درس تفسیر آیت الله جوادی
96/07/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 1 تا 13 سوره الرحمن
﴿اَلرَّحْمنُ (1) عَلَّمَ الْقُرْآنَ (۲) خَلَقَ الْإِنسَانَ (3) عَلَّمَهُ الْبَيَانَ (4) الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ (5) وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدَانِ (6) وَ السَّماءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ الْمِيزَانَ (7) أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ (8) وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ (9) وَ الأرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ (10) فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذَاتُ الأكْمَامِ (۱۱) وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحَانُ (۱۲) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبان(13)﴾
سوره مبارکه «الرحمن» گرچه سياق آن سياق مکّي است، ولي برخيها آن را مدني تلّقي کردند و در آياتش اختلاف است که چند آيه است و منشأ اختلاف هم به همان اتّحاد برميگردد، زيرا برخيها ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ را يک آيه دانستند، ﴿عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ را يک آيه ديگر، ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ را آيه سوم، ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ را آيه چهارم. برخي اين مجموعه را يک آيه دانستند. اين طور نيست که ـ معاذالله ـ اگر در رقم آيات اين سوره اختلاف است؛ يعني بعضي از آيات کم شد يا بعضي از آيات زياد شد، در اين گونه از امور اختلاف است که آيا اينها چهار آيهاند يا چهار جمله يک آيهاند؟
مطلب دوم آن است که از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) رسيد که اين سوره عروس قرآن است[1] و نِعَم الهي هم در اين سوره بازگو شد. قسمت مهم نعمتهاي الهي اينجا طرح شد و برترين نعمت هم نعمت علم است آن هم «علم القرآن». گرچه علم فضيلت خاص دارد؛ اما معلوم به علم شرف ميبخشد، چون معلوم قرآن است و معادل ندارد؛ لذا علم قرآن هم معادل نخواهد داشت. معلم معلوم هست، معلوم هم معلوم هست، علمش هم مشخص است. معلم «الرحمن» است و معلوم قرآن است، علمش هم که تابع معلوم است.
در سوره مبارکه «علق» که فرمود: ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الأكْرَمُ﴾،[2] آنجا «معلّم» اکرم است، «مقروء» قرآن است، قرائتش هم قرائت قرآني است. پس چيزي بالاتر از قرآن نخواهد بود. تفسير قرآن، نظير تفسير متون ديگر نيست. متني را که يک شارح شرح ميکند، خواه شرحش مزجي باشد مثل شرح جواهر نسبت به شرائع، يا شرح «قال أقول» باشد؛ نظير شرح علامه نسبت به کتاب خواجه، اين شارح خود را در برابر ماتن ميبيند، حرف او را توضيح ميدهد نظر خودش را بيان ميکند، کم ميکند و زياد ميکند؛ لذا شرح اگر «قال أقول» هم نباشد بازگشت آن به «قال أقول» است؛ يعني تنها شرح؛ نظير شرح تجريد و امثال تجريد نيست که علامه بگويد: «قال المحقق الطوسي وأقولُ» جواهر نميگويد «قال المحقق و اقولُ» ولي بازگشتش به «قال أقول» است. در تفسير قرآن به هيچ وجه شرح از قبيل مزجي يا «قال أقول» نيست که کسي بگويد «قال الله و اقولُ» من دارم حرف او را شرح ميکنم که اين «أقولُ» که حرف شارح است گاهي ممکن است با افزايش، کاهش، نقد و مانند آن همراه باشد؛ لذا تفسير عبارت از اين است که «قال الماتن»، يک؛ «قال الشّارح»، دو؛ شارح همان ماتن است. ديگر سخن از شرح مزجي جواهري، يا شرح «قال أقول» شرح تجريد و امثال آن نيست. آنگاه اين مفسّر تا خليفه ماتن نباشد حق تفسير ندارد. بازگشت آن به اين است که تفسير حقيقي قرآن به عترت