درس تفسیر آیت الله جوادی
95/11/30
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 29 تا 43 سوره طور
﴿فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ (29) أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ (30) قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصينَ (31) أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ (32) أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ (33) فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقينَ (34) أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ (35) أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ (36) أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ (37) أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبينٍ (38) أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ (39) أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ (40) أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ (41) أَمْ يُريدُونَ كَيْداً فَالَّذينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكيدُونَ (42) أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (43)﴾
سوره مبارکه «طور» که در مکه نازل شد و عناصر محوري آن هم اصول دين است، هم بهانههاي آنها را در معاد به صورت شبهات گوناگون ذکر ميکند، هم بهانههاي آنها را درباره وحي و نبوت ذکر ميکند، هم بهانههاي آنها را درباره توحيد، اين اصول سهگانه را مبرهن ميکند. ميفرمايد دستاويز اينها چيست؟ مستحضريد که همه اينها يکسان سخن نميگفتند؛ سخن بعضيها اين بود که اين سِحر است، بعضي ميگفتند که اين شعر است، بعضي ميگفتند که اين کهانت است، برخيها که آن معارف بلند را که ميديدند، ميگفتند اين جنون است، چون همان طور که قبلاً ملاحظه فرموديد معرفتشناسي جُهّال به قبول و نکول گذشتگان آنها بود، چيزي را ميپذيرفتند که بتوانند بگويند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَي أُمَّةٍ﴾.[1] چيزي را نفي ميکردند که بتوانند بگويند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾؛[2] ما قبلاً نشنيديم و اين چيزها سابقه ندارد. آنها که به زعم خود محقق بودند، ميگفتند خدا هست و قادر مطلق هست و عليم مطلق، از کار ما باخبر است. اگر اين کار ما بد بود، بايد جلوي آن را ميگرفت: ﴿لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْءٍ﴾[3] قرآن کريم به هر دو بخش آن پاسخ داد، فرمود شما درباره حرفهاي نياکان، ﴿أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ﴾،[4] ﴿لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً﴾،[5] ﴿لا يَهْتَدُونَ﴾، چرا معيار تصديق و تکذيب شما، قبول و نکول آنهاست؟ اگر آنها محقق بودند و برهاني داشتند، شما همان برهان را اقامه کنيد، پس نگوييد: ﴿إِنَّا وَجَدْنا﴾، پس ميپذيريم، نگوييد: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾، نميپذيريم، اين درباره جُهّال.
درباره محققانِ به حسب ظاهر اهل پژوهش، فرمود شما بين تکوين و تشريع خلط کرديد؛ البته ذات اقدس الهي قدير مطلق است، عليم مطلق است؛ اما به ما اختيار داد، ﴿لِيَبْلُوَكُمْ﴾ دنيا جای امتحان است، ببينيم چه کسي راه خوب را ميرود چه کسي راه بد را ميرود، تکويناً ذات اقدس الهي قادر مطلق است، تشريعاً ما را مختار کرده تا ما را بيازمايد، چرا شما بين تشريع و تکوين خلط ميکنيد؟ ذات اقدس الهي تکويناً قادرِ «بکلّ شیء» است؛ اما تشريعاً ميفرمايد: ﴿قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ﴾[6] تکامل در اين است که انسان آزادانه چيزي را انتخاب کند.
