1400/07/28
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/
حضور همه دوستان و علاقمندان به معارف قرآن و اهل بيت که چه در فضاي مجازي و چه در فضاي حقيقي باهم هستيم سلام عرض ميکنم و آرزوي توفيقات مضاعف.
بحث اسفارمان را إنشاءالله ادامه ميدهيم: «و أما ما وراءها فإن كان وسيلة إليها فهو نافع لأجلها و إن لم يكن وسيلة إليها كالنحو و اللغة و الشعر و أنواع العلوم فهي حرف و صناعات كباقي الحرف و الملكات»؛ همانطوري که مستحضر هستيد مرحوم صدر المتألهين در مقدمه کتاب شريف اسفار فلسفه نگارش اين کتاب را يادآور ميشوند و مطالب بسيار متنوعي را در اين مقدمه ذکر ميکنند. بعد از برائت استحلالي که داشتند که فرمودند «الحمد لله فاعل کل محسوس و معقول و غاية کل مطلوب و مسئول» بحث سعادت را مطرح کردند که طبيعي است که هر موجودي به دنبال کمال و سعادت خودش است ولي سعادت انسان را دارند تشريح ميکنند که سعادت انسان در سايه تحصيل علوم و معارف عقلي محض است که انسان زماني به فعليت و سعادت خودش ميرسد که آن فعليتش در سايه علوم عقلي به کمال برسد و علوم عقلي محضه را هم تشريح فرمودند که يک بخشي را فرمودند «و هي العلم بالله و صفاته و ملائکته و کتبه و رسله و کيفية صدور الأشياء منهم علي الوجه الأکمل و النظام الأفضل»، يک؛ و بعد «بعلم النفس و طريقها إلي الآخرة و اتصالها بالملأ الأعلي» اين هم مسئله دوم که بحث مسئله نفس را هم مطرح فرمودند و نهايتاً به اينکه اين نفس است که اگر از اسارت شهوات بيرون نيايد هرگز رخ سعادت را نخواهد ديد.
بنابراين ساير علوم و حِرَف و مهارتها و امثال ذلک اينها «و ذلک فضل» اما اينها بتوانند امکان داشته باشد که به وسيله اينها انسان بتواند آن سعادت ابدي خودش را که راهيابي به جواز رحمت حق است تحصيل بکند اين حاصل نميشود از طريق اينها. اين حرفهها و شؤون اجتماعي که از آنها به عنوان مشاغل ياد ميشود پيشه ياد ميشود اينها نميتوانند براي انسان کارساز باشند مگر اينکه اينها وسيلهاي باشند و امکاني باشند که انسان به وسيله اين امکانات بتواند آن علوم را بهتر و کاملتر دريافت کند.
اين تتمه را هم بخوانيم که فرمود: «و أما ما وراءها» اين علومي که بيان فرمودند بسيار مهم است اين پاراگرافي که خوانديم مجموعهاي از علومي است که انسان به وسيله آنها ميتواند تکميل بکند جوهر ذات خودش را «و ليس من العلوم ما يتکفل بتکميل جوهر الذات الإنسانية و ازالة مثالبها و مصابيحا الا العلوم العقلية المحضة» که اين علوم عقلي محض اينها هستند. «و أما ما وراءها» اين علوم «فإن كان وسيلة إليها» اگر اين ماوراء وسيلهاي باشد براي اين علوم عقليه محضه، «فهو نافع لأجلها» اين نفعشان و مفيد بودنشان بخاطر آن هدفي است که به عنوان سعادت براي انسان حاصل ميشود «فهو نافع لأجلها» بنابراين اين مقصود بالذات نيستند مقصود بالعرضاند اينها مطلوب بالذات نيستند اما «و إن لم يكن وسيلة إليها» اگر اينگونه از حِرَف و مهارتها و فنون و دانشها وسيلهاي براي رسيدن به آن علوم عقلي محض نيستند «كالنحو و اللغة و الشعر و أنواع العلوم فهي حرف و صناعات كباقي الحرف و الملكات» اينها مثل ساير ملکات و هنرها و شغلها و پيشهها براي زندگي و معيشت دنيايي هستند و اشتغالاتي هستند که «ذلک فضلٌ» و يا «ما وراءها فضلٌ» چون فرمودند که مثلاً «إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَة»؛[1] و بعد ماوراي اينها فضل است يعني اگر داشته باشد خوب است و براساس اينها انسان ميتواند به کمال خودش برسد ولي آنچه که واقعاً مفيد است و نافع است جداً براي رسيدن به علوم عقليه محضه، البته آنها جايگاه ويژهاي دارند. پس در حقيقت سه قسم ميشوند علوم، يک دسته علومي هستند که محض رسيدن به آن جايگاه تجردي است و انسان به وسيله آنها حقيقت خودش را تکميل ميکند سعادت خودش را مييابد و به آنها واصل ميشود اين همين علومي که ياد کردند که «و هي العلم بالله و صفاته و ملائکته» که ملاحظه فرموديد.
