درس تفسیر آیت الله جوادی
96/09/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 26 تا 36 سوره الرحمن
﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ (۲۶) وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ (۲۷) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۸) يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (۲۹) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (30) سَنَفْرُغُ لَكُمْ آيُّهَ الثَّقَلاَنِ (۳۱) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۳۲) يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوْا مِن أَقْطَارِ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ فَانفُذُوْا لاَ تَنفُذُونَ إِلاّ بِسُلْطَانٍ (۳۳) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۳٤) يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِن نَارٍ وَ نُحَاسٌ فَلاَ تَنتَصِرَانِ (۳۵) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۳۶)﴾
همان طوري که ملاحظه فرموديد اين سوره مبارکه «الرحمن» دو فصل دارد: فصل اوّل مربوط به دنيا و نعمتهاي دنياست، فصل دوم مربوط به انتقال از دنيا به برزخ و صحنه قيامت است. در حقيقت يک واحد متّصل است که مدبّر اينها خداي سبحان خواهد بود و هرگونه تغييري در عالم پيدا بشود، درباره ذات اقدس الهي تغيّري نيست؛ چه اينکه نفاد و زوال هم آنجا راه ندارد: ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾.[1]
مطلب دوم آن است که خود ذات اقدس الهي منزّه از توهم زوال است، براي اينکه منظور از ﴿وَجْهُ﴾ يا خود ذات است، آن وقت اضافه ميشود بيانيه ﴿وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ﴾؛ يعني خود ذات باقي است و اگر منظور از ﴿وَجْهُ﴾، ظهور خدا، نور خدا، مثل ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[2] و مانند آن باشد، وقتي وجه خدا باقي باشد يقيناً ذات اقدس الهي باقي است؛ چه اينکه در پايان همين سوره مبارکه «الرحمن» دارد: ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ﴾، وقتي «اسم» مبارک است يقيناً «ذات» مبارک خواهد بود، چون اسم هر چه دارد از ناحيه مسمّا است، چه اينکه وجه هر چه دارد از ناحيه «ذو الوجه» است. پس ذات اقدس الهي يقيناً باقي است و يقيناً منشأ برکت است. اگر ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ﴾، اسم منشأ برکت است برکت را از ناحيه مسمّيٰ دارد و اگر وجه باقي است، براي اين است که «ذو الوجه» باقي است.
مطلب ديگر که در بحث ديروز اشاره شد، اين بود که هر موجودي نيازمند به ذات اقدس الهي است، بنابراين هر موجودي را انسان نگاه بکند خدا را ثابت ميکند، چرا؟ چون اگر هر موجودي را انسان بررسي بکند ميبيند که فقر ذاتي اوست. اين نه هستي خود را خودش تأمين کرد و نه مثل او هستي او را تأمين ميکند، پس هر چيزي در اصل هستي، نيازمند به هستيآفرين است. وقتي در اصل هستي نيازمند به خالق بود، در شئون هستي هم نيازمند به خالق است. اين ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ﴾[3] معناي آن اين نيست که انسان فقير «الي الله» است، حصري در کار نيست؛ معنايش اين است که «کلّ ما صدق عليه انه شيءٌ» اين فقير «الي الله» است.
