درس تفسیر آیت الله جوادی

95/12/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 35 تا 45 سوره طور

﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ (35) أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ (36) أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ (37) أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبينٍ (38) أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ (39) أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ (40) أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ (41) أَمْ يُريدُونَ كَيْداً فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ (42) أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (43) وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ (44) فَذَرْهُمْ حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذي فيهِ يُصْعَقُونَ (45)﴾

سوره مبارکه «طور» که در مکه نازل شد، بعد از اقامه برهان نسبت به مبدأ و معاد و وحي، بهانه‌هاي آنها را ذکر مي‌کند. در قرآن بهانه‌هاي متعدّدي از اقوام گذشته و همچنين قوم جاهلي ذکر شده است. اگر شما استقصاء بکنيد، شايد بيش از بيست مورد تعبير به «أم» آمده؛ يعني بهانه‌هاي آنها چيست؟ بخشي از اين بهانه‌ها در سوره مبارکه «زخرف» هست؛ خواه از اقوام انبياي قبلي خواه مربوط به کساني که در عصر وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) زندگي مي‌کردند. در سوره مبارکه «زخرف» آيه شانزده به بعد، ﴿أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ﴾، اين «أم»، «أم»؛ يعني به هر حال چه بهانه‌اي داريد؟ يا مي‌گوييد خدايي نيست، يا خداي ديگري غير از خداي واحد هست، يا خدا هست، ولي شما قدرت بيشتري داريد، يا خدا هست شما سلطنت بيشتري داريد، چون با جاهليت که در برابر بُت خضوع مي‌کند با هر زباني بايد سخن گفت. مي‌فرمايد اگر خدا را قبول نداريد، برهاني بايد اقامه بشود براي اصل توحيد. اگر خدا را قبول داريد خودتان را قادرتر مي‌دانيد، يک دليل ديگري مي‌خواهد. خدا را قبول داريد، ولي سلطنت و مِلک و نفوذ شما بيشتر است، براي اينکه شما داراي پسر هستيد و خدا ـ معاذالله ـ داراي دختر است، اين برهان ديگري مي‌خواهد. اين تعبير ﴿أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ﴾، يعني خدا دختر دارد و شما پسر و تفکّر جاهلي شما اين است که آن‌که پسر دارد قدرت بيشتري دارد و آن‌که دختر دارد قدرت کمتري دارد! تا اين وضع، جاهليت تنزل کرده است که وحي الهي مضطر شد با آنها با اين زبان سخن بگويد. اين جمله‌اي که در سوره «زخرف» آمده، در آيه 39 همين سوره مبارکه «طور» هم آمده است: ﴿أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ﴾، پس ـ معاذالله ـ يا خدايي نيست، يا هست و شما قدرت بيشتري داريد، ﴿أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ﴾، يا هست و شما نفوذ بيشتري داريد، عائله شما قدرتمندتر است، ﴿أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ﴾، اين نهايت سقوط يک ملّت است. فرق نمي‌کند الآن هم همين طور هستند الآن مبدأ را ـ معاذالله ـ قبول ندارند، ولي شانس را قبول دارند، عدد سيزده را نحس مي‌دانند؛ منتها يک جاهليت مدرني است، اين طور نيست که حالا عقلانيت زياد باشد. عدّه‌اي البته دانشمندان مادي داخل آنها هستند که از علوم تجربي استفاده کردند، وگرنه اينها مي‌گويند ما شانس آورديم، شانس فلان کس بيشتر بود، خرافات يعني همين! چيزي که بيّن الغي است و هيچ سهمي از هستي ندارد آنها به آن معتقد هستند، هيچ فرقي بين آنها و موش‌پرست‌ها نيست، مي‌گويند ما شانس آورديم آنها شانس نياوردند.