دسته دوم علومي هستند که اينها ذاتاً و اولاً و بالذات ما را به آن هدف نميرسانند اما کمک ميکنند مفيدند سودمندند که انسان توانمند بشود دانا و توانا بشد که بتواند با آن علوم عقليه محضه مرتبط باشد اينها مفيدند اينها ارجمندند و قابل استفادهاند.
يک دسته از علوم هستند که مستقيماً يا غير مستقيم با سعادت و تکميل نفس انساني گره نميخورند اينها يک سلسله کمالات و فضائل انساني هستند اما براي آن جهت نميتوانند مفيد باشند.
پرسش: ...
پاسخ: علومي که وسيله هستند مثلاً
پرسش: ...
پاسخ: اگر منطق به اين معنا؛ لذا فرمودند اگر ما بتوانيم اينها را وسيلهاي براي فهم آنها قرار بدهيم يا رسيدن به آنها قرار بدهيم بله؛ اما اگر خيليها منطق را براي منطق ميخوانند ادبيات را براي ادبيات ميخوانند شعر را براي شعر دوست دارند شعر از آن جهت که احساسات و تخيلات و اينها را تقويت ميکند مطلوبيت دارد اينها آن خوب است به هر حال انسان ذوقي حاصل ميکند اما آنکه مثلاً مرحوم جناب شيخ الرئيس ميفرمودند که من عهد کردم با خودم که داستان نخوانم! داستان چيز خيلي خوبي است ولي اگر بخواهد انسان به علوم عقليه محضه برسد اين بايد قوه عقل را و عاقله را تقويت کند و آنچه که باعث ميشود تقويت قوه خيال و اينها بشود اين بازميدارد انسان را از اينکه به علوم عقليه محضه توجه کند و همينطور.
بنابراين آن جهتگيرياي که براي انسان بايد باشد آن جهتگيري بسيار مهم است که انسان برسد به علوم عقليه محضه حالا ممکن است يک سلسله علوم ابتدايي باشد که ذاتاً آنها چنين امکاني را براي انسان فراهم نکنند اما از آن جهت که در راستاي علوم عقلي محض قرار ميگيرند مثلاً فرض کنيد همين منطقي که اشاره کردند يا ادبيات عربي که مثلاً براي فهم معارف ديني لازم است و امثال ذلک.
اينها بيشتر ناظر به عقل نظري بودهاند؛ اما آنچه که ناظر به حوزه عمل و عقلي عملي است بسيار نکته ارزشمندي را جناب صدر المتألهين اينجا مطرح ميکنند ما اشتغالات علميمان را توجهي کرديم و گفتيم ما علم را به اين نيت ميخوانيم علم را براي اين فرا ميگيريم که حقيقت انساني را به وسيله آنها تکميل کنيم نفس انساني در منطقه عالم دنيايي است که اين عالم، عالم نفس است و بايد خودش را کامل بکند و کمالش در سايه اين علوم عقليه محضه است.
باز هم اين را عرض کنيم گرچه اينجا شايد جايش نباشد ولي توجه داريم که اين علوم اگر در حد همين علم و انتزاعات ذهني و فکري و اينها بماند قطعاً اينها کمال و سعادت انساني نيست. بلکه اينها واقعاً اين علوم و معارف را با يک نگاه نوراني ميديدند که اينها ميتواند در عرصه نفس انساني نورانيتي و فروغي ايجاد بکند آن وقت است که ميتواند بهامند باشد لذا باورمندي را در کنار معرفت ايشان لحاظ ميکنند.