مطلب سوم هم که در سوره مبارکه «فاطر» گذشت و روشن شد که ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ﴾، يعني «انتم السائلون» اين فقر براي انسان از سنخ عرض قريب نيست، يک؛ از سنخ عرض ذاتي نظير زوجيت اربعه نيست، دو؛ از سنخ ذاتي به معناي جنس و فصل نيست، سه؛ از سنخ ذاتي به معني هويت است، چهار. اگر از سنخ «الجسم حارّ» باشد، اين فقر زائل شدني است، در حالي فقر از انسان زوالپذير نيست و اگر ذاتي به معناي عرض ذاتي باشد آن طوري که زوجيت عرض ذاتي اربعه است، مستحضريد که عرض در ناحيه معروض نيست، در مرتبه معروض نيست، از آن متأخّر است، اگر گفتيم: «الانسان فقيرٌ» يا ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ﴾ يا «الانسان فقيرٌ» مثل «الاربعة زوجٌ» باشد، زوجيت در مقام ذات اربعه نيست، اين کيف مخصوص به کمّ است، او کمّ است. اگر زوجيت در مقام ذات اربعه نيست، چون لازم در مقام ملزوم نيست، هر چند اين لازم، لازم ذات است، فقر براي انسان از سنخ زوجيت اربعه نيست، زيرا لازم در مقام ملزوم نيست، لازمهاش اين است که مقام ذات فقير نباشد، اين دو؛ و اگر گفتيم «الانسان فقيرٌ» نظير «الانسان ناطقٌ» است، نظير «الانسان حيوانٌ» است، اين ذاتي به معناي جنس و فصل در مقام هويت و وجود نيست، چون انسان ماهيتي دارد که از او به چيستي ياد ميشود که «الانسان ما هو»؟ هويتي دارد که از او به هستي ياد ميشود ميگوييم «الانسان موجودٌ». اين فقر براي انسان از سنخ جنس يا فصل نيست، ذاتي به معناي جنس و فصل نيست، زيرا اگر ذاتي به معناي جنس و فصل بود در مرحله ماهيت بود نه در مرحله هويت و ماهيت از مرحله هويت متأخّر است، چون اصالت برای آن هويت است، آن وقت لازمهاش اين است که در هويت او فقر نباشد که هر سه قسم طبق برهان منتفي است.
پس اگر گفتيم: «الانسان فقيرٌ»، ذاتي به معني هويت است، نه به معني ماهيت، مثل آن است که بگوييم «الانسان موجودٌ». فرض ندارد که در مرحلهاي انسان حضور داشته باشد و فقر نداشته باشد، چرا؟ چون اصل هستياش را ذات اقدس الهي تأمين ميکند. آن وقت ما از هستياش ماهيت ميفهميم، لوازم ذاتي ميفهميم، محمولات عرضی ميفهميم. از اين جهت انسان ميشود حرف؛ لذا ماهيت بساطش رخت بربسته ميشود، انسان يک موجود رابط است، فقير «الي الله» است. فقير را هم مستحضريد به مناسبتهاي اقتصاد مقاومتي چند بار فقير معنا شد، فقير به معني گدا نيست. اين فقير فعيل به معني مفعول است؛ مثل قتيل به معني مقتول. فقير به آن موجودي ميگويند که ستون فقراتش شکسته است، ملّتي که جيبش خالي است، کيفش خالي است، ما در فارسي چون آن لغت غني و قوي را نداريم، ميگوييم گدا. گدا بار علمي ندارد؛ اما قرآن ميگويد اين فقير است؛ يعني ستون فقراتش شکسته است. اين ويلچري است، قدرت قيام ندارد؛ چه رسد به مقاومت! کسي که کيفش خالي است، جيبش خالي است، اين گدا نيست، گدا معادل عربياش فاقد است، نداري يعني فقدان. آن ندار را ميگويند فاقد. اما تعبير قرآن از ملّتي که جيبش خالي است: ﴿إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاكِينِ﴾[4] مسکين هم همين طور است؛ يعني کسي که زمينگير است و گرفتار سکون است، قدرت حرکت و پويايي ندارد. آن قدرت و غناي عربي است که معارف را ميرساند. فارسي واقعاً دستش خالي است با همه قدرتي که دارد. اين فعيل به معني مفعول، قتيل به معني مقتول، فقير به معناي کسي که ستون فقراتش شکسته است. لغت عربي را که به آن کتابهاي اصيل مراجعه ميکنيد، همين طور معنا ميکنند. فقير يعني «من کُسرت فقار ظهره». اين ملّت نميتواند بايستد چه رسد به اينکه مقاوم باشد.
