درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/03
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 42 تا 49 سوره طور
﴿أَمْ يُريدُونَ كَيْداً فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ (42) أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (43) وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ (44) فَذَرْهُمْ حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذي فيهِ يُصْعَقُونَ (45) يَوْمَ لا يُغْني عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (46) وَ إِنَّ لِلَّذينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (47) وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حينَ تَقُومُ (48) وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ (49)﴾
سوره مبارکه «طور» بخش پاياني آن از باب «ردّ العَجُز إلي الصدر»[1] به بخش ابتدايي آن بر ميگردد. در بخش ابتدايي، خداي سبحان به اموري سوگند ياد کرد و از عذاب قيامت سخن به ميان آورد و بخشي از آثار معاد را ذکر فرمود. اينجا هم در اين بخش پاياني فرمود اينها در صدد برنامهريزي پنهاني هستند که به دين، وحي، پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و مانند آن آسيب برسانند. برنامهريزي پنهاني را ميگويند «کيد»، «مکر». ذاتاً کيد و مکر بد نيست، تا آن آياتي که دارد ﴿وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ﴾،[2] بگوييم اين بايد توجيه بشود! مکر، کيد، ذاتاً بد نيست، حيله ذاتاً بد نيست؛ «حيله»؛ يعني انسان يک برنامهريزي بکند که بين آن شخص و آن هدف، حائل و مانع بشود، اين ذاتاً بد نيست. اگر کسي برنامهريزي او اين باشد که بين شخص و هدفِ خيرِ او حائل بشود، اين حيله بد است، اين کيد بد است و اين مکر بد است و اگر برنامهريزي بکند که اين شخص نتواند به حق آسيب برساند، اين کيد خوب است، اين مکر خوب است، اين حيله خوب است. «حائل»؛ يعني مانع، «حيله»؛ يعني مانع ايجاد کردن، حيلوله کردند، پس کيد، مکر، حيله ذاتاً قبيح نيست؛ منتها حالا چون کاربرد خيلياش در موارد قبيح است، ممکن است قبح داشته باشد. فرمود اينها کيد ميکنند مکر دارند، ﴿وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ﴾ است. اينجا فرمود اينها ميخواهند کيد بکنند، در حقيقت اينها مکيد هستند؛ يعني کيدِ اينها دامنگير اينها ميشود، چون ﴿عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ﴾،[3] منتها به جاي اينکه ضمير بياورد، اسم ظاهر ذکر کرد تا علّت آن معلوم بشود وگرنه نظم ادبي اقتضا ميکرد که به ضمير بسنده کند بفرمايد: «أم يريدون کيدا فهم المکيدون»؛ اما فرمود: ﴿فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ﴾، اين تعليق حکم به وصف؛ يعني اينها چون کافر میباشند، تحت کيد هستند.
آخرين بخش درباره اين «أم»هايي که ذکر شده است، يکي اين است: ﴿أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾، اينها اگر معتقد به خدا هستند، اگر همين خدايي است که وحي الهي را فرستاد، حکمش اين است؛ اگر ـ معاذالله ـ به خداي ديگري معتقدند، خداي ديگري وجود ندارد، خدا منزّه از آن است که شريک داشته باشد و منزّه از آن است که اينها بتوانند براي او شريک قائل شوند.