اما ملاحظه بفرماييد بحث تهذيب نفس ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ﴾[2] اين تزکيه براي چيست؟ آيا تزکيه نقشي دارد براي اينکه انسان به آن کمال عقلي خودش برسد يا نه؟ اين خيلي قابل توجه است وقتي آدم مثلاً به پزشک مراجعه ميکند پزشک دو نوع دستور ميدهد يک دستور اين است که مثلاً اين قرص را استفاده کنيد اين شربت را استفاده کنيد اين دارو را ميل کنيد دستور ديگر اين است که آن کار را نکنيد آن غذا را آنجوري نخوريد اين غذا را اينجوري نخوريد بالاخره اين است يعني دو تا حيثيت دارد هم حيثيت امري و هم حيثيت نهياي.
آنچه که در فضاي عقل عملي براساس عبادات و اطاعات و امثال ذلک شکل ميگيرد رويکردش رويکرد سلبي است يعني چه؟ يعني ميخواهد که اين نفس آلوده نشود. آنچه را که باعث ميشود نفس آلوده بشود خباثت و کدورت و امثال ذلک نفس را بگيرد شما از آنها پرهيز کنيد. بيشتر مباحثي که به حوزه تزکيه برميگردد تهذيب نفس است مهذب کردن نفس است مهذب کردن از چه چيزي؟ مهذب يعني مهذب از چيزي، منزه از چيزي. آن بخش را ميشود کمالمند شدن به علم، به اوصاف الهي و امثال ذلک. اين را ميگوييم منزه از. مهذب از.
بنابراين آنچه که در حوزه عقل عملي بيشتر شکل ميگيرد و جهت تهذيب و نزاهت نفس محسوب ميشود آن دسته از اعمالي هستند که نفس به وسيله آنها آلوده ميشود خباثت تيرکي رجس رجز و بسياري از اين اموري که در اينجاست. نفس انساني لطيفترين حقيقتي است که در نظام هستي وجود دارد و هر چه که حقيقت لطيفتر باشد زودتر آلوده ميشود زودتر تيره ميشود شما اگر اينجا ده تا متاعي داشته باشيد سياه باشد سفيد باشد يکي خيلي شفاف باشد يک گَرد که ميآيد اولاً روي آن را ميگيرد و خودش را نشان ميدهد آن گَرد خودش را نشان ميدهد.
نفس انساني آن حقيقت صيقلي دادهي از ناحيه پروردگار است، چون لطيفهي الهي است و يک حقيقت نوراني است هميشه زنگارزدايي کردن و تهذيب و تنزيه نفس داشتند يعني سعي کنيد که چيزي و گَردي روي آن را نگيرد چون اين گَرد ظلمتي ايجاد ميکند و ظلمت بعد و ظلمت بعد، ﴿ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض﴾، کمکم اين نفس تيره ميشود ﴿كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَي قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُون﴾.[3]
پرسش: ...
پاسخ: ما در عالم طبيعت که لطيفتر از نفس نداريم عقل که در عالم طبيعت نيست آن چيزي که در عالم طبيعت است شجر و حجر و ارض و سماء هستند آنچه که عاليترين و لطيفترين حقيقت در عالم دنيا نفس است «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و موجودات صرفة» بله اگر بخواهيم نفس را با عقل بسنجيم حق با جناب عالي است عقل از نفس قويتر است از نظرف لطافت وجودي؛ ولي ما در عالم دنيا چيزي لطيفتر نفس و به عظمت نفس نداريم. هيچ حقيقتي بالاتر از نفس حتي عقل در عالم طبيعت نيست لذا نفس وقتي تبديل به روح شد در عالم طبيعت که نيست روح در عالم عقل است.
بنابراين ما الآن در اينجا ميرسيم به حوزهاي که از آن به تهذيب نفس و تزکيه ياد ميشود اتفاقاً براي حوزويان و امثال ما که درس را بحث را داريم، علوم و معارف که إنشاءالله پيدا ميکنيم اينها خيلي مهم نيست اين بخش مهم است اين بخشي که جناب صدر المتألهين ميفرمايند که ما به آن احتياج داريم ضرورت دارد که به اينجا برسيم. آنچه که باعث ميشود ما به اين مسئله توجه کنيم ضرورتي است که نفس براي رسيدن به کمال به اين امر دارد.
