درس تفسیر آیت الله جوادی

96/08/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 17 تا 28 سوره الرحمن

﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ (۱۷) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۱۸) مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ (۱۹) بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ (۲۰) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۱) يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ (۲۲) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۳) وَ لَهُ الْجَوَارِ الْمُنشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالأعْلاَمِ (۲٤) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۵) كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ (۲۶) وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ (۲۷) فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ (۲۸)﴾

گرچه همه مسائل سوره مبارکه «الرحمن» مهم است؛ اما بخش اعظم آن مربوط به جريان ميزان است، چون ذات اقدس الهي چند تا موجبه کليه را درباره اسرار خلقت بيان کرده. يکي اينکه ﴿إِن مِّن شَيْ‌ءٍ إِلاّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾؛[1] هيچ چيزي در عالم نيست مگر اينکه چندين خزينه دارد، يک؛ و همه اين خزائن «عند الله» است، دو؛ براساس ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾،[2] اينها ثابت و غير متغيرند، سه، چون نفرمود هر چيزي مخزني دارد يا خزينه‌اي دارد، فرمود هر چيزي خزائني دارد: «إن من شيء الا عنده مَخْزنُهُ» نيست، «خَزِيْنَتُهُ» نيست، ﴿إِلاّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾. پس «لِکلُّ شيءٍ خزائن»؛ لذا گاهي ممکن است انسان به بعضي از مراحل و خزائن الهي درباره شيء برسد و از مافوقش مطّلع نباشد. هر چيزي چندين خزائن دارد و خزائن هر چيزي هم «عند الله» است، برابر سوره مبارکه «نحل» که ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾، آنها هم باقي‌اند.

پس اگر فرمود: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ﴾، نه يعني از مخزن بيرون مي‌آوريم وگرنه آن جا کم مي‌شود، در حالي که فرمود: ﴿مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾. قهراً آنچه از مخزن الهي تنزّل مي‌کند به نحو تجلّي خواهد بود نه تجافي و براي هر چيزي هم وزني قرار داده است، چون انسان چه خوب چه بد، همه را مي‌بيند، ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ﴾[3] را مي‌بيند چه شرّ چه خير و در قيامت هم همه اين ذرّات توزين مي‌شوند، ﴿وَ نَضَعُ الْمَوَازِينَ الْقِسْطَ﴾،[4] پس معلوم مي‌شود چندين ترازو است؛ منتها براي سنجش عقايد حق، اخلاق حق، حقوق حق، اقوال حق، افعال حق، آثار حق، آن وزن حق است، ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾.[5]

درباره کفّار در سوره مبارکه «کهف» فرمود: ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾;[6] آن بخش راجع به اعمال حق بود، چون اينها يک سلسله عبادات داشتند، يک سلسله توسلات داشتند، يک سلسله استشفائات داشتند، همه اينها را به عنوان عبادت تلقّي مي‌کردند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي‌﴾.[7] قرآن کريم مي‌فرمايد که اين بخش از اعمالشان که به عنوان عبادت بود، به عنوان توسل بود، به عنوان استشفاء بود و شفاعت‌طلبي بود، ﴿وَ قَدِمْنا إِلى‌ ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً﴾،[8] پس ﴿ما نَعْبُدُهُمْ﴾ مي‌شود «هباء منثور»؛ ﴿إِلاَّ لِيقَرِّبُونا﴾ مي‌شود «هباء منثور»، ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللَّهِ﴾[9] مي‌شود «هباء منثور». مي‌ماند آن شرکشان که وزر سنگيني است. نفرمود اينها معدوم‌اند.

«فهاهنا امران»: اينکه گفتند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيقَرِّبُونا‌﴾، ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا﴾، اين گونه از امور «هباء منثور» است. اينها را ما وزن نمي‌کنيم. اين عبادت چيزي نيست که ما اين را با حق وزن کنيم. مي‌ماند آن شرک آن نفي توحيد، نفي وحي و نبوت، نفي معاد که همه اينها وزر است بار سنگين است و بار دشواري است؛ لذا فرمود اينها خطاياي خودشان را حمل مي‌کنند، احمال و بار سنگين خودشان را حمل مي‌کنند، اگر ديگران گناه کردند هم بار ضلالت خود را حمل مي‌کنند، هم بار اضلال ديگران را حمل مي‌کنند که ﴿وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ﴾،[10] آن بارها هم سنگين است. پس آنچه در سوره «کهف» فرمود: ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾، راجع به عبادات و حسنات آنهاست که اين خبري نيست؛ اما سيّئات آنها دشواري‌هاي آنها ميزان خاص خودش را دارد.

