1400/07/22
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/
با عرض سلام خدمت همه دوستان معرفت و حکمت، چه دوستاني که در فضاي حقيقي با ما هستند چه دوستاني که در فضاي مجازي همراهي دارند آرزوي صحت و سلامت و همچنين اولين روز ولايت حضرت بقيت الله الاعظم را به قاطبه امت اسلامي تبريک عرض ميکنيم و آرزوي تسريع و تعجيل در فرج حضرت بقيت الله الاعظم را داريم إنشاءالله به برکت عدل منتظَر جامعه ما از حقيقت و عدل و حق برخوردار باشند به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
مقدمهي اسفار را که جناب صدر المتألهين نگارش فرمودند را داريم ميخوانيم مطالب عمده را در بحث خطابه ملاحظه فرموديد که فرمود: «الحمد لله فاعل کل محسوس و معقول و غاية مطلوب و مسئول» نکات عمدهاي را در اين باب مطرح کرديم ولي ما اگر بخواهيم دستهبندي کنيم چند مطلب اساسي در اين جملهي کوتاه وجود دارد.
مطلب اول اين است که نظام هستي داراي آغاز و انجام است و واجب الوجود مبدأ همه کائنات است و همه مکوّنات است و هم مبدئات است.
مطلب دوم اين است که ماسوي الله هم آغاز و انجام دارد. يک وقت است که ميگوييم خداي عالم چه ويژگيهايي دارد؟ جواب ميدهيم که خداي عالم خالق است و مبدأ است و آفريدگار هستي است و پايان و غايت هستي هم اوست. يک وقت سؤال ميکنيم که آيا ماسوي الله که أعم از محسوس و معقول است چه حکم و شرايطي دارد؟ ميگوييم آنها هم بدون علت و فاعل و غايت نيستند که همه به لحاظ فاعل و هم به لحاظ قابل.
مطلب سوم اين است که ماسوي الله هم همه هستي است أعم از مکوّنات و مبدئات که اين «کل محسوس و معقول» ناظر به اين امر است.
مطلب بعدي اين است که هيچ کدام از اينها سرگردان نيستند بدون هدف و غايت نيستند، بلکه همه اينها به غايت و سرانجامي منتهي ميشوند که آن سرانجام همان فاعل است «هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن» خيلي مطالب فراواني در همين يک جمله است که إنشاءالله دوستان ميتوانند از رواياي مختلف مطالب مختلف را دريافت کنند.
بعد از حمد و ثناي الهي و بعد از تزکيه و بعد از درود و سلام حضور رسول مکرّم اسلام و همچنين اهل بيت عصمت و طهارت و آناني که احفاد او هستند و زراري رسول الله محسوب ميشوند وارد بحث اصلي و اساسي ميشوند که در حقيقت حکمت براي همان مسئله است و همان عبارت است از غايت انساني و سعادت انساني. سعادت انساني چيست؟ ميفرمايند که ما فکر ميکنيم که سعادت انساني اتفاقاً همين مباحثي که در علوم انساني روز مطرح است که سعادت انساني را مثلاً لذتگرايي سودگرايي و امثال ذلک مطرح ميکنند ميگويد همه اينها لذائذ حسي و دنيايي هستند که اين لذائذ حاجباند از نظر حکمت اسلامي، براي اينکه آن لذت حقيقي و آن سعادت حقيقي و آن بهجت و سعادت که جناب شيخ الرئيس(رحمة الله عليه) در اشارات به عنوان «بالبهجة و السعادة» اين مباحث را عنوان دادند. سعادت انساني را در حقيقت در حيثيتها ملکوتي و نفساني و روحاني او ميدانند و آنچه را که به عنوان لذائذ دنياي و لذتهاي حسي هست را حاجب و مانع ميشناسند و تعابير نسبتاً سنگيني دارند و ميفرمايند که اگر اين لذائذ بخواهد سعادت محسوب بشود اينها حاجباند و اينها اجازه نميدهند که آن سعادت حقيقي نصيب انسان بشود.
يک وقت ميگويند که اين هم يک لذتي است آن هم يک لذتي است اينجوري نگاه ميکنند يک وقتي ميگوييم اگر شما کام گرفتن از نظام حسي و طبيعي را اصل قرار بدهيد اين مانع ميشود که شما را به مسير و جايگاه سعادت حقيقي برساند تعابير اين است اگر کسي واقعاً گرايش به دنبا برايش اصل شد به همان ميزاني که اين گرايش آمده است شما را از ساحت ابدي دور ميکند يک وقت ميگوييم که آدم بالاخره اين لذت را گرفت و اين هم يک لذتي است، ميگويند نه، اين لذت هست اما حاجبي است که اجازه نميدهد آن لذت حقيقي بيايد لذا در روايات ما هم هست که هر ميزاني که شما به يکي از اينها ميل کنيد از ديگري دور ميشويد و اين مسئله است.