به هر تقدير فرمود: ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ﴾، شما در برابر ذات اقدس الهي يک ملّت ويلچري هستيد. تمام توانتان را او تأمين ميکند، نه گداييد! نه فاقديد! «أنتم الفاقدون» نيست: ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ﴾، لذا در روايت و در ادعيه «عَبْدٍ ذَلِيلٍ خَاضِعٍ فَقِيرٍ بِائِسٍ مِسْكِينٍ مُسْتَجِيرٍ لَا يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لَا ضَرّا وَ لَا مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً»؛ اين «لَا يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ»، تفصيل بعد از اجمال و تفسير آن متن است. «لَا يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لَا ضَرّا وَ لَا مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً»، اينها يک چيز زائدي نيست، اينها تفسير فقر است و تفصيل بعد الاجمال. اين برای هر موجودي است؛ منتها انسان چون محور اصلي تعليم و تربيت است، فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ﴾. هيچ لحظهاي انسان نميتواند به خود متّکي باشد اصلاً اين تربيت را در نماز آوردند. نماز يک واحد تربيتي است براي ما؛ البته عبادت هست، اما اين معارف و تعليم و تربيت را در نماز به ما گفتند. از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که آيا در نماز میشود از گروهي، از حزبي، از جناحي متنفّر بود تبرّي کرد؟ فرمود بله! اين «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ»[5] همين است. اين جبر را نفي ميکند، تفويض نفي ميکند. آن جبري ميگويد «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ»؛ يعني کلّ حول و قوه مختصّ اوست انسان بيکاره است. آن مفوّضه ميگويد که «بحولي اقوم و اقعد» نه «بِحَوْلِ اللَّهِ»! امر بين الامرين ميگويد: «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ». من مختار هستم، اما تفويض در کار نيست که خدا مرا رها کرده باشد، بعد در قيامت از من سؤال کرده باشد اين افعال امکاني به هر حال بايد به واجب برسد. اگر ـ معاذالله ـ به واجب نرسد، ميشود تفويض. اگر من هيچ کاره باشم، ميشود جبر. «لا جبر و لا تفويض» براي ابطال اين دو مکتب باطل، گفتند بگو: «بحول الله و بقوته تعالي اقوم و أقعد». اين در نماز همين مطلب را به ما ميرسانند. نه معناي اين است که رکوع و سجود من به حول و قوه خداست؛ يعني اين دين من اين قيام و قعود من، تمام شئون من، به حول و قوه خداست. گوشهاي از آنها در رکوع و سجود است. نه اينکه «بحول الله و قوّته أرکع و أسجد»، بلکه «بحول الله و قوته أقوم» جميع قيامها را. «أقعدُ» جميع قعودها را که بخشي از آن قعود و قيام در نماز به صورت رکوع و سجود حلّ ميشود. «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوتِهِ أَقُومُ وَ أَقْعُدُ»، اين همان نفي جبر است، نفي تفويض است، اثبات منزله بين المنزلتين است که در نماز به ما آموختند؛ مثل اينکه ساير کلمات نماز هم همين طور است.
