درس تفسیر آیت الله جوادی

96/02/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 46 تا 55 سوره قمر

﴿بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السَّاعَةُ أَدْهي‌ وَ أَمَرُّ (46) إِنَّ الْمُجْرِمينَ في‌ ضَلالٍ وَ سُعُرٍ (47) يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلي‌ وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ (48) إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ (49) وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ (50) وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (51) وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ (52) وَ كُلُّ صَغيرٍ وَ كَبيرٍ مُسْتَطَرٌ (53) إِنَّ الْمُتَّقينَ في‌ جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ (54) في‌ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ (55)﴾

در بخش پاياني سوره مبارکه «قمر» که در مکه نازل شد، چند قانون کلّي را بيان کردند؛ يکي از آن قوانين کلّي اين است که بين صنعت و خلقت فرق است، صنعت از هر نظر تابع قانون است و خلقت از هر نظر متبوع قانون.

بيان مطلب اين است که يک صنعتگر چه در آسمان چه در زمين بخواهد کاري انجام بدهد، چه کار دريايي چه کار زميني چه کار فضايي چه کار سمائي، اين از موادّي بايد استفاده کند. به هر حال هر مادّه‌اي يک قدرت، يک استحکام و يک اثر مخصوص به خودش را دارد. اين صنعتگر اگر بخواهد از موادّ دريايي يا صحرايي و يا فضايي يا سمائي بهره بگيرد، تابع آن مادّه است. او اگر بخواهد از آهن کار بگيرد، به اندازه قدرت آهن کار مي‌گيرد. اگر بخواهد از چوب بهره بگيرد به اندازه چوب بهره مي‌گيرد. صنعت، تابع قانون است. اگر از بتون، از سنگ، از آهن، از چوب، از آب، از هوا بخواهد کمک بگيرد، تابع اينهاست و خلقت، متبوع اينهاست، چون قبلاً چيزي نبود تا ذات اقدس الهي از آنها عالم را بسازد «لا من شیء» ساخت، کار خدا ابداع و نوآوری است. پس صنعت در بخش علل مادّي، تابع قانون است و خلقت در بخش علل مادّي، متبوع قانون است او هر نحو که زمين را آفريد زمين اثر دارد، هر طوری که هوا را آفريد و هر طوری که دريا را آفريد. از نظر علل فاعلي و غايي هم صنعت، از نظر مبدأ فاعلي و مبدأ غايي، تابع قانون است. هر صنعتي يک صنعتگر خاص دارد و يک منظور مخصوص. هر صنعتگري نمي‌تواند اين کار را انجام بدهد، يک صانع مخصوص لازم دارد و هر مصنوعي هم به درد هر کار نمي‌خورد، بلکه به درد يک کار مخصوص مي‌خورد. يک قانون پيش‌نوشته ثابتي در عالم هست که اين کار از فلان شخص از فلان قدرتمند ساخته است، نه هر کسي. فلان کار براي فلان هدف است، نه براي اهداف ديگر. پس از نظر علل اربع؛ يعني مادّي و صوري و فاعلي و غايي صنعت تابع قانون است؛ اما خلقت الهي، متبوع قانون است. ما يک قانون نوشته‌اي در عالم نداريم که ـ معاذالله ـ ذات اقدس الهي تابع آن قانون باشد کار انجام بدهد. او زمين را مي‌آفريند «لا من شیء»، نه از اشيايي که قبلاً موجود بودند زمين را خلق می‌کند. اين از بيانات نوراني صديقه کبري(سلام الله عليها) در همان خطبه علمي و دقيق و فلسفي فدکيه است که در همان آغاز مي‌فرمايد: «خلق الاشياء لا من شیء»،[1] در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) هم در بعضي از خطبه‌ها که مرحوم کليني از آن خيلی به عظمت نام مي‌برد، فرمود: «خلق الاشياء لا من شیء»،[2] اگر کار خدا نوآوري است، چيزي در عالم نيست که فعل خدا تابع آن باشد از نظر مبدأ مادّي و صوري. مبدأ فاعلي که خودش است، مبدأ غائي اگر هدف به فعل برگردد آن منافع فراواني است که خداي سبحان طرزي اين امور را ايجاد مي‌کند که آن منافع بر آن مترتّب بشود، چون حکيم است و از جهت اينکه خودش غني محض است، نيازي به هيچ ندارد، پس کار خدا متبوعِ قانون است؛ ما قانون را از کار خدا مي‌گيريم. ديگران يعني بشر قانون را از کار خدا مي‌گيرد. ما الآن مي‌خواهيم بگوييم فلان چيز عدل است يا فلان چيز ظلم، يعني چه؟ يعني ذات اقدس الهي که مثلاً «الف» را آفريد، «الف» آثاري دارد که حفظ آن آثار مي‌شود عدل، گرفتن آن آثار و حقوق از «الف» مي‌شود ظلم. پس ما عدل و ظلم را از کار خدا مي‌گيريم؛ اما کار خدا متبوع عدل است؛ يعني اشيا را مي‌آفريند، براي هر شيئي آثار قرار مي‌دهد، لوازم قرار مي‌دهد، منافع قرار مي‌دهد، آن وقت مي‌شود حقِ آن اشيا، چون کار خدا متبوع قانون است نه تابع، کار مخلوق، تابع قانون است؛ لذا ذات اقدس الهي ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾؛ لذا غير خدا ﴿وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾ آنها مسئول هستند، چرا؟ براي اينکه نه اينکه سؤال از خدا بد است، سؤال از خدا محال است. ما چه چيزي را سؤال بکنيم؟ از خدا سؤال بکنيم که زمين را چرا از فلان چيز خلق کردي از فلان چيز خلق نکردي؟ چيزي در عالم نبود! زمين را چرا اين طور مهندسي کردي، آن طور مهندسي نکردي؟ قانوني در عالم نبود، شيئي در عالم نبود؛ لذا اينکه در سوره مبارکه «انبياء» که فرمود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾، آيه 23 سوره مبارکه «انبياء» ناظر به اين است، فرمود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾ ديگران تابع قانون‌اند و ذات اقدس الهي فعل او منشأ پيدايش قانون است. اما از آن جهت که حکيم است، همه افعال او داراي منافع، اهداف عُقلايي، عدل محض و مانند آن است؛ لذا خود قرآن کريم در سه بخش که بخش سوم جامع و سايه‌افکن بخش اوّل و دوم است، علل اشيا را ذکر مي‌کند، مي‌فرمايد فلان گروه را ما به دوزخ برديم، چون گناه کردند، فلان گروه را به بهشت برديم، چون اطاعت کردند، کارها را معلَّل مي‌کند، ﴿بِما كانُوا يَكْفُرُونَ﴾[3] يا ﴿كانُوا يَتَّقُونَ﴾،[4] اينها را معلَّل مي‌کند و گاهي علّت اين کارها را اسماي حُسناي خود ذکر مي‌کند که ﴿إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ﴾،[5] چون ذات اقدس الهي اين کمال را دارد، برابر اين کمال توّاب و توبه‌پذير است، برابر اين کمال، غفور است، برابر اين کمال، رئوف است. اين دو گونه از تعليل است که گاهي به افعال مردم تعليل مي‌کند، گاهي به اسماي حُسناي خود بازگشت آن به اين است که ذات اقدس الهي چون عادل و عدل محض است، کيفر تبهکاران را به آنها خواهد داد و حق مظلوم را از ظالم خواهد گرفت و چون رئوف و مهربان است توبه توّابان را مي‌پذيرد، جامع همه اين مسائل تعليلي، اين آيه‌اي که در بخش پايانی سوره مبارکه «قمر» است که ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَر﴾،[6] تأمين کننده است؛ يعني هر چيزي براي ما نظم خاصي دارد.

در بعضي از روايات که مرحوم صدر المتألهين در شرح اصول کافي آن روايات را نقل کرد، کلمه «مهندس» بر ذات اقدس الهي اطلاق شده است که قبلاً هم اين بحث گذشت، مهندس عربي نيست، هندسه عربي نيست، اين هندسه معرّب «أنْدَزهْ» است که «أنْدَزهْ» مخفّف اندازه است، اصل آن فارسي است اين اندازه با تخفيف مي‌شود «أنْدَزهْ»، تعريب مي‌شود، مي‌شود هندسه و فاعل و فعل و امثال آن از آن ساخته مي‌شود، مي‌گوييم «هَنْدَسَ، يُهَنْدِسُ، مُهَندِّس»؛ وگرنه اين ريشه عربي ندارد. در بعضي از روايات ذات اقدس الهي به عنوان مهندّسِ کلّ هستي وصف شده است.