در سوره مبارکه «نور» تا حدودي اين مسئله را روشن فرمود. سوره مبارکه «نور» آيه 39 اين است، فرمود: ﴿وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّي إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ فَوَفّاهُ حِسَابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ﴾؛ فرمود کافر و غير موحد، مثل آدم تشنه‌اي است که حرف زمين‌شناسان و چشمه‌شناسان و آب‌شناسان را گوش نداده، سرابي که در کرانه افق است و او به خيال اينکه آب است به دنبال آن سراب رفته، تمام سعي و کوشش خود را کرده که به آب برسد، وقتي به پايان افق رسيد ديد خبري از آب نيست. تا اينجا سخن از بي‌اثر بودن است. فرمود خدا که آن‌جا او را رها نمي‌کند، او وقتي به مقصد رسيد می‌بيند که دستش خالي است؛ اما اين طور نيست که او را رها بکنند. پس به آب نرسيد، اين يک؛ اما اين تلاش و کوشش او سيّئه‌اي است که همان جا او را تنبيه مي‌کنند، اين دو؛ فرمود اعمال اينها مثل سرابي است در «قيعه» که اين «باء» حرف جر است. «قاع»، «قاع صفصف»؛ يعني بيابان باز. «قيعه»؛ يعني بيابان باز، چون در اين گونه از بيابان باز است که در کرانه آن، آن فضا يا آن سبزي به صورت آب نشان داده مي‌شود. ﴿أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ﴾، اين سراب وزني ندارد. براي سراب که کسي ترازو وضع نمي‌کند. اين توسل اينها، اين اعتقاد به ﴿لِيقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ﴾، اين سراب است، سراب هم که «لا شيء» است، براي سراب که کسي ترازو وضع نمي‌کند. ﴿أَعْمَالُهُمْ﴾، کدام عمل؟ يعني ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا﴾؟ ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيقَرِّبُونا‌﴾؟ اينها سراب است، براي سراب که کسي ترازو وضع نمي‌کند که ﴿يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّي إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً﴾، اين چيز عدمي است، مي‌شود «هباء منثور»؛ اما او را رها نمي‌کند. ﴿وَ وَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ﴾، پايان افق که رسيد دستش خالي است، همان جا تنبيه و ضرب و عذاب شروع مي‌شود. اين بار سنگيني است که از او به «وزر» ياد مي‌شود، «يحمل اثقال» ياد مي‌شود، ﴿وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ﴾ ياد مي‌شود. ترازويي براي او لازم است. پس اينکه در سوره مبارکه «کهف» فرمود: ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾، برای ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيقَرِّبُونا‌﴾، ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا﴾ و ساير تقرّب‌ها و امثال آن است، اين سراب است و براي سراب کسي ترازو وضع نمي‌کند. پرسش: اينکه فرموديد ... فقط برای مسلمان‌هاست؟ پاسخ: نه، اگر کسي عمل خوب داشته باشد يقيناً مي‌بيند. آن مشرک اصلاً عمل خوب ندارد. مثل آدمي است که به دنبال سراب مي‌رود، فقط سيّئه دارد. آنها جز سيّئات چيزي ندارند: ﴿لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً﴾، آن وقت ﴿وَ وَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ﴾، اگر کسي مشرک بود يا ملحد بود و اصلاً عبادتي نداشت يا عبادت او فاسد بود، اين مي‌شود «هباء منثور». لذا فرمود اين «وزر» است بار سنگين است «يحمل اثقال» است، ﴿وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ﴾ است، برای آن سيئاتشان است؛ لذا در همان آيه 39 سوره مبارکه «نور» هر دو قسمت را ذکر کرد. نفرمود که حالا آنها به چيزي نمي‌رسند. فرمود اينها به چيزي نمي‌رسند، يک؛ همان جا عذاب و درد و رنج شروع مي‌شود، دو. ﴿وَ وَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ فَوَفّاهُ حِسَابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ﴾.