بنابراين اگر درباره انسان گفته شد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ﴾ در سوره مبارکه «فاطر» بحث آن گذشت، يعني «يا ايها السّماوات و الارض، يا ايها الثّقلان أنتم الفقراء الي الله»، اگر اين چنين است، پس ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ چه بداند چه نداند؛ منتها آن موحّد ميداند از چه کسي بخواهد، غير موحّد نميداند از چه کسي بخواهد، خيال ميکند که خودش مشکل خودش را تأمين ميکند و حرف قاروني را ميزند. پرسش: اجبار را که نمیتوانيم صد درصد انکار کنيم؟ پاسخ: آنجايي که انسان مورد فعل است که از بحث بيرون است. آنجايي که انسان فاعل هست، فعلش نه به جبر است نه به تفويض، بل به امر بين الامرين است. يک وقت انسان مورد فعل است؛ مثل اينکه الله تعالي او را از عالمي به عالم ديگر منتقل ميکند، انساني که مورد فعل باشد، نه جبر است نه تفويض نه اختيار. الآن دست کسي را گرفتند از جايي به جايي بردند، اين مورد فعل است نه مصدر فعل، فعلي از او صادر نشده است؛ مثل اينکه لباسش جابهجا شده، خودش هم جابهجا شده است. اگر دست کسي را گرفتند از جايي به جايي بردند اين نه جبر است نه تفويض نه اختيار، زيرا اين اقسام ثلاثه در فعل فاعل است، آنجا که شخص فاعل است، نه آنجا که مورد فعل است. موت هم همين طور است. اگر از نحوي سؤال بکنيد «مات زيدٌ» را ترکيب بکن! ميگويد: «مات» فعل و «زيد» فاعل است؛ اما آن بزرگوار ميگويد: مات زيدٌ زيد اگر فاعل بُود ٭٭٭ ليک فاعل نيست او عاطل بُود[6] يک مرگ است که اگر گفتيم «مات زيدٌ» زيد ميشود فاعل، «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»[7] آن موت اختياري است. اما اين مرگي که هر کسي ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ﴾[8] يا ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛[9] اين را يک نحوي فاعل ميداند، چون به دنبال رفع و نصب است؛ اما حکيم که آن را فاعل نميداند، اين را مورد فعل ميداند، ذات اقدس الهي «يُمِيتُ الْأَحْيَاءَ وَ يُحْيِي الْمَوْتي»[10] اين طور نيست که هر چه رفع داشته باشد بشود فاعل! مات زيدٌ زيد اگر فاعل بُود ٭٭٭ ليک فاعل نيست او عاطل بُود بله اگر گفتيم: «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»، اين موت ارادي شد آن بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبه همّام که بخشي از اين خطبه را مرحوم سيد رضي جزء خطب معروف خود ياد کرد بخشي ديگر هم که چهار سطر است که «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي ... بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق»؛[11] قلبش را زنده کرد، عقلش را زنده کرد، هوسش را کُشت، شهوتش را کُشت، غضبش را کُشت تا اينکه حق براي او روشن شد، برق زد براي او؛ حالا يا اويس قرن درآمد، يا حارثة بن زيد درآمد، يا بالاتر از اينها مثل خود حضرت امير که فرمود: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ».[12] فرمود: «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ»، اينجا اگر گفتيم «مات زيدٌ»، «مات» فلان شخص يمني، اويس قرني، اين بله اين «مات» فعل است و «زيد» فاعل، چون به اختيار خودش مُرد، اين موت ارادي است. اما اين موت طبيعي که انسان ميميرد، انسان مورد فعل است. کسي که مورد فعل شد، نه جبر است نه تفويض نه اختيار، چون اين اقسام سهگانه برای فاعل است نه برای کسي که مورد فعل باشد. پرسش: هر انتخابی توسط انسان به وسيله مرجّح است که اين مرجّح خودش انتخاب بلا مرجّح که نمیشود، پس در اين تسلسل ما نهايت به خدا میرسيم، پس جبر ثابت میشود؟ پاسخ: نخير! ما در اختيار مجبوريم، نه در فعل. ما اگر بخواهيم يک کار بياراده انجام بدهيم محال است. کسي بخواهد بگويد که من الآن ميخواهم کاري را بدون اختيار انجام بدهم، اين مستحيل است، چون «خُلِقْنا مُخْتارِينْ» ما را خدا آزاد آفريد، با اختيار آفريد. چه بخواهد طنز، جِدّ، شوخي هر کاري را بخواهد بکند، کاري را بکند بدون اراده، اين محال است، پس معلوم ميشود که او مريد است؛ منتها در اراده حالا يا راه حق را طي ميکند يا راه باطل را طي ميکند، او مجبور است مختار باشد «خُلِقْنا مُخْتارِينْ»، ما مضطر هستيم که آزاد باشيم، چون آزادي را به ما دادند، ما به دست نياورديم که يک وقت رها کنيم. ما مجبوريم که آزاد باشيم؛ لذا هيچ ممکن نيست کسي کاري را بدون انتخاب، بدون اراده انجام بدهد، هيچ ممکن نيست. اما کار با اختيار انجام ميگيرد، اختيار در اختيار ما نيست، اين اختيار بشود جبر. آنکه مرحوم آخوند(رضوان الله عليه) خيال کرده که کار به همين جا تمام ميشود و گفت قلم به اينجا رسيد، هرگز اين قلم سرش نميشکند، براي