درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 15 سوره نجم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي (4) عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني (9) فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي (15)﴾
سوره مبارکه «نجم» مثل سُور قبلي در مکّه نازل شد و همانطوري که بارها ملاحظه فرموديد محتواي سُور مکّي اصول دين و خطوط کلّي اخلاق و حقوق را هم در بر دارد، چون اصول دين مبدأ است و معاد است و نبوت، گاهي صدر سوره راجع به توحيد است، گاهي راجع به معاد است، گاهي راجع به وحي و نبوت. سوره مبارکه «نجم» صدر آن درباره وحي و نبوت است؛ البته محتواي وحي و نبوت، توحيد و معاد است. در سوره مبارکه «طور» که قبلاً گذشت بعد از چند سوگند راجع به معاد سخن به ميان آمد، فرمود: ﴿إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ﴾،[1] چه اينکه سوره مبارکه «ذاريات» هم همين طور بود، در سوره «ذاريات» هم بعد از چند سوگند، از عذاب الهي سخن به ميان آمده، فرمود: ﴿إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَصادِقٌ﴾،[2] گرچه متصل نوشته شده است، ﴿إِنَّمَا﴾ نوشته شده است، ولي در سوره مبارکه «ق» فرمود: ﴿ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجيدِ﴾،[3] با سوگند مسئله وحي و نبوت و امثال آن را مطرح کردند، ﴿بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْءٌ عَجيبٌ﴾،[4] چه اينکه در سوره مبارکه «يس» از وحي و نبوت سخن به ميان آورده، فرمود: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ﴾.[5] اين سوگندها براي تثبيت مطلب است، وگرنه برهان با خود آيات و کلمات نوراني قرآن کريم است.
مطلب بعدي آن است که نظام جاهلي بر پايه وهم و خيال بود از نظر انديشه و شهوت و غضب بود از نظر انگيزه؛ اين نظام، نظام جاهلي است. هر نظامي که بر اساس علم حرکت نکند و در مسير عقل طي طريق نداشته باشد، اين نظام، نظام جاهلي است. اسلام آمده اين نظام جاهلي را دگرگون کرد، علم را به جاي وهم و خيال و مظنّه گذاشت و عقل و عدل را به جاي هويٰ گذاشت. در همين سوره مبارکه «نجم» که وارد شديم، فرمود که اينها دو مشکل دارند؛ در آيه 23 آمده است که ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾، دو تا مشکل و دو تا غدّه که الآن در غرب است، در جاهليت صدر اسلام هم بود: يکي اينکه طبق وهم و خيال کار ميکنند؛ ديگری طبق شهوت و غضب. بخش انديشه آنها را علم و برهان تأمين نميکند، بلکه گمان تأمين ميکند. بخش انگيزه اينها را عقل و عدل اداره نميکند، شهوت و غضب يعني ميل اداره ميکند. اينها بر اساس گمان فکر ميکنند و بر اساس ميل عمل ميکنند که اين نظام، نظام جاهلي است. فرمود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾ در بخشهاي علمي؛ ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾ در بخشهاي عملي. بر اساس برهان حرکت نميکنند، بلکه بر اساس وهم و خيال حرکت ميکنند. به تعبير قرآن کريم از گروهي که خيالزده است با خيال حرکت ميکند، قرآن اينها را به مختال تعبير کرده است: ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ﴾،[6] گرچه باب «تفعّل» در قرآن به کار نرفت به نام تخيّل، ولي «اختيال» که باب «افتعال» است به کار رفته است. فرمود اينها مختال هستند، اين مختال، «إختال يختالُ»؛ يعني خيالزده، خيالباف، با خيال حرکت ميکنند. اين دو عامل که دو غدّه در جاهليت بود، الآن هم در غرب هست، با آن هرگز تمدّن سامان نميپذيرد. اسلام آمده اصرار کرده که کارهاي شما در بخش انديشه بايد عالمانه باشد، در بخش انگيزه بايد عاقلانه و عادلانه باشد. اين دو تا اصل را در آيه 23 همين سوره مبارکه «نجم» بيان کرد، فرمود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾ در مسائل علمي، ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾ در مسائل عملي، حالا ميخواهد اين را سرنگون کند و جاهليت را براندازد و نظام عقلاني را به جاي جاهليت بنشاند.