پس تهذيب نفس و دورداشت نفس از هر چيزي که نفس را به خودش مشغول ميکند ميفرمايد که ـ نکته قابل توجهي است ـ تا زماني که بدن فعال است نفس خيلي قدرت ندارد براي اينکه تمام توانش را ميگذارد ما وقتي يک چيزي را ديديم و چشم چيزي را ديد، اين نفس است که بايد آن را تبديل به يک حقيقت ادراکي کند اگر شنيد اگر غذا خورد ووو همه اين فعل و انفعالاتي که بدن دارد دين نفس دارد او را مديريت ميکند اين روحش است اين دارد راهبرياش ميکند بدن دوست داشت يک غذايي بخورد نوش جانت غذا که خوردي، من بايد ادارهات کنم من بايد هضم بکنم که چکار بکنند يا نکنند و امثال ذلک! اين ربوبيت نفس است نسبت به بدن مثل «کالسکان الي السفينة و الربان الي المدينة» و امثال ذلک.
پس تا زماني که بدن فعال است ميبيند ميشنود ميآيد ميخورد همه اينها با نفس است اما آن وقتي که بدن آرام گرفت ـ از خواب از خواب! ـ روح بايد خودش مشغول بکند به عالم ملکوت و آن جنبهها را داشته باشد اما اينجا قابل توجه است! چه باعث ميشود که در عين حالي که بدن ساکت شده خوابيده آرام گرفته، اما روح نميتواند پرواز کند؟ ميگويد يک هيئت انقماري ايجاد کرده اين نفس و بدن، هيئت انقماري يعني چه؟ هيئت انفعالي يعني چه؟ يعني براي خودش يک سلسله ملکات و يک سلسله نفسانيتي ايجاد کرده که نفس را سنگين کرده است زمينگيرش کرده است وقتي انسان حسادت و بُخل و تکبر و غرور و استبداد و اينها را در خودش تقويت کرد اين ملکات هيئتهاي انقحاري و هيئتهاي انفعالي در نفس ايجاد ميکنند و نفس نميتواند پرواز کند. اين خيلي مهم است. اگر خداي ناکرده انساني زمينگير شد يعني چه؟ يعني به صفت بُخل به صفت حسد به صفت تکبر به صفت استبداد متصف شد همين صفتها اين نفس را سنگين ميکنند اجازه پرواز به او نميدهند اما يک انسان متواضع، يک انسان سبکوزن به معناي نفساني، خصلتهاي مذموم ندارد اوصاف مذموم ندارد سجاياي بد و زشت مشئوم ندارد بلکه همه خوبيها که خوبيها لطيفاند زيبايياند و کمالاند و قدرت پرواز به انسان ميدهند آن انساني که متواضع است حُسن خُلق دارد مؤدّب است اينها حقائق روحانياند اينها انسان را بالا ميبرند انساني که به اين اوصاف و ملکات روحاني متصف است اين بالا ميرود به محض اينکه بخوابد به عالم غيب ميرود.
اما آن انساني که متصف است به اين اوصاف نفساني مذموم و مشئوم و بد، اين نفس به جهت داشتن اين هيئت انقهاري و هيئت انفعالي قدرت پرواز ندارد ﴿اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْض﴾، لازم نيست که آدم بدنش را پروراني کند. نه، شايد يک آدم کمغذايي هم باشد آنکه انسان را زمينگير ميکند اين اوصاف نفساني زشت است تکبر! انساني که ميخواهد بخواند هزار تا بدي اين و آن را ميگويد و ذهنش را مشغول ميکند انسان نميتواند براي اينکه اين هيئتها نميگذارند نزاهت يعني اين! انسان خودش را از اينها پاک بکند منزه بکند مهذب بکند و از آن طرف آن اوصاف و ملکات ارزشمند که لطيف است را بياورد به محض اينکه خوابيد و يا بدن آرام گرفت سکونت بدن همان و اوج نفس همان.
