درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 27 تا 32 سوره نجم
﴿إِنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثي (27) وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً (28) فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا (29) ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي (30) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي (31) الَّذينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ في بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقي (32)﴾
سوره مبارکه «نجم» که در مکه نازل شد، بخش اوّل آن درباره تبيين معراج پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است، چون حضرت بعد از معراج، اين جريان را به مردم مکه اعلام کرد. آنها که مؤمن واقعي بودند، پذيرفتند و آنها که گرفتار جاهليت بودند تکذيب ميکردند. قرآن کريم اين را به خوبي تبيين کرده است، گرچه آن معارف بلند معراج براي توده مردم قابل حلّ نبود و همچنين قابل حلّ نيست؛ اما آن عناصر محوري آن را به خوبي تشريح کرد.
در جريان رؤيت چند مطلب را کنار هم ذکر کرد: اوّلاً خود رؤيت را مکرّر ذکر کرد، اصل رؤيت را؛ فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾، اين يک؛ ﴿أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري﴾، اين دو؛ خود اصل رؤيت را مکرّر ذکر کرد. دوم مرئي را مکرّر ذکر کرد که فرمود: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، معلوم ميشود آنچه را که ديد حداقل دو بار ديد. سوم توضيح داد که آنچه را که ديد چه بود؟ حالا يا يک بار يا دو بار، فرمود: ﴿لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري﴾، خود ذات نبود، آيات الهي بود. چهارم آدرس داد که کجا ديد؟ فرمود: ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾. پس اين اصول چهارگانه بايد محفوظ باشد: «اصل الرّؤية» به نحو تکرار ذکر شده است، فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي ٭ أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري﴾؛ «اصل الرّؤية» مکرّر ذکر شد. مرئي هم مکرّر ذکر شد، براي اينکه فرمود: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾؛ يعني آنچه را که ديد بار دوم هم ديد. مطلب سوم و اصل سوم اين است که آنچه را که ديد آيات الهي بود، خود ذات قابل ديدن نيست. مطلب چهارم آن است که آدرس داد که کجا ديد: ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾. پنجم اين است که آمد ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ را مشخص کرد: ﴿إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي﴾ که آن هم توضيحی لازم داشت و آن اين است که ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ که ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ است، آن بهشتي است که مستقر ميشود، اين پوشيده شد. «غشيت»، گاهي فوق نور است، گاهي دون نور. در بحثهاي قبلي هم در جريان «تحت الشّعاع» قرار گرفتن يا حالت خسوف قرار گرفتن قبلاً گذشت. ماه دو بار نورش به ما نميرسد: يک بار وقتي که خسوف است که زمين بين آفتاب و ماه فاصله باشد، نور شمس به زمين ميخورد، سايه زمين به جِرم قمر منتقل ميشود، اين معمولاً در شبهاي چهارده و پانزده و اينهاست که سايه زمين به صورت و چهره قمر ميخورد، ميگوييم ماه را ظلّ گرفته است، اين تعبير درستي است. بر خلاف جريان کسوف که زمين را ظلّ ميگيرد، ميگوييم آفتاب را ظلّ گرفته است! در جريان کسوف، آفتاب بالا قرار دارد، ماه بين آفتاب و زمين قرار دارد، آن چهره زمين که رو به آفتاب است شفاف است و سايه ماه به زمين ميخورد و زمين در سايه ماه قرار ميگيرد، زمين را ظلّ ميگيرد، ما ميگوييم آفتاب را ظلّ گرفته است. در اين حالت که نور به ما نميرسد، ما را ظلّ گرفته است و يعني زمين تاريک شده است، اين از بحث بيرون است؛ اما آنجا که زمين بين آفتاب و ماه فاصله است؛ مثلاً شب چهارده، آفتاب آن قسمت زمين است، آنجا که روز است و سايه زمين ميخورد به جِرم ماه، ماه را ظلّ ميگيرد، اين ماه ديگر نور ندارد؛ اين يک بار. وقتي هم که در هلال است، ماه در کنار شمس قرار ميگيرد، تمام نورانيت شمس را دريافت ميکند، در اين حال هم نور ماه به ما نميرسد؛ يعني ما ماه را نميبينيم. پس ما دو وقت ماه را نميبينيم: يک وقت آنجا که غرق نور است، «تحت الشّعاع» شمس است و نور شمس نميگذارد که ما آن را ببينيم. يک وقت که سايه زمين ميخورد روي ماه، ما ماه را نميبينيم. «غشيان، غشية» اينها دو گونه است: يک وقت ظلمت «غشية» ميکند، لذا آن شیء ميشود تاريک. يک وقت نور فراوان «غشية» ميکند، ديگر ما آن را نميبينيم. در همين سوره مبارکه «نجم» هر دو «غشيه» مطرح شده است. در جريان ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾، فرمود: ﴿إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي﴾، نور الهي آنچنان آن محدوده را روشن کرد که ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ با اينکه نوراني است اصلاً ديده نميشود.