اگر کسی اين گونه شد؛ منتها جاهليت مدرن پيدا کرد، بايد حرف را تنزّل داد در سطح فکر آنها؛ چه در سوره «زخرف» چه در سوره «طور»، مي‌فرمايد اينها نظرشان اين است که از خدا مقتدرتر هستند، چون خودشان پسر دارند و خدا ـ معاذالله ـ ملائکه دختران او هستند، اين است؟ اين باطل است يا اينها سيطره دارند، ساطور به دست هستند، اين هم حرف باطلي است. اگر کسي فرصت داشت و بررسي کرد، بيش از بيست مورد ذات اقدس الهي به صورت «أم»، «أم» شبهات اينها را نقل مي‌کند؛ در سوره مبارکه «زخرف» آيه شانزده همين بود که قرائت شد: ﴿أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ﴾، در همان سوره مبارکه «زخرف» به اين صورت آمده است که اينها بهانه‌هاي ديگري دارند، مي‌گويند چرا اين شخصي که وضع مالي او خوب نيست پيامبر شده؟ اگر نبوت حق است بايد يکي از سرمايه‌داران طائف، يا مکه، يا مدينه او پيغمبر بشود، نه کسي که دستش تهي است! در همان سوره مبارکه «زخرف» آيه 32 اين است که ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾؛ آيا تقسيم رحمت و عنايت به دست اينهاست که بگويند نبوت و رسالت و ولايت را ما به سرمايه‌دار بدهيم؟ ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ﴾؛ مسائل اقتصادي و معيشت دنيايي اينها را ما داريم تأمين مي‌کنيم، چه رسد به معارف معنوي و مسائل معنوي و رزق معنوي که شعيب(سلام الله عليه) وقتي از نبوت خود سخن مي‌گويد، می‌فرمايد: ﴿رَزَقَني‌ مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً﴾، آن رزق کريم با نان و گوشت خيلي فرق مي‌کند، ولي هر دو توزيع آنها به دست ذات اقدس الهي است. در همان سوره مبارکه «زخرف» آيه 52 از قول فرعون نقل مي‌کند: ﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذي هُوَ مَهينٌ وَ لا يَكادُ يُبينُ﴾؛ من که با ثروت و زينت زندگي مي‌کنم بهتر هستم يا موسي(سلام الله عليه) که با يک چوب‌دستي آمده؟ اين همان «أم»، «أم»ي است که قرآن کريم از اينها نقل مي‌کند. در سوره مبارکه «زخرف» به اين صورت است، آيه 79 و هشتاد: ﴿أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ ٭ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلي‌ وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ﴾، اينها هر بهانه‌اي که بگيرند جوابش به دست ماست. بنابراين تقريباً شانزده بهانه در سوره «طور» آمده، پنج بهانه در سوره مبارکه «زخرف» آمده، شايد مجموعاً بيش از سي بهانه از اينها قرآن کريم نقل مي‌کند و رد مي‌کند. کسي که بت را مي‌پرستد و جاهليت فکر اوست و راهي براي برهان ندارد، اوّل دين آمده طلب علم را واجب کرده، فرمود همان طوري که بر شما واجب است نفس بکشيد تا نميريد، واجب است عالم باشيد تا جاهلاً جان ندهيد. اين تعبير «أم»، «أم»ي است که قرآن کريم از اينها ياد کرده است.

بعد فرمود سه حالت دارد: يا بگوييد مخلوق نيستيد، اصلاً خلقتي در کار نيست يا خلقتي در کار هست؛ اگر خلقتي در کار نباشد پس شما خودرسته‌ هستيد؛ يعني بر اساس تصادف موجود شديد؛ اگر خلقتي در کار است يا خودتان خالق هستيد يا کسی غير از خداي «خالق السماوات و الارض» خالق شماست؛ اين سه فرض باطل است؛ يعني خالق نداشته باشيد و به تعبيری شما شانسي به دنيا آمده باشيد، اين مي‌شود تناقض؛ يعني چيزي که قائم به ذات نيست قائم به ذات بشود، اين همان بيان نوراني حضرت امير است در نهج البلاغه و بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) است در توحيد صدوق که فرمود: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»؛[1] هر چيزي که هستي او عين ذات او نيست علت دارد. ذات اقدس الهي که هستي او عين ذات اوست او علّت ندارد، بلکه علّت العلل است؛ اما آسمان، زمين، انسان، غير انسان، چون هستي اينها عين ذات اينها نيست علّت دارند. اگر هستي موجودي عين ذات او بود، او نه سبق عدم داشت نه لحوق عدم. از اينکه اين شیء قبلاً نبود بعد پيدا شد، بعداً هم از بين مي‌رود با مرگ، معلوم مي‌شود هستي او عين ذات او نيست.پرسش: ؟ پاسخ: آنها هم همين طور هستند. فرشتگان حياتي و موتي دارند؛ منتها «موت کل شیء بحسبه» حتي مرگ هم مرگي دارد. در روايات ما در جريان قيامت آمده است که ذات اقدس الهی مرگ را به صورت يک کبش أملح در مي‌آورد و «يُقال لِلْمُوتِ مُتْ».[2] اين روايت را مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در کتاب شريف بحار در بحث‌هاي نفخ صور اوّل و دوم در صحنه کلّي معاد ذکر کردند مرگ را مي‌ميرانند که ديگر «لا موت». پرسش: ...؟ پاسخ: به هر حال همان طور است «موت کلّ شیء بحسبه». خلقت آنها به حسب خودشان است، اگر ﴿كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَه‌﴾، ﴿وَ يَبْقَی‌ وَجْهُ رَبِّكَ‌﴾، همان طوري که هستي آنها با زاد و ولد و رحِم و ميلاد و امثال آن نيست، مرگ آنها هم نظير مرگ اينها نيست. مرگ «کلّ شیء بحسب» خود اوست. حتي مرگ را مي‌ميرانند، به هر حال مرگ مخلوق خداست، ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ﴾[3] مرگ به معناي انتقال از نشئه به نشئه ديگر است؛ لذا چون امر وجودي است؛ مثل حيات، مخلوق هست، خالق دارد ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾. آن وقت مرگ را هم مي‌ميرانند، حيات مرگ به نحوي است، موت مرگ به نحوي است، «وَ يُقال لِلْمُوتِ مُتْ»، آن وقت مرگ مي‌ميرد و گفته مي‌شود ابديت، حاکم است و ديگر هيچ تحوّلي در کار نيست.

