درس تفسیر آیت الله جوادی
95/12/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 32 تا 43 سوره طور
﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ (32) أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ (33) فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقينَ (34) أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ (35) أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ (36) أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ (37) أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبينٍ (38) أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ (39) أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ (40) أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ (41) أَمْ يُريدُونَ كَيْداً فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ (42) أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (43)﴾
چون سوره مبارکه «طور» در مکه نازل شد و مطالب اصلي سُور مکي اصول دين است و درباره مبدأ و معاد و وحي و نبوت، محور اصلي بحث آنهاست، بخشي از مطالب اين سوره که مربوط به مبدأ و معاد بود گذشت، اين بخشِ ديگر درباره مسئله وحي و نبوت است. فرمود از آيه 28 به بعد: ﴿فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ ٭ أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ﴾؛ چه تنها چه جمع، چه مَثني چه فُرادي؛ چه بگويند کاهن، چه بگويند مجنون، چه بگويند شاعر، چه بگويند کاهن يا مجنون، چه تنها و چه جمع، با يکي يا بيش از يکي، نه دليل عقلي دارند و نه دليل نقلي؛ دليل نقلي که واضح است ندارند، دليل عقلي را هم فرمود: ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا﴾؛ آيا عقل شما چنين چيزي را حکم ميکند؟ به هر حال شعر معياري دارد، کهانت معياري دارد، جنون يک حساب و کتابي دارد که چه کسي مجنون است! شما وقتي تقسيم ميکنيد ميگوييد اين شیء يا «الف» است يا «باء»؛ يعني مقسم، هر دو قسم را قبول ميکند. وقتي گفتيد يا ساحر است يا مجنون، آن مَقسم شما چيست؟ که يک قسم آن سِحر است که فنّ دقيق است و يک قسم آن جنون. اگر کسي بگويد اين سدّ مهم عميق علمي را يا يک مهندس ساخت يا مجنون! اين بيماري مهم را يا يک پزشک معالجه کرد يا مجنون! اين کار دقيق فقهي و فتوا را يا يک مجتهد مبرّز داد يا مجنون! اين تناقض است، چرا؟ وقتي کسي دارد تقسيم ميکند؛ يعني ما مقسمي داريم که زير اين مقسم اين دو قسم هست، چون سِحر جزء دقيقترين فنون علمي است، قسيم آن جنون ميشود، آن وقت مقسم جنون سِحر چيست؟ مقسمِ جنون شعر چيست؟ مقسمِ جنون کهانت چيست؟ فرمود آيا عقل شما چنين حرفي ميزند؟ پس چه مثني چه فرادي عقل بر خلاف اوست. چه بگويند کاهن، چه بگويند شاعر، چه بگويند مجنون به تنهايي، يا بگويند: ﴿ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾،[1] تقسيم بکنند، دليل عقلي بر خلاف آن هست. بعد ميفرمايند اينها اهل طغيان هستند. مستحضريد که ايمان، عقل، علم، اينها در قرآن دو طايفه از آيات دارد: يک طايفه از آيات دارد که مؤمنون اين هستند، ﴿الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾[2] اين است، اين ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾[3] و مانند آن است.پرسش: سِحر تجربی است؟ پاسخ: تجربي هست؛ اما بخش دقيق آن امر غير تجربي است؛ مثل طب، تجربي است مهندسي، تجربي است. اگر بيماريِ صعب العلاجي را يک پزشک که علم تجربي دارد درمان کرد، آدم نميتواند بگويد که اين شخص يا پزشک است يا ديوانه! اين سدّ مهم که جزء علوم تجربي است، بگويد اين سدّ را يا يک مهندس ساخت يا ديوانه! اگر شروع به تقسيم کرد؛ يعني ما مَقسمي داريم که دو قسم دارد، اين معنايش است. آن وقت قِسمها را که نگاه ميکنيم ميبينيم که يکي از آن دو در اين تقسيم نيست، اين ميشود تناقض.