فرمود: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَر﴾، اما کارهاي همه ‌بشر مضبوط است و آنچه را که اينها ذکر کردند، تمام اعمال ايشان ريز و درشت اعمال ايشان نوشته است، مکتوب است که بعد مي‌فرمايد: ﴿وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ﴾؛ هر چه که اينها کار کردند، چه کارهاي بد چه کارهاي خوب چه کارهاي کوچک چه کارهاي بزرگ اينها در نامه‌ها نوشته است که فرمود: ﴿وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً﴾،[7] نزد شما ﴿كِراماً كاتِبينَ ٭ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ﴾،[8] ﴿ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْه ‌رَقيبٌ عَتيدٌ﴾،[9] همه اينها را مي‌نگارند و مي‌نويسند و ثبت مي‌کنند و محفوظ است؛ اما کارهاي خود ذات اقدس الهي که بر اساس تقدير و اندازه است، آن در سوره مبارکه «حجر» بيان شده. در سوره مبارکه «حجر» فرمود هر چيزي را که ذات اقدس الهي تنظيم مي‌کند، اين در خزينه الهي ثبت شده است؛ آيه 21 سوره مبارکه «حجر» اين است: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ‌﴾، از اينکه خزائن را به جمع ذکر کرد، نفرمود: «خزينته» معلوم مي‌شود که هر چيزي در چند مخزن الهي با حفظِ مرتبه آن مراتب، جاسازي شده است، نفرمود: «إن من شیء الا عندنا خزينته» معلوم مي‌شود هر چيزي خزائني دارد، مدبّرات امر فرشته‌هاي مخصوص هر کدام مسئول بخشي از اين خزائن خواهند بود.

بنابراين اساس کار اين است که ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾، معناي آن اين نيست که او هر کاري بکند آزاد است، بلکه معناي آن اين است که اصلاً قانوني نيست تا ما در برابر قانون قرار بگيريم، کار خدا را با قانون بسنجيم بگوييم که چرا فلان کار را کردي، فلان کار را نکردي؟ در عدم محض قانوني نيست تا ما بگوييم چرا اين کار را کردي، چرا آن کار را نکردي؛ البته وقتي ذات اقدس الهي با اسماي حُسنايش شناخته مي‌شود، چون حکيم محض است جز خير و حق و عدل چيزي از او صادر نمي‌شود، آن تفاوت مهمي که ائمه(عليهم السلام) به ما آموختند تا از خطر تفويض نجات پيدا کنيم، اين است که آنها در اثر دور بودن از مکتب وحي اهل بيت ـ معاذالله ـ مي‌گويند خدا بايد چنين کاري بکند که «يجب علي الله» است، اما اماميه مي‌گويد که «يجب عن الله» است، نه «يجب علي الله». ما يقين داريم خداي حکيمِ محض جز خير نمي‌کند، جز خير از او صادر نمي‌شود، نه اينکه نبايد چنين کاري خلاف بکند يا بايد چنين کاري بکند! ما يک قانون نوشته ثابت شده از پيش تعيين شده نداريم که ـ معاذالله ـ بر خدا حاکم باشد. ما همه قوانين را از فعل خدا انتزاع مي‌کنيم. فلان چيز بد است، چرا؟ براي اينکه فلان چيز ضرر دارد، همين! فلان چيز ظلم است، چرا؟ براي اينکه حق او را دارند از او مي‌گيرند. قانون را چه قانون فلسفي چه قانون کلامي چه قانون رياضي چه قانون فقهي، همه اين قوانين و علوم از فعل خدا به دست مي‌آيد، نه اينکه ما قانوني قبلاً داشته باشيم که ـ معاذالله ـ خدا کارهاي خودش را مجبور باشد برابر آن قانون انجام بدهد؛ لذا ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ يعني فرض ندارد، از چه چيزی مي‌خواهيد سؤال بکنيد؟ از ماده سؤال بکنيد، قبلاً ماده‌اي نبود. از فاعل و غايت سؤال بکنيد، غير از خود او که ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ﴾[10] است کسي ديگر نيست؛ لذا سؤال فرض ندارد، نه اينکه شما اين کار را نهي بکنيد، بگوييد اين کار را نکن، اين سؤال را نکن، سؤال فرض ندارد اگر کسي موضوع را خوب ترسيم بکند. پرسش: ...؟ پاسخ: ما تمام قوانين ثابت و سيّار را از فعل او مي‌گيريم، از فعل تجريدي او قانون تدريجي مي‌گيريم، مي‌گوييم فلان چيز تاريخ مصرف آن گذشته است يا مي‌گذرد. از فعل ثابت او قوانين ثابت را انتزاع مي‌کنيم، مي‌گوييم چنين چيزي ثابت است.