در بحث قبل اشاره شد که ذات اقدس الهي يک حقيقت نامتناهي است، اگر خدا نامتناهي است ديگر جا براي خداي ديگر نيست. اين برهان نوراني حضرت امير در اوّلين خطبه نهج البلاغه که فرمود اگر کسي خدا را به اوصاف زائد بر ذات وصف کند اين نشانه آن است که خدا را تجزيه کرده است، مرکّب دانست و کمکم او را محدود پنداشت؛ اوّلين خطبه نهج البلاغه اين است که فرمود: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ» اين وصف يعني خدا را به صفات زائد بر ذات وصف بکند، وگرنه خود حضرت امير در تمام خطبهها دارد خدا را وصف ميکند. خود قرآن کريم اوصاف خدا را ذکر ميکند، ادعيه مثل «جوشن کبير» و مانند آن اوصاف و اسماي خدا را ذکر ميکند. اين چنين نيست که وصف خدا اشکال داشته باشد، بلکه خود برهان نشان ميدهد که اگر کسي خدا را به صفت زائد بر ذات وصف بکند، اين ثنويت و ترکيب را به همراه دارد. فرمود: «وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْه»؛ يعني صفات زائد، چرا؟ «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ» کدام صفت شهادت ميدهد که غير موصوف است؟ کدام موصوف شهادت ميدهد که غير صفت است؟ آن صفتي که زائد بر موصوف باشد، آن موصوفي که «مزيد عليه» صفت باشد، اينها شهادت به غير ميدهند؛ اما اگر صفت عين ذات باشد، شهادت به غيريّت نميدهند. اگر خدا را به صفات زائد بر ذات ـ معاذالله ـ وصف بکنيم، اين ترکيب لازم ميآيد؛ لذا فرمود: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ»، برای اينکه دو تا شاهد در همين مسئله است: خود صفت ميگويد من غير از موصوف هستم؛ خود موصوف ميگويد او غير از من است. اگر کسي خدا را به صفت زائد وصف بکند «فَقَدْ قَرَنَهُ»؛ يعني ذات خدا را با چيز ديگر مقارن کرده است، «وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ»؛ اين تثنيه است، ثنويت است، دوتايي است، يکي نيست، او واحد نيست، او دوتاست؛ ذات و صفت، مثل اينکه بگوييم: «زيدٌ عالم»، چون زيد مرکّب است، بسيط محض که نيست. «وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ»؛ پس معلوم ميشود که ـ معاذالله ـ خدا مرکّب است؛ يک جهت ذات اوست و جهت ديگر صفت او. «وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَه»؛ اگر کسي ـ خداي ناکرده ـ و ـ معاذالله ـ قائل به ترکيب خدا بود او خدا را نشناخت. «وَ مَن جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ»؛ اين ميشود محدود، چون اگر چيزي نامحدود بود قابل اشاره نيست. در اشاره ما يک مشير داريم، يک اشاره داريم، يک مشاراليه. الآن اين مسجد مورد اشاره است، کسي ميتواند از بيرون به اين مسجد اشاره کند، چون آن شخص مشير است، آن دستي که نشان ميدهد اشاره است و مسجد هم مشاراليه. اگر ما يک بناي نامحدود داشتيم، اين بناي نامحدود خود مشير را، خود اشاره را در هم ميگرفت و در ميرفت؛ مثلاً کسي که در اقيانوس نامحدود حالا دارد غوّاصي ميکند او به کجا ميتواند اشاره کند؟ قبل از او دريا، بعد از او دريا، عمق او دريا، دست او در دريا است، او به کجا ميتواند اشاره کند؟ اشارهبردار نيست؛ لذا فرمود اگر کسي به خدا اشاره کرد، يعني بيرون از اوست و خارج از اوست، دارد به او اشاره ميکند، اين ميشود محدود. اگر محدود شد، اين ميشود واحد عددي. خدا واحد است ـ واحد عددي ـ در حالي که در خود نهج حضرت فرمود: «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد».[4]
مطلب ديگر اين است که ما وقتي بحثهاي حکمت يا کلام داريم، وقتي گفته ميشود موجود، يعني در برابر معدوم است، اينها نقيض هم هستند. اما وقتي وارد علم شهودي شديم آنجايي که وجود مبارک حضرت امير ميفرمايد: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه»[5] آنجا ديگر موجود در برابر معدوم نيست. در آن علم شهودي، وجود مساوق با وجوب و ازليت است، عدم مقابل آن نيست. وقتي يک عارف ميگويد موجود، يعني واجب. وقتي حکيم ميگويد موجود، يعني أعمّ از واجب و ممکن. متکلم وقتي ميگويد موجود، يعنی أعمّ از واجب و ممکن، «الموجود إما واجب و إما ممکن». در بحثهاي حکمت اين طور است، در بحثهاي کلام اين طور است؛ اما در مسئله عرفان نميگويند: «الموجود إما واجب و إما ممکن»، بلکه میگويند: «الموجود واجبٌ». در قبال واجب چيست؟ عدم نيست.
