95/12/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 15 سوره نجم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي (4) عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني (9) فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي (15)﴾سوره مبارکه «نجم» مثل ساير سُور قبلي که در مکه نازل شد، اساس مطالب آن مربوط به اصول دين است که ملاحظه فرموديد؛ منتها تفاوت سُور مکي اين است که گاهي از توحيد شروع ميشود به وحي و نبوت و معاد ختم ميشود، گاهي از معاد شروع ميشود و به توحيد و وحي و نبوت ختم ميشود، گاهي هم از وحي و نبوت شروع ميشود. در اين قسمت که فرمود: ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾، نظير ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ﴾[1] يا نظير بعضي از سُور ديگر درباره وحي و نبوت شروع شده است.
مطالب اساسي که در اين سوره هست در تعيين مرجع ضمير گاهي يک عدم تناسبي مشاهده ميشود که اين ضميرها به وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) برميگردد يا به جبرئيل(سلام الله عليه) برميگردد يا به ذات اقدس الهي برميگردد؟ اگر به خداي سبحان برگردد با ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾ هماهنگ است؛ اما ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، با آن هماهنگ نيست. اگر به جبرئيل برگردد، با ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾ هماهنگ است، با ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾ هماهنگ نيست. يکي از راههايي که به عنوان تفسير قرآن به قرآن ميتواند مشکل را حلّ کند، اين است که سرفصل جريان معراج همان جريان اسراء است؛ در سوره مبارکه «اسراء» آيه اوّل آن اين است: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ﴾؛ اگر ما اين را سرفصل اين بحث قرار بدهيم، معلوم ميشود آن ضماير کليدي که به مبدأ فاعلي برميگردد، مرجع آن خداست. آن ضمايري که در حد وساطت و رابط بودن و وسيله بودن است ممکن است به جبرئيل برگردد. خدايي که ﴿أَسْري بِعَبْدِهِ﴾، همان خدا ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾ است. ديگر ضمير ﴿أَوْحي﴾ به جبرئيل برگردد خيلي مناسب نيست. گرچه به حسب ظاهر ضمير بايد به جبرئيل برگردد؛ اما آيه دَه دارد که ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾، اينهايي که ضمير ﴿أَوْحي﴾ را به جبرئيل برگرداندند، ضمير ﴿بِعَبْدِهِ﴾ را به «الله» برگرداندند؛ يعني «فأوحي إلي عبد» خدا، «ما أوحي». يک ناهماهنگي در اين ارجاع ضمير هست، ولي وقتي ما سرفصل را، اصلاً عنوان فصل را آيه سوره مبارکه «اسراء» قرار بدهيم، اين مشکلات حلّ ميشود، اوست که در حقيقت اسراء کرده است، اوست که عبد خود را بالا برده، شبانه سير داده تا آيات خود را به او نشان بدهد. پس او اسراء دهنده است، او وحي کننده است، او ارائه دهنده است، عبد او هم «سَرْي» دارد؛ سير شبانه دارد، رؤيت دارد و مشاهدات برای عبد اوست.پرسش: ...فرمود ﴿لِنُرِيَهُ﴾؟ پاسخ: بله، غرض اين است که اينجا گاهي با ضمير متکلم وحده است، گاهي ضمير متکلم مع الغير است، آنجا که مدبّرات و وسائط امر دخالت دارند به عنوان متکلم مع الغير ذکر ميکند، گاهي هم براي تفخيم و عظمت ذکر ميکند، فرمود: ﴿لَنا عابِدُونَ﴾[2] اينها بندگان ما هستند، اينجا ديگر سخن از نظير ﴿نُرِيَهُ﴾ و مدبّرات امر و ﴿إِنَّا أَنْزَلْناهُ﴾ و اينها نيست. ﴿لَنا عابِدُونَ﴾، اينها بندگان ما هستند، اينجا جمع براي تفخيم است.