خيليها هستند که نشستهاند و خوابي هم ندارند اما يک حالت عرفاني به آنها دست ميدهد، چرا؟ چون اين روحشان دارد پرواز ميکند اين پرواز روح بخاطر مثل اينکه بادبادک را که ملاحظه بفرماييد يا اين بادکنک را ببينيد اين بادي که هست چون باد ذاتاً به سمت بالا و به سمت علو ميل دارد ميل به سمت عِلو دارد نه سمت به سفل دست به آن بزنيد به بالا ميپرد باد به آن بخورد به بالا ميرود چرا؟ چون آنچه که در وجود خودش دارد امر لطيفي است که او را به سمت بالا سوق ميدهد.
اين ملکات اينگونه هستند دو دسته از ملکات داريم ملکات لطيفه ملکات غليظه؛ کبر و حسد و بخل و استبداد و اينگونه از مسائل اوصاف مذمومي هستند که نفس را زمينگير ميکنند اينها مال عالم طبيعت است در عالم ملکوت که ما تکبر و بدخُلقي و خشونت و اين حرفها را نداريم. آنجا هر چه هست ملکات لطيفهاي است که به خوبيها برميگردد به حُسن خُلق برميگردد به ادب برميگردد به کرامت نفس برميگردد به عزت نفس برميگردد و امثال ذلک.
اينها نکاتي است که ملاحظه ميفرماييد «و أما الحاجة إلى العمل و العبادة القلبية و البدنية فلطهارة النفس و زكائها بالأوضاع الشرعية و الرياضات البدنية» خدا غريق رحمت کند اين آدمهاي بيانصافي که مثلاً اينگونه از شخصيتها را متّهم ميکنند به بحثهاي آنچناني. ميفرمايد اين رياضتها و تمرينها بايد از جايگاه شريعت باشد بيخود به خودمان سختي و دشواري ندهيم رياضيتها هندي مرتاضي يا رياضتهاي رهباني مسيحي و امثال ذلک اينها نبايد در کار باشد. آن رياضتهايي که شريعت مقدسه دارند به انسان ميگويند.
پس نقش عمل چيست؟ نقش عمل اين است که نفس را مهذب ميکند «و أما الحاجة إلي العمل و العبادة القلبية و البدنية» براي چيست؟ «فلطهارة النفس و زکائها» نفس به وسيله اوضاع شرعيه و رياضات بدنيه. اوضاع شرعيه يعني آن وضعي که شريعت مقدس دارد بيان ميکند. صومت را صلاتت را زکاتت را تبعات عباداتت را فرائضت را نوافلت را و امثال ذلک. چرا ما احتياج به عمل داريم؟ اين مهم است «لئلا تتمكن للنفس بسبب اشتغالها بالبدن و نزوعها[4] إلى شهواته و شوقها إلى مقتضياته» «لئلا تتمکن» چه؟ «هيئة انقهارية للبدن و هواه» بالاخره ما در زندگي اشتغالاتي داريم اما اين اشتغالات نبايد ما را به يک اوصافي و هيئاتي متصف بکند که اينها منقهرند مقهورند مغلوباند و اينها نشأه طبيعي دارند.
«فترسخ لها ملكة انقيادية لمشتهاه و تمنعها إذا مات البدن عن لذاتها الخاصة بها» اين هيئت انقهاريه چکار ميکند؟ اين هيئات مذمومهاي که براي انسان حاصل شده چکار ميکند؟ «فترسخ لها» يعني رسوخ ميدهد اينها، همان که اول گفتيم حال، بعد ملکه، بعد قوام و ملکه و مقوم اينجاست. اين هيئتها «فترسخ لها» اين هيئت انقهاريه براي نفس «ملکة انقيادية لمشتهاه» اين بدن «و تمنعها» و مانع ميشود اين هيئت انقهاري نفس را «إذا مات البدن عن لذاتها الخاصة بها» وقتي بدن از آن لذت خاص به در آمد و از خوردن و آشاميدن به در آمد يک فرصتي پيدا ميکند اما اين هيئت انقهاري مانع ميشود که اين انسان اوج بگيرد و به سمت بالا برود. «فترسخ» يعني اين هيئت انقهاري «لها» للنفس «ملکة انقيادية لمشتهاه» اين نفس «و تمنعها» اين نفس را «إذا مات البدن» يعني اين هيئت انقهاري مانع ميشود نفس را «إذا مات البدن عن لذاتها الخاصة بها» وقتي بدن نخواست و به لذتي توجه نکرد و خوابيد، يا اينکه بيدار بود اما توجهي به اطراف خودش نداشت در چنين حالتي بايد براي انسان حالتي خاص ايجاد شود. اين نفس ذاتاً آنسويي است آمده اينجا که اين را تدبير کند فرصت پيدا کند که به آن طرف برود. اين وضعيت نفس است اگر ما بهگونهاي عمل کنيم که يک هيئت انقهاري براي اين نفس حاصل بشود و ملکهاي حاصل بشود که سنگينش بکند نفس نميتواند حرکت بکند.