است که عترت عِدل قرآناند و ديگران که تفسير ميکنند فرمايش آنها را دارند شرح ميدهند. اين طور نيست که يک مفسّر بگويد «قال الله و أقولُ» اين طور نيست و خدا حرفي براي غير خود نگذاشت فقط گفت گوش، گوش يعني گوش! فقط گوش بدهيد، ﴿إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا﴾،[3] و منظور از گوش، گوش دل است نه گوش سَر. اين گوش سِرّ است که گاهي بسته است وگرنه گوش سَر را که همه دارند. اينکه فرمود: ﴿إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا﴾، ساکت، گوش! سکوت قلبي و گوش قلبي؛ لذا فرمود بعضيها ناشنوا هستند. ناشنوا هستند يعني چه؟ ﴿أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾[4] همان طوري که گوش گاهي بسته است انسان حرف ديگري را نميشنود، اين گوش سَر است. گوش سِرّ هم گاهي بسته است، فرمود: ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾. اگر دل بسته بود که آدم نميتواند اين آيه را امتثال کند. آيه که نميگويد گوش بده، آيه ميگويد بفهم! ﴿إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا﴾، بعد هم در کنارش در آيات ديگر دارد: ﴿أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ﴾، اين «أم»، أم منقطعه است: ﴿أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾. آن وقت يک چنين کتابي است که شارح در برابر ماتن نيست، شارح همان ماتن است؛ منتها مفسّر، سخنگوي شارح است نه خودش شرح بدهد، بايد خليفه او باشد. اين است که ائمه فرمودند: «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِه».[5] در بحث ديروز هم اشاره شد که اين ليوان پر است خالي نيست؛ منتها بخش پاييني آن «عربي مبين» است که بشر دسترسي دارد، بخش بالايي آن هم «علي حکيم» است؛ لذا اگر روايتي واجد عناصر سهگانه بود: صدور، جهت صدور و تماميت متن، اگر واجد اين عناصر سهگانه بود، ما بيترديد «سمعاً و رأساً» ميپذيريم، براي اينکه اين نيمه دومِ ليوان خالي نيست، «علي حکيم» است نه «عربي مبين» که در سوره مبارکه «زخرف» گذشت: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون﴾.[6] اين برای نيمه پايين. ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[7] لذا صحابه خاص وقتي از امام(سلام الله عليه) چون در حضور امام که باشند ديگر سند نميخواهد، بيگانهاي نباشد جهت صدور نميخواهد؛ وقتي از امام مطلبي را درباره آيهاي شنيدند هرگز سؤال نميکردند که اين مطلب از کجاي اين آيه استفاده ميشود؟ اگر اين مطلب براي توده مردم باشد، از آن بخش پاييني اين ليوان که «عربي مبين» است بازگو ميکند. اگر براي اوحدي از شاگردانش باشد از آن بخش بالايي اين ليوان که ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾ استفاده ميشود؛ لذا فرمود فقط گوش بدهيد. گوش بدهيد يعني با گوش سِرّ گوش بدهيد نه با گوش سَر. وگرنه «رُبَ تَالِي الْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ يَلْعَنُهُ»[8] «الرحمن» دارد حرف ميزند، «الاکرم» دارد حرف ميزند؛ اگر «الرحمن» دارد حرف ميزند، قرآن ميشود «رحمتٌ عامه». اگر «الاکرم» دارد حرف ميزند، قرآن ميشود: ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ﴾ چون اکرم دارد حرف ميزند، اکرم که غير از کريم نميگويد ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ ٭ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ ٭ لَا يَمَسُّهُ إِلاّ الْمُطَهَّرُونَ﴾؛[9] بنابراين نه تنها در رديف نعمت است قدري بهتر، از آن قبيل نيست. نعمتهاي ديگر آب هست، هوا هست، حيات هست و مانند آن، اينها را ذکر ميکند يکي برتر از ديگري است؛ اما نِعَم ديگر از اين سنخ نيست. ﴿اَلرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾.