جلسه قبل مطلبي را مطرح کرديم دوستان در نظر داشته باشند عرض کرديم که بحث حالا لذت يک چيزي است ولي بحث نگرش حقيقي نسبت به هستي بحث ديگري است درست است انسانها نفسشان و روحشان اصل است هيچ ترديدي در اين نيست اما آيا اين اصل را ما چگونه بتوانيم بشناسيم و تأمين کنيم؟ عدهاي به جهت اينکه اين اصل است اين بدن و لذائذ بدن را و امکاناي که براي اين بدن هست را در حقيقت به فراموشي ميسپارند به دست نسيان ميسپارند و اصلاً به آن اعتنا نميکنند و يک نوع رهبانيتي را که به تعبير قرآن «رهبانية ابتدعوها» رهبانيت يک بدعت است سنت رهبانيت نيست «رهبانية ابتدعوها» رهبانيتي که اينها به بدعت نهادهاند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، انسان بايد در حداقلي که زندگياش هست و سعادتش تأمين است دستش پيش ديگران دراز نيست عزتش محفوظ است معاش او تأمين است به اين حد بتواند زندگي خودش را تأمين کند اين همه رواياتي که ما در اين زمينه داريم در خصوص اينکه انسان بتواند زندگي خودش را تأمين کند براي اينکه واقعاً قضيه معاش و زندگي عادي راه را براي رسيدن به سعادت ابد هموار ميکند اينجور نيست که مثلاً اگر کسي به زندگي دنيايي توجه بکند اين از عالم ابد ميافتد! نه، توجه دو گونه استـ اين مهم است ـ توجه دوگونه است يک وقت توجه همراه با گرايش و ميل و علاقه به دنيا و حبّ به دنياست اين محکوم است و درست نيست. اما يک وقت علاقهاي است و گرايشي است که ميخواهد دنيا را تأمين کند به معناي اينکه دستش نزد کسي دراز نباشد سفرهاش خالي نباشد آبرويش محفوظ باشد نيازمند به اين و آن نباشد لذا از آن طرف بحث تحديد کسب و امثال ذلک بسيار تصديق شده است آن سفرهاي که سفرهي گرم باشد خيليها بتوانند از آن سفره متنعّم باشند به هر حال اين است.
بنابراين ما امروز اتفاقاً بحثي که موجود است اين است که دو تا جريان فکري که کاملاً رو در روي هم هستند در جامعه اسلامي ما قرار گرفتند در حالي که هرگز اينها روبروي هم نيستند اينها در مقابل هم نيستند و لذا سعادت دارين مطلوب است اگر اينها در مقابل هم بودند که بحث سعادت دارين مطرح نبود بحث سعادت دنيوي و اخروي مطرح نبود اينکه ميگوييم سعادت دنيوي بايد معنا کنيم که سعادت دنيوي يعني چه؟ «ربنا اتنا في الدنيا حسنة» يعني چه؟ اين حسنهاي که در دنيا هست اينها رزق حسن داشتن امکانات مناسب و شايسته داشتن دست دهندگي و جهش داشتن و بسياري از اين مسائلي که ما الآن در فرهنگ دينيمان سرازير است از اينگونه بحثها، اينها را در حقيقت نميداشتيم.
بحث ما انسان از آن جهت که جسم خالي است نيست. بحث ما انسان از آن جهت که روح خالي هم هست نيست. انسان از آن جهت که ملفق است به جسم و بدن و روح اين موجود در سراي طبيعت بايد چگونه زيست کند که هم دنياش آباد و سعادتمند باشد هم آخرتش سعادتمند باشد. اين بحث ماست برخي از بزرگان و اهل حکمت و عرفان به افراط به آن سمت توجه کردهاند اين سمت را به زهد و رهبانيت رها کردند. از آن طرف هم يک عدهاي ابديت و سعادت نفساني و روحاني را رها کردند آمدند به دنيا چسبيدند و تمام امکانات و لذائذ و همه را در همين دنيا منحصر کردند و شده علوم انساني که علوم انساني امروز مبتني بر لذتگرايي و مبتني بر کامروايي و مبتني بر سودجويي و امثال ذلک که اينها فلسفههاي زيست امروزي است. آمدند علوم انساني و مديريت و سياست و حکومت و اقتصاد را و معيشت را براساس اين تنظيم کردند. اين هر دو تفکر در عين حالي که هر کدام به نوبه خودشان سهمي از واقعيت دارند اما اصيل نيستند ما از انساني سخن ميگوييم که انسان مرکّب از روح و بدن است اين موضوع بايد مورد بحث و گفتوگو واقع بشود.
