بفرماييد! بسياري از اينها کارهاي علمي را انجام ميدهند ولي هدفي که براي اينها دارند اين است که به تؤس يعني رياست خيالي برسند. يا آن جاه و مقام وهمي را اشغال بکنند. نه، ما به اين انگيزه درس نخوانديم «مجتنبا في ذلک طول الأمل مع قصر العمل معرضا من إسهاب الجدل مع اقتراب الساعة و الأجل طلبا للجاه» آنهايي که به اين هوا هستند که طلب ميکنند جاه وهمي را و مقام خيالي را «و تشوقا إلي الترؤس الخيالي» ما از اين قصه فاصله داشتيم مجتنب بوديم.
«من غير أن يظفر» که عدهاي هستند اينگونه هستند بدون اينکه مسلط بشوند و غالب بشوند «من غير أن يظفر» بدون اينکه غالب بشوند «من الحكمة بطائل» يعني فايدهاي بگيرند منفعتي بگيرند حصولي داشته باشند «من غير أن يظفر من الحکمة بطائل أو يرجع البحث إلى حاصل» بالاخره يک نتيجه و حاصل خوبي را دست پيدا کنند. «كما يرى من أكثر أبناء الزمان» در اکثر فرزندان زمان در حوزههاي علميه و در دانشگاهها و در مجالات علمي اينجوري درس ميخوانند «لطلب الجاه الوهمي و الترؤس الخيالي» رياستهاي خيالي و انگيزههاي وهمي. «کما يري من أکثر أبناء الزمان من مزاولي كتب العلم و العرفان» مزاولي يعني کساني که تمرين ميکنند و درس ميخوانند و ممارست دارند.
«من حيث كونهم منكبين[11] أولا بتمام الجد على مصنفات العلماء منصبين بكمال الجهد إلى مؤلفات الفضلاء ثم عن قليل يشبعون عن كل فن بسرعة و يقنعون عن كل دن[12] بجرعة» خيليها هستند که از ابناء زمان خودشان را در ابتدا منکباند يعني خودشان را مياندازند به سمت اينکه مصنّفات علماء و تصنيفات و تأليفات آنها را فرا بگيرند و با کمال جِهد و جَهد نگان بکنند و منصب هستند انصباب هم يعني خودشان را به رو انداختن و به تعبيري در کتابهاي لغت آمده است که ملازم شدن. انصباب يعني ملازم شدن و خودشان را با يک حقيقتي بستن. «منصبين بکمال الجهد إلي مؤلفات الفضلاء» اما «ثم عن قليل يشبعون عن کل فن بسرعة و يقنعون عن کل دن بجرعة» يعني زود هم خسته ميشوند زود هم سير ميشوند، چون ظرف وجودي چنداني ندارند سير ميشوند «عن کل دن بجرعة» يک لقمه که ميخورند تمام ميشود يک کتاب را که ميخوانند تمام ميشود يا يک ساغر ميگيرند تمام ميشود «کل دن بجرعة» يعني از يک خُم، دَن يعني خُم، از يک خمره يک جرعه که مينوشتند قانع ميشوند و سيراب ميشوند. هم «يشبعون» سير ميشوند هم «يقنعون» سيراب ميشوند و قانع ميشوند.
چرا اينجوري است؟ «لعدم وجدانهم فيها ما حداهم[13] إليها شهواتهم شهوات العنين و دواعهيم دواعي الجنين[14] » اينها وقتي به سراغ اينگونه از مسائل ميروند شهوات آنها، آنها را به سمتي ميراند. «حداهم إليها» سوق ميدهد حدا يعني سوق داد روانه کرد و امثال ذلک. «لعدم وجدانهم» چون نمييابند در اينگونه از علوم آنچه که «ما حداهم إليها شهواتهم شهوات العنين و دواعيهم دواعي الجنين» چون آنچه را که شهوتهاي عنّيني آنها آنها را دارد سوق ميکند و روانه ميکند و انگيزههاي کودکانه آنها و جنيني آنها، آنها را دارد تشويق ميکند نميبينند در اينها آنچه را که اين شهوات و اين دواعي و انگيزهها آنها را دارد به اين سمت حول ميدهد و سير ميدهد.
پرسش: ...
پاسخ: عنّين يعني کسي که در مسائل شهواني موفق نيست. «و لهذا لم ينالوا من العلم نصيبا كثيرا» چون اينها «يشبعون عن کل فن بسرعة» زود سير ميشنود يک لقمه که ميگيرند سير ميشوند «و يقنعون عن کل دن بجرعة» يک جرعه که ميخورند قانع ميشوند و فکر ميکنند که سيراب شدند. «و لهذا لم ينالوا» نميرسند «من العلم نصيبا کثيرا و لا الشقي الغوي منهم يصير سعيدا بصيرا» هرگز يک انسان گمراه نگونبخت به سعادت و روشنايي نخواهد رسيد «و لهذا لم ينالوا من العلم نصيبا کثيرا و لا الشقي الغوي منهم يصير سعيدا بصيرا بل ترى من المشتغلين ما يرجي[15] طول عمره في البحث و التكرار آناء الليل و أطراف النهار ثم يرجع بخفي حنين[16] و يصير مطرحا للعار و الشين و هم المذكورون» در حقيقت ميفرمايد که ما دو دسته از انسانها داريم که ناموفق و ناکامياباند يک دسته کساني هستند که از ابتدا شهواتشان بهگونهاي است که اينها يک مقدار که راه بروند ميگويند نه. اين چيزي که ما ميخواهيم در اين نيست. ما دنيا ميگوييم جاه وهمي ميخواهيم ترؤس خيالي ميخواهيم و اينها به ما نميدهد اينها علم است و معرفت است. اين يک دسته است.
يک دسته اين است که نه، واقعاً تلاش ميکنند کوشش ميکنند اما انگيزههاي ديگري در کار وجود دارد که به رغم جِدّ و جهدي که ميکنند طبعاً به آنجا نميرسند و به تعبير ايشان «ثم يرجع بخفي حنين» اين قصه خفي حنين» يعني دو تا کفش حنين، حنين اسم يک فردي است و او هم دو تا کفش اوست اين يک ضرب المثلي است در عرب به کسي که تلاش فراواني ميکند ولي ناکام است ميگويند که برگشته مثل دو تا کفش حنين که چيزي ندارد. «بل تري من المشغلين» بلکه ميبيني شما بخشي از پارهاي از مشتغلين را که اينها اشتغالشان هم زياد هست «ما يرجي طول عمره في البحث و التکرار آناء الليل و أطراف النهار ثم يرجع بخفي حنين و يصير مطرحا للعار و الشين» اينها نهايتاً هم با عار و ننگ و شين روبرو ميشوند «و هم المذکورون في قوله تعالى﴿قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾ أعاذنا الله من هذه الورطة المدهشة و الظلمة الموحشة» واقعاً «أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا» که خداي ناکرده اينگونه از شرايط بخواهد بر ما و حوزويان ما و دوستان ما نزديک بشود ما ميتوانيم به لطف الهي در کنار اينها در کنار سفره قرآن و عترت بنشينم و اين معارف را دريافت کنيم.