بنابراين هم به محققان پاسخ داد، هم به جاهلان و مقلّدان اينها. در اين بخشها همه عذرها و بهانهها را ذکر کرد و برطرف کرد؛ چه يک گروه در فرصتهاي گوناگون شبهات مختلف داشته باشند، چه قبايل و اشخاص مختلف شبهات مختلف داشته باشند، همه را بيان کرد، در بين اين شبهاتي که ذکر ميکند بعضيها برجستگي دارد که آن دو تا را به تعبير سيدنا الاستاد فرمود آن شانزده تا يک طرف، اين دو تا يک طرف. [7] که بحث آن خواهد شد که ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُون﴾.[8]
مطلب بعدي آن است که در تحليل، در منطق اصلاً راهي گذاشتند براي اينکه ما تشخيص بدهيم اين قضيه، قضيه سالبه است يا قضيه موجبه؟ اين قضيه، قضيه مرکّب است يا قضيه بسيط. معيارهايي هم براي آن گذاشتند. معيار اين نيست در سالبه که يک حرف سلبي داشته باشد، وقتي گفتيم «زيدٌ ليس ببصير» معلوم است که قضيه سالبه است؛ اما وقتي گفتيم: «زيدٌ أعمي» منطق را اصلاً براي همين گذاشتند که آدم بداند که «زيدٌ أعمي» موجبه معدولة المحمول است، موجبه محصلّه نيست. منطق را براي اين گذاشتند که اگر گفتيم «زيدٌ عالمٌ» موجبه محصّله است، اگر گفتيم: «زيدٌ جاهلٌ» موجبه معدولة المحمول است، اگر گفتيم «زيدٌ عادلٌ» موجبه محصّله است، اگر گفتيم «زيدٌ فاسقٌ» موجبه معدولة المحمول است. محمول گاهي حرف سلب را به همراه دارد مثل «زيدٌ ليس بقائم»، «زيدٌ ليس ببصير»، «زيدٌ ليس بعادل»؛ گاهي حرف سلب را در درون محمول عجين ميکنند، مثل «زيدٌ جاهل»، «زيدٌ أعمي»، «زيدٌ فاسق»، «زيدٌ فقير». «زيدٌ فقير» که موجبه محصلّه نيست، يک محمول ثبوتي را ما بر موضوع حمل نميکنيم، بلکه محمولي که بار منفي دارد و فقدان را به همراه دارد بر موضوع حمل ميکنيم. «زيدٌ فقير»، «زيدٌ جاهل»، «زيدٌ فاسق»، «زيدٌ أعمي»، همه اينها موجبههاي معدولة المحمول هستند، گاهي اين است. گاهي محمول دو تا است با يک لفظ بيان ميشود، اين قضيه مرکّب است، قضيه بسيط نيست. يک وقت است که ميگوييم: «زيدٌ عالمٌ»، يک وقت ميگوييم: «زيدٌ عاملٌ». يک وقت ميگوييم: «زيدٌ فقيهٌ»، «زيدٌ مجتهدٌ»، اينها قضاياي بسيط است؛ اما وقتي گفتيم: «زيدٌ مُفتٍ» يا «زيدٌ قاضٍ»، اين قضيه مرکبه است. وقتي گفتيم: «زيدٌ مجتهدٌ» يعني عالم است؛ اما وقتي گفتيم: «زيدٌ مُفتٍ»؛ يعني «عالمٌ و عاملٌ باجتهاده بالافتاء». اين «زيدٌ مُفتٍ» محمول مرکّب است، دو تا قضيه است. اگر گفتيم فلان شخص درس طب ميدهد، استاد طب است اين قضيه، قضيه بسيطه است؛ اما رفتيم به سراغ بيماري و از بالين بيماري بيرون آمديم، گفتيم چه کسي اين را عمل کرده؟ طبيب او کيست؟ وقتي گفتند طبيب او زيد است، اين قضيه، قضيه مرکّبه است دو تا محمول دارد؛ يعني زيد، عالمِ به فنّ طب است، يک؛ اين بيمار را هم او عمل کرد، دو. يک وقت يک تئوري سدسازي است، ميگوييم اين کتاب را چه کسي نوشته است؟ ميگويند زيد. اين يک قضيه بسيطه است. يک وقت از کنار يک سدّ بزرگ ميگذريم، ميگوييم مهندس اين سد کيست؟ ميگويند زيد است. اگر گفتند مهندس اين سدّ زيد است، اين قضيه مرکّبه است؛ يعني زيد، عالم به سدسازي است، يک؛ اين سدّ مهم را هم او ساخت، دو. اين محمول، مرکّب از دو حيث است. يک وقت ميگوييم «زيدٌ ساحرٌ»؛ يعنی درس سِحر ميدهد، اين قضيه بسيط است؛ يعني عالم به فنّ سحر است. يک وقت ميگوييم چه کسي اينها را، اين طنابها را، اين چوبها را به اين صورت در آورد؟ ميگويند زيد، ساحر است. اين دو قضيه است؛ يعني عالم به فنّ دقيق پيچيده سِحر است، اين ميشود عقل نظري، اين فنّ دقيق پيچيده علم سِحر را هم عمل کرد درباره اين چوبها و طنابها، اين ميشود کار، اين ميشود عمل. پس اگر گفتيم زيد، کتاب طب نوشته و طبيب است، يک قضيه بسيطه است؛ يعني دانشمند است، عالم به فنّ طب است؛ اما وقتي از اتاق عمل درآمديم، سؤال کرديم طبيب و جرّاح و عملکننده و پزشک معالج اين کيست؟ وقتي گفتند زيد است، طبيب اين زيد است، اين دو تا قضيه است؛ يعني زيد دانشمند است و عالم به فنّ دقيق طب است اوّلاً؛ و اين را هم عمل کرده ثانياً. اگر گفتيم کاهن است دو تا قضيه است، اگر گفتيم ساحر است دو تا قضيه است، آن وقت چون ساحر يعني فنّ دقيق عميق عريق سِحر را بلد است، سِحر هم فنّي نيست مثل فقه و اصول که با چند سال درس خواندن حلّ شود، يک فن است؛ منتها حالا حرام است؛ اما فنّ دقيق علمي است. هر راهي که بايد طي بشود بناي عقلا و فهم عرف نيست که آسان باشد، ساحر بشود يا کاهن بشود. حالا يا ارتباط با جن است يا ارتباط با فرشته است يا تفکر است يک فن دقيقي است؛ منتها محرّم است. وقتي گفتيم «زيدٌ ساحرٌ»، يعني اين فنّ را بلد است يا نه؟ اين قضيه، قضيه بسيطه است. اما وقتي ميدان سِحر را ديديم که از هر جايي سحّار را جمع کردند به دستور ملأ فرعون که اين طنابها و چوبها را: ﴿وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظيمٍ﴾، وقتي گفتيم اين شخص ساحر است، اين دو تا قضيه است؛ يعني عالم به فنّ دقيق و پيچيده و علمي سِحر است، يک؛ و اين را هم عمل کرده، دو. وقتي وجود مبارک موساي کليم اين کار را انجام داد، آنها ـ معاذالله ـ گفتند ساحر است؛ يعني فنّ دقيق سِحر را بلد است، يک؛ عمل کرده، دو. پس قضيهاي است که او عالم است به فنّ دقيق سِحر؛ يکی اينکه عمل کرده است. آن وقت در چنين حالتي بگوييم او يا ساحر است يا مجنون، اين «مجنونٌ» با آن «عالمٌ» سازگار نيست؛ لذا حتي آن مفسّرهاي روايي هم گفتند که اين تناقض است، مثل تفسير کنز الدقائق است، نه اينکه روايتي در اين زمينه وارد شده باشد، اين تفسيرهايي که اگر روايت باشد که آن نور است نقل ميکنند، در غير بخش روايي، يک تفسير، تفسير عادي است. اينها هم فهميدند که اين تناقض است، تنها زمخشريها و امثال آن نيست. بنابراين اگر کسي بگويد که اين ساحر است «أو مجنون»، اين تناقض گفته، چرا؟ براي اينکه ساحران دو تا قضيه است؛ يعني «عالمٌ دقيقٌ عريقٌ عميقٌ»، يک؛ عمل هم کرده، دو، آن وقت اين نميتواند مجنون باشد. کهانت هم اين چنين است؛ لذا تنها زمخشري و اين گونه از مفسّرانِ متفکر نيستند، مفسران ساده هم گفتند اين سر از تناقض در ميآورد. قرآن کريم فرمود: ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا﴾؛ آيا عقل اينها حکم ميکند که ـ معاذالله ـ اين کار عميق علمي سِحر باشد؟ آورنده اين ميتواند مجنون باشد؟ لذا همه اينها را به صورت «أم» ذکر کرده و برخي از اينها را با «أم» منقطعه به معني «بل» نفي کرده، در بعضي از اينها بالصّراحه گفته که اينها بهانهاي ندارند، ميخواهند جلوي آن را بگيرند. در آيه 39 سوره مبارکه «ذاريات» همين بحث گذشت ﴿فَتَوَلَّي﴾ اين فرعون ﴿بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾، اينجاست که گفتند اين سر از تناقض در ميآورد. در سوره مبارکه «دخان» هم مشابه همين مطلب بود که آنها ميگفتند: ﴿مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ﴾،[9] اگر درس خوانده است که ديوانه نيست، جمع بين معلَّم و مجنون ممکن نيست الا تناقض؛ لذا قرآن ميفرمايد عقل اينها اين حرفها را اجازه ميدهد که بزنند.پرسش: اگر در چند مجلس گفته بشود به عنوان ؟ پاسخ: بله، اما يکجا آدم بگويد: ﴿ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾، اين تناقض است. يا اقوام متعدد يا اَزمنه متعدد يا اَمکنه متعدّد، حرفي ديگر است؛ اما آدم بگويد: ﴿ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾ اين تناقض است. پرسش: در هر مجلسی اينها جداگانه گفته شده ؟ پاسخ: يعني اين عيب ندارد که کسي اين گونه گفته باشد، کس ديگری آن گونه گفته باشد؛ اما يکجا ميگويد: ﴿ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾؛ لذا ميفرمايد: ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا﴾، عقل آنها ميگويد که اين يا ديوانه است يا ساحر! ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا﴾، شما عقلي داريد؛ يا بگوييد ديوانه است يا بگوييد ساحر! يا ساحر است يا ديوانه يعني چه؟!
در اين بخشها فرمود اينها کدام يک از اين حرفها را ميخواهند بزنند؟ ﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا﴾، بعد ميفرمايد نه، اين طور نيست، اينها اصلاً قوم طغيانگري هستند که قبلاً بين طاغي و قوم طاغي فرق گذاشته شد، چه اينکه بين «يعلمون» با «قوم يعلمون»، «يعقلون» با «قوم يعقلون»، «يؤمنون» با «قوم يؤمنون» فرق گذاشته شد و مستحضريد که جامعه را علما اداره نميکنند، جامعه را عقلا اداره نميکنند، جامعه را «قائمان بالعلم» اداره ميکنند، مثل امام. «قائمان بالعقل»، وگرنه آن کسي که چند دور کفايه ميگويد چند دور مکاسب ميگويد که جامعه را اداره نکرده است. يک امام ميخواهد که «قائم بالعلم» باشد، اين ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾،[10] ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾،[11] در قرآن خيلي کم است زياد نيست؛ اما ما قوم عالم، قوم عاقل مثل قوم عاد و ثمود نداريم که بگوييم اين برای قوم عالم است. درباره قوم عاد، قوم ثمود، قوم عرب، قوم عجم اينها اقوامي است که قرآن کريم قصص اينها را ذکر ميکند؛ اما ما يک نژاد عالم داشته باشيم، نژاد عاقل داشته باشيم، نژاد مؤمن داشته باشيم نيست. وجود مبارک حضرت هم که جهان را اصلاح ميکند، چون «قائمٌ بالعقل و العدل» است جهان را اصلاح ميکند، نه چون عليم است. وقتي جامعه اصلاح ميشود که امامي داشته باشد که «قائمٌ بالعلم»، «قائمٌ بالعقل» باشد و وجود مبارک حضرت هم اين چنين خواهد بود. فرمود اينها قوم طاغي هستند. شما الآن هر چه درباره استکبار و درباره صهيونيسم بگوييد بهترين مصداق اين آيه آنها هستند، اينها قوم طاغياند نه طاغي. طاغي يعني اگر گيرش بيايد طغيان ميکند؛ اما اصلاً قيام کردند به طغيان. اين جنگ جهاني اوّل را اينها راه انداختند، دوم را اينها راه انداختند، جنگهاي نيابتي را اينها راه انداختند، هر روز دارند جنگ ميکنند، هر روز دارند اسلحه آدمکشي ميسازند. اين کارخانههاي ساختن سلاحهاي کشتار جمعي اينها سه شيفته دارد کار ميکند، اين ميشود قوم طاغي. آنجا که دارد طغيان ميکنند مقطعي و موردي است؛ اما اصلاً کسی قائم بالطغيان است، هر جا سخن از شرّ است يا استکبار است يا صهيونيسم. فرمود: ﴿أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾، اين هشتاد جنگ را اينها راه انداختند، اين طور نيست که گاهي به سراغ اسلام بروند، بخواهند بشورند، اصلاً قيام کردند به طغيان، فرمود اينها کارشان اين است. ﴿أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾. مستحضريد اين مثل قوم قريش نيست يا قوم بنياميه نيست يا قوم فلان نيست که نژاد و شناسنامهاي داشته باشند. قوم طاغي مثل استکبار و صهيونيسم است. فرمود: ﴿أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ﴾، حالا مسئله سِحر و شعر و کهانت و اينها هيچ! اين حرفها را حالا يا خودش ساخته يا ديگري ساخته و جمعآوري کرده ـ معاذالله ـ گفته خدا گفته، ولي حرفهاي خودش است. ﴿أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ﴾، «تَقَوُّل»، يعنی