به هر تقدير ما در تعبير قرآن دو طايفه آيات داريم: يک طايفه ميگويد که ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾ يا ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾،[4] اينهاست. يک طايفه داريم که ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون﴾،[5] ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾،[6] ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾،[7] اين دو طايفه را داريم، يقيناً اينها با هم فرق دارند. فرق آنها در اين نيست که آنجا که ميفرمايد: ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون﴾، ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾، ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾، نظير قوم عاد و ثمود يک گروه هستند و شناسنامهاي دارند و يک طايفه مخصوص هستند، اينکه نيست. ما قومي داشته باشيم به نام قوم مؤمن يا قوم عاقل يا قوم عالم که نداريم. پس اين دو طايفه يقيناً فرق دارند. فرق آن اين است آنجا که دارد: ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾، يا ﴿لِلْمُؤْمِنينَ﴾،[8] يا ﴿لِلْعالِمينَ﴾،[9] يا ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ يا ﴿لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ﴾، همين عقل عادي است. ممکن است کسي خيلي عالم باشد، اين جزء «يعلمون» است، خيلي عاقل باشد، جزء «يعقلون» است؛ اما کسي که خيلي عالم بود، خيلي عاقل بود، ممکن است مشکل خودش را حلّ بکند، مشکل حوزه را حلّ بکند؛ اما مشکل جامعه را حلّ نميکند. مشکل جامعه را ﴿قَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾ حلّ ميکند، ﴿قَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ حلّ ميکند. طغيان هم اين چنين است؛ اگر گفتيم قوم طاغي، با آن ﴿لا تَطْغَوْا فيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ﴾ خيلي فرق دارد، اين هم دو طايفه آيه است: يک طايفه دارد که بعضي طغيان دارند، معصيت دارند، ﴿لا تَطْغَوْا فيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبي وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبي فَقَدْ هَوي﴾، اينها طاغي هستند. اينها معصيتکار هستند، مشکل خودشان را دارند و اهل جهنم هستند؛ اما يک عده قوم طاغي هستند. اگر گفتيم افراد آنها طاغي هستند، ولي افرادشان بايد قيام به طغيان داشته باشند، وگرنه اين طايفه آيات که دارد: ﴿بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾، با آن طايفهاي که دارد: ﴿لا تَطْغَوْا فيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ﴾، يقيناً بايد فرق داشته باشد. پس ما يک طايفه آيات داريم که ميگويند: ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾، «لعلهم کذا و کذا». يک طايفه آيات داريم که اين حرفها براي ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾، ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ است، چون قوم عاقل و عالم مثل قوم عاد و ثمود نيست، افراد اينها هم بايد «قائم بالعلم» باشند، «قائم بالعقل» باشند، مثل آنچه در سوره مبارکه «حديد» فرمود: ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾،[10] اين غير از آيه سوره «نحل» است که فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ﴾،[11] غير از آيهاي است که فرمود: ﴿اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي﴾،[12] «قائم بالقسط» بودن، غير از عادل بودن است؛ چه اينکه «قوّام بالقسط» را اصلاً خدا گذاشته براي پروندههاي ميلياردي. کسي که ميخواهد پيشنماز بشود، آيه سوره مبارکه «نحل» برايش کافي است: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ﴾. همين که واجبات خود را انجام ميدهد، محرّمات را ترک ميکند، او عادل است و ميشود به او اقتدا کرد. اما بخواهد قاضي بشود، اين آيه سوره مبارکه «نحل» مشکل او را حلّ نميکند. اين سوره مبارکه «حديد» ميخواهد که فرمود: ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾، او بايد قائم به قسط باشد و اگر خواست پروندههاي ميلياردي را حلّ کند، نه آيه سوره «نحل» مشکل او را حلّ ميکند، نه آيه سوره «حديد»؛ اين ﴿قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ﴾[13] ميخواهد. اين سه بخش يعني سه بخش! براي اينکه مشکلات جامعه، يکی پيشنمازي است، يکی دستگاه قضاست، يک پرونده ميلياردي است، هر سه بخش را که به يک آدم عادل نميدهند. غالب شما به لطف الهي متون فقهي را ديديد و ميبينيد. ميبينيد در مسئله نماز جماعت نگفتند: «يُعتبر في امام الجماعة کمالُ العقل» همين که عاقل باشد کافي است؛ اما در بخشهاي وسيعي از بحثهاي قضا و امثال قضا، محقق در شرائع و ساير فقها هم ميگويند: «يعتبر في القاضي کمال العقل»؛[14] عقل مصطلح به درد قضا نميخورد، چه وقت فريب ميخورد؟ چه وقت رشوه ميگيرد؟ چه وقت فريب ميدهد؟ چه وقت پروندهبازي ميکند؟ آن برای عاقل نيست، آن برای کسي که کمال عقل را دارد مصون است. اين که ايشان گفته «يعتبر في القاضي کمال العقل» براي همين نکته است. اين ﴿قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ﴾ را براي اين پروندههاي بزرگ گذاشتند.