اگر ما آن سرفصل را داشته باشيم، در ارجاع ضماير، آنجا که مناسب با جبرئيل نيست، به همان «الله» برميگردد. يکي از ضمايري که تناسبي ندارد که به جبرئيل برگردد، همان ﴿عَلَّمَهُ﴾ است که ضمير ﴿عَلَّمَهُ﴾ اگر به جبرئيل برگردد خيلي مناسب نيست، چه اينکه ﴿فَأَوْحي﴾ ضمير آن به جبرئيل برگردد خيلي مناسب نيست. به هر تقدير مطلب روشن است؛ اما در ارجاع ضمير مقداري بين مفسّران اختلاف نظر هست. ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾ ذات اقدس الهي که به اين ستارهها سوگند ياد ميکند، به اجرام آسماني قَسم ميخورد، گاهي آن حالتي را ذکر ميکند که حالت درخشش آنهاست، مثل ﴿وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها ٭ وَ الْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا ٭ وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها ٭ وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها﴾[3] اين حالتِ فرود آمدن و سقوط و نزول و اينها را ندارد. اما در اينجا ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾، چون بعد هم در آنجا فرمود: ﴿وَ السَّماءِ وَ ما بَناها﴾،[4] آن جا ديگر با قرينه ذکر شده است؛ يعني قَسم به آسمان و باني آسمان؛ يعني همه شمس و قمري که ما گفتيم اينها مبني هستند و باني آن ذات اقدس الهي است؛ اما اينجا سخن از ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾ دارد؛ يعني «نَزَلَ» و «غَرُبَ»؛ به طرف غروب نزديک ميشود «مَالَ إليَ الغروب». اين يادآور بيان ابراهيم خليل(سلام الله عليه) است که اگر يک ستاره پرفروغي در آسمان باشد نه شبهه صابئين برطرف ميشود و نه دليل موحّدان تام خواهد بود، ستارهاي است ميدرخشد و نور ميدهد. اين ستارهاي که نور ميدهد به چه دليل حرف ستارهپرست باطل است؟ اما وقتي که غروب ميکند، غايب ميشود، آن وقت برهان خليل حق تام است که اين آفل است، اين غروب ميکند گاهي هست گاهي نيست، وقتي که نيست مشکل مردم را چه کسي حلّ ميکند، اين ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾[5] برای آن جايي است که «فلمّا زاغت، فلمّا غربت» دارد، وقتي طلوع دارد، اشراق دارد، تحوّلي دارد، تغيّري دارد، اين معلوم ميشود که خدا نيست، يک؛ خدا دارد، دو؛ خدا نيست، چرا؟ براي اينکه گاهي هست گاهي نيست. خدا دارد، چرا؟ چون متغيّر است، متحرّک است و هر متحرّکي محرّک ميخواهد؛ لذا وقتي که ابراهيم خليل(سلام الله عليه) استدلال ميکند، ميفرمايد: ﴿هذا رَبِّي﴾؛ اما وقتي که غروب کرد و افول کرد گفت: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾. اين هم ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾، يعني «و النّجم إذا أفل»، «غَرُب الي الافول»، اين دو مطلب را ميرساند: يکي اينکه خودش خدا نيست، پس جا براي توهّم ستارهپرستها نيست؛ ديگر اينکه خدا دارد براي اينکه متغيّر است و متحرّک است، هر متحرّکي هدف دارد. در اين حال خداي سبحان سوگند ياد کرده است.
پس اگر در سوره «شمس» با درخشش شمس قسم ياد کرد، نه براي آن است که شبهه ستارهپرستها را رد نکند، چون بعد فرمود: ﴿وَ السَّماءِ وَ ما بَناها﴾؛ قَسم به آسمان و کسي که همه موجودات سپهري را آفريد. اما در اين گونه از موارد که سخن از خالق نجم نيست، از افول و غروب و «قُرب الي المغرب» ياد ميکند تا اين دو مطلب را برساند: يکي اينکه خود اينها خدا نيستند؛ دوم اينکه اينها خدا دارند.
حالا برخيها بر اساس تناسب گفتند همان طوري که نجم به کرانه غرب نزديک ميشود، وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) هم که عروج کرد، حالا دارد هبوط ميکند، نازل ميشود، شبيه نجمي است که دارد به زمين ميرسد، اين يک تشبيه است.
