درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 23 سوره نجم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي (4) عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني (9) فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي (15) إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي (17) لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري (18) أَ فَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّي (19) وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري (20) أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي (21) تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزي (22) إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدي (23)﴾
سوره مبارکه «نجم» همان طوري که ملاحظه فرموديد و در مکه نازل شد، صدر اين سوره مربوط به عظمت وحي است. بعد تنظيم نظام عقلاني و ابطال نظام جاهلي است و معيار نظام جاهلي هم دو چيز است: يکي در بخش انديشه از علم و برهان محروم هستند در حدّ مظنّه فکر ميکنند. يکي هم در بخش انگيزه بر اساس ميل حرکت ميکنند.
عصاره مطالبي که تاکنون بيان شد اين است که وحي سه قسم است که در پايان سوره مبارکه «شوري» آمده است: ﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾،[1] برجستهترين اقسام کلام الهي آن است که بلاواسطه باشد، اين يک؛ براساس قرب نوافلي[2] که مرحوم کليني و ساير محدّثاني که نقل کردهاند، وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) از بارزترين مصادقِ محبوبان الهي است که به قرب نوافل رسيده است، اين دو. کسي که به قرب نوافل برسد، ذات اقدس الهي در فصل سوم؛ يعني در مقام فعل، در ظهور فعل و صدور فعل، زبان او ميشود: «كُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ»،[3] اين چهار. قهراً ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، آن لسان، لسان الهي است. خداوند در فصل سوم که ظهور فعل است، ميشود زبان وليّ او که محبوب است، پس «ما ينطق اذ ينطق الا بلسانِ» ذات اقدس الهي. پيغمبر سخن ميگويد، ولي لسان، لسان الهي است، چون لسان الهي است، کسي نميتواند معلِّم اين لسان باشد، مگر خود صاحب لسان؛ يعني خود ذات اقدس الهي به پيامبرش الهام ميکند و زبانِ پيامبر ميشود و سخنگوي پيامبر ميشود، حرف خودش را به عنوان اينکه پيامبر دارد، سخن ميگويد بيان ميکند، در اينجا ديگر جا براي جبرئيل نيست و از طرفي هم در آن اوج قرآن کريم، خدا قرآن را به عنوان «علي حکيم» معرّفي کرد که در آغاز سوره مبارکه «زخرف» گذشت که فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[4] قرآن در «أمّ الکتاب» در کتاب مبين، در «لدي الله»، «علي حکيم» است. خود جبرئيل(سلام الله عليه) هنوز ثابت نشده که او مظهر «علي حکيم» باشد، چه اينکه بتواند معلّمِ «علي حکيم» باشد. طبق روايتي که در بحث ديروز خوانده شد، در کتاب شريف توحيد نقل کردند که در بعضي از مراحل، بين وجود مبارک پيغمبر و بين ذات اقدس الهي احدي فاصله نيست، «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»؛[5] در حال غشيه و مدهوشي. اينها را شواهد نشان ميدهد که ﴿عَلَّمَهُ﴾ نميتواند به جبرئيل برگردد، بلکه ﴿عَلَّمَهُ﴾ به خود ذات اقدس الهي برميگردد، ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ﴾، هم مناسب است که خداوند به عبد خودش وحي ميکند و سرفصل قصّه معراج همان قصه اسراء است که فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي﴾،[6] اين فصلِ اين قصّه است، اين عنوان اين قصّه است. گرچه سوره «اسراء» مربوط به سير زميني است و «نجم» مربوط به سير آسماني و «جنّة المأوي» است؛ اما سرفصل و عنوان و تيتر اين قصّه همان است که در سوره مبارکه «اسراء» آمده: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي﴾. آن کسي که ﴿أَسْري بِعَبْدِهِ﴾، همان است که ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾.
