درس تفسیر آیت الله جوادی

96/09/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 26 تا 32 سوره الرحمن

﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ (۲۶) وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ (۲۷) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۸) يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (۲۹) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (30) سَنَفْرُغُ لَكُمْ آيُّهَ الثَّقَلاَنِ (۳۱) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۳۲)﴾

سوره مبارکه «الرحمن» همان طوري که ملاحظه فرموديد، تقريباً تشريح دنيا و آخرت است، اختصاصي به مسائل دنيا ندارد. نيمي از بخش‌ها و آيات نوراني آن مربوط به دنياست، نيمي ديگر مربوط به آخرت است؛ يعني از برزخ شروع مي‌شود تا پايان بهشت مي‌رود. در کنار هر نعمتي از نعمت‌هاي دنيا، ترجيع‌بندگونه ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ دارد، اين بخش اوّل است. در کنار هر نعمتي از نعمت‌هاي آخرت، ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ ترجيع‌بند دارد، اين برای آخرت. چيزي در دنيا و در آخرت نيست مگر اينکه نعمت الهي است؛ لذا جهنم را جزء بهترين نعمت‌هاي الهي مي‌داند، وقتي سخن از جهنم آمده است: ﴿هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتىِ﴾،[1] کذا و کذا و عده‌اي در آن رنج مي‌برند، مي‌فرمايد: ﴿يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِن نَارٍ وَ نُحَاسٌ فَلاَ تَنتَصِرَانِ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾، چه جاي خوبي است! براي اينکه در نظام خلقت، اگر جهنم نباشد، تمام اين تبهکاران و رهزنان و طاغيان و امثال آن، اينها که اين همه جُرم و جنايت کردند، داعشي، تکفيري، سلفي به هر حال روزي بايد انتقام بگيرند يا نه؟ آن روزي که طاغي گرفتار قانون الهي مي‌شود، اين ظهور عدل خداست و عدل خدا در انتقام ظهور مي‌کند که ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ﴾،[2] ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ در نظام هستي گرچه جهنم جاي بدي است براي مؤمنان، اما نسبت به اصل نظام هستي که عدل بايد مستقر بشود، يک جاي بسيار خوبي است؛ لذا اين سوره مبارکه دو فصل دارد: فصل اوّل مربوط به نِعم دنياست، پايانش همين جمله‌اي است که هنوز از آن فراغت پيدا نکرديم، مي‌فرمايد: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾. فصل دوم که مربوط به پايان اين عالم و طليعه آن عالم است شروع مي‌شود در پايان سوره هم دارد: ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾. فصل اوّل با جلال و اکرام ختم مي‌شود، فصل دوم هم با جلال و اکرام ختم مي‌شود. چيزي در عالم نيست مگر اينکه آيه‌اي از آيات الهي است از يک طرف، و چيزي در عالم نيست مگر اينکه نسبت به کلّ نظام حق است و قسط است و عدل است و داد؛ لذا به همان تعبيري که درباره بهشت مي‌فرمايد که اين نعمت‌هاي بهشتي هست: ﴿فِيهِمَا مِن كُلِّ فَاكِهَةٍ زَوْجَانِ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ٭ مُتَّكِئِينَ عَلَي فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دَانٍ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾،[3] به همان معيار مي‌فرمايد: ﴿يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِن نَارٍ وَ نُحَاسٌ فَلاَ تَنتَصِرَانِ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾،[4] درباره جهنم: ﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ ٭ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾،[5] اگر کلّ نظام هستي را انسان بخواهد ببيند، مي‌بيند همه چيز جاي خودش است. خدا قانوني دارد، اجرايي دارد، يک قضا و داوري دارد. بخشي از آن قضا و داوري را در دنيا و قسمت مهم آن را در آخرت.

پس براي نظام هستي، داشتنِ جهنم ضروري است؛ لذا مي‌فرمايد: ﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ ٭ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾. به همان معيار که بهشت در نظام هستي لازم است، به همان اندازه جهنم لازم است. جهنم معيار عدل خداست، بهشت معيار اکرام و إنعام الهي است. پس اين سوره دو فصل دارد؛ بخشي از آن مربوط به دنياست بخشي از آن مربوط به آخرت. پايان‌بخش هم ﴿تَبَارَكَ﴾ است: ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ﴾ يا ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾. پايان بخش آن ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ بودن است که گاهي به صورت ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ ذکر مي‌شود، گاهي به صورت ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ ذکر مي‌شود؛ اما درباره تک‌تک اين نعمت هم جداگانه دارد که ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾.