قَسم به اين نجم، ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾، که در بحث قبل اشاره شد او هم هدف دارد هم راه خود را بلد است. بعضيها هدف ندارند، بر فرض هم هدف داشته باشند با راه آن آشنا نيستند. پرسش: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ چگونه با ﴿قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحی﴾[6] جمع میشود؟ پاسخ: او هويٰ ندارد، استثنا هم دارد که ﴿يُوحی إِلَيَّ﴾، اگر بشري باشد مثل ما و آن مستثنا را داشته باشد، معلوم ميشود که در بخشي از شئون، بشري مثل ما هست، بخش ديگر او اين است که ﴿يُوحی إِلَيَّ﴾[7] .پرسش: بعضی غوايت را به معنی فسادِ عقيده معنا میکنند؟ پاسخ: آن هم به همين برميگردد، بيعقيده يعني بيهدفي. عمل برای راه است، عقيده برای هدف است. وقتي کسي عقيده او فاسد بود؛ يعني هدف ندارد. وقتي عقيده او سالم باشد در طيّ طريق، عمل صالح بايد انجام بدهد. عمل، طيّ صراط است و عقيده، آن مقصد و هدف را نشان ميدهد. ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾، بعد فرمود: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، هرگز او بر اساس ميل و هويٰ سخن نميگويد. گرچه هويٰ به معناي ميل است؛ اما به قرينه تقابل که فرمود: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، يعني آنچه غير وحي باشد و شما او را متّهم کرده باشيد، همه آنها منتفي است. شعر نيست، سِحر نيست، کهانت نيست، حرفهاي او حرفهاي جنونآميز نيست، حرفهاي شيطنتآميز نيست که برخيها گفتند و قرآن نفي ميکند، ميفرمايد: ﴿وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجيمٍ﴾. اين پنج عنوان و عناويني که به اين عناوين خمسه برميگردد، به قرينه تقابل از اين آيه استفاده ميشود. گرچه ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، شامل همه اين عناوين شايد نشود؛ اما اين حصر که اين جز وحي الهي چيزي نيست، همه آن امور را نفي ميکند. پس به قرينه تقابل و حصرِ ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، مسئله کهانت، مسئله شعر، مسئله سِحر، مسئله جنون، مسئله افترا، إفک، مسئله قول شيطان رجيم، اين شش عنوان همه برطرف ميشود، ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾.پرسش: هر چيزی که وحی نباشد همان هويٰ محسوب میشود؟ پاسخ: نه، يک وقت است هويٰ يعني ميل و هوس، که «مُخَالِفاً لِهَوَاه»[8] شرط عدل است، يک وقت است نه، حرفهاي حکيمانه و خوبي است؛ اما وحي نيست، براي ما حجت نيست. يک عالم و دانشمندي است، حرفهاي خوبی ميزند؛ اما براي ما حجت نيست. هويٰ نيست، بر اساس تحقيق علمي است، بر اساس پژوهش است، هويٰ نيست؛ اما حرفهاي علمي محققانه فقط حرف خودش است، فتواي خودش است، براي خودش هم حجت است؛ اما براي ما حجت نيست. پرسش: خداوند تقسيم کرد، گفت يا وحی است يا هوای نفس؟ پاسخ: بله، طرد اين عناوين ششگانه از اين حصر استفاده ميشود. فرمود اين هويٰ نيست؛ اما نفرمود وحي است، فرمود جز وحي چيزي ديگر نيست. اگر فقط ميفرمود وحي فرستاديم، آنها را شايد نفي نميکرد؛ اما وقتي ميفرمايد که کلمات نوراني او فقط وحي است؛ يعني هيچ کدام از اين تهمتهاي ششگانهاي که شما زديد يا بيشتر، هيچ کدام از اينها نيست. پرسش: مطرود نبودن برای ... کلام اعم از اين است که وحی الهی باشد، چطور اعجاز قرآن را ثابت میکند؟ پاسخ: براي اينکه کلّ بشر را ذات اقدس الهي دعوت کرد، فرمود از جن کمک بگيريد، از انس کمک بگيريد، از همين حروفي که شما مرتّب با آن حرف ميزنيد، با آن چيزي مينويسيد ما وحي نازل کرديم، از حروف ديگري که نياورديم. اين حروف مقطّع يکي از اسرار آن گفتند همين است؛ يعني قرآن ما از همين حروف است! شما هم که مرتّب با اين حروف سخن ميگوييد، اشعار بلندي هم داريد، شما هم مثل اين يک سوره بياوريد. اگر کسي گفت من از طرف خدا هستم، بايد يک نمونه الهي داشته باشد و نمونه الهي به نام معجزه است.پرسش: ... نمیشود استفاده کرد که تمام احاديث پيامبر وحی بوده؟ پاسخ: بله، غرض اين است که ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، يعني آنچه را که وجود مبارک پيامبر فرمود وحي است، براي اينکه کاتبان وحي را غير از وجود مبارک حضرت امير و اين گونه از افراد، به بعضيها گفتند هر چه که حضرت گفته مينويسيد؟ گفت بله، گفت شايد او يک وقت عصباني شده، يک وقت راضي و خوشحال است، نشاطي دارد، غضبي دارد، در آن حال نشاط و غضب ممکن است سخناني گفته باشد، شايد نوشتني نباشد. اين شخص به عرض حضرت رساند که «أکتُبُ کلّ ما تقول في الرّضا و الغضب»؟ حضرت فرمود: «أُکتُبْ في الرّضا و الغضب» چون من راضي نيستم «إلا برضي الله» و اگر عصباني شوم، عصباني نميشوم «الا بغضب الله»، «أُکتبْ کلّما تَسمع في الرّضا و الغضب».[9]
