درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 18 سوره نجم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي (4) عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني (9) فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي (15) إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي (17) لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري (18)﴾
سوره مبارکه «نجم» همانطوري که ملاحظه فرموديد در مکه نازل شد و صدر آن درباره وحي الهي است، مطالبي داشت و دارد که بعضي از آنها بيان شد و بعضي هم در خلال بحثها روشن ميشود. اصولي که در اين گونه از مسائل ملحوظ است، يکي اين است که گرچه ذات اقدس الهي جهان را با نظام علّي و معلولي اداره ميکند، يک بيان نوراني از حضرت امير است در نهج البلاغه که «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُول»؛[1] يعني هر چيزي که هستي او عين ذات او نيست، اين علّت دارد. همين بياني که حضرت امير در خطبه 186 بيان فرمودند، وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) هم در توحيد مرحوم صدوق[2] در احتجاجات خودشان ذکر کردند، همين عبارت را که «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»؛ يعني هر چيزي که هستي او عين ذات او نيست و به غير تکيه ميکند اين سبب دارد.
مطلب دوم آن است که همين روايتي که مرحوم کليني نقل کرد که «أَبَی اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِأَسْبَاب»[3] هر چيزي سبب دارد؛ اما معنايش اين نيست که هر چيزي واسطه ميخواهد، هر چيزي سبب دارد. آن صادر اوّل سببش خود خداست، صوادر بعدي با مدبّرات امر و به اذن خدا صادر ميشوند، هر چيزي سبب دارد معنايش اين نيست که همه چيز بدون خدا يعني سبب غير خدا دارد، نه! هر چيزي سبب دارد سبب بعضي مدبّرات امر هستند به اذن خدا، سبب بعضي مثل صادر اوّل، خود خداست.
مطلب سوم آن است که ما يک فيض منبسط به اصطلاح اين آقايان داريم که از او به نفس رحماني ياد ميشود که فرمود: ﴿وَ رَحْمَتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾،[4] اين رحمت رحمانيه که فرمود: ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾، در دعاها هم عرض ميکنيم: «بِرَحْمَتِكَ الَّتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء»،[5] اين از اوّل تا آخر عالم، بهشت و ابديت را در بر دارد. اين نفسِ رحماني، اين فيض منبسط، اين تعيّن ندارد، نامي هم ندارد، چون ثاني ندارد. در قبال اين فيض منبسط، در قبال اين نفَسِ رحماني که ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾، مقابل ندارد. آن رحمت رحيميه است که مقابل آن انتقام است که فرمود: ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ﴾.[6] خداي رحيم نسبت به مؤمنان، همين خدا منتقم است نسبت به مجرمان، انتقام الهي و رحمت رحيميّه زير مجموعه رحمت مطلقه هستند که رحمت مطلقه مقابل ندارد؛ لذا تعيّن هم ندارد، اما نه اينکه صادر اوّل تعين نداشته باشد، صادر اوّل در مقابل صوادر بعدي است و تعيّن دارد. اين قاعده «الواحد» که ميگويند: «الواحد لا يصدر منه الا الواحد»[7] واحد عددي که نيست، اين همان رحمت واسعه است، فيض منبسط است که واحدي است از آن واحد صادر شده، اين واحد، ثاني ندارد، چه اينکه ذات اقدس الهي واحدي است که ثاني ندارد. وحدت عددي نيست ـ معاذالله ـ که از خدا يک واحد عددي صادر بشود. عدد در اين دامنههاي عالم هستي است، اصلاً بالاها جاي عدد نيست. اين بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در صحيفه سجاديه که «لَكَ يَا إِلَهِي وَحْدَانِيَّةُ الْعَدَدِ»[8] در نهج البلاغه است «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد»،[9] خدا واحد است، أحد است؛ اما وحدت عددي نيست. وحدت عددي نظير کثرت عددي زير مقوله کمّ است؛ کمّ چه متّصل، چه منفصل، جزء اعراض است و عرض بعد از جوهر است. جريان جوهريّت و عرضيّت در اين مراحل نازله عالم خلقت است، قدري که بالاتر برويم وحدت عددي نيست. کثرت است، کمّ است، مقدار است، قسمتپذير است، جزء ضعيفترين موجودات اين عالم طبيعت است. از بخش طبيعت که بالا رفتيم، رياضيات هم راه ندارد، اينکه ميگويند منطق رياضي، منطق رياضي، وقتي انسان به علوم عقلي رسيده است، هرگز منطق رياضي راهگشا نيست. آنجا سخن از کمّ متصل نيست، کمّ منفصل نيست، تا ما با کمّ متصل و منفصل يک حقيقت ملکوتي را بخواهيم حلّ کنيم. تشبيه ممکن است، تمثيل ممکن است؛ ولي برهان با منطق رياضي صورت نميگيرد، بلکه برهان با همين منطق صوري صورت ميپذيرد.