در صدر اين سوره به نجم سوگند ياد کرده است؛ گرچه نجم بر مطلق کوکب و ستاره آسماني حمل ميشود، حتي شمس و قمر هم نجم هستند، ولي اطلاق آن بر ثريا بيش از اطلاق آن نسبت به ساير ستارهها است. فرمود همان طوري که نجم به کرانه مغرب ميرود و دارد غروب ميکند، از بالاي سر شما به طرف کرانه غرب پايين ميآيد، حالا سخن از غروب نيست، سخن از هُوِي است، «و النجم إذا غرُبَ» نيست، ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾ يعني «قَرُبَ»؛ نزديک شد، نه غروب کرده است. وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) هم که به معراج رفته است، از معراج که بر ميگردد، مثل ستارهاي است که به شما نزديک شده است، بعد از اوج گرفتن حالا دارد پايين ميآيد و به شما نزديک ميشود که رهآورد اين سفر را به شما ابلاغ کند، يک چنين تشبيهي در سوگند صدر آيه است، ﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي﴾؛ سوگند به ستارهاي که در اين حالت است که به هر حال به شما نزديک شد، نه اينکه غروب کرد و از شما دور شده باشد. فرمود اين پيامبر شما با دو ويژگي آمده: يکي اينکه هم هدف را ميداند که چيست، هم اينکه راه را بلد است. کساني به مقصد ميرسند که هدفمند باشند اوّلاً، و راهشناس باشند ثانياً. اين گروه ميشوند متمدّن، ميشوند عقلاني و مانند آن. آن دو خطري که شما را تهديد ميکرد، نه ميگذاشت شما هدفمند باشيد، نه ميگذاشت شما راهشناس باشيد. فرق اساسي ضلالت و غوايت اين است: ضالّ آن کسي است که راه نميداند، غاوي آن کسي است که هدف ندارد، کجا برود؟ کجايي است؟ چه کار ميخواهد بکند؟ ابليس اين دو تا دام را در مسير زندگي جامعه قرار داده است که ﴿وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ﴾،[7] ﴿وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ﴾،[8] اين ﴿لَأُمَنِّيَنَّهُمْ﴾[9] و ﴿لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ﴾،[10] همه اينها مقدمه است براي اين دو خطر: يکي اينکه من اينها را از راه به در ميبرم؛ ديگر اينکه اوّل نميگذارم که اينها هدفمند بشوند، بدانند کجا ميخواهند بروند. اگر هم تازه هدف را تشخيص بدهند من نميگذارم راه را ادامه بدهند. آن بيراهه رفتن را ميگويند ضلالت، بيمقصد بودن را ميگويند غوايت. بعضيها اصلاً نميدانند که براي چه خلق شدند و چه کار ميخواهند بکنند؟ اينها غاوياند؛ يعني بيهدف هستند. برخيها هدف دارند، ولي نميدانند راه کجاست و از چه راهي ميخواهند به مقصد برسند. خداي سبحان سوگند ياد کرد که وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) هم هدف را ميشناسد و هدفي است و هم راه را ميداند و طي طريق ميکند، ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ﴾، پس راه را بلد است، ﴿وَ ما غَوي﴾ هدف دارد. اگر رهبري هدفمند باشد، راهشناس باشد، راهرو باشد، راهنما باشد، بايد از او پيروي کرد. با سوگند اين دو اصل را تثبيت کرده است: ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي﴾.
حالا باز هم ممکن است آيات ديگري در زمينه بدگوييها و دهنکجيهاي آنها بيايد، آنها هرگز يقين نداشتند که دارند چه ميگويند، اگر ميگفتند او ساحر است، اگر ميگفتند او کاهن است، اگر ميگفتند او شاعر است، اگر ميگفتند او مجنون است، اگر ميگفتند او مفتري است، دروغ بسته است، در هيچ موردي يقين نداشتند، ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾. چه اينکه در بخش انکار معاد هم يقين نداشتند، ميگفتند: ﴿وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنينَ﴾،[11] خداي سبحان هم فرمود اينها در هيچ امري يقين ندارند. استبعاد را با استحاله فرق نميگذارند، مستحيل است؛ يعني محال است، برهان ميخواهد؛ اما مستبعَد است؛ يعني تا به حال چنين اتفاقي نيفتاده است، بله اتفاقي نيفتاده است، مسئله نبوت يک امر عادي رايج نيست، مثل درس خواندنِ عادي نيست که کسي درس بخواند عالم بشود! اين سالها بايد، ماهها بايد و مانند آن.
بنابراين در هيچ مسئلهاي اينها يقين نداشتند، يک؛ با گمان حرکت ميکردند؛ آن هم برابر ميل حرکت ميکردند نه برابر عقل. اين تهمتهايي که ميزدند خواه به صورت فحش باشد که انشائي است، خواه به صورت اجراي مصوّبات «دار النّدوه» آنها باشد که مثلاً خبر است يا اصولاً تصميم گرفتند که بد بگويند؛ اگر تصميم گرفتند فحّاشي کنند که انشاست و اگر تصميم گرفتند يا نظر نهايي آنها اين شد که اين شعر است يا سِحر است يا کهانت است يا افتراست که خبر است؛ در هر دو حال قرآن ميفرمايد که اينها اهل يقين نبودند، چه اينکه نسبت به انکار معاد هم يقين ندارند.