در عرفان سه ضلع است: واجب است که بود است و نمود است و عدم؛ شیء يا موجود است، يعني واجب است، يا موجود نيست؛ يعني واجب نيست. اگر واجب نبود، يا آيت و نمودِ واجب است، يا نه. اگر آيت بود، ميشود مخلوق، اگر آيت نبود ميشود عدم. ما در حصر اگر حصرمان عقلي بود بيش از دو ضلع داشتيم، الا و لابد بايد به دو منفصله حقيقيه برگردد، چون در حصر عقلي سه ضلع وجود ندارد، حصر عقلي بين نقيضين است. اگر ما خواستيم منحصر کنيم عقلاً نه حصر استقرايي، حصر عقلي داشته باشيم؛ يا دو طرف دارد ولاغير، يا اگر بيش از دو طرف دارد حتماً بايد به دو منفصله برگردد؛ مثل اينکه اين شیء يا واجب است يا ممتنع است يا ممکن، اين با دو منفصله حلّ ميشود، با يک منفصله ما سه ضلع نداريم. منفصله حقيقيه که اجتماع مقدم و تالي محال است، نفي آنها هم محال است، براي اينکه طرفين؛ يعني مقدم و تالي نقيض هم هستند، چون نقيض هم هستند اجتماع و ارتفاع آنها محال است. در علوم شهودي ميگويند شیء يا موجود است؛ يعني واجب، يا نه. که اين نقيض هم هستند. اگر واجب نبود، يا واجبنماست يا نه. اگر واجبنما بود ميشود آيات و مخلوقات الهي که ذاتاً آيه هستند، يا آيت نيستند ميشود عدم. هم بحثهاي حکمت و کلام در آن بخش پاياني توحيد صدوق هست، هم بخشهاي شهودي. اما حضرت ميفرمايد اگر چيزي قديم نبود حادث است، اگر حادث نبود قديم است؛ يعني بين نقيضين فاصلهاي نيست؛ اما در جريان شهود که آن بخش رؤيت در آينه است، حضرت فرمود جهان مثل صورت مرآتي حق است. عرض کرد يعني چه؟ فرمود شما آينه را که ميبينيد صورتي را در آينه ميبينيد، شما وضع آينه را که نتوانستي حلّ کني، چه توقّعي داري که کار خدا را حلّ کني؟ عرض کرد چطور؟ فرمود الآن وقتي که شما آينه را گذاشتي، حالا يا خودتان يا درخت و مانند آن را در آينه ميبينيد. معناي ديدن در آينه اين است که نور از چشم خارج ميشود به سطح آينه ميخورد، يک؛ از آنجا بر ميگردد به درختي مثلاً، دو؛ به هر حال ما آن درخت را در اين زاويه در آينه ميبينيم. حضرت فرمود يقين يعني يقين! هيچ چيزي در آينه نيست، آينه يک شيشه است، پشت آن هم جيوه است؛ درختي در آينه نيست، يک درخت در بيرون است، شما درخت را ميبينيد و تمام کارها را هم در همين ديدنِ در آينه تنظيم ميکنيد. الآن يک راننده چند اتومبيل را در همين آينه چک ميکند. گذشته از اينکه خودش را تنظيم ميکند، جلو را، دنبال را، پهلو را با همين آينه ميبيند، در عين حالي که به نحو سالبه کليه هيچ چيزي در آينه نيست و ما يقيناً در آينه ميبينيم! اين افسانه است؟ اين خواب است؟ حضرت فرمود شما که مشکل آينه را نميتوانيد حلّ کنيد، حالا ميخواهيد کار خدا را حلّ کنيد؟ اگر از حکمت و کلام بالاتر رفتي وارد مسئله شهود شدي، کلّ جهانِ خلقت نسبت به ذات اقدس الهي صُور مرآتيه است. ميگوييد چطور؟ خود آينه را حلّ کن تا به خدا برسي، براي ما مثل دو دوتا چهارتا روشن است که در آينه چيزي نيست. ما صورتي را در آينه ميبينيم، گاهي کوچک ميبينيم گاهي بزرگ ميبينيم. الآن ممکن است آينههاي فنّي ساخته بشود که شخصي که اين بيرون ايستاده است، دَه تا آينه درست بکنند که اين يک شخص را دَه گونه نشان بدهد؛ کوچک نشان بدهد، بد نشان بدهد، بزرگ نشان بدهد، زيبا نشان بدهد، زشت نشان بدهد! هيچ چيزي در آينه نيست، ولي نشان ميدهد. حضرت فرمود شما حالا ميخواهي کار خدا را خوب حلّ کني؟ وقتي اين کار روزانه را نميتواني حلّ کني ميخواهي کار خدا را حلّ کني؟