مطلب ديگر اين است که اين «أقامَ الوزن» يا ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ﴾؛[11] اين تقريباً معاد همان بيان شعيب(سلام الله عليه) است که فرمود: ﴿لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ﴾[12] البته ﴿لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ﴾ گرچه عموميتي دارد براي اينکه هم شيء يک مفهوم جامع است همه جمع بسته شده؛ اما در ارتباط با ديگران است؛ اما درباره عقايد خود، اخلاق خود، اعمال خود بخواهد خود را وزن کند که گفتند: «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا»[13] و «حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»[14] همه ما موظّفيم که خودمان را وزن کنيم، اين مشمول ﴿لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ﴾ نيست، با ديگري نيست با خودمان است. آن جريان ميزان اين قسمت را هم شامل مي‌شود، ﴿لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ﴾[15] اين چنين است، «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ» اين چنين است. خودتان را وزن کنيد ببينيد سبک هستيد يا سنگين هستيد. حسنات داريد يا سيّئات داريد که البته اين يک امر جامعي است. بنابراين اين ﴿أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ﴾،[16] چه در وزن چه در ميزان جامع الاطراف است فردي و جمعي را مي‌گيرد اختصاصي به مسائل اقتصادي ندارد، اختصاصي به مسائل حسنات و سيّئات ندارد. حسنات اگر «هباء منثور» بود سيّئاتشان همچنان سنگين است و مانند آن. پرسش: تمام کفار و مشرکين گناهانشان يکسان نيست، به هر حال بايد ميزانی باشد که اينها را مشخص کند؟ پاسخ: بله، درکات براي همين است. اينکه فرمود منافق در درکِ اسفل از نار است براي همين است. گناهان يکسان نيستند، درکات يکسان نيستند، براي آنها يک ميزان خاصي است هر اندازه که از حق دورند به همان اندازه گرفتار درکات دوزخ خواهند بود. براي دوزخ طبقاتي هست درهايش هم بسته است ﴿فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ﴾[17] است و همه اين عذاب‌ها هست با حفظ درکات. اگر ﴿إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأسْفَلِ مِنَ النَّارِ﴾،[18] معلوم مي‌شود سيّئات منافق بيش از سيّئات ديگران است، اضلّ از ديگران‌اند، درباره بعضي هم قرآن کريم دارد که ﴿هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا﴾[19] آن‌که ضالّ است درکه‌اش کمتر است آن‌که اضلّ است درکه‌اش بيشتر است آنکه ﴿أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ﴾ هم ضال‌اند هم مضلّ، درکاتش پايين‌تر است و مانند آن؛ البته همه اينها به ترازو و حساب شده است.

مطلب ديگر اين است که آيا اين خطاب ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما﴾، خطاب به مؤمن و کافر است؟ «کما ذهب اليه بعض» يا «زعمه بعض» يا خطاب به جن و انس است، چه اينکه در بعضي از آيات ديگر دارد: ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ﴾ در سوره مبارکه «انعام»، آن جا سخن از ﴿مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ﴾ هست که خطاب مي‌کنند به جنّي‌ها و انسي‌ها که پيامبري براي شما آمده؛ آيه 130 سوره مبارکه «انعام» اين است: ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنكُمْ﴾، اينها پيامبري دارند؛ منتها خطاب به مجموع هست «من حيث المجموع»، به اين مجموع جن و انس مي‌گويند پيامبري آمده براي شما؛ يعني از جنس مجموع، نه از جنس جميع؛ لذا ما دليلي نداريم که بعضي از انبيا از جن بودند يا از خود جن پيامبري بود. بعيد است آنها به آن مقام وحي‌يابي برسند؛ اما تا تجرد برزخي را دارند در حد تجرد وهمي هستند سرعت سير دارند؛ اما سرعت تعقّل کم است در آنها. اين خطاب که ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنكُمْ﴾؛ يعني از مجموع، نه از جميع، نه يعني از انسان‌ها پيامبري داريم از جن‌ها هم پيامبري داريم. از مجموع پيامبري داريم؛ مثل اينکه به مجموع زن و مرد خطاب کرده قرآن کريم که از جنس شما يعني انسان پيامبري آمده، نه يعني بعضي از انبيا زن بودند بعضي از انبيا مرد. اينجا هم ﴿يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي وَ يُنذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذَا قَالُوا شَهِدْنَا عَلَي أَنْفُسِنَا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَ شَهِدُوا عَلَي أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كَانُوا كَافِرِينَ﴾، آنها مؤمن دارند، کافر دارند، منافق دارند، حساب دارند، کتاب دارند، معاد دارند، در قيامت مسئوليت دارند و مانند آن. بنابراين ظاهر اين ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما﴾، خطاب به مؤمن و کافر نيست خطاب به جن و انس است به شهادت آيه 130 سوره مبارکه «انعام» و شواهد ديگر، پس ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾ ناظر به آن قسمت است.