بنابراين از اين جهت اين «مما لاريب فيه» است؛ اما آيا سياق آيه هر دو را ميگيرد يا اين مطلب را از جاي ديگر بايد استفاده کرد، سياق آيه ميتواند هر دو را شامل بشود، اين اختصاصي به مسئله قرآن ندارد؛ يعني آنچه را که وجود مبارک حضرت ميفرمايد صاحب شما، راهنماي شما، رهبر شما و پيامبر شما هر چه فرمود ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾، چون مصدّر به آن جمله است، فرمود کلمات او نه بيهدف است نه بيراه، ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، بنابراين ما اگر بخواهيم بگوييم اين آيه دلالت دارد بر اينکه قرآن اوّل تا آخرش وحي است و سنّت ذات مقدس او هم اوّل تا آخر وحي است، اين محذوري ندارد؛ منتها بعضيها گفتند که آيا حضرت اجتهاد هم ميکند يا نه؟
يک بيان بسيار لطيفي مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در بحار دارد که اجماع ما اماميه اين است که وجود مبارک حضرت طبق اصول و قواعد ظنّي عمل نميکند، اين درست است. چيزي را مظنّه داشته باشد؛ مثل فقيه و مرجع و اينها؛ اما آيا انتقال از اصل به فرع که چيزي اصل باشد، چيزي فرع باشد هم اصل را ذات اقدس الهي وحي بفرستد هم کيفيت انتقال از اصل به فرع را وحي بفرستد، هم کيفيت اندراج فرع تحت اصل را وحي بفرستد، هم کيفيت تطبيق اصل بر فرع را وحي بفرستد، اين دليل بر امتناع آن نيست، چون در همه اين حوزهها اين در مدار وحي دارد حرکت ميکند. يک وقت است که ما ميگوييم حضرت کلّ فتواها را ذات اقدس الهي به او القا ميکند، يک وقت ميگوييم اجتهاد وحياني دارد. اجتهاد عادي «بالقول المطلق» ممنوع است، گرچه کمال ديگران است، نقص نبوت است که با فکر بشري بخواهد کاری بکند. ذرّهاي از ذرّات در اصول دين، فروع دين، تطبيق اصول بر فروع، اندراج فروع در اصول، به بشريتِ حضرت بر نميگردد، يکدست وحي الهي است، دين اين است! اما حالا اين مسير را، فتواها را ذات اقدس الهي به حضرت القا کند، «يمکن»! کيفيت اجتهاد را هم در همه چهار بخش آن؛ يعني تشخيص اصول، تشخيص فروع، تطبيق اصول بر فروع، اندراج فروع تحت اصول، همه اضلاع چهارگانه را خدا به عهده بگيرد، اين هم وحي است، اين محذوري ندارد. اما در تمام اين امور بايد بدانيم که آيهاي است که پنج ضلعي است، دو ضلع آن اين طرف است، دو ضلعش آن طرف است، اين ضلع پنجم در وسط است، فرمود: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ﴾،[10] تو به نحو سالبه کليه از آن جهت که بشر هستي، ذرّهاي سهم نداري، اصل اين است، چون دين به بشريت برنميگردد، فقط به خداي سبحان برميگردد و وجود مبارک حضرت آورنده اينهاست؛ اما ـ معاذالله ـ با فکر شخصي او حکمي ـ چه تنزيهي، چه تحريمي، چه استحباب، چه کراهت ـ اين نيست، حکم الا و لابد مختصّ ذات اقدس الهي است و خود او هم بنده است بايد اطاعت کند، اين يک مرحله.
بنابراين هر دو را شامل بشود هيچ محذوري ندارد. عمده اين است که اگر هم اجتهاد باشد، تمام اضلاع چهارگانه را همان ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾ بايد اداره کند، ذرّهاي کار خود بشر در کار نيست. پرسش: در آيه ﴿أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُول﴾[11] اطاعت از خود را وحی دانسته و ﴿وَ أَطيعُوا الرَّسُول﴾ لابد از نزد خودشان ...؟ پاسخ: نه، از نزد خودش ندارد، چون ميفرمايد که ما اسرار را به او آموختيم، چون در خود قرآن کريم ذات اقدس الهي ميفرمايد: ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾؛[12] تو را مفسّر قرار داديم، چون تو را مفسّر قرار داديم، مردم از تو گوش ميدهند؛ اما مردم معتقدند که تو از طرف ما ميگويي و تو هم از طرف ما ميگويي، ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، چون «بالقول المطلق» بايد از آن حضرت اطاعت کرد، او «بالقول المطلق» مطاع ماست؛ چه اينکه اولي الامر که اهل بيت(عليهم السلام) هستند «بالقول المطلق» مطاع هستند، چون ﴿أَطِيعُوا اللّهَ﴾ که مقيّد نيست. اطاعت «بالقول المطلق» فقط از معصوم است. بنابراين وجود مبارک حضرت از آن جهت که معصوم است، از خطا معصوم است، از خطيئه، اين وليّ ماست، اين جز وحي نخواهد بود.