مطلب ديگر اين است که اين کلمه مرآة که ميگويند اسم آلت است، در فقه، در اصول، در بحثهاي عادي که ما داريم، وقتي ميگويند اين مرآة اسم آلت است؛ يعني اين شيشهاي که پشت آن جيوه است و قابي دارد و در بازار خريد و فروش ميشود، اين را ميگويند مرآة، يعنی آلت رؤيت که به وسيله اين، شخص صورت خود را ميبيند. اين آلت رؤيت است؛ اما در عرفان وقتي ميگويند اين آينه است، به اين شيشه و جيوه نميگويند، به اين چيزي که در بازار خريد و فروش ميشود اين را نميگويند آينه. اين که در بازار خريد و فروش ميشود آلتِ ديدنِ صورتِ شخص است که شخص خودش را در اين صورت ميبيند. اين شيشه و اين جيوه وسيله است تا شخص صورت را ببيند و اما وقتي در عرفان ميگويند آينه، به خود آن صورت ميگويند آينه، نه به آن شيشه و پشت شيشه که در بازار خريد و فروش ميشود. آنکه نيست يعني نيست، آنکه نيست به آن ميگويند مرآة، براي اينکه به وسيله او ما بيرون را ميبينيم، نه اينکه صورت را ببينيم، اين صورت، آلت ديدنِ آن بيرون است. اين ميشود مرآة؛ يعني آلت ديدنِ بيرون، نه اينکه اين شيشه آلت باشد آن صورت را ببينيم، اين آينه عرفي است. آن صورتْ آلت ديدنِ بيرون است اين ميشود مرآة. کلّ جهان اين طور است، آنکه عارف ميگويد اين است؛ لذا همه چيز او را نشان ميدهند، کلّ جهان دارند او را نشان ميدهند، هيچ چيزي نيست که خدا را نشان ندهد. اگر ميگويد «به صحرا بنگرم»[6] اين است، «به دريا بنگرم» اين است، اين به اين مرحله رسيده که هر چيزی ميبيند و درست هم هست و حقيقت را نشان ميدهد، دروغ نيست؛ منتها درک آن آسان نيست. اگر کسي بخواهد همينطور فقط درس گوش بدهد که به جايي نميرسد، اگر بخواهد بين حکمت و کلام از يک سو، حرفهاي عرفان از سوي ديگر، در روايات معصومين(عليهم السلام) فرق بگذارد، اين بيانات نوراني امام رضا(سلام الله عليه) در اين چند صفحه آخر توحيد صدوق را ملاحظه بکنند تا معلوم بشود که حضرت چگونه دارند احتجاج ميکنند؟! آن شخص ميگويد در اينجا نوري هست؟ حضرت فرمود: «فَأَرِنَاه»؛[7] نشان بده که نور چيست؟ شما ميبينيد يا نميبينيد؟ عرض کرد بله. فرمود هيچ چيزي در آينه نيست اين يک شيشه است، پشت آن هم جيوه است! اما اين واقعاً نشان ميدهد؛ منتها بسياري از عرفا همانهايي که کتاب نوشتند گفتند حرام است، حرام است، حرام است، براي خيليها خواندن اين علم حرام است! همه اينها که نوشتند اين را گفتند، اين فتوا را همه اين صاحبان علوم دادند. در هر دَه هزار نفر، صد هزار نفر يا پنجاه هزار نفر، چهار، پنج نفری هم ممکن است که اين گونه فکر بکنند، اين گونه بينديشند، اين گونه صلاحيت پيدا کنند، وگرنه غالب اينها که اين کتاب را نوشتند چه فصوص چه فتوحات و اينها فرمودند ياد دادنِ اين حرفها براي خيليها حرام است. غرض اين است که آنکه ميگويد «به دريا بنگرم» اين است، «به صحرا بنگرم» اين است، مثل آينه است، اگر واقعاً اين چند صفحه آخر توحيد مرحوم صدوق به برکت نوراني خود امام رضا مسئله مرآة حلّ بشود، آن شدّت استنکار انسان کم ميشود، ميفهمد که چيزي هست که در دسترس او نيست؛ لذا وقتي عارف ميگويد «موجودٌ»؛ يعني «واجبٌ». حکيم که ميگويد: «موجودٌ»؛ يعني «جامع بين الوجوب و الامکان». متکلم که ميگويد «موجودٌ»؛ يعني اين. اين طور نيست که ما عرفاني بحث بکنيم، ولي فلسفي فکر بکنيم يا کلامي فکر بکنيم. اگر کسي وارد حوزه عرفان شد بايد عرفاني فکر بکند.
