درس تفسیر آیت الله جوادی
96/09/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 26 تا 32 سوره الرحمن
﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ (۲۶) وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ (۲۷) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۸) يَسْأَلُهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (۲۹) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (30) سَنَفْرُغُ لَكُمْ آيُّهَ الثَّقَلاَنِ (۳۱) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۳۲)﴾
سوره مبارکه «الرحمن» که بسياري از نعمتهاي الهي را در بر دارد، قسمت مهمّ آن به توحيد برميگردد. فرمود گرچه ما زمين را براي انسان و ساير حيوانات خلق کردهايم، در آيه ده فرمود: ﴿وَ الأرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ﴾، اما در اين آيه 26 ميفرمايد: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾؛ هر کس در روي زمين زندگي ميکند از بين رفتني است، تنها وجه خدا ميماند: ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾. اين چون در مقام تحديد نيست، مفهوم ندارد که اگر موجودي در آسمان بود، او از بين نميرود. در پايان سوره مبارکه «قصص»، آيه 88 به اين صورت آمده است: ﴿وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ﴾، اين عام با آن خاص تنافي ندارند که آن مقيّد اين باشد، چون مثبتيناند. در آيه سوره مبارکه «الرحمن» دارد: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾؛ يعني هر کس روي زمين زندگي ميکند، فاني است و در آيه 88 سوره «قصص» آمده است هر چيزي که مصداق شيء است آن از بين رفتني است هالک است. خود شيء از «أعم المفاهيم» است ما مفهومي جامعتر و کلّيتر از شيء نداريم، وقتي «کلّ» روي شيء بيايد چيزي را فروگذار نميکند، هر چه مصداق شيء است مندرج تحت اين مفهوم است، ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ﴾ و اين عام با آن خاص چون مثبتيناند جا براي تخصيص نيست. نميشود گفت که آيه 88 سوره «قصص» با آيه محل بحث سوره «الرحمن» تخصيص ميخورد که مخصوص به افرادي است که روي زمين زندگي ميکنند. پس چه در زمين چه در آسمان هر موجودي که مصداق شيء است او هالک و فاني است.
مطلب ديگر اين است که کلمه هلاک بار منفي ندارد؛ گرچه وقتي به باب إفعال رفت که خدا إهلاکشان کرده «أهْلَکَهُمُ الله»، «نُهْلِکُهُمْ» ممکن است بوي عذاب از آن دربيايد؛ اما خود کلمه «هَلَکَ» بار منفي ندارد، زيرا کلمه «هَلَکَ» به معناي مُردن آمده و محذوري هم به همراه آن نيست. در پايان سوره مبارکه «نساء» به اين صورت آمده است؛ آيه 176 سوره «نساء» فرمود: ﴿قُلِ اللّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلاَلَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ﴾، فتواي الهي اين است که اگر مردي بميرد، فرزند نداشته باشد و خواهر داشته باشد، اين خواهر نصف ماترک را به ارث ميبرد، حالا بقيه را بالرّد و امثال آن حکم فقهي خاص خودش را دارد. غرض آن است که ﴿إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ﴾؛ يعني «إنِ امْرُؤٌ مات». چه اينکه درباره حضرت يوسف(سلام الله عليه) در سوره مبارکه «غافر» آيه 34 به اين صورت آمده: ﴿وَ لَقَدْ جَاءَكُمْ يُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمَّا جَاءَكُم بِهِ حَتَّي إِذَا هَلَكَ قُلْتُمْ لَن يَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولاً﴾؛ وقتي که يوسف(سلام الله عليه) هلاک شد، شما گفتيد ديگر پيامبري نميآيد. هلاک شد يعني رحلت کرد؛ يعني مُرد. پس «هَلَکَ» بار منفي ندارد، برخلاف «أهْلَکَ» که بوي عذاب دارد. «هَلَکَ»؛ يعني «فاتَ» و «ماتَ». اين ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ﴾؛ يعني هر چيزي از بين رفتني است.
فتحصّل آيه سوره «الرحمن» که محل بحث است دارد: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا﴾، يعني «علی الارض»ي که ﴿وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ﴾ اين فاني است. اين موجود آسماني را شامل نميشود، خود زمين را شامل نميشود، «أهل الارض» را شامل ميشود و آيه پاياني سوره مبارکه «قصص» که دارد: ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ﴾، زمين و أهل زمين، آسمان و اهل آسمان هرچه مصداق شيء است مندرج تحت اين عام است و اين دو عنوان چون مثبتيناند تخصيصي در کار نيست فقط «وجه الله» ميماند.