ميفرمايد: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، حالا چه کسي اين وحي را به او آموخت؟ ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾، اين ضمير ﴿عَلَّمَهُ﴾، ضمير مفعول که به وحي برميگردد، فاعل «علَّم» کيست؟ ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است. ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ را برخيها خيال کردند منحصراً وجود مبارک جبرئيل است، براي اينکه خداي سبحان در سوره «تکوير» جبرئيل را به عنوان ﴿ذي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكينٍ﴾، معرفي کرده است. آيه هجده به بعد سوره مبارکه «تکوير» اين است: ﴿وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ ٭ إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ ٭ ذي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكينٍ﴾؛ جبرئيل ذي قوّه است؛ البته اينها ذي قوّهاند. در بحث ديروز داشتيم که اگر سخن از اصل باشد خدا بالاصالة است، اينها بالتّبع. سخن از ذات باشد خدا بالذّات داراست، اينها بالعرض. سخن از حقيقت باشد، خدا بالحقيقة داراست، اينها بالمجاز؛ البته اين سومي برای اوحدي اهل نظر است، دوّمي در حد متوسط، اوّلي قدري ابتدايي است؛ اما خود خداي سبحان هم قوت متين دارد که در پايان سوره مبارکه «ذاريات» خوانديم: ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾،[13] چرا ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ به «الله» برنگردد؟ غرض آن است که اين چنين نيست که اگر گفته شد ﴿شَديدُ الْقُوي﴾، جبرئيل است برابر سوره «تکوير»، اين ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ اينجا هم حتماً جبرئيل است! او «شديد القواي بالتّبع أو بالعرض أو بالمجاز» است. ما که «شديد القواي بالاصل بالذّات بالحقيقة» داريم، چرا به او برنگردد؟ جبرئيل را ذات اقدس الهي ميفرمايد ما فرستاديم، ﴿بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾،[14] ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾؛[15] به اذن ما روح الامين اين وحي را آورده به قلب مطهّر شما. اگر به اذن خدا روح الامين پيک وحي است، ديگر نميشود گفت معلِّم است. مگر اينکه در قرب نوافلی[16] که هم مرحوم کليني نقل کرد، هم محدّثان ديگر ما در جوامع روايي خود آوردند، هم اهل سنت نقل کردند به صورت مستفيض از دو طريق و دو فريق اين حديث نقل شد که اگر بندهاي از بندگان ذات اقدس الهي به خدا نزديک شد و محبوب الهي شد، در اثر قرب نوافل خدا ميفرمايد: «كُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ»،[17] من در مقام فعل؛ يعني فصل سوم در ظهور فعل، زبان او ميشوم. پس اين زبان، زبان الهي است، با زبان الهي جبرئيل دارد حرف ميزند، آن وقت ديگر عيبي ندارد، او معلِّم نخواهد بود.
مطلب اساسي آن است که در پايان سوره مبارکه «شوري» ذات اقدس الهي تکليف همه را مشخص کرده است. فرمود که هيچ کسي حرف کسي را نميشنود، مگر حرف خدا را. وحي تنها به وسيله خدا به بندگان او ميرسد؛ در پايان سوره «شوري» آيه 51 و 52 به اين صورت است: ﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً﴾، که واسطهاي در کار نيست، ﴿أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ که گفتند در جريان موساي کليم اين طور بود که از شجره شنيد. ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾، آن وقت ﴿فَيُوحِيَ﴾ اين رسول ﴿بِإِذْنِ﴾ خدا، ﴿ما يَشاءُ﴾ را. ﴿إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكيمٌ ٭ وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا﴾، بنابراين اگر ﴿عَلَّمَهُ﴾، فاعلِ «علّم»، ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ باشد و منظور از اين ﴿شَديدُ الْقُوي﴾، جبرئيل باشد، با لسان الهي دارد حرف ميزند. ظاهرش اين است که خود خدا ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، براي اينکه ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾ و در سوره «بقره» هم آمده است که در قيامت براي همه شما روشن ميشود که ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً﴾،[18] آن وقت خود خدايي که ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، معلِّم پيغمبر است که فرمود: ﴿وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ﴾. اگر هم ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ برابر آيه سوره «تکوير» جبرئيل بود و فاعل «علّم» جبرئيل بود، زبان جبرئيل زبان الهي است، «كُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ»، براي اينکه در بخش پاياني سوره «شوري» فرمود هيچ بشري نميشنود مگر از خدا، پس ديگران ابزار کار هستند. اگر ديگران ابزار کار هستند با زبان الهي که فصل سوم است، مقام فعل است، ظهور الهي است، ذات اقدس الهي ميشود در فصل سوم زبان جبرئيل و با زبان جبرئيل با پيغمبر سخن ميگويد. اگر اين نباشد، ما دليلي نداريم که مثلاً حالا معلّم جبرئيل باشد اين بعيد هم هست.پرسش: «شديد» إشعار ندارد که فوق آن هم متصوّر است که «أشدّ» باشد؟