درس تفسیر آیت الله جوادی
96/01/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 1 تا 17 سوره قمر
﴿اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ (1) وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (2) وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ (3) وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فيهِ مُزْدَجَرٌ (4) حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ (5) فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلي شَيْءٍ نُكُرٍ (6) خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ (7) مُهْطِعينَ إِلَي الدَّاعِ يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ (8) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنا وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ (9) فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ (10) فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ (11) وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ (12) وَ حَمَلْناهُ عَلي ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (13) تَجْري بِأَعْيُنِنا جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ (14) وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (15) فَكَيْفَ كانَ عَذابي وَ نُذُرِ (16) وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (17)﴾
سوره مبارکه «قمر» که انذار آن بيش از تبذير آن است، اين در چند مورد ترجيعبندي دارد؛ بخشي از آيات الهي را با برهان ذکر ميکند، ميفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾، اين کتاب براي تذکره، آسان است؛ يعني مطلب آن خيلي آسان است، دلپذير است، سخت نيست، آسان است. آيا کسي هست که بفهمد و بپذيرد؟ ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾، اين را چند جا ذکر ميکند؛ هم قواعد کلّيه را ذکر ميکند، هم قصص انبياي مهم را مطرح ميکند. در بخشهايي وقتي قصّه پيامبري به پايان رسيد، ميفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾، اين ﴿فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾ خداي سبحان هم مثل «هَل مِن ناصِر»[1] است که انبيا دارند، ائمه دارند، آيا کسي هست که بپذيرد؟ قرآن کريم در عين حال که قول ثقيل است؛ يعني وزين است، آسان است. اين چهار مطلب را به مناسبتهايي قبلاً مطرح شد؛ اما در خصوص اين سوره اين چهار مطلب کنار هم بايد ذکر بشود: يکي اينکه قرآن ثقيل است؛ يعني وزين است، دوم اينکه سخت نيست، آسان است؛ سوم اينکه سُست نيست؛ چهارم اينکه دشوار نيست. اين امور اربعه به اين صورت است. از نظر محتوا وزين است، بيبرهان نيست، حرف بيدليل نيست، قصّه و افسانه و افيون و امثال آن نيست، ﴿إِنَّا سَنُلْقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلا﴾؛[2] حرف مُتقَن، حرف بابرهان، حرف بادليل، ثقيل است؛ يعني وزين است.
در قبال اين وزين بودن، فرمود اين سخيف نيست، تهيمغز نيست که ﴿وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذينَ﴾،[3] مبادا حرف سُست بزنيد. اين يک پيام رسمي است از زبان افلاطون و اينها که در اين کتابهاي منطقي چهارهزار سال اين دستور هست که اگر خواستيد با کسي رفيق باشيد، فکر کسي را، هوش کسي را آزمايش بکنيد به کسي خواستيد سِمَت بدهيد، در خلال اين گفتگو ناخداگاه يک حرف محالي را مطرح کنيد، يک قصّه محالي را مطرح کنيد، اگر او تصديق کرد، بفهميد که او اهل هيچ شأني نيست اگر او ساکت بود بفهميد که او لايق هيچ سِمَتي نيست؛ اما اگر فوراً اعتراض کرد که اين امر محال است، اين يعني چه؟ معلوم ميشود که او آدم باهوشي است، ميشود به او کار داد. حداقل چهارهزار سال است که اين حرف در کتابهاي فلسفه هست که افلاطون اين طور گفته، ارسطو اين طور گفته که اگر خواستيد به کسي سِمَت بدهيد کار بدهيد، ناخداگاه بدون اينکه بگويي من دارم امتحان ميکنم قصّهاي نقل کن، حرفي بزن که داخل آن محالي باشد، اگر او قبول کرد، يک؛ يا بيتفاوت بود، دو؛ معلوم ميشود عُرضه اين کار را ندارد. کسي که محال را نميتواند تشخيص بدهد، کسي که حرف سخيف را نميتواند تشخيص بدهد او اهل کاري نيست. فرمود قرآن حرف متقن است، بابرهان است، حرفي که وزين است بابرهان است قول ثقيل است؛ اما سخت نيست، براي اينکه با فطرت آشناست، با هويت ما، با حقيقت ما، اين يک حرف آشناي دلپذير است: ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ﴾؛ آسان است، در عين حال که وزين است. با اينکه وزين است، سخت نيست، دشوار نيست، آسان است. وزين است؛ يعني سُست نيست، اين سُستي در مقابل وزين بودن است. آسان است؛ يعني دلپذير است، فطرتپذير است، با هويت ما هماهنگ است، سخت نيست. «فهاهنا امور اربعه»: يک: وزين است؛ دو: سست نيست؛ سه: آسان است؛ چهار: سخت نيست. پس هيچ کسي نميتواند بگويد دين سخت است، قرآن سخت است. اگر اين حرفها حرفهاي تحميلي بود، بيبرهان بود، ما را وادار ميکردند که بپذيريم، مقلّدانه بپذيريم، بله سخت بود؛ اما اصل دين را انسان محقّقانه ميپذيرد. اگر هم خواست مقلّد باشد در تقليد، محقق است، در تقليد مقلد نيست؛ لذا اين نداي ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾،[4] در چند بخش اين سوره مبارکه «قمر» آمده است.