بنابراين اگر سخن از جبرئيل است، جبرئيل فرشته امين الهي است، حقيقت جبرئيل در قلب پيغمبر نازل ميشود، ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾،[7] به هر حال روح الامين نازل ميشود. اين طور نيست که حالا ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ را انسان به خود جبرئيل اسناد بدهد که پيغمبر به جبرئيل نزديک شده است، نخير! جبرئيل پايين ميآيد و تمام حقيقت جبرئيل وارد قلب پيغمبر ميشود. حالا گاهي به صورت اصلي ديده ميشود، گاهي به صورت غير اصلي، ولي اين ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾، ﴿الْمُنْذِرينَ﴾آيا به اين معنا نيست که خود حقيقت جبرئيل ميآيد؟ اگر روح الامين ميآيد، مقامي براي جبرئيل نيست که بگوييم که وجود مبارک پيامبر ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ يا جبرئيل ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾. اينها ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ برميگردد به ذات اقدس الهي؛ يعني وجود مبارک پيامبر نزديک شد و متدلِّي شد، ﴿دَنا﴾ پيامبر به مقام قُرب الهي، ﴿فَتَدَلَّي﴾ آن طوري که ثمر به شجر متدلِّي ميشود که اين ناقص، ناقص يايي است، نه ناقص واوي. ناقص واوي از «دَلَوَ» است که «تَدَلِّي» چون از «دلو» است، از بالا به پايين آويختن است؛ مثل اينکه در جريان وجود مبارک آدم و حوّا(سلام الله عليهما) آنجا دارد که شيطان به نيرنگِ دلالت، تدليه کرده است، به بهانه دلالت ﴿هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلي﴾،[8] به بهانه دليل بودن، مُدلِّي شده است ﴿فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ﴾،[9] «تدليه» از اين «دَلَوَ» ناقص واوي است، اگر به باب تفعّل برود، ميشود «تدَلّيٰ» و اگر به باب تفعيل برود، ميشود «دَلَّيَ». اين «دَلَّي» که در آن سوره آمده: ﴿فَدَلاَّهُما﴾، يعني از سنخ «دَلَوَ» است، از بالا به پايين انداختن است، مثل «ادلِ دلوک في الدلاء»؛ يعني اگر بخواهي از چاه آب بگيري بايد دلو خود را مثل ديگران به داخل چاه بيندازي. در آنجا هم ابليس(عليه اللعنة) «دَلَّيَ» وجود مبارک حوّا و آدم را، ﴿فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ﴾. اين «تدليه» باب تفعيل از «دَلَوَ» است، آنجاها که گفته ميشود «تَدلّيٰ»؛ يعني از بالا به پايين آويخته شد، آن از «دَلَوَ» است. اين «تَدَلّيٰ» از پايين به بالا آويختن است که «دَلَيَ» است؛ يعني آن طوري که ثمر به شجر وابسته است، از پايين به بالا به او تکيه ميکند، اين طور است. ﴿دَنا﴾ پيامبر، ﴿فَتَدَلَّي﴾ به مقام بالا، ﴿فَأَوْحي﴾ خدا ﴿إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، آنجا احدي نيست، نه آيهاي نيست. نفرمود که بين خدا و بين خلق آيتي نيست، فرمود هيچ کس نيست. جلال الهي، جمال الهي، اوصاف الهي، آيات الهي اينها اشيا هستند. فرمود هيچ کسي نيست، بله! بين خدا و بين وجود مبارک پيامبر هيچ کس نيست. همان تجلّي است، دارد «ذَاكَ»، با قرينه همراه است، در همان روايتي که ديروز خوانديم، حضرت فرمود به زراره که «ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»، تجلّي خداست، نور الهي است، او ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[10] است. جبرئيل نيست، فرستاده نيست، انساني نيست، فرشتهاي نيست، «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»، يا «بين الرسول و بين الله أحد» هيچ کس واسطه نيست، نه هيچ چيز واسطه نيست. پرسش: مگر پيامبر صادرِ اوّل نيست؟ مگر چيزی بالاتر از پيامبر هست که پيامبر آن آيه را ببيند؟ پاسخ: آيات الهي فيض خداست، اين فيض تجلّي ميکند و وجود مبارک پيامبر پيدا ميشود. اين فيض تجلّي پيدا ميکند و وجود مبارک پيامبر عالم ميشود. اين ﴿نُورُ السَّماواتِ﴾، اسماي حُسنايي دارد، برابر آن اسماي حُسنا وجود مبارک پيامبر پيدا ميشود، عالم ميشود، قدير ميشود و مانند آن.
بنابراين اينکه فرمود: ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾، برميگردد به آن. حالا ـ إنشاءالله ـ بعضي از رواياتي هم که مربوط به مسئله است را ميخوانيم. فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾، سرّ اينکه در آنجا قلب اشتباه نميکند، چون مستحضريد که کذب گاهي کذب خبري است گاهي کذب مخبري، گاهي خطاي فکري و خطيئه عملي هم به صورت کذب در ميآيد. اينجا سخن از خبر نيست، «فؤاد» دروغ نگفت؛ يعني اشتباه نکرد، آنچه ديد حق ميبيند. چرا انسان در آنجا حق ميبيند؟ و چرا ابليس در آنجا قدرت نفوذ ندارد؟ چرا ابليس گفت که من همه را اغوا ميکنم ﴿إِلاّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾؟[11] براي اينکه آن منطقه، منطقه ممنوعه است، نه مقام ذات. مقام اخلاص، مقام ممنوعه است. در مقام ممنوعه باطل نيست، اصلاً باطل نيست. دنيا و امثال دنيا حقّ آن با باطل، باطل با حق مخلوط است، حقّ محض در دنيا نيست، ولي مراحل عاليه هستي، حقِ محض است، باطل در آنجا راه ندارد، اين يک؛ در «ملأ اعليٰ» جا براي کذب و خيال و وهم و امثال آن نيست.