براي اينکه فرمايش جناب صدر المتألهين را توجه کنيم «و بعد فيقول الفقير الي رحمة ربه الغني محمد المشتهر بصدر الدين شيرازي» ايشان چه ميگويد؟ ميگويد «ان السعادة ربما يظن بها أنها الفوز بالدرجات الحسية و الوصول الي الرئاسات الخيالية» عدهاي فکر کردند که سعادت رسيدن به درجات حسي و وصول يعني در حقيقت عالم حس و وهم را پر کردند حس و خيال و وهم را تأمين کردند از عالم عقل بهرهاي نگرفتند اين را ميگويند سعادت «ربما يظن بالسعادة ان السعادة الفوز بالدرجات الحسية و الوصول الي الرئاسات الخيالية و ما أبين لمن تحقق الأمور و تفطن بالمعارف» اما چقدر روشن است و چقدر روشن است براي اينکه آن کسي که هستي را و جهان را مطالعه کرده و به معارف هستي هم تفطن و فطانت يافته و آنها را شناخته که «ان السعادات العاجلية و اللذات الحسية الفورية ليس شيء منها سعادة حقيقية و نيلها بهجة عقلية» ايشان به صراحت تمام ميگويد که سعادت عاجليه يعني دنيايي. آجل در مقابل عاجل است عجله يعني دنيا. سعادت دنيوي و لذات حسي فوري ايشان ميفرمايد که «ليس شيء منها» نکره در سياق نفي است «سعادة حقيقية» هيچ کدام از اينها سعادت حقيقي نيست ولي عرض ميکنيم سعادت حقيقي به معناي اينکه در عالم آخرت انسان بتواند حقيقت را بيابد هست اما در حد خودش اعتباراً لذت است که اگر اين لذت نباشد اصلاً انسان به هواي، بله اوحدي از انسانها هستند که اصلاً به قول جناب شيخ الرئيس در کتاب نمط عارفين که عارف اگر چهل روز در آن اسفار الآيات نمط دهم اگر چهل روز عارف غذا نخورد شما تعجب نکن، براي اينکه تمام توجه به سمت عالم حقيقت است کمترين توجهي به عالم اعتبار ندارد.
بله، براي اوحدي از انسانها اين سخن درست است اما شما ميخواهيد جامعه انساني را درست کنيد سعادت انساني را درست کنيد پس «من سعادة المرء سعة داره» الآن وقتي ما خانوادههايي را ميبينيم بچههاي اينجوري هستند مستأجر «ينتقل من دار الي دار» هر سالي اثاثکشي از اينجا به آنجا، از آنجا به اينجا، تازه امسال که مستقر شدند از همين الآن براي سال بعد طفلکيها دارند فکر ميکنند و نگران هستند که کجا و چگونه! اين چه زندگي است؟ آيا اين زندگي سعادت ابد انسان را ميخواهد تأمين کند؟ اعتبار قنطره حقيقت است اين سعادت، سعادت حقيقي نيست اما اگر اين نباشد آن حقيقت هم نصيب نميشود. همين جا بايد که در حد عالم اعتبار اين قنطره را درست ساخت ايشان ميفرماي که «ليس شيء منها سعادة حقيقية» به هيچ وجه سعادت نيست.
بله، اگر منظور شما از سعاد حقيقي اين است که سعادت اخروي است بله. ولي ما اينجور نفي کنيم و بگوييم که اينها که عقلي نيستند اينها که مال عالم عقل نيستند و به تعبير ايشان «و نيلها بهجة عقلية» و رسيدن به اينها به انسان بهجت عقلي نميدهد
پرسش: ...