مطلب بعدي آن است که اين «وجه الله» با اين وصف مرفوع ياد شده است، فرمود: ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾، ظاهرش اين است که اين ﴿ذُو الْجَلاَلِ﴾ صفت براي آن وجه است؛ يعني بر آن وجه مرتبط است. آن وجه مرفوع است ﴿ذُو الْجَلاَلِ﴾ هم مرفوع است. ما اگر بگوييم که اين وصف است براي ربّ، بايد بگوييم نعت مقطوع است؛ يعني يک «هو»اي را در تقدير بگيريم، بگوييم «هو» يعني اين ربّ ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است. اين ممکن است، ولي معونه ميخواهد. برخيها خواستند بگويند پايان سوره مبارکه «الرحمن» شاهد اين است که اين نعت، نعت مقطوع است. اين ﴿ذُو الْجَلاَلِ﴾ متعلّق به وجه نيست، بلکه متعلّق به ربّ است و «هو» در تقدير است؛ ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾ که «هو» آن رب ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است به قرينه آيه پاياني همين سوره «الرحمن»؛ يعني آيه 78 که دارد: ﴿تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ که مجرور است که اين ﴿ذِي الْجَلاَلِ﴾ متعلّق به ربّ است به قرينه اين ﴿ذِي الْجَلاَلِ﴾ که متعلّق به ربّ است و مجرور است، آن ﴿ذُو الْجَلاَلِ﴾ هم متعلّق به ربّ است و مرفوع است. هر دو ممکن است؛ لکن تحقيق در مسئله اين است که اگر منظور از اين بقا، بقای بالذّات باشد، يقيناً ربّ باقي است، وجه ربّ، فيض ربّ، ظهور ربّ ممکن است. ما دو تا واجب که نداريم يکي خود ربّ و يکي فيض ربّ يا ظهور ربّ! ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[1] اين ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ ممکن است «الله» واجب است. ظهور، افاضه، ايجاد، خير و رحمت و برکت که گاهي از او به ظهور حق، گاهي به «وجه الله» ياد ميشود و مصداق کامل آن هم انسان کامل است که به حضرت عرض ميکنيم: «أَيْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الْأَوْلِياء»،[2] اينها ممکن هستند. پس اگر منظور بقاي بالذّات باشد، اين ﴿وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾، منظور از وجه، خود خداست و اضافه وجه به ربّ هم اضافه بيانيه است، وجهي که «هو الرّب» است، چون همه اشياء به طرف خدا توجه دارند و اگر منظور از اين بقا أعم از بالذّات و بالغير باشد، اين وجه همان «ظهور الرّب» است، «فيض الرّب» است، «نور الرّب» است که اين باقي است، چون تعطيل در کار نيست، او «دَائِمُ الْفيض عَلَي الْبَرِيَّة» است، «کلّ منّه قديمٌ»[3] گرچه عالم حادث است سماوات و ارض حادثاند، هر موجود مادي حادث زماني هم هست نه تنها حادث ذاتي. هر شيئي که در بستر حرکت قرار دارد، نه تنها حادث ذاتي است حادث زماني هم هست. اما او «دَائِمَ الْفيضْ عَلَي الْبَرِيَّةِ» است، او «کلّ منّه قديم» است و چون مَنّ او فيض او ظهور او به ذات تکيه ميکند و باقي بالغير است و منظور از اين بقا هم أعم از بالذّات و بالغير است آن وقت خود وجه ميتواند باقي باشد، فيض ميتواند باقي باشد و ديگر اضافه، اضافه بيانيه نيست، مضاف عين مضاف اليه نيست. پس ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾ اگر منظور از اين بقا، بقاي بالذات باشد منظور از وجه، خود خداست و اضافه وجه به ربّ هم اضافه بيانيه است و خدا هم ﴿ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ﴾ است. در دعاي سَحر داريم: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ جَمَالِكَ بِأَجْمَلِهِ»، «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ جَلَالِكَ بِأَجَلِّهِ»،[4] معمولاً ميگويند صفات ثبوتي اوصاف جمالي است و صفات سلبي ميگويند صفات جلالي است. به هر تقدير جلال الهي هم به جمالش برميگردد. شما وقتي بررسي ميکنيد ميبينيد اينکه فلان نقص را ندارد، چون کمال محض است. عيب ندارد، چون صحيح تامّ است. نقص ندارد، چون تامّ محض است و اين وجه هم ميشود ذات، در صورتي که منظور از اين بقا، بقاي بالذات باشد.