بعد فرمود اين نطقي که وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) دارد اين بر اساس هويٰ نيست، بر اساس ميل نيست؛ هم يقين دارد، هم بر اساس عقل و عدل است. بر اساس ميل خود حرف نميزند، براي اينکه نه ضلالت دارد نه غوايت. هم هدف دارد، هم راه را بلد است، بنابراين از ميل خود حرف نميزند. گرچه اين درباره کلّ وحي است، ولي طبق رواياتي که در ذيل اين آمده تطبيق شده بر قسمتهاي معراج. به هر حال اينها مثبتين هستند، اين طور نيست که حالا ساير اطلاقاتي که هست او را تقييد بزند يا تخصيص بزند، اختصاصي به مسئله معراج ندارد، گرچه درباره مسئله معراج وارد شده باشد. پرسش: اين آيه الان اشاره است که ما با هوای نفس حرف نزنيم يا با کفار اين گونه حرف نزنيم؟ پاسخ: به هر حال هر جا حرف بزنيم چه داخلي چه خارجي، با کفار هم که باشد بايد با برهان سخن بگوييم. پرسش: حالا اگر حرف ما را قبول نداشته باشند؟ پاسخ: ما اگر قرآن است ميفرمايد تحدّي ميکند: ﴿إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾،[12] ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ﴾،[13] ﴿بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ﴾،[14] اگر قبول نداشتند، ميگويند کار بشري است و قرآن تحدّي ميکند که او يک نفر درسنخوانده است، شما هم جن و انس را جمع بکنيد درسخواندهها و علماي شما جمع بشوند چنين چيزي بياورند! اين تحدّي است. برهان مسئله هم ﴿قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ﴾،[15] در جريان ابطالِ وثنيت و صنميت برهان دارد، اثبات ضرورت و حقّانيت معاد برهان دارد، اثبات ضرورت و حقّانيت وحي برهان دارد، تحدّي هم ميکند. اين نظم دقيق که نميشود همين طوري مثل علف هرز روييده بشود. الآن ما به افرادي که مثلاً به نظر ما خيلی دانشمند هستند ميگوييم پرفسورند يا فيلسوف هستند يا حکيماند يا فقيهاند، در حالي که گوشهاي از اسرار عالم را بلد هستند. آنکه اين مخلوق را آفريد، عالم نيست؟ ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾![16] ما به فلان آقا ميگوييم اين طبيب است و دانشمند، چرا؟ براي اينکه گوشهاي از اسرار اين بدن و بيماري و درمان آن را فهميد و مجهولات او هم بيش از معلومات اوست. آن کسي که اين نظام دقيق بدن را آفريد که هنوز صدها مشکل و مجهول مانده است او عالم نيست؟ ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾. اگر بگوييم اينها مثل علف خودرو هستند که ميشود با شانس حرف زدن که بيّنالغي است، بگوييم خالق اينها «مع ذلک» طبيعت است و موجود «حيِّ حکيمِ عليم» نيست، اين هم پذيرفتني نيست، براي اينکه اين نظم دقيق رياضي از منشأ «عليم حکيم» ناشي ميشود ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾. اگر بگويند که ما کاري به محتوا نداريم، اين حرف ـ معاذالله ـ فريه است، فرمود: ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ﴾. همه راهها را قرآن طي کرده است. فرمود: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، اين منشأ حقاني دارد. اين ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، معنايش اين نيست که او بر اساس عقل حرف ميزند، بر اساس علم حرف ميزند؛ نفيِ هويٰ اثبات علم و عقل نيست. يک وقت است ميگوييم اين شخص بر اساس هويٰ حرف ميزند، دليلي ندارد؛ قرآن اين را نميخواهد بگويد که پيغمبر بر اساس هويٰ حرف نميزند که مثلاً ـ معاذالله ـ مثل يک حکيم است يا مثل يک فقيه است، اين طور نيست. آن هويٰ را نفي ميکند و وحي را اثبات ميکند. يک وقت است ميگوييم اين آقا حرفهاي او حساب و کتابي دارد، اين طور نيست که گُترهاي حرف بزند، او برهان دارد، او حکيم است، او فقيه است، قرآن اين را نميخواهد بگويد که هويٰ را نفي کند و عقل و علم را ثابت بکند؛ بلکه هويٰ را نفي ميکند و وحي را اثبات ميکند، ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾.