مطلب ديگر اين است که فعل ماضي را در کتابهاي ادبي ملاحظه فرموديد يک وقت است «قضيةٌ في واقعه»؛ نظير قصصي که براي انبيا و امم گذشته است، اين فعل ماضي است. درباره نوح چه فرمود طوفان نوح چه بود؟ درباره عاد و ثمود ﴿سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ﴾[10] چه بود؟ اينها فعل ماضي است، ماضي يعني ماضي! يعني گذشت. يک وقت از سنّت الهي سخن ميگويد اين را در کتابهاي ادبي ملاحظه فرموديد آن «کان» ديگر منسلخ از زمان است، آن «کان» ديگر فعل ماضي نيست. اگر گفتند «کان الله قديرا» اين «کان» کان ماضي نيست در برابر مضارع و حال. اگر گفتند: ﴿اَلرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ﴾ يعني «عَلّمَ، يُعلِّمُ، مُعلِّمٌ» همه در اين «علّم» هست. فعلي که به ذات اقدس الهي منسوب است که مربوط به قضاياي شخصي نيست منسلخ از زمان است، نه اينکه فعل ماضي است و هکذا فعل مضارع. اصلاً اين ماضي نيست؛ يعني کار خدا تعليم است. اگر «کان الله قديرا» «کان الله عليما» «کان الله بکل شيء» هيچ کدام از اينها ماضي نيست. يک مطلب دقيقي است که در خور ادبيات نيست. اديب اين «کان» را فعل ميداند، حکيم اين «کان» را حرف ميداند، آن يک مطلب ديگري است که جايش اينجا نيست. اين کان تامه و کان ناقصه که ميگويند در قضيه کجا کون تامه است کجا کون ناقص، اين ديگر «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل»،[11] او به دنبال اين است که «کان» فعل ماضي است حداکثر اين است که بفهمد «کان الله قديرا» منسلخ از زمان است؛ اما او بفهمد که «کان» اصلاً فعل نيست، اين کون ناقص و کون تام دو تا حرفاند، اين ديگر در ادبيات نيست. علی ای حال «علّم» يک فعل ماضي نيست که دربرابر فعل مضارع باشد «علّم، علّم، علّم» هر روز «علّم» هر روز «يُعلّم». گاهي به صورت «يُعلّم» تعبير ميکند.
مطلب ديگر آن است که آنچه مربوط به وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است آن تعليمات خاصه دارد در ﴿عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ﴾ هست، ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾، هست آن تعليمات ويژه است. ديگر نميشود گفت که مفعول اوّل انسان است! اما اين مربوط به عموم مردم است، براي اينکه از همه اقرار ميگيرد صدر و ساقه اين سوره مبارکه با عامه جن و انس سخن دارد، ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ﴾ همين است. کدام يکي از نعمتهاي الهي را نميپذيريد؟ بنابراين مفعول که محذوف است انس و جن است.
مطلب ديگر اين است که ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ ٭ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ اين يک تعبير روشني دارد به حسب ظاهر که خدا اوّل انسان را خلق کرد انسان چيزي بلد نبود. در سوره مبارکه «نحل» گذشت که ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾[12] اين نکره در سياق نفي است؛ وقتي آن روز به دنيا آمديد هيچ چيزي را نميدانستيد بديهيترين بديهيات را انسان نوزاد بلد نيست. ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾. بعد ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ وَ الأفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾، بر اساس آن بيان مرحوم شيخ طوسي در تبيان دارد که ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾؛ انسان را آفريد، انسان نميدانست و جاهل بود ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ اين به حسب ظاهر درست است. اما اشکالي ميکند ميگويد که برخيها گفتند انسان قبلاً ميدانست و الآن ذات اقدس الهي يادآوري ميکند. اين از غَباوت و قلّت تأمّل است، براي اينکه انساني که معدوم بود و انساني که نبود چه چيزی را ميدانست؟ اين خيلي از مرحوم شيخ بعيد است، مگر «علي وجه الارض» انساني پيدا ميشود يا کسي پيدا ميشود که بگويد انسان وقتي که معدوم بود اينها را ميدانست، بعد شما اي شيخ طوسي بخواهيد اين را رد کني؟ اين تعبيري که فرمود عدّهاي ميگويند انسان قبلاً ميدانست و الآن خدا يادآوري ميکند، اين «من الغباوة و قلة التأمّل». اصلاً «علي وجه الارض» يک چنين کسي پيدا شده که بگويد انسان قبل از اينکه به دنيا بيايد عالِم بود، بعد هم الآن اينجا يادآوري ميشود؟ سرّش آن است که دسترسي به حرف بزرگان نبود. افلاطونيها ميگويند براساس «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ»[13] يا بيشتر که جناب قطب شيرازي شارح حکمت اشراق حرف افلاطونيها را ميپذيرد تبعاً للنّصوص که «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ» و آيه اخذ ذرّيه که ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾،[14] اين صحنه گذشت. آن بزرگان ميگويند انسان قبل از اينکه به دنيا بيايد چون ذات اقدس الهي ارواح اينها را خلق کرد و معارف و علوم را به اينها آموخت، وقتي به بدن تعلّق گرفتند يادشان نيست و اين علوم تذکره است، اين فرق دقيق که آيا معرفت يک امر ابداعي و انشايي و تازه و حادث است يا تذکره است؟ اگر بين علمين يعني ارسطو و افلاطون و در کتابهاي عقلي اختلاف است که آيا علم و معرفت يک چيز تازه است که به بشر القا ميشود يا يادآوري است؟ اين از آنجا نشأت گرفته است. اگر «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ» با سؤالهاي ربوبي، و اگر ﴿وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾ و شواهد ديگر، اگر به دنيا آمده است به اين نشئه تعلّق گرفته است و وارد شده است، يادش رفته؛ لذا اين معرفتهايي که به بشر القا ميشود تذکره است. حالا کسي آن حرف را نميپذيرد، يک کسی آن حرف را ميپذيرد. «علي أي حال» ما يک عاقلي پيدا نکرديم «علي وجه الارض» که بگويد انسان در حال عدم وقتي معدوم بود، عالِم بود و الآن اين علم تذکره است و از مرحوم شيخ طوسي با آن قداست علمي که دارد بعيد است. ﴿اَلرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ و رحمت مطلقه هم هست و اين کتاب را ذات اقدس الهي فرمود که در برابر او هيچ حرف نزنيد، براي اينکه هر چه بود ما گفتيم، فقط گوش بدهيد ببينيد که اگر مشکلي دارد خودش حلّ ميکند، چون او «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»،[15] «ينطق بعضه بعضا». اگر «ينطق بعضه بعضا» ما که مبهم نياورديم ما نور فرستاديم. اين که ذات اقدس الهي درباره قرآن فرمود نور است يعني ـ معاذالله ـ اغراق و امثال آن است؟ نور اگر هست خودش را روشن ميکند؛ منتها تدبّر ميخواهد. يک وقت است انسان آنچه دارد آن را ميخواهد ـ معاذالله ـ بر قرآن تحميل کند، اين درست نيست. يک وقت است درسهايي که خوانده اين درسها ظرفيت به او ميدهد گوش او را وسيعتر ميکند دل او را وسيعتر ميکند فهم او را وسيعتر ميکند که بهتر بفهمد، اين درست است؛ اما درسهايي که آدم خوانده به زبان نبايد بياورد، اين دهن خود را بايد ببندد فقط قلبش را توسعه بدهد، قلب وسيع بهتر ميفهمد گوش وسيع بهتر ميشنود. فرمود درِ دل را باز کنيد، زحمتها کشيديد علوم فراواني فراهم کرديد همه آنها نور است حق است صحيح است؛ اما همه اينها را بگذاريد در گوش، همه اينها را بگذاريد در ظرفيت شنوايي، اينجا حرف نزنيد. ﴿إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا﴾، شما دَه مطلب علمي داريد، از قرآن ده مطلب علمي ميفهميد، چرا؟ چون گوش وسيع داريد قلب وسيع داريد؛ اما اين که صراط مستقيم «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ»[16] است همين است. انسان تا بفهمد ببيند کجا جاي حرف است و کجا جاي گوش، قدري طول ميکشد. تمام محصولات حوزوي و غير حوزوي را که فراهم کرد اينها علوم است حق است نعمت الهي است وسيله بهشت رفتن است، اينها همه حق است؛ اما همه اينها را بايد بگذارد در گوش، نه در لب. وقتي در برابر کتاب الهي قرار گرفت وقتي اينها را بگذارد در گوش، خيلي از چيزها را ميفهمد. يک عالِم يک مقدار از قرآن را ميفهمد، يک اعلم بيشتر ميفهمد، چون ظرفيت اين بيشتر است. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است: «إِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا»،[17] همين که دست کميل را گرفت حضرت شب از مسجد کوفه بيرون برد فرمود: «يَا كُمَيْلُ بْنَ زِيَادٍ إِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا»، يعني ظرف، چه نعمت خوبي است! آدم چندين درس خوانده که ظرفيتش را زياد کند نه حرفش را زياد کند. وقتي درسهاي ديگر است حرفهاي ديگر است که فلان شخص چه گفته من دارم چه ميگويم، بله آنجا هم زبان حرف ميزند هم گوش ميشنود؛ اما وقتي آمده در برابر قرآن کريم، اين که نبايد حرف بزند. اين فقط بايد گوش بدهد. آن وقت آنچه گوش داد، دوباره ممکن است از قرآن سؤال بکند به وسيله اهل بيت: ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُون﴾؛[18] و اگر خود روايات شده است آنها به ما در دو طايفه از نصوص؛ هم نصوص علاجيه که در کتابهاي اصول هست،[19] هم نصوص ديگر. هر دو طايفه سندشان معتبر است هر دو طايفه را هم مرحوم کليني[20] و ديگران هم نقل کردند که هر روايتي از اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است ائمه فرمودند چون به نام ما دروغ جعل ميکنند[21] قبل از آنها خود پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود که هر چه از من نقل کردند بر قرآن عرضه کنيد، چون به نام من دروغ جعل ميکنند؛[22] اما قرآن کتابي نيست که بتوانند آن را جعل کنند. پس حجيت روايت چه معارض داشته باشد که نصوص علاجيه عهدهدار اوست چه معارض نداشته باشد اوّلين شرط آن اين است که انسان بر قرآن عرضه کند تا قرآن را انسان نداند که نميتواند عرضه کند. فرمود وقتي مخالف با قرآن بود «فَاضْرِبُوهُ عَلَي الجِدار»،[23] مخالف قرآن نبود ميتوانيد مؤيد باشد ميتواند مخصّص باشد ميتواند شارح باشد ميتواند اطلاقش را تقييد کند عمومش را تخصيص بزند، چون به هر حال هر دو همان حرف را ميزنند از جاي ديگري که نيست، چون حرف عترت هم همين حرف قرآن کريم است. پس ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ معلم اين است، در خدمت ﴿اَلرَّحْمنُ﴾ ما قرار داريم و سعه رحمانيت او هم دنيا و آخرت و همه اينها را شامل ميشود «الرحمن عَلّم القرآن، يُعلّم القرآن، مُعلّم القرآن» هر سه حال را دارد دائمي است. آنگاه ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ ٭ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾، گرچه با «فاء» و «ثم» و امثال آن ذکر نشد؛ اما تا علم قرآن نباشد کسي انسان نيست. اين چنين نيست که ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ مقدم بر ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ باشد و کار نداشته باشيم که مؤخّر از ﴿عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ است. تمام تلاش و کوشش مرحوم شيخ طوسي و امثال شيخ طوسي اين است که بگويند چرا ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ بر ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ مقدم است؟ براي اينکه خيلي روشن است اوّل انسان خلق ميشود بعد بيان ياد ميگيرد. بيان غير از نطق است؛ بيان در بحث ديروز اشاره شد ملاحظه فرموديد در مقابل ابهام است انسان بيان دارد و حيوان بهيمه است. بيان را بيان گفتند براي اينکه صدرش معلوم است ذيلش معلوم است نتيجهاش معلوم است. بيان از بين است، وقتي «الف» از «باء» جدا بود، «باء» از «الف» جدا بود، بيني داشتند، آن وقت آدم ميفهمد که «الف» چيست و «باء» چيست. اما وقتي بچسبي ديگر بيان نيست بين ندارد. تا مطلب صغري، کبري، نتيجه، اوّل، آخر، مقدمه، ذي المقدمه و بين نداشته باشد اين بيان نيست، چون درهم است. دومي که به اوّلي چسبيده است آدم نميفهمد که اين آقا چه گفته! اوّلي بايد مرزش مشخص بشود خياطياش مشخص باشد، قد و قوارهاش مشخص باشد اين گونه باشد. دومي بايد قد و قوارهاش مشخص باشد بين داشته باشند تا بشود بيان. آن وقت اين حرف، حرف روشني است. معلوم ميشود اين آقا چه گفته، اين نوشته چه گفته، انسان اين طور است، انسان بيان دارد؛ يعني اين مطلب اوّل از مطلب دوم، مطلب دوم از