پس هلاک معناي منفي ندارد بار منفي ندارد، يک؛ و آنچه در سوره «قصص» آمده است در صدد نقص نيست، ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾، «کلّ من عليها هالک» و مانند آن. عمده آن است که استعمال مشتق در «ما انقضي» محل اختلاف است که حقيقت است يا مجاز! ولي در «ما يأتي» يقيناً «عند الکلّ» مجاز است. ما بگوييم ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾، اين ﴿فَانٍ﴾ مشتق است؛ يعني بعداً فاني است، بعداً هالک است، يا اگر «عند التحقيق» بنگريم هماکنون هالک است؟ ما فيضي داريم يک مستفيض؛ اين مستفيض الآن هم هالک است و چيزي نيست. آنکه باقي است، فيض خداست. پس اگر مشتق را ما بخواهيم به اين معنا تفسير کنيم؛ يعني در آينده از بين ميرود، آينده هلاک ميشود، معلوم ميشود که اين بقاي مجازي را اراده کرديم که الآن مجازاً باقي است، اين بقاي مجازي بعداً از او گرفته ميشود و اگر بخواهيم بگوييم که نه، مشتق در «متلبّس بالفعل» هست نه متلبّس آينده، هر چيزي را که شما نگاه بکنيد، ذاتاً منفي است و «بالغير و بالاضافة الي الغير» روشن است؛ مثل اينکه شما صورتي را در آينه ميبينيد. در نهج البلاغه هم مرائي آمده هم مرايا آمده است.[5] هم اشيا آينهاند هم در آينه ديده ميشوند، چيز خارجي نيستند. اگر مراياي حقاند يا مرائي حقاند، ذاتاً فاقدند، چون چيزي در آينه نيست. آن بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) در پايان توحيد صدوق را که ملاحظه بفرماييد وجود مبارک حضرت به آن متکلم آن محدوده خراسان ميفرمايد چيزي در آينه نيست فقط شاخصي را نشان ميدهد.[6] آينه شيشهاي است که پشت آن جيوه است و شفاف است و چيزي در آن نيست. وقتي شما در برابر آن قرار گرفتيد، خودتان را در آن ميبينيد. ممکن است ما ده تا آينه داشته باشيم که يک درخت را ده گونه نشان بدهد، بزرگتر از آن مقداري که هست، کوچکتر از آن مقداري که هست، پهنتر از آن مقداري که هست، يا باريکتر از آن مقداري که هست، آينههاي گوناگون آن شجر را گوناگون نشان ميدهند هيچ کدام از اينها در آينه نيست، وقتي نور به سطح آينه ميخورد اين نور برميگردد به آن درخت ما آن درخت را در اين زاويه عطف ميبينيم وگرنه در آينه چيزي نيست. پس اگر گفته بشود که هر چيزي هماکنون فاني است و فقط آن شاخص که فيض خداست و ظهور خداست، او ميماند، اين هم درست است و اگر أعمّ از مجاز و حقيقت گرفتيم، اين شيء بالمجاز موجود است بعداً که آينه بشکست و رخ يار ديد، اين صورت مرآتيه هم رخت برميبندد. پس چه در پايان سوره «قصص» و چه در اين آيه سوره مبارکه «الرحمن»، چه ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾، چه ﴿كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ﴾، اين مشتق اگر در «متلبّس بالفعل» استعمال شد؛ يعني ذاتاً چيزي نيست و فقط غير را نشان ميدهد؛ اما اگر أعم از بالذّات و بالغير بود، اين الآن موجود است شيء است و در آينده از بين ميرود. درست است استعمال مشتق در آينده مجاز است «عند الکلّ»، ولي به هر حال صحيح است. استعمال سه قسم است: يا صحيح است يا غلط، آن صحيح يا حقيقت است يا مجاز. اگر ما اين جريان را به آب اسناد بدهيم، بگوييم آب رودخانه جاري است، اين حقيقت است. اگر اين جريان را به رودخانه که خانه آب است خانه رود است اسناد داديم گفتيم رودخانه جاري است، مجاز است. رودخانه خانه آب است اين که حرکت نميکند. اگر گفتيم «جري النّهر» مجاز است، اگر گفتيم «جري الماء» حقيقت است. اما اگر ديواري که از کنار اين ديوار اين نهر ميگذرد، اين جريان را به ديوار اسناد داديم و گفتيم «جري الجدار»، اين نه حقيقت است نه مجاز بلکه غلط است. استعمال يا غلط است يا صحيح، اگر صحيح شد يا حقيقت است يا مجاز. استعمال مشتق در آينده با قرينه، صحيح است؛ منتها مجاز است نه اينکه غلط باشد. پس اگر منظور ذات باشد، اين مشتق در «متلبّس بالفعل» استعمال شده است هماکنون هر شيئي هالک است، هماکنون هر شيئي فاني است. اگر أعمّ از بالذّات و بالغير باشد، هماکنون موجود است ولي در آينده از بين ميرود. ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الجَْلَالِ وَ الْاكْرَام﴾.