مطلب دوم آن است که ابليس کارش بدليسازي است، باطل را به صورت حق نشان دادن است. مطلب سوم آن است که جايي که باطل نيست، ابليس ابزاري ندارد. اينکه گفت من نميتوانم مخلَصين را فريب بدهم، نه براي اينکه دلش براي مخلَصين سوخت! يا به مخلَص ميخواهد احترام بگذارد! مقدورش نيست، براي اينکه ابزارِ کار او باطل است و در آن «ملأ اعليٰ» جا براي بطلان نيست. قبلاً اين مثال ذکر ميشد که ما اگر وارد کتابخانهاي بشويم، در اين کتابخانه ميليونها جلد کتاب باشد، همه قرآن کريم باشد، حالا در قطعات مختلف چاپ شده، ما هر کتابي را از دور يا نزديک ببينيم، يقين داريم اين قرآن است، چون در اين کتابخانه غير از قرآن چيزي ديگر نيست؛ اما اگر وارد کتابخانهاي بشويم که هم قرآن هست هم کتابهاي فقهي، فلسفي و کلامي هست، هم کتابهاي باطل هست، کتابي را از دور ببينيم، نميدانيم اين کتاب حق است يا باطل! در «ملأ اعليٰ» جا براي باطل نيست؛ لذا جا براي شيطنت نيست، جا براي ابليس نيست. او بدلي ندارد تا به وسيله بدلي فريب بدهد. اين در مراحل نازله حضور دارد. آنجايي که «لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ»، آنجا جا براي باطل نيست، آنجا جا براي ابليس نيست؛ لذا هر چه انسان ميبيند يقين دارد، جا براي شک نيست. شک منشأ آن اين است که در يک جا هم حق است هم باطل، اين شخص، ابزار تشخيص ندارد که ببيند اين حق است يا باطل، اگر جايي فقط حق بود، اصلاً شک در آنجا راه ندارد. يک بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) است فرمود: «مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِ مُذْ أُرِيتُهُ»؛[12] من اصلاً در تمام مدت عمر شک نکردم، براي اينکه من در جايي زندگي ميکنم که آنجا باطل نيست. وقتي باطل نبود، دو چيز نيست. اگر در جايي فقط «الف» وجود داشت، اصلاً «باء» وجود نداشت، ما هر چه ميديديم «الف» را ميديديم. اگر کسي به جايي برسد که جز حق در آنجا وجود ندارد، اين اصلاً شک نميکند، شک فرع وجود دو چيز است. حضرت فرمود: «مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِ مُذْ أُرِيتُهُ»؛ من در صحنهاي هستم که اصلاً جا براي شک ندارم. در آن منطقه ابليس راه ندارد، منطقه مخلَصين است.
بنابراين جبرئيل(سلام الله عليه) هم راه ندارد، براي اينکه حضرت فرمود: «إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ»، آن وقت تجلّيات الهي است. اصلاً زراره که از حضرت سؤال ميکند، آنجايي که پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) مدهوش ميشود چيست؟ «جُعِلْتُ فِدَاكَ الْغَشْيَةُ الَّتِي كَانَتْ تُصِيبُ رَسُولَ اللَّهِ(صلّي الله عليه و آله و سلّم)» فرمود: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»، آن وقت اين چنين حالتي پيش ميآيد. الآن ما هم که درباره معراج بحث ميکنيم، اين اوجِ عروج وجود مبارک پيغمبر است. اگر در حالتهاي عادي گاهي چنين وضعي براي حضرت پيش ميآيد، در مرحله ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ که يقيناً چنين مرحلهاي هست. پرسش: روايتی که میگويد «دنا جبرئيل الی الرسول» چه معاملهای است؟ پاسخ: اين راه دارد، آن هم ممکن است باشد، آن جبرئيل نزديک شد، ولي رواياتي که ديروز خوانديم؛ يعني تفسير علي بن ابراهيم را خوانديم، در دو بخش از آن روايت بود. بيان نوراني امام صادق را در توحيد مرحوم صدوق خوانديم. اين تفسير علي بن ابراهيم از قديميترين تفاسير ما شيعههاست، او اين دو روايت را نقل کرد که «الله» ﴿دَنا﴾ و وجود مبارک پيغمبر ﴿رَأيٰ﴾ «الله» را با قلب خودش و معلّم ﴿عَلَّمَهُ﴾ «الله». اگر بنا شد انسان به روايت رجوع بکند، بايد به روايت علي بن ابراهيم توجّه کند. بزرگان ديگر هم که خواستند رجالي را تصحيح کنند، گفتند هر رجالي که در سند علي بن ابراهيم قمي قرار دارد موثّق است، اين روايت است، چون که صد آيد نود هم پيش ماست، ديگران هم ديدند، فرشتههاي ديگر ديدند. غرض اين است که براي جبرئيل آن قدر مقامي نيست که حالا حضرت ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾، خود جبرئيل به نام روح الامين ميآيد ميآيد تا به قلب پيغمبر، ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾. اين ديگر اين قدر مايهای ندارد که حالا وجود مبارک پيغمبر در نهايت معراج ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾، به او نزديک بشود تا از او چيز ياد بگيرد، او که خودش ميآيد پايين، به قلب حضرت نازل ميشود. اينکه ما ميگوييم مهبط وحي است همين است! مهبط وحي خداست؛ يعني اينجا فرودگاه جبرئيل است، روح الامين ميآيد، کسي ديگر که نميآيد.. يک وقت است که فرستادههايي زير مجموعه حضرت جبرئيل ميآيند، آنها حسابشان جداست؛ اما ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾ است. پس اين قلب ميتواند مهبط جبرئيل(سلام الله عليه) باشد. براي جبرئيل آن مقامي نيست که ما بگوييم تمام تلاش و کوشش و عروج پيغمبر اين است که به او نزديک بشود تا ما بگوييم: «فأوحيٰ بعبده ما أوحي»؛ يعني «فأوحيٰ جبرئيل بعبد الله ما أوحيٰ» اين هماهنگ نيست و اين با ذيل آيه سوره مبارکه «شوري» که دارد: ﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾، يعنی بلا واسطه اين با آن هماهنگ است.
مطلب ديگر اين است که کذب اگر کذب خبري باشد يا کذب مخبري باشد، اينها نسبت به گزارش است؛ اما کذب اگر به معني شهود باشد؛ يعني باطل نديد، درست ديد؛ خلاف نديد، اشتباه نکرد، براي اينکه آنجا جز حق چيزي ديگر نيست. باطل در جايي است که مادّه باشد، طبيعت باشد، ابليس و شيطنت باشد، بدليسازي باشد، اينجا جاي بدليسازي است؛ اما در آن مرحله جا براي بدلي نيست و در آنجا که «علي حکيم» داور است و «علي حکيم» محکمه دارد، «علي حکيم» حوزه است، «علي حکيم» قلمرو است، جا براي غير «علي حکيم» نيست. اصلاً ابليس آنجا راه ندارد، وهم و خيال آنجا راه ندارد و جا براي فرض ندارد که باطل باشد؛ لذا ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ﴾، آنچه قلب مطهّر حضرت ديد کاملاً حق ديد. پرسش: اينکه روح الامين بر قلب پيامبر نازل شد، معنای آن اين است که حضرت بالاتر از پيامبر بوده و ... ؟ پاسخ: البته! اينکه بله، حرفي نيست او صادر اوّل است. پرسش: اين آيه ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾ چگونه معنا میشود؟ پاسخ: قلب پيامبر آن قدر وسعت دارد که روح الامين ميتواند بيايد؟ فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾، بعد حالا اينکه قصه را وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) برابر مجموعه آيات سوره «اسراء» و سوره «نجم» براي مردم بازگو کرد، يک عده شک کردند. فرمود شما شک ميکنيد آنچه را که او ديد؟ ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، يک مسافر وقتي که جايي ميخواهد برود، اوّل چيزي را ميبيند، بعد بار دوم که از آن مرکَب پياده شد، اين را ميگويند «نزلة اُخريٰ» بار دوم هم ميبيند. در جريان معراج پيغمبر مستحضريد که گفتند بُراقي که آورند: «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»[13] سوار براق شد که خُطاي او، خُطوه او، گام او «مَدَّ الْبَصَر» است. ما يک گام داريم و يک قدَم. از پاشنه تا اين سرانگشت را ميگويند «قَدَم». يک قَدم انسان در اين قسمت زمين ميگذارد، قدَم دوم را در آن قسمت زمين ميگذارد، فاصله اينها هم نيم متر يا بيشتر يا کمتر است، اين فاصله را ميگويند گام، اين پاشنه تا اين سرانگشت را ميگويند قَدَم. «يک قَدَم بر خويشتن نِه وان دگر در کوي دوست»، اين فاصله را نميگويند قدم، اين نيم متر را نميگويند قدم، اين را ميگويند خُطوة. ما در فارسي ميگوييم گام.
بيان نوراني حضرت امير دارد که «نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَی أَجَلِهِ»؛[14] هر نفسي که انسان ميکشد يک گام به قبر نزديکتر ميشود، نه يک قدم. قدم از پاشنه تا سرانگشت را ميگويند قدم، قدمِ اوّل، قدمِ دوم. فاصله بين اين دو قدم را ميگويند «خُطوه». در اين تعبير دارد که «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»؛ يعني يک گام جبرئيل، اين براقي که آوردند، اين يک قدم را که اين اسب گذاشت، قدم دوّم آن پايانِ ديد بشر است. ما وقتي چشم باز بکنيم، آن دورترين ستاره را يک لحظه ميبينيم، فرمود يک گام اين بُراق، اين را برق گفتند، براي همين است. يک گام فرَس پيغمبر، «مَدَّ الْبَصَر»، «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»، نه «قَدَمُهُ». ما که قدم ميزنيم راه ميرويم، بين قدم اوّل و قدم دوّم اين گام فاصله است که نيم متر يا بيش از نيم متر است، يک ذراع است؛ اما اين گام اسب وجود مبارک حضرت در معراج «مَدَّ الْبَصَر» است؛ يعني يک قدم که از بيت المقدس برداشت، آن قدم ديگر اسب تا دورترين نقطه آسمانهاست، حالا در چند لحظه، کجاها رفته؟ همان است که: چنان رفته و آمده باز پس ٭٭٭ که نايد در انديشه هيچ کس[15] «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»؛ جا براي جبرئيل و امثال جبرئيل نيست. فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾، حالا اين راکب که سوار اين مَرکَب است، يک بار حالا جبرئيل يا آيات الهي ديگر را ديد، يک لحظه ديگر هم پياده شد، باز هم ديد، ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾. مهمان که وارد سراي ميزبان ميشود گاهي در دالان ورودي، گاهي در همان اوايل، يک بار پياده ميشود، بار ديگر که سوار ميشود، ميگويند قدري جلوتر بياييد، اين بار دوم که پياده شد، ميگويند: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، «نزله اُخريٰ»؛ يعني از همين براق پياده ميشود، پايين ميآيد، اين را ميگويند «نزله اُخريٰ». دو بار آن بزرگوار را ديد، آيه الهي بود، اسمي از اسماي الهي بود، جبرئيل به صورت واقعي بود، همه اينها قابل تطبيق است؛ اما آنکه مهماندار وجود مبارک پيغمبر است، خود ذات اقدس الهي است، آن که مکلِّم است، خود خداست، آنکه مخاطب است خود پيغمبر است. آن البته مراتب نازلهاش جبرئيل و اينها حضوري دارند، عيبي ندارد. پرسش: معراجشان جسمانی بود؟ پاسخ: بله، حضرت در بيداري بود، نه در خواب، اين در سوره «اسراء» گذشت مفصّل. در بيداري بود، نه در خواب، اوّلاً؛ با بدن و روح بود، نه تنها با روح، ثانياً؛ در حالت عادي بود که وجود مبارک حضرت اين همه مراحل را داشت. پرسش: براق در اسراء بوده يا در معراج؟ پاسخ: براق تا آن مراحلي که اگر اين براق را داشت، آنجا که «نزله» شد، معلوم ميشود که پياده شد. «نزله اُخريٰ»؛ يعني ديگر از براق پياده شد، حالا دوباره سوار شد که آيه ندارد. يک بار پياده شد و سوار شد و بار دوم پياده شد، حالا باز سوار شد يا نشد، معلوم ميشود که از آن به بعد را ما خبر نداريم تا کجاها رفته است؟! در اين بخش آمده است که تا ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ رفته است، معلوم ميشود ﴿الْمُنْتَهي﴾ است. اين درخت ﴿سِدْرَةِ﴾ با چه پوشيده ميشود؟ اين ﴿سِدْرَةِ﴾ را فرمود: ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾، اين معلوم ميشود که پايان راه است. در آنجا ﴿جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ است، ما يک جنّت معبَر داريم که بهشت برزخي است، چون قبر «رَوْضَةً مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّة» يا ـ معاذالله ـ «حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النَّار»،[16] اين قبر مؤمن، بهشت برزخي است، بعد نفخه صور که ميشود، اين تبديل ميشود به ساهره معاد، بعد به صحنه قيامت که ديگر ابد است. آن بهشت که ابدي است، مأوا است؛ يعني مسکَن است که انسان ديگر از آنجا عبور نميکند، از آنجا بيرون نميآيد، اين ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ است. ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي﴾، پس ما يک جنّت مَعبَر داريم، يک ﴿جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ داريم.
در سوره مبارکه «الرحمن» جنّتهاي فراواني ذکر کرده است: ﴿لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾،[17] بعد ﴿وَ مِن دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾،[18] چندين جنّت هست؛ اما آن جنّت نهايي را که در سوره مبارکه «فجر» بيان کرد، فرمود: ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ٭ فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾،[19] آنجا ديگر تثنيه و اينها نيست، آنچه در سوره مبارکه «الرحمن» هست، ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾، يک بخش از آن جنّت جسماني است که ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ﴾[20] است. يک بخش از آن جنّات رحماني است که در پايان سوره مبارکه «قمر» هست که ﴿إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ ٭ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾،[21] اينجا ديگر سخن از درخت ميوه نيست، اين «عنداللّهي» است. آن ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي﴾ برای جسم و بدن است، اين «عنداللّهي» برای روح است. اينها تازه ﴿جَنَّتَانِ﴾ هستند و اگر کسي به مقام «نفس مطمئنّه» که جزء عاليترين مقامات انسان است برسد و به «راضية عن قضاء الله» برسد، «مرضية باوصافه و اعماله لله تعالي» برسد، اين سه اصل را داشته باشد؛ يعني به قضاي الهي راضي باشد؛ مثل حسين بن علي(سلام الله عليه): «رضي بقضائک» و تمام اعمال او مرضيّ خدا باشد، باز مثل حسين بن علي(سلام الله عليه) و داراي نفس مطمئّنه باشد باز مثل حسين بن علي هنوز، هنوز يعني هنوز! هنوز در راه است، از آن به بعد را خدا ميبرد. اينها سالکاني هستند که بعد مجذوب ميشود، چون خدا به همين شخص ميگويد تو که حالا اين سه عنصر را داري: ﴿راضِيَةً﴾، ﴿مَرْضِيَّة﴾، «مطمئنةً» هستي، بيا! اين بيا را خدا ميبرد، نه اينکه با دست و پا بيايي. پس از آن به بعد خدا ميفرمايد کجا هست؟ و چقدر هست؟ معلوم نيست. اگر به مقصد رسيده بود که ديگر ﴿ارْجِعي﴾ نبود! ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة ٭ ارْجِعي إِلي رَبِّكِ﴾، در حالي که ﴿راضِيَةً مَرْضِيَّة﴾[22] هستي. «نفس مطمئنّه» هستي، يک؛ راضيه هستي، دو؛ مرضيه هستي، سه؛ اما در بين راه هستي. از اين به بعد ما تو را ميبريم، نه اينکه تو با دست و پاي خودت بيايي. کجا بيايي؟ ﴿فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾،[23] حتي بالاتر از «جنّة الله»، ﴿جَنَّتي﴾ است که «ياء» متکلّم وحده است. به هر تقدير اين «هو» اسم است، مبتدا ميشود، نه ضمير باشد که خبر نگيرد. اين «هو» اسم است از اسماي حُسناي الهي است و مبتدا ميشود، اين ديگر نظير حرف سيوطي و امثال سيوطي نيست که ضمير است و ضمير مبتدا نميشود، او يک حساب ديگري است، حالا وجود مبارک حضرت وقتي که پياده شد، از آن به بعد با چه وسيلهاي رفت؟ آيا بردند؟ رفتند؟ چه حالتي داشت؟ آن را ديگر اين بخش متعرّض نيست، ولي اين مقدار هست که آنچه را که قلب مطهّر حضرت ديد، حق ديد و چند بار حالا يا جبرئيل را به صورت واقعي ديد يا آيات الهي را به صورت واقعي ديد، به صورتي که مربوط به ﴿جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ است ديد، ولي به هر حال وارد ﴿جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ شد. آن ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي﴾ است و آنچه را که وجود مبارک حضرت ديد، کلّ اين ﴿سِدْرَةِ﴾ را ميپوشاند، ﴿إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ﴾، اين مفعول است، ﴿ما يَغْشي﴾. اين ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهي﴾ را تازه آن فيض الهي پوشش ميدهد، فرمود اينها همه را وجود مبارک پيامبر ادراک کرده است، ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري ٭ عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي ٭ عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي ٭ إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي﴾، کلّ اين ﴿سِدْرَةِ﴾ را آنچه حضرت ديد پوشش ميدهد که اين ﴿سِدْرَةِ﴾ منصوب است و مفعول. بعد تکرار ميکند: ﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي﴾، نه بد ديد، نه بيراهه ديد. يک وقت انسان نميبيند، يک وقت عوضي ميبينيد، طغيان ميکند، يکي را دو تا ميبيند، يا شیء را که ميخواهد ببيند، غيرش را ميبيند، يا نه، همان شیء را دو تا ميبيند. فرمود: ﴿ما زاغَ الْبَصَرُ﴾، يک؛ ﴿وَ ما طَغي﴾؛ يعني «ما طغي البصر»، دو. آنچه را که ديد حق ديد، همان را ديد. پرسش: ... ؟ پاسخ: بشر عادي البته بله؛ اما وجود مبارک پيغمبر را که نفرمودند نمیتواند برسد. پرسش: آيا بشر میتواند به آنجا برسد؟ پاسخ: بشر عادي نه، چون خود بشر عادي احتياج به راهنما و راهبر فراوان دارد؛ اما وجود مبارک پيغمبر کسي که مهمان ذات اقدس الهي بود، خود خدا اين را دعوت کرد ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ﴾، او را بُرد، فرمود: ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي﴾، بُرد. ﴿لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري﴾، اينجا ديگر روشن است، آيات الهي را مشاهده کرده است. پس هم بخش معراج دليل است بر اينکه حضرت آيات الهي را ديد، هم بخش اسراء. بخشي که مربوط به اسراء است، در سوره «بني اسرائيل» ميفرمايد: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا﴾، اين آيات اسراء است. اينجا هم که فرمود: ﴿لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري﴾، اين آيات معراج است. پرسش: آيا نماز هم در همين سفر واجب شد؟ پاسخ: البته چندين معراج برای حضرت گفتهاند که حالا 120 معراج براي حضرت بود، ولي به هر حال در خود مکه هم نماز واجب شد، اين آيات در سور مکّي آمده است، ظاهراً در همان معراج اوّل نماز واجب شده باشد. ﴿لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري﴾، بعد فرمود شما يک «لات» داريد، يک «عُزّي» داريد، يک «منات» داريد، اينها بتهاي به جا مانده از جاهليت کهنه بود. در جريان حضرت نوح دارد که اينها يعوق و نسر و ودّ و اينها بتهايي است که در آن عصر ميپرستيدند، «وَدّ» هم يکي از اسامي آن بتهايي بود که ميپرستيدند، اين عبد وَد هم همين است. در جريان حضرت نوح دارد که شما يغوث و يعوق و نسر و وَدّ را ميپرستيد! اينها به جاي اينکه عبد الله بشوند، ميشد عبدوَد، عمر بن عبدوَد هم همين طور بود. «وَد» نام يکي از بتها بود که در جريان حضرت نوح آمده است، در جاهليت هم بود که عمرو بن عبدوَد هم گرفتار همين بتپرستي بود. در اين سوره اين سه بت را اسم ميبرد: «لات» و «عُزّي» و «مناة». در يکي از جبههها آنها ميگفتند: «لَنَا الْعُزَّی وَ لَا عُزَّی لَكُمْ» وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود در جواب آنها بگوييد: «اللَّهُ مَوْلَانَا وَ لَا مَوْلَی لَكُمْ».