پاسخ: واو عطف است بنابراين آن بهجت عقلي نميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: پس بايد اين را مقدمه قرار بدهيم وقتي مقدمه قرار بدهيم بايد برايش سهمي از اعتبار قائل شويد بايد براي اين لذت فکر کنيد. الآن خيليها ميگويند لذت حسي چيست؟ غذا نميخورند. اين غذا نخوردنش بدن را ضعيف ميکند بعد از مدتي هيچ! همين علامه حسنزاده(رحمة الله عليه) من مستقيم نشنيدم ولي شنيدم که بعضي از آقايان ما بايد سعي کنيم که نقل قولهاي ما درست و صحيح باشد مستند باشد بعضيها مثلاً گفتند امام زمان گفته به علامه طباطبايي فرمودند که تنها امام زمان! اين حرفهاي بياساس را بعضي همينجور نقل ميکنند و فکر ميکنند که فقط و فقط امام زمان است و فلان! اين حرفها بياساس است و ما حتماً بايد مستند بشنويم يا ببينيم. به هر حال اين مسائل است!
چرا اينجوري است؟ «لما يري کلا من متعاطيها منهمکا فيها انقطعت السکينات الإلهية» عبارت يک مقداري سکت دارد ولي ملاحظه ميفرماييد براي اينکه اين معنا ديده شده هر کسي که وارد معامله شده با دنيا، تعاطي ميکند تعامل ميکند با دنيا و منهمک است با دنيا، منهمک است يعني منقمر است خودش را به دنيا دوخته، بله «انقطعت السکينات الإلهية» آرامشي ندارد آسايش دارد ولي آرامش ندارد آن چيزي که ميتواند از باب «الا بذکر الله تطمئن القلوب» برايش حاصل نميشود. آرامش الهي در ساحت ارتباط با حقائق عقلي و بهجت عقلي تأمين ميشود اينهايي که تماماً حس و خيال وهم هستند و به همين قدر اکتفا کردهاند البته طبعاً آن بهره را ندارند.
«لما يري کلا من متعاطيها منهمکا فيها انقطعت السکينات الالهية عن حواليه» اصلاً روي آرامش الهي را نميبينند «و امتنعت المعارف الربوبية عن الحلول فيه» يکي از نکات اين است که وقتي اين لذتهاي اين چناني در کام جان انسان بنشيند و آن لذائذ عقلي نميآيد در آن جايي که حس هست عقل راه ندارد حس جزئي است عقل کلي است جاي جزئي نميتواند جاي عقل کلي باشد لذا ممتنع است معارف ربوبي از حلول در اين ذهن. «و تعذر عليه إخلاص النية الإلهية» که اين انساني که به تعبير ايشان منهمک است منقمر است تمام وجودش به طبيعتگراييده است مرحوم صدر المتألهين نميخواهد نفي مطلق کند که سعادت انساني در دنيا وجود ندارد نه! با اين عبارتها ميخواهد بگويد که منهمک است متعاطي است يعني گرايش و حبّ دنيا در او قرار گرفته است اين چنين انساني «و تعذر عليه إخلاص النية الإلهية» اين نيت از کجا سرازير ميشود؟ يک بحثي را بسيار مبارک و شيرين است از جهت معنايي و آن در بحث معرفتشناسي که حاج آقا دارند معرفتشناسي در قرآن آمده است که هيچ چيزي در ذهن ما نميآيد مگر اينکه مبدأ داشته باشد يا مبدأ الهي يا مبدأ شيطاني. اگر خير باشد مبدأ الهي و اگر خير نبايد معاذالله مبدأ شيطاني دارد.
ميفرمايد که اين نيت الهي در آن جايگاهي مينشيند که لذائذ حسي در آن جايگاه حاکم نباشد و اين از کجا ميآيد؟ از آن نفس کليه ميآيد از آن نفس ناطقه ميآيد از آن رب النوعي ميآيد که نفس کليه است. ما نفوس جزئي داريم نفس زيد نفس عمرو نفس بکر، همه اين نفوس جزئيه از نفس کليه ملهماند از آنجا ميگيرند آن نفس کليه به لحاظ اينکه عقلي هست به نفوسي نيت خالصانه را عطا ميکند انديشه انگيزه و امثال ذلک را عطا ميکند که اين زمينهاش را داشته باشد آن کسي که کور کرده زمينه را با حسگرايي و وهمگرايي و خيالگرايي اين متعذر است از اينکه نيت خالصي را بپذيرد.