مطلب بعدي آن است که اين ضمير ﴿عَلَيْهَا﴾ به همين ارض برمي‌گردد که در آيه ده آمده بود: ﴿وَ الأرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ﴾. فرمود: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾، اين فنا غير از موت است. قرآن کريم مرگ را فنا نمي‌داند، يک؛ فوت نمي‌داند، دو؛ وفات مي‌داند، سه. وفات اين «واو» و «فاء» و «ياء» اجزاي کلمه‌اند. آن «تاء» زائد است و جزء کلمه نيست. اما فوت جزء کلمه است، «تاء» جزء کلمه است. «فوت»؛ يعني زوال و نابودي. مرگ، فوت نيست، وفات است. مي‌گويند فلان شخص کلامش را مقاله‌اش را کتابش را مستوفا بيان کرد؛ يعني چيزي را فروگذار نکرد. فرمود شما که وقتي مي‌خواهيد منتقل بشويد از دنيا به آخرت چيزي از شما فروگذار نمي‌شود تمام حقيقت شما وارد عالم ديگر مي‌شود، اين مي‌شود وفات. ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الأنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾؛[6] ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[7] عده‌اي مي‌گفتند ما مي‌ميريم در زمين گُم مي‌شويم: ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْض﴾؛[8] فرمود شما گُم نمي‌شويد، کجا گم مي‌شويد؟ «متوفّا» هستيد، ما متوفِّي هستيم. ما مستوفا مسئله مرگ را حلّ مي‌کنيم، تمام حقيقت شما دست ماست. آنچه را که شما مي‌گذاريد به نام زمين و خانه، که مال شما نبود. آنچه عقيده و اخلاق و اعمال است مال شماست همه‌اش برای شماست.

بنابراين ما فوت نداريم، يک‌جا در قرآن هست که نفي شده، فرمود: ﴿فَلاَ فَوْتَ﴾.[9] هر چه هست، وفات است و وفات به معني توفّي، استيفا، تمام، کمال، هيچ چيزي فروگذار نمي‌شود. اما اين فنا نسبت به اين اعتبارياتي است که شما داريد، هر چه داريد از دستتان مي‌رود. اينها فاني است؛ يعني اينجا نمي‌مانيد، مال از شما گرفته مي‌شود، جمال از شما گرفته مي‌شود، قدرت از شما گرفته مي‌شود، اينها از شما گرفته مي‌شود؛ اما تمام حقيقت شما وارد عالم ديگر مي‌شود. پرسش: وجه اينکه خداوند باقی می‌ماند چيست؟ پاسخ: چون او باقي ازلي است. اگر منظور بقاي بالذّات باشد، مقصود از وجه، خود ذات اقدس الهي است، اضافه وجه به ربّ اضافه بيانيه است، ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾؛ يعني «يبقي الله». چه اينکه پايان سوره «قصص» دارد: ﴿كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾[10] يعني ذات خدا و اگر منظور از اين بقا، اعم از بقاي بالذّات و بالتّبع باشد، منظور از «وجه الله» ظهور خداست که ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[11] فيض خدا، افاضه خدا، عنايت خدا، اين از بين رفتني نيست و کار هستي تعطيل بشود، خدا باشد و هيچ کاري نداشته باشد! او «کل منّه قديم» است، او «دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَي الْبَرِيَّة»[12] است؛ منتها فيوضات او و فضل‌هاي او و فواضل او و فضايل او به صورت‌هايي جلوه مي‌کند. بنابراين اگر منظور از اين بقا، بقاي بالذات باشد، يقيناً منظور از وجه، خود ذات است و اضافه، اضافه بيانيه است و اگر اعمّ از بالذّات و بالتّبع باشد، وجه، فيض او و لطف اوست و اضافه بيانيه نيست؛ يعني وجهي که مخصوص خداست و اين ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است.