مطلب ديگر درباره ﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ﴾ گفته شد که مشرق شمس و قمر و مغرب شمس و قمر، ظاهراً اين هم تام نيست، خود شمس دو تا مشرق دارد که گذشت و دو تا مغرب دارد که آن هم در اعتدال اوّل بهار و پاييز، اينها دو تا مشرق‌اند و دو تا مغرب‌اند که کاملاً فرق مي‌کنند گاهي شب‌ها طولاني مي‌شود يا روزها طولاني مي‌شود حساب آنها جداست و ظاهراً هم به خصوص شمس برمي‌گردد نه شمس و قمر.

درباره اقرار که ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾، هيچ کس منکر إلاء و منفعت و سودآوري اين اشياء نيست آب نافع است هوا نافع است زمين نافع است دريا نافع است همه‌شان نعمت‌اند؛ اما سخن در منعم است که اين منعم کيست؟ لذا در قرآن کريم سخن در اين نيست که شما منکر نعمت هستيد، بلکه منکر نعمتِ منعم هستيد، ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾؛ اينها آلاء ربّ هستند. شما مي‌گوييد اينها يا صاحب ندارند مثل تفکر الحادي ـ معاذالله ـ يا ارباب متفرقون صاحب اينها هستند؛ يا منعمي در عالم نيست و حساب و کتابي نيست که مادّي مي‌پندارد، يا نه، حساب و کتابي هست؛ لکن حساب و کتاب به عهده بت‌ها و اصنام و اوثان است. در هر دو حال اينها منکر «نعمت الرّب» هستند ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان﴾.

پس اصل نعمت بودن را کسي انکار نمي‌کند. همه از کنار اين موجودات بهره مي‌برند؛ اما در إسناد اين نِعم به ارباب متفرقه يا به «الله» يا بر اساس تصادف که ـ معاذالله ـ هيچ خبري از منعم و مبدأ فاعلي نيست اينها خودساخته است.

يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه دارد که اينها خيال مي‌کنند مثل زرع بدون زارع هستند يک علف خودرو هستند. آيا اين شدني است که بنايي بدون باني باشد؟ شجري بدون غارس باشد که حساب شده از او ميوه بگيرد؟ «زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ‌... وَ هَلْ يَكُونُ‌ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَان‌».[20] مي‌دانيد اين استدلال وجود مبارک حضرت امير براي توحيد با آنچه در خطبه اوّل نهج البلاغه است خيلي فرق مي‌کند. در خطبه نهج البلاغه آن اوّلين خطبه‌اش وقتي صفات الهي را ذکر مي‌کند خود خطبه پر از وصف خداست و خدا را دارد وصف مي‌کند، ولي مي‌فرمايد: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَه»؛[21] اگر کسي خدا را وصف بکند معلوم مي‌شود خدا را نشناخت. دو تا برهان اقامه مي‌کند اين دو تا برهان ناظر به اين است که خدا اوصافش زائد بر ذات نيست «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة». کدام صفت شهادت مي‌دهد که غير موصوف است؟ آن صفتي که زائد بر ذات باشد، آن صفتي که عين ذات باشد که شهادت به عينيت مي‌دهد. آن موصوفي که صفت عين آن باشد، آن موصوف شهادت به عينيت مي‌دهد. اينجا دو تا شاهد عادل اقامه کرده حضرت در اوّلين خطبه نهج البلاغه که خدا صفات زائد بر ذات ندارد، چرا؟ «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ»، اين صفتِ زائد بر ذات است که شهادت به غيريت مي‌دهد. آن موصوفِ مزيد است که شهادت به غيريت مي‌دهد، «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة». با اينکه صدر و ذيل اين خطبه نوراني وصف خداست. پس معلوم مي‌شود که صفات الهي عين ذات اوست. بعد مي‌فرمايد آنها که خدا را وصف کردند به صفت زائد بر ذات، قائل به تثنيه شدند: يکي خدا؛ ديگری صفت خدا: «فَقَدْ ثَنَّاهُ»؛ به جاي توحيد، گرفتار تثنيه شدند و اگر گرفتار تثنيه شدند گرفتار تجزيه شدند؛ يک جزء هستي خداست، يک جزء ديگر صفات خداست و اگر چنين گرفتاري دامنگير کسي بشود: «فَقَدْ حَدَّه»؛ اين خدا را محدود کرده است. اگر خدا صفتي داشته باشد ـ معاذالله ـ زائد، يعني محدوده موصوف مشخص، محدوده صفت مشخص، آن وقت مي‌شود محدود، «فَقَدْ حَدَّه»، در حالي که خدا نامحدود است. يک حقيقت نامتناهي، ديگر وصف زائد ندارد، وصفش عين ذات اوست. اين برهان کجا، با آن برهاني که فرمود: «زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ‌»، خيلي فرق مي‌کند.