در بخشهاي عذاب و ظلمت الهي در همين سوره مبارکه «نجم» آيه 53 و 54 اين است که ﴿وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوي ٭ فَغَشَّاها ما غَشَّي﴾؛ نظير ﴿وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي﴾ که ظلمت و تاريکي آن محدوده و آن منطقه را احاطه کرده است که به هيچ وجه ديده نميشود. پس دو وقت است يک شیء را نميبينيم: يک وقت آن وقتي است که ظلمت بر او چيره بشود يا آن وقتي است که «تحت الشّعاع» نور قوي قرار بگيرد. ﴿سِدْرَةِ﴾ به هر معنايي باشد که ميگويند هر برگي براي امتي است،[1] اين با همه نورانيت خود، وقتي مجلاي نور الهي قرار گرفت، کلاً پوشيده ميشود و ديگر از ﴿سِدْرَةِ﴾ خبري نيست.
فتحصّل که رؤيت تکرار شد، فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي ٭ أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري﴾، ديگر مرئي چيست؟ بيان نشده است. خود رؤيت تکرار شده است؛ يعني آنچه را که ديد مکرّر ديد، فرمود: ﴿رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، حالا يا آن موجود بالايي تنزّل کرد و پايين آمده است «بنزلةٍ اُخريٰ»؛ لذا «برؤية اخريٰ» ديده شد، يا اين پاييني که سوار بر بُراق بود، يک بار نازل شد و ديد، بار دوم هم نازل شد و ديد. جاي ديدن ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ است، خود ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ ديده نشده، براي اينکه ﴿إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي﴾؛ منتها تفاوت ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ با جبلِ طور اين بود که جبلِ طور از آن جهت که جماد بود با آن تجلّي در هم کوبيده شد، جبل مندَک شد، چه اينکه ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾؛[2] لکن ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ از جهت نورانيت خود اين تحمّل را داشت که با نور پوشيده بشود و مندَک نشود. در جريان جبل، ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾، اينجا نه وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) خَريري پيدا کرد و نه ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ مندَک شد، براي اينکه هم پيغمبر بالاتر از موساي کليم بود هم ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ بالاتر از جبلِ طور بود.