تمام توجه اين است که آنها را تدبير بکند. «و تمنعها من مجاورة المقربين» مانع ميشود اين هيئت انقهاري نفس را از اينکه در مجاورت مقربين «و مشاهدة الأمور الجميلة و أنوار القدسيين و لا يكون معها البدن فيلهيها كما كان قبل البدن ينسيها» تا زماني که اين نفس با بدن هست و بدن مشغول است بدن او را به فراموشي ميسپارد بدن او را سرگردم ميکند «فيلهيها» يعني سرگرم ميکند اين نفس را که به مسائل خودش برسد ميخواهد غذا بخورد ميخواهد ببيند ميخواهد ورزش بکند ميخواهد با رفقايش رفت و آمد داشته باشد بالاخره مسائلي که در دنيا دارد تا زماني که اين بدن هست اشتغالات دارد کار دارد نفس را ا زعالم غيبش فراموشي ميدهد او را سرگرمش ميکند به من توجه کن. آقاي نفس به من توجه کن، من ميخواهم بخورم، من ميخوهم بيايم، من ميخواهم لذت ببرم، اين غرائز اين لذائذ را من ميخواهم داشته باشم بيا هواي مرا داشته باش! «ينسيها» يعني نفس را به نسيان وادار ميکند «فيلهيها» و نفس را سرگرم ميکند مشغولش ميکند.
حالا آن زماني که از اين کار بدن بيرون آمده و ميگويد من چيزي نميخواهم، اينجا نفس بايد آزادانه پرواز کند بايد برود چرا؟ چون روحش آنطرفي است طائر ملکوتي است چرا نميتواند پرواز کند؟ اين هيئت انقهاري نميگذارد. «و تمنعها» فاعل «تمنع» آن هيئت انقهاري است. نفس را «إذا مات البدن عن لذتها الخاصة به». «تمنعها» از چه؟ «من مجاورة المقربين و مشاهدة الأمور الجميلة و أنوار القدسيين و لا يکون معها البدن» يعني نيست با بدن بدن «فيلهيها» تا او را سرگمش بکند «کما کان قبل» قبل از اينکه به اين امور يعني آزاد بشود از اين امور دنياي «کما کان قبل البدن ينسيها» يعني فراموشي ميدهد نفس را از توجه به عالم قرب و مقربين و امثال ذلک.
براساس اين مطلب که نفس انساني بتواند خودش را آزاد بکند «عن اسر الشهوات» از اسارت شهوات بتواند خودش را نجات بدهد بايد که چنين کارهايي را انجام بدهد از اين جهت خدا دستور به اطاعت و عبادت داده است فلسفه عبادت و اطاعت را بايد در اين جستجو کرد. «فصدر من الرحمة الإلهية و الشريعة الرحمانية» «فصدر» چه؟ «الأمر بتطويع القوى الإمارة للنفس المطمئنة» اينها فلسفه دستورات و اعمال عبادي است که دين براي بشر ايجادکرده است. دين به بشر ميگويد که اي بشر! تو اشتالاتي داري عيب ندارد زندگي دنياي بايد داشته باشي نوش جانت! خوردن داري آشاميدن داري پوشيدن داري همه اينها بايد باشد! نفس را هم مأمور کردم که اين کارها را براي تو انجام بدهد اين در خدمت تو باشد که «کالملک بالمدينة و السکان بالسفينة و البربان بالمدينة» است و بدن تو مدين هاست و نفس تو ربّ توست.
اما او را مشغولش نکن، او را آزاد بگذار که وقتي فراغت پيدا کرد به جايگاه خودش برود. براي اين منظور من يک سلسله دستوراتي را ميدهم اعمال عبادي ميدهم و دستوراتي که اطاعت بکني که در سايه آن عبادت و آن اطاعت «فللطهارة للنفس و زکائه» از مسائل آنچناني. لذا فرمود: ﴿وَ الرُّجْزَ فَاهْجُر﴾[5] از زشتيها و پليديها دوري کنيد!