غرض اين است که اينکه فرمود: ﴿آلاَءِ رَبِّك﴾؛ يعني تمام موجودات نعمت‌اند و منعم آنها خداست. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، براي اينکه نعمت‌ها فرق مي‌کند و چون نعمت فرق مي‌کند، در قبال اين نعمت مي‌فرمايد اين نعمت متعلّق به کيست؟ ﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ﴾، غير از ﴿وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ﴾[22] است، غير از ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ﴾ است. نعمت‌ها متعدد، هر نعمتي را جداگانه ذکر مي‌کند، بعد مي‌فرمايد منکر کدام نعمت هستيد؟ قبلاً هم بيان شد که در سوره مبارکه «صافات» آيه پنج به اين صورت آمده است: ﴿رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ رَبُّ الْمَشَارِقِ﴾؛ ما اصلاً مغرب در عالم نداريم. غروب يک امر عدمي است؛ يعني وقتي زمين حرکت مي‌کند، اين چهره زمين در برابر آفتاب است اينجا روشن است و روز است، وقتي قدري حرکت کرد آن چهره و آن بخش از آن در برابر آفتاب است روز است و قدري جلوتر آمد بخش ديگرش در برابر آفتاب است روز است. ما از فراق و هجران و روبه‌رو نبودن، مسئله غروب را انتزاع مي‌کنيم، وگرنه غروب يک حقيقت خارجيه و وجودي ندارد؛ لذا در سوره مبارکه «صافات» فرمود اصلاً مغرب که امر وجودي نيست. آن مقداري که انسان در برابر آفتاب است روشن است، وقتي از آن مقدار فاصله گرفت جاي ديگر روشن است، بعد جاي ديگر روشن است، چون جاي قبلي را رها کرده آن‌جا نيست آن شده تاريک. نبودِ اين زمين در برابر آفتاب، «نبود» که امر وجودي نيست امر عدمي است. پس غروبي در عالم نيست که ما حقيقتي در خارج داشته باشيم به نام مغرب! حقيقتي در عالم داشته باشيم به نام غروب! چون غروب امر عدمي است و از فقدان تقابل زمين با شمس انتزاع مي‌شود؛ لذا در آيه پنج سوره مبارکه «صافات» فرمود ما اصلاً مغرب در عالم نداريم: ﴿وَ رَبُّ الْمَشَارِقِ﴾.