بنابراين چون ذات اقدس الهي دو نوع فعل دارد؛ هم فعلي دارد که مربوط به ليل و نهار است و گذراست هم فعل ثابتي دارد هم ‌﴿ما عِنْدَكُمْ﴾[11] دارد هم ﴿ما عِنْدَ اللَّهِ﴾[12] دارد، هم «ما عندکم فان» دارد هم﴿ما عِنْدَ اللَّهِ باق﴾[13] دارد، ما قوانين متغيرِ زوال‌پذير را از فعل زوال‌پذير خدا انتزاع مي‌کنيم، قوانين ثابت غير زوال‌پذير را از فعل ثابت غير زوال‌پذير ذات اقدس الهي انتزاع مي‌کنيم. عمده آن است که ما در جريان امر خدا که فرمود: ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ﴾، در مسئله معاد در مسئله معراج، با يک دشواري روبه‌رو هستيم؛ يعني تصوّر آن براي ما سخت است. سرّش اين است که ما همه اين درس و بحث‌هايمان را بيرون از معرفت نفس مي‌خواهيم حاصل کنيم. سري به درونمان نمي‌زنيم که خود ما يک روح مجرّدي داريم، يک قوس صعود و نزولي داريم، يک عرش و فرشي داريم، يک زمان و بي‌زمان داريم، يک مکان و بي‌مکان داريم، اگر در بخش‌هاي معرفت نفس اينها برايمان حلّ بشود، ما اين که فرمود کلّ جهان دنيا را برمي‌داريم، هم «کِي» گرفته مي‌شود هم کجا گرفته مي‌شود، وارد در منطقه‌اي در نفخ صور مي‌شويد که نه «کِي» در آن‌جاست نه کجا، نه زمان در آن‌جاست نه مکان؛ اگر ما خودمان در اين معرفت نفس خودمان، يک مقدار بيشتر کار بکنيم، تصوّر اين مسائل براي ما آسان است.

در جريان امر معاد و اصولاً امور کلّي که خود ذات اقدس الهي بخواهد مي‌فرمايد: ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ﴾، اين يک مطلب؛ که تأنيث آن شايد به مناسب کلمه «کُن» باشد. فرمود کار ما خطاب ما مخاطب‌آفرين است. فرق ما و شما اين است که خطاب شما فرع مخاطب است، خطاب ما مخاطب‌آفرين است. ما اگر بخواهيم به کسي خطاب بکنيم تا مخاطب وجود نداشته باشد که نمي‌توانيم خطاب بکنيم؛ اما ذات اقدس الهي خطابش اصل است مخاطب فرع؛ مخاطب‌آفرين است، ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون﴾.[14] اين «کُن» خطاب است خطاب به کيست؟ مخاطبي در کار نيست. آن «يکون» با «فاء» تفريع، متفرّع بر اين خطاب است؛ يعني مخاطب با خطاب ايجاد مي‌شود؛ اما ما که برابر صنعت کار مي‌کنيم، خطاب ما فرع بر مخاطب است ما يک کسي که موجود است خطاب مي‌کنيم. پس کار ذات اقدس الهي با کلمه «کُن» ثابت مي‌شود؛ اما اين «کُن» زمان‌بردار نيست، پس ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ﴾، يک بار که گفتيم حاصل مي‌شود، ديگر لازم به تکرار و دو بار و سه بار نيست، اين يک؛ ﴿كَلَمْحِ الْبَصَرِ﴾[15] است، خيلي سريع انجام مي‌گيرد، اين دو؛ چون يکباره مؤثر است، ما نيازي به تکرار نداريم که زمان‌بر