مطلب دوم همان تتمه شبهات مسئله شقّ قمر است؛ اين انشقاق قمر معناي آن اين نيست که هر شب خسوفي اتفاق ميافتد، معناي خسوف اين است که آن بخشي از ماه که در افق ما هست، اين يا روشن است يا سايه روي آن است. اگر سايه روي آن نباشد که ميبينيم، اگر سايه روي آن باشد ميشود خسوف. خسوف معناي آن اين نيست که ما همه ماه را چون نميبينيم بقيهاش منخسف است. آن بخش از ماه که در افق ما و روبهروي ماست، اين اگر ديده نشود در اثر سايه زمين، ميشود خسوف. اما ماه کروي است، زمين کروي است، اين حرکتهايي که هست گاهي گوشهاي از ماه در افق ماست، ميشود هلال. گاهي گوشهاي از ماه در افق ماست ميشود محاق. گاهي بخشي از ماه در افق ماست ميشود هفتم، يا بيستم به بعد. گاهي تمام چهره ماه روي افق ماست ميشود، شب چهارده و امثال آن. معناي خسوف اين نيست که ما ماه را نبينيم، معناي خسوف اين است که آن بخش از ماه که در افق ما هست روبهروي ما هست، اگر سايه زمين روي آن بيفتد ميشود خسوف.
اما جريان انشقاق قمر اين را گفتند در اوايل شب اتفاق افتاده است. چرا نديدند، يک؛ چرا رصدخانهها جواب نداد، دو؛ دو تا اشکال است. نديدند، براي اينکه زمين کروي است هنوز بخشي از شب فرا نرسيده؛ يعني آن قسمتهاي غرب هنوز شب نشده تا ماه را ببينند و ببينند منشق شده يا نه؟ در همان محدوده حجاز اتفاق افتاده خيلي هم که طول نکشيده است. بعضي از منطقهها هم ممکن است ابري بوده، بعضيها خواب بودند، بعضيها در اتاقشان بودند. غرض اين است که نديدن، دليلِ نبودن نيست، البته خيليها هم ديدند.
اما چرا رصدخانهها جواب نميدهد؟ آن روز در کره زمين هند رصدخانه داشت و بخشي از غربيها. داخله اين قسمتهاي حجاز و اينها رصدخانهاي نبود تا تشخيص بدهند. به هر تقدير نه دليلی بر استحاله انشقاق قمر است، چون محال عادي است نه محال عقلي؛ نه دليلي است بر عدم وقوع. ميماند اين مسئله که در قرآن کريم آمده که اگر ملّتي از پيغمبرشان معجزه بخواهند، آن پيغمبر معجزه بياورد و اينها ايمان نياورند ما عذاب ميکنيم، اين درست است. معجزهاي که اقتراحي باشد به اصطلاح قرآن کريم؛ يعني مردم پيشنهاد بدهند، بعد آن پيامبر خواسته آن مردم را به عرض الهي برساند، آنگاه آنها ايمان نياورند عذاب ميآيد بله! اما خيلي مسلّم نيست که اين «شقّ القمر» به خاطر پيشنهاد مردم بود. در بعضي از نقلهاست که خود حضرت ابتدائاً اين کار را کرده است، خيلي مسلّم نيست که اقتراحي باشد. ثانياً آيه حاکم بر اين مسئله اين است که وجود مبارک پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم) با انبياي ديگر فرق دارد، فرمود: ﴿وَ مَا كَانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾[5] آن يک اصل کلّي است بله، اصل کلّي است که اگر پيشنهاد و اقتراحي باشد و پيامبر آن عصر اجابت کند و آنها نپذيرند عذاب ميآيد؛ اما اين حاکم بر همه آن ادله است. فرمود خصيصه پيغمبر که ﴿رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾[6] است اين است. تا حضرت در بين مردم هست، آن عذاب الهي نظير خسف، نظير ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ﴾[7] اين گونه از عذابها نميآيد. بر اساس ﴿رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾ بودنِ وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) اين