«و تعذر عليه إخلاص النية الإلهية» که اين نيت از کجا صادر ميشود؟ «الصادرة عن حاق الجوهر النطقي من غير معاوقة همة دنياوية أو مصادمة طلبة عاجلية» اگر کسي گرايشهايي داشته باشد يا به دنبال عاجل و دنيا باشد آن نفس ناطقه کليه برايش اشراب نميکند الهام نميکند و اين از آن متأثر نميشود براي اينکه مانع دارد معاوق دارد آن کسي که به دنبال خواستههاي سريع دنيايي است سعادت را نقداً ميخواهد ميگويد ما نقداً معامله ميکنيم نقد معامله ميکنيد يعني همين لذت حسي را ميخواهيد معاملهاي که بکنيم نسيه باشد و معاذالله نسيه تلقي بکنند وعده الهي را که «و من أصدق من الله قيلا»، «إن الله لا يخلف الميعاد» اين همه از آيات الهي در اينکه وعده الهي «انجز وعده» و امثال ذلک، منجز بودن محقق بودن خداي عالم دارد اين وعده را آنقدر محقق الوقوع ميداند که «إذا وقعت الواقعة» قضيه جهنم و بهشت را شما واقع شده بدان اگر از نظر ادبي نگاه بکنيد «إذا وقعت الواقعة» يعني مضارع محقق الوقوع در حکم ماضي است اما اگر از نظر عقلي و معارفي نگاه کنيم هماکنون موجودند قيامت هماکنون موجود است بهشت و روايات براساس حتي روايات عزيز ما هماکنون موجود است چه به لحاظ ادبي چه به لحاظ عرفاني اين «إذا وقعت الواقعة» حقاً تمام شده است يعني واقعه اتفاق ميافتد ما اين را بخواهيم معامله نسيه تلقي بکنيم اين نميشود.
«من غير معاوقة» يعني آن چيزي که از ناحيه آن نفس ناطقه کليه سرازير ميشود آن معاوق ندارد مانع ندارد مگر اينکه شما خودتان اين مانعگزاري را داشته باشيد «من غير معاوقة همة دنياوية أو مصادمة طلبة عاجلية التي يرجى بها نيل السعادة الحقيقية» شما اگر بخواهي به سعادت حقيقي برسي بايد ملهم از آن حقيقت والا باشي از آن جايگاه الهي و نفس نطقيه الهيه باشد «التي يرجي بها نيل السعادة الحقيقة و تعاطيها و الاتصال بالفيض العلوي» اگر شما با او معامله کنيد با او تعاطف داشته باشد با او تعاطي داشته باشي يعني با آن نفس ناطقه کليه اوست که تو را تأمين ميکند و الهام ميکند و جانت را روشن ميکند «رزقنا الله و اياکم» چقدر شريف است اگر انسان با آن رب النوعش در ارتباط باشد و آن حقائق کليه عقليه، نه کلي ذهني. اين کلي که اينجا مطرح است و عقلي است، نه عقلي ذهني انتزاعي که بگوييم «الانسان»! اينها حقائق کلي سعي هستند «الذي يزال به الكمه عن حدقة نفسه الموجود فيها بسبب انحصارها في عالم الغربة» آن چيزي که کدروتها را تيرگيها را نابيناييها را از نفس انسان ميزدايد و اين نفس را روشن و شفاف ميکند همان امري است که از ناحيه عالم علوي براي انسان حاصل ميشود «الذي يزال به الکمه» کمّه همان کوري و نابينايي است که «عن حدقة نفسه الموجود فيها» در طبيعت «بسبب انحصارها» نفس «في عالم القربة و وجودها» اين نفس «في دار الجسد و احتباسها» اين نفس «عن ملاحظة جمال الأبد و معاينة الجلال السرمد» چون اين نفس نميتواند به جهت کوري و به جهت لذائذ حسي، اين يک سخن نيست يک حرف نيست يک ادعا نيست واقعاً حجاب است يعني اگر کسي به ابن لذائذ دلخوش باشد و به هواي اينها بخواهد باشد آنقدر اين پردهها باريک است ولي چون به فرش است به زمين است به خانه است به ماشين است اين علاقههاي ميآيد ميآيد ميآيد «ظلمات فوق بعض» حاجب ميشود و اجازه ديدن عالم غيب را نميدهد «عن ملاحظة جمال الأبد و ماينة الجلال السرمد».