پاسخ: غرض اين است که شديد هست، أشدّش هم هست، مثل عظيم است أعظم هم هست، ولي خود ذات اقدس الهي ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، براي اينکه در سوره «ذاريات» ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾، اين چنين نيست که حصر باشد، اينها مقام فعل است. اين بيان نوراني حضرت امير که فرمود: « فَتَجَلَّی لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ».[19] پرسش: با اين فرمايشی که شما فرموديد پس مسئله پاداش چه میشود؟ پاسخ: بهترين پاداش همين است! بهترين پاداش اين است که اين مظهر ذات اقدس الهي ميشود؛ اما بعد از اينکه همه رنجها را تحمّل کرده، فرمود ما او را آزموديم، امتحان کرديم، در تمام سختيها آن سه سال بايد گرسنگي را تحمّل بکند، تنها به طائف برود، اين قدر پاي نورانياش سنگ بخورد که آغشته به خون بشود، همه آن جوانهاي طائفي به فحش و بدگويي، حضرت را طرد کنند، سنگباران کنند، همه اينها را تحمّل بکند و اين امتحان الهي آن پاداش را هم به همراه دارد. پرسش: در رابطه با دعای ماه صفر که فرمودند: «يا شديد القوی و يا شديد المحال» آيا میشود ... ؟پاسخ: بله، چون يکي از اوصاف ذات اقدس الهي اين است او ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، ﴿شَديدُ الْمِحالِ﴾ است. ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾، غرض اين است که ما دليلي نداريم که الا و لابد چون جبرئيل ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، فاعل «علّم» جبرئيل است، چون خود اين «علّم» فعلي نيست که انسان بتواند جبرئيل را فاعل اين تعليم بداند، با آنکه در روايات معراج آمده است که جبرئيل گفت: «لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقَت»[20] اگر آن مسئله هست، چگونه معلِّم وجود مبارک حضرت ميشود جبرئيل؟پرسش: آيات ﴿فَاسْتَوي﴾ و همچنين ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾ نمیشود قرينه باشند بر اينکه ... ؟ پاسخ: آنها يکي از شواهد است، خود اين ﴿ذُو مِرَّةٍ﴾؛ يعني قدرت. ﴿فَاسْتَوي﴾، حالا چرا به خود پيغمبر برنگردد؟ ﴿ذُو مِرَّةٍ﴾ است، ﴿ذُو الْقُوَّةِ﴾ است و معتدل شد، ﴿وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي﴾ شد، بعد نزديک شد، به اندازه قاب قوسين، از آن به بعد خدا به او وحي فرستاد، چرا اينها به پيغمبر برنگردد؟ غرض اين است که ما حصري نداريم، گرچه برخي از مفسّران نظرشان اين است که «مِرّة» يعني قدرت، «ذو قدرة» و مستويٰ شد و از کجا اين ﴿رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، به جبرئيل برگردد؟ البته روايات اگر باشد، چه اينکه بعضي از روايات را به خواست خدا خواهيم خواند، آنها تعيينکننده است؛ منتها خود روايات هم مثل آيات، متشابهاتي دارد، محکماتي دارد و محکماتش اين است که وجود مبارک پيامبر برتر از جبرئيل است و جبرئيل بخشي از راه را در خدمت پيامبر بود، بقيه راه را نبود. آنجا که ذات اقدس الهي ميفرمايد: ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[21] آنجا ديگر واسطهاي در کار نيست. مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) در همان کتاب شريف توحيد اين روايات رؤيت را نقل ميکند در بخشي زراره است بخشي ابي بصير، ابي بصير نابينا از حضرت سؤال ميکند که آيا ذات اقدس الهي را در قيامت ميبينند؟ حالا ابي بصير کور است! حضرت فرمود مگر الآن خدا را نميبيني؟ به ابي بصير نابينا ميگويد. ابي بصير عرض ميکند که من اين حديث را مجاز هستم که از طرف شما نقل بکنم؟ فرمود نه، شما اگر نقل بکنيد در سطح توده مردم آنها ـ معاذالله ـ خيال ميکنند که خدا را با چشم ظاهر ميشود ديد.[22] حالا در جمع خواص و علما که ذکر ميکنند، آنها ميدانند که اين با چشم ظاهر ديده نميشود ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾،[23] اما در جمع توده مردم بخواهد نقل بکني نيست. مرحوم ابن بابويه قمي، مرحوم صدوق در همان کتاب شريف توحيد در بحث رؤيت پايانش دارد که «و الاخبار التي رويت في الرؤية کلّها عندي صحيحةٌ»؛[24] روايتهايي که ميگويند قلب مؤمن خدا را ميبيند همهاش نزد من درست است، من ميترسم اين روايت را نقل کنم، براي اينکه همه که جزء علما و درسخواندهها نيستند ـ معاذالله ـ خيال ميکنند که با چشم ظاهر ميشود ديد. اين را وقتي مراجعه ميکنيد، مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب توحيد در بحث اخبار رؤيت آنجا ذکر ميکند، هم جريان ابي بصير کور در آن بخش هست هم در ذيل اين مرحوم صدوق ميفرمايد همه رواياتي که درباره رؤيت آمده نزد من صحيح است، ولي من از ترس نقل نميکنم. يک وقت انسان در جمع خواص بحث ميکند، يک وقت حرفها را در توده مردم ميزند. توده مردم آن ظرفيت را ندارند که ادراک نکنند ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾، خيال ميکنند ـ معاذالله ـ ذات اقدس الهي را ميشود ديد.پرسش: ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ را میشود بر شدت ... تشبيه کرد؟پاسخ: به هر حال اگر کسي ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است، به معناي زورآزماييِ کشتيگيري و اينها که نيست، مثل اينکه ﴿بَطْشَ رَبِّكَ لَشَديدٌ﴾[25] است.