غرض اين است که ما يا يک ﴿لا تَطْغَوْا﴾ داريم، يک ﴿قَوْمٌ طاغُونَ﴾ داريم؛ يک «يعقلون» داريم، يک ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ داريم؛ يک ﴿الْمُؤْمِنُونَ﴾ داريم، يک ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾ داريم. اين دو طايفه آيات کاملاً از هم جدا هستند. فرمود چه مَثني، چه فرادي، چه بگويند او کاهن است، شاعر است و مجنون، چه جمع بياورند بگويند «شاعرٌ أو مجنون»، «کاهنٌ أو مجنون»، «ساحرٌ أو مجنون»، اين برخلاف عقل است. چون برخلاف عقل است، دليل نقلي هم ندارند، اگر کسي حرفي زد نه دليل عقلي داشت نه دليل نقلي، او طاغي است. قوم طاغي نيست؛ اما در برابر وحي ميايستد و مرتّب در صدد فتنه و جنگ و شورش و عليه پيغمبر سخنرانيکردن و اينهاست، اين ميشود ﴿قَوْمٌ طاغُونَ﴾.پرسش: اينها مگر انسانهای باسوادی نبودند ... ؟پاسخ: چرا، اينها يک مجلس شوراي بتپرستي داشتند تا عليه اسلام قيام بکنند، اين «دار النّدوه» را براي چه چيزي تأسيس کردند؟ اين که بيغوله نبود، اينکه تصميم فردي نبود؛ تصميمات رسمي قريش، مصوّبات آن شوراي «دار النّدوه» بود که عقلاي آنها جمع ميشدند، قريش هم معروف به فطانت و زيرکي بود، فرمود اينها کارشان اين است. يا تقسيم ميکردند که چه کسي بگويد شاعر است، چه کسي بگويد مجنون است، چه کسي بگويد کاهن است، چه کسي بگويد افتراست؛ يا از نظر زمان و عصر تقسيم ميکردند، چه وقت بگوييم مجنون است، چه وقت بگوييم شاعر است، چه وقت بگوييم کاهن است، اينها جزء مصوّبات «دار الندوه» بود، اصلاً «دار الندوه» را براي همين تشکيل دادند. فرمود: ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾، اين «أم»، «أم» منقطعه است؛ نه تنها طغيان ميکنند، اصلاً قيام کردند براي خاموش کردن نور دين. اينها اين گونه نبودند که حالا يک وقت معصيتي بکنند و در برابر پيغمبر بايستند، نهخير اصلاً تصميم گرفتند که دين را خاموش کنند، ﴿يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّه﴾،[15] اين ميشود قوم طاغي. ﴿أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ﴾، ميگويند ـ معاذالله ـ دروغ است، اين حرفهاي خودش است که به پيغمبر اسناد داده است، ﴿بَلْ لا يُؤْمِنُونَ﴾؛ اينها نميخواهند ايمان بياورند اصلاً، چرا؟ براي اينکه اگر اين حرفها برای خودش است او که يک نفر است و درس نخوانده، شما هم که درس خوانده داريد و «دار النّدوه» داريد و علماي زياد و دانشمندان شعري و ادبي هم که در اختيار داريد، ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقينَ﴾، اين برهان است.
بعد ميفرمايد شما درباره اين نظام چه تصميمي داريد؟ آيا شما را کسي آفريد يا نيافريد؟ اگر شما را کسي نيافريد، معنايش يک اصل تناقض است؛ يعني خودبهخود موجود شديد. چيزي که هستي ندارد، هستيدار بشود! اين تناقض است. خودتان، خودتان را خلق کرديد، اين هم باز تناقض است؛ يعني قبل از اينکه باشيد بوديد، چون ميدانيد که دور، بديهي است نه اوّلي. اجتماع ضدّين، اجتماع مثلين، دور، اينهايي که محال است، بديهي است نه اوّلي. دور دليل دارد، بازگشت استحاله دور به استحاله تناقض است. اگر بگوييم «الف» متوقف بر «باء» است، «باء» متوقف بر «الف» است، اين را همه ميدانيم که محال است. ميگوييم دليل نميخواهد نه دليل ندارد. دليل دارد دليلش آن است که «الف» آن وقتي که نيست باشد؛ يعني جمع تناقض. به اينجا که رسيديم از بديهي به اوّلي منتقل شديم، اوّلي ديگر دليل ندارد. کسي نميتواند از ما سؤال بکند که «الف» آن وقتی که نيست باشد، چرا محال است؟ اصلاً چرا بر نميدارد، چون تا ما بخواهيم حرف بزنيم؛ يعني وجود داريم با عدم جمع نميشود، حرف داريم با عدم حرف جمع نميشود، جواب داريم با عدم جواب جمع نميشود، سؤال داريم با عدم سؤال جمع نميشود. ما در فضاي اصل تناقض داريم زندگي ميکنيم، اين اوّلي است؛ يعني «لا يسئل عنه»، نه اينکه بديهي باشد، نيازي به برهان نداشته باشد، براي اينکه برهان ندارد.