حالا برويم سراغ اينکه پس سعادت اين شد يک سعادت اعتباري است که هيچ برخوردار از سعادت حقيقي نيست و يک سعادت حقيقي است که براي حقيقت انسان و جان انسان است که آن حيات عقلي است بهجت عقليه است که براي انسان است. اما مشخصاً ببينيم که سعادت انسان در چيست؟ و اين حکمت چه نقشي در راهيابي به سعادت حقيقي انساني دارد؟ «و لا شك أن أقصى غاية يتأتى لأحد الموجودات الوصول إليها هو الكمال المختص به و الملائم المنسوب إليه» ميفرمايند هيچ ترديدي نيست براي همه ما، اين کليت نظام هستي را دارد نگاه ميکند که هر موجودي کمالي دارد هر موجودي غايتي دارد ما موجود بدون غايت و هدف که نداريم يک موجود داشته باشيم در عالم هستي که هدف نداشته باشد يا هدف در ذات خودش دارد که ناقص است يا هدف در افعال خودش دارد که مثلاً مجردات عاليه کاملاتاند اسمش هم کاملات است اينها موجوداتي هستند که چون ماده ندارند اينها به دنبال کمال نيستند اما هر چه از آنها زايش ميکند در حقيقت اينها مظهر کمال الهياند که نشانگرند آيينهگونه اوصاف الهي را و اسماي الهي را براي نظام هستي اداره ميکنند تدبير امر مدبرات امرند يعني خداي عالم امرش را به آنها ميسپارد و آنها اين امر الهي را تدبير ميکنند اجرا ميکنند مثلاً رزق را به حضرت ميکائيل ميدهد علم را به حضرت جبرائيل ميدهد حيات را به حضرت اسرافيل ميدهد انتقال را ميدهد به حضرت عزرائيل اين چهار ملک مقرب. اين امور را به اينها ميسپارد به معناي اينکه اينها از ناحيه حق سبحانه و تعالي تدبير بکنند نه از باب اينکه ميسپارد يعني تفويض ميکند تفويض نيست بلکه اينها مصادرياند بإذن الله مظاهرياند بإذن الله و اراده الهي را اينها به جامعه منتقل ميکنند به ماسوي الله يعني به موجودات زير مجموعهي خودشان منتقل ميکنند «و لا شک أن أقصي غاية يتأتي لأحد الموجودات الوصول إليها» به آن غايت «هو الکمال» که مختص به آن موجود است و ملائم است با آن هستياش که منسوب به آن شيء است.
ميگويند اين هم از مسائل لطيفي است که هر چه که با حقيقت انساني ملائم نباشد اين کمال محسوب نميشود حالا ما ممکن است که بله، مثلاً لذتهاي حسي براي طبيعت ما کمال هست لذا ملائم با طبع است غذا خوردن اعمال غرايز داشتن همه اينها ملائم با طبع است اين ملائم «الملائم المنسوب إليه» اما منسوب به انسان است به لحاظ بدنش، اين را بايد در حد ضرورت استفاده کنيد که حاجب و مانع نسبت به کمالات بعدي نباشد. «و كلما انحط عنه فهو نقصان بالحقيقة فيه» هر مقدار و ميزاني که از اين حد کمالي پايينتر باشد و منحط باشد اين سقوط است و زائل شدن از مرتبه والاي انساني است «و کلما انحط عنه فهو نقصان بالحقيقة فيه» در آن موجود يا انسان يا هر موجود ديگر «و إن كان كمالا بالإضافة إلى ما في رتبة الوجود تاليه» گرچه به لحاظ طبيعت اينها سازگار است کمال است اينکه انسان غذا ميخورد و چاق ميشود و پرواري ميشود اين کمال است لذا براي حيوانات اينها را پروار ميبندند هر چه چاقتر بهتر و آنها هم ميخورند. تا آنجايي که ممکن است ميخورند براي اينکه ملائم با طبعشان است. پس اين گرچه «ملائم المنسوب إليه» است اما نسبت به رتبه پايينتر.
پرسش: ...
پاسخ: فطرت الهي است طبيعت بفرماييد. با طبيعتشان ملائم است «و ما من دابة فما دونها إلا و من شأنها البلوغ» اين قاعده، قاعده هستي است که هيچ موجودي از هيچ جنبندهاي در نظام هستي نيست «و ما من دابة فما دونها» از جنبنده و کوچکتر از او و پايينتر از او نيستند «إلا و من شأنها البلوغ إلى أقصى ما لها في ذاتها ما لم يعقها عائق» تا زماني که مانعي پيدا نشود اين موجود همچنان به سمت جايگاه کمال خودش در حرکت است اين يک اتفاق ارزشمندي است که خداي عالم در نهاد همه هستي گذاشته است وقتي حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) جواب ميدهد که پروردگار تو کيست؟ ميگويد «ربنا الذي اعطي کل شيء خلقه ثم هدي» که والد بزرگوار در باب نظام هستي اين را مطرح ميکنند که هر موجودي داراي علت فاعلي علت غايي و علت دروني است که درون آنها هدايت يافته و غايتپذير هستند «و ما من دابة فما دونها إلا و من شأنها البلوغ إلي أقصي ما لها في ذاتها» البته «ما لم يعقها عائق» حالا اين کبراي کلي است انسان هم از اين کبراي کلي مستثنا نيست.