برای اين جهت است. فرمود دو چيز عامل رفع عذاب است: يکي وجود مبارک پيغمبر و يکي هم استغفار مردم است. در سوره مبارکه «انفال» فرمود: ﴿وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُون﴾ بعد از رحلت حضرت وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود که دو اَمان از طرف ذات اقدس الهي در روي زمين بود، يکي رحلت کرد؛ ديگري را مواظب باشيد،[8] اين ديگري استغفار شماست. آن امان اوّل که وجود مبارک حضرت بود رحلت کرد، امان دوم استغفار شماست اگر اين استغفار را هم رها کنيد ممکن است گرفتار عذاب الهي بشويد. پس اگر بعد از انشقاق، عذاب نيامد لوجهين است: يا براي اينکه مسلّم نيست که اين پيشنهاد از مردم بود، بلکه ممکن است خود پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) پيشنهاد داده باشد، ثانياً بر فرض اين يک پيشنهاد و معجزه اقتراحي باشد، در سوره مبارکه «انفال» فرمود که مادامي که پيغمبر ﴿رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾ در بين مردم است ما آن عذابهايي که براي امم ديگر ميفرستاديم آن را نميفرستيم. پرسش: با توجه به مطلبی که در خطبه قاصعه در ارتباط با شجره مطرح شده آن مطلب هم اقتراحی بود؟ پاسخ: درباره آن خطبه «قاصعه» که اقتراحي بود آيه 33 سوره مبارکه «انفال»: ﴿وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُون﴾ حاکم است. الآن بحث در جريان انشقاق قمر است نه کلّ معجزه. معجزهاي که درباره خطبه مبارکه «قاصعه» هست، آن به اقتراح بود؛ البته جواب آن همان آيه سوره مبارکه «انفال» است. پس آنچه مربوط به انشقاق قمر است اين است، معناي خسوف مشخص شد، انشقاق مشخص شد، شبهه مشخص است، اقتراحي بودن مشخص شد، حاکميت آيه 33 سوره مبارکه «انفال» هم مشخص شد.
مطلب ديگر اين است که همان طوري که در آيه پنج فرمود: ﴿حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ﴾، حالا يا استفهام انکاري است يا نفي است، امروز اگر تبليغ پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) اثر نکرد، فردا: ﴿فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعينَ﴾،[9] شفاعت هست، شافعين هستند، شفيع بايد مأذون باشد اهل بيت مأذون هستند؛ اما مشفوعٌله «مرتضي المذهب»[10] باشد، اينها چون «مرتضي المذهب» نيستند ﴿فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعينَ﴾، چون امروز ﴿فَما تُغْنِ النُّذُرُ﴾. امروز اين انذارها بياثر بود، فردا شفاعت شامل حال اينها نميشود. شفاعت هست، به دليل اينکه شافعين هستند، شفاعت نافع است، فرمود اينها از شفاعت شافعين بهره نميبرند، چون هر کس بخواهد شفاعت کند: ﴿لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلاَّ لِمَنْ أَذِنَ لَهُ﴾،[11] مشفوعٌله هم ﴿لا يشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضي﴾،[12] اگر مشفوعٌله «مرتضي المذهب» بود؛ يعني ديني داشت که خداپسند است که فرمود: ﴿رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِينا﴾،[13] اگر مشفوعٌله «مرتضي المذهب» بود و شفيع اهل بيت(عليهم السلام) بودند که مأذون هستند، آن شفاعت اثر دارد؛ اما امروز که ﴿فَما تُغْنِ النُّذُرُ﴾ شد، فردا ﴿فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعينَ﴾ است. پرسش: ...؟ پاسخ: غرض بايد برسد، اگر نرسيد اين شخص مستضعف است، حجت الهي که بالغ نشد، چون هر کس بخواهد گرفتار بشود چه در دنيا چه در آخرت، بر اثر بيّنه است: ﴿لِيَهْلِكَ مَن هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾[14] و اگر نرسد بله؛ اما اينجا ﴿حِكْمَةٌ بالِغَةٌ﴾؛ مشافهتاً وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) با اينها احتجاج ميکرد، گفتگو ميکرد، سؤالهاي اينها را جواب ميداد، همه حرفها را براي مشرکان مکه تبيين کرد؛ لذا فرمود: ﴿فَما تُغْنِ النُّذُرُ﴾. پرسش: در سوره «هود» درباره سه تن از انبيا، قوم انبيا سؤال از بيّنه میکنند، ولی قرآن نهی از بيّنه انبيا نمیکند فقط آن قوم را محکوم میکند؟ پاسخ: نه، براي اينکه آنها بيّنه را قبول نکردند. در بخشهايي دارد که ﴿فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ﴾،[15] در سوره مبارکه «صف» فرمود اينها عمداً عالماً و عارفاً کجراهه رفتند ما چه کار کنيم؟ اين اصلي کلّي است و حاکم بر همه ادله است، هيچ کسي را: ﴿ما كانَ اللهُ﴾ اين اصل کلّي است. عدل الهي اين است که تا کسي حجت الهي بر او تمام نشود خدا عذاب نميکند. اينها کفارِ مستضعف، معذّب نيستند، حالا اگر بخواهند از رحمت الهي برخوردار باشند در معاد مقداري فيض ببرند، آن ديگر به عنايت الهي است، ولي هيچ کسي قبل از قيام بيّنه معذّب نخواهد بود. گاهي به صورت دعوت است که فرمود: ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ﴾،[16] گاهي به صورت داعي مطلق است که معلوم نميکند که اين داعي کيست؟ حالا خود ذات اقدس الهي است بلاواسطه؟ يا مدبّرات امر هستند مع الواسطه؟ به هر حال مع الواسطه باشد يا بلاواسطه باشد ذيل تدبير الهي است. گاهي به صورت ندا است که فرمود: ﴿يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ﴾، آيه سوره مبارکه «ق» که قبلاً گذشت اين است: ﴿وَ اسْتَمِعْ يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَكانٍ قَريبٍ ٭ يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ﴾،[17] حالا اين ندا به صورت لفظ است به صورت کلمات و جملههاست يا همان صيحه بود و با يک تَشر زدن همه ميفهمند که بايد خارج بشوند، اين «علي وجوهٍ»؛ يا يک معناست به چند صورت بيان شده است، يا چند وجه دارد، اين دعوت چند حالت دارد: هم دعوت هست، هم ندا هست، هم صيحه است، تَشر زدن است که فرمود: ﴿يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ﴾.
بنابراين ندا هم نشانه آن است که دور است. اما حالا همه را خداي سبحان با صيحه يا با دعوت يا با ندا حاضر ميکند؟ يا بعضيها را با تشريفات بيشتر؟ از اين آيات سوره مبارکه «قمر» برنميآيد، چون اينجا ظاهرش اين است که اينها دعوت ميشوند ﴿إِلي شَيْءٍ نُكُرٍ﴾ چيزي که ناشناس است يا براي اينها خوشايند نيست، مؤمنان که اين چنين نيستند. اين معلوم ميشود که در سياق آيات عذاب است ﴿يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلي شَيْءٍ نُكُرٍ﴾، معلوم ميشود نسبت به کساني که اين حجت الهي را ديدند و ايمان نياوردند؛ وگرنه مؤمنين را بخواهند دعوت بکنند «الي شیء معروف» دعوت ميکنند نه ﴿إِلي شَيْءٍ نُكُرٍ﴾، اين بخشهايي از اين قسمتها بود که مربوط به انشقاق قمر، فرق انشقاق با خسوف قمر و کيفيت حاکميت آيه سوره مبارکه «انفال» بر اينها و مانند آن.