فرمود: ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي ٭ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي﴾، اگر به جبرئيل برگردد، چه اينکه خيليها برگرداندند، به عنوان مظهر ذات اقدس الهي است ولاغير! ﴿وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي﴾، آنکه وجود مبارک پيغمبر را ديد در مرحله بالا بود، سير عروجي که حضرت داشت آن مرحله بالاتر بود، حالا آنکه مرحله بالاتر بود ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي﴾، ميخواهند بگويند که او از بالا به پايين آمد، چون «تدلِّي» از بالا به پايين آمدن است، نه از پايين به بالا رفتن. ميگويند تدلِّي کرد؛ يعني دَلوگونه القا کرد، تنزّل کرد، دَلو را از بالا به پايين تنزّل ميدهند. «تدلِّي» از بالا به پايين نزديک شدن است، نه از پايين به بالا نزديک شدن، ميشود فيض الهي باشد. اگر ﴿جاءَ رَبُّكَ﴾[26] داريم، اگر خداي سبحان در مقام فعل تجلّي دارد، تجلّي او هم به نحو ظهور اسبابي است، چرا به او برنگردد؟ ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي﴾. اينها ميگويند که ﴿دَنا﴾ جبرئيل، ﴿فَتَدَلَّي﴾؛ به پيغمبر نزديک شد، ﴿فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني﴾، «قاب»؛ يعني «مقدار»؛ مقدار دو قوس يک کمان نزديک شد، ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾. حالا اگر اينها را ما به ظهور الهي برگردانيم، اگر ﴿جاءَ رَبُّكَ﴾ داريم، ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ هم داشته باشيم، اين ديگر ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾ وضع آن روشن خواهد بود؛ يعني «فأوحي الله تعالی إلي عبده»، نه «فأوحي جبرئيل إلي عبدالله ما أوحي»! آن مقداري دشوار است، براي اينکه نه با پايان سوره مبارکه «شوري» هماهنگ است، نه با صدر سوره مبارکه «اسراء» که کلّ حرفها را به دست خود خداي سبحان ميسپارد هماهنگ است. ﴿فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾. بعد از اينکه فرمود: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ﴾، يا بار ديگر ديد، آيا ـ معاذالله ـ با چشم ظاهر ديد؟ فرمود نه، ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾؛ دل آنچه را که ديد خلاف نديد، درست ديد، معلوم ميشود دل ميبيند، نه چشم ميبيند. اگر دل ميبيند نه چشم، چرا به «الله» برنگردد؟ ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي﴾، بعد ميفرمايد: ﴿أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري﴾؛ شما مِراء ميکنيد، جدال ميکنيد، حالا که حضرت برگشت جريان معراج را ذکر فرمود: چنان رفته و آمده باز پس ٭٭٭ که نايد در انديشه هيچ کس[27]
خيليها نميدانستند که حضرت دارد چه ميگويد؟ بعد فرمود چرا مراء ميکنيد؟ او با مبدأ عالم تماس گرفته است، اين حرفها که به ذهن شما نميآيد، ﴿أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري ٭ وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري﴾، البته روايات، اينها را بر جبرئيل تطبيق کرده است، آن وقت جبرئيل از آن جهت که مَلک است هيچ حيثيتي ندارد، مگر ظهور الهي و فيض الهي و مانند آن. اگر به اين معنا باشد، در حقيقت انسان فعل خدا را و ظهور الهي را ديد. همان بيان نوراني حضرت در نهج البلاغه اين است که خداي سبحان در کتاب خود تجلي کرده است: « فَتَجَلَّی لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ»، اگر خدا تجلّي کرد، چون آن دو منطقه که منطقه ممنوعه است که نيست، مقام ذات که منطقه ممنوعه است، صفات ذات که عين ذات است، مقام منطقه ممنوعه است نيست، فعل خداست، فعل خدا هم ممکن است، فعل خدا را انسان مشاهده ميکند با قلب، فعل خدا را انسان مشاهده ميکند با دل و مانند آن. پرسش: تجلّی خدا در خود پيغمبر اکرم قویتر از تجلّی خدا در هر چيز ديگری است؟پاسخ: البته. پرسش: مگر اينکه جبرئيل را مقامی از خود پيغمبر بدانيم؟ پاسخ: غرض آن است که اگر ذات مقدس پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به عنوان انسان مطرح است، نه به عنوان عقل کلّ که «اوّل مَا خَلَقَ الله نُورُ نَبِينَا»،[28] اگر به عنوان انسان مطرح است، آن وقت جبرئيل(سلام الله عليه) موجودي است جدا؛ اما در آن مرحلهاي که «اوّل مَا خَلَقَ الله نُورُ نَبِينَا» است، همه موجودات مادون، جزء اشعه وجودي آن حضرت هستند. پرسش: پيامبر اکرم (صلی الله عليه و آله و سلم) که خودشان به معراج رفتند، چه لزومی دارد که در دعای «ندبه» بفرمايد: «بِرُوحِ الْقُدُس»؟