«و لنوع الإنسان كمال خاص لجوهر ذاته و حاق حقيقته» کمال انسان چيست؟ حقيقت انساني مثل ساير حقائق کمالخواه است کمالمند است يعني با محوريت کمال حرکت ميکند اما کمال چيست؟ ميفرمايد که «و لنوع الإنسان کمال خاص لجوهر ذاته و حاق حقيقته لا يفوقها فيه فائق و لا يسبق به عليها سابق» يک کمالي بر هر موجودي و خصوصاً انسان وجود دارد که اين انسان کمالي که دارد هيچ کمالي بالاتر از کمال انساني نيست چقدر ما بايد خدا را شکر کنيم که انسانيم و چقدر اين نعمت انسانبودن عظيم و والاست که هيچ کمالي براي هيچ موجودي به اندازه کمال انسان نيست که «لا يفوقها فيه فائق و لا يسبق به عليها سابق و هو الاتصال» بهبه گوارا باد براي کساني که واقعاً «هو الاتصال بالمعقولات و مجاورة الباري و التجرد عن الماديات و إن كانت له مشاركة بحسب كل قوة توجد فيه لما يساويه من تلك الجهة أو يليه» انسان مثل يک فرشته تامي نيست که فقط و فقط به عالم اله توجه کند فقط از جمله کساني باشد که تمام توجهش به ساحت رب العالميني است.
جناب صدر المتألهين اين را توجه ميدهد که انسان يک حقيقت مشککي است مرتبه عاليه او عقل است و کمالات عقلي براي آن لذت است ولي مراتب دانيه دارد که بايد به آن مراتب دانيه هم توجه بشود «و إن کانت له» براي انسان «مشارکة بحسب کل قوة توجد فيه» انسان «لما يساويه من تلک الجهة أو يليه» بايد دنبال کمالاتي باشد که مساوي آن جهات باشد و آن جهاتي که در انسان وجود دارد آنها هم تأمين بشود «و إن کانت له» براي انسان «مشارکة بحسب کل قوة توجد فيه» انسان، کمالي که «لما يساويه» اين قوه انسان را به لحاظ آن قوه «من تلک الجهة أو يليه» بنابراين «فلسائر الأجسام في حصوله في الحيز و الفضاء و للنبات» ميخواهد بفرمايد که انسان چون مدارج هستي متعددي دارد هم حيثيت جمادي دارد هم حيثيت نباتي دارد هم حيثيت حيواني دارد هم حيثيت حيواني، آن بُعد انساني او که بهجت عقليه است البته چنين همراهي را با فرشتگان و مقربان درگاه الهي دارد اما جهات ديگر را چکار بکنيم؟ شما اگر اين جهات ديگر را ناديده بگيريد اين جسميت را بله، يک نفر ميگويد که اين را از روي آب حرکت ميکرد طي الأرض داشت پيامبر هم ميفرمايد که اگر ايمانش قوي بود روي هوا راه ميرفت بله! اينها براي اوحدي از انسانهاست چند نفر از جامعه ما هستند و حتي حوزويان ما که اينها متوقَّع است که چشم برزخي پيدا کنند و حقائق را «من وراء حجاب» ببيند کجا پيدا ميشود؟ براي برخي از اولياء آن هم گاهي از اوقات اينجور نيست که ببينند اين براي معصومين(سلام الله عليهم اجمعين) است اوحدي مثل حضرت خضر مانندي باشد که بيايد و بگويد که «من وراء» اين کشتي و دريا سلطاني هست اينگونه است اينها هستند.