مطلب ديگر اين است که چون ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾،[18] خطوط کلّي دين يکي است و اگر اختلافي بين انبيا(عليهم السلام) است در آن منهج و شرعه است که ﴿جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾،[19] وگرنه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾، از گزارشي که از انبياي قبلي برميآيد، وقتي ميخواهد که بفرمايد فلان پيامبر در فلان منطقه رفت، مردم حرف او را قبول نکردند، گاهي ميفرمايد حرف او را قبول نکردند «کذّبوه»؛ گاهي ميفرمايد اينها همه انبيا را تکذيب کردند: ﴿لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلينَ﴾،[20] «المرسلين» اين جمع محلّيٰ به «الف» و «لام» اينها هنوز به منطقه حِجر نرفتند، حجر يک منطقه کوچکي بود. اينها بيش از يک پيامبر نداشتند، ديگر «المرسلين»ي براي اينها اعزام نشدند تا اينها تکذيب بکنند؛ اما حرف پيامبري که مبعوث شد براي اين منطقه، حرف همه انبياست. اگر کسي حرف اين پيامبر را ـ معاذالله ـ رد کرد، حرف همه انبيا را رد کرده است. اگر انبيا طوري هستند که ﴿مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ﴾؛[21] هر کسي آمد گفت ديگري راست ميگويد، تنها کسانياند که حرف يکديگر را تصديق ميکنند همين سلسله انبيا و اوليا هستند، ﴿مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ﴾. هر کسي که آمد گفت قبليها راست گفتند. اگر پيامبري به سرزميني مبعوث بشود مردم آن سرزمين حرف اين پيامبر را نپذيرند حرف همه انبيا را رد کردند. پس اگر در سوره «حجر» در جريان اصحاب حجر آمده فرموده: ﴿لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلينَ﴾، معناي آن اين نيست که اينها چند تا پيغمبر داشتند. در خيلي از آيات اين طور است که اينها حرف همه انبيا را تکذيب کردند، براي اينکه همه انبيا حرفشان يکي است. اين طور نيست که ـ معاذالله ـ اينها دو گونه حرف بزنند، همهشان از يک جا آمدند، از يک چيز خبر ميدهند، مردم را به يک چيز دعوت ميکنند؛ منتها در شرعه و منهاج اختلاف است. پس گاهي به صورت جمع است، گاهي به صورت مفرد و اما اين سياق، سياق تعذيب است که فرمود: ﴿إِلي شَيْءٍ نُكُرٍ﴾. آنها که مؤمنيناند با روح و ريحان محشور هستند، در بخش پاياني سوره مبارکه «واقعه» دارد که اما کسي که مقرّب بود: ﴿فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾،[22] آنها ديگر با اين هفت، هشت تلخی و سختي که در بحث ديروز گذشت، نيستند. ﴿شَيْءٍ﴾، ﴿نُكُرٍ﴾، ﴿خُشَّعاً﴾، اينها نيستند، ﴿يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ ٭ مُهْطِعينَ إِلَي الدَّاعِ﴾، اينها نيستند، براي اينکه دارد: ﴿يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ﴾، گاهي براي تأکيد ميفرمايد امروز سخت است، امروز آسان نيست. اين مطلب را در دو جمله که ميفرمايند، براي تثبيت و تأکيد امر است. سوره مبارکه «مدثّر» اين است: ﴿فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ ٭ فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسيرٌ﴾، با عُسرَت اين روز ميگذرد، يک؛ ﴿عَلَي الْكافِرينَ غَيْرُ يَسيرٍ﴾،[23] اين دو. عُسر را با نفي يُسر کنار هم که ذکر بکنند ميشود تکرار. فرمود: ﴿فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسيرٌ﴾؛ با عُسرت ميگذرد اين روز، يک؛ ﴿عَلَي الْكافِرينَ غَيْرُ يَسيرٍ﴾؛ يُسر ندارد، آساني داخل آن نيست، فقط سختي است. گاهي با اثبات عُسر، گاهي با نفي يُسر، گاهي با جمع بين اثبات عُسر و نفي يُسر قيامت را تبيين ميکند. اين سياق، سياق معذّبين است. آيه محل بحث سوره مبارکه «قمر» هم از همين سنخهاست. گاهي ميفرمايد يسير نيست، گاهي ميفرمايد که عسير است. حالا نمونههايي هم که ذکر ميکنند، از اينجا ﴿خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ﴾، يک نکته ادبي هست که اين چگونه «خُشَّع» هم جمع است «أبصار» هم جمع است؟ مثلاً بايد گفته ميشد «خاشعاً أبصارهم» يا «خاشعةً أبصارهم»، چه اينکه در بعضي از موارد اين طور تعبير شده که اوّلي مفرد است دومي جمع. اما اين دو تا هر دو جمع باشد خُشَّع باشد و ابصار باشد، گفتند اين بدل اشتمال است؛ يعني «بصرِ کلّ واحد خاشعاً» محشور ميشود. گاهي طوري است که ﴿لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ﴾؛[24] قدرت حرکت دادنِ مژه را ندارند، اين نشانه همان شدّت هراس است. اين ﴿لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ﴾، يا ﴿خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ﴾،[25] يا ﴿خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ﴾ اين است. انسان بُهتزده همين طور است، براي کسي که آن روز را در نظر نگرفته و براي آن روز زاد و توشه تهيه نکرده، همين گرفتاريها هست. ببينيد يک مختصر زلزله ميآيد انسان متحيّر است و مرگ را ما يک چيز آساني نبايد تعبير بکنيم. الآن چرا يک تکه گوشت دست ما را جدا بکنند درد ميآيد؟ حالا اگر تخدير بکنند در اتاق عمل ببرند بيهوش بکنند، بله راه ديگر است؛ اما حالا در حالت عادي يک مختصر سوزني، يک مختصر کارد يا چاقويي بخواهد مقداري از گوشت بدن گرفته بشود چرا دردمان ميآيد؟ براي اينکه عضو زندهاي را دارند بيجان ميکنند، مرگ يعني اين! از سر تا پا، از پا تا سر در حال حيات، اين روح را ميگيرند، اين مرگ چيست؟ خدا ميداند! هيچ دردي دشوارتر از درد مرگ نيست، اين تامه است. از مرگ به عنوان تامه ياد کردند، اين مثل سرطان و اينها نيست، چون سرطان اگر قابل تحمّل نبود آدم ميمُرد، درد سرطان را ميشود تحمل کرد؛ اما مرگ انسان زنده است، تخدير که نشده، از تمام اين ذرّات بدن اين روح را دارند جدا ميکنند. اگر عنايت الهي نباشد هماني که ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾[26] گفت، همان روح را قبض نکند با لطف خود قبض نکند، آن وقت چه در ميآيد؟ اين است که ميگويند هيچ حادثهاي تلختر از حادثه سکرات موت نيست، براي غيرمؤمن همين طور است. آن اگر قابل تحمل بود که انسان جان نميداد. اين است که براي آن انسان بايد خيلي زحمت بکشد و آماده باشد؛ نه بيراهه برود نه راه کسي را ببندد. اين «اذْكُرُوا هَادِمَ اللَّذَّاتِ»[27] براي همين است، فرمود مرگ را فراموش نکنيد، مرگ از بهترين عوامل پويايي و حرکت است. اينکه غرب خيال ميکند انسان قبرستان برود مرده را ببيند اين نوارهاي سياه را ببيند از کار ميماند، اينها خيال ميکنند مرگ پوسيدن است، مرگ آخر خط است؛ اما در اسلام اين مرگ، عالم پويايي است، ميگويد اين حادثه براي من هم هست و اوّلين چيزي که از من ميپرسند ميگويند: «عُمُرِكَ فِيمَا أَفْنَيْت»[28] مهمترين عامل حرکت و فعاليت شبانهروزي، ياد مرگ است. ما گاهي اسلامي حرف ميزنيم و غربي فکر ميکنيم، خيال ميکنيم مرگ و فاتحه رفتن و جلسه قبرستان رفتن و اينها آدم را سُست ميکند، اين طور نيست، بلکه مرگ بهترين واعظ است: «وَ كَفَی بِالْمَوْتِ وَاعِظاً»،[29] چون ميدانيم همين که رفتيم پا از پا حرکت نميکند، مگر اينکه سؤال ميکنند: «عمرک فيما أفنيت»؛ چه کار کردي؟ چه چيزي آوردي؟ انسان با دست پُر که بميرد هم روح و ريحان است هم به آساني جان ميدهد هم جواب نقد است، جواب نقد است.
غرض اين است که ما گاهي اسلامي حرف ميزنيم و غير اسلامي فکر ميکنيم، خيال ميکنيم قبرستان رفتن تشييع جنازه و جلسات فاتحه رفتن و اينها آدم را تخدير ميکند! «وَ كَفَی بِالْمَوْتِ وَاعِظاً». فرمود اينها نشان ميدهد که سياق، سياق عذاب است. ﴿خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ﴾، آن کسي که قبرش «رَوْضَةً مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّة»[30] است او ديگر ﴿جَرادٌ مُنْتَشِرٌ﴾ ندارد، اينکه ﴿خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ﴾ ندارد.