مي‌فرمايد اگر هستي اينها عين ذات اينها باشد، نبايد سبق عدم يا لحوق عدم داشته باشند، لکن هم سبق عدم دارند هم لحوق عدم، معلوم مي‌شود هستي اينها عين ذات اينها نيست و چون هستي اينها عين ذات اينها نيست و تصادف و شانس باطل است، حتماً خالق دارند. خالق آنها خودشان باشند که مي‌شود دور، باز بازگشت آن به همان تناقض است. خالق آنها خداي ديگري باشد، خداي ديگري در عالم نيست. تنها چيزي که هست اين است که خالق دارند و آن خالقشان همان خالق سماوات و ارض است.

يک بيان لطيفي سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) دارند که خيلي ظاهر است، ولي خيلي عادي نيست. مي‌فرمايند اينکه خدا فرمود: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ﴾؛ يعني اينها از يک جنس ديگر خلق شدند؟ با ديگر اشياء فرق مي‌کنند؟[4] اشياي ديگر مثلاً از تراب و طين و صلصال و حمأ مسنون و اينها خلق شدند، اينها پيغمبر دارند و اما اينها از چيزي ديگر خلق شدند، از يک ماده ديگر خلق شدند و آنها حکم اينها را ندارند، شريعت اينها را ندارند، يک تافته جدابافته‌ هستند.

استفاده اين مطلب از اين آيه خيلي ظاهر نيست، ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ﴾. اين ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ﴾، نه به معني «من شیء غيره» است، اين ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ﴾ يعني بدون مبدأ فاعلي، وگرنه در همان سوره مبارکه «حجرات» اصل کلّي را بيان فرمود که همه شما از يک پدر و مادر و امثال آن خلق شديد، ﴿إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ﴾؛[5] همه شما «من شیء واحد» خلق شده‌ايد، همه شما نسبت به آدم و حوّا(سلام الله عليهما) يا نسبت به افراد ديگر همه شما از يک پدر و مادر هستيد و از راه امناء و امثال آن خلق شده‌ايد. آن آيه پاياني سوره مبارکه «حجر» اين معنا را مي‌رساند. اين ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ﴾؛ يعني «من غير فاعلٍ»، «من غير غايةٍ» و مانند آن.پرسش: يکی از براهينی که در فلسفه ايراد می‌شود برای اثبات واجب، بحث تسلسل باطل است، چرا همين دو نوع مادّی را ما واجب نمی‌دانيم؟پاسخ: دنيا اگر واجب باشد «کلّ يوم متغير» است، واجب يعني چيزي که «يجب وجوده»؛ چيزي که وجودش واجب است، ديگر زوال‌پذير نيست، اين هر روز تغيّرپذيري دارد، هر روز عوض مي‌شود، هر روز يکي مي‌آيد يکي مي‌رود، موجودي مي‌آيد موجودي ديگر مي‌رود، وضع ديگر عوض مي‌شود، محرّکي دارد، مغيّري دارد، هيچ موجودي حاضر نيست که از بين برود، ولي کل يوم اينها در تغيّر هستند، در تبدّل هستند، پس هيچ کدام از اينها نمي‌توانند واجب باشند. بنابراين ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ﴾، پس يا بي‌خالق‌اند، خودساخته‌اند، يا خالق دارند؛ خالقشان يا خودشان هستند يا اله ديگري است که در همين سوره «طور» آيه 43، ﴿أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ﴾ که بعد مي‌فرمايد: ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾؛ خدا منزّه از آن است که شريک داشته باشد. وقتي يک حقيقت نامتناهي در عالم هست، ديگر جاي خالي نيست براي اينکه خداي ديگري باشد. يک وقت تعدّد فرض دارد که مثلاًً ما يک «الف» داشته باشيم که محدود است، يک «باء» هم در کنار آن است؛ اما اگر «الف» يک حقيقت نامتناهي بود، ديگر جا براي غير نمي‌گذارد. در بيانات نوراني حضرت امير در همان خطبه اوّل نهج البلاغه دارد که خدا را نمي‌شود به صفتي که غير ذات او باشد وصف کرد، اگر صفت عين ذات حق تعالي نباشد مي‌شود غير او. وقتي غير او شد مي‌شود قرين: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاه‌» مي‌شود دو تا، چرا؟ براي اينکه ما دو تا شاهد در اينجا داريم: يکي هم موصوف شهادت مي‌دهد که غير وصف است، هم وصف شهادت مي‌دهد که غير موصوف است. اگر ما «الف» را به صفتي که زائد بر ذات «الف» باشد متّصف کرديم، دو تا شاهد داريم بر اثنينيّت: «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة». پس صفات ذات مي‌شود عين ذات، وقتي عين ذات شد، لفظ مي‌شود واحد؛ مي‌گوييم خدا عليم است، حي است، قدير است. لفظ مي‌شود متعدّد، يک؛ مفهوم مي‌شود متعدّد، دو؛ اين الفاظ و اين مفاهيم در همان سپهر ذهن، قبل از اينکه به مصداق برسند مي‌شود يکي، حيثيت صدق مي‌شود يکي، مصداق هم که يکي است. گاهي ممکن است لفظ متعدّد باشد مفهوم متعدّد باشد، مصداق واحد باشد اين عيب ندارد؛ اما حيثيت صدق فرق مي‌کند، مثل رجل عادل، عالم عادل، يا عادل هاشمي؛ وقتي مي‌گوييم عادل هاشمي يا عالم عادل، دو تا لفظ است، دو تا مفهوم است، دو تا حيثيت صدق است، دو تا فرودگاه است: يکي بر حيثيت علم او مي‌نشيند، يکي بر حيثيت سيادت او مي‌نشيند. گاهي ممکن است يکي برود ديگري بماند، علم او يادش رفته، ولي سيادت او مانده است. يا عدل او از بين رفته به فسق تبديل شده، ولي علم او مانده است. آنجا مصداق گرچه يک شخص است، ولي حيثيت صدق دو تاست، اين شیء مرکّب است، ولي درباره ذات اقدس الهي حيثيت صدق در همان سپهر ذهن قبل از اينکه به مصداق برسد دو تا مي‌شود يکي، بر يک فرودگاه مي‌نشيند. خدا از همان حيث که عالم است عادل است؛ از همان حيث که عالم است قدير است، نه اينکه حيثيت قدرت او غير از حيثيت عدل باشد. اينها از بيانات نوراني حضرت امير است در همان خطبه اوّل نهج البلاغه که فرمود: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ» چرا دو تا مي‌شود: «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة» دو تا شاهد هستند که اينجا غير هستند. کجا صفت شهادت بر غيريت مي‌دهد؟ صفتي که عين ذات نباشد. کجا موصوف شهادت مي‌دهد که غير صفت است؟ آنجا که صفت عين ذات نباشد. بعد مي‌فرمايد که «فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَه‌»، «جَزّاه»؛ تجزيه کرد خدا را، گفت يک جزء او عالم است، جز ديگر او قدير است! «مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ‌ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه‌» اگر به اينجا برسد ـ معاذالله ـ خدا محدود مي‌شود و اگر محدود شد ديگر خدا نيست.

اين از غرر خطبه‌هاي حضرت امير در نهج البلاغه است. وقتي که محدود باشد بله يکي ديگر در کنارش است؛ اما وقتي «فَقَدْ حَدَّهُ» محال شد؛ يعني خدا محدود نيست نامتناهي است، اگر نامتناهي است جا براي خداي ديگر نيست. ﴿أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ﴾، او منزّه از آن است که شريک داشته باشد. اگر موجودي کلّ اين فضا را پُر کرده، ديگر جا براي غير نيست. اگر حقيقتي کلّ نظام هستي را پُر کرده است، ديگر جا براي غير نيست. پرسش: جا برای مخلوق هم نمی‌ماند؟ پاسخ: مخلوق هم که آيينه‌دار اوست، مخلوق هم که مثل او نيست، جا براي مثل او نمي‌ماند؛ اما سراسر عالم آينه‌دار او هستند. آينه‌اي درست کرده به اندازه هستي که نفس رحماني است و همه اينها در آينه او را نشان مي‌دهند، به تعبير استاد حکيم الهي قمشه‌اي دارد که «من الهي هو الله‌گويم» نه «انا الله‌گويم»، همه او هستند، همه مي‌گويند: «هو الله». اين پنج طايفه آيات که آيه اسلام است، آيه سجده است، آيه تسبيح است، آيه تحميد است، آيه طوع است، همه مي‌گويند او، او، او، او؛ ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[6] ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ﴾،[7] ﴿سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[8] ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾،[9] همه مي‌گويند خدا! پس همه مي‌گويند او، هيچ کسي نمي‌گويد من! اين انسان است که فقط مي‌گويد «أنا»!