باشد، چون تمام تأثير را داراست يکجا اثر مي‌کند ﴿كَلَمْحِ الْبَصَرِ﴾، آن‌که در سوره مبارکه «نحل» دارد: ﴿أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾[16] که ديگر زمان نيست. ما از اينکه چگونه مي‌شود کلّ بساط عالم برچيده مي‌شود در نفخ صور که ﴿دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا﴾،[17] يا ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَت‌﴾[18] يا ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ﴾[19] کلّ اين صحنه دفعتاً برچيده مي‌شود، اين کلّ صحنه برچيده مي‌شود، به هر حال آسمان و زمين که برچيده شد، زميني نيست تا دور شمس حرکت کند شب و روز پيدا بشود. پس زمان برچيده مي‌شود ما دفعتاً وارد منطقه‌اي مي‌شويم که نه زمان دارد نه زمين. حالا برهان اين مسئله چيست؟ کدام آيه دلالت دارد؟ فاصله نفخ صور اوّل و دوم چيست؟ بخش از اين مطالب گذشت؛ اما اصلاً تصور اين مطلب که چگونه مي‌شود يک سلسله موجود متزمن و متمکن دفعتاً بشوند لازمان و لامکان. اين را اگر ما با معرفت نفس انس داشته باشيم، مي‌بينيم براي ما قابل حلّ است. ما يک سلسله مطلقات را درک مي‌کنيم، ما مطلق داريم و کلّي که فرق اينها کاملاً بايد روشن بشود که کلّي، کلّي است و مطلق، مطلق است و هيچ ارتباطي هم بين مطلق و کلّي نيست، هم مطلق مجرّد است هم کلّي. وقتي که ما اينها را مي‌بينيم با ابزار مادي مي‌بينيم، اينها زمان و زمين دارند. وقتي به محدوده وهم و خيال مي‌آوريم، چون جزئي هستند گرچه مادّه ندارند، ولي مقدار دارند. اما وقتي به مقام کلّي مطلق مي‌رسيم، مي‌گوييم آب، يا «کلّ شیء»، شیء مطلق است، «کل شیء» کلّي است، اينها را مي‌گوييم، اينها نه زمان دارند نه زمين. «الشیء» را که ما مي‌فهميم اين نه شرقي است نه غربي، نه گذشته است نه ماضي است نه مستقبل، اين هر جا باشد شیء است. پس نه محدود به أزمنه است نه محدود به أمکنه. اين شیء را که ما مي‌فهميم چه کسي مي‌فهمد؟ روح ما. روح ما اگر در يک محدوده زمان و زمين باشد که نمي‌تواند بي‌زمان و زمين را درک کند، ما مطلق را درک مي‌کنيم، کلّي را درک مي‌کنيم، اينها به هيچ وجه ماده ندارند، مقدار ندارند، مجرد هستند. روحي که اينها را درک مي‌کند يقيناً مجرد است، اين برای تصوّرات. قضاياي تصديقيِ رياضي، فلسفي اينهايي که ما درک مي‌کنيم، مي‌گوييم «کلّ شیء فله سبب»، «کلّ شیء فله هدف» اين قضايايي که به نحو قضيه شخصيه نيست، به نحو قضيه خارجيه نيست، به نحو قضيه حقيقيه است، اينها قضاياي کلّي است که ما درک مي‌کنيم، چون اينها موجود مجرد هستند نفْسي که اينها را درک مي‌کند آن قلّه نفْس مجرد است، اين يک مرحله.