مطلب بعدي آن است که ذات اقدس الهي از هر نقصي منزه است و به هر کمالي مزين. از صفات سلبيه خدا به جلال ياد مي‌کنند و از صفات ثبوتيه او به جمال و اکرام. اين در دعاي نوراني «سحر» هم همين است: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ جَمالِكَ بِأَجْمَلِهِ وَ كُلُّ جَمالِكَ جَمِيلٌ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِجَمالِكَ كُلِّهِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ جَلالِكَ بِأَجَلِّهِ وَ كُلُ‌ جَلالِكَ جَلِيلٌ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِجَلالِكَ كُلِّهِ»،[13] جلال را که مي‌گويند صفات سلبيه است، براي اينکه در تعبيرات ادبي مي‌گويند که او اجلّ از آن است که اين را داشته باشد! «جَلَّ» از اينکه به اين وصف متّصف بشود؛ يعني اين را ندارد، اين نقص است. اجلّ از اين است نشان مي‌دهد که جلال صفت سلبي است؛ يعني ذات اقدس الهي اين نقص‌ها را ندارد؛ اما جمال صفت ثبوتي است که او به کمال، به علم، به قدرت، به حيات و مانند آن متّصف است.

مطلب ديگر آن است که اگر ما خواستيم بگوييم ذات اقدس الهي را به جلال مي‌ستاييم بايد بگوييم إجلال مي‌کنيم، نه تجليل. اگر خواستيم از شخصيتي احترام به عمل بياوريم، بايد بگوييم إجلال کرديم، نه تجليل، چون تجليل به معناي إکرام و گرامي داشتن نيست. اين تجليل از «جلّل الفرس»؛ يعني «أعطاه جُلّاً» است، «ستره بالجُلّ» است. تجليل به معناي إکرام نيست، به معني بزرگداشت نيست. در دعاها هم که کلمه تجليل آمده، آن هم به معني ستر و پوشيدن آمده، مي‌گوييم: «وَ جَلِّلْنِي بِسِتْرِك‌»؛[14] در دعاها هم هست. غرض آن است که تجليل به معناي گراميداشت و اکرام نيست. «جلل الفرس» يعني «ستره بالجُلّ» تجليل يعني پوشاندن؛ اما إجلال يعني إکرام، يعني گراميداشت. ذات اقدس الهي أجلّ از اين است که صفات نقص داشته باشد.

چرا اينها را ذکر مي‌کند؟ براي اينکه کسي که خودش ناقص است نمي‌تواند نقص ديگران را حلّ کند. اگر کسي خودش ناقص نباشد و کامل باشد؛ اما کريم و مکمِّل نباشد، نمي‌تواند مشکل ديگران را حلّ کند. پس او نه تنها ناقص نيست «ذو الجلال عن النّقص و العيب» است، بلکه گذشته از اينکه کامل است، کريم هم هست. مستحضريد که کَرَم از آن واژه‌هاي لطيف عربي است که معادل فارسي ندارد. خيلي عربي غني و قوي است با اينکه فرهنگ فارسي ما بسيار گسترده است، آن قدرت را ندارد که عربي را ترجمه کند. اين از بيانات نوراني امام باقر(سلام الله عليه) است که سرّ اينکه ذات اقدس الهي قرآن را به عنوان «عربي مبين» معرفي کرد، براي اين است که عربي «يُبِينُ الْأَلْسُنَ وَ لَا تُبِينُهُ الْأَلْسُن‌»؛[15] عربي آن قدرت را دارد که هر زباني از زبان‌هاي دنيا را ترجمه کند، چون لفظ کم ندارد؛ اما لسان‌هاي ديگر آن قدرت را ندارند که عربي را ترجمه کنند. بارها به عرض شما رسيد ما با اينکه در فارسي داراي فرهنگ غني و قوي هستيم، در خيلي از چيزها مي‌بينيم دستمان خالي است. ما اصلاً تثنيه نداريم، ما به يک نفر مي‌گوييم «تو»، به دو نفر و مازاد مي‌گوييم «شما». لفظي براي تثنيه نداريم، اما در عربي مي‌گويد «أنت، أنتما، أنتم» چه غايب باشد چه حاضر باشد دستمان کوتاه است. ما اگر آياتي که تثنيه است بخواهيم معنا کنيم ناچاريم که بگوييم دو نفر؛ اما خود آيه دارد که «هما»، با يک کلمه