بنابراين اينکه حضرت فرمود، اين قابل اشاره نيست و بيست و هفت، هشت روايت مرحوم صدوق در بخشهاي پاياني بعد از جريان مصاحبه حضرت رضا(سلام الله عليه) دارد که اصلاً آنجاها راه نيست، بيخود وقت خودتان را هدر ندهيد، چون آن غير متناهي خود اين شخص را، اشاره او را، فهم او را فرو برده و در رفته است، جايي براي غير نميگذارد. آدم بخواهد چيزي را بفهمد، علمي هست و عالمي هست و معلومي؛ بايد در برابر او باشد. اما اگر آن معلوم آن قدر وسيع بود که علم و عالم را فرا گرفته و فرو برده و در رفته، جا براي او نميماند؛ لذا فرمود آنجا جا نيست، بيخود وقت خودتان را هدر ندهيد، سرگرم نشويد جز تحيّر خبري نيست. بيست و هفت هشت روايت است که مرحوم صدوق اين را در پايان نقل کرد؛ منتها خود حضرت که وارد شد نخواست وارد بشود، او چون مدام اصرار کرد، مدام اشکال کرد، حضرت خواست برای او تفهميم کند، مسئله آينه را مثال زد. پرسش: ...؟ پاسخ: علوم اهل بيت است که خودشان ميدانند. حضرت فرمود: «إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»؛[8] يا پيغمبر بايد حرف ما را بفهمد، يا وليّ الهي بايد بفهمد، يا فرشتهاي حرف ما را بفهمد، «أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان»، اگر اويس قرن پيدا شد بله! اينکه فرمود: «إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»، «أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»،[9] «عِلْمَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»،[10] اينکه فقه و اصول و اينها را که نگفت، اينها را به خيليها ياد ميدادند. وجود مبارک حضرت مرتّب در منزل منتظر بود که کسي مسئله سؤال بکند و قاعده فقهي سؤال بکند، قاعده اصولي درست بکند، تفسير آيه درست بکند، همه اينها را فرمودند. اين همه روايات تفسيري که وارد شده، فقهي وارد شده، اين همان علوم رايجي است که بشر ميفهمد. فرمودند انبيا شاگرد ما هستند، اين حرف يعني چه؟ «إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان». پرسش: منشأ اين تحيّرنماها پس کجاست؟ پاسخ: تحيّر را خود او داد، ذات اقدس الهي آينهاي درست کرده به قدّ «سماوات و الارض» اين اسماي حُسناي او که در «جوشن کبير» است در اين آينه ميتابد، اين ميشود خدا؛ لذا اين بيست و هفت، هشت روايتي که هست، فرمود آنجا نرويد، خطر دارد، جز حيرت چيزي نيست. آن حرفهاي ما را جز انبيا و اوليا و اويس قرنها و اينها کسي نميفهمد و از طرفي هم ببينيد شما بحثهاي طينت را اصلاً به عقل هيچ کسي جور در نميآيد! در روايات طينت که مرحوم کليني(رضوان الله عليه) نقل ميکند،[11] دارد که اگر چهار تا کار خوبي نزد کفار است، اين را بر ميدارند و به حساب شيعيان ما ميگذارند، عرض کردند يابن رسول الله چرا؟ فرمود: ﴿إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَه﴾[12] اين مال ما بود، اين را غصب کرده، رفتيم از او گرفتيم. اين را چه کسي ميتواند بفهمد؟ اين مثال ليوان که ميگويند ليوان نيمی از آن پُر است و نيم ديگرش خالي، قرآن همين ليوان است، هر دو نيمه آن پُر است؛ منتها نيمی از آن فهميدني است و نيمی ديگر از آن نفهميدني، چرا؟ براي اينکه در سوره مبارکه «زخرف» فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون﴾[13] اين نيمه ليوان است، اين عربي مبين است، درس تفسير دارد، بحث تفسير دارد، ما هم به همين حد مکلّف هستيم. بيش از اين مقدار که از لفظ و عربي مبين و قواعد عربي بگذرد که ما نميفهميم. نيمه ديگر اين ليوان هم پُر است و خالي نيست؛ اما ديدني نيست. در همان سوره مبارکه «زخرف» فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[14] آن نيم ديگرش «علي حکيم» است عربي نيست؛ الآن ما اگر يک روايت معتبري باشد و بفهميم که امام اين را فرموده ميگوييم «علي الرأس و العين»، ديگر سؤال نميکنيم. پرسش: اگر اين طور باشد اين يک دينِ بسته است؟ پاسخ: نه، همان «أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان» دروازه آن باز است. اصلاً ما که مشهد يا ساير عتبات مقدس که مشرّف ميشويم، بيشترين آرزوي ما اين است که اينها را ياد بگيريم. اين زيارت «جامعه کبيره» که همهاش نور است، فضايل اينهاست، خواستههاي اينهاست، شفاعت و توسل و اينها را که آدم ميفهمد تا ميرسيم به اينجا که «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ»[15] اين جملههايي که در دعاها هست، در زيارتها هست، در سلامها هست، به حسب ظاهر جمله خبريه است، ولي به داعي انشاء القاء شده است، چون زيارت است. وقتي به آستان قدس امام هشتم يا ساير ائمه رسيديم، بعد از عرض ارادت عرض ميکنيم مولاي ما! ما آمديم اينجا از آن علمهای شما ياد بگيريم، توفيقي بدهيد که آن علم شما را ما تحمل بکنيم، «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» مگر شما نفرموديد ما يک علوم خاص داريم، مگر نفرموديد که شاگردان مخصوص داريم؟ اين شاگرد مخصوص کجا برود؟ اينکه فرموديد: « لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّه قَلْبَهُ لِلْإِيمَان»،[16] ما کجا برويم؟ ما آمديم اينجا که با دست خالي برنگرديم. حالا آن زيارتها و طلب مغفرت و آنها را که همه دارند، ما که شيعه شما هستيم به حسب ظاهر، شاگردان شما هستيم، آمديم از اين چيزها هم به ما ياد بدهيد! «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» آن علم که جاي ديگر پيدا نميشود، بدون وساطت شما هم که شدني نيست، شما هم خودتان گفتيد که «لَا يُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا»، کذا و کذا و کذا «أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان»، از آن علمها چيزي به ما بدهيد! راهش باز است. اين راه باز را ما عمداً نبنديم، هميشه يک عده بودند که اين راه را رفتند، حالا آنهايي که رفتند که «آن را که خبر شد خبري باز نيامد».[17] اين راه باز است و اين زيارت «جامعه» تفسير ولايت است، تفسير امامت است، ما ميگوييم ائمه عِدل قرآن هستند درست است. قرآن تفسير دارد، درست است؛ اما امامت تفسير ندارد؟ امامت همان روضهخواني دارد؟ امامت تفسير دارد، بهترين تفسير امامت همين زيارت «جامعه» وجود مبارک امام هادي است، اين از ذخاير ما هست. اگر اينها واقعاً در حوزهها تدريس بشود معلوم ميشود که «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» هم مشتري دارد؛ منتها کسي نيست به اينها بگويد. بعضي از جاها واقع ما خجالت ميکشيم برويم. ما سال شصت بود رفتم اين آسايشگاه معلولين، عزيزاني که از جبهه برگشتند و جوان بودند و قطع نخاعي شدند و اينها را که ديدم، کمی قدمي زدم و ديدم هيچ نميتوانم تحمل بکنم! آمدم بيرون و قدري گريه کردم و قدري سبک شدم و نرفتم که نرفتم! الآن چند سال است، دلمان ميخواهد برويم آنجا؛ اما جز خجالت چيزي ديگر نداريم. سي سال يک جوان قطع نخاعي ميگويد «الحمد لله، الحمد لله»! اين هست. اينها را همين قرآن و عترت تربيت کردند، اينها چه کساني هستند؟ اگر ملائکه در اين سرزمين بودند از اينها بهتر بودند؟ اينکه در بعضي از آيات دارد وقتي اينها رحلت ميکنند ملائکه به استقبال اينها ميآيند و سلام عرض ميکنند: ﴿الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ﴾[18] با ادب و احترام ميآيند حضور اينها، هنگام احتضار و قبض روح سلام عرض ميکنند، همين است. سي سال بيش از سي سال قطع نخاعي است ميگويد «الحمد لله، الحمد لله»! اين مُهر را ناچار است اينجا بگذارد و بگويد «الحمد لله» و نماز را بخواند. اينها هستند، اينها را همين قرآن و عترت تربيت کرد. مهمترين عامل پيروزي اين دفاع مقدس همين کربلا کربلا همين بود، اينها که به عشق چيز ديگری نيامدند؛ مخصوصاً شهداي گمنام! پس اين راه باز است؛ منتها ما خيال ميکنيم زيارت «جامعه» خواندني است، نخير! زيارت «جامعه» مثل جواهر است، مثل مکاسب است، مثل کفايه است و بالاتر درسخواندني است، آن وقت «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» راه دارد. به ما گفتند بخوان و برو يا بخوان و بايست و بگير؟! دعاست، دعا يعني چه؟ يعني خدايا! آن توفيق را بده اين علمهايي که ديگران ندارند، اويس قرن دارد نميدانم سلمان دارد، ما هم داشته باشيم. اين «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْت»[19] مخصوص سلمان نيست، بعضي از محدّثيني که مربوط به خود خاندان عصمت بودند، درباره اينها فرمودند «مِنّا»[20] بعضي از زنها هستند که تربيت شدند حضرت فرمود: «هي مِنّا اهلَ البيت».[21] بعضي از محدّثين برای همين قم! اين زکريا بن آدم که در شيخان دفن است او شاگرد امام رضا بود، به حضرت عرض کرد که جوانها روي کار آمدند پيرمردها و همسنهاي ما رفتند، اجازه بدهيد من از قم بيرون بروم؟ فرمود نه، در قم باش! خدا به برکت تو عذاب را از اين منطقه برميدارد، همان طوري که به برکت قبر پدرم موسي بن جعفر عذاب را برميدارد، اين را امام رضا درباره همين زکريا ابن آدم که در شيخان دفن است گفته است.[22] پس ميشود! منتها ما اينها را کنار گذاشتيم، اينها را فقط براي زيارت و ثواب ميخوانيم، اين حرفها مطرح نيست وگرنه مطرح باشد چرا ما نباشيم؟ پرسش: ...؟ پاسخ: نه، «علم الکتاب» که فعل و وصف خداست، فرمود: ﴿لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛ و به وجود مبارک حضرت فرمود: ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ عَليمٍ﴾،[23] بنابراين اين ليوان پُر است؛ منتها ما هيچ يعني هيچ! اگر در محضر امام باشيم و امام بفرمايد که اين آيه اين را ميخواهد بگويد، ما «سمعاً و طاعة» ميپذيريم، چرا؟ براي اينکه آن بخش ليوان که «علي حکيم» است را ما نميبينيم و بارها هم به عرض شما رسيد که قرآن مثل باران نيست که خدا نازل کرده باشد؛ يعني به زمين انداخته باشد. قرآن «حبل متين» است که خدا آن را به زمين آويخت، در همان حديث شريف ثقلين مگر نيست که «ثقل اکبر» قرآن است، «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي وَ الطَرَفُ الآخَرُ بَأَيدِيکُم»،[24] اين که گفتند: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ﴾[25] اين طنابي که در گوشه مغازه افتاده که مشکل خودش را حلّ نميکند، کدام حبل است که اعتصام آن سودمند است؟ آن حبلي که به جاي بلند و محکم بسته است نگه داشتن آن حافظ است، وگرنه طنابي که در گوشهاي افتاده مشکلي را حلّ نميکند. فرمود اين قرآن حبلي نيست که در مغازهها باشد، اين حبلي است که از بالا آويخته شده نه انداخته شده باشد. يک طرفش به دست من است، آن طرفش که به دست من است ميشود «علي حکيم». اگر ما بخواهيم اين طناب را محکم بگيريم و نيفتيم بايد اين به جايي بسته باشد. فرمود من قرآن را آويختم نه انداختم، قرآن را نازل کردم؛ اما نه آن گونه که باران را نازل کردم. اين را بگير و بالا برو! ما تا اينجا که «عربي مبين» است بله! ميتوانيم درس و بحث و جان کَندن و اينهاست چهار تا کلمه ياد بگيريم؛ اما آن «علي مبين» را کسي که خودش با «علي مبين» راه دارد بايد به ما بفهماند. پس اين راه باز است.