بنابراين نفي هويٰ، مشترک بين وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و همه محققان عالم است؛ البته با حفظ درجات؛ اما آنکه تمام تمايز نبوت است با حکما و علما، که اصلاً در يک رديف نيستند، حصرش اين است: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾. اين ﴿يُوحي﴾، يک وصف مؤکّدي است براي وحي. پرسش: حجيّت اين آيه مربوط به اين است که پيغمبر بر اساس هويٰ حرف نزند و از طرفی باز بر اساس هويٰ حرف نزدن منوط به اين است که استناد کنيم به اين آيه، اين باعث میشود که دور پيش بيايد. پاسخ: نه، خود قرآن کريم فرمود که اگر ميگوييد بشر است، شما مثل اين بياوريد، پس اين گفته اوست. پس گفته او نيست، افترا نيست، شعر نيست، سِحر نيست، شما شعرا داريد، ساحر داريد، کاهن داريد و بلغا داريد، مثل اين را بياوريد. اگر نتوانستيد بياوريد پس معلوم ميشود که گفته او نيست. محتواي او را هم بررسي بکنيد ببينيد حق است. بنابراين او نه از خود گفته، براي اينکه يک آدم درس نخوانده که از اسرار عالم خبر ندارد، اصلاً وجود مبارک حضرت در تمام مدت عمر تورات نديده انجيل نديده، فرمود اين حرفهايي که من ميگويم در تورات شما هست. ميگوييد نه، ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ﴾،[17] نسخه خطي تورات که نزد شماست، ما اصلاً در تمام مدت عمر تورات را نديديم. من ميگويم خداي سبحان به موساي کليم اين مطلب را گفت، ترديد داريد؟ ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ﴾، تورات را که شما در خانههای خود پنهان کرديد، ما که اصلاً در تمام مدت عمر تورات نديديم، انجيل نديديم، اين است که آنها هيچ چارهاي نداشتند جز بدگويي. فرمود ما اصلاً تورات را نديديم، انجيل را نديديم، زبور را نديديم، صحف ابراهيم را نديديم، ولي بالصّراحه ميگوييم: ﴿إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولي ٭ صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسي﴾،[18] شما پيروان انبياي قبلي(عليهم السلام) هر کدام اين نسخه خطي که در خانههاي شما هست را در بياوريد، ببينيد همين حرف هست، همين چيز هست يا نيست؟! اين مطلب را براي آنها بيّن الرشد کرد، آنها چارهای جز جنگ نداشتند، بنابراين فرمود: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، طرزي حرف ميزند از هزارها سال قبل، از هزار سال بعد مثل اينکه در مرأيٰ و منظر اوست، اين طور است. پرسش: آيه ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ را ما اگر اين گونه معنا کرديم، غوايت را باز به معنای فساد عظيم معنايش جور در میآيد؟ پاسخ: نه، بر اساس هويٰ نيست؛ يعني بر اساس ميل نيست. اگر بر اساس ميل بود، برهاني نبود. جز حق چيزي ديگر نيست، اگر ميل بود شما هم از اين ميلها فراوان داشتيد، اگر هويٰ بود شما ميتوانستيد کاملاً هم باطل کنيد هم مثل اين بياوريد. اصل کلّياش اين است که اين وحي است و وجود مبارک پيامبر در اين گفتهها و آن جايي که راه را نشان ميدهد: ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً﴾،[19] اين وحي است. آن جايي که مقصد ميگويد: ﴿وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي﴾،[20] اين وحي است. به تعبير سيدنا الاستاد(رضوان الله تعالي عليه) از غرر آياتي که در اين سوره مبارکه هست همين است[21] که ﴿وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي﴾، پايان راه نظام هستي «الله» است؛ چه اينکه مبدأ آن هم خداي سبحان بود. اين پايان راه است و همه راهها هم به آنجا ختم ميشود و بيش از يک راه نيست و آن صراط مستقيم است که خداي سبحان رسم کرده و مهندس خداي سبحان است و وحي چراغ است که اين راه را نشان ميدهد و با چراغ وحي ما راهِ خدا را ميفهميم. پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) راهنماست، راهشناس است، رهبر است، راهروست و لاغير! راهساز خداست، ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾.[22] آنکه مهندس است، راه را مشخص کرده؛ نماز راه است، روزه راه است، حج راه است، اعتکاف راه است، إحرام راه است، عمره راه است، اينها حکم خداست که خداي سبحان معين کرده است.پرسش: هويٰ حضرت رسول هم میتواند حق باشد؟پاسخ: هويٰ باطل است، اصلاً مثل اينکه جهل، جهل است، ظنّ، ظنّ است. وجود مبارک حضرت محبت دارد نه هويٰ، حبّ الهي دارد ولاغير! علاقه به خدا دارد، ايمان به خدا دارد، هويٰ در برابر هدايت است و مذموم است «کائناً ما کان».