چيزی به نام خودش را به ديگري نسبت بدهند که در سوره «حاقه» فرمود: ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ ٭ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ﴾،[12] ما بدترين کيفر را نسبت به او ميدهيم. اگر به نام ما چيزي را جعل بکنند، چون ما او را به عنوان نبيّ، معجزه در اختيارش گذاشتيم، حرفهاي او الآن سکه قبولي دارد، او اگر ـ معاذالله ـ در چنين شرايطي بخواهد به نام دين چيزي را بگويد ما امان نميدهيم؛ اما متنبّيان فراواني بودند که خدا به آنها مهلت داد، بعد به عاقبت تلخ مبتلا شدند، اين تهديد برای متنبّی نيست، بلکه برای نبيّ است. فرمود: ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ ٭ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ ٭ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ﴾، ريشه او را قطع ميکنيم، احدي نميتواند کمک بکند، اين تهديد را درباره متنبّيان نکرده، متنبّيان حرف آنها مقبول نيست؛ اما اين کسي که سکّه قبولي دارد و ما معجزه به دست او داديم، اين نماينده ماست ـ معاذالله ـ به فرض محال اگر او بخواهد خلاف کند ما امان نميدهيم. در هيچ جاي قرآن نسبت به متنبّيان و بهاييها و اينها چنين تهديدي نکرده است، چون اينها ريشهاي ندارند، خود قيام مردمي اينها را از بين ميبرد، خدا هم مهلت نميدهد؛ اما حالا نماينده خداست. فرمود بهترين معجزه را به دست او داديم، اين امين ماست، خليفه ماست. حرف او مقبول است، نماينده من بخواهد به نام من چيزي جعل بکند من به او مهلت نميدهم. شما اوّل تا آخر قرآن دَهها بار بگرديد نسبت به هيچ کافري چنين تهديدي پيدا نميکنيد، براي اينکه فرمود آنها که از طرف من نيستند، اين که از طرف من است و من معجزه را در اختيار او قرار دادم ـ معاذالله ـ ذرّهاي بخواهد دير بجنبد، ﴿لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ﴾ رگ حيات او را قطع ميکنم، احدي نميتواند کمک بکند، ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا﴾ اين است. «تقوُّل»؛ يعني حرفي را ـ معاذالله ـ از خود باشد به خدا اسناد بدهد. فرمود شما اين را ميخواهيد بگوييد، پس اگر حرف خودش است و ـ معاذالله ـ به خدا اسناد داد شما هم مثل اين را بياوريد، ﴿أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ﴾ شما نميخواهيد ايمان بياوريد وگرنه بررسي کرديد ديديد که اين کلام وحي الهي است. هيچ شباهتي با شعر ندارد، با کهانت ندارد، با سِحر ندارد. اگر ـ معاذالله ـ حرف خودش است و به خدا اسناد داد، ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ﴾؛ شما هم مثل اين بياوريد، ما هر روز داريم تحدّي ميکنيم مثل اين بياوريد مثل اين قرآن، نشد دَه سوره مثل اين بياوريد، نشد يک سوره مثل اين بياوريد. هر روز داريم تحدّي ميکنيم، «الي يوم القيامة» هم تحدّي ميکنيم. ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقينَ﴾، اين دو جمله با همه جملههاي قبل و بعد فرق ميکند. پرسش: اين ﴿بِحَديثٍ﴾ يعنی کمتر از يک سوره منظور است؟ پاسخ: نه، چون قرآن حديث است؛ يعني کلام خداست، مثل اين بياوريد! پايينتر از آن در جريان سوره مبارکه «اسراء» گذشت که ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً﴾،[13] نميتوانند، تا آنجايي که اين مقدار در مکه نازل شد، اين حديثِ خداست، مثل اين بياوريد. در سوره «هود» کمتر از اين را گفت: ﴿بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ﴾،[14] در سوره مبارکه «بقره» به حدّ نازل تنزّل کرده است، فرمود: ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾،[15] اين سوره آخرين حدّ است، عشر سور در حد وسط است «بحديث مثله» در حد اعلا است؛ منتها حالا اين به ترتيب نزول شايد نباشد؛ يعني آن ﴿بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ﴾، بعد از اين شايد نازل نشده باشد، «علي أيّ حال» در هر مقطعي به بخشي از اين تحدّيها اشاره شده؛ يا مثل قرآن، يا دَه سوره، يا حداقل يک سوره. ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ ٭ أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ﴾، فرمود به هر حال شما که الآن مستقل هستيد، آيا مبدأ داريد يا نداريد؟ خدايي هست که شما را خلق کرده باشد يا نه؟ يا خودبهخود سبز شديد؟ اينها منکر علّت مادي نيستند، غرب هم منکر علّت مادي نيست، قبول علّت مادّي هيچ مشکلي را حلّ نميکند، انکار علّت مادي هم چيزي را اثبات نميکند؛ عمده انکار مبدأ فاعلي است. فرمود شما خوبهخود درآمديد؟ هيچ فاعلي نداريد؟ هيچ کسي شما را خلق نکرد؟ يا فاعل داريد و فاعل شما خود شما هستيد؟ چه چيزي ميخواهيد بگوييد؟ اين نظام سپهري را شما خلق کرديد يا خوبهخود خلق شده است؟ اگر بگوييد ما خودبهخود خلق شديم، اين اصل به تناقض بر ميگردد، چرا؟ چون موجودي که هستي او عين ذات او نيست، بدون هيچ عاملي هست بشود، يعني در عين حال که هستي مال او نيست، الآن هست شده است! بازگشت آن به تناقض است. اين بيان نوراني حضرت امير که در نهج آمده، همان احتجاج را وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) هم در توحيد مرحوم صدوق دارد. توحيد مرحوم صدوق هم مستحضريد از کتابهاي قيّم اماميه است خيلي آن کتاب، کتاب متقني است اگر آن به عنوان يک درس کلام محور قرار بگيرد، اين ظرفيت را کاملاً دارد. وجود مبارک حضرت امير در خطبه 186 نهج البلاغه که مرحوم سيد رضي ميفرمايد: «و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة»؛ هيچ خطبهاي از خطب ديگر اين مقدار معارف عقلي را به همراه ندارد.
مستحضريد که مرحوم سيد رضي خيلي تقطيع کرده، همه فرمايشات حضرت امير را در خطبهها نقل نکرده است. اوّل خطبه طبق نقل سيد رضي(رضوان الله عليه) اين است که «مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَی مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ» حالا اين گذشت، عمده اينجاست: «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»؛ هر چيزي که به خود متّکي نيست، هستي او عين ذات او نيست. اين حتماً علّت دارد، علّت فاعلي دارد. علّت مادي را خيليها قبول دارند، قبول علّت مادّي مشکلي را حلّ نميکند، نفي علّت مادّي هم دردسر نميآورد، خيلي از موجودات هستند که علّت مادّي ندارند، مجرّدات هم همين طور است؛ اما حضرت اين را فرمود، فرمود که اگر چيزي هستيِ او عين ذات او نيست، اين حتماً علّت ميخواهد. اين از غرر روايات ماست که مرحوم کليني در کافي نقل کرد، مرحوم ابن بابويه هم در اواخر توحيد نقل کرد، حضرت فرمود: «إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْإِثْبَاتِ وَ النَّفْيِ مَنْزِلَة»[16] در استدلالها فرمود که به هر حال شیء يا هست يا نيست، جمع نقيضين محال است. در يکي از استدلالهايي که ائمه(عليهم السلام) طبق نقل مرحوم کليني در کتاب قيّم کافي ذکر کرد فرمود: «لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَة»[17] به هر حال يا هست يا نيست، اين هستي يا برای اين شیء هست يا نيست، اگر برای اين شیء است بايد هميشه باشد، ولي اين شیء هم سابقه عدم دارد هم لاحقه عدم. اگر برای او نيست کسي بايد به آن بدهد. «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»،[18] بارها به عرض شما رسيد اين