بنابراين اين واحدي که گفته شد خدا واحد است، از او واحد صادر ميشود؛ وحدت عددي نيست که تثنيه و جمع داشته باشد، وحدت شخصي يا وحدت سعهاي است که ازل و ابد را در بر ميگيرد. اين ازل و ابد که فيض خداست و رحمت رحمانيه الهي است که ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾، اين ثاني ندارد، بلکه اين يکي است که از آن يکي صادر شد.
مطلب بعدي آن است که در قرآن کريم ميفرمايد که همه چيز از خداست، اين مرحله اُوليٰ است: ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾؛[10] چيزي در عالم هستي نيست، مگر از خداي سبحان است. آيات بعدي ميآيد اينها را تقسيم ميکند، ميفرمايد درست است که ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾، لذا در دعاها چه نماز چه غير نماز ميگوييم: «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»؛[11] اما همين قرآن کريم که ميفرمايد همه از خداست، ميآيد تقسيم ميکند که بعضي از امور «بلاواسطه» است، بعضي از امور «مع الواسطه». آنگاه مسئله «لَدُن» و «عِند» و «لَدَيه» و «مع الواسطه» مطرح ميشود. يک «لَديٰ» داريم، يک «لَدُن» داريم و يک «عند». «لَدَيْهِ» غير از «لَدُنه» است و اين دو تا غير از «عنده» است و اين سه تا غير از «مِنه» است که در قرآن فرمود: ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾. اينها ريشهيابيِ خود آيات قرآن کريم است، پس همه نعمتها حتّي زن و فرزندي که داريم «من الله» است؛ اما وقتي در توزيع درجات ميرسيم، اينها «من لدنه» نيست، «من لديه» نيست، «من عنده» نيست، زيرا مشخص فرمود که ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾،[12] چيزي که «عند الله»ی است مرگ ندارد. معلوم ميشود اگر فرزند ميخواهيم از «لدن» آمده؛ اما ما نرفتيم از «لدن» تلقّي بکنيم. همه چيز بالاتر از «لدن» و بالاتر از «لديه»، «منه» است: ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾؛ اما ما نرفتيم آنجا تحويل بگيريم، او آمده پايين، شده ﴿مَا عِندَكُمْ﴾. ﴿مَا عِندَكُمْ﴾ که شد مرگپذير است، ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾.
در جريان معراج، يک سلسله بحثهايي است که گرچه از خداست و «من الله» است، يک؛ پايينتر از «من الله»، «من لدي الله» است يا «من عند الله» است، دو؛ پايينتر از «من عند الله» آمده به «ما لديکم» رسيد، سه؛ همه اينها فيض خداست که به نطق آمده، به لفظ آمده، کلمات شده است. آيا اين ﴿عَلَّمَهُ﴾ به آن «من الله» برميگردد؟ به آن «من لدي الله» برميگردد؟ «من لدنه» برميگردد؟ به «علي حکيم» برميگردد؟ يا به اين ﴿ما يَنْطِقُ﴾ برميگردد؟ اگر اين وحي پايين آمد آمد آمد آمد تا شد «عربي مبين»، اين «عربي مبين» را ممکن است ما بگوييم: ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾ است؛ اما ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[13] و خود قرآن هم ﴿لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾،[14] خود جبرئيل مظهر «علي حکيم» نيست، چه رسد به اينکه «علي حکيم» را بخواهد ياد پيغمبر بدهد. اگر ﴿ما يَنْطِقُ﴾ نبود؛ يعني «عربي مبين» نبود، قلمرو لفظ نبود، ما در زحمت بوديم که ﴿عَلَّمَهُ﴾ را به چه کسي برگردانيم؛ اما وقتي صدر آن ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، قلمرو «عربي مبين» است، قلمرو منطق است، قلمرو لفظ است، ما چه حقّي داريم بگوييم: ﴿عَلَّمَهُ﴾؛ يعني آن «علي حکيم» را جبرئيل به پيغمبر ياد داد، خود جبرئيل «علي حکيم» نيست.