معنا را مي‌فهماند. اين يک نقص! براي زن و مرد ما فرقي نمي‌گذاريم، به زن مي‌گوييم «تو» به مرد هم مي‌گوييم «تو»؛ به غايب باشد مي‌گوييم «او»، ولي در عربي مرد باشد مي‌گويد «هو»، زن باشد مي‌گويد «هي»، ما مي‌فهميم که اوست. ما اگر فارسي بخواهيم بگوييم، مي‌گوييم «آن مرد»؛ اما در عربي مي‌گويند «هو» و ديگر «آن مرد» لازم نيست. بخواهيم اشاره کنيم بگوييم «زن»، مي‌گوييم «آن زن»، در عربي مي‌گويند «هي». با يک کلمه آن مطالب را مي‌فهمانند که ما در فارسي آن توانايي را نداريم. دير و دور هم همين طور است؛ ما چيزي که نزديک باشد مي‌گوييم «اينجا». همين که نزديک نباشد، مي‌گوييم «آنجا»؛ خواه متوسط باشد خواه دور باشد مي‌گوييم «آنجا»، چون براي وسط ما حرف و واژه‌اي نداريم. اما در عربي اينجا باشد مي‌گويند «هذا»؛ وسط باشد مي‌گويند «ذاک»؛ فاصله‌اش زياد باشد مي‌گويند «ذلک». اين «لام» براي اين است که به دور اشاره بکند؛ چه در زمان چه در زمين، چه به افراد. پرسش: اينها که مخلوق بشر است ما نمی‌توانيم که ؟ پاسخ: بله، اينهايي که مخلوق بشر است، بالتعليم الهي است که در اوّل سوره مبارکه «الرحمن» خوانديم: ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾.[16] خداي سبحان به آنهايي که به اين واژه تکلّم کرده‌اند اين قدرت را داد، اين علم را آموخت، آنها براي مفرد و تثنيه و جمع سه تا لفظ دارند، براي نزديک و متوسط و دور سه تا لفظ دارند، براي زن و مرد دو تا لفظ دارند. حالا اينها حرف‌هاي عوامانه است، عوام يعني عوام! اما وقتي به جاهاي علمي برسيم، اين که ما از ترجمه قرآن پرهيز مي‌کنيم براي اين است که به ترجمه در نمي‌آيد ما ناچاريم چهار تا پنج تا لفظ و کلمه را کنار هم بگذاريم تا يک آيه را معنا کنيم، آن وقت خيلي از حرف‌ها در اين وسط مي‌ماند. اين خرط القتادي که يکي از مَثل‌هاي معروف عرب است، ما اگر اين را بخواهيم معنا کنيم ناچاريم پنج شش تا کلمه را به هم وصل کنيم، تا اين دو تا کلمه را معنا کنيم. «قتاد» که مرحوم شيخ انصاري هم اين مَثل را در مکاسب آورده،[17] آن درخت پرتيغ جنگلي است که هيچ ميوه‌اي جز تيغ ندارد. «خرط» هم اين است که انسان دست را مي‌آورد بالاي اين خوشه، آنچه در اين خوشه است اين را با دستش بتراشد و بياورد. اگر برگ توت باشد که نرم است، اين دامدارها و غير دامدارها اين دست را مي‌آورند بالاي خوشه، تمام برگ‌ها را با همين دست مي‌کشند مي‌آورند پايين، دست هم آسيب نمي‌بيند؛ اما آن درخت پرتيغ جنگلي که همه‌اش نظير اين ميخ‌هاي تُند و تيز است اگر کسي بخواهد دست بياورد بالا از بالا تا پايين تمام اين تيغ‌ها را بکشد که دستي نمي‌ماند! عرب مي‌گويد اين کاري که شما مي‌گوييد اين حرفي که شما مي‌گوييد، «دونه خرط القتاد» است؛ يعني خرط قتاد از اين آسان‌تر است! اين است که مرحوم شيخ انصاري در مثال گفت: «دونه خرط القتاد» يعني اين! حالا شما بياييد اين «خرط القتاد» را معنا کن! ناچاريد پنج شش تا کلمه را بياوريد اين پنج شش تا کلمه از هم جدا هستند، يک؛ هر کلمه‌اي مفهوم خاص خودش را دارد، دو؛ چون جدا هستند مثل غربال هستند، سه؛ در غربال اگر شما بخواهيد آب را جابه‌جا بکنيد هر بندي به اندازه خود نمي را حمل مي‌کند اين وسط‌ها مي‌ريزد، چهار؛ خيلي از آيات است که آدم با تلاش و کوشش پنج شش تا کلمه را هم کنار هم جمع بياورد، باز