بنابراين مي‌فرمايد که اگر خلقتي در کار نباشد، يعني شانسي به بار آمده باشند، اين محال است. خالق داشته باشند و خالق آنها خودشان باشند، اين محال است. خالق آنها اله ديگري باشد از باب سالبه به انتفاء موضوع، محال است. ﴿أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ﴾، بعد اين بحث که آيا شما از آنها مزدي طلب مي‌کني که آنها بار غرامت مي‌کشند، ﴿مُثْقَلُونَ﴾، اين هم که نيست. مزدي نمي‌خواهيد، ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً﴾.[10] اين در سوره مبارکه «قلم» هم هست. آيه 46 سوره «قلم» اين است که ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ﴾، دو جا ذکر شده است. اين ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً﴾ را شما به مناسب ايام فاطميه دقّت کنيد، ما دِينمان نيست که به خاندان پيغمبر مودّت داشته باشيم، اجر پيغمبر اين نيست که ما دوست اين خاندان باشيم، خدا نفرمود «قل لا اسئلکم عليه اجرا الا مودة القربی»، از ما نخواستند دوست اينها باشيم، اين را نخواستند؛ از ما خواستند جز اينها دوست ديگری نداشته باشيم. اين حصر از کجا در می‌آيد؟ اگر قرآن گفته بود «قل لا اسئلکم عليه اجرا الا مودة القربی»، همه ما به اين خاندان علاقه‌منديم دوست اينها هستيم و اجر رسالت را داديم؛ اما اين را که نگفت. فرمود: ﴿قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول واسطه برای مودّت نيست که ظرف لغو بشود. اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ ظرف مستقرّ است، نه ظرف لغو. وقتی مستقرّ شد کاری به مودّت ندارد. «قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ الکائنة الحاصلة المستقرة فِي الْقُرْبَي»، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ متعلّق به مستقر است، چون هر ظرف که آن حال صفت يا خبر است ٭٭٭ البته مدان لغو که آن مستقر است ظرف مستقر اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ متعلّق به آن مستقر است؛ يعني شما يک دوستي و يک جا را فقط بايد دوست داشته باشيد و آن اهل بيت‌اند، اين کار است، از ما اين را مي‌خواهند، نه اينکه دوستي اهل بيت را از ما بخواهند که ما بگوييم ما بله ما با اهل بيت دوست هستيم! خيلي‌ها با اهل بيت دوست هستند؛ اما از ما خواستند که فقط آنها را دوست داشته باشيد. اگر اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول واسطه براي مودّت بود اين مي‌شد ظرف لغو؛ يعني مودّت شما درباره اينها باشد، جاي ديگر هم ممکن است دوست داشته باشيد؛ اما اين ظرف لغو نيست، ظرف مستقر است، متعلّق به مودّت نيست، متعلّق به آن «المستقرّ» است: «لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ المستقرة فِي الْقُرْبَي»؛ يعني فقط يکي را دوست داشته باشيد. پرسش: مفرد «قربی» يا جمع آنها را؟ پاسخ: اهل بيت هستند، مشخص است. اينها ذي القربي و خود قربي اينها مخصوص خاندان عصمت و طهارت هستند، اگر اين شد آن وقت اين مي‌شود شيعه. وگرنه شما ببينيد در اين ايام اربعين يهودي و کليمي و اينها هم نذر دارند، اينها هم نسبت به وجود مبارک حضرت امير و قمر بني‌هاشم و اينها دوست هستند. اين را از ما نخواستند، ما اگر خواستيم ببينيم واقعاً اهل بيتي هستيم، شيعه هستيم از ما اين را خواستند، آن وقت ممکن است، انسان بچه خودش را، خود خودش را، مال خودش را، مکتب خودش را، مَدرس خودش را، درس و بحث خودش را دوست داشته باشد؛ اما همه اينها در اين راستا بايد باشد. پرسش: اين «مستقر» را صفت «مودة» بگيريم؟ پاسخ: بله، «إِلاّ الْمَوَدَّةَ المستقرة فِي الْقُرْبَي»، اين ظرف، ظرف لغو نيست: هر ظرف که آن حال صفت يا خبر است ٭٭٭ البته مدان لغو که آن مستقر است ظرف مستقر که شد، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول واسطه براي مودّت نيست. آن مستقرّ صفت مودّت است، آن وقت مودّت را يک کاسه مي‌کنند، مگر مودّتي که مستقرِ در آنهاست، جاي ديگر نيست، اگر قرارگاه مودّت، اهل بيت است، جاي ديگر نيست. اگر جاي ديگر است به دستور خود اينهاست. پرسش: ظاهر آيه حصر را نمی‌رساند؟ پاسخ: همين! وقتي که ما ظرف لغو بدانيم حصر را نمي‌رساند، حصر که فقط با «إنّما» حاصل نمي‌شود، با فهم يعني فهم! با فهم دقيق آيه هم حاصل مي‌شود. يک وقت است که ما «إنّما» مي‌خواهيم بله حصر است؛ يک وقت اصلاً ظرف لغو و مستقر را براي همين گذاشتند. اين عربي مبين را براي همين گذاشتند. اين ظرفِ لغو اگر لغو باشد، بله حصر را نمي‌رساند؛ اما وقتي ظرف مستقر باشد، مودّت، مستقر در اينهاست جاي ديگري نيست. چه حصري شيواتر و سنگين‌تر و رقيق‌تر و علمي‌تر از اين است؟! ما لازم نيست که حتماً «إنّما» داشته باشيم. اگر مستقر بود يعني اين مودّت در جاي ديگر نيست. آن وقت در همه مواردي که انسان کار انجام مي‌دهد تمام درس و بحث‌هاي آنها در همين راستا انجام مي‌شود. اين درست است، آنها به ما گفتند اين کار را بکن. اگر آنها گفتند برو حوزه، اگر آنها گفتند درس ما را بگو، اگر آنها گفتند که «قال الصادق» و «قال الباقر» را بگو، مستقر است ما داريم ظرف مستقر را انجام مي‌دهيم. پرسش: اين «قربی» شامل خود رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) هم می‌شود؟ پاسخ: بله، چون اهل بيت که مي‌گويند: ﴿إنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ﴾؛[11] همين چهارده معصوم هستند. غرض اين است که در اين قسمت فرمود: ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ﴾، اين «أم»ها را که شما بشماريد، مي‌بينيد تمام بهانه‌ها را گرفتند. پرسش: بين «ما» و «لا» چه فرقی هست که نسبت به انبيا ديگر دارد: ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ﴾ و اينجا دارد: ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ﴾؟ پاسخ: فرق ندارد، حرف نفي است؛ اما عمده آن حصر است. در انبياي ديگر که همه‌شان را استثنا نکردند، آنجا يک چيز استثنايي دارد، هيچ يعني هيچ! از آدم تا خاتم همه گفتند ما اجر نمي‌خواهيم، ما درباره هيچ پيغمبري استثنا نداريم، اين که بايد بماند تا زمان ظهور حضرت، اين استثنا مي‌خواهد، براي اينکه آنها که انبيايشان رحلت کرده بود پيامبر ديگري مي‌آمد، اين طور نيست که حالا بگويند شما «الي يوم القيامة» بايد با خاندان موسي باشيد يا «الي يوم القيامة» با خاندان عيسي باشيد، اين طور نيست، چون خاتم نبودند؛ اما اين که خاتم است خود حضرت که رحلت کرده است بايد دودمان او «الي يوم القيامة» مورد علاقه و محبت ديني مردم باشند، اين نهايت رنج وجود مبارک پيغمبر است که با اين آيات مجبور بشود با اينها سخن بگويد که بگويد حالا خدا را قبول داريد، ولي خود شما قوي‌تر از خدا هستيد، براي اينکه شما پسر داريد و خدا دختر!

اين نهايت رنج حضرت است که مي‌فرمايد: «مَا أُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيت».[12] برخي‌ها هم در آيات ديگر است که شما بگوييد که بله ما نزد خدا مقرّب هستيم، قيامت هم که برويم ﴿إِنَّ لي‌ عِنْدَهُ لَلْحُسْني﴾،[13] اگر واقع قيامت هم بشود همان طوري که در دنيا به ما چيزهاي فراواني داد، در قيامت هم به ما مي‌دهد، هم در سوره «کهف» است هم در سوره «فصّلت»؛ در سوره «کهف» آمده است ﴿وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي‌ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً﴾،[14] در سوره مبارکه «فصّلت» هم آيه پنجاه اين است که ﴿وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي‌ رَبِّي إِنَّ لي‌ عِنْدَهُ لَلْحُسْني﴾؛ اگر خدايي باشد مثلاً، اگر قيامتي باشد، همان طوري که دنيا نزد او عزيز بوديم، آخرت هم نزد او عزيز هستيم! اين جاهليت است. مي‌فرمايد شما بر اساس کدام جهت مي‌نازيد و دست از عبادت بر مي‌داريد؟ اما اين بياناتي که از نهج البلاغه نقل شد در بحث ديروز، اين را هم مراجعه کنيد. وجود مبارک حضرت امير در بيان اينکه انسان هر کاري انجام مي‌دهد جميع شئون و قواي او تحت تدبير ذات اقدس الهي است که مي‌فرمايد هر کاري که شما انجام بدهيد، جوارح شما عيون اوست و خلوات شما مشهد و مشهود اوست و کاري شما انجام نمي‌دهيد که ذات اقدس الهي نداند. بخشي از اينها در خطبه 157 است، بخشي از اينها هم در خطبه 199؛ سخناني که در بحث ديروز آمده است؛ در خطبه 199 در پايانش اين است که «أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُكُمْ‌ جُنُودُه‌ ... وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُه‌»؛ يعني اگر خواست شما را بگيرد، ديگر از جاي ديگر سربازکشي نمي‌کند، حرفي مي‌زند آدم رسوا مي‌شود، يک جا را امضا مي‌کند رسوا مي‌شود، پولي را به عنوان رشوه با دست خودش مي‌گيرد رسوا مي‌شود. فرمود اگر ـ خداي ناکرده ـ خواست کسي را بگيرد از جاي ديگر سربازکشي نمي‌کند؛ لذا فرمود: ﴿هُمُ الْمَكيدُونَ﴾، درست است که فرمود: ﴿ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ﴾[15] فرمود: ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‌﴾،[16] آدم اين آيات را که مي‌خواند خيال مي‌کند که بله خدا سپاهيان فراواني دارد؛ اما ديگر نمي‌داند که خودش هم جزء سربازان اوست! اين خطبه 199 مي‌فرمايد که اگر شنيدي گفته شد خدا سربازان فراواني دارد، اعضا و جوارح شما هم جزء سربازان اوست. اگر اعضا و جوارح انسان جزء سربازان او باشد انسان هميشه بايد در خود احساس خطر بکند. اينکه فرمود گاهي آدم با يک کلمه رسوا مي‌شود همين است. فرمود: ﴿عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ﴾،[17] اين طور نيست که ما از جاي ديگر نقشه بکشيم تا بساط او را برچينيم. در همين جريان کيدي که در «دار النّدوة» داشتند اينها دو قسم بودند: يک قسمت نقشه مي‌کشيدند که وجود مبارک حضرت را چگونه از پا در بياورند، آن مثل جريان «لَيْلَةُ الْمَبِيتْ» و اينهاست. فرمود اين هم ﴿هُمُ الْمَكيدُونَ﴾. يک وقت است که نقشه مي‌کشند که چگونه بدلي درست کنند، اين جا جاي بدلي است، بازار بدلي است؛ يعني دنيا بازار بدلي است، بازار جعلي است. آن جريان متنبّيان است. يک وقت هم مسئله بدلي‌سازي دنيا، يک بحث مبسوطي شده است به مناسبت بحث شده که اصلاً دنيا بازار بدلي‌سازي است. پنج مقطع، در پنج مرتبه اين بازار فعّال است؛ يکي درباره خود خداست، بدل او هست که گفتند: ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾[18] اين فراعنه در هر عصر و مصري بدلي‌سازيِ «الله» هستند. مي‌گويند بله خدايي هست ما هم خدا هستيم، ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾، ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾،[19] که اليوم استکبار جهاني حرفش همين است. ببينيد حقوق بشر را چه کسي وضع مي‌کند؟ حقوق بشر يعني چه؟ حقوق بشر موادي دارد، يک مباني دارد که هر کشوري اينها را دارند. مهم‌ترين مبنا براي حقوق آن عدل است؛ يعني استقلال هست امنيت هست، عدالت هست، آزادي است، محيط زيست هست، عدم دخالت در کشورهاي ديگر است، عدم دخالت کشورهاي ديگر در آنها هستند، استقلال اقتصادي است، اقتصاد شغلي است، اينها حقوق هستند. کليد همه اين مباني، عدل است. عدل هم معنايش روشن است که همه ما مي‌دانيم، عدل يعني «وَضعُ کُلَّ شيءٍ فِي مُوضِعِه».[20] تا اينجا مشترک بين موحّد و ملحد است. تمام فرق از اين به بعد است، جاي اشياء کجاست؟ جاي اشخاص کجاست؟ موحّد مي‌گويد جاي اشياء را اشياء‌آفرين مي‌داند، جاي اشخاص را اشخاص‌آفرين مي‌داند و آن خداست. غرب و استکبار مي‌گويند جاي اشياء را ما مي‌دانيم، جاي اشخاص را ما مي‌دانيم؛ منتها نمي‌گويند ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾، اينها مي‌گويند هر چه از انگور درآمده حلال است چه شيره چه شراب! هر چه از بدن انسان بيرون مي‌آيد پاک است چه بول چه عرق! اين معنايش همان داعيه ربوبيت است. جاي اشياء را چه کسي بايد معين کند؟ جاي اشخاص را چه کسي بايد معين کند؟ عدل چيزي است که همه معنايش را مي‌دانند و همه هم خواهان او هستند، تمام تفاوت حقوق بشري که غرب دارد با حقوق بشر اسلامي در منبع يعني منبع! ما دستمان پُر است منبع داريم، آنها منبع ندارند. ما مي‌گوييم آنکه عالم را آفريد جاي اشياء و اشخاص را معين مي‌کند، آنها مي‌گويند جاي اشياء و اشخاص و افعال را خود ما معين مي‌کنيم، اين همان ربوبيت است. مشکل غرب انکار خداست و داعيه خدايي داشتن است، اين همان بدلي جعل کردن است؛ منتها حالا نمي‌گويند ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾ يا ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾. اين بدلي است، بعد از مسئله توحيد، نوبت به وحي و نبوت مي‌رسد. شما مي‌بينيد که آمار متنبّيان کمتر از آمار انبيا نيست، اين هم بدلي است. هر وقت پيامبري آمده چهار تا متنبّي هم در کنارش جعل شده است، اين بدلي است. بعد از مرحله نبوت و رسالت، نوبت به خلافت و امامت مي‌رسد، هر جا غدير مطرح شد چهار