اينکه ما در اختيار مجبوريم و اين مؤکّد اختيار ماست، ما در فعل مجبور نيستيم. الآن يک کاسه شربت آب يک کاسه خمر، يک شمشير هم بالاي سر، ميگويند حتماً يکي از اين دو را بايد انتخاب بکني، ولي خطرات خمر را هم به ما ميگويند مضرات خمر را هم ميگويند منافع آن شربت را هم ميگويند برکات آن شربت را هم ميگويند، ولي شمشير بالاي سر ماست که يا آن يا اين! ما مجبوريم که آزاد باشيم، چون «خُلِقْنا مُخْتارِينْ». اين تأکيد اختيار و آزادي است، نه اينکه فعل، فعل جبري باشد. بنابراين اين اختصاصي به انسان ندارد ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ﴾، هر موجودي ذاتاً فقير است؛ لذا هر موجودي چه بداند چه نداند از خداي خود روزي ميطلبد؛ منتها بعضي ميدانند بعضي نميدانند. پرسش: ...؟ پاسخ: نخير! اين فقير آفريد. اين کسي که استخوانش شکسته است آفريد و خودش هم اداره ميکند. ويلچري خلق کرد؛ منتها اين ويلچري را راهنمايي ميکند. اين طور نيست که انسان اسلامي حرف بزند و قاروني فکر بکند بگويد: ﴿إِنَّما أُوتيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدي﴾[13] اين است که در بخشي از آيات فرمود اکثر مؤمنين مشرکاند گرفتاريشان همين است، فرمود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾؛[14] از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که چگونه اکثر مؤمنين مشرکاند؟ فرمود همين که ميگويند «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ»![15] يا اوّل خدا دوم فلان کس![16] خدا اوّلي نيست که دومي داشته باشد. نبايد بگوييم «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ» بگوييم خدا را شکر که از اين راه مشکل ما را حلّ کرد، نه اينکه اگر فلان کس نبود مشکل ما حلّ نميشد. اگر ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾[17] است، اگر به ما در نماز و غير نماز گفتند: «اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»،[18] ديگر فرض ندارد ما بگوييم که اوّل خدا دوم فلان شخص! يا «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ». بايد بگوييم خدا را شکر که از اين راه مشکل ما را حلّ کرد، بله. خدا را شکر که به وسيله فلان شخص مشکل ما را حلّ کرد، او کار را انجام داد؛ منتها اينها ابزار کار هستند.
يک وقت است ميگوييم که خدا هست و اينها هم هستند، اين ديگر همان آيه ميشود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾؛ اکثر مؤمنين مشرکاند. ذيل اين آيه نوراني از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که چگونه ميشود که اکثر مؤمنين مشرکاند؟ فرمود همين که ميگويند: «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ». اگر انديشه اين است اگر فکر اين است که اوّل خدا دوم فلان شخص، اين شرک است؛ منتها حالا اين شرک ضعيفي است که ذات اقدس الهي عفو ميکند، ولي اين توحيد نيست. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرد که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) فرمود نه من، نه قبل از من، هيچ کلمهاي به عظمت «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» نياورديم.[19] اين بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) در آن سفر تاريخي با آن جلال و شکوه وقتي ميخواهد حديث ميگويد ميفرمايد که پدرم از جدّش و از ذات اقدس الهي: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»،[20] اين توحيد اوّل و وسط و آخر زندگي ماست وگرنه حضرت ميتوانست مسائل ديگر را هم بفرمايد، فرمود: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»؛ من قلعهاي دارم دژي دارم دژبان خودم هستم هر کسي اينجا بيايد محفوظ است. اين «لا إِلَهَ إِلا الله»، حضرت فرمود نه من، نه قبل از من، هيچ پيامبري و خود من هم کلمهاي بالاتر يا معادل «لا إِلَهَ إِلا الله» نياورديم، اين ميشود توحيد. اين روايت را مرحوم صاحب وسائل نقل کرده که اگر کسي احساني به شما کرد شکرگزاري کنيد، «من لم يشکر المخلوق لم يشکر الخالق»[21] است؛ اما «مخلوق بما انه مخلوق» أخذ شده نه زيد و عمرو. خدا را شکر که از اين راه مشکل ما را حلّ کرد! خدا را شکر که از راه باران مشکل ما را حلّ کرد! اگر باران آمد و آدم شکر ميکند، وسيله است و اگر فلان شخص مشکل انسان را حلّ کرد، وسيله است، اما اگر ـ معاذالله ـ بگوييم اوّل خدا دوم فلان شخص، يا «لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَكْتُ»، اين مشکل پيدا ميشود. همه همين طور هستند اين فقر اختصاصي به انسان ندارد کلّ جهان همين طور هستند؛ لذا ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾؛ اين طليعه پايان بخش اوّل بود.