بعد نوبت به نعمت ديگر مي‌رسد. فرمود: ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ﴾، اين ﴿مَرَجَ﴾ را مستحضريد «مَرج» هم به معناي خلط است. فرمود اينها که مختلط فکر مي‌کنند، يا جامعه‌شان جامعه اختلاطي است، نظمي در کار نيست يا تفکر آنها تفکر التقاطي و اختلاطي است، نظمي در کار نيست، فرمود: ﴿فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾؛ اينها در هرج و مرج هستند، يک فکر حسابی و مستدل و برهاني ندارند، نظم برهاني ندارند، عدل برهاني ندارند، پراکنده‌اند. فرمود اين جامعه: ﴿فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾، هرج و مرج هم همين است. هرج و مرج را که ما در فارسي به کار مي‌بريم واژه‌هاي عربي است به همين معناست، ﴿فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾؛ يعني نظم آنها، جامعه آنها، جامعه هرج و مرج است. اما اينجا به قرينه اينکه برخي‌ها اين ﴿مَرَجَ﴾ را به معني مخلوط کردن معنا کردند به همان جهت معناي اوّلي؛ اما به قرينه اينکه اين دو تا دريا بعداً با هم برخورد مي‌کنند، پس معلوم مي‌شود قبلاً برخورد نکردند، قبلاً مريج نبودند، اين ﴿مَرَجَ﴾ به معناي «أرسل» معنا شده، ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ﴾؛ يعني اين دو تا بحر را حرکت داده تا به هم برخورد کردند. حالا اين دو تا بحر آيا بحري است که از عراق به خليج فارس مي‌رسد، مجمعِ بحرين است و اين شهرها و روستاهايي که در اطراف اين دو تا بحر است، مي‌گويند بحرين، بحرين، که قبلاً جزء ايران بود اين منطقه. ايران وسيع اين بحرين را جزئي از اجزاي خود داشت. اين منطقه‌هاي آباد اطراف اين دو تا دريا را مي‌گويند کشور بحرين، بلاد بحرين و مانند آن. آيا منظور اين بحر فرات و شيريني که از عراق مي‌آيد و خليج فارس که تلخ و شور است، متعلّق به ايران و قطعي مسلّم ايران است آيا منظور اين دو بحر است؟ ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ﴾ «کما ذهب اليه بعض» يا نه، دو بحر ديگري است که طرف بحر احمر آنها را هم گفتند، ولي «عليٰ أي حال» ذات اقدس الهي مي‌فرمايد آن آب شيرين با اين آب شور مخلوط مي‌شود نه آب شيرين طعمش عوض مي‌شود، نه اين آب شور. آيا ﴿بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ﴾، يعني حاجز و حائلي بين اينهاست که نمي‌گذارد آن شور، شيرين بشود و اين شيرين، شور؟ يا نه، خصوصيتي در هر کدام از اين آب هست که اثرپذير نيستند؟ طرزي آب فرات را با خليج فارس مخلوط کرد که اينها هم بتوانند لؤلؤ و مرجان تحويل بدهند و هم فرات وضعش عوض نشود و هم خليج فارس عوض نشود. خليج فارس اگر شيرين بشود ديگر لؤلؤ و مرجان نمي‌دهد، درياي شيرين لؤلؤ و مرجان نمي‌دهد. هر دو از آب شور به دست مي‌آيند يکي بزرگ‌تر است يکي کوچک‌تر. طرزي اين دو آب را با هم ملاقات برقرار کرد که اين دو در او اثر مي‌کند آب شور را شيرين کند نه اين در آن اثر مي‌گذارد که آب شيرين را شور کند. حالا يا تأثّرنپذيري اينها مانع امتزاج است، يا نه، يک حاجز ديگري «بينهما» است.

به هر تقدير اين سؤال مطرح است که لؤلؤ و مرجان از دو دريا نيست از خليج فارس است، چرا مي‌فرمايد: ﴿مِنْهُمَا﴾؟ ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ ٭ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ ٭ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ٭ يَخْرُجُ مِنْهُمَا﴾، با اينکه از فرات لؤلؤ و مرجان برنمي‌خيزد، اين از خليج فارس است که شور است، چون از آب شور لؤلؤ و مرجان برمي‌خيزد. چرا فرمود: ﴿يَخْرُجُ مِنْهُمَا﴾؟ اين مصحّح تثنيه، يا براي اتّحاد اينهاست، يا بعضي از بحرشناس‌ها گفتند که آب شيرين فرات سهم تعيين‌کننده در باروري آب شور خليج دارد؛ مثل مذکر و مؤنث که اگر آن آب شيرين نباشد اين آب شور لؤلؤ و مرجان تربيت نمي‌کند. هر کدام از اين دو وجه باشد اين تثنيه صحيح است. به هر حال از خود خليج فارس اگر ما آب شيرين نمي‌داشتيم، معلوم نبود لؤلؤ و مرجان تحويل بگيريم؛ اما حالا که لؤلؤ و مرجان تحويل مي‌گيريم، مصحّح اين تثنيه اتحاد بحرين است «کما ذهب اليه بعض» يا تأثير فرات در خليج فارس است؛ نظير مذکر و مؤنث «کما ذهب اليه آخرون».


[1] حجر/سوره15، آیه21.
[2] نحل/سوره16، آیه96.
[3] زلزال/سوره99، آیه8.
[4] انبیاء/سوره21، آیه47.
[5] اعراف/سوره7، آیه8.
[6] کهف/سوره18، آیه105.
[7] زمر/سوره39، آیه3.
[8] فرقان/سوره25، آیه23.
[9] یونس/سوره10، آیه18.
[10] عنکبوت/سوره29، آیه13.
[11] حدید/سوره57، آیه25.
[12] اعراف/سوره7، آیه85.
[13] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج6، ص395.
[14] وسائل الشيعة، العلامه الشيخ الحرالعاملی، ج16، ص99، ابواب جهاد النفس وما يناسبه، باب96، حديث9، ط آل البيت.
[15] نساء/سوره4، آیه171.
[16] الرحمن/سوره55، آیه8.
[17] همزه/سوره104، آیه9.
[18] نساء/سوره4، آیه145.
[19] فرقان/سوره25، آیه44.
[20] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج13، ص56.
[21] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج1، ص72.
[22] الرحمن/سوره55، آیه15.