پرسش: ...
پاسخ: «فصدر من الرحمة الإلهية و الشريعة الرحمانية الأمر بتطويع» يعني به اطاعت و تبعيت «القوي الإمارة للنفس المطمئنة بالشرائع الدينية و السياسات الإلهية رياضة للجسد و هواه و مجاهدة للنفس الآدمية مع أعداه من قواه لينخرط معها في سلك التوجه إلى جناب الحق من عالم الزور و معدن الغرور و لا يعاوقها بل يشايعها في مطالبها و يرافقها في مآربها» اين فلسفه عبادت است فلسفه اطاعت است ميفرمايد که مهم اين است که اين نفوس اماره در تبعيت از نفوس مطمئنه قرار بگيرد. نفوس اماره براي اينکه امر به شهوت هم بايد باشد خدا عالم ميگويد که من نميتوانم بگويم شما نفس اماره نداشته باشيد. نفس اماره بايد داشته باشيد بايد لذت ببريد بايد دنيايتان تأمين بشود اگر نفس اماره نباشد اين را بخور، آن را بخور غذا نميخورد غرائزي را إعمال نميکند پس اين نفس اماره بايد باشد، ولي اين تو هستي که نفس اماره را بايد زير مجموعه نفس مطمئنه بياوري که آن نفس مطمئنه به تو ميگويد که اينجا امرت درست است آنجا امرت درست نيست.
پس يک قوهاي است که ـ دقت بفرماييد! ـ اين قوه ذاتاً امر ميکند امّار است بالسوء بالخير. آن چيزي که او را به بدي و خوبيها آشنا ميکند نفس مطمئنه است لذا به اطاعت نفس امّاره يا قواي امّاره نسبت به قواي مطمئنه است.
پرسش: ...
پاسخ: اتّفاقاً وقتي که ميگوييم تعديل قوا، يعني همين فرمايشي که جناب عالي داريد. اينجور نيست که آنها به اين مسئله توجه کرده باشند البته فقهاي ما اين را ميگويند که ما مأموريم که بگوييم چه حلال است و چه حرام است چه واجب است و چه چيزي مستحب است و چه مکروه است و چه صحيح است. ما غير از اين فکر نميکنيم از جايگاه احکام غير از اين نميانديشيم. اتفاقاً متأسفانه بسيار نميدانم چه تعبيري داشته باشم! اينها ميگويند که اگر کسي فلسفه بخواند عرفان بخواند او را از فقه دور ميکند! اين نگاه نگاهي است که متأسفانه حاکم است و باعث ميشود که فقه روح خودش را نداشته باشد. فقه ما خيلي خشک است اما اين فلسفه و عرفان و اخلاق و امثال ذلک، اين فقه را شايسته و دلپذير ميکند. فضا را معطر ميکند از اينکه بتواند اين حلال و حرام را بشناسد.
مثلاً شما به عنوان نمونه بارزترين جلوهاش مسئله حج است در حج اين همه معارف اين همه اسرار اين همه لطائف در حج وجود دارد اينها را روايات داريم اما هيچ کدام از اينها در فقه کارآمد نيست مواظب باش که شانهات تکان نخورد فاصلهات را مواظب باشيد آنجا را بايد سنگ بزنيد اينجا بايد شب بخوابيد به همين! اين بيتوته کردن در شب و رمي جمره کردن اينها مسائلي است که در حج دارد رعايت ميشود و فقيه اينها را ميگويد. اين هزار روحاني که به عنوان روحاني کاروان ميروند همينها را مطرح ميکنند اما هيچ کدام از اينها در بحث لطائف و اشارات و اسرار و رموز حج خبري نيست توحيد در حج خبري نيست. يعني فقه ميگويد من به آن کار نميپردازم کار من نيست.
پرسش: ...
پاسخ: يا آيات بيناتي که در آنجا وجود دارد اين است. آن بزرگترين پيام حج توحيد است وحدت است شما از حج واقعاً وحدت را و پيام توحيد را در کدام يک از اينها ميتوانيد ببينيد؟ تنها اهتمامي که داده ميشود همين است. اين اختصاصي به جريان حج ندارد در حج بارز است اين مسئله، در ساير مسائل هم اينگونه است.