ما روزانه صعود و نزول داريم، اين دو قوس را داريم طي مي‌کنيم، روزانه مي‌بينيد درس و بحثي که داريم، وارد جلسه درس که مي‌شويم، آهنگ‌هايي را مي‌شنويم اين مادي است، در جايي مي‌نشينيم مادي است، در زماني اين حرف‌ها را مي‌شنويم مادي است و اين حرف‌ها و اين آهنگ‌ها با اين رهآوردهايي که دارند، وارد وهم و خيال ما مي‌شوند، اينها گرچه مادي نيستند ولي مقدار دارند. ولي تجزيه و تحليل مي‌کنيم به يک قانون کلّي مي‌رسيم که «العدل حسنٌ»، اين «العدل حسنٌ» نه نژادي دارد، نه زماني دارد، نه زميني دارد، نه شرقي است نه غربي، نمي‌شود گفت عدل در فلان جا حسن است، در فلان جا حسن نيست، اين «العدل حسنٌ»، «الظلم قبيحٌ» اينها قوانين کلّي است يا قوانين مطلق است. ما از پايين آمديم بالا دفعتاً اينها را درک کرديم، ما تا آن‌جا که حرف مي‌زنيم حرف مي‌شنويم تاريخ دارد، تا آن‌جا که مي‌نشينيم مي‌گوييم زمان و مکان دارد؛ اما وقتي اين قانون را فهميديم «العدل حسنٌ»، اين «العدل حسنٌ» نه در اين زمان است نه در اين زمين. پس ما مي‌شود ما دفعتاً از زمان و زمين بگذريم به جايي برسيم که آن زماني و مکاني نيست. نمي‌شود گفت که اين «العدل حسنٌ» تاريخش «کي» است! تاريخ‌بردار نيست مي‌شود گفت که «کي» بحث کرديد، در کجا بحث کرديد به اينجا رسيديد، اين زمان و مکان دارد؛ اما اين قانون زمان و مکان ندارد. ما رسيديم به جايي که زمان و مکان ندارد. از کجا رسيديم؟ از همين امور متزمّن و متمکّن. پس مي‌شود انسان حرکت کند سفر کند از يک زمان و زمين‌دار به يک بي‌زمان و بي‌زمين. اگر گفتيم «العدل حسنٌ» اگر گفتيم «الخير کذا» اگر گفتيم «الظلم قبيحٌ» اگر گفتيم «الصدق حسنٌ» اينها قضاياي کلّي است، نه مخصوص به قوم است نه مخصوص به تاريخ است، نه تاريخ گذشته دارد نه تاريخ آينده دارد، اگر با خودمان در اين قوس صعود و نزول، تجربه‌هاي مکرّر داشته باشيم براي ما ثابت مي‌شود که ما روزانه از منطقه زمان و زمين داريم عبور مي‌کنيم به بي‌زمان و زمين مي‌رسيم. وقتي هم که وارد زمان و زمين مي‌شويم؛ مثل استادي يک مطلب عميق علمي را حالا عقلي يا نقلي، اين قوانين کلّي را در ذهن خودش پرورانده تثبيت کرده، فلان قاعده فقهي را يا فلان قاعده اصولي را، يا فلان قاعده تفسيري را يا فلان قاعده رياضي را، اين قوانين که ثابت است بعد در ذهن خود ترسيم مي‌کند که من اين رساله را که مي‌خواهم بنويسم فارسي بنويسم يا عربي؟ به اين نتيجه مي‌رسد که مثلاً فارسي بنويسد، بعد فکر مي‌کند که من يک مقدمه ذکر بکنم، چند فصل ذکر بکنم، بعد يک نتيجه بگيرم، اينها را در ذهن خودش ترسيم مي‌کند، اينها شکل و مقدار دارند، آن وقت دست به قلم مي‌زند شروع مي‌کند به تدوين اين رساله، اين مي‌شود مادي. آن جايي که اين قانون عقلي در ذهن او ترسيم شده است اين نه «کي» داشت نه کجا. اين شيئي که داشت نه «کي» دارد نه کجا، وارد محدوده «کي» و کجا مي‌شود. پس ما روزانه با اين قوس صعود و نزول رابطه داريم؛ يعني از زمان گاهي پرواز مي‌کنيم بيرون مي‌آييم از مکان پرواز مي‌کنيم بيرون مي‌آييم، گاهي در قوس نزول وارد محدوده زمان و مکان خواهيم شد. پس مي‌شود که موجودي مادي باشد و طرزي از عالم ماده حرکت کند به عالم تجرّد بار يابد که اين انتقال از اين طرف زمان و مکان دارد، «کي» و کجا دارد که موجود است؛ اما وقتي بخواهد وارد آن دالان تجرد بشود نه «کي» دارد نه کجا. الآن نمي‌شود گفت شما اين «العدل حسن» کي هست و کجا هست؟ مي‌گويد اين «کي» و کجا ندارد. اما من فلان روز، در فلان مؤسسه، در فلان کتابخانه به اين قانون رسيده‌ام. اگر در فلان کتابخانه، در فلان پژوهشکده به فلان قانون رسيده‌ام، اين زمان و مکان دارد؛ اما و ورودش به محدوده اين قانون زمان و مکان ندارد، انسان به جايي مي‌رسد که مي‌گويد گذشته و حال يکسان است، آسمان و زمين يکسان است؛ آسمان بروي عدل حق است زمين باشي عدل حق است، ﴿وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِله وَ فِي الْأَرْضِ إِله‌﴾؛[20] اين دو مطلب يکي اينکه صنعت، تابع قانون است و خلقت، متبوع قانون، يکي اينکه نفس، مجرّد است و قوس صعود و نزول دارد؛ گاهي از «کي» و کجا پرواز مي‌کند، به بي‌کي و بي‌کجا مي‌رسد، گاهي از بي‌کي و بي‌کجا نزول و هبوط دارد، به «کي» و کجا مي‌رسد، اين کار روزانه ماست. پس اينکه ذات اقدس الهي به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ﴾، به اينها بگو ﴿ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[21] وقتي قيامت قيام مي‌کند نه تو مي‌ماني، نه سائل مي‌ماند، نه سؤال مي‌ماند ﴿ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، اين بار سنگين است، آسمان نمي‌تواند تحمل بکند، زمين نمي‌تواند تحمل بکند، سائل و مسئول نمي‌توانند تحمل بکنند دفعتاً بساط آنها برچيده مي‌شود، آن وقت زمان و مکان برچيده مي‌شود، «کي» و کجا ندارد، قيامت «کي» است، قيامت کجاست. همان طوري که نمي‌شود سؤال کرد «العدل حسنٌ» جايش کجاست؟ «الظلم قبيحٌ» کي به دنيا آمده؟ اين را نمي‌شود سؤال کرد. مائيم و قوانين مجرّد. پس ما خودمان در بخش عالي تجرّد روحمان، زمان و مکان نداريم، ما هر روز اين قوس صعود و نزول را داريم. اين است که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»،[22] ‌ خدا خدايي است که اوّلش عين آخر است آخرش عين اوّل است، نه ـ معاذالله ـ اين طور است که در يک بخش خدا اوّل باشد در بخشي ديگر خدا آخر باشد ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن﴾، اين از بيانات نوراني حضرت امير در نهج البلاغه است که «وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ [غَيْرُ بَاطِنٍ‌] بَاطِن‌»؛[23] ما ظاهري داريم، باطني داريم؛ اما خدا ظهورش عين بطون است، اين طور نيست که از جهتي ظاهر باشد از جهتي ديگر باطن، چون بسيط محض است مرکّب که نيست. اوّلش عين آخر است اين طور نيست که از يک جهت اول باشد از يک جهت آخر باشد. اين اسماي چهارگانه سوره مبارکه «حديد» از غرر آيات است: ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن﴾. اين که حضرت فرمود: «وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ [غَيْرُ بَاطِنٍ‌] بَاطِن‌»، هر اوّلي غير خدا، غير اوّل است، هر ظاهري غير خدا غير ظاهر است. خدا ظهورش عين بطون استّ اوّلش عين آخر است، اگر ما «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، خدا را مي‌شناسيم که «هو الآخر» است، «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، خدايي را که مي‌شناسيم «هو الآخر» است، آن «هو الآخر» يعني معاد، چون معاد سير اشياء به طرف الهي است ﴿إِلَي اللَّهِ تَصيرُ الْأُمُورُ﴾[24] است. اگر ﴿إِلَي اللَّهِ تَصيرُ الْأُمُورُ﴾، پس پايان همه اشيا لقاي خداست. در بخش پاياني همين سوره مبارکه «قمر» مي‌فرمايد که خيلي‌ها هستند که خدا را مشاهده مي‌کنند؛ البته در منطقه سوم. ذات اقدس الهي «بالقول المطلق ممتنع الشهود» است چه در دنيا چه در آخرت، چه براي انبيا چه براي اوليا، چون او بسيط است، يک؛ و نامتناهي است، دو؛ بسيط تجزيه‌پذير نيست که انسان يک بخش از آن را ببيند، بخشي ديگر را نبيند، چون نامتناهي است قدرت شهود ندارد؛ منتها هر چه که ببينيم؛ اسماي حُسناي اوست، ظهور اوست فيض اوست، ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[25] را داريم مي‌بينيم.