[24] در برابر شعار جاهلي چنين شعار توحيدي بدهيد. «مناة» بت سوم بود و «عُزّي» دوم بود و «لات» بت سوم بود، ﴿وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري﴾. اين کارهايي است که شما در جاهليت داريد. بعد ﴿أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي﴾؛ شما به هر حال خدا را خالق کلّ آسمان و زمين ميدانيد و براي او حرمتي قائل هستيد، چطور ـ معاذالله ـ ملائکه را دختران خدا ميپنداريد و خودتان از دخترداشتن عار داريد و براي خود پسر قائل هستيد و براي خدايي که آفريدگار شماست دختر قائل هستيد، اين کسي که در معراج است و با «علي حکيم» مأنوس است، چقدر بايد تنزّل کند که با مردم اين طور حرف بزند؟ اينکه فرمود: «مَا أُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيت»،[25] همين طور است! در اين روايات منية المريد که مرحوم شهيد نوشته فی آداب المفيد و المستفيد خيلي از برکات فراواني دارد که اگر کسي ـ معاذالله ـ طلبهاي در دوران طلبگي آن قداست خود را حفظ نکند، خدا او را گرفتار ميکند، به منطقهاي که با جاهلان بايد به سر ببرد که اين دردناکترين وضع براي يک انسان تحصيلکرده آن است که گرفتار اين گونه از جاهليتها بشود. اين قدر جاهليت سخت است که حالا بايد با «لات» و «عزّي» و «مناة» گفتگو کند، بعد بگويد شما براي خدا دختر قائل هستيد، براي خودتان پسر قائل هستيد، اين «مَا أُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيت»، همينهاست. ﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزي﴾، قسمت «ضيزيٰ»؛ يعني قسمت جائرانه و ظالمانه و اينها است. شما براي خودتان دختر قائل نيستيد، براي خدايي که خالق شماست دختر قائل هستيد؟! بعد ميفرمايد: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها﴾، نظام جاهلي را معنا ميکند، فرمود به هر حال شما يک سلسله حرفهايي داريد، ميگوييد بت «لات»، بت «عزّي»، بت «مناة»؛ شما وقتي اين حرفها را بررسي ميکنيد، اينها را ارباب ميپنداريد. اين الفاظي را که ميگوييد، اين الفاظ مفاهيمي دارد در ذهنش، ولي زيرش خالي است، ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ﴾؛ يعني اسم اين مسمّيٰ. ميگوييد «ربّ»، اين «راء» و «باء» مشدّد را ميگوييد، مفهومش در ذهن شما هست، ولي زيرش خالي است. اسم بيمسمّيٰ است، ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها﴾، اين حصر است؛ يعني اسم بيمسمّيٰ است و نظام شما هم نظام جاهلی است، در نظام جاهلي همان دو عنصر است که قدري توضيح بيشتري ميخواهد که قبلاً گذشت.
حالا اين روايت نوراني را که از وجود مبارک حضرت امير هست، قبلاً هم اشاره شد بخوانيم. در نهج البلاغه خطبه 186 مرحوم سيد رضي ميفرمايد که «تجمع هذه الخطبه من اصول العلوم ما لا تجمعه خطبةٌ»؛ يعني هيچ خطبهاي به اندازه اين خطبه، معارف توحيدي را به همراه ندارد. «مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ»،[26] مستحضريد که مرحوم سيد رضي(رضوان الله عليه) چه در بخش خطبه، چه در بخش نامه، چه در بخش کلمات قصار، گزيدهها را نقل ميکند، همه خطبه را نه، ممکن است خطبهای پانزده صفحه باشد؛ مثلاً مثل خطبه «همّام» و ايشان دو، سه صفحه آن را نقل کرده است. «مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَي مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ»، اين از آن قواعد کلّي عقلي است «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ هر چيزي که قابل شناخت باشد، او مخلوق است و خدا نيست، براي اينکه اين را که ميشناسيد از چه راهي ميشناسيد؟ يا با علم حصولي ميشناسيد، اين جنسي دارد، فصلي دارد، مادّهاي و صورتي دارد، اين را بررسي ميکنيد، اين را ميشناسيد بر اساس تحليل علمي. يا بر اساس علم حضوري ميشناسيد، خودش را مشاهده ميکنيد. اگر چيزي قابل شناخت بود حتماً خدا نيست، چرا؟ براي اينکه شما ميشناسيد؛ يعني جنسي دارد، فصلي دارد، مادّهاي صورتي دارد، ماهيتي دارد، به ذهن شما ميآيد. آنکه آفريدگار شماست که به ذهن نميآيد و اگر بخواهيد به علم شهودي مشاهده بکنيد، اين بايد محدود باشد. اگر چيزي محدود بود، جاي ديگر نيست، پس جاي ديگر را چه کسي آفريد؟ محال است و محال! اين سخن که: آفت ادراک اين قيل است و قال ٭٭٭ خون به خون شستن محال است و محال[27] خون را بايد با آب شست، خون را نميشود با خون شست. معناي نظري را بايد رفت مصداق آن را ديد و او را مشاهده کرد. معناي نظري را با مفهوم بديهي نميشود شناخت، مفهوم را با مفهوم نميشود شناخت، ميشود خون به خون شستن. مفهوم از يک حقيقت گرفته شده، بايد رفت به سراغ آن حقيقت که منشأ انتزاع آن مفهوم است از آن راه بشناسيم. مفهومي را با مفهوم بشناسيم که کار ما حوزويان و دانشگاهيان است، همان خون به خون شستن است، اين مشکلي را هم حلّ نميکند. پرسش: ...؟ پاسخ: نخير! ما خدا را عبادت ميکنيم. همان خدا را عبادت ميکنيم که ميگوييم نميشناسيم. خدايي را که با اوصافش ميشناسيم. پرسش: وصف شده است يا نه؟ پاسخ: با وصف، با اسماي حُسنا، نه به کنه ذات. در سوره مبارکه «طه» گذشت که ﴿لا يُحيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾،[28] خدا بسيط است، يک؛ محدود نيست، نامتناهي است، دو؛ پس جزء ندارد که ما کمي به اندازه خودمان بشناسيم. پرسش: ...؟ پاسخ: نخير! ما به برهان مکلّف هستيم، ما هزار برهان داريم براي «جوشن کبير» که هزار اسم است، بيش از اين هم مکلّف نيستيم. خودش فرمود اينجا جاي شما نيست، ﴿وَ لا يُحيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، در سوره مبارکه «طه» آنجا فرمود که کجا ميخواهيد بياييد؟ اگر بخواهيد بعض را بشناسي، او که جزء ندارد. اگر بخواهي کلّ آن را بشناسي، او که ﴿يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ﴾؛ اما ﴿وَ لا يُحيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، ما غرق برهان و معرفت حق هستيم، معرفت ما همين است. ما هزار برهان فلسفي براي «جوشن کبير» داريم، ما بيش از اين مکلّف نيستيم، ما ميفهميم که او فهميدني نيست. فرمود کجا ميخواهيد بياييد؟ خدا غريق رحمت کند امام آن فرمايش را دارد، سيدنا الاستاد هم در ذيل همين اين قسمت در بحث رواييِ همين پنج، شش آيهاي که دارد، آنجا هم تصريح ميکند که شناخت او مستحيل بالذات است.[29] ما ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ را ميشناسيم، آن طوري که خودش در قرآن معرفي کرده است. پرسش: ...؟ پاسخ: اينها اوصاف سلبي است، اينها در محدوده وصف است. ما الآن ميگوييم نامتناهي؛ مثل موم در مُشت ماست، ما نامتناهي را خوب ميشناسيم. پرسش: ما اوصاف را عبادت میکنيم يا ذات را؟ پاسخ: نخير! خود ذات را. اين ذات را که عبادت ميکنيم، ميگوييم ما با ذات کار داريم، با اوصاف کار نداريم، خيليها هم باورشان ميشود، ولي قدری که جلوتر ميرويم، ميبينيم اين ذات يک دانه «ذال» است و يک دانه «الف» است و يک دانه «تاء»، مفهومي در ذهن ماست، آنکه در بيرون است به او دسترسي نداريم. الآن ذات در مشت ماست، ما صدها برهان فلسفي داريم، براي اثبات نامتناهي بودن، اين حرف ماست؛ اما ما ميفهميم نه بشناسيم. او بسيط است، جزء که ندارد. نامتناهي هم هست، هيچ کس در آنجا راه ندارد. حداکثر ما به برهان مکلّف هستيم، نه به عرفان. ما به شهود مکلّف نيستيم. اين مثل آب دريا نيست که يک گوشهاش را بگيريم يک گوشهاش را نگيريم، او مرکّب است و قابل تجزيه است، اين نميشود گفت «آب دريا را اگر نتوان»[30] آن مثال با ممثّل فرق ميکند، فرمود: ﴿وَ لا يُحيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، حواستان جمع باشد! شما ميگوييد ذات، ولي اين ذات يک دانه «ذال» است و يک دانه «الف» است و يک دانه «تاء»، مفهومي است که داخل ذهن شماست! ذات بيرون است. گوشهاي از تجلّي وجود مبارک موسي را به آن صورت درآورد، مگر ميشود خدا را شناخت؟! ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾،[31] آن کوه به آن عظمت متلاشي شد، ما اگر هزار اسم در «جوشن کبير» است، قادر هستيم به لطف الهي هزار برهان اقامه کنيم، بگوييم ما کسي که صاحب اينهاست او را ميپرستيم همين! اين با برهان است، از ما هم بيش از برهان نخواستند؛ لذا در بحث روايي، اينجا سيدنا الاستاد دارد که شناخت ذات مستحيل است. آن بيان لطيف سيدنا الاستاد امام هم اين است که هيچ انبيايي، هيچ پيامبري، از انبيا هيچ راهي ندارند به مقام ذات. اينجا هم خود حضرت امير فرمود هر چه شناختني است، مخلوق است. بارها به عرض شما رسيد اين حديث مثل «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ»[32] نيست که با هشت، دَه سال درس خواندن حلّ بشود! فرمود هر چه ميشناسيد خدا نيست، «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ اين مثل «ابق ماکان» و «علي ما کان» نيست، اين يک جان کَندن ميخواهد.