مطلب مهمي كه امروز بايد به عرض شما برسد اين است كه ذات اقدس الهي توفيقي به نظام اسلامي داد؛ چه برادران و فداكاران ايران، چه برادران و فداكاران عراق، چه برادران و فداكاران سوريه كه خطر اين سَلفي و تكفيري و داعشي به استكبار و صهيونيسم برگشت. يک اصل كلّي ما در قرآن داريم كه ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ اين فتح و پيروزي از ناحيه ذات اقدس الهي است. ما خدا را شاكريم كه اين خطر، به خودِ خطرآفرين برميگردد، اين مطلب اوّل. اين نعمت بزرگ را هم به نظام، رهبر، مسئولين و فرد فرد عزيزان و فداكاران اين مرز و بوم، مخصوصاً به خانوادههاي معزّز و معظّم شهداي حرم، تبريک و تهنيت عرض ميكنيم؛ لكن اين نكته را بايد بدانيم هر اندازه ارتباط ما به «وجه الله» قويتر باشد، ارتباط خدا به ما بيشتر است. يک وقت است ما سعي ميكنيم دين خدا را ياري كنيم، خدا هم ميفرمايد: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ﴾،[7] خدا ميشود ناصرِ ما. نصرت اين است كه بخشي از كار به دوش خود ماست، ما بايد انجام بدهيم، آن تتميم و تكميل را خدا به عهده ميگيرد. گرچه «و إن کان الکلّ من الله سبحانه و تعالی». اين آيات نصر است كه يک طايفه از آيات قرآن را تشكيل ميدهد، ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ﴾.
از اين قويتر، اگر ارتباطمان را با اخلاص و تلاش و كوشش بيشتر كنيم، رابطهمان را با خدا نزديکتر كنيم، اين نصرت به ولايت تبديل ميشود، او ميشود وليّ. فرق جوهري ناصر و وليّ اين است كه در نصرت، يک بخش كار را خود اين شخص انجام ميدهد، تتميمش را به عهده آن كمک، مُعِين، معاون و ناصر خواهد بود. اما در ولايت، وليّ همه كارهاي مولّيٰعليه را به عهده دارد. اگر نوجواني بخشي از كارها را خود به عهده بگيرد، بخشي از كارها را پدر كمک بكند، ميگويند پدر ناصر اين پسر است؛ اما يک كودک نوزاد، همه كارهاي او را پدر و مادر به عهده دارند، اينجا وليّ او هستند، نه اينكه بخشي از كارها را كودک بكند و بخشي از كارها را مادر يا پدر، همه كارها را وليّ به عهده دارد. پس ولايت، دقيقتر، عريقتر، قويتر و غنیتر از نصرت است.