وسط‌ها خيلي از معاني مي‌ريزد، براي اينکه شما پنج تا کلمه را بخواهيد بياوري، بخواهيد تا يک مطلب را بفهماني، اين پنج تا کلمه مثل پنج تا بند اين غربال است از هم جدا هستند، چون از هم جدا هستند، آن لطايف اين معنا مي‌ريزد؛ لذا ما در عربي عظيم داريم، کبير داريم، کريم هم داريم، هر چه شما بخواهيد اين کريم را معنا کنيد در فارسي، نداريم. او مي‌گويد عظيم است، با کبير خيلي فرق دارد. آن کسي که وزين است، استخوان‌دار است، از او به مرد عظيم ياد مي‌کند. ما مي‌گوييم «بزرگ». همه را مي‌گوييم «بزرگ و بزرگوار». کبير به يک معناست، عظيم به يک معناست و کريم کسي ديگر است که اصلاً معادل فارسي نداريم. حليم معادل فارسي نداريم، ما مي‌خواهيم حليم را معنا کرديم به صبور معنا مي‌کنيم و اگر خواستيم خود حليم را هم به زحمت از صبور جدا کنيم ناچاريم دو تا کلمه را کنار هم جمع بکنيم تا بشود حليم؛ مي‌گوييم: «بردبار»؛ يعني اين بار حادثه را مي‌برد. حِلم مفرد است، بسيط است؛ «بردبار» دو تا کلمه است مرکّب است. غرض اين است که، اجلال يک چيز است، تجليل چيزي ديگر است و اگر در دعاها هم کلمه تجليل آمده، به معناي پوشاندن است، مي‌گوييم: «وَ جَلِّلْنِي بِسِتْرِك يا ستار العيوب». اما اجلال يعني بزرگ داشتن، گرامي داشتن؛ ذات اقدس الهي داراي إجلال است، ما او را إجلال مي‌کنيم و اکرام مي‌کنيم. پس او چون أجلّ از نقص است، نيازي ندارد. چون کريم و أکرم است نياز نيازمدان را برطرف مي‌کند ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾. اگر کسي خودش نيازمند باشد که توان حلّ نياز ندارد. اگر نيازمند نباشد، ولي به اندازه خودش خودکفا باشد، اين مشکل ديگري را حلّ نمي‌کند. اما اگر اکرم باشد کريم باشد مشکل ديگران را حلّ مي‌کند. در علوم عقليه آنهايي که در جهان‌بيني تلاش و کوشش کردند مي‌گويند موجودات عالم چهار قسم است: ناقص است و مستکفي است و تام است و فوق التّمام. ناقص مثل موجودات عالم طبيعي دو تا نقص دارد؛ هم کمبود دارد، يک؛ هم توان آن را ندارد که خودش مشکل خودش را حلّ بکند، اين دو. مستکفي آن است که کمبود دارد، ولي نيازي به غذا و هوا و اينها ندارد که از اين راه‌ها حلّ کند؛ مثل بعضي از فرشتگاني که در اين حد هستند. تام آنهايي هستند که کمبود ندارند و ذات اقدس الهي آنها را تام خلق کرده، مثل حقيقت نبوت، حقيقت ولايت، حقيقت امامت که اينها نگاران مکتب نرفته‌اند. وقتي آن عالم هستند، کمبودي ندارند هر چه بايد داشته باشند دارند و مازاد آنها ديگر در حد آنها نيست. چهارمي که فوق التّمام است فقط ذات اقدس الهي است. او منزه از هر نقص و عيب است، يک؛ عيب ندارد چون صحيح محض است. نقص ندارد چون کامل محض است. مستحضريد که بين نقص و عيب خيلي فرق است؛ در کتاب‌هاي خيار عيب، بين نقص و عيب هم خيلي فرق گذاشتند. عيب اين است که مثلاً اين فرش سه در چهار اگر يک گوشه‌اش پاره باشد سوخته باشد اين عيب دارد. نقص اين است که اين فرش سه در چهار نو است سالم است؛ اما اتاق، اتاق بيست متري است اين نسبت به او نمي‌تواند همه را بپوشاند اين ناقص است، معيب نيست. نقص چيز ديگر است عيب چيزي ديگر است. ذات اقدس الهي سبحان از عيب است، قدوس از نقص و تام هم هست و بالاتر فوق التّمام است. فوق التّمام يعني موجودي که هر کمالي که در جهان فرض بشود دارد، يک؛ و هر کسي هر چه دارد از