اين طليعه بخش دوم است که ميفرمايد: ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلاَنِ﴾، شما اين چنين نيست که حالا مرگ آخر خط باشد و پوسيدن باشد، مرگ از پوست به درآمدن است. اين نظام عوض ميشود و ما هستيم که اين نظام را عوض ميکنيم. درست است که در سوره مبارکه «ابراهيم» گذشت: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾;[22] يعني «يوم تبدّل السّماواتُ غير السّماواتِ»؛ آسمانها عوض ميشوند زمين عوض ميشوند؛ اما چه کسي مبدِّل است؟ فرمود ما هستيم، ما تبديل ميکنيم، ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُب﴾[23] که اين آيه به مناسبتهاي زياد مکرّر بحث شد. اين کاغذي که اسامي زيادي در آن هست و امضا ميکنند، اين يا پارچه يا کاغذ، اين مادامي که باز است اين را نميگويند «سجلّ»، «سجلّ»؛ يعني طومار. وقتي لوله شد، ميشود طومار. فرمود ما کلّ اين آسمان و زمين را لوله ميکنيم، ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ﴾. «سجلّ»؛ يعني طومار. اگر اينجا ده سطر نوشته باشد يا ده نفر امضا کرده باشند، وقتي اين را لوله کردند، اين کاغذ يا پارچه لوله شده، حاوي آن امضائات و مکتوبات است، آنها مطوي هستند، ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُب﴾، اين نوشتهها را اين طومار چگونه در درون خود جمع ميکند، ما هم بساط آسمان و زمين را اين گونه جمع ميکنيم، بعد پهن ميکنيم؛ لذا ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾، منتها طوري نيست که يک زمين ديگري باشد، همين زمين است به يک وضع ديگري در ميآيد، چون اگر زمين ديگري باشد که شهادت و شفاعت آن کجاست؟ اگر يک زمين ديگري را ذات اقدس الهي خلق بکند در قيامت، آن زمين بخواهد شهادت بدهد يا شکايت بکند همسايههاي مسجد ميبينند که مسجد شکايت ميکند يا شفاعت ميکند که اين همسايه ميآمد به مسجد آن همسايه نميآمد،[24] اين زمين اگر يک زمين ديگري باشد، مستحضريد آن شهادتي در محکمه مسموع است که شاهد در حين ادا، واجد همان پيامي باشد که در حين تحمّل دارد. شهادت دو مرحله دارد: مرحله اُوليٰ شاهد بايد در متن حادثه حضور داشته باشد که تحمّل بکند، بعد امين و عادل باشد همين را در محکمه ادا کند. اگر اين زمين عوض بشود زميني ديگر بيايد، آن نه شهادتش مسموع است نه شکايتش. پس حقيقت اين زمين محفوظ است، حقيقت آسمان محفوظ است، چه اينکه حقيقت انسان محفوظ است، ولي فرمود ما آن را تبديل ميکنيم، اين در روايات و ادعيه هم است.[25]
پس فرمود: ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلاَنِ﴾، نه اينکه حالا منافات داشته باشد با ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْن﴾، يک؛ منافات داشته باشد با «لَا يَشْغَلُهُ شَيْءٌ عَنْ شَيْءٍ»[26] يا «لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْن»،[27] اما اين شأن را ما برچيديم، ديگر دنيايي نيست. اينکه ميگويد: ﴿رَبِّ ارْجِعُونِ﴾[28] درخواست يک امر محال ميکند، بساط دنيا نيست تا شما «ردوا الي الدنيا»، اگر دنيايي باشد که بله! ممکن هست ولي عملي نيست؛ اما وقتي بساط دنيا برچيده شد دنيايي نيست تا اين از جهنم بخواهد بيايد به دنيا؛ لذا حضرت ميفرمايد که اين کار، کار محالي است و خداي سبحان ميفرمايد که ﴿وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ﴾، به اين محال هم علم دارد.