[29] پاسخ: بله، موظّف است که اين نعمتها را از خدا بداند، يک؛ شاکر باشد، دو؛ معتقد باشد، سه؛ اوّل کسي که به همه اين رهآوردهاي وحي ايمان دارد خود پيغمبر است، ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾،[30] چون او بنده خداست. تمام اين امور را او بايد معتقد باشد، ايمان داشته باشد، بعد به مردم منتقل کند: ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾. آن وقت ﴿كُلٌّ آمَنَ﴾، اين ﴿وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾ جداست، نه اينکه پيغمبر و مؤمنون باهم باشند، بلکه ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ﴾، اين يک مرحله، ﴿وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾، به دنبال پيغمبر است ﴿كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ﴾، اوّل کسي که به همه اين حرفها ـ معراج و غير معراج ـ ايمان دارد، خود پيغمبر است بايد هم ايمان داشته باشد.پرسش: «بِرُوحِهِ» هم که در دعای «ندبه» میفرمايند درست است؟ پاسخ: حالا لازم نيست «بِرُوحِهِ» باشد، «بِرُوحِهِ» درست است، «بِبَدنِهِ» درست است، به مجموع روح و بدن درست است، حالا آن نسخه دعا را بايد ديد، دعا حالا هر چه که وارد شده است، آنچه امام فرمود «حقّ لا ريب فيه»، حالا نسخه اصلي را بايد ديد. اين وجود مبارک حضرت، تنها روح که نيست، با روح و بدن و همه اينها با اين مجموعه، اين صحنه واقع شده است. حالا آن نسخه دعا هر چه که دعا رسيده است که چگونه بخوانيم، چگونه نخوانيم. گاهي دارد که او «مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الأَبصَار» است، در جايي دارد که «مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ»[31] است، کسي عرض کرد «و الأبصار»؟ فرمود نه، درست است که خدا «مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الأَبصَار» است، ولي اين جا همين جمله را بگو، نگو «مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الأَبصَار». اين مربوط به آن سند دعاست که در دعا به چه نحو وارد شده؛ اما به هر حال حضرت روحي دارد و بدني دارد، با همين وضع انساني مراجعه کرد.پرسش: آنچه وحی است شروع مرهونی است که لطف خود پيغمبر از آن استفاده میشود؟پاسخ: نه، اين عظمت را ميرساند، از اين ﴿ما أَدْراكَ﴾[32] فراوان ما داريم در قرآن کريم که نشانه عظمت آن است، آن عظمت را در درجه اوّل خود پيامبر ادراک ميکند، آن نيمه دوّم ليواني که عرض شد او را که ديگران نميبينند، ما «عربي مبين» را ميبينيم؛ اما آن قسمتهاي نيمه دوّم آن که «عربي مبين» نيست نه عبري است، نه عربي است، نه تازي است، نه فارسي است، لفظ نيست، فقط «علي حکيم» است، آن را خود او ميداند. مرحوم کليني(رضوان الله عليه) نقل ميکند که «مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ»؛[33] اين را مرحوم کليني نقل ميکند؛ يعني وجود مبارک پيامبر در تمام مدت عمر با هيچ کسي به اندازه فکر خودش حرف نزد. آنگاه مرحوم صدر المتألهين در شرح اصول کافي اين جمله را که ميخواهد شرح کند، اهل بيت(عليهم السلام) را استثنا ميکند که اگر با اهل بيت(عليهم السلام) سخن ميگفت با کُنه عقل خودش صحبت ميکرد، آنها هم ميفهميدند؛ البته نسبت به ديگران، اما چه کسي میتواند کُنه حرف او را بفهمد؟ غرض اين است که ما ليواني داريم که پُر است و خالي نيست، نيمي از آن «عربي مبين» است که ما ميتوانيم به اندازه فهم خودمان بحث کنيم. آن نيم ديگرش «علي حکيم» است که در دسترس ما نيست، فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[34] و اين يک «حبل متين» است که بارها عنايت کرديد، خدا قرآن را به زمين آويخت، نه انداخت. باران نيست که نازل کرده باشد، حبل است که آويخت؛ لذا فرمود يک طرف آن به دست من است. در همان حديث شريف ثقلين که «تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي»،[35] اين ثقل اکبر که قرآن کريم است، فرمود: «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي وَ الطَرَفُ الآخَرُ بَأَيدِيکُم»،[36] اين در حديث ثقلين است. اينکه به ما گفتند: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعا﴾؛[37] به ريسمان تمسک کنيد، اين ريسماني که کنار مغازه افتاده مشکل خودش را حلّ نميکند، اعتصام به آن چه اثري دارد؟ آن حبلي اعتصامش اثر دارد که به جاي بلندي بسته باشد که آدم بگيرد بالا برود وگرنه ما به کدام طناب تمسک بکنيم؟ طناب انداخته زمين يا طناب آويخته از آسمان؟ قرآن طناب آويخته است، نه انداخته. فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعا﴾. اين اوايلش «عربي مبين» است ما ميفهميم، آن «طرفٌ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»، «علي حکيم» است.