اوست، دو؛ و هر کسي هر چه بخواهد در دستگاه او يافت مي‌شود، سه؛ و او هم اعطا مي‌کند، چهار؛ اين مي‌شود ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾؛ لذا پشت سرش براي تبيين اين مطلب، اين آيه را به عنوان متن ذکر کرد، بعد فرمود: ﴿يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾، براي اينکه آنها يا نقص دارند يا عيب دارند يا مريض مي‌شوند يا اگر هم اهل مرض و مشکل نباشند، به هر حال نيازمند هستند. نيازمند که هستند، از او سؤال مي‌کنند. سؤال هم چند قسم بود: يک سؤال استفهامي بود که انسان مي‌خواهد مطلبي را بفهمد، مثل ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُون﴾؛[18] يک سؤال استعطايي است که فقير از غني سؤال استعطايي دارد؛ يعني کمک را دريغ نداريد، اين مال را به من بدهيد. سؤال استفهامي نيست که کسي از استادش مطلبي را بپرسد تا بفهمد، آن مثل ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ﴾ است؛ اما اين سؤال استعطايي است از او درخواست مي‌کند که چيزي به من بدهيد! قسم سوم سؤال توبيخي است؛ در سؤال توبيخي ذات اقدس الهي تحت اين سؤال قرار نمي‌گيرد که ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾.[19] اما سؤال توبيخي که مي‌گويند فلان وزير براي سؤال به مجلس آمده؛ يعني سؤال اعتراضي، نه سؤال استفهامي است و نه سؤال استعطايي، سؤال توبيخي و اعتراضي است. در ساير سُور هست که ﴿قِفُوهُمْ﴾؛ يعني بازداشت کنيد. ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾،[20] اين ايست بازرسي همين است. اين ﴿يَسْأَلُهُ﴾ برای استعطاء و استفهام است. هر کس اگر واقعاً از او سؤال بکند جوابش نقد است. فرمود: ﴿وَ آتَاكُم مِن كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ﴾،[21] اگر با زبان استعداد با زبان حال و دل اين استعداد و حال را همراهي بکند، هر کس هر چه بخواهد مي‌گيرد با فعل ماضي هم ياد کرد فرمود هر چه خواستيد گرفتيد. ﴿وَ آتَاكُم مِن كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ﴾، البته اين ناظر به آن نظام کياني هست؛ يعني هر چه مورد نياز جوامع بشري هست ما در اين سفره آماده کرديم. اما «اليوم» هم هر کس هر چه بخواهد خدا به او مي‌دهد، هيچ ممکن نيست دستي به طرف خدا بلند بشود و خالي برگردد. ائمه وقتي دستي را به طرف خدا دراز مي‌کردند اين دست را به صورت مي‌ماليدند مي‌گفتند اين دست خالي برنمي‌گردد.[22] اگر همان شيء مصلحت است همان را به ما مي‌دهد، نشد سيّئه‌اي از سيّئات ما را کم مي‌کند. نشد حسنه‌اي بر حسنات ما مي‌افزايد، ممکن نيست دستي به طرف خدا دراز بشود و خالي برگردد. اين دست را به صورت مي‌ماليدند، اين خداست! ممکن نيست خودش به ما بگويد سؤال کنيد بعد جواب ندهد. ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُون﴾[23] مگر اينکه حواسمان جاي ديگر باشد، از او نخواهيم. فقط دعا مي‌کنيم ثواب ببريم، اين معلوم مي‌شود از او نخواستيم. اگر کسي به خودش، به قبيله‌اش، به حزبش، به باندش متکّي باشد، اين از او نخواسته است. فرمود حقيقت سؤال همه از او مي‌خواهند، هر چه هم بخواهند او دارد، ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين نيمي از آيه است، نه تمام آيه، اين سؤال. ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‌ شَأْنٍ﴾، اگر بگوييد چرا؟ براي اينکه ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ﴾. اين «يوم» به معناي 24 ساعت نيست. «يوم» به معناي روز در قبال شب نيست. «يوم» يعني ظهور. هر ظهور او کار تازه دارد. مگر اين جمعيت چه در دريا و حيوانات دريايي، چه در فضا و حيوانات فضايي، همه مي‌گويند «يا الله»! هيچ موجودي نيست که از ذات اقدس الهي چيزي نخواهد. هر لحظه، هر موجودي مي‌گويد: «يا الله»! لذا در هر ظهوري خداي سبحان يک شأن جديدي دارد. اگر اين ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‌ شَأْنٍ﴾ اوّل قرار مي‌گرفت، به عنوان جواب سؤال، سؤال مي‌کرديم که چرا هر لحظه کار تازه مي‌کند؟ پاسخ آن اين است که چون ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾. اما حالا که آيه اين است، ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين سؤال است. جواب چيست؟ ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‌ شَأْنٍ﴾؛ هر لحظه کار تازه مي‌کند، چون هر لحظه سؤال جديد است. بنابراين ما اگر موحّدانه زندگي کنيم و از او بخواهيم، ممکن نيست پاسخ مثبت به ما ندهد. بعد فرمود: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾ فاني به معناي موت نيست. ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾ که اين «وجه» ﴿ذُو الْجَلاَلِ﴾ است و أجلّ از فناست، يک؛ اکرم از آن است که چيزي را فاقد باشد و هر چه بخواهيد دارد، دو؛ ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾. چون اين چنين است، ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين نيمي از آيه است. جواب چيست؟ ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‌ شَأْنٍ﴾؛ يعني هر سؤالي يک پاسخ دارد. هيچ ممکن نيست کسي بگويد «يا الله» و جواب نشنود، هيچ ممکن نيست. به أحد انحاي ثلاثه، شما اين دعاهاي امام سجاد را نگاه کنيد که حضرت دست را به دعا بلند مي‌کند چرا به صورت مي‌ماليد؟ مي‌گفت اين دست خالي برنگشت. حالا يا همان مصحلت است، گاهي انسان چيزي را مي‌خواهد که مصلحت او نيست، مثل نوجواني که با گريه و اشک از پدر و مادر يک وسيله نقليه مي‌خواهد که خطر دارد. اين با اخلاص مي‌خواهد، ولي مصلحت او نيست. اما هر چه مصلحت باشد، بالضّروره خدا عطا مي‌کند. اگر مصلحت نباشد، چيزي ديگر را بالضّروره عطا مي‌کند.


[1] الرحمن/سوره55، آیه43.
[2] سجده/سوره32، آیه22.
[3] الرحمن/سوره55، آیه52 تا 55.
[4] الرحمن/سوره55، آیه35 و 36.
[5] الرحمن/سوره55، آیه43 تا 45.
[6] زمر/سوره39، آیه42.
[7] سجده/سوره32، آیه11.
[8] سجده/سوره32، آیه10.
[9] سبأ/سوره34، آیه51.
[10] قصص/سوره28، آیه88.
[11] نور/سوره24، آیه35.
[12] المصباح-جنة الامان الواقية و جنة الايمان الباقية، ابراهيم الكفعمي العاملی، ص647.
[13] إقبال الأعمال(ط ـ الحديثة)، السيدبن طاووس، ج1، ص175.
[14] الصحيفه السجاديه، الامام زين العابدين(ع)، ج1، ص144.
[15] الكافي، الشيخ الکلينی، ج2، ص632، ط.الاسلامية.
[16] الرحمن/سوره55، آیه4.
[17] كتاب المكاسب(للشيخ الأنصاري) ط تراث الشيخ الاعظم، الشيخ مرتضی الانصاری، ج‌3، ص553.
[18] نحل/سوره16، آیه43.
[19] انبیاء/سوره21، آیه23.
[20] صافات/سوره37، آیه24.
[21] ابراهیم/سوره14، آیه34.
[22] الكافي، الشيخ الکلينی، ج2، ص471، ط.الاسلامية.
[23] یوسف/سوره12، آیه106.