حالا اين روايت را بخوانيم که وجود مبارک حضرت امير فرمود که حالا ممکن است کسي چهار تا کلمه از جاي ديگر ياد بگيرد، ولي وقتي از در وارد نشده سارق است. اين در خطبه 154 فضايل اهل بيت است، خود حضرت امير در خطبه 154 فرمود: «وَ نَاظِرُ قَلْبِ اللَّبِيبِ بِهِ يُبْصِرُ أَمَدَهُ وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ دَاعٍ دَعَا وَ رَاعٍ رَعَی فَاسْتَجِيبُوا لِلدَّاعِي وَ اتَّبِعُوا الرَّاعِيَ قَدْ خَاضُوا بِحَارَ الْفِتَنِ وَ أَخَذُوا بِالْبِدَعِ دُونَ السُّنَنِ» و کذا و کذا تا اينجا ميرسد که فرمود: «وَ نَطَقَ الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ» اما «نَحْنُ الشِّعَارُ وَ الْأَصْحَابُ وَ الْخَزَنَةُ وَ الْأَبْوَابُ»؛ ما مخزن هستيم، ما در هستيم، «وَ لَا تُؤْتَی الْبُيُوتُ إِلَّا مِنْ أَبْوَابِهَا» گرچه آن حديث درباره شخص حضرت امير است که «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا»[26] فرمود تنها برای من نيست، ما اهل بيت اين طور هستيم؛ يعني تا امام دوازدهم همين طور هستيم. «وَ لَا تُؤْتَی الْبُيُوتُ إِلَّا مِنْ أَبْوَابِهَا فَمَنْ أَتَاهَا مِنْ غَيْرِ أَبْوَابِهَا سُمِّيَ سَارِقاً»؛ اين سارقين مگر خانه ندارند؟ فرش ندارند؟ آن سرقتي است! سرقتي است! يعني اگر کسي اهل اين راه نبود به دنبال حنفي و شافعي و زيد و عمرو و سقيفه رفت، او خانه دارد، فرش دارد، زندگي دارد، ولي سرقتي است. او کتاب نوشته، مطلب هم دارد، ولي برای او نيست. کدام علم برای ماست، کدام علم برای ما نيست؟ فرمود اين طور نيست که اگر ما را خانهنشين کردند، رفتند جايي، چهارتا کلمه ياد گرفتند برای آنهاست! اگر اينها نگفته بودند ما ميفهميديم که اين آقا که اين را دارد اين حرف برای او نيست؟ بله کتاب نوشته، اين فخر رازي کتاب نوشته، تفسير هم نوشته خيلي هم مفصّل است، مثل اينکه کسي خانه آپارتمان چند طبقهاي دارد، فرشهاي رنگين دارد؛ اما برای او نيست، کجا برای او هست کجا برای او نيست فردا معلوم ميشود.
غرض اين است که اين راه باز است. اصلاً ما که حرم مشرّف ميشويم، آن مقصدهاي اوّلي، شفاي بيمار، حلّ مشکلات، نميدانم مغفرت ذنوب، اينها خواستههاي متوسط ماست، آن خواسته اساسي ما اين است که «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» و آمديم اينجا «مُحْتَجِبٌ بِذِمَّتِكُمْ» ما اينجا پناه آورديم در اين حجاب آمديم، دامن شما را گرفتيم، دامن شما را گرفتيم که ما را باسواد کنيد و برگرديم، پس اين راه باز است.
بنابراين آن بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) که در بخش پاياني توحيد مرحوم صدوق هست، اگر کسي مجاز باشد در آن محدوده راه پيدا کند، ديگر عرفاني حرف نميزند تا فلسفي فکر بکند يا کلامي فکر بکند. اگر وارد کلام شد کلامي فکر ميکند، وارد حکمت شد فلسفی فکر ميکند، وارد عرفان شد راه خاصّ خودش را دارد.