غرض آن است اينکه فرمود: ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين سؤال براي همه هست و ضروري هم هست چه بدانند و چه ندانند، اين امر تکويني است؛ لذا انسان چه بداند و چه نداند سائل است؛ منتها نميداند که از چه کسي دارد سؤال ميکند؛ گاهي خيال ميکند که مشکل خودش را خودش حلّ ميکند، گاهي هم خيال ميکند که ديگري مشکلش را حلّ ميکند؛ لذا ميفرمايد آنچه شما داريد از ذات اقدس الهي است و تمام اين نعمتها از آن ناحيه است و بايد شاکر آن ناحيه باشيد. ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ﴾، ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلاَنِ ﴾، خطاب به جن و انس است که ما بساط شما را جمع ميکنيم وارد صحنه بعد ميشويم. ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوْا مِن أَقْطَارِ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ فَانفُذُوْا﴾، گرچه اين در دنيا هم همين طور است، ولي حالا در صحنه آخرت وارد شديد، صحنه، صحنه محاسبه است کجا ميخواهيد فرار کنيد؟ بخواهيد آسمان برويد مقدورتان نيست، بخواهيد زمين بياييد مقدورتان نيست، از يک راهي در برويد، برونرفت نداريد. همهتان اينجا هستيد. در دنيا گرچه اين چنين هست، ولي اين حرف در آخرت است که حالا همهتان را جمع کرديم براي محاسبه. شما هر چه خواستيد سؤال کرديد و دريافت کرديد، اما الآن نوبت ذات اقدس الهي است خدا سؤال ميکند که چه کرديد؟ چه آورديد؟ اولين چيزي که از آدم سؤال ميکند بعد از مرگ: «عُمُرِكَ فِيمَا أَفْنَيْت».[29] اين است که ياد مرگ بهترين عامل پويايي است. آنهايي که اين مرگ را با سياه تلقي ميکنند و با نوار سياه آن آمبولانش را رنگ ميکنند خيال ميکنند مرگ زوال و نابودي است. ياد مرگ بهترين و برجستهترين عامل پويايي است، چون اوّلين سؤالي که از آدم ميکنند ميگويند چه کردي و چه آوردي؟ و وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) به مفضّل فرمود که به هر حال سعي کن «فَإِنْ مِتَ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيك»؛[30] چهار تا کتاب علمي بنويس که بچههای تو کتاب تو را ارث ببرند، نه اينکه چهار تا کتاب بخري در قفسه بگذاري. عمري که بگذرد و انسان نتواند يک رهآورد علمي داشته باشد عمر باطل شده است. فرمود: «فَإِنْ مِتَ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيك»، آدم تا نفس ميکشد علم. آن وقت ميگويد من فارغ التحصيل شدم دوره تحصيل من گذشت همين مقدار درس خواندم بس است؟ به ما گفتند تا نفس ميکشيد علم و از شما هم سؤال ميکنند که «عُمُرِكَ فِيمَا أَفْنَيْت»؛ چه آوردي؟ اوّلين چيزي که از ما بعد از مرگ سؤال ميکنند همين است که اميدواريم ـ إنشاءالله ـ همه شما عالم ربّاني باشيد.