در مسئله نصرت دارد كه ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي﴾،[8] اگر اين تعبير به همين صورت بود «و ما رميتَ و لكن الله رمي»، ميشد ولايت؛ اما اين ﴿إِذْ رَمَيْتَ﴾ را هم قرآن اضافه كرده، فرمود آن وقتي كه تو انداختي، در حقيقت ديگري انداخت، ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي﴾. اين ﴿إِذْ رَمَيْتَ﴾ يک تأثير كليدي دارد، مثل اينكه فرمود: ﴿قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْديكُمْ﴾،[9] اين از نصرت قويتر است، فاصله نصرت و ولايت را دارد تأمين ميكند؛ خدا با دستِ شما آنها را عذاب ميكند. پس ما يک ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي﴾ داريم، يک ﴿قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْديكُمْ﴾ داريم، يک وقت خدا بيپرده سخن ميگويد، ميفرمايد: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾؛[10] همه را ميزند كنار، ميگويد من ميداندار بودم. اين غنيتر و قویتر و عريقتر و دشوارتر و مشکلتر از ﴿ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ است، غنیتر از ﴿قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْديكُمْ﴾ است، اين ميشود توحيدِ ناب. من فقط ميداندار بودم شما كاري نكرديد. نفرمود من به دست شما آن كار را كردم، ﴿قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْديكُمْ﴾، فرمود: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ﴾، ديگر نفرمود: «فلم تقتلوهم اذ قتلتموهم و لکن الله قتلهم»! اين خيلي فاصله دارد با ﴿ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾. فرمود: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ﴾، شما كاري نكرديد ﴿وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾. اگر رزمندهاي به جايي برسد كه بگويد: «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْک»،[11] اين آيه را خوب درک ميكند: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾.
اين عزيزان ما، اين مدافعان حرم و اين سرداران ما، مخصوصاً اين برادر عزيز و كريم و مهربان ما و محبوب ما، جناب سردار قاسم سليماني(حفظه الله، نصره الله، ايده الله) ـ إنشاءالله ـ به اينجا رسيده است كه در آن نامهاي كه به مقام معظم رهبري نوشتهاند، خاضعانه كلّ اين فتح و پيروزي را به ذات اقدس الهي نسبت دادند. اين معنای دعاست، تأثير دعاست. ميدانيد همه اين كشورهاي نام برده شده، عراق، سوريه و همسايههاي اين دو کشور، هيچ كدام اين فكر را نميكردند كه استكبار و صهيونيسم چنين خوارجي را برانگيختند و اين خوارج بدخيمِ برانگيختهشده استكبار و صهيونيسم به ذليلترين وجه از اين كشورهای عراق و سوريه طرد شدند كه اميدواريم ذات اقدس الهي اينها را به عذاب اليم در دنيا و آخرت معذّب بفرمايد!
ما ضمن تبريک و تقدير به همه عزيزان، اين نكته را هم عرض ميكنيم که يک بيان نوراني قرآن كريم به وجود مبارك پيغمبر(عليه و علی آله آلاف التحية و الثناء) دارد، فرمود رسول من! حالا درست است در فلان جبهه پيروز شدي، در فلان جبهه موفق شديد اسير بگيريد؛ اما ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾[12] درباره يهوديها و همين صهيونيسمها، فرمود اينها هر روز نقشه ميكشند. بنابراين هم بايد شاكر بود و سجده در پيشگاه ذات اقدس الهي كرد، هم بايد هوشيار بود. فرمود: ﴿خُذُوا حِذْرَكُمْ﴾؛[13] آن هوشياري، آن دقت و آن فراست را بگيريد.
بخش پاياني عرضم، آن توحيدبيني امام راحل كه همه ما در كنار سفره او نشستهايم، هست. شبيه چنين پيروزياي، رزمندگان اسلام در زمان جهاد مقدس و دفاع هشت ساله داشتند. امام پيامي داد، اگر توجه داشته باشيد امام فرمود: من آن دستهاي مجاهداني را ميبوسم كه بالاي آن دستها دست خداست؛ يعني دست خدا را من دارم ميبوسم، ﴿يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ﴾.[14] اين جمله از غنيترين و قويترين نكات عرفاني است كه امام فرمود، اين توحيد است. دست كسي را امام نميبوسد؛ يعني دست خدا كه بالاي دست اين رزمندگان است را ميبوسم؛ البته آن دست بوسيدني است. فرمود دستي را ميبوسم كه بالاي اين دستها، دست خداست، ﴿يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ﴾. الآن ما هم كه امّت آن امام(رضوان الله تعالي عليه) هستيم، دست مدافعان حرم، آن مدافعاني را ميبوسيم كه دست خدا بالاي دست آنهاست.