غرض اين است که دو تا راه باز است: آنهايي که خيال ميکنند مرگ پوسيدن است، قبرستان رفتن و مجلس فاتحه رفتن و نوارهاي مشکي ديدن و مسئله عذاب و اينها براي آنها تلخ است؛ اما براي ما که معتقديم مرگ هجرت است، مهمترين عامل پويايي ماست، هر کسي را که به ياد مرگ است اين وادارش ميکند که ميخواهد با دست پر بميرد «وَ كَفَی بِالْمَوْتِ وَاعِظاً» مکرّر گفتند به ياد مرگ باشيد، نه يعني آدم را تخدير ميکند، براي اينکه مرگ هم سخت است، چون يک وقت انسان را ميبرند اتاق عمل دست و پاي او را بيهوش ميکنند؛ مثلاً عضوش را قطع ميکنند، اما انسان زنده است، تخدير نشده است، از تمام بدن اين روح ميخواهد فاصله بگيرد، آن وقت چه در ميآيد فقط خدا ميداند، هيچ دردي به اندازه دردِ مرگ نيست. «اعاذنا الله من شرور انفسنا» فرمود اين برای آنها.
بعد از اينکه جريان حضرت را ذکر فرمود، فرمود: ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ﴾، حالا موعظه ميخواهند ذکر کنند، ﴿قَوْمُ نُوحٍ﴾؛ قوم نوح را مردم همه ميدانستند، هم طوفان يک امر عالمي بود يا مثلاً آن منطقه خاورميانه بود، هم در جريان مسيحيت مطرح بود هم در جريان کليميّت مطرح بود، جريان قوم نوح براي همه مطرح بود؛ البته جريان حضرت ابراهيم چون خود اينها وارث حضرت ابراهيم بودند خودشان را فرزندان ابراهيم خليل تلقّي ميکردند، جريان حضرت ابراهيم براي اينها مشخص بود؛ اما جريان حضرت نوح را در کتابهاي آسماني شنيدند. فرمود: ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ﴾؛ اينها تکذيب کردند، چه چيزي را تکذيب کردند؟ ﴿فَكَذَّبُوا عَبْدَنا﴾، آيا اين تکرار است؟ يا ناظر به آن کلّي و جزئي است؟ اينها اصل وحي و رسالت را که تکذيب بکنند، اصل توحيد را که تکذيب بکنند، حرف همه انبيا را تکذيب کردند. آن وقت اين دومي درباره خصوص حضرت نوح است: ﴿فَكَذَّبُوا عَبْدَنا﴾. اينکه فرمود: ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ﴾، اگر کسي پيامبري را تکذيب کند ميشود همه انبيا. اگر «الانبياء اخوة امهاتهم شتّي و دينهم واحد»[31] همين است. تنها کسي که برتر از انبياي ديگر حرف آورده، وجود مبارک پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم) است. شما ببينيد در قرآن همه جا ﴿مُصَدِّقاً﴾، ﴿مُصَدِّقاً﴾ مطرح است؛ اما نسبت به حضرت که رسيد ميفرمايد: ﴿وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾،[32] اين گذشته از تصديق که از آدم تا مسيح(سلام الله عليهم) همه انبيا حرف آنها درست است، خودش هيمنه دارد، هيمنه يعني سيطره. ﴿وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾ در قرآن که براي غير پيغمبر نيامده است، فرمود: ﴿وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾؛ لذا قرآن، مهيمن بر همه کتابهاست. وجود مبارک پيغمبر، مهيمن بر همه انبياست ﴿وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ﴾. اين مهيمن از اسماي حُسناي خداي سبحان است. مظهر تامّ آن وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است که هيمنه دارد. در حقيقت قرآن بر کتابهاي آسماني ديگر هيمنه دارد. فرمود اين دو تا تکذيب ميتواند تکرار نباشد: يکي تکذيب همه است؛ مثل ﴿وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلينَ﴾، ديگری تکذيب شخص پيغمبر است که فرمود: ﴿فَكَذَّبُوا عَبْدَنا﴾. بعد گفتند مجنون است، مجنون يک اصطلاح بود که ما در فارسي ميگوييم ديوانه، آنها ميگويند مجنون. ديوانه يعني ديوزده. اگر کسي را ديو بزند، اين ميشود ديوانه. آنها ميگويند که جن زده است، ميشود مجنون. اگر مجنون به معناي ديوانه است و ديوانه هم به اين معناست که ديو در او اثر کرده، يعني ديو او را زجر داده، او هم مزدجر به جن است؛ البته اينها با مؤمنين کاري ندارند و اين دعاي نوراني حضرت امير: «وَ اكْفِنِي شَرَّ الْجِنِ وَ الْإِنْسِ مِنْ أَعْدَائِي»[33] همين است که انسان اين دعا را بخواند، دفع ميکند هر گونه خطري را. آنها هم در داخل خودشان مسلمان دارد، کافر دارد، منافق دارد، مثل همين انسان هستند. انسان مسلمان کاري به کار ديگر ندارد، مؤمن کاري به کسي ندارد، کافرش و منافقش مزاحم ديگران هستند، آنها هم همين طور هستند. برخيها مزاحماند، برخيها مزاحم نيستند. اين دعاي «وَ اكْفِنِي شَرَّ الْجِنِ وَ الْإِنْسِ مِنْ أَعْدَائِي» هم براي دفع همين عذابهاست.