مثلِ «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ»[19] نيست که با چند سال درس خواندن حلّ بشود، اين جان کَندن فلسفي عقلي ميخواهد، شبهات کانت را بايد رد کند، شبهات دکارت را بايد رد کند، شبهات تصادفيها را بايد رد کند، علّيت را ثابت کند، تسلسل را باطل کند، دور را باطل کند تا ازليت خدا را ثابت بکند. اين قانون علّيت نظير قانون استصحاب نيست که با هفت، هشت سال درس خواندن براي طلبه حلّ بشود. فرمود: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»، ما بايد ثابت بکنيم که اين شیء هستي عين ذات اوست يا نه؟ اگر عين ذات اوست چرا سابقه عدم دارد؟ اگر عين ذات اوست چرا لاحقه عدم دارد؟ پس کسي به او داد. خودش به خودش داده، که اين فرض ندارد؛ يعني خودش آن وقتي که نيست به خودش هستي داد، اين هم ميشود تناقض. تناقض بديهي نيست اوّلي است، ما يک قضاياي بديهي داريم که روشن است، دليل دارد، ولي دليل نميخواهد. مثل پنج تا از چهار تا بيشتر است که اين دليل دارد، ولي دليل نميخواهد. کسي از ما دليل نميخواهد که به چه دليل پنجتا از چهار تا بيشتر است؟! يا دو دوتا چهارتاست، اربعه زوج است، اين دليل نميخواهد. بديهي است، بديهي است؛ يعني واضح است دليل نميخواهد، نه دليل ندارد. اما اوّلي آن است که دليل ندارد، شیء يا هست يا نيست، چرا بر نميدارد. «الف» يا هست يا نيست، کسي بگويد چرا؟ معلوم ميشود او اين را درک نکرده. اين اوّلي است، اوّلي يعني اين قضيه در معرفتشناسي «غنيٌ بالذّات» است، اين دليل ندارد، نه دليل نميخواهد. اما پنج تا از چهار تا بيشتر است دليل دارد ولي دليل نميخواهد. دليل آن هم اين است که پنج تا همان چهار تا را دارد و اضافه؛ اما دليل نميخواهد. اصل تناقض دليل ندارد، نه دليل نميخواهد؛ يعني محال است انسان براي او بخواهد، تا ميشود فکر بکند فکر و عدم فکر يکي است جمع نميشود. استدلال و عدم استدلال جمع نميشود، فهم و عدم فهم جمع نميشود، اصلاً قابل استدلال نيست. حضرت فرمود: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»، اگر چيزي هستي او عين ذات او نيست اين علت دارد اين را در سوره مبارکه «واقعه» باز کرده، فرمود مبادا خيال کنيد پدر شما خالق شماست؟! پدران کارشان إمناء است نه خلقت، ﴿أَفَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾،[20] کار پدر امناست، «إمناء»؛ يعني «نقل المني من موضع الي موضع آخر»، فرمود شما کارتان امناست ﴿أَفَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾، در کنار درخت وقتي ميرويد کشاورزي ميکنيد يا باغداري ميکنيد ﴿أ أَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾،[21] شما حارث هستيد نه زارع. حارث کسي است که حرث ميکند. نهال را از جايي به جايي ميبرد و زير آن خاک ميکند يا بذر را از انبار ميبرد در مزرعه زير خاک ميکند، اين را ميگويند حرث، «حرث»؛ يعني اين! اما زرع يعني مُرده را زنده کردن، اين حبّه گندم مُرده است. ما او را زرع ميکنيم، حيات ميدهيم، خوشه ميدهيم بيايد بالا، ريشه ميدهيم ميرود پايين، اين را زنده ميکنيم، ما زارع هستيم ﴿أ أَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾، شما در کتابهاي أطعمه و أشربه و امثال آن ادعيه کشاورزي را ملاحظه بفرماييد. ميگويند مستحب است کشاورز حالا چه برنج، چه گندم، چه جو بخواهد بکارد، يک مشت گندم بگيرد، رو به قبله بايستد و اين آيه را بخواند، بعد بپاشد. حالا اين حرفها را ـ معاذالله ـ ما افسانه ميدانيم، اين کار را بکن، آفتاب به موقع، باران به موقع، بذرت خوب. اين يک مشت گندم را بگير، رو به قبله بايست، اين آيه را بخوان، ﴿أ أَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾، بعد بپاش. پرسش: محدود بودن مجردات با عددی بودن آنها چه تفاوتی دارد؟ پاسخ: آنها عددي ندارند، وقتي ميگوييم: «واحدٌ لا بالعدد» فيوضات الهي هم همين طور است. غرض اين است که کار پدر را در سوره «واقعه» فرمود پدر کارش امناست، او اصلاً خبر ندارد که اين نطفه چه خواهد شد؟! فرمود: ﴿أَفَرَأَيْتُم ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ﴾، در کشاورزي هم ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ ٭ ءَأَنتُمْ تَزرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾، اين درختهايي که آتش از آنها ميجوشد، ﴿أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤُنَ﴾،[22] ايجاد برای ماست.
بنابراين در اينجا ميفرمايد شما همين طور خودبهخود سبز شديد، همين طوري مثل علف خودرو هيچ کس نبود شما را خلق بکند؟ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾، اين طور گردنکشي ميکنيد، کسي را عبادت نميکنيد، حرف کسي را هم گوش نميدهيد، براي چيست؟ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾؛ يعني بدون فاعل، نه بدون ماده. بدون ماده مشکلي را حلّ نميکند، آنها قبول بکنند بله با نطفه خلق شدند با تراب خلق شدند؛ اما بگويند تصادف است و نيروي طبيعي است و جمع شد و باد و خاک و آب و ما به دنيا آمديم! اين مشکل را حلّ نميکند. ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾؛ «من غير فاعلٍ» به هر حال يا فاعل ندارد، يا خودتان فاعل هستيد، هر دو باطل است، فاعل کسي است که شما را آفريد: ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾.[23] ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾، بر فرض هم شما قبول داشته باشيد، ما از شما سؤال ميکنيم: ﴿لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾،[24] بر فرض شما در جواب ما بگوييد که ما خدا را به عنوان خالق قبول داريم؛ اما ﴿مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾ خلق کرد؟ عبث خلق کرد؟ ياوه خلق کرد؟ ﴿أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً﴾،[25] ما ـ معاذالله ـ بازيگر بوديم؟ يا در بخش پاياني سوره مبارکه «قيامت»، ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾؛ اين وجود مبارک حضرت امير ذيل همان آيه اين روايت هست که وجود مبارک حضرت امير وقتي کشاورزي ميکردند، اين بيل را فشار ميآوردند، زير اين خاکها را شيار بکنند، اين آيه نوراني را ميخواندند:[26] ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾، چون ميدانيد اينها که کارهاي اجرايي ميکنند، مثل بنّايي و کشاورزي براي رفع خستگي زير لب زمزمهاي دارند، حالا يا سوت ميکشند يا شعر ميخوانند يا افسانه ميخوانند يا تصنيف ميخوانند؛ اما حضرت آيه ميخواند، فرمود: ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾، اين آيه ميفرمايد که شما ميگوييد ما فاعل نداريم، فاعل داريد. حالا فاعل را قبول کرديد، فاعل ـ معاذالله ـ شما را همين طور رها کرده؟ هيچ حساب و کتابي نيست؟ ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾، «أي مبدأ فاعلي» اين باطل است. ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ﴾، «أي مبدأ غائي» هدف ندارد، اين باطل است. خودتان خودتان را خلق کرديد؟ ﴿أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ﴾، اين که محال است. شما آسمان و زمين را خلق کرديد؟ اين که محال است. پس شما مخلوق هستيد، با اين نظم عميق علمي، خالقي داريد و هدفمند شما را آفريد، بايد حرف او را گوش بدهيد، حرف او هم به وسيله رسولش مشخص شد.