بنابراين يک چراغ قوي مثل آفتاب است که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت دارند. ديگران اين چراغهاي معمولي دست آنها است که گوشهاي از اين راهها را ميبينند، ميبينند که پيغمبر چه فرمود، ميبينند که ائمه چه فرمودند، تشخيص ميدهند، حالا اگر نقل باشد آن هم چراغ است، اگر برهان عقلي باشد چراغ است. عقل که در اصول سهم تعيينکننده دارد، کارش سراج است و نه صراط. تنها مبديي که صراط به دست اوست ذات اقدس الهي است، او مهندس است، او شارع است ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾. اين جمله ﴿يُوحي﴾ در محل رفع است تا صفت باشد براي وحي. ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ﴾ که ﴿يُوحي﴾ که تأکيد بر اوست؛ البته در جريان معراج، اين مصداق قطعي دارد، نسبت به ساير موارد هم قابل تطبيق است؛ لکن رواياتي که در ذيل اين است که بعدها ممکن است ملاحظه بشود يا نقل بشود، اين تأييد ميکند که اينها درباره معراج است.
حالا اينها را خود پيغمبر که نميدانست، چه کسي ياد داد؟ ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾، گرچه درباره ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ گفته شد که جبرئيل(سلام الله عليه) است؛ اما ما يک ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ بالذات داريم، يک ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ بالتّبع. اگر يکي بالاصل بود ديگري ميشود بالتبع، يکي بالذات بود ديگري ميشود بالعرض، يکي بالحقيقة بود ديگري ميشود بالمجاز. اين سه مرحله از معرفت است که ما نسبت به خدا و افعال خدا داريم، نسبت به خالق و مخلوق داريم. اگر ديدِ متوسط يا ديد ابتدايي بود، ميگوييم خدا بالاصالة اينها را ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ است و فرشته وحي مثل جبرئيل(سلام الله عليه) اين ﴿شَديدُ الْقُوي﴾ بالتّبع است. بالتّبع سهمي دارد، ولي به دنبال آن اوّلي حرکت ميکند. اگر قدري جلوتر رفتيم، ميگوييم خدا بالذّات دارد و اينها بالعرض. اگر قدري نزديکتر شديم، ميگوييم خدا بالحقيقة دارد اينها بالمجاز. به هر حال مجاز يعني مَعبَر است؛ يعني از اينجا ميشود عبور کرد. ما يک غلط داريم و يک مجاز؛ مجاز، صحيح است مَعبَر است، با حقيقت انس دارد و براي رسيدن به حقيقت بايد از همين مجاز گذشت. ما چه در لغت و چه در اسناد، اين سه قسم را داريم. مَجاز لغوي اين است که اين کلمه را در جايي استعمال کنيم که با معناي حقيقي مناسبت دارد. اگر ما به انسان شجاع گفتيم «رأيت اسداً»، اين درست است، براي اينکه انسانِ شجاع شبيه أسد است؛ اما وقتي به يک آدم ترسو گفتيم «رأيت اسداً»، اين يا استهزاء است به هر حال غلط است، هيچ تشابهي در کار نيست، براي اينکه اين مجاز نيست، «مَجْوَزْ» نيست، «مَعبَر» نيست، ما از شجاعت اين شخص پي به أسد نميبريم، چون او شجاع نيست، اين پل نيست، اين معبر نيست، اين ميشود غلط. آن جايي که از شجاعت اين شخص بتوانيم پي به شجاعت أسد ببريم اين ميشود «مَجْوَزْ»، ميشود «مَعبَر»، ميشود راه و ميشود صحيح. استعمال يا صحيح است يا غلط! صحيح يا حقيقت است يا مجاز! استعمال مجاز، صحيح است، استعمال حقيقت، صحيح است، هر دو قسمِ استعمال صحيحاند، اين برای مجاز در کلمه.
مجاز در اسناد هم همين طور است؛ اگر جمله خبريه داشته باشيم، محمولي را به موضوع اسناد بدهيم، اين يا اسناد، غلط است يا صحيح؛ اگر صحيح بود يا مجاز است يا حقيقت. الآن ما اگر بگوييم «جَرَي الجدار»، اين جريان را به ديوار اسناد بدهيم، اين يک اسناد غلط و باطلي است، ديوار که جاري نيست. اما اگر بگوييم «جَري النَّهر»، اين جريان را به نهر اسناد بدهيم، اين استعمال صحيح است؛ منتها مجاز است، چون نهر، خانه رود است، نهر که جاري نيست. آن رود، آن آب، جاري است و اگر گفتيم «جَرَي الماء»، اين درست است. اگر گفتيم «جَرَي الميزاب»، درست است، ولي مجاز است. اگر گفتيم «جري الماء» حقيقت است، اسناد جريان به آب حقيقت است، به ناودان مجاز. اسناد جريان به آب، حقيقت است به رودخانه که خانه رود است نه جاري، جريان برای خانه رود نيست، برای خود رود است، اين ميشود مجاز و اما اگر به ديوار اسناد داديم، ميشود غلط.
در تعبيرات هم همين طور است؛ «شديد القوي» حالا تا ديدِ آن عارف، آن شخص، آن حکيم، آن متکلم چه چيزي باشد. اگر ديد او خيلي دقيق بود، ميگويد اسناد «شديد القويٰ» به جبرئيل(سلام الله عليه) يا به وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و اينها اين مجاز است. اگر ديدِ او مقداري غبارآلود بود، ميگويد بالعرض است و اگر خيلي غبارآلود بود که ميگويد بالتّبع است. به هر حال «شديد القوي» حقيقي ذات اقدس الهي است که در بخش پاياني سوره مبارکه «ذاريات» دارد که ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾،[23] خيلي از موارد است که خداي سبحان اوصافي را به غير خود اسناد ميدهد؛ اما براي اينکه ثابت کند «غير» هر چه دارد به عنوان مظهر خداي سبحان است، يکجا حصر ميکند، مثل همين عزّت که ﴿لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ﴾،[24] اين در بخشي از آيات. در بخش ديگر دارد که ﴿الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَميعاً﴾؛[25] يعني اگر براي پيامبر و مؤمنين هست، اين حالا يا بالتّبع است يا بالعرض است يا بالمجاز. در جريان قوّه همين طور است؛ ﴿يَا يَحْيَي خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾،[26] يا ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ﴾،[27] يا ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُم مَا استَطَعْتُم مِن قُوَّةٍ﴾،[28] اما در بخش سوره مبارکه «بقره» ميفرمايد که ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً﴾.[29] ﴿خَيْرُ الْفَاصِلِينَ﴾[30] داريم، ﴿خَيْرُ الْحَاكِمِينَ﴾[31] داريم، ﴿فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾[32] داريم، بعد يکجا حمل ميکند: ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛[33] يعني غير از خدا خالقي نيست، آنها مظاهر او هستند، مدبّرات او هستند، کار او را انجام ميدهند. او ﴿خَيْرُ الْحَاكِمِينَ﴾ است؛ اما ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾. در همه موارد که کمالي از کمالات را خدا به غير خود اسناد ميدهد، فوراً در جاي ديگر منحصر ميکند، ميگويد مختصّ به خداست، چون اساس توحيد بر اين است، آن وقت ديگران مظاهر خدا ميشوند: ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾.[34]
ببينيد طرزي مجاهدان را به ميدان ميبرد، ميفرمايد: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ﴾،[35] بعد وقتي انسان وارد صحنه جنگ شد و پيروز شد، ميفرمايد مبادا مغرور بشويد! به خود پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ميگويد: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[36] و دقيقتر و عميقتر و عريقتر از اين را به مجاهدان ميفرمايد: ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾،[37] حواستان جمع باشد! شما ابزار دست خدا هستيد، قدرت الهي از دست شما ظهور کرده است، اگر ـ معاذالله ـ خدا نميخواست که شما فَشَل بوديد. ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾. «اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»[38] که در دعاها در نماز و غير نماز ميخوانيم، برخاسته از همان آيهای است که ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ اين ميشود توحيد. اساس توحيد اين است که «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك». يک روز دادي، يک روز ميگيري، ديگر نميگويد که من اين کار را کردم، ميگويد خدا را شکر که با قدرت الهي اين توفيق نصيب ما شد، اين ميشود اساس توحيد و انسان مواظب حرف زدنش هم هست. ميفرمايد: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، در سوره «انفال» فرمود: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾.پرسش: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ﴾ استقلال را در پی دارد و ﴿إِذْ رَمَيْتَ﴾ جبر را در پی دارد؟ پاسخ: نخير! جبري در کار نيست، تفويضي در کار نيست، توحيد افعالي است. تفويض باطل است، جبر باطل است. يک بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) دارد که بين جبر و تفويض فاصله «مِمَّا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ»[39] است، اينها نقيض هم نيستند که اگر گفتيم «لا جبر و لا تفويض» محذوري لازم بيايد. جبر آن مرحله افراط است تفويض مرحله تفريط است، اينها هر دو باطلاند. حضرت فرمود بين جبر و تفويض «أَوْسَعُ مِمَّا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ» است. آن وقت در اين محدوده، متکلّمين يک مرحله، حکما يک مرحله، عرفا يک مرحله، به آن هسته مرکزي نزديکتر ميشوند. آن وقت اين ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ را سه مکتب درست تفسير ميکند؛ تفويض باطل است، جبر باطل است. الآن متکلم يک مقدار فاصله دارد، حکيم مقداري کمتر فاصله دارد، عارف يک مقدار نزديکتر به آن هسته مرکزيِ توحيد افعالي است، اوست که اين کار را انجام ميدهد. بنابراين «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»، انسان خدا را شاکر است که به توفيق او اين کار انجام شده است. آن وقت ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ را اگر بخواهيم بر همين آيه محل بحث تطبيق کنيم ميشود: «و ما نَطقت اذْ نَطقْ، و لکن الله نَطقَ»، چرا؟ چون فرمود: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾، اين ﴿إِنْ هُوَ﴾؛ يعني «الا نطق»؛ نيست آن نطق مگر وحي الهي. وحي الهي هم که کلمه خداست؛ منتها اينها در مقام فعل فصل سوم است، فصل اوّل منطقه ممنوعه است، دوم منطقه ممنوعه است، ميشود فصل سوم که فعل خداست و ظهور اسماي فعلي خداست. خداي سبحان سخن دارد، کلام دارد، کلام الهي از زبان او صادر شده است. اين در قرب نوافل[40] که هم مرحوم کليني و ساير محدّثان ما از شيعه، بسياري از محدّثان سنّي اين را از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) نقل کردند که در قرب نوافل بشر به جايي ميرسد که ذات اقدس الهي لسان او ميشود، چون در فصل سوم است فعل خداست، فعل خدا که محذوري ندارد «كُنْتُ ... بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ»،[41] من در فصل سوّم زبان اين شخصي ميشوم که وليّ من است. پس در حقيقت «قال الله» درست گفتيم، مجاز نيست. پرسش: اين ايهام به اين مطلب نمیشود که قرآن و وحی کار خودِ پيغمبر است؟ پاسخ: نه، براي اينکه فرمود اين کلام خداست، صريحاً فرمود: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي﴾، چون ﴿وَحْيٌ يُوحي﴾ است، پس تو مخاطب هستي، تو مستمع هستي، نه متکلّم. اين «قال الله»، «قال الله» درست است، نه اينکه پيغمبر ميگويد که «قال الله»! نه «قال الله». الان ما وقتي که يک سخنران بخواهد خطبه بخواند، ميگويد که خدا چنين فرمود. خب، خدا چنين فرمود، پيغمبر مستمع است، نه اينکه ـ معاذالله ـ پيغمبر متکلم باشد، گوينده خداست، بنابراين اين کلام ميشود کلام الهي، متکلّم هم ذات اقدس الهي است، اوّلين کسي که اين کلام را شنيد وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است، بعد از زبان پيامبر تا گوش ما کلام، کلام الهي است؛ يعني در سطح جامعه کلام الهي منتشر شد ولاغير! از اين به بعد قبول و نکول به عهده مردم است. پرسش: مگر وقتی جناب جبرئيل وحی را آورد، خود پيغمبر مقدّم بر جبرئيل نبود؟ پاسخ: بله، يک وقت است که اين کارها را وجود مبارک جبرئيل به پيامبر ابلاغ ميکند در مرحله نازل، در بخشهاي ديگري که در همين سوره مبارکه «نجم» ميآيد، از آن مرحلهاي که بلاواسطه است آن مرحله که، «لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقَت»[42] آن مرحله را که نميگويند جبرئيل آورد. اينجا که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾،[43] در اين بخشها وجود مبارک جبرئيل(سلام الله عليه) سِمَتي دارد. قرآن کريم همان طوري که در اوّل سوره مبارکه «زخرف» مشخص شد، فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾[44] که قبلاً تمثيلي شده که قرآن يک ليوان پُري است، نيمي از ليوان يا کمتر از آن، «عربي مبين» است که به دست بشر ميرسد. آن نيم ديگر خالي نيست، آن نيم ديگر «علي حکيم» است، آن نيم ديگر را کسي دسترسي به آن ندارد، ما هم نه مکلّف هستيم، نه مقدور ماست. فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾، خداي سبحان «علي حکيم» است بالاصالة، يک؛ بالذات، دو؛ بالحقيقة، سه. فعل او، قول او، انبياي او، اولياي او مظهر اين دو اسم هستند؛ مثل اينکه در بخش پاياني سوره مبارکه «توبه» فرمود که ﴿لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنينَ إِذْ بَعَثَ فيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ﴾[45] کذا و کذا، ﴿عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ﴾، چرا؟ ﴿بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ﴾، اين ﴿رَؤُفٌ رَحيمٌ﴾ از اسماي حُسناي خداست. در بخش پاياني سوره مبارکه «توبه» اين دو تا وصف را صفت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ذکر کرد، فرمود: ﴿بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ﴾. «علي حکيم» از اسماي حُسناي خداي سبحان است، اين دو تا اسم را به قرآن که کلام اوست داد فرمود: ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾، بعد فرمود: ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[46] علم لدنّي که ميگويند همين است که «لدُن» غير از «عند» است، دقيقتر از «عند» است. ما فارسي در عين حال که فرهنگ ما قوي است، آن قدر قدرت نداريم که بين «لديٰ» و «عند» فرق بگذاريم. الآن اگر کتابي را به کسي داديم، ميگوييم اين کتاب نزد اوست پيش اوست؛ اما عرب که اگر در دستش باشد، آماده باشد ميگويد «لدُن»، اگر در خانهاش باشد يا اعم باشد، ميگويد «عند». بين «عند» و «لديٰ» در عربي فرق است، ما در فارسي ناچاريم چند تا کلمه کنار هم ذکر کنيم تا آنجا که «عند» است، «عند» را معنا کنيم تا آنجا که «لدي» است، «لدي» را معنا کنيم. اين «علي حکيم» از اوصاف خداي سبحان است، يک؛ اين را وصف قرآن قرار داد، فرمود: ﴿وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾، دو؛ بعد فرمود تو عروج ميکني بالا ميآيي تا به جايي ميرسي که ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾، يعني تو يک «علي حکيم» را از يک «علي حکيم» تحويل ميگيري، اين سه. آن جاها جاي جبرئيل نيست؛ اما يک مراحل مياني که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾، اين است. ـ معاذالله ـ معنايش اين نيست که جبرئيل (سلام الله عليه) از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) بالاتر است، اين يک مأمور اجرايي است که بايد اين پيام را برساند، در بخشي از مراحل اين است. حالا اگر ما اين مراحل مياني را ديديم، جبرئيل ميشود «شديد القويٰ»، وجود مبارک پيامبر تعليم ميگيرد؛ يعني کلام الهي را به او ميرساند؛ اما اگر ديد ديگر داشتيم خود خداي سبحان که ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾، «شديد القويٰ» اوست، چه اينکه در سوره مبارکه «بقره» فرمود در قيامت براي شما روشن ميشود که ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً﴾. ما اگر به يحيي گفتيم: ﴿يَا يَحْيَي خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾، اگر به طايفهاي از بنياسرائيل گفتيم: ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ﴾، اگر به مجاهدان اسلام گفتيم: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُم مَا استَطَعْتُم مِن قُوَّةٍ﴾، همه اينها مظهر قدرت الهياند، چون ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً﴾، «شديد القويٰ» بودن او هم همين طور است.
بنابراين اگر ما به حضرت رسول گفتيم «شديد القويٰ»، درست است، به جبرئيل گفتيم «شديد القوي»، درست است، «إما بالتّبع» درست است «إما بالعرض» درست است «إما بالمجاز» درست است. «بالحقيقة» فقط مختصّ ذات اقدس الهي است. پرسش: اگر مظهری از مظاهر اسما خداست، پس چه خصوصيتی در اين حديث قرب نوافل است که ... ؟ پاسخ: خيلي فرق ميکند! ما اسمای عظيمه داريم، اسماي جلاليه داريم، اسماي جماليه داريم. بعضيها هستند که مظهر اضلال هستند، خداي سبحان گمراه ميکند، ﴿يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ﴾؛ اما چه کسي مظهر اضلال است؟ شيطان، شيطان يک کَلب معلَّم است نه بالاستقلال. اين سگ تربيت شده گاز ميگيرد؛ اما تا صاحبش دستور ندهد که نميگيرد. فرمود ما اين شيطان را فرستاديم. شيطان مأموريتي دارد که بسيار مأموريت خوبي است و آن وسوسه است، چون هر کس به هر جايي رسيد به وسيله وسوسه است، چون وسوسه «شرّ بالعرض» است، هر کسي به کمال رسيد، در اثر مجاهدت نفس به کمال رسيد و اين با وسوسه است، شيطان هم در سوره «ابراهيم»[47] در قيامت ميگويد که من کاري نکردم، من دعوت کردم، ميخواستيد نياييد! انبيا دعوت کردند، ميخواستيد برويد! اما اگر کسي چندين راه داشت بيراهه رفت، حرف انبيا را ﴿وَراءَ ظُهُورِهِم﴾[48] خدا تمام درهاي رحمت و توبه را باز کرد، «أَنْتَ الَّذِي فَتَحْتَ لِعِبَادِكَ بَاباً إِلَی عَفْوِكَ وَ سَمَّيْتَهُ التَّوْبَةَ»[49] اين را هم گذاشته کنار! به او چندين سال مهلت داد، ديد او بياعتنايي ميکند از آن به بعد فرمود: ﴿أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّيَاطِينَ عَلَي الْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً﴾؛[50] اين کَلب معلَّم را فرستاديم. ﴿إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطينَ أَوْلِياءَ لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ﴾،[51] ما اين سگ را فرستاديم، سگِ تربيت شده است، سگِ هراش نيست که هر کسي را گاز بگيرد. يک سارق آمد به هر حال آن هشدار میدهد که برود بيرون، چندين بار هشدار ميدهد که اينجا جاي امن است برو بيرون، نشد که اين سگ را رها ميکند، اين سگ را او رها ميکند، نه اينکه خود ابليس مستقلاً کسي را گاز بگيرد. فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطينَ أَوْلِياءَ﴾ اما ﴿لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ﴾، ﴿أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّيَاطِينَ عَلَي الْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً﴾ چندين راه را ما نشان داديم، اين عمداً بيراهه رفت، ما ديگر نميگذاريم نظام را به هم بزند.