مطلب اوّل بين دارد، بينونت دارد، جداست، مشخص است. اما او درهم است، وقتي درهم باشد آدم نميفهمد که چه ميگويد ممزوج است. کوشش مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) و امثال ايشان که حشرشان با اولياي الهي، اين نسبت به تقديم ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ با ﴿عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾ درست است؛ اما تأخير ﴿خَلَقَ الْإِنسَانَ﴾ از ﴿عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ را مشخص نکردند. اين براي اينکه تا علم قرآن نباشد ما انسان نداريم و اگر ذات اقدس الهي از عدهاي به عنوان ﴿إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[24] ياد کرده است در بحثهاي قبلي عرض شد که اين تحقير و امثال آن نيست، اين تحقيق است و مانند آن. اگر ﴿عَلَّمَ الْقُرْآنَ﴾ شد شاگردانش هم همه عموم مردماند و قفل نبايد باشد انسان با درِ بسته نميتواند وارد بشود، با درِ بسته اگر وارد شد با درِ بسته هم خارج ميشود، با درِ باز بيايد تا چيزهايي ياد بگيرد «إِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا»، اين بيان خيلي بيان عرشي نيست بيان عالمانه و حکيمانهاي که اميرالمؤمنين فرمود؛ اما آن بيان عرشي او در آخر نهج البلاغه است، آن بيان اين است که بدانيد دل که ظرف علوم است با ظروف ديگر خيلي فرق ميکند، حالا بين اين دو تا بيان ملاحظه کنيد ببينيد که اين کجا و آن کجاست؟! البته اين به وسيله شاگردان است، با چه کسی دارد حرف ميزند؟ گاهي خودشان با خودشان حرف ميزنند. ببينيد بين خطبه و خطابه حضرت امير خيلي فرق است؛ يعني آدم نميتواند که فاصله خطبه با خطابه چقدر است، آنجا که پنج شش جمله است همين طوري آرام آرام دارد ميگويد حلّ آن کار آساني نيست، اين گوي و اين ميدان! آن خطبهها؛ اما آن جايي که به مردم متوجه است «ايها الناس» خطابه ميکند، آن ميشود نهج البلاغه؛ اما آن خطبهها ميشود قرآن. وقتي با خدا دارد حرف ميزند تو اين هستي، تو اين هستي، تو اين هستي، تو اين هستي، تو اين هستي، اين اول همان خطبههاي نهج البلاغه اين ديگر براي فهميدن زيد و عمرو که نيست، خطبهها مرزش کاملاً جداست، خطابه براي فهميدن مردم که اين چنين باشيد، در جبههها اين چنين باشيد، نسبت به بيگانه اين چنين باشيد، دشمنان اين طور باشيد! اينها بله قابل فهم است. اين بيان نوراني حضرت که فرمود: «إِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا»، يک حرف متوسطي است که حضرت فرمود؛ اما آن بيان نوراني که در آخر نهج البلاغه است آن يک چيز ديگر است اين با کسي حرف نميزند که مخاطب بفهمد يا نفهمد! فرمود انسان جاني دارد دلي دارد که ظرف علم است، اين يک؛ اين را خيليها ميفهميم. فرمود اين با تمام ظرفهاي عالم فرق ميکند، يعني چه؟ چون مجرد است با مادّي فرق ميکند؟ اين را هم خيليها ميفهمند. فرمود تمام ظرفهاي عالم با آمدن مظروف جايشان تنگ ميشود؛ اما اين قلب که ظرف علم است چيزي است که هر اندازه مظروف بيايد نه کم ميشود، بلکه بر ظرفيت او اضافه ميشود: «كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ بِه»؛[25] فرمود شما در همه ظرفهاي عالم وقتي بررسي ميکنيد زماني و زميني، فرق نميکند، هر ظرفي داشته باشيد وقتي مظروف وارد آن ظرف شد يک مقدار جا را کم گرفت و اشغال کرد. اگر مساحتي، مدرسي، مسجدي ظرفيت هزار نفر را داشت، صد نفر آمدند ديگر آن ظرفيت هزار نفر را ندارد ظرفيت نهصد نفر را دارد. قاعده ظرف اين است: «كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ»، ظرف علم دو تا کار ميکند: يکي اينکه کم نميشود؛ ديگر اينکه نه تنها کم نميشود، بلکه زياد ميشود. اگر قلبي ظرفيت هزار مطلب داشت، شما صد مطلب به او آموختيد الآن ديگر ميتواند دو سه هزار مطلب را ياد بگيرد. الآن دانشآموزي که در دبستان رفته اين ميتواند ده تا مطلب ياد بگيرد وقتي ده تا مطلب يادش داديد در يک آينده نزديک صد تا مطلب ياد ميگيرد. وقتي صد تا مطلب يادش داديد هزار مطلب ياد ميگيرد.