غرض اين است که ما در ادبيات فارسي ميگوييم: ديوانه؛ يعني ديو او را زد. آنها ميگويند: مجنون؛ يعني ـ معاذالله ـ جن در او اثر گذاشت. گاهي ميگويند که سخن از جن نيست، ﴿إِلاَّ اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا﴾،[34] سوره مبارکه «هود» اين آيه گذشت؛ يعني تو نسبت به بتهاي ما و آلهه ما بد گفتي، آنها هم در تو اثر گذاشتند اين فکر و عقل و هوش تو را از تو گرفتند. اين يک توهّم باطلي هم بود که آن گروه از وثنيها داشتند که ميگفتند: ﴿اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا﴾، اينها ميگفتند مجنون است. در تعبيرات ادبي فارسي ما ميگوييم که ديوانه. مزدجر است؛ يعني زجري که از ناحيه جن ـ معاذالله ـ به تو رسيده است، اين حرفهاي افسانهوار را ميزني.
غرض اين است که جن مثل انس منافق دارد، مسلمان دارد، همان طوري که منافقينِ انسان، کفار آسيب ميرسانند، آنها هم همين طور هستند و عدهاي هم در تحت تسخير وجود مبارک سليمان پيامبر بودند، خدمات فراواني کردند و سرعت سير هم داشتند و بهترين خدمت را هم در زمان سليمان داشتند اگر تسخير داشتند. آنها هم که الآن سؤالي دارند، مشکلات علمي دارند، خدمت حضرت ميرسند، سؤالات آنها را جواب ميدهند؛ اما آنهايي که مسلمان نيستند يا منافق هستند آنها حسابشان جداست.
فرمود: ﴿فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ﴾، وجود مبارک نوح با همه قدرتي که داشت، چون اين قدرت اينها به اذن خداست، صَرف اين قدرت هم بايد به اذن الهي باشد، به ذات اقدس الهی پناهنده شد عرض کرد خدايا! اينها غالباند، حرف مرا گوش نميدهند و شما بايد انتصار کني. هم نصرت بدهي، هم انتصار کني؛ انتصار يعني انتقام. اينکه فرمود اگر خدا ميخواهد ﴿وَ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لاَنتَصَرَ مِنْهُمْ﴾؛[35] «إنتصر»؛ يعني «إنتقم»؛ هم ميتواند نصرت بدهد، هم ميتواند انتقام بگيرد، فرمود خدايا انتقام بگير! در سوره مبارکه «نجم» که بحثش گذشت اين بود: ﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغي ٭ وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوي ٭ فَغَشَّاها ما غَشَّي﴾،[36] چرا اظلم بود؟ براي اينکه قوم عاد و ثمود به اين اندازه طغيان نداشتند، نُه قرن و نيم وجود مبارک نوح(سلام الله عليه) اينها را دعوت کرده و کسي نپذيرفت مگر يک گروه بسيار کم. نه اينکه عمر حضرت نُه قرن و نيم بود: ﴿إِلي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسينَ عاماً﴾،[37] 950 سال دعوت کرد، نه عمرش اين بود؛ البته عمرش قهراً بيش از اين بود؛ لذا قرآن کريم فرمود اين قوم نوح: ﴿إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغي﴾، از قوم فرعون و امثال آن ظالمتر و طاغيتر هستند، براي اينکه نُه قرن و نيم کم نيست و در تمام اين نُه قرن و نيم گروه کمي فرمايش حضرت نوح را پذيرفتند.