ما الآن متأسفانه اينها را کوچه بازاري کرديم اينها براي افراد خاص است نبايد اينها را گفت. در تمام اين کتابهاي عرفاني ما «وصية و خاتمة» مرحوم شيخ دارد مرحوم صدر المتألهين دارد همه بزرگان خصوصاً اهل معرفت دارند دو تا وصيت دارند يک: به اهلش بگو دو: به غير اهلش نگو، حرام است. الآن ما آمديم بالاي منبر گفتيم و فلان آقا چشم برزخي داشت و ديد و آقاي بهاء الديني اينجوري کرد و فلان آقا اينجوري کرد که در کليپها هست که گوسفند به شخص گفته که مرا الآن قرباني نکنيد بگذاريد در آن وقت قرباني کنيد اين حرفهاي بياساس و فلان که مردم هم بيچارهها گوش ميکنند! اين عوامي است! اين حرفها را حکماي ما گفتند براي اهلش بگوييد. شما چگونه به خودت جرأت ميدهيد نه تو خودت اهلش هستي نه اينهايي که نشستند اهلش هستند چرا ميگويي؟! اينها را هوايي ميکني و دنبال اينها هستند و خانمها و آقايان در کوچه پسکوچهها ميگردند اين شخصي که چشم برزخي دارد کيست؟! اين عوامي کار کردن است و جامعه را مشوش کردن است مضطرب کردن است اين گناه است اين نابسامان کردن جامعه است. يا الله که بعضيها به راحتي اين را نقل ميکنند اين کرامتها را نقل ميکنند ذکرهاي آنچناني را نقل ميکنند!
ملاحظه کنيد که جناب صدر المتألهين ميفرمايد که «و لسائر الأجسام في حصوله في الحيز و الفضاء»، يک؛ «و للنبات في الاغتذاء و النماء»، دو؛ «و للعجم من الحيوان في حياته بأنفاسه و حركته بإرادته و إحساسه- و تلك الخاصية إنما تحصل بالعلوم و المعارف مع انقطاع عن التعلق بالزخارف». ما يک کمالي داريم که مختص است به آن حيات عقلي انسان، اين کمال زماني حاصل ميشود که انسان منقطع شود. «و تبتل اليه تبتيلا» اين ما دو تا چيز ميخواهيم يکي تعلق يکي انقطاع. از آن طرف «رب هب لي کمال الإنقطاع اليک و أنر ابصار قلوبنا» اين از آن طرف کمال انقطاع است يعني از ماسوي الله کاملاً منقطع است و از آن طرف هم کاملاً تعلق «رب هب لي کمال الإنقطاع اليک و أنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليک حتي تبصر ابصار حجب النور و تصل الي معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسک» يعني از آن طرف ابتهال و انقطاع، از اين طرف هم تعلق. اگر چنين ويژگي حاصل شد اين دو تا بُعد محقَّق بود «طوبي له و حسن مآب» اين براي چه کسي حاصل ميشود؟ اين مناجات شعبانيه براي اوحدي از انسانهاست بله انسان بايد بگويد بخواهد در اين حال و هوا باشد اما هوس اين جايگاه خيلي سخت است.
بنده گاهي وقتها ميخواهم اين مناجات علي بن ابيطالب را بگويم خودم خجالت ميکشم پا را پس ميکشم ميگوييم: «الي کفي بي عزا عن اکون لک عبدا» واقعاً همينطوري هست؟ تمام عزت ما اين است که عبد خدا باشيم؟ اگر کسي به ما نگويد آيت الله و حجت الإسلام و ثقة الإسلام، ما اصلاً متلاشي ميشويم آنکه ميگويد الهي «کفي بي عزا أن أکون لک عبدا» آن انساني است که واقعاً اگر او را به مثل علي بن ابيطالب غديرش را به سقيفه تبديل کنند تکان نخورد! يا الله! 25 سال از زبان مبارک حضرت کوچکترين حرفي درنيامد با آن قدرت ملکوتي غديري، با آن برخورد تند سقفي تکان نخورد. اين ميشود «لهي کفي بي عزا ان اکون لک عبدا» ما در خلوت مدينه و در نخلستانها عبادت خودمان را ميکنيم لذت هم ميبريم نيازي نداريم آن کسي که «ذي قار» به حکومت ميگويد که به اندازه اين کفش کهنه وصله زده نميارز اين ميتواند چنين حرفي بزند. ولي ما چگونه ميتوانيم اين حرف را بزنيم؟ اين مناجات است اين براي اوحدي است حالا بر اسباب اينکه در سراي اين صحن و حيات باشد خوب است.
بنابراين مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که متوجه باشيد ما هم جمادي داريم هم نباتي داريم هم حيواني داريم به لذائذ اينها هم برسيم ما جا ميخواهيم ما مکان ميخواهيم ما حيز داريم ما براي اينکه جسم هستيم ما رشد و نمو بايد بکنيم ما بايد شهوت و غضب داشته باشيم اينها بايد وجود داشته باشد البته آن کسي که بخواهد به آن مرحله برسد و آن سعادت را تأمين کند دو تا امر را ميخواهد يک: ابتهال و انقطاع دو: تعلق. از آن طرف «نبتهل» ما قطع ميکنيم ابتهال داريم از آن طرف هم تعلق به ساحت الهي.