بنابراين جناب صدر المتألهين واقعاً متوجه اين نکته هست که ميفرمايد که امر الهي «فصدر من الرحمة الإلهية الأمر باتطويع القوي الأمارة للنفس المطمئنة» نه اينکه ما مثلاً بگوييم فلان نه! شما ببينيد که نفس مطمئنه چه ميخواهد براساس او نفس امارهات را مديريت بکن نه اينکه حتماً اين را سرکوب بکنيد ذليلش بکنيد اينجوري نيست. «بالشرائع الدينية و السياسات الإلهية» اينها خيلي مهم است اين واژه سياسات الهيه خيلي واژه مهمي است کتابي تحت عنوان سياست الهيه در حکمت متعاليه همين بحثي که ما در شواهد الربوبيه مشهد خامس داشتيم همين بود اين سياسات الهيه در آنجا معنا ميشود. «فصدر من الرحمة الإلهية و الشريعة الرحمانية» چه؟ «الأمر بتطويع القوي الأمارة للنفس المطمئنة» توسط «بشرايع الدينية و السياسات الإلهية رياضة للجسد و هواه و مجاهدة للنفس الآدمية مع أعداه من قواه» تمام اين دستورات براي اين است که نفس انسان در مقابل اين توصيهها امر به بديها و زشتيها بايستد و جهاد بکند و آنها را از صحنه نفس انساني دور کند «لينخرط معها» تا اينکه منخرط بشود خاضع بشود نفس با اين دستورات و توصيهها «في سلك التوجه إلى جناب الحق» اگر نفس بخواهد به جناب حق توجه بکند بايد اينگونه باشد «من عالم الزور» که باطل است زور يعني باطل يعني عالم دنيا «و معدن الغرور و لا يعاوقها» يعني اين قوا و نفس اماره و اينها معاوق نفس نشوند مانع نفس در پروازش نشوند «بل يشايعها» اينجا مهم است تشييع بکنند يعني همراهي بکنند
پرسش: ...
پاسخ: پيروي بکنند به اين معنا که نفس ميخواهد پرواز کند مانع نداشته باشد بلکه اين لطائف وجودي او را همراهي کنند مشايعت کردن که همان پيروي است بايد اينجوري نگاه کنيم که اين قواي نفساني سبک بشوند تعلقي به طبيعت نگيرند مراب و گرداب طبيعت آنها را منقمر و منقهر نکند در طبيعت که قدرت پرواز نداشته باشند «بل يشايعها في مطالبها» نفس «و يرافقها» نفس «في مآربها» اين قوا رفيق نفس باشند در خواستهها و آرزوهايي که براي نفس وجود دارد.
پرسش: کدام مرحله از وجود ماست که جلوي رشد نفس را مانع ميشود؟
پاسخ: مرحلهاي از نفس مانع مرحله ديگر از نفس ميشود بله نفس اينگونه است چرا؟ چون اين نفس دارد هم روح را و هم بدن را تدبير ميکند بدن انسان خواستههايي دارد اين خواستهها بعضاً خواستههاي درست و صحيح و معتدلي هستند بعضاً ناصواباند مثل اشتهاي صادق و اشتهاي کاذب. نفس ميآيد جلوي اشتهاي کاذب را ميگيرد ولي اشتهاي صادق را ميدان ميدهد و به او رسيدگي ميکند. اشتهاي صادق است که بدن را سالم نگه ميدارد امکانات به انسان ميدهد انسان بتواند در يک زندگي و معاش خوبي داشته باشد. بنابراين درست است که مرتبهاي از نفس هستند اما مرحلهاي از نفس که نفس مطمئنه است مثل عقل نسبت به خيال و حس و وهم. خيال و حس و هم بايد باشند اما عقل زمامداري ميکند اين حس کجا درست ميبيند ميگويد از دور است ريز ميبينيم، از نزديک است درشت ميبينيم و همچنين! اين عقل است که قواي ادراکي ما را ـ عقل نظري است که که قواي ادراکي ما را ـ اصلاح و تصحيح و تکميل ميکند عقل عملي است که قواي اماره و امثال ذلک را اصلاح و تصحيح ميکند.