«هاهنا امورٌ ثلاثه»: يک: بعضي از ظرفها وقتي مظروف آمدند جا را تنگ ميکنند، مثل ظرف زمان و زمين. دو: وقتي مظروف آمدند ظرف را کم نميکنند؛ اما زياد هم نميکنند. سه: وقتي مظروف آمد اين ظرفيت ظرف را اضافه ميکند، اين حرف علي است. اين با آن خيلي فرق ميکند.
شما در اين دعاي نوراني «افتتاح» ماه مبارک رمضان که «لَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطَاءِ إِلَّا جُوداً وَ كَرَماً»،[26] شما اين را بخوانيد يعني چه؟ آيات و روايات متعددي هم هست که او هر چه بدهد کم نميشود، چون مخزنش نامتناهي است اين مقدار را ميفهميم. هر چه بدهد کم نميشود، چون کَرمش نامتناهي نِعَمش بيپايان است. «هيچ خواهنده از اين در نرود بيمقصود»،[27] اين معنا را ميفهميم. وقتي نامتناهي شد هر چه ببخشد که ديگر کم نميشود. اما اين دعاي نوراني نميگويد هر چه ببخشد کم نميشود، ميگويد هر چه ببخشد جودش بيشتر ميشود «لَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطَاءِ إِلَّا جُوداً وَ كَرَماً»؛ يعني هر چه ببخشد جودش بيشتر ميشود، کجا بيشتر ميشود؟ در مخزن بيشتر ميشود؟ آنکه نامتناهي است نامتناهي که کم و بيش ندارد. کجا بيشتر ميشود؟ حالا معلوم شد که بعضي از دعاها از «لَا تَنْقُض»[28] غنيتر و قويتر و علميتر است!؟ شما اين را حلّ کنيد! اين با بناي عقلا و فهم عرف و اينها که نميشود. حساب دست شما باشد! بحث در اين نيست که او هر چه داد کم نميآورد، بحث در مخزن نيست؛ بحث در جود خارجي است. فرمود هر چه بدهد، بيشتر ميدهد. هر چه به کسي داد، اين کثرت جود باعث ميشود که جودش بيشتر بشود نسبت به اين شخص، «لَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطَاءِ إِلَّا جُوداً وَ كَرَماً»، چرا؟ اين بازگشتش به همان بيان نوراني حضرت امير است. اگر ذات اقدس الهي ده مطلب علمي را به يک زيد داد، اين ظرفيتش بيشتر ميشود، قابليتش بيشتر ميشود، سؤال تکويني او بيشتر ميشود و خدا هيچ سائلي را از درش محروم نميکند، به او اضافه ميدهد، چون اضافه داد، ظرفيت او بيشتر ميشود، سؤال او بيشتر ميشود او اضافه ميدهد. جود او بيشتر ميشود نه مخزنش. پس ميشود انسان با يک لحظه يک ميليون مطلب را بفهمد، کار وجود مبارک حضرت امير، حالا ما خودمان را که نبايد بسنجيم، ما خودمان هميني هستيم که هستيم! وجود مبارک حضرت امير در جواب اين سؤال که وجود مبارک پيغمبر(صلوات الله عليهما) به شما چه گفت؟ فرمود مطلبي فرمود که از آن يک در باز ميشود، از آن در، هزار در باز ميشود، از هر دري هزار در. آن روز کلمه ميليون که مطرح نبود، اگر کسي ميخواست از ميليون سخن بگويد ميگفت: «الف، الف»؛ لذا در مبالغهها ميگفتند فلان کس را رها کنيد او «الف، الف» ميگويد، چون آن روز رقم ميليون مطرح نبود. فرمود اين بياني که پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «عَلَّمَنِي أَلْفَ بَابٍ مِنَ الْعِلْمِ فُتِحَ لِي مِنْ كُلِّ بَابٍ أَلْفُ بَاب»؛[29] يعني يک ميليون مطلب را اينجا به من آموخت پس ميشود. حالا ما خودمان را که نبايد قياس بکنيم.
غرض آن است که ظرف دل با ظروف ديگر در سه جهت فرق دارد: «كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ» ما ميتوانيم اين چنين باشيم، چرا نباشيم. اميدواريم ذات اقدس الهي همه را از اين فيض برخوردار کند.