بنابراين رعايت کردنِ همه اين کلمات لازم است. ذات اقدس الهي فرمود همه چيز «من الله» است، پايينتر از «من الله»، «من لدي الله» است، «لدنه» است، «عنده» است. پايينِ پايينِ پايين ﴿مَا عِندَكُمْ﴾ است که ﴿يَنفَدُ﴾. فرمود اين فيض منبسط ما يک طناب است: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً﴾.[15] بارها ملاحظه فرموديد که «حبل»، اين طناب اگر به جاي بلندي بسته نباشد، مشکل خودش را حلّ نميکند تا مشکل ما را حلّ کند. ما به کدام طناب إعتصام کنيم؟ طناب افتاده در گوشه خيابان که مشکل خودش را حلّ نميکند. اين لفظ «عربي مبين» که الآن داريم در قرآن، به اين بچسبيم که اين مشکل خودش را حلّ نميکند، اين يک حافظ ميخواهد. آن که ما را حفظ ميکند اين طنابِ آويخته است، نه انداخته؛ خدا قرآن را به زمين نينداخت، بلکه به زمين آويخت: «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»،[16] آن وقت تمسک به قرآن معنا پيدا ميکند، عِدل قرآن که اهل بيت(عليهم السلام) هستند تمسک به آنها معنا پيدا ميکند، فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ﴾؛ با هم بگيريد. هم امر کرده، هم بر خلاف آن را نهي کرده؛ گرچه دو تا گناه نيست: يکي وجوب اعتصام، ديگری ترک تفرّق که انسان را دو بار عِقاب بکنند يا دو بار جهنم ببرند؛ اما براي اهميت مطلب، هم به إعتصام امر کرد، هم از تفرّق نهي کرد، فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا﴾؛ به لفظ نيست، معناست و حقيقت است، پايين که ميآيد ميشود «عربي مبين». همين وحي را وجود مبارک جبرئيل براي انبياي قبلي بُرد، مراحل پايينتر آن يکي شده عبري، يکي شده سرياني، يکي شده فارسي، اگر براي انبياي زرتشتي آمده است. آن بالا نه عبري است، نه عربي، نه سرياني، نه تازي، نه فارسي. پايين که ميآيد به زبان انبياي قبلي در ميآيد. اين مرحله بالا و برين را جبرئيل حضور ندارد. حالا همين روايتي که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرده، آن را امروز ميخوانيم که وقتي از حضرت سؤال ميکند که چگونه ميشد که گاهي وحي ميرسيد، حضرت مدهوش ميشد، نه بيهوش که وضو باطل بشود، مدهوش ميشود. انسان مدهوشي دارد، در وجود مبارک موساي کليم که ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾،[17] اينطور نبود که وقتي به حال آمده بخواهد نماز بخواند بايد وضوي جديد بگيرد، او بيهوش نشد، مدهوش شد. مدهوشي بالاتر از بههوش بودن است، عاقل بودن است، بيدار بودن است. بيهوش بودن پايينتر از عاقل بودن است، پايينتر از بيدار بودن است که در آن وضو باطل ميشود؛ اما در اين حالت وضو باطل نميشود، اين مدهوشي است، بالاتر از بيداري است، بالاتر از عقلانيت است. اين «حبل متين» که در همان روايات «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ»[18] آمده که «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»؛ اين قرآن يک طرف آن به دست خداست، چون يک طرف آن به دست خداست جامعه را نگه ميدارد، وگرنه طناب انداخته مشکل خودش را حلّ نميکند. فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً﴾، چون «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»؛ آنجا که نه عبري است نه عربي، نه تازي است نه فارسي؛ آنجا «علي حکيم» است.
بنابراين مطلب اوّل اين است که همه «من الله» است: ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾. پايينتر از آن همه «من عند الله» است، «من لدي الله» است، «من لديه» است، «من لدنه» است. پايينتر پايينتر آمده «مدبّرات امر» انجام ميدهند کار را به ملائکه اسناد ميدهند تا ميرسد به ﴿مَا عِندَكُمْ﴾ که بشود «عربي». اگر ما ميگوييم «من لدن» به ما فرزند بده! بالاتر از آن را هم ميخواهيم، ميگوييم «منک» ميخواهيم، حتي «من لدن» که نميگوييم، بالاتر از «لدن» ميگوييم؛ اما معنايش اين نيست که ما رفتيم بالا آنجا تحويل گرفتيم، بلکه معنايش اين است که از آنجا فرمان صادر ميشود، بيايد بيايد تا به ما برسد و فرزند میخواهيم که يک امر مادي است، آن وقت میشود: ﴿مَا عِندَكُمْ﴾ و ﴿مَا عِندَكُمْ﴾ هم ﴿يَنفَدُ﴾.
مطلب ديگر اين است که همه نعمتها هم «من الله» است، هم «من عند الله» است، «من لدي الله» است، بالاتر از همه «من الله» است؛ اما تفصيل قاطع شرکت است؛ خداي سبحان قرآن را به خوبي معنا کرده، فرمود اين «حبل متين»، ما پايين آن را عربي قرار داديم، اين يک حبل متّصل است، بالاي آن عربي نيست، اين اوّل سوره مبارکه «زخرف» که گذشت، فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون﴾؛[19] اما ﴿وَ إِنَّهُ﴾،[20] اين ضمير ﴿إِنَّهُ﴾ به همين قرآن برميگردد: ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛ اين «علي حکيم» در مقابل «عربي مبين» است. پس نميشود گفت که خدايا! فلان پيغمبر گفت «من لدنک» وليّ بده، «من لدنک» روزي بده، بله همه اين قطرات باران «من لدي الله» است؛ اما تفصيل قاطع شرکت است. فرمود اين طنابِ وسيع، بالاي آن «عربي مبين» نيست که شما به اين لفظ بشناسيد که حالا اگر امام از باطن قرآن خبري داد، شما به دنبال اين بگرديد که در لسان العرب، اصلاً عربي در کار نيست تا لسان العرب براي ما مرجع باشد! اگر واقعاً کسي در محضر امام باشد، امام بفرمايد که اين آيه معنايش اين است ما ميگوييم «سمعاً»، براي اينکه او از «عربي مبين» که خبر نميدهد، او از «علي حکيم» خبر ميدهد. حداکثرِ سرمايه ما «لسان العرب» است، ميگويد آنجا عربي در کار نيست تا شما به دنبال لسان العرب بگرديد، آنجا «علي حکيم» است. من از «علي حکيم» دارم خبر ميدهم؛ شما از من ميپرسيد که اين با قاعده سيوطي يا مغني سازگار نيست؟!