بنابراين اگر کسي خود را بشناسد، به مقداري که براي او وظيفه است بشناسد خدا را مي‌شناسد، معادش را هم مي‌شناسد. اين هم از بيانات نوراني حضرت امير در نهج است که ذات اقدس الهي «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَی تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ‌ وَاجِبِ‌ مَعْرِفَتِه‌»؛[26] فرمود نه خدا را آن طوري که هست مي‌شود شناخت، نه آن طوري که بايد بشناسند محجوب هستند. آن بخشي که بايد بشناسند بخش اسما و صفات و اينهاست او را کاملاً مي‌شناسند؛ هم عرفانش ممکن است هم برهان. درباره ذات حق تعالي ما مکلّف به برهان هستيم، نه عرفان. با برهان بله، ذات را ثابت مي‌کند، عدم تناهي را ثابت مي‌کند؛ اما اين ذاتي که مي‌گويد اين ذات خدا غير متناهي است، مفهوم است و برهان است و يقين حصولي مي‌آورد و ايمان هم به دنبال آن هست؛ اما اين ذات يک دانه «ذال» است و يک دانه «الف» است و يک دانه «تاء»، اين ذات به حمل اوّلي است مفهوم به حمل شايع است. اين غير متناهي غير متناهي به حمل اوّلي است، متناهي به حمل شايع است، ما ده‌ها مفهوم در ذهنمان داريم يکي از آن مفاهيم مفهوم غير متناهي است، ما با برهان مکلفيم به ما دستور دادند، استدلال کردند، بله ما استدلال مي‌کنيم، خدا هست بسيط است تا آن‌جا دلتان بخواهد برهان هست، بسيط هست، نامتناهي هست، همين هزار و يک اسمي که در «جوشن کبير» است، هزار و يک برهان است، همه اينها را بشر مي‌فهمد، برهان هم اقامه مي‌کند ما به شهود مکلّف نيستيم. اگر وجود مبارک حضرت امير مي‌فرمايد: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه»,[27] ما به شهود مکلف نيستيم، ما به فهم و برهان مکلف هستيم و وجود مبارک امير با اسماي حُسناي او با صفات علياي او که بخش سوم است ارتباط دارد.

 


[1] دلائل الإمامة، محمدبن جرير الطبری الشيعی، ص111.
[2] الكافي، الشيخ الکلينی، ج1، ص134، ط.الاسلامية.
[3] انعام/سوره6، آیه70.
[4] یونس/سوره10، آیه63.
[5] بقره/سوره2، آیه173.
[6] قمر/سوره54، آیه49.
[7] انعام/سوره6، آیه61.
[8] انفطار/سوره82، آیه11 و 12.
[9] ق/سوره50، آیه18.
[10] حدید/سوره57، آیه3.
[11] نحل/سوره16، آیه96.
[12] آل عمران/سوره3، آیه198.
[13] نحل/سوره16، آیه96.
[14] یس/سوره36، آیه82.
[15] نحل/سوره16، آیه77.
[16] نحل/سوره16، آیه77.
[17] فجر/سوره89، آیه21.
[18] تکویر/سوره81، آیه1.
[19] انبیاء/سوره21، آیه104.
[20] زخرف/سوره43، آیه84.
[21] اعراف/سوره7، آیه187.
[22] مصباح الشريعة، المنسوب للامام الصادق ع، ص13.
[23] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج5، ص157.
[24] شوری/سوره42، آیه53.
[25] نور/سوره24، آیه35.
[26] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج3، ص216.
[27] عيون الحكم و المواعظ، علی بن محمد الليثي الواسطی، ص415.