فرمود شما به هر حال مبدئي داريد يا نداريد؟ الآن تقريباً بيش از دو ميليارد و نيم بشر گرفتار اين است که خدا ندارد! اين کشور پهناور کمونيستي چين اين طور است، بخشي از ژاپن اين طور است آن اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي اين طور است. تقريباً معادل موحّدان عالم کساني هستند که ميگويند خدايي در عالم نيست و رسالت مهم حوزههاي علمي نشر اين فضيلت است که خدا هست، بشر را خدا دارد اداره ميکند. آن روز حرف تازهاي بود؛ اما الآن ديگر حرفهاي رسمي است، براي اينکه به مراتب بيش از ما مسلمانها عدهاي هستند که ميگويند خدايي نيست؛ البته موحّدان عالم مثل مسيحيها، کليميها که ضميمه ما بشوند. آنهايي هم که مبدئي قائل هستند در اثر اينکه ما نتوانستيم علوم عقلي را در حوزهها نشر بدهيم و ثابت کنيم خدايي هست و قيامتي هست و وحيای هست با برهان و به زبان روز ثابت بکنيم، اليوم در کشوري که ميلياردي است مثل هند، هم موشپرستي رواج دارد هم گوسالهپرستي رواج دارد به هر حال اين بشر به چيزي بَند هستند، اينها در اثر اينکه علوم عقلي در حوزهها نيست. بيش از ما مسلمانها کشورهاي فراواني هستند که ميگويند ـ معاذالله ـ خدايي نيست، قيامتي نيست، وحياي نيست، رسالتي نيست، نبوتي نيست، هيچ نيست. الآن هم عصر علم است، بيش از آن مقداري که در کوچه پسکوچههاي ما دوچرخه و موتور هست بالای سر ما ماهواره است، اگر الآن عصر علمي نيست پس چه وقت عصر علم است. الآن يعني الآن، اليوم يعني اليوم! اليوم دارند يک عده موش ميپرستند يک عده گوساله، اليوم ميلياردها مردم ميگويند خدايي نيست و حوزهها هم خواباند. رسالت اصلي حوزهها همان اصول دين است و در کنارش فروع دين است البته. اصول دين است و نشر معارف الهي است و برهان اقامه کردن و زبان ديگران را فهميدن و به زبان ديگران پاسخ دادن است. ببينيد قرآن کريم اين شش هزار و اندي تقريباً يک سيزدهم آن مربوط به احکام فقهي است وگرنه دوازده سيزدهم آن مربوط به اين است که خدا هست و قيامتي هست و وحياي هست و نبوتي هست و اخلاقي هست و عدلي هست و اينهاست. فرمود: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ﴾؛ يعني اين نظام خودبهخود پديد آمد؟ چيزي که هستيِ او عين ذات او نيست، دفعتاً بشود هست، اين برخلاف اصل تناقض است. اگر کسي اصل تناقض را قبول نداشته باشد، اصلاً انديشه ندارد، چرا؟ چون همين شخصي که اين دو مقدمه را ترتيب داد اين نتيجه را گرفت؛ يعني ربط عِلّي را قبول کرد. بين نتيجه و مقدمتين ربط هست يا نه؟ ربط موقت و محدود است يا ربط ضروري است؟ ترتّب نتيجه بر مقدمتين از سنخ تداعی و تعاقب است يا پيوند ضروري است؟ اگر از سنخ تعاقب اتفاقي است، ممکن است همين دو مقدمه که زيد ترتيب ميدهد و آن نتيجه را ميگيرد، عمرو ترتيب بدهد و نتيجه خلاف بگيرد. آن وقت معرفتي ما نداريم، سنگي روي سنگ بند نميشود. ترتّب نتيجه بر مقدمتين ربط ضروري است، ربط ضروري فقط در مدار علّيت است؛ يعني مقدمتين سبب تام اين نتيجه هستند، «الف»، «باء» است، «باء»، «جيم» است پس «الف»، «باء» است. اين ربط، ربط تداعي و اتفاقي نيست، بلکه ربط ضروري است، ربط ضروري همان علّيّت است؛ يعني مقدمتين علّت تامه اين نتيجه هستند. اگر کسي علّيت را انکار کند اصلاً انديشه و فکر ندارد، چگونه مقدمتين را ترتيب ميدهد و نتيجه ميگيرد؟ معرفتشناسي ندارد. فرمود چيزي که هستي او عين ذات او نيست، چگونه هست شده است؟ تصادف بود؟ يعني در عين حال که نيست هست بشود؟ اينکه محال است. بگوييم خودشان خودشان را خلق کردند! اين ميشود دور و بازگشت آن به تناقض است، اين نظام يک مربّي دارد يا ندارد؟ شما که الآن ميگوييد محيط زيست را، حکم دريا را، حکم صحرا را، ما بايد قانونگذاري کنيم، شما خلق کرديد؟ حرف فرعون همين بود، الآن اين غدّههايي که در غرب است هم همين است. نظام دريا را مشخص ميکنند، نظام صحرا را مشخص ميکنند، نظام آسمانها را مشخص ميکنند، قانون زمين را مشخص ميکنند، قانون تحت الارض را مشخص ميکنند، فکر، فکر فرعوني است. فرعون که ميگفت: ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾[16] يا ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾،[17] معنايش اين نبود که من آسمان و زمين را خلق کردم! معنايش اين است که با فکر من آسمان و زمين بايد اداره بشود. قانون دريا را من بايد تنظيم بکنم، قانون صحرا، محيط زيست و معادن را من بايد تنظيم بکنم، ﴿إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ﴾.[18] فرعون بيش از اين ادّعا نميکرد. الآن هم همين حرف را دارند؛ منتها حالا اينها نميگويند: ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾، ميگويند قانون دريا را ما، قانون فضا را ما، قانون آسمان را ما، قانون زمين و تحت الارض را ما، ما بايد اداره کنيم. دين ميگويد که زمين را زمينآفرين بايد اداره کند، انسان را انسانآفرين بايد اداره کند، آسمان را آسمانآفرين بايد اداره کند. شما خودتان خودتان را خلق نکرديد، شما که آسمان و زمين را خلق نکرديد، بنابراين حکم محيط زيست را ما بايد بدهيم. شما بگوييد فلان کار در اختيار ماست چهار ديواري و اختياري، اين چنين نيست. شما اگر اين کار را کرديد هوا آلوده ميشود، زمين آلوده ميشود، ديگران آسيب ميبينند، نه چهار ديواري اختياريِ در خانه مطرح است، نه در محلّه مطرح است، نه در شهر مطرح است و نه در کشور؛ هيچ کشوري حق ندارد بگويد چهار ديواري اختياري! به هر حال کاري که شما انجام ميدهيد ميرود به هوا يا نه؟ اين فضا را آن فضاآفرين آفريد و دارد اداره ميکند.