غرض اين است که خود قرآن آمده، تفصيل داده بين بالا و پايين خود. آنکه «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه»[21] فرمود: اين طناب وسيع است، يک طرف آن به دست خداست، بالاي آن «علي حکيم» است، پايين آن «عربي مبين» است. اين پايين را جبرئيل ميآورد: ﴿عَلَّمَهُ﴾ ممکن است؛ اما بالاي آن خود جبرئيل راه ندارد، چه رسد به اينکه ما بگوييم: ﴿عَلَّمَهُ﴾. اگر ما اين تفسير قرآن به قرآن را اين سنخ هم حفظ بکنيم؛ يعني إسراء را به معراج، معراج را به اسراء که مرتبط هستند مرتبط بکنيم، سرفصل و عنوان و تيتر بزرگ اين قضيه اين است: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی﴾[22] تمام اين قصّهها از «من الله» است به عبد خدا. آن وقت به اين آيه که رسيديم: ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ﴾، براي ما خوب روشن ميشود که ﴿فَأَوْحي﴾ خدا ﴿إِلي عَبْدِ﴾ خدا، نه «فأوحيٰ جبرئيل إلي عبدالله» که اصلاً هماهنگي نيست.
در تمام اين موارد اين وسائط محفوظ هستند، گاهي خود حبل را ميبيند، گاهي مدبّرات امر را ميبيند، گاهي نه حبل را ميبيند و نه مدبّرات امر را ميبيند، فقط متکلّم را ميبيند و مدهوش ميشود: اين «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»؛[23] که اين را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف توحيد خود نقل کردند، ناظر به همين است، اين تازه برای غير معراج است. الآن ما رفتيم معراج. وقتي آنجا رفتيم، آنجايي بايد حرف بزنيم. سوره «نجم» اين بخش آغازين آن در آسمان است، ما بايد آسماني فکر بکنيم و آسماني حرف بزنيم. آنجا ديگر جاي «علي حکيم» است و ما بايد در حوزه «علي حکيم» حرف بزنيم. وقتي پايين آمديم، در حوزه «عربي مبين» حرف ميزنيم. در «علي حکيم» آنجا اصلاً جبرئيل حضور ندارد تا ما بگوييم که جبرئيل اين را ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾. امّا صدر اين سوره که سخن از ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ است، به نطق و «عربي مبين» اشاره دارد، اين بله، ممکن است به آن برگردد.
مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف توحيد خود اين قسمت را نقل کردند که «ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ». توحيد مرحوم صدوق صفحه 115؛ البته عنوان فصل، قبل از صفحه 115 است، عنوان آن «ما جاء في الرؤية» است. چندين روايت است؛ صدر اين بحث «ما جاء بالرؤية» صفحه 107 است تا چندين صفحه مربوط به روايات رؤيت است. اصل بحث صفحه 107 توحيد مرحوم صدوق «ما جاء في الرؤية» است، روايات فراواني نقل ميکند تا به اين قسمت ميرسد؛ روايت پانزدهم مرحوم صدوق از پدر بزرگوارشان(رضوان الله عليهما) نقل ميکند که «سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ» اينها نقل ميکنند تا از وجود مبارک امام صادق «عُبَيْدِ بْنِ زُرَارَةَ» از پدرش يعنی زراره نقل ميکند که زراره ميگويد من به امام صادق عرض کردم: «جُعِلْتُ فِدَاكَ الْغَشْيَةُ الَّتِي كَانَتْ تُصِيبُ رَسُولَ اللَّهِ صلي الله عليه و آله و سلم إِذَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ الْوَحْيُ»؛ اين مدهوشي که پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) را فرا ميگرفت، وقتي وحي ميآمد چيست؟ اين مدهوشي چه بود؟ چه موقع و در کجا بود؟ چه مدهوشي است؟ اين چه مدهوشي است؟ «جُعِلْتُ فِدَاكَ الْغَشْيَةُ الَّتِي كَانَتْ تُصِيبُ رَسُولَ اللَّهِ صلي الله عليه و آله و سلم إِذَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ الْوَحْيُ» چيست؟ حضرت فرمود هميشه که اينطور نبود: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»، چون خود قرآن که تجلّي است طبق بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه فرمود: «فَتَجَلَّي لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ»؛[24] فرمود هميشه نبود، بلکه آن وقتي که هيچ واسطهاي بين خدا و پيغمبر نبود، آن وقتي که خود خدا تجلّي ميکرد نه به وسيله جبرئيل(رضوان الله عليه): «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ». بعد زراره ميگويد که «ثُمَّ قَالَ تِلْكَ النُّبُوَّةُ يَا زُرَارَةُ»؛ ميخواهي اوج نبوت را ببيني آنجاست. «وَ أَقْبَلَ بِتَخَشُّع»؛ خود حضرت هم در حالش، حالت خشوع پيدا شد، اين در صفحه 115 است.
مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) اين باب نوراني را به پايان ميرساند، بعد در پايان اين باب يعني صفحه 119 بعد از اينکه 22 روايت را در اين باب نقل کردند، در پايان ميفرمايد: «و الاخبار التي رويت في هذا المعنی»؛ يعني درباره رؤيت خدا «و اخرجها مشايخنا(رضي الله عنهم) في مصنفاتهم عندي صحيحة»؛ رواياتي که مربوط به رؤيت خداست همه نزد من صحيح است. «و إنما ترکت ايرادها في هذا الباب خشية ان يقرأها جاهل بمعانيها و يکذب بها فيکفر بالله»؛ من ميترسم اين به دست هر کسي بيفتد! آن وقت ـ خداي ناکرده ـ اگر همينطور ظاهر را قبول بکند که ميشود جسم، حرف ائمه(عليهم السلام) را تکذيب بکند که ميشود کفر، من اين روايات را نقل نکردم.
مرحوم مجلسي اوّل، مرحوم محمد تقي مجلسي(رضوان الله عليهما) ايشان در کتاب شريف شرح من لايحضر مرحوم صدوق آنجا اين فرمايش را دارد ـ ميدانيد اين هم امام جمعه بود، هم شيخ الاسلام بود، هم مرجع تقليد بود، هم زعيم حوزه علميه بود؛ گرچه آن روز جمعيت کم بود، ولي ايشان تصريح ميکند که من صدهزار نفر يا بيش از صدهزار نفر را هدايت کردم. مرجعي بود و زعيم حوزه علميه بود، شيخ الاسلام زمان صفويه بود ـ فرمود يک نفر از آنها که من دلم ميخواست پيدا نکردم، ايشان در همين شرح من لايحضره الفقيه مرحوم محدث قمي. کجا آدم پيدا کند که با همه شواهد و قرائن که به هر حال قلب ممکن است چيزي را ببيند و اين چشمي نيست، فيزيکي نيست، متافيزيکي است تا چه وضع، انسان بتواند حدوثاً و بقائاً اين شخص را اداره کند. در همان روايت هم زراره به حضرت عرض ميکند که من مجاز هستم که اين را براي ديگران نقل بکنم؟ فرمود نه. حالا برای خواصّ حساب ديگر است؛ شما اگر براي توده مردم نقل بکنيد خيال ميکنند که ـ معاذالله ـ خدا را ميشود ديد. خدا را نه در دنيا ميشود ديد، نه در آخرت ميشود ديد، نه در خواب ميشود ديد و نه در بيداري ميشود ديد. اين جزء محکمات قرآن کريم است که ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾.[25]
روايت ديگري که مرحوم صدوق نقل کرد در همين جا روايتي بود که ابوبصير ميگويد، ابوبصير ميگويد خدا را ميشود ديد در آخرت؟ حضرت يک مقدار تأمل کرد، فرمود مگر الآن خدا را نميبيني؟[26] ابوبصير کور است، به ابي بصير کور ميگويد مگر الآن خدا را نميبيني؟ پس معلوم ميشود ديدن چشم مقدور نيست. عرض کرد يابن رسول الله من مجاز هستم اين را نقل بکنم؟ فرمود نه شما اگر نقل بکنيد خيال ميکنند که منظور ـ معاذالله ـ با ديدن چشم است. اين جزء محکمات قرآني است که ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾. اين را هم مرحوم صدوق در همان 22 روايت همين بابي که نقل کرديم اينجا نقل ميکند، اين يکي را که خوانديم برای زراره است، آن يکي که قبل است برای ابوبصير است، ابوبصير کور بود.
بنابراين ما وقتي که به بحث معراج رسيديم بايد آسماني باشيم و آسماني فکر بکنيم تا روايات معراج براي ما حلّ بشود. وقتي که در غير معراج يک چنين روايتي هست که خداي سبحان گاهي تجلّي ميکند و هيچ واسطهاي بين خداي سبحان و بين جبرئيل نيست، در معراج همين گونه بود. اگر ما ضمير را به آن ﴿ما يَنْطِقُ﴾ برگردانيم، بله در آنجا آن بخشهايي که عربي شد و قابل تلفظ و نطق است، آن بخشها را بله جبرئيل آورده است و حالا تعبير به ﴿عَلَّمَهُ﴾ قدري مثلاً بايد با تسامح باشد، چون در ذيل سوره مبارکه «شوري» وحي آمده، ارسال آمد، با سه قرينه همراه بود: ﴿أوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ﴾، هم ارسال قرينه است، هم اذن قرينه است، هم ﴿ما يَشاءُ﴾ قرينه است.
بنابراين جبرئيل(سلام الله عليه) در محدوده رسالت الهي، اذن الهي و مشيئت الهي دارد کار ميکند. با اين سه قرينه کلمه ﴿يُوحِي﴾ آنجا به کار رفت. اما اينجا ما مستقيماً بگوييم: ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾، خود جبرئيل در آن اوجي که ﴿قابَ قَوْسَيْنِ﴾ است، خودش «علي حکيم» نيست حالا «علي حکيم» را بخواهد ياد پيغمبر بدهد! پرسش: شما فرموديد که «فاوحی جبرئيل الی عبده» تناسب ندارد، درست هم میفرماييد، حالا اينجا ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾ خدا، ﴿ذُو مِرَّةٍ﴾ را هم بدل همان ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، ﴿فَاسْتَوي﴾ را اگر برگردانيم به خود پيغمبر ﴿وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي﴾؛ يعنی در آن مرتبه بالا؟ پاسخ: غرض اين است که ما هر جايي با قرينه لفظي يا لُبّي همراه باشد ميتوانيم معنا بکنيم. اگر اصلاً از ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ سخني نبود، هيچ راهي نداشتيم بگوييم ﴿عَلَّمَهُ﴾ به جبرئيل برميگردد، الا و لابد به خدا برميگردد. حالا که ﴿ما يَنْطِقُ﴾ داريم، ضمير هم ميتواند به آن بخش ﴿ما يَنْطِقُ﴾ برگردد؛ يعني به «عربي مبين» برگردد که چون تفصيل، قاطع شرکت است، فرمود اين طناب بالاي آن «علي حکيم» است، پايين آن «عربي مبين» است. در همه موارد هم جبرئيل حضور دارد، هيچ کدام بيکار نيستند، در توفّي هم همين طور است. در توفّي هم که سه تا طايفه آيه داريم مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) آيات توفّي را هم که معنا کرده، کسي آمد خدمت حضرت امير(سلام الله عليه) عرض کرد که آيات گاهي هماهنگ نيست، فرمود چطور؟ عرض کرد که اين توفّي را خدا گاهي به خودش اسناد ميدهد: ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾،[27] گاهي به فرشته مرگ حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) نسبت ميدهد: ﴿يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾،[28] گاهي هم به فرشتههاي زير مجموعه عزرائيل نسبت ميدهد: ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾،[29] ـ معاذالله ـ اين آيات هماهنگ نيست. حضرت فرمود نه، افرادي که جان ميدهند سه طبقه هستند؛ بعضيها ذات اقدس الهي جانشان را بلاواسطه ميگيرد. در جريان حضرت ابراهيم نقل کردند که اينها نشان ميدهد که آن خليفه خدا به اذن خدا خليفه اوست، غير خدا هر که هست در حوزه استخلافيه خليفه خداست؛ يعني ملائکه هم در حوزه استخلافيه هستند. حالا انسانها هم همين طور هستند، وقتي که وجود مبارک جبرئيل آمد گفت کمک بکنم، در هنگامي که گفتند: ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُم﴾،[30] ابراهيم چه فرمود؟ گفت من از تو کمک نميخواهم. گفت يا نگفت؟ عزرائيلی که آمد گفت بايد قبض روح بشويد! گفت به تو نميدهم. اين را آدم ميتواند به خوبي باور بکند. گفت به آن که بايد جان را تسليم کنم، تسليم او ميکنم. همان که به جبرئيل ميگويد در حال القای در نار ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُم﴾، اين در کمال طمأنينه به طرف آتش رفت، گفت از تو کمک نميخواهم. همان خليل حق در موقع قبض روح به عزرائيل گفت به تو نميدهم. ما وقتي اينها را ميبينيم، خيال ميکنيم که اين تمرّد است! تمرّد نيست، اينها در حوزه استخلافيه خود اوست. مگر او «خليفة الله بالقول المطلق» نيست؟ مستخلف عنه او خداست، مستخلف عليه او کجاست؟ چه کسی است؟ مستخلف عليهِ وليّ مطلق، کلّ ماسواست. گفت به تو نميدهم. اين تمرّد نيست، اين معصيت نيست. اگر کسي معناي خلافت را در سه بُعدش حفظ بکند که انسان «خليفة الله» است، يک؛ مستخلف عنه او «الله» است با اسماي حُسنا، دو؛ مستخلف عليه او، حوزه خلافتش کلّ ماسواست، اين سه. آن وقت اين معصيت نيست؛ لذا در همه موارد فرشتهها حضور دارند، وجود مبارک حضرت امير فرمود آن که فرمود: ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾ برای اوحدي از مؤمنان است که خود خدا قبض روح ميکند. برخيها آرزو کردند که «روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم»، اين آرزوست ﴿تِلْكَ أَمانِيُّهُم﴾،[31] مگر نصيب هر کسي ميشود؟ اين جان عاريت که به حافظ سپرده دوست ٭٭٭ روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم[32] اينها آرزوهاست، اين آرزو و اين ﴿لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ﴾، اين برای اوحدي از اولياي الهي است، بعد مؤمنان متوسط هستند. مگر حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) همه افراد را او قبض روح ميکند؟ او خواص را قبض روح میکند. خيليها هستند که روحشان را همين ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾ همين مأموران متوسط قبض روح میکنند. اين﴿تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ﴾،[33] اينها ملائکه هستند، حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) که نيست. حضرت فرمود اين تفسير آيه به آيه از خود وجود مبارک حضرت امير است.
بنابراين اگر ما آسماني فکر بکنيم؛ يعني در بحث معراج بايد برويم آنجا. وقتي آنجا رفتيم در خدمت «عربي مبين» هم هستيم، چون اوّلش هم ﴿ما يَنْطِقُ﴾ است. آن بالايش که ﴿دَنا فَتَدَلَّي ٭ فَكانَ﴾ است، اين «تَدَلِّي» هم ناقص يايي است، نه ناقص واوي. «تدلّي» ثمر است به شجر. از سنخ دلو نيست تا ما بگوييم «إدلاء» است؛ از بالا به پايين انداختن است. اگر ناقص واوي بود «تَدَلّيٰ»؛ يعني از بالا به پايين آمده، حالا بگوييم جبرئيل است يا غير جبرئيل است؛ اما اين «تَدلِّي» ناقص يايي است؛ يعني به بالا وصل شد، مثل اينکه ثمر به شجر وصل ميشود «تدلّي الثمر بالشجر». دستش به سقف رسيد و همان جا را محکم گرفت. به جاي قسمت مهم حبل رسيد، آنجا را محکم گرفت. اين ناقص يايي است. در آن فضا ما جبرئيل را نميبينيم، وقتي جبرئيل را نديديم ﴿عَلَّمَهُ﴾ به خود ذات اقدس الهي برميگردد و از آن جهت که انسان وقتي به آنجا رسيد اشراف دارد تا «عربي مبين»، اين را هم ميبيند، اگر اين ﴿ما يَنْطِقُ﴾ي که در اوّل سوره قرار گرفت، اين را اشراف داشته باشيم ببينيم، اين ﴿ما يَنْطِقُ﴾ را مرجع قرار بدهيم، ﴿عَلَّمَهُ﴾ را به اين ﴿ما يَنْطِقُ﴾؛ يعني به «عربي مبين» مراحل نازله قرار بدهيم، اين درست است.
بنابراين خود تفصيل، قاطع شرکت است، اين تفصيل در آغاز سوره مبارکه «زخرف» است که پايين آن «عربي مبين» است بالاي آن «لدي الله» است، با اينکه پايين آن «لدي الله» است، مگر پايين آن از کجا آمده؟ پرسش: به هر حال به نحو تجلّی سماوات است يا تجافی؟ پاسخ: تجلّي است، همه تجلّي است، هيچ جا تجافي نيست. اين در بيانات نوراني امام سجاد در صحيفه است: «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه» او در عين حال که بالاست در پايين است، در پايين است در بالاست. بنابراين اين حبلي است که پايينش «عربي مبين» است، بالايش «علي حکيم» است. اين را دستهبندي کرده است. بعدش هم فرمود: ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾، اينها را نشان ميدهد که اين در آن جا که انسان آسماني شد در معراج رفت، بايد معراجي فکر بکند. اين «عربي مبين» که در خدمت آن هستيم، اگر آن ﴿ما يَنْطِقُ﴾ به اين «عربي مبين» برگشت و ﴿عَلَّمَهُ﴾ را توانستيم به اين «عربي مبين» برگردانيم، اين عيبي ندارد؛ اما وقتي آنجا رسيديم و ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ شد و «تَدَلّي الثَّمَرُ بِالشَّجَر» شد و وجود مبارک پيغمبر به سقف تکيه کرد، آنجا همان بيان نوراني که امام صادق(سلام الله عليه) به زراره فرمود: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»، آنجا وقتي احدي واسطه نيست، جبرئيل واسطه است؟! پرسش: ...؟ پاسخ: تجلّيِ فيض خداست، وقتي فيض خدا باشد، فيض مراحل متعدّدي دارد، از آن اعليٰ تا ميانه ادامه دارد. وجود مبارک امام سجاد در صحيفه دارد که «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه».همين خدايي که «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد»[34] است، همين خدا عالي است و اعليٰ است و امثال آن. همين خدا در همه مراحل اين قرآن به دست اوست، نه اينکه بالايش به دست اوست، پايينش هم به دست اوست؛ لذا پايينش را هم نميتوانند از بين ببرند. پرسش: اين طوری که ثمر از مثمراليه جدا میشود؟ پاسخ: بعداً که پايين آمده، ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾ شد، پايين است؛ اما وقتي که به درخت چسبيده است ميگويند «تَدلّي الثمرُ بالشّجر» در کتاب لغت بين «دَلَوَ» و «دَلَيَ» فرق گذاشتند؛ آن «دَلَوَ» است که از بالا به پايين «ادلاء» ميشود «أدلِ دلوکَ في الدّلاء». اين «دَلَيَ» است که از پايين به بالا وصل ميشود؛ «تدلِّي» ثمر به شجر است، بعد اين ميوه را ميچينند، اين که تا ابد نميماند، اين ديگر در معراج که رفت، براي ابد که در آنجا نماند: چنان رفته و آمده باز پس ٭٭٭ که نايد در انديشه هيچ کس[35] يک لحظه، رفته و آمده است. اين يک لحظه حالا يک لحظه، پنج شش دقيقه يا دَه دقيقه يا بيست دقيقه يا کمتر يا بيشتر به هر حال يک مدت کوتاهي بود. پرسش: آن وقت با توجه به روايات «أرض» اگر روايت گفت اين ﴿دَنا﴾ قائل به جبرئيل است، میتوانيم ... ؟ پاسخ: ميتوانيم درجات قرآن را حفظ بکنيم، مراتب قرآن را حفظ بکنيم، چندين درجه دارد، مثل خود حضرت امير(سلام الله عليه) که «توفّي» در هر سه بخش را درست دانست. براي يک مرحله توفّي به دست خداست، با اينکه همه «من الله» است، در يک مرحله توفّي به وسيله عزرائيل(سلام الله عليه) است، در مرحله ثالثه توفّي به دست فرشتگان است، آنجايي که فرشتهها توفّي ميکنند، يقيناً «الله» توفّي ميکند ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ﴾. پرسش: پس چرا در مورد پيامبر اعظم فرشته آمده اجازه گرفته، مقامش که از فرشته بالاتر است؟ پاسخ: نه، غرض اين است که حالا شايد آنجا هم براي ما نقل نشده؛ ولي اينها به اذن خداي سبحان آمدند مراحل نازله روح اين حضرت را قبض کردند، آن مرحله عاليه که «لِي مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ»[36] که هيچ نبي مرسلي آنجا حضور ندارد، آنجا را که حضرت عزرائيل تحويل نگرفته؛ اين مراحل نازله را تحويل گرفته، همان طوري که مراحل نازله قرآن را آورده، مراحل نازله روح پيغمبر را هم تحويل گرفته است. اين روح که «أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَن»[37] است، اين روحي که هم بالا را ميتواند سير کند و عبادت کند، هم پايين را، هم مراحل مياني را، هر کدام از فرشتهها گوشههايي از اين را دارند. عمده توجه به اين نکته است که قرآن که «حبل متين» است «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است، معناي آن اين نيست که اين «عربي مبين» به دست خدا نيست. اين که گسسته نميشود، اين يک طرفش يعني بالايش به دست خداست، نه دست خدا خسته ميشود نه گسسته است، نه ميشود گفت که آن بالا مانده، پايين را ما ميگيريم. اين تا قيام قيامت اين «عربي مبين» محفوظ است. پرسش: پس به معنای اين نبايد بگيريم که فقط در معراج ؟ پاسخ: نه؛ منتها در معراج خصيصهاي بود. در زمين گاهي هست، گاهي نيست، اين روايتي که وجود مبارک امام صادق به زراره فرمود، فرمود: «ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ»؛ گاهي اينطوري هست، گاهي اينطوري نيست.
وجود مبارک حضرت در معراج که رفت، آن قسمت مهمش با بالا رابطه دارد، وقتي بالا را داشته باشد، يقيناً پايين را دارد؛ اما اين که حضرت به زراره فرمود، اين برای حالت زمين بود، چون آنها مشاهده ميکردند که گاهي حضرت حالش عوض ميشود و با خبر بودند که حالت وحي نازل شده بر حضرت که حالتش عوض شد؛ لذا سؤال کردند که چگونه ميشود حضرت مدهوش ميشود؟ فرمود: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاكَ إِذَا تَجَلَّي اللَّهُ لَهُ». اين در زمين اين حادثه گاهي اتفاق ميافتد، چه رسد به آنجا. اگر ما بخواهيم اين بخش زميني را حلّ کنيم، ناچاريم در همين محدوده اينطور فکر بکنيم، اگر در خدمت معراج، کسي بخواهد حلّ بکند، بايد آسماني فکر بکند، آن وقت در آنجا که جاي «علي حکيم» است که خود جبرئيل «علي حکيم» نيست و طبق اين روايت هيچ واسطهاي بين خدا و بين پيغمبر نيست، ما بگوييم جبرئيل معلّم هست؟ حالا چون ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ را ما در صدر داريم، ممکن است که ﴿عَلَّمَهُ﴾ به جبرئيل برگردد؛ اما مرجع ضمير آن «علي حکيم» نباشد، همين «عربي مبين» باشد.