در قرآن کريم مشخص فرمود که چند تا بهشت است: ﴿لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾؛[3] جنّت عدن است، جنت مأوا است، اينها همه محدود هستند تا برسد به پايان سوره مبارکه «فجر» که فرمود: ﴿فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾.[4] آن ديگر جا ندارد، «سدره منتهيٰ» و امثال آن نيست، آن بالاترين مقامي است که از آن بالاتر ديگر فرضي ندارد: ﴿فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾؛ يعني اينهايي که به مقام نفس مطمئنه رسيدهاند، يک؛ ﴿راضِيَةً﴾[5] هستند، دو؛ ﴿مَرْضِيَّة﴾ هستند، سه؛ هنوز در راه هستند، بقيه راه را بايد ببرند، نه رفتني نيست، بُردني است، براي اينکه فرمود: ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ﴾،[6] يک؛ ﴿ارْجِعي إِلي رَبِّكِ﴾؛[7] با دستور الهي، با جاذبه الهي بقيه راه را ميبرند، نه بروند؛ مثل معراج؛ معراج بُردني بود نه رفتني، فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْری بِعَبْدِهِ﴾،[8] فرمود ﴿أَسْریِ﴾، نه اينکه او رفته است. براي مراحل ديگر، رفتن را به خود پيغمبر نسبت ميدهد. در جريان موساي کليم که به «طور» رفت و مانند آن را ميگويد او آمده به طور، او آمده به «أيمن وادي»، نه «وادي أيمن» (ما چيزي به نام «وادي أيمن» نداريم. اين «أيمن» وصف وادي نيست، وصف جانب است؛ يعني جانب راست وادي: ﴿شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ﴾،[9] اين «أيمن» وصف «شاطیء» است نه وصف «وادي». «شاطیء» يعني جانب) ما جانب أيمنِ وادي طور داريم، رفتنِ موسي داريم؛ اما معراج رفتني نيست، بُردني است. کسي بتواند با قدرت خود ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ را طي کند، اينچنين نيست؛ لذا فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ﴾. آن وقت در بخشهاي نهايي فرمود اگر پيغمبري و امامي(عليهما السلام) به مقام نفس مطمئنّه رسيدهاند، يک؛ مثل سيّدالشهداء(سلام الله عليه) گفت: «رضاً بقضائک»؛ «راضيةً» به قضای الهي، دو؛ و همه کارهاي او مرضيّ الهي بود، سه؛ تازه داخل راه است، از اين به بعد با جذبه ميرود: ﴿ارْجِعي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ٭ فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾،[10] ديگر آنجا جا براي غير نيست.
تمام اين قصهها با آن «إسراء» شروع ميشود، ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري﴾، ﴿أَسْري﴾؛ يعني شبانه سير داد، نه شبانه سير کرد. در جريان انبياي ديگر دارد که نزد ما آمد؛ در جريان طور اينطور است، مناجات اين طور است: ﴿واعَدْنا مُوسی ثَلاثينَ لَيْلَةً﴾[11] و امثال آن؛ اما در جريان معراج، سخن از بُردن است، نه سخن از رفتنِ خود پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم).
در جريان بخش پاياني سوره مبارکه «فجر» هم دستور رجوع است، بيا! او با جاذبه الهي ميآيد، دستور ميآيد. يک وقت است به ما در عالم دنيا ميگويند: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»[12] اين يک امر اختياري است. هر کسي ايمان بياورد وارد حصن الهي ميشود و در امان است، اين «دَخَلَ حِصْنِي»؛ اما ﴿فَادْخُلي﴾ اين که امر تشريعي نيست که بيا! اين امر تکويني است، اين را ميبرد؛ مثل همان «إسراء» است. بنابراين از آن به بعد رفتني است، ديگر فعل اختياري نيست که حضرت در آن عالم رحلت کرده است، آنجا ديگر عبادتي نيست، عملي نيست که انسان کاري بکند بعد بالا برود. تا آنجا که ممکن بود «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ»؛[13] اين کار، کار اختياري بود؛ اما از آن به بعد ديگر کار اختياري نيست که از آن طرف فقط فيض الهي است.
غرض اين است که در جريان رؤيت پنج مطلب بود که اينجا بيان شده است و مطلب ديگر اين است که «غشيه» مستور بودن و محجوب بودن ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ به «تحت الشّعاع» بودن است. برخلاف «غشيه» اصحاب مؤتکفه که ﴿فَغَشَّاها ما غَشَّي﴾، آن نظير ﴿وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي﴾ است که ظلمت است و ميپوشاند.
در جريان وحي هم خداي سبحان وحي را به سه قسمت تقسيم نکرد، کلام را به سه قسم تقسيم کرد، در پايان سوره مبارکه «شوري»، فرمود: ﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾؛[14] تکليم الهي ديگر؛ نظير زنبور عسل و مادر موسي و اينها نخواهد بود. يک تکليم علمي است که مخصوص انبياي الهي و به برکت آنها ائمه(عليهم السلام) است. وحي درجاتي دارد، وحي گاهي به علم برميگردد، اين مثل همين وحي، کتاب آسماني و اينهاست. گاهي به فعل برميگردد. همه ما کم و بيش اين را تجربه کرديم، انسان دفعتاً تصميم ميگيرد يک کار خيري را انجام بدهد، اين بايد بداند که اين تصميم فعل است. ما يک تصوّر داريم، تصديق داريم، قياس داريم، استدلال داريم، جزم يعني جزم! يک اراده داريم يک تصميم داريم، عزم يعني عزم! بين عزم و جزم، بين آسمان و زمين فاصله است. جزم برای يک قوه ديگر است، عزم برای يک قوه ديگر است. خداي سبحان کساني را که داخل راه هستند، گاهي کمک جزمي ميکند، علمي ميکند: ﴿عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾،[15] گاهي کمک عزمي ميکند، آن که به مادر موسي داد از سنخ عزم است؛ يعني ما در بخشهاي تصميمگيري او القا کرديم، به او گفتيم او را در صندوقچه بگذار، بينداز در دريا! به دريا هم گفتيم اين امانت را حفظ بکن، ببر در خانه فرعون. گفتيم: ﴿فَأَلْقيهِ فِي الْيَمِّ﴾،[16] اين امر حاضر است؛ به دريا به عنوان امر، امر غايب کرديم، گفتيم: ﴿فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ﴾،[17] همه امر ما را دارند گوش ميدهند، اين امر، امر تکويني است. گفتيم: ﴿أَرْضِعيهِ﴾ وقتي که در صندوقچه گذاشتي، ﴿فَأَلْقيهِ فِي الْيَمِّ﴾، اين امر حاضر است. به دريا هم امر ميکنيم، ميگوييم: ﴿فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ﴾، اين بايد ببرد در خانه فرعون. اينها فعل است، فعل چه کار به کلام دارد؟ کلام چه کار به فعل دارد؟
اين را ما بايد بدانيم که فهميدن گناه شرعي نيست! عالم شدن معصيت کبيره نيست! گوش دادن هم معصيت کبيره نيست! مدام سؤال، مدام سؤال، مدام سؤال! غرض اين است که اينجا که جاي اين سؤالها نيست، مدام نامه نوشتن به هر حال بايد بفهمند که مزاحم شدن حرام است و فهميدن حرام نيست. کلام به سه قسم تقسيم شده نه وحي. وحي اقسامي دارد، درجاتي دارد، مراتبي دارد؛ وحي علمي داريم، وحي عملي داريم؛ آنجايي که به زنبور وحي ميفرستد از سنخ علم نيست، از سنخ کار است. آنجا که به مادر موسي وحي ميفرستد از سنخ کار است، نه از سنخ علم. تا ما درون خودمان را نفهميم، اين مسائل حلّ نميشود. ما شأني داريم که با آن شأن تصور داريم، تصديق داريم، استدلال داريم، قياس داريم، جزم. شأني داريم که با آن شأن اراده داريم، تصميم داريم، عزم يعني عزم! خداي سبحان با ما در هر دو بخش در ارتباط است؛ شيطان هم از هر دو طرف با ما در ارتباط است. گاهي ﴿إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُم﴾[18] اين با تصور و تصديق و عزم و با مغالطات سيزدهگانه منطق با ما کار دارد. بخشي هم که ﴿لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ﴾[19] است، ﴿وَ لَأُغْوِيَنَّهُم﴾[20] است، ﴿فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ﴾[21] است، اين با عزم ما کار دارد. هر دو بخش شيطنت راه دارد، فرشتهها راه دارند، ذات اقدس الهي راه دارد. ما تا خودمان را نشناسيم، اين وارده درون را بررسي نکنيم که الآن چه کسي در ميزند؟ و کدام در را ميزند؟ در شمالي را ميزند يا در جنوبي را، نميتوانيم به معرفت نفس بار يابيم، به تهذيب نفس بار يابيم. اين کسي که در ميزند، دو تا در دارد بايد بفهمد که زنگ کدام در را ميزند؟ زنگ ﴿إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُم﴾[22] که زنگ علمي است، مغالطات سيزدهگانه منطق است، آن زنگ را ميزنند؟ يا ﴿لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُم﴾، ﴿لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾،[23] اين زنگ را ميزنند؟ در تهذيب نفس اين که گفتند مراقب خود باشيم، هميشه گوش به زنگ باشيم، ببينيم اين زنگ از کدام در است، از درِ شمالي است يا از درِ جنوبي است يا همچنين از شيطان است يا از فرشتههاست، همه اينها را بايد تشخيص بدهيم.
نفس داراي شئون است، داراي قواست، همانطوري که در بخش ظاهر پنج قوه داريم: سامعه داريم، باصره داريم، بخش ادراکي ميکنند، بخش تحريکي ميکنند؛ در درون ما هم اينچنين است، ما واهمه داريم، خيال داريم، در تحت رهبري عقل، بايد مسائل علمي را به عهده بگيرند، گاهي تمرّد ميکنند، گاهي نميکنند. شهوت داريم، غضب داريم، در تحت رهبري عقل عملي بايد کار بکنند، گاهي عصيان ميکنند، گاهي نميکنند؛ چندين قوا در درون ما هست. پرسش: ... عاری از جسميت است؟ پاسخ: به هر حال تمثل دارد، حالا اگر جسمي بود، جسم مناسب با آن عالم بود؛ مثل خود وحي، وحي که جسم نيست، وقتي که پايين ميآيد «عربي مبين» ميشود، لفظ ميشود، کلمه ميشود، شنيده ميشود و بعد کتاب در ميآيد، نوشته ميشود جسم ميشود؛ ولي آنجا که «علي حکيم» است که جسم نيست.
در اين قسمت فرمود اينها که به خدا ايمان نميآورند، فرشتهها را مؤنث ميپندارند. در بحثهاي توحيدي اشاره شد که مشرکان اصلاً خدا را عبادت نميکنند. گاهي گفته ميشود که در سوره مبارکه «انعام» آيه 136 اينها هم بتها را ميپرستند، هم براي خدا سهمي قائل هستند. در آيه 136 سوره مبارکه «انعام» آمده است: ﴿وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصيباً فَقالُوا هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَي اللَّهِ وَ ما كانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلي شُرَكائِهِمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ﴾؛ گاهي گفته ميشود که مشرکين، بخشي از درآمدهاي کشاورزي و بخشي از درآمدهاي دامداري خود را براي خدا قرار ميدادند، نذر ميکردند، تقرّب ميکردند، قرباني ميکردند و مانند آن و بخشي را هم برای بتها؛ ولي قرآن کريم اين را امضا نميکند، براي اينکه در جريان ﴿هذا لِلَّهِ﴾، فرمود اين را به گمان خود ميگويند: ﴿هذا لِلَّهِ﴾. در جريان اينکه فلان مبلغ، فلان مقدار برای بتهاست، اين را راست ميگويند، براي اينکه براي بتها قرباني ميکنند يا سهم بتها قرار ميدهند. در جريان بتها نفرمود: «و هذا لشرکائنا بزعمهم»؛ اما در جريان خدا فرمود، ميگويند: ﴿هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ﴾، معلوم ميشود خيال است که براي خدا دارند انجام ميدهند، وگرنه خدا را عبادت نميکنند، اين يک؛ و ثانياً کاري را در راه خدا صَرف نميکنند، همه آنچه را که بايد مصرف بکنند يا خود مصرف ميکنند يا به بتکده و بتخانه و امثال آن ميدهند، عبادتي داشته باشند، ذکري داشته باشند، خدا را بخوانند و امثال آن، اين نيست؛ لذا براي اينکه فرق باشد بين اين دو نذر، يا بين اين دو جعل؛ در جريان اوّل فرمود: خيال ميکنند که برای خداست، اين را برای خدا قرار نميدهند. اينها هر راهي که خودشان بخواهند صَرف ميکنند، اين که برای خدا نيست و اين ﴿هذا لِشُرَكائِنا﴾ را ديگر نفرمود: «بِزَعْمِهِمْ»، چون برای بتها را به بتکده و بتخانه و امثال آن ميدهند. بنابراين آنها اصلاً فکرشان اين است که ما نميتوانيم خدا را عبادت بکنيم. در قرآن فرمود قدر علمي اينها همين است: ﴿إِنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ﴾؛ هم فرشتهها را مؤنث ميپندارند و حال اينکه چنين نيست و روي گمان دارند حرکت ميکنند. منظور از اين گمان در قبال علم است؛ يعني عالمانه حرف نميزنند: ﴿وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾؛ يعني طبق وهم و خيال کار ميکنند و آنچه در مقابل علم است: ﴿لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾؛ کاري از پيش نميبرد؛ يعني ما در برابر حق وظيفه داريم و با گمان نميشود، حقِّ حق را ادا کرد، اين يک؛ بعد به وجود مبارک پيغمبر فرمود که اينها حرفهاي شما را شنيدند، قبول و نکول اينها در شما بياثر است؛ شما از اينها اعراض بکن! اما اين اعراض را در آيات ديگر مشخص فرمود. فرمود: ﴿وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً﴾،[24] نه اعراض بکن آنطوري که يونس از قوم خودش اعراض کرده است. درباره همه انبيا فرمود که ﴿وَ اذْكُرْ﴾ إبراهيم،[25] موسي،[26] حتي مريم،[27] اينها را فرمود مثل اينها باش! به ياد اينها باش! روش اينها را داشته باش! اما در جريان يونس فرمود: ﴿وَ لاَ تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ﴾[28] که ملّت را رها بکني و از مردم فاصله بگيري. اين جا هم ميفرمايد: ﴿فَأَعْرِضْ﴾، نه يعني اينها را رها کن! آن آيه اين اعراض را خوب مشخص ميکند، فرمود: ﴿وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً﴾، يعني حالا حرفهايي ميزنند گوش نده! «هَجر جميل» اين است که اين بار را تحمّل نکن! حرفها را بزن، تبليغ بکن! پذيرفتند پذيرفتند، نپذيرفتند نپذيرفتند، تو رنج نبر! اما از مردم فاصله نگير! اين است که اسوه همه مبلّغان عالم است. ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا﴾، يعني حالا اينها که گوش نميدهند، شما غصه نخور! نگران نباش! اما ﴿وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً﴾؛ «هَجر جميل» اين است که در متن مردم باشي، تبليغ بکني، به اين فکر نباشي که چه کسي پذيرفته، چه کسي نپذيرفته، تو با قول و فعل، جامعه را هدايت بکن، البته عدّهاي هم ميپذيرند. ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾؛ علم اينها در همين محدوده مرگ است. خيال ميکنند انسان ميميرد ميپوسد، مرگ آخر خط است و غير از اين آسمان و زمين جاي ديگري هم نيست؛ در حالي که اين گوشهاي از اسرار عالم است. هم مرگ از پوست به درآمدن است نه پوسيدن؛ هم مرگ آخر خط نيست، هم کلّ اين آسمان و زمين، ذرّهاي است نسبت به اصل نظام هستي که ما در پيش داريم.
فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾، الآن غرب هم همينطور است، شما ببينيد اينها با بررسي همه اين سياهچالهها وقتي به آن مرحله ميرسند، ميگويند که شانسي اينطور است! اين نظم دقيق رياضي را ميبيند؛ اما کور است که خدا را ببيند که اين نظم دقيق، ناظم نميخواهد؟ شما فلان شخص را ميگوييد استاد و دانشمند است، براي اينکه ذرّهاي از ذرّات حرکات سپهري را فهميده، ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾![29] به آنجا که ميرسند ميگويند شانسي است! اين سياهچال اينطور شانسي اتفاق افتاده، يا آن منظومه اينطور شانسي اتفاق افتاده يا تولد فلان ستاره اينطور شانسي اتفاق افتاده است؛ اين ميشود کور. کسي که معرفتشناسي او، کف سواد است؛ يعني ما از بحث حسّ و تجربه حسّي، پايينتر ديگر سوادي نداريم، ديگر از اين پايينتر ديگر علمي نيست، اين کف علم است. بعد آن نيمه تجريدي است که رياضي است که فوق فيزيک و شيمي است، بعد آن هم تجريدي کلامي است، بعد آن هم تجريدي فلسفي است، بعد آن هم تجريدي عرفان نظري است، آن هم تازه، اينها علوم حصولي است؛ آنها که بهره انبيا و اولياست که دسترسي به آنها نيست. غرض اين است که کف سواد اين است که انسان فيزيکدان خوب باشد، شيميدان خوب باشد، ستارهشناس خوب باشد، رياضيدان خوبي باشد، بخشي از تجربي و نيمه تجربي است.