يک بيان نوراني از امام صادق(سلام الله عليه) است که فرمود حالا چه شهر چه روستا، هر جايي ميخواهيد زندگي کنيد بايد فضاي محيط زيست داشته باشيد: «لَا تَطِيبُ السُّكْنَي إِلَّا بِثَلَاثٍ الْهَوَاءِ الطَّيِّبِ وَ الْمَاءِ الْغَزِيرِ الْعَذْبِ وَ الْأَرْضِ الْخَوَّارَة»؛[19] اين را همان حضرت فرمود؛ همان که احکام نماز و روزه را به اذن خدا به ما فرمود همان فرمود. فرمود چه شهر ميخواهيد زندگي کنيد چه روستا، اين حقوق را بايد رعايت کنيد؛ هوا را طيّب و طاهر، آب فراوان و زمين حاصلخيز. اينها را بايد رعايت بکنيد، حقوق اينهاست، مال شما نيست، شما امانتدار هستيد، اين هوا را نبايد آلوده کنيد.
خدا غريق رحمت کند مرحوم سيد در عروه جايي فتوا ميدهد که کوچههايي که بنبست است ـ حالا غير بنبست هم همين طور است ـ حتماً يعني حتماً ببينيد که اين فتواها قابل عرضه هست؟ مرحوم سيد(رضوان الله عليه) در احکام تخلّي دارد که کوچههاي غير نافذ را آن جايي که بنبست است، کسي حق ندارد دستشويي کند.[20] بعضي از اين آقايان که بوي عربيّت ميدهند، ميگويند «فيه تأمّل بل منع» چرا حرام است که انسان در کوچه بنبست بنشيند و آنجا را آلوده کند؟ اين بر اساس کدام فکر است؟ اين معلوم ميشود که ما همان چهار ديواري و اختياري را داريم فکر ميکنيم! اين دين، دين هواست، دين دين زمين است، دين دين درياست. همين امام صادق فرمود هوا را آلوده نکن! آن وقت اين فقيه بزرگوار فتوا ميدهد که در کوچه بنبست آلوده کردن جايز نيست، ايشان ميگويد «فيه تأمّل بل منع»، اين يعني چه؟!