تا سقيفه هم در کنارش بود، اين اختصاصي به اين خطر و اين غدّه مربوط به ما نيست، ديگران هم همين را داشتند. اين امامت جعلي، خلافت جعلي، سقيفه جعلي در برابر غدير برای همه بود. بعد از مسئله امامت، نائب امام شدن، علما شدن، هر جا چهار تا عالم ربّاني بود «مشايخ السوء» هم بود، علماي دربار هم بود. مرحله پنجم مسئله ايمان است، اوّل نزد جامعه ايمان ارزشي نداشت، ولي وقتي مؤمنان عادلانه و عالمانه زندگي کردند، منافقان بدلي جعل کردند، گفتند ما هم مؤمن هستيم. اين پنج بخش از بالا تا پايين، پايين تا بالا بخش بدلي جعل کردن است، ربوبيت جعلي، نبوت جعلي، امامت جعلي، عالم بودنِ جعلي و ايمان جعلي. اصلاً دنيا بازار جعلي است. در اين آشفته‌بازار انسان بايد خودش را حفظ بکند. در اين بيان نوراني حضرت امير فرمود وضع اين است، به هر حال ذات اقدس الهی سرباز دارد، ما هم سربازان او هستيم، هميشه ما در معرض خطر هستيم. اعضا و جوارح هر روز به زبان مي‌گويند[21] خواهش مي‌کنيم آبروي ما را حفظ بکن! ما همه مشکل داريم تو خودت را کنترل بکني ما راحت هستيم. مدام به اين نيش بزني به آن نيش بزني، اينجا دروغ بگويي و آنجا دروغ بگويي، آبروي ما مي‌رود، اينها را ما خيال مي‌کنيم قصه است! و قلم که «أحد اللّسانين» است اين هم همين طور است، بنابراين تمام اين بخش‌ها را ذات اقدس الهي انجام مي‌دهد.

اما درباره کلمه قوم مستحضريد که يک وقت است قرآن کريم تعبير به طايفه دارد، طايفه‌اي از بني‌اسرائيلی‌ها يا طايفه‌ای از فلان، طايفه؛ يعني يک گروه. يک وقت است دارد که مردان باتقوا کساني‌اند که ﴿إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾،[22] اينجا به معنی طايفه نيست؛ يعني اگر کسي مواظب قلب او نباشد، يک حرامي جامه احرام در بر مي‌کند، در اطراف قلب مطهّر او که به منزله کعبه است طواف مي‌کند تا ببيند درِ قلب چه وقت باز مي‌شود تا نفوذ بکند. ﴿طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ﴾، قوم هم همين طور است ما يک وقتي قوم عاد داريم قوم نوح داريم، قوم ثمود داريم، قوم موسي داريم، قوم فرعون داريم، قوم لوط داريم اينها اقوام هستند؛ يعني قبيله‌اند و عشيره‌اند؛ اما قوم عاقل، قوم مؤمن، قوم عالم ما نداريم که ما بگوييم اين ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾،[23] ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾،[24] افرادي که قائم بالعقل هستند به اينها مي‌گويند: «قوم يعقلون» ولو يکي در شرق، يکي در غرب باشند هيچ ارتباطي هم ندارند، شناسنامه‌اي هم مشترک ندارند. ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾، ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾، اين اگر نظير طايفه بود نظير قوم عاد و ثمود بود؛ يعني اين گروه افرادشان «قائم بالعلم» هستند، آنجا قوم به معني طايفه است به معني قبيله است به معني قيام نيست؛ اما يکي در شرق است يکي در غرب است، يکي در آن عصر بود يکي در اين عصر بود، يکي اويس قرن بود يکي سلمان فارس بود، اينها ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾ هستند؛ يعني قائم بالعلم هستند که اين قيام از کلمه قوم درمي‌آيد، اينها شناسنامه‌اي، قبيله‌اي، طايفه‌اي، نژادي، از اين سنخ نيستند.


[1] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج13، ص71.
[2] بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج8، ص344 و 345، ط موسسه الوفاء.
[3] ملک/سوره67، آیه2.
[4] الميزان في تفسير القرآن، السيدمحمدحسين الطباطبائی، ج‌19، ص20.
[5] حجرات/سوره49، آیه13.
[6] آل عمران/سوره3، آیه83.
[7] جمعه/سوره62، آیه1.
[8] حدید/سوره57، آیه1.
[9] اسراء/سوره17، آیه44.
[10] شوری/سوره42، آیه23.
[11] احزاب/سوره33، آیه33.
[12] مناقب آل أبي طالب، ابن شهرآشوب، ج‌3، ص42.
[13] فصلت/سوره41، آیه50.
[14] کهف/سوره18، آیه36.
[15] مدثر/سوره74، آیه31.
[16] فتح/سوره48، آیه4 و 7.
[17] ابراهیم/سوره14، آیه46.
[18] قصص/سوره28، آیه38.
[19] نازعات/سوره79، آیه24.
[20] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج20، ص85.
[21] الكافي، الشيخ الکلينی، ج‌2، ص115، ط ـ الإسلامية.
[22] اعراف/سوره7، آیه201.
[23] بقره/سوره2، آیه230.
[24] الرعد/سوره13، آیه4.