فرمود: ﴿ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي﴾، ما در صدر اين سوره، گفتيم: ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾؛ الآن ميدانيم که ضلالت چيست؟ غوايت چيست؟ چه کسي در ضلالت است؟ چه کسي در غوايت است؟ تو اي پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)! مصون از ضلالت هستي، مبرّاي را غوايت هستي. خداي سبحان تو را هدايت کرده، نه در ضلالت گرفتار شدي، نه به غوايت مبتلا شدي. ﴿ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي﴾؛ آنهايي که بيراهه رفتند، آنها را خدا ميداند، آنها که در مسير هستند آنها را خدا ميداند، چرا؟ چون ﴿وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ﴾؛ کلّ اين نظام را او آفريد. قبلاً هم گذشت که همه قوانين ما برگرفته از کار خداست، کار خدا برگرفته از قوانين نيست، منشأ قوانين است. الآن کسي بخواهد خانهاي، بُرجي، مسجدي بسازد، تمام تلاش و کوشش او اين است که بفهمد قدرت اين سيمان چقدر است؟ قدرت اين آهن چقدر است؟ قدرت اين سنگ چقدر است؟ قدرت اين زمين چقدر است؟ برابر اين نقشه بکشد؛ يعني علم تابع نظام آفرينش است؛ اما ذات اقدس الهي که نظام آفرينش به دست او بود، يک نقشه پيشنوشتهاي که ندارد. کار خدا، منشأ قانون است، قانون بشر، متّخذ از کار خداست. خيلي فرق است بين خدا و خلق خدا؛ خدا، کار او، منشأ کشف قانون است، بشر کارش به استناد کار خداست. اينطور نيست که ذات اقدس الهي ـ معاذالله ـ قانوني در خارج باشد، خداي سبحان کار خود را برابر قانون انجام بدهد، او که عليم محض است، قدير محض است، از عليم محض کار عالمانه پيدا ميشود؛ از کار عالمانه، ما قوانين و فقه و حقوق و علوم را کشف ميکنيم. ما اگر چهار تا کلمه چيز بلد هستيم يعني چه؟ يعني از خلقت، اينها را ياد گرفتيم. يک مهندس وقتي ميخواهد سدّ بسازد، يعني چه؟ يعني حساب ميکند که اين زمين چقدر قدرت دارد؟ اين آهن چقدر قدرت دارد؟ اين بتون چقدر قدرت دارد؟ کار ميکند. نقشه مهندس تابع کار خداست و کار خدا متبوع علم است؛ آن وقت ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ﴾. فرمود کلّ اين نظام را او آفريده، او عالمانه دارد اداره ميکند.
غرب هم الآن همين حرف را دارد، تمام تلاش و کوشش اين است که خوب زندگي بکند، خوب غذا بخورد، خوب ﴿يَأْكُلُوا﴾[30] بشود، بعد هم بميرد. وقتي انسان خوابيده باشد و غافل باشد، ديگر فکر نميکند بعد از مرگ چه میشو؟ اصلاً يک آدم خوابيده که «النّاسُ نِيامُ»، اين تعيير نيست، اين توبيخ نيست، اين دستور نيست، اين وصف مردم است؛ خيليها خواب هستند، يک آدم خوابيده که حرف ميزند که ديگر برهاني نيست. فرمود خيليها خواب هستند: النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»[31] و اينها آمدند که ما را بيدار کنند. يکي از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه اين است که «أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمِكَ يَقَظَة»؛[32] تا چه وقت ميخواهي بخوابي؟ چه وقت بايد بيدار بشوي؟ به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: اينها خواب هستند، حالا يک وقت بيدار شدند، «حيّ بن يقظان» شدند نعمتي است؛ ولي تو اينها را بيدار بکن! حال هر کسي بيدار شد بيدار شد، بيدار هم نشد نشد. فرمود: ﴿وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي﴾.