غرض اين است که ما مادامي که اسلامي حرف ميزنيم، بايد اسلامي فکر بکنيم تا بشود قرآني. فرمود به هر حال شما خودتان خودتان را خلق نکرديد. الآن حداقل سي سال است که اين حرفِ روزانه همه شد، هر کسي چيزي را ساخت بروشوري داد، الآن سي سال يعني سي سال است، اين حرفي است که تقريباً زير دست و پاي همه است. الآن اين تلويزيون را که ساختند، يخچال را ساختند، راديو را ساختند، بروشوری دادند که از آن چه طور استفاده بکنيم يا نکنيم؟ اين ماشيني را که ساختند، برنامهاي ساختند که از اين ماشين چگونه استفاده کنند؟ آن خدايي که انسان را ساخت، دريا را ساخت، صحرا را ساخت، اين قرآن را هم بروشور قرار داد که از اين بدن اين طور استفاده بکن! سي سال يعني سي سال، اين حرف الآن زير دست و پاي همه افتاده است، يک حرف تازهاي که نيست. اگر کسي تلويزيوني ساخت آيا بروشوري ميسازد که از اين تلويزيون اين طور استفاده کن يا نکن؟ کسي اين بدن را آفريد، اين زمين را آفريد، اين دريا را آفريد، بروشوري ساخت که از اين بدن، از اين زمين، از اين زمان، از اين دريا چگونه استفاده بکن يا نکن؟ اين همين قرآن است. هر جا را نگاه نکن! ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ﴾. هر جا را نگاه نکن، هر چيزي را نشنو، هر آهنگي را نشنو! اين همين است يعني گوش را براي هر چيزي به کار نبر، چشم را براي هر چيزي به کار نبر، اين لازم است. اين را گذاشتيم يا نگذاشتيم، فرمود که به هر حال شما که خودتان را خلق نکرديد، آسمان را هم که خلق نکرديد، شما را ديگري آفريده، اين بروشور را هم داشته باشيد ببينيد بايد چه کار بکنيد. از هر طريقی که انسان نميتواند از خودش و از زندگي خود استفاده کند. ﴿أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ ٭ أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ﴾؛ شما يقين نداريد. درست است از شما سؤال ميکنيم، ﴿مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّه﴾[21] اگر «الله» خلق کرد، اين بروشور را هم داد که گفت از زمين اين طور، از خودتان اين طور؛ شما همين طور رها کرديد. بعد فرمود شما چه سيطرهاي داريد؟ حالا چه کار داريد؟ شما که نيافريديد، با قدرت و قُلدري ميخواهيد عالم را اداره کنيد؟ ﴿أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ﴾، آنکه آفريد کليد را به دست شما داد که شما اين طور بکنيد؟ يا با قُلدري بخواهيد اداره کنيد؟ ﴿أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ﴾، اين «مُصَيطِر» که صيغه تصغير نيست، اين «مُفَيعِل» است که اصل آن «سين» بود، سيطره بود، حالا به «صاد» تبديل شده است. آن مفسّران عربزبان لغتشناس ميگويند اين ريشه عربي ندارد که مثلاً يعني ريشه ثلاثي مجرّد ندارد که از «سَطَرَ» مشتق شده باشد، بعد «سيطره» شده باشد، بعد بشود «مسيطر». اين از «ساطور» مشتق است. سيطره دارد؛ يعني ساطور به دست است. شما ساطور به دست هستيد؟ شما چه کاره هستيد؟ جلّاد هستيد؟ قتّال هستيد؟ چه کاره هستيد؟ سيطره داريد؛ يعني ساطور به دست هستيد، ميخواهيد با زور و قُلدري عالم را اداره کنيد؟ اين را هم که خدا شما را سر جاي خود مينشاند و کاري نميتوانيد بکنيد. اين کلمه «مُصَيْطِرْ» ميگويند پنج لفظ است که اين بر وزن «مُفَيعِل» آمده، بيش از پنج لفظ هم استعمال نشده است؛ چهار تاي از آنها مربوط به اسمای صفات است و يکي از آنها اسم ذات است و آن «مُجَيْمِرْ» اسم يک جبل است. اين «مُصَيطِر» با «صاد» و «سين» و اينها «مُبَيقِر»، «مُبَيطِر»، «مُهَيمِن» اين چهار لفظ را گفتند براي اسم صفات است، آن «مُجَيْمِر» اسم کوه است که اسم ذات است نه اسم صفت. «علي أي حال» فرمود ساطور به دست هستيد. الان اين استکبار و صهيونيسم واقعاً «مُصَيْطِر» هستند؛ يعني ساطور به دست هستند. برهاني که ندارند، حالا آن روز قتل با ساطور بود، امروز با بمبها و امثال آن است. فرمود يا نه، ﴿أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فيهِ﴾، بگوييد که ما اسرار عالم را از راه نردبان شنيديم. «سُلَّم» را «سُلَّم» گفتند، نردبان را ميگويند «سُلَّم»، براي اينکه انسان وقتي خطري آمد، به وسيله نردبان سعي ميکند از جايي بالا برود که از خطر محفوظ بماند، چون وسيله سلامت است به آن گفتند «سُلَّم». آيا نردباني در اختيار شماست که رفتيد بالا از غيب خبري آورديد، آن هم که نيست. کليد خزائن الهي دست شماست، آن هم که نيست و ـ معاذالله ـ خودتان را برتر از ذات اقدس الهي ميدانيد، فرشتهها را دختر ميدانيد و براي خودتان پسر انتخاب کرديد، ﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزي﴾،[22] تا اينجا را هم قرآن کريم آمده با آنها دارد مماشات ميکند حرف ميزند، چه چيزي داريد که خودتان را برتر از خدا دانستيد؟ آنکه آفريد حرف او را گوش نميدهيد و حرف خودتان را مقدم ميداريد، براي چه؟ ﴿أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ﴾، بعد رو بر ميگرداند به خود وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) سؤال ميکند ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً﴾، آنها يا به بهانه سِحر و کهانت و شعر و جنون و افترا و اينها حرف تو را گوش نميدهند؟ يا نه، تو حرفهاي عالمانه ميزني، آنها هم قبول دارند، ولي از آنها مزد ميخواهي، حق تعليم ميخواهي، چيزي ميخواهي، آنها ميگويند ما نداريم، اين پول را بدهيم، اين شهريه را بدهيم؛ لذا نميآيند حرف تو را گوش بدهند ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ﴾؛ غرامتی که دارند، «مُثْقَل» هستند، زير بار غرامت ميروند سنگين ميشوند؟ اين هم که نيست. در سوره مبارکه «يس» قبلاً ملاحظه فرموديد که آن کسي که از «أقصي المدينه» آمده گفته حرف انبيا را گوش بدهيد، براي اينکه اينها دو عنصر محوري دارند: کسي که حرف خوب ميزند، يک؛ نه مستعيض است نه مستقرِض، اين دو. بايد حرف او را گوش داد! کسي که حرف خوب ميزند، نه ميخواهد بَنِر براي او نصب بکنيد به دنبال اين بازيهاست، نه کمک و شهريهاي از شما ميخواهد. کسي که نه مستعيض است، عوض بخواهد؛ نه مستقرض است که اسم را با عُظمي و أعظم ببريد در اين بازيها نيست. اگر اهل بازي نيست، حرف خوب هم ميزند، کمکي هم از شما نميخواهد، گوش بدهيد. ﴿اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ﴾،[23] حرف خوب ميزند، چيزي هم از شما نميخواهد. اين دو تا برهاني است که در سوره مبارکه «يس» گذشت. فرمود اگر کسي حرفهاي خوبي ميزند، دنبال بازي هم نيست، آدم حرفش را گوش ميدهد، ﴿اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ﴾؛ هم حرف خوب ميزند، هم خودش در راه است، چيزي هم از شما نميخواهد.
اينجا هم فرمود: ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً﴾ که حالا اينها زير بار غرامت، دوش آنها سنگيني ميکند و مثقل هستند، باري بر دوش آنها است، اينکه نيست. ﴿أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ﴾؛ اسرار نهاني عالَم نزد آنهاست! اين شانزده بار که بعضي از جاهايش با «أم» آمده چه وقت غيب باشد، اسرار غيبي نزدِ اينهاست، مينويسند به ديگران گزارش ميدهند، اين هم که نيست. ﴿أَمْ يُريدُونَ كَيْداً﴾؛ فقط ميخواهند نقشه بکشند. حالا از اين به بعد ميدان، ميدان ماست، اگر ميخواهند نقشه بکشند، چه اينکه ميخواهند نقشه بکشند، ﴿فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ﴾؛ کيد ما دامنگير آنها ميشود؛ البته اين طور نيست که ما يک کيد جداگانه بکشيم، ﴿وَ لا يَحيقُ﴾[24] مکرِ اينها مگر به خودشان؛ کيد اينها به خودشان ميرسد.
اين بيان نوراني حضرت امير خيلي پُربار است؛ مثل همه فرمايشات ايشان. خداي سبحان اگر خواست کسي را بگيرد، از جاي ديگر لشکرکشي نميکند. فرمود اعضاي خود انسان سربازان خدا هستند؛[25] [26] اگر خدا خواست کسي را بگيرد با زبان او با دست او با پاي او حرکت ميکند، حرفي ميزند رسوا ميشود، جايي ميرود رسوا ميشود، چيزي را امضا ميکند رسوا ميشود. فرمود با دستِ شما، شما را ميگيرد، اين طور نيست که از جاي ديگر لشکرکشي بکند، چرا؟ خدا سرباز دارد، ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[27] اين يک؛ ﴿ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ﴾،[28] اما اينها معنايش اين نيست که از جاي ديگر لشکرکشي ميکند، اگر کسي را خواست بگيرد، با پاي او او را ميگيرد، جايي ميرود که نبايد برود، همان جا رسوا ميشود؛ حرفي ميزند که نبايد بزند، رسوا ميشود. فرمود: «جَوَارِحُكُمْ جُنُودُه ... وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُه»؛ خلوت شما جلوت اوست. اين طور نيست که حالا آدم پشت درهاي بسته بخواهد کاري بکند، از خطر الهی محفوظ بماند، خير! از خطر کجا محفوظ است؟! اگر دست انسان، پاي انسان، فکر انسان سرباز خداست، با همين فکر او را ميگيرد، او «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد»[29] است يا نه؟ سربازان او هم همينطور هستند. اگر «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد» است در همان داخله، فکرها را طرزي تنظيم ميکند که آدم را رسوا ميکند. بنابراين فرمود هر کسي بخواهد کيدي، نقشهاي عليه دين بکشد، کيد ما آنجا حاضر است، ﴿وَ لا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ﴾. فرمود: ﴿وَ عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ﴾،[30] اين نقشه نزد ماست، ما هم که «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد» هستيم، بنابراين اين طور نيست که حالا خدا اگر خواست ـ معاذالله ـ کسي را بگيرد، از جاي ديگر لشکرکشي بکند. يک وقت مسئله ابرهه است او حساب ديگري است، آن هم سرجايش محفوظ است؛ اما براي همه که ابرهه نميفرستد، براي همه که طير ابابيل نميفرستد، افراد عادي را بخواهد بگيرد ـ معاذالله ـ با دست و زبان خود آنها ميگيرد. اين است که ما هميشه بايد خودمان را به او بسپاريم، هر لحظهاي به او بسپاريم، هيچ آني هم غفلت نکنيم. فرمود اگر اين کار را کردند، ﴿فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ﴾. بگوييد نه، آنها بندههاي خوب و مؤمن هستند، به خداي ديگر پناه ميبرند، خداي ديگري که نيست، جاي ديگري نيست. يک حصن و قلعه وجود دارد، يک دژ به اصطلاح وجود دارد و يک دژبان. «حصن»؛ يعني دژ، فرمود: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»[31] اين ولايت حضرت امير را، اين بيان نوراني امام رضا، تنها امام رضا که نگفت، «انا من شروطها»؛ يعني اين چهارده نفر شرط اين حصن هستند. اينکه حضرت وقتي قافله حرکت کرد فرمود: «بشروطها و انا من شروطها» به هر حال اين ولايت، اين امامت، درِ ورودي است. اين بيان چقدر بيان شيريني است که «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا».[32] فرمود اگر کسي چهار تا کلمه سواد پيدا کرد يا چهار تا کتاب يا چهل تا کتاب نوشت، حواس شما جمع باشد! ممکن است کسي کاسب باشد، اين زمين را آباد کرده باشد، چهل تا درخت کاشته باشد، مال خودش است؛ اما يک وقت ممکن است کسي سارق باشد، چگونه ميشود تشخيص داد اين يک علي ميخواهد! فرمود اگر کسي از غيرِ راه خاندان ما اهل بيت(عليهم السلام) چند مطلبي را ياد گرفت «سُمِّيَ سَارِقَاً»،[33] ممکن است صحيح بخاري هم بنويسد؛ اما حضرت فرمود او دزد است، براي اينکه از در وارد نشد. اين يعني چه؟ اين آثارش معلوم ميشود. دزد که از دزدي خيري نميبيند. کسي که از غير اين راه وارد شد، اين صريح بيان حضرت در نهج البلاغه است، فرمود ما درِ اين خاندان هستيم، ممکن است کسي از اين در نيايد، از ديوار برود، تفسير هم بنويسد، روايات را هم معنا بکند، علم هم پيدا بکند؛ اما «سُمِّيَ سَارِقَاً»، يعني از اين علم بهرهاي نميبرد. اينجا هم فرمود شما ميخواهيد چه کار کنيد؟ نقشه بکشيد؟ نقشه شما که نزد ماست!
بنابراين هيچ فرض ندارد نه اينکه انسان ميجنگد و شکست ميخورد، فرضِ شکست ندارد، براي اينکه خود سرباز با همه شئون خود حالا ميخواهد در برابر فرمانده خود بايستد، اين ممکن نيست، نه اينکه ممکن است و او غالب است و ما مغلوب هستيم. جنگ فرض ندارد، فرمود: «جَوَارِحُكُمْ جُنُودُه ... وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُه»؛ اين خداست! همين فرمايش ايشان در نهج البلاغه است. ﴿فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ ٭ أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾، مستحضريد کفر در قبال شرک است، کفر در قرآن کريم به دو نحوه استعمال ميشود: يک استعمال عام است، هر کسي که خدا و قيامت و اينها را قبول نداشته باشد و يا آن طوري که بايد قبول داشته باشد از راه وحي و نبوت قبول نداشته باشد کافر است. به اين معنا مشرک، کافر است. يک وقت چون تقسيم، تقابل ميآورد، مشرک در مقابل کافر است، کافر به اهل کتاب ميگويند که کفر به وحي و نبوت دارد. خدا و قيامت را قبول دارد؛ اما قرآن را، عترت را، اهل بيت را، پيغمبر(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را قبول ندارد. اين را ميگويند که اين کافرها اهل کتاباند و آن کافران غير کتابياند. کافرِ غير کتابي ميشود مشرک و بتپرست؛ کافرِ کتابي در قبال مشرک است. فرمود اينها اگر براي خدا شريکي قائل شوند، ذات اقدس الهي منزّه است از اينکه شريک داشته باشد، چون اگر چيزي حقيقت نامتناهي بود، چه اينکه هست، در قبال حقيقيت نامتناهي ديگر دومي فرض ندارد. اين هم فرض آن محال است، نه مفروض محال باشد. اگر حقيقتي نامتناهي بود، ديگر خدايي ديگر جا ندارد، جايي نيست که خداي ديگر پُر کند. اين خدا حقيقتي است نامتناهي؛ لذا فرمود: ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾.