درس تفسیر آیت الله جوادی

95/11/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 21 تا 27 سوره طور

﴿وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهينٌ (21) وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ (22) يَتَنازَعُونَ فيها كَأْساً لا لَغْوٌ فيها وَ لا تَأْثيمٌ (23) وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ (24) وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي‌ بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ (25) قالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ في‌ أَهْلِنا مُشْفِقينَ (26) فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ (27)﴾

چند مطلبي که قبلاً سؤال شد پاسخ آن اين است که سوگند به اموري که در آغاز سوره مبارکه «طور» ياد شود با آن اصل کلّي که قبلاً بيان شد که قسم خدا به بيّنه است نه در مقابل بيّنه، بر خلاف قَسم در محاکم دنيا که قَسم در مقابل بيّنه است به خود بيّنه نيست، ولي سوگند الهي به بيّنه است؛ مثل اين که کسي ادعا کند الآن روز است و سوگند ياد کند و بگويد به اين آفتاب قسم که الآن روز است، قسم‌هاي خدا هم در قرآن کريم اين چنين است. اما اينکه به «طور» و «کتاب مسطور» و اينها سوگند ياد مي‌کند براي اين که فرمود هر موجودي را که دست بزنيد آينه خداست ﴿وَ فىِ الْأَرْضِ ءَايَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ ٭ وَ فىِ أَنفُسِكمُ‌ْ أَ فَلَا تُبْصِرُون‌﴾[1] بر اساس تحليلي که قرآن دارد اين است که هر موجودي مسبِّح حق است، محمِّد حق است، مُسلِم حق است، مطيع حق است، ساجد حق است ﴿أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾،[2] و هر موجودي هم به حق خلق شده است؛ حالا يا «باء» باي مصاحبه است يا باي ملابسه. اگر هر موجودي به حق خلق شد، لايه اوّلش را که ببينيد مي‌بينيد که جامه حق در بر کرده است، لايه دوم آن را که ببينيد، مي‌بينيد که جامه حق در بر کرده است، لايه سوم آن را که ببينيد، مي‌بينيد که لباس حق در بر کرده است، اين باي «بالحق» که فرمود ما آسمان و زمين را به حق خلق کرديم، نظير جامه ظاهري که نيست، ما وقتي لباس در بر مي‌کنيم فقط بدن و ظاهرمان را مي‌پوشاند؛ اما لايه‌هاي بعدي که لباس نيست، لايه‌هاي بعديِ نظام خلقت هم با حق است. وقتي اين لايه‌ها را شما مي‌شکافيد مي‌بينيد که جز حق در عالم چيز ديگري نيست؛ منتها اين حق، حق فعلي است نه حق ذاتي. دو حق در قرآن کريم هست: يک حق فعلی است که عين اين عالَم، عالمِ حق است. فرمود ما آسمان و زمين را به حق خلق کرديم، ما آسمان و زمين را خلق نکرديم «الا بالحق». اين تعبيرات که دارد: ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَق‌﴾[3] يا ﴿ما خَلَقْناهُما إِلاَّ بِالْحَق‌﴾؛[4] يعني شما ظاهر عالم را که بشکافيد مي‌بينيد که حقيقت است، باطل در آن نيست، نظم دارد، حسابي دارد براي هدفي خلق شده است کارآيي دارد. لايه دوم آن را که شما بررسي کنيد مي‌بينيد که همين است. اين پرده‌هاي رقيق چشم را که بررسي کنيد همين است. اين لايه‌هاي دقيق و رقيق مغز را که بررسي کنيد هر کجا برويد «بالحق» است. اين باي «بالحق» نظير بايي که «زيد لبس بالحق» يا «لبس فلان شیء» نيست که فقط ظاهر را بپوشاند، وقتي که تمام اين‌ها را بررسي کرديد، مي‌بينيد که جز حق چيز ديگري نيست؛ منتها اين حق، حق فعلي است، اين حق فعلي همان است که در کتاب‌هاي عقلي مي‌گويند حق «مخلوق به»؛ يعني خدا با حق عالَم را آفريد، مصالح ساختماني عالم حق است، الآن اگر سؤال بکنند که ستون‌هاي اين مسجد را از چه چيزي ساختند؟ مي‌گويند از سيمان ساختند، از آهن ساختند، مصالح ساختماني اين است، سيمان را از چه چيزي ساختند؟ آهن را از چه چيزي ساختند؟ زمين را از چه چيزي ساختند؟ ذرّات اوّلي را از چه چيزي ساختند؟ فرمود مصالح ساختماني أرض و سما حق است، ما با حق زمين را خلق کرديم، ما با حق آسمان را خلق کرديم و تمام اين نقشه‌ها حق بود که به اين صورت در آمد. گاهي به عنوان مثال ذکر مي‌شد که اگر کسي يک بسته کاموا داشته باشد اين را به صورت بلوز يا ژاکت در بياورد، يک جا آستين باشد، يک‌جا گردن باشد، يک‌جا پشت باشد، رنگ‌هاي گوناگون، بوته‌هاي گوناگون، نقشه‌هاي گوناگون از خودِ همين کاموا به اين بلوز و ژاکت بدهند، اين لباسی است که يک‌جا آستين است، يک‌جا يقه است، يک‌جا پشت است، يک‌جا رو است، يک‌جا گل دارد، يک‌جا بوته دارد وقتي هم آن را باز کنيد مي‌شود يک کيلو کاموا. اوّل و آخر عالم همين است. آن وقتي که فرمود ما عالم را باز کرديم مي‌شود حق و وقتي بستيم به صورت أرض و سما در آمد مي‌شود حق.

بنابراين کلّ اين عالم به حق خلق شد و آن حقّي برای ذات اقدس الهي است او مقابل ندارد: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾؛[5] اما اين حقّي که در عالَم هست ممکن است کسي با آن هماهنگ باشد ممکن است هم کسي نباشد. بنابراين هر موجودي به حق خلق شده است؛ يعني مصالح ساختماني هر ذرّه‌اي را که بشکافي حقيقت است، آن وقت اين حقيقت که حق فعلي است آن حق ذاتي را نشان مي‌دهد. اگر چيزي منظّم است، با حکمت است، هدفمند است، قيامت را نشان مي‌دهد. بنابراين سوگند به هر ذرّه‌اي از ذرّات عالم سوگند به بيّنه است.پرسش: ...؟ پاسخ: حق فعلي يعني ايجاد. او که هستي محض است که ما به او دسترسي نداريم، فقط مفهوم آن را مي‌فهميم، ذاتش را ما دسترسي نداريم. قبلاً هم ملاحظه فرموديد ما که بشر هستيم مکلّف به برهان هستيم نه به عرفان، مقدور ما نيست که او را ببينيم، ولي مقدور ما هست که او را بفهميم، چون فهم با برهان و استدلال است، استدلال و مفهوم حتي مفهوم نامتناهي براي ما قابل ادراک است؛ اما ذات را کسي بخواهد مشاهده کند مستحيل است.

مطلب بعدي آن است که تمام قسم‌هايي که در سوره مبارکه «طور» است همين است. سؤال بعدي اين است که ما يک موجود محدودي هستيم، در معاد به طور نامتناهي زندگي مي‌کنيم، آن وقت چگونه ما که محدود هستيم ره‌توشه ما، زادراه ما مي‌تواند ما را براي ابد تأمين کند؟ در سوره مبارکه «بقره» و امثال آن فرمود: ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي﴾؛[6] يک مسافر زادِراه مي‌خواهد، اين درست است. ما که محدود هستيم چقدر ره‌توشه تهيه کنيم که ابدِ ما را تأمين کند؟ ما ممکن است در تمام اين هفتاد يا هشتاد سال کار خيري انجام دهيم؛ اما به هر حال باز محدود است، چگونه مي‌تواند ره‌توشهِ ابد ما باشد؟ ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي﴾. پاسخ آن اين است که در تمام کارهاي خِير يک امر ابدي در آنجا ظهور مي‌کنند، ـ معاذالله ـ کار اگر خِير نباشد باطل باشد، آن را خدا مي‌فرمايد: ﴿وَ قَدِمْنا إِلى‌ ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً﴾؛[7] آن ديگر کار نيست؛ اما کارهاي خير همه آنها «لوجه الله» است. در سوره مبارکه «انسان» وقتي درباره اهل بيت(عليهم السلام) سخن به ميان مي‌آيد، فرمود: ﴿إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه‌﴾؛[8] «وجه الله» هم يک امر ابدي است، در همه مواردي که قرآن کريم فناي موجودات را نام مي‌برد «وجه الله» را استثنا می‌کند ﴿كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾[9] و يا ﴿كلُ‌ُّ مَنْ عَلَيهَْا فَانٍ ٭ وَ يَبْقَی‌ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الجَْلَالِ وَ الْاكْرَام‌﴾،[10] «الله» بالاتر از آن است که استثنا بشود، اصلاً در فهم و ذهن کسي نمي‌آيد تا ما بگوييم همه چيز مُردني است مگر «الله»، همه چيز از بين مي‌رود مگر «وجه الله»، «فيض الله»، «عنايت الهي»، «اشراق الله»، «افاضة الله» و مانند آن. کارهاي خير ﴿لِوَجْهِ اللَّه‌﴾ است، اين «وجه الله» روحِ اين کار خير است، اين را زنده نگه مي‌دارد. اگر روح، زنده بود بدن براي هميشه زنده است. اگر کسي کاري را کرد گفت: ﴿إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه‌﴾؛ اين روح هم که مي‌تواند ﴿وَجْهِ اللَّه﴾ را درک کند «الله» را نمي‌تواند درک کند، اين کار را گفت: ﴿إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه‌﴾ اين«وجه الله» روح اين کار مي‌شود، اين مدرسه‌سازي، خير دادن و جامعه را روشن کردن اينها خير است. اگر کسي اين را ﴿لِوَجْهِ اللَّه﴾ انجام داد اين «وجه الله» روح اين کار مي‌شود، روح وقتي زنده باشد بدن براي هميشه زنده است. بنابراين درست است که ما عمرمان محدود است کارمان محدود است؛ اما از طرفي مثل آن رودخانه‌اي هستيم که به درياي نامتناهي وصل هستيم. اگر کسي بگويد اين رودخانه چگونه ابدي است؟ جوابش اين است که درست است رودخانه محدود نيست ابدي نيست، ولي به ابدي وصل است. اگر ما کار را ﴿لِوَجْهِ اللَّه‌﴾ کرديم، اين ﴿وَجْهِ اللَّه﴾ که از بين نمي‌رود، روحِ اين کار به وسيله ﴿وَجْهِ اللَّه﴾ تا ابد زنده است، آن وقت مي‌شود ره‌توشه براي ابد. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، آن وقت مضاف و مضافٌ اليه مي‌شود يکي، ﴿وَجْهِ اللَّه﴾ يعني «الله»، اينکه نيست ﴿وَجْهِ اللَّه﴾ يعني فيض، عنايت، خلق، ارشاد و اشراق الهي. ببينيد قرآن کريم چقدر لطيف و شيرين سخن مي‌گويد، مي‌فرمايد: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، ديگر نمي‌فرمايد «مَثَلُهُ»، مي‌فرمايد: ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ﴾؛[11] يعني «للنّورِ نورٌ» ما با اين نور دوم کار داريم، نفرمود «مَثَلُهُ»، فرمود: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، «مَثَلُ نورِ» اين نور ﴿كَمِشْكاةٍ فِيها﴾ و کذا و کذا و کذا. ما با اين نور دوم کار داريم، اين نور دوم هم براي ما قابل ادراک است. پرسش: در ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن﴾[12] ‌مگر مراد از «هو» ذات اقدس الهی نيست؟ پاسخ: بله؛ اما ظاهر و باطن مظهرش مي‌طلبد، ما ظاهري داريم که عينِ باطل است. ما اين معنا را که مي‌خواهيم درک کنيم مي‌گوييم خدا ي ظاهري دارد و باطني، خيال مي‌کنيم ظاهرش غير از باطن است باطنش غير از ظاهر است. اين در بيانات نوراني حضرت امير در نهج هست که «وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ [غَيْرُ بَاطِنٍ‌] بَاطِن‌»؛[13] «کل اوّل غيره غير آخر»؛ هر ظاهري غير باطن است؛ اما خدا ظاهرش عين باطن است. يک بيان نوراني حضرت در نهج دارد که عالم مظهر خداست: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‌»،[14] عالم مظهر خداست، آن مظهر ويژه را درباره قرآن کريم بيان کرد، فرمود که «فَتَجَلَّی لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِی كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ»[15] خدا در عين حال که در همه گفته‌ها و رفتارها و افعالش تجلّي دارد، در قرآن تجلّي ويژه دارد، ولي اينها تجلّي حق تعالي را نمي‌بينند: «فَتَجَلَّی لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِی كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ» همان طوري که قرآن «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»،[16] کلمات نوراني اهل بيت هم همين است، روايات را هم «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»؛ منتها آن عصاره روايات را و عصاره آيات را بايد هماهنگ کرد تا روشن بشود که هدف چيست. وجود مبارک حضرت امير فرمود که اين چهار اصل در اوّل سوره مبارکه «حديد» است ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن‌﴾؛[17] او ظاهر است و هر ظاهري غير از خدا غير باطن است، ولي خدا ظهورش عين باطن است. حالا که ظاهر عين باطن شد و خدا در عالم ظهور کرد؛ يعني اين عالم ظاهري دارد و باطني. اين ما هستيم که فقط يک طرف آن را مي‌بينيم، او ظهوري دارد که عين بطون است؛ لذا فرمود باز هم در نهج‌البلاغه اين بيان نوراني از حضرت است که فرمود اولياي الهي چون مظهر خداي سبحان هستند و خدا ظهورش عين بطون است، ظاهر بودن او عين باطن بودن اوست، اولياي الهي دنيا را که مي‌بينند مي‌دانند که دنيا مظهر خداست اما يک لايه ديگري هم دارد، وقتي اوليا را در نهج‌البلاغه معرفي مي‌کند، می‌فرمايد: «إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَی بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَی ظَاهِرِهَا»[18] اولياي الهي يقين دارند که اين دنيا باطني دارد، چرا؟ براي اين که مظهر خدايي است که خدا در اين دنيا ظهور کرده که ظهورش عين باطن است، در قرآن همين طور است! قرآن هر آيه ظاهري دارد که عين باطن است؛ منتها ما دسترسي به باطنش نداريم، باطن آن همان «عليّ حکيم» است. شما اين مثال ليوانِ نيم خالي نيم پُر را همه ما شنيديم، ولي درباره قرآن کريم اين مثال را بايد به نحو ديگری گفت. کارهاي ما مثل آن ليواني است که نيمی از آن پر و نيمی خالي است، ما که تمام کارهايمان صد درصد صالح نيست، مشکلاتي هم داريم. نيمی از اين ليوان پر و نيمی ديگر خالي است؛ اما قرآن سرتاسر اين ليوان پر است، نيمی از اين ليوان عربي مبين است و نيمي ديگر از اين قرآن «علي حکيم» است، آن «علي حکيم» ديده نمي‌شود.

در آغاز سوره مبارکه «زخرف» دارد که ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾؛ اما ﴿وَ إِنَّهُ في‌ أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ﴾؛[19] همين ضمير به قرآن برمي‌گردد. فرمود نيمي از ليوان «عربي مبين» است، آن نيمه ديگر عربي نيست تا شما با لغت و مراجعه به عرف و بناي عقلا و فرهنگ محاوره اين را حلّ کنيد، اين نه عبري است و نه عربي، نه تازي است نه فارسي؛ لذا وقتي ذريح آن مطلب را از وجود مبارک امام صادق[20] شنيد گفت «سمعاً و طاعة»، با اينکه از هيچ جاي لفظ يک چنين مطلبي در نمي‌آيد. اگر روايتی معتبر بود نبايد بگوييم اين از کجاي لفظ در مي‌آيد، اين از آن نيمه ناديدني در مي‌آيد. اگر قرآن همين بود مي‌شد کتاب عربي ديگر و عربي مبين نبود. اگر اين نيمي از او عربي مبين است ما با نيمي از اين قرآن آشنا هستيم. اگر بخش ديگر اين قرآن علي حکيم است، بايد ببينيم آنها که علي حکيم‌اند ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ عَليمٍ﴾،[21] آنها چه گفتند؟ اگر روايتي معتبر بود و با هيچ ظاهري از ظاهر قرآن هماهنگ نبود ما «علي الرأس» مي‌پذيريم، براي اينکه خود قرآن مي‌گويد من دو بخش هستم: يک بخش از آن با لغت حلّ مي‌شود، با عرف حلّ مي‌شود. يک بخش هم «علي حکيم» است که با کسي که «لدينا» هست با او حرف مي‌زنيم. اگر يک روايت معتبري مثلاً زراره خدمت حضرت نشسته است، حضرت اين گونه سخن مي‌گويد، آن زراره مي‌گويد: «سمعاً و طاعة»! عالم هم همين طور است؛ عالم اين طور نيست که يک لايه باشد عالم مظهر خدايي است که ظهور او عين بطون اوست. اگر ـ معاذالله ـ او از يک جهت ظاهر بود و از جهتي ديگر باطن بود که مي‌شد مرکّب؛ لذا حضرت فرمود: «وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ [غَيْرُ بَاطِنٍ‌] بَاطِن‌»، خدا «هو الظّاهرُ الباطن»، نه اينکه از يک جهت ظاهر باشد از جهتي ديگر باطن باشد. لذا دنيا با اينکه کف عالم هستي است از دنيا پايين‌تر که ما عالمي نداريم، اين دنيا که به هر حال پايين‌ترين کفِ هستي است وجود مبارک حضرت هم فرمود: «مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَی اللَّهِ أَنَّهُ لَا يُعْصَی إِلَّا فِيهَا»[22] همين است! از اين پست‌تر ما ديگر عالمي نداريم، چون در هيچ عالمي خدا گناه نمي‌شود مگر همين‌جا. «مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَی اللَّهِ أَنَّهُ لَا يُعْصَی إِلَّا فِيهَا» اين کفِ هستي است. از اين پايين‌تر ديگر عدم است، همين که کف هستي است ظاهري دارد و باطني، اين بيان نوراني حضرت در نهج اين است که اولياي الهي، باطن همين دنيا را دارند مي‌بينند، پس اين مي‌شود حق. ما با فعل حق با ظهور حق با آيات الهي؛ مثل اينکه ما هميشه در برابر آيينه هستيم، کسي که در برابر آيينه هست ترديدي ندارد که شخصي را اين دارد نشان مي دهد؛ اما اين ديگر ما قدرت داشته باشيم صورت را برگردانيم، آن شخص را ببينيم اين نيست، ولي اين دارد شخص را نشان مي‌دهد، اين دارد خدا را نشان مي‌دهد؛ لذا هر چيزي را که ما ببينيم مثل اين است که در آيينه داريم مي‌بينيم؛ هم به تعبير به «مرائي» در نهج‌البلاغه آمده هم تعبير به «مرايا» که يکي جمع «مرئي» و ديگری جمع «مرآة» است. به هر تقدير اگر ما يک آيينه بلندي که آن آيينه به اندازه‌ آسمان و زمين هست، همه دارند او را نشان مي‌دهند، آن وقت ديگر ما به چه چيزی ترديد داريم؟ اگر همه دارند آن را نشان مي‌دهند، ولي ما آن قدرت را نداريم که سر برگردانيم آن را ببينيم، ولي او را يقين داريم که آن را نشان مي‌دهند، مگر مي‌شود انسان چيزي را در آيينه ببيند شک بکند. وقتي در آيينه مي‌بيند معلوم مي‌شود که شاخصي هست. اگر عکس درختي را در آينه ديد يقين دارد که درختي است اينکه ديگر ترديدي ندارد، آن وقت اين او را دارد نشان مي‌د‌هد، چون او را دارد نشان مي‌دهد، پس حق است. پرسش: ...؟ پاسخ: اين چون ترک «وجه الله» کرده، آن کفرش آن الحادش يک امر مجردي است. يک وقت است کسي مسلمان و موحّد است، معصيت مي‌کند اين ابدي نيست، براي اينکه اين کارش محدود است که ﴿جَزاءً وِفاقا﴾[23] چند سال معصيت کرده معذب مي شود؛ اما ـ معاذالله ـ يک وقت اعتقاد به بطلان دارد، اين کفر، اعتقاد است، عقيده که سال و ماه ندارد، الان مي‌شود بحث کرد که کره زمين يا کره مريخ چند ميليون يا چند ميليارد سال است. سؤالي است که جواب هم دارد؛ اما نمي‌شود بحث کرد که دو دوتا چهارتا چند سالش است، اينها در آنجا ثابت هستند نه ساکن. روح، مجرد است، آن وقت اين بدن مرتب عوض مي‌شود در سوره مبارکه «نساء» که بحث آن گذشت فرمود: ﴿كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها﴾؛[24] اين بدن مرتب سوخت و سوز مي‌شود؛ اما روح که ديگر سوخت و سوز به آن معنا که بسوزد دوباره روح ديگر چون موجود مجرد است ديگر وقتي مجرد شد ثابت است، اين بدن است که سوخت و سوز فراوان دارد. اين شخص کافر، چون پنجاه يا شصت سال معصيت کرد به ابد نمي‌سوزد، بلکه چون جاني دارد ابدي، اين جان، ملحد و مشرک است آن وقت اين شرک و الحاد را که نمي‌شود از اين جان گرفت، حالا «لطف الهي بکند کار خويش» مطلب ديگر است وگرنه اين شخص استحقاق اينکه براي ابد بسوزد دارد. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، اين انتقام الهي است و ثابت هم است. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾[25] اين در عين حال که «وجه الله» است، باز هم دلش مي‌خواهد چهار تا بنر برای او بزنند، چهار تا روزنامه هم بنويسند، چهار تا تعريف هم بکنند اين به مقدار خودش از «وجه الله» طرفی مي‌بندد، اين ديگر نمي‌تواند ابدي باشد، اين رقيقه‌اي از ابديت را دارد، ديگران کاملاً مثل حضرت امير و اهل بيت در آن ﴿إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ﴾ همين است. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، چون جنّت هم درجاتي دارد، چه اينکه جهنم هم درکاتی دارد، منافق ﴿فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّار﴾[26] است. بهشت هم درجات فراواني دارد، اين طور نيست که همه آنها در يک حدّ مستوا باشند، برخي‌ها هم هنوز ممکن است که در اعراف بمانند، ولي به هر حال لطف الهي و درجات الهي نامتناهي است، هر کسي به اندازه خواسته خودش از آن فيض بهره مي‌برد. پرسش: همه موجودات عائله خداوند متعال هستند، رزق عائله هم بر خداوند متعال وجوب دارد؟ پاسخ: اما بعضي‌ها رزق را پس مي‌زنند، فقط رزق مادي را مي‌خواهند. وجود مبارک شعيب در گفت: ﴿رَزَقَني‌ مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً﴾[27] از نبوت مي‌خواهد نام ببرد مي‌گويد يک رزوي کريمانه‌اي به من داده است ﴿رِزْقاً كَريماً﴾[28] خيلي‌ها ايمان را که رزق است، ولايت که رزق است، توجه به رسالت که رزق است، اين را پس مي‌زنند ﴿كِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ﴾[29] چرا اين رزق را پس مي‌زنند؟ همان رزق حيواني‌ خود را مي‌گيرند. بعد فرمود که خداي سبحان چطور اهل تقوا و مغفرت است، بله خدا همه اوصاف کماليه را دارد، او اهل خير است، اهل تقواست، اهل مغفرت است، اهل عدل است: ﴿وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾[30] سنّت او، سيرت او، حرف او و فعل او تقواست، او «أَهْلَ التَّقْوَی وَ الْمَغْفِرَة» است، در اين دعاهاي قنوت نُه‌گانه نماز عيد فطر و قربان همين است که «اللَّهُمَّ أَهْلَ الْكِبْرِيَاءِ وَ الْعَظَمَةِ وَ أَهْلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ وَ أَهْلَ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ أَهْلَ التَّقْوَی وَ الْمَغْفِرَة»[31] در دعايي که از وجود مبارک امام صادق رسيده است در آن سجده آخر نماز، اهل تقواست، اهل اين کار است اهل مغفرت است اهل ظلم نيست اهل کذب نيست ﴿وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾ اين اهلِ اين فضايل است.

سؤال بعدي اين است که وجود مبارک موساي کليم وقتي در خانه فرعون رفت؛ مثلاً غذاي مشکوک يا حرام خورد! فرعون غذاي حرام را خورد حق موسي را ضايع می‌کرد، او حق طلق خودش بود، هر چه بود برای موساي کليم بود، برای انبيا بود، برای اوليا بود، آنها غاصب بودند نه اينکه موسي(سلام الله عليه) کنار سفره محرَّم نشسته باشد در دوران کودکي که به مادرش برگشت ﴿فَرَدَدْناهُ إِلى‌ أُمِّه‌﴾؛[32] ما او را به مادرش برگردانديم که شير طيّب و طاهر بخورد، بعد در دوران رشد هم غذاي طيّب و طاهر خورد، فرعون حرام‌خور بود نه موساي کليم اين غذاهاي طيب و طاهر را خدا براي انبيا و اوليا و مؤمنين آفريده است او غاصب بود نه موساي کليم.

مطلب بعدي اين است که چرا برخي‌ها که در بهشت هستند هنوز منتظرند که انتقام بگيرند؟ البته مؤمنين در بهشت درجاتي دارند، اين را در قرآن کريم از مرز مؤمنان اوحدي از اهل ايمان جدا کرد. در آن روز فرمود در دنيا ﴿إِنَّ الَّذينَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ الَّذينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ‌﴾[33] اما وقتي قيامت که شد «الذين آمنوا کانوا من الذين أجرموا يضحکون»، نشاط و فرح آنها اين است که انتقام بگيرند. در بخش‌هاي ديگر که دارد ﴿يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ﴾[34] شفای قلب، تشفّي قلب، تسلّي قلب پيدا مي‌کنند. اما آنها که جزء اوحدي اهل ايمان هستند برتر از اينها هستند. قلب آنها متيم به حبّ الهي است، ديگر به اين فکرها نيستند. اين بخشي از حرف‌هايي بود که مربوط به سؤال‌هاي قبلي بود.

اما آيا ممکن است کافر بهشت را ببيند و مؤمن جهنّم را ببيند؟ ما دليلي بر استحاله اينها نداريم، دليل بر نفي مطلق نداريم؛ ممکن است مؤمن جهنم را ببيند خدا را شکر بکند که چنين جايي بود ما نجات پيدا کرديم، ممکن است کافري بهشت را ببيند و افسوس بخورد که چرا من به اينجا نيامدم. دليلي بر اينکه جهنّمي‌ها اصلاً بهشت را نمي‌ببينند براي حسرت، نه براي لذت و مؤمنين اصلاً جهنّم را نمي‌بينند براي شکر چنين چيزي نداريم. ممکن است مؤمن جهنم را ببيند، بگويد خدا را شاکر هستم که ما را حفظ کرد در اثر ايماني که به انبيا داشتيم به اين گودال نيفتاديم يا کفار حسرت بخورند و بگويند که چرا ما بيراهه رفتيم و به چنين جايي که بهشت است مثلاً نيامده‌ايم، اين ممکن است. پرسش: طبق آيه ﴿ما سَلَكَكُمْ في‌ سَقَر﴾[35] دارد که مؤمنين جهنم را می‌بينند ؟ پاسخ: آن گفتگو است که از بالا اشراف دارند، از بالا نسبت به پايين کاملاً اشراف دارند، بعد مي‌گويند: ﴿لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ‌﴾ يا در همان ورودي است که ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾[36] يعني وقتي اين طبقات را وارد جهنم مي‌کنند، اين بدانديشان و کفار و فسّاق را فرشته‌هايي که مسئول جهنم هستند مي‌گويند: ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾ اين بحث هم قبلاً ملاحظه فرموديد گذشت ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾ درست است، نذير اوّل و بشير اوّل انبيا و ائمه(عليهم السلام) هستند؛ اما مستحضر هستيد که پيغمبر درِ خانه هر کسي نمي‌رود، اين ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾ مگر سخن‌راني که در مسجد شما بود، در حسينيه شما بود، پاي منبر او ننشسته‌ايد؟ اين حرف‌ها را به شما نگفت؟ مگر زمان خود پيغمبر(صلی الله عليه و آله و سلّم) حضرت به همه روستاها سر مي‌زد و به تک‌تک آنها مسائل را مي‌گفت يا مبلّغان مي‌رفتند؟ اگر اين ﴿لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِم‌﴾[37] انسان مي‌تواند به جايي برسد که در قيامت ملائکه به حرف او استدلال کنند، بگويند فلان آقا در فلان مسجد به شما نگفت؟ اين ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾ معناي آن اين نيست که مگر پيغمبر نيامد به شما بگويد، اين روحاني که مي‌گويد حرف پيغمبر را مي‌زند، پس انسان مي‌تواند، حوزه مي‌تواند کاري بکند که فرشته‌ها به حرف او استدلال بکنند به سنت او استدلال بکنند. استدلال مي‌کنند ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذيرٌ﴾، آنها مي‌گويند: ﴿بَلي‌ قَدْ جاءَنا نَذيرٌ فَكَذَّبْنا﴾.[38] غرض اين است که گاهي اينها مي‌بينند براي حسرت، اصلاً کافر بهشت را نبيند دليل نداريم؛ اما آن ديدني که لذت ببرد نيست، ديدن حسرت‌آميز است. مؤمن جهنم را اصلاً نبيند نيست، آن نگاهي که رنج‌آور باشد نيست؛ اما نگاهي که شکرآور باشد خدا را شاکر هستيم چنين جاي بدی بود و ما به اينجا نيامديم، اين ممکن است.

در اين قسمت فرمود ما همه نِعَم را براي مؤمنين آماده مي‌کنيم، گرچه در قيامت بعد از آن که همه خاک شدند، همه را از خاک بر مي‌انگيزيم، اينها و به نام امام آنها ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ﴾[39] اما ديگر پسر و پدري نيست، چون همه از خاک برخاستند، توالد که نيست؛ اما آن آثاري که در دنيا بود به علاقه «ما کان» سر جاي خود محفوظ است، براي اينکه يک شخص از هر نظر متنعّم باشد ممکن است که ذراري او را که مؤمن بودند به آنها ملحق بکنيم، پس «هاهنا امورٌ ثلاثة»: يکي خود شخص است که در روح و ريحان است؛ يکي ذراري، فرزندان، نوه‌ها، نبيره‌ها، نتيجه‌ها و نديده‌هاي او که اهل ايمان بودند اينها را به آنها ملحق مي‌کنيم؛ سوم آن بچه‌هاي خردسال هستند که آنها ايماني نداشتند تا ما به اينها ملحق بکنيم، درباره آنها سخني نيست. ذرّيه‌اي که اهل ايمان باشند، براي تکميل نشاط بزرگ‌ترها، اينها را با هم جمع مي‌کنيم. درست است که ﴿فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُم‌﴾[40] چون همه از خاک هستند، ديگر کسي پسر کسي نيست، پدر کسي نيست؛ اما آن انس و علاقه‌ای که در دنيا بود اينها تمام تلاش و کوشش را داشتند هر کار خيري که کردند به هر حال به فکر پدر و مادر بودند، اين‌طور نيست که حالا ما بگوييم آنها رفتند، به هر حال هر کدام از ما موظّف هستيم به ياد آنها باشيم، همين که به ياد آنها بوديم ذات اقدس الهي براي اينکه ما را با آنها يکجا جمع کند، اين منّت را هم بر آنها و بر ذراري آنها مي‌گذارد که اينها را يکجا جمع مي‌کند، يک نظام خانوادگي پيدا مي‌کنند لذت کامل مي‌برند. پرسش: پس اين ﴿فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُم‌﴾ چه می‌شود؟ پاسخ: اگر کسي بگويد چون پدر من فلان کس بوده است خير ببينم، نه خبري از اينها نيست؛ اما اين جا قيد آورده، فرمود: ﴿وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ﴾، ﴿فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُم‌﴾ چون همه از خاک بر مي‌خيزند، ديگر کسي پدر کسي نيست، کسي پسر کسي نيست، توالد نيست؛ اما به علاقه «ما کان» اين نشان دارد که در دنيا براي او خيلي زحمت کشيده است که او به جايي برسد و او رسيده، اين هم هميشه به ياد پدرش بود اين نعمتي است که ذات اقدس الهي اينها را در يکجا جمع مي‌کند، فرمود: ﴿وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ﴾ جناب زمخشري در کشاف اين تنوين ايمان را تنوين تفخيم و تعظيم و اينها مي‌داند؛ يعني خيلي ايمان برجسته! سيدناالاستاد موافق نيست و حق هم با ايشان است. منظور اين نيست اينها ايمان فراواني داشتند، نه! ذريه‌اي که به هر حال ايمان داشتند.

دو تا مشکل در سخنان جناب زمخشري هست که هيچ‌کدام قابل قبول نيست. ايشان اين ﴿وَ الَّذينَ﴾ را عطف بر «حور عين» مي‌داند، که ﴿وَ زَوَّجْنَاهُم بحُِورٍ عِينٍ ٭ وَ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ يعني مؤمنين را هم از طرفي با «حور عين» محشور مي‌کنيم هم از طرفي با ذراري و اينها، در حالي که ﴿وَ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ مبتدا است، ايشان احتمال اين وجه دوم را هم مي‌دهند که ﴿وَ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ مبتدا باشد خود ﴿وَ الَّذِينَ﴾، ديگر مربوط به آن ﴿حُِورٍ عِينٍ﴾ نباشد پس اين ﴿وَ الَّذِينَ﴾ مبتدا است مستقل است عطف بر «حور عين» نيست، اين تنوين ﴿بِإيمانٍ﴾ هم تنوين تفخيم و تعظيم و اينها نيست، اصل ايمان است، ذراري که مؤمن نباشند در بهشت نيستند، ذراري که مؤمن باشند براي تکميل نشاط با اولياي خود يکجا جمع مي‌شوند: ﴿أَلحَْقْنَا بهِِمْ ذُرِّيَّتهَُمْ﴾، اين يک؛ ﴿وَ مَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شي‌ْءٍ﴾ اين «ألَتَ» چهار لغت طبق نقل زمخشري[41] آمده است سه لغت طبق نقل مرحوم شيخ طوسي در تبيان[42] آمده است يکي از «ألَت يَلِت»، يکي «اَلات يُليتُ»، يکي «لاتَ يَليتُ» و يکي هم «وَلتَ يَلِتُ». در قرآن هم ﴿يَلِتْكُمْ﴾[43] آمده هم ﴿أَلَتْنَا﴾ آمده. فرمود چه ثلاثي مجرد و چه ثلاثي مزيد آن؛ يعني ما کم نمي‌آوريم هر عملي که اينها کردند، بگوييم حالا چون ذراري شما را به شما ملحق کرديم مقداري از عمل شما کم مي‌کنيم، نه اين‌طور نيست ﴿وَ مَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شي‌ْءٍ﴾؛ ما هيچ چيزي از عمل اينها را کم نکرديم، يک فضل و احساني هم هست که ذراري اينها را به اينها ملحق مي‌کنيم ﴿وَ مَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شي‌ْءٍ﴾ چرا؟ برای اينکه ﴿كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهينٌ﴾؛ هرکسي کار خودش را دارد، ما کم نمي‌کنيم، ما بيشتر مي‌کنيم که کم نمي‌کنيم. اين ﴿كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهينٌ﴾ شبيه ﴿لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي﴾[44] است؛ منتها آن لسان سلب دارد اين لسان اثبات. ظاهر اين ﴿كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهينٌ﴾ اين بوي تهديد مي‌دهد؛ قهراً به قرينه سوره مبارکه «مدثر» که در آن سوره آيه ۳۸ دارد ﴿كلُ‌ُّ نَفْسِ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ ٭ إِلَّا أَصحَْابَ الْيَمِينِ‌﴾ اينها عام و خاص هستند يا مطلق و مقيّد هستند بايد تقييد بشود ﴿كلُ‌ُّ نَفْسِ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ ٭ إِلَّا أَصحَْابَ الْيَمِينِ‌﴾ ظاهر آن اين است اگر ما نبوديم با شواهد ديگر، اين را از باب عام و خاص و مطلق و مقيّد حمل مي‌کرديم به اينکه بايد تقييد بشود، چرا؟ براي اينکه «رهين» که فعيل است به معناي «مرهون» است، «مرهون» آن عينِ گرو را مي‌گويند، اين مطلب اوّل که «رهين» به معناي «مرهون» است و يعني گرو.

مطلب دوم آن است که کسي گرو مي‌دهد که بدهکار باشد اگر کسي دِيني گرفته بدهکار است اين بايد گرو بدهد.

مطلب سوم آن است که انسان اگر در برابر ذات اقدس الهي خلاف کرد بدهکار است، چون بدهکار است بايد گرو بدهد، گروي الهي هم سخن از زمين و خانه و فرش و امثال آن نيست، خود شخص را گرو مي‌گيرند. اين که مي‌بينيد بعضي‌ها مي‌گويند من نمي‌توانم مواظب زبانم باشم، نمي‌توانم شب برخيزم، نمي‌توانم خودم را کنترل کنم اين بيچاره راست مي‌گويد، براي اين که در بند هست و بدهکار است. اين خطبه نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در آخرين جمعه شعبان فرمود: «أَنْفُسَكُمْ مَرْهُونَةٌ بِأَعْمَالِكُم‌»[45] شما گناه کرديد، يک؛ گناهکار بدهکار است، دو؛ بدهکار بايد گرو بدهد، سه؛ خدا زمين و فرش قبول نمي‌کند، چهار؛ خود آدم را گرو مي‌گيرد «إِنَّ أَنْفُسَكُمْ مَرْهُونَةٌ بِأَعْمَالِكُمْ فَفُكُّوهَا بِاسْتِغْفَارِكُم‌»؛ فکّ رهن کنيد! بگوييد خدايا بد کردم. اين نه رو به قبله مي‌خواهد، نه توبه مي‌خواهد، نه آب توبه مي‌خواهد، نه نزد عالم رفتن مي‌خواهد، اين يک اراده شکست‌ناپذير می‌خواهد که خدايا آمدم، او هم قبول می‌کند، مگر چه چيزی مي‌خواهد؟ لازم نيست انسان لفظ آن را بگويد حالا «استغفر الله» گفت يا «أتوب اليه» گفت؛ اما واقعاً بگويد آمدم، اين بخشيده مي‌شود، اين مي‌شود خدا! فرمود طبق اين اصول پنج‌گانه بدهکار هستي و بدهکار بايد گرو بدهد و غير از خود آدم کسی را گرو نمی‌گيرند.

مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در همان کتاب شريف توحيد خود نقل مي‌كند که کسی به حضرت امير(سلام الله عليه) عرض کرد من هر چه مي‌خواهم برای نماز شب بلند شوم و نماز شب بخوانم نمي‌توانم. فرمود: «قَدْ قَيَّدَتْكَ ذُنُوبُك‌»؛[46] اين گناه روز تو را بست، آدم بسته که نمي‌تواند بلند شود؛ اما آنهايي كه اولياي الهي هستند، آنها آزاد هستند. يک بيان نوراني حضرت امير در نهج دارد «أَلَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ‌ اللُّمَاظَة»،[47] «لماظة»، اين مانده لاي دندان است، فرمود يك آزادمرد می‌خواهم که از اين لماظه صرف‌نظر کند. «لماظة»؛ يعني دست دوم، اگر کسي غذا بخورد بخشي از غذا لاي دندانش بماند و با خلال، اين مانده لاي دندان را دور بيندازد، ديگري مدام تلاش مي‌کند او را بگيرد، فرمود اين‌که الان شما داريد دست دوم است، ديگران خوردند و لاي دندانش بود و مُردند و ماندند و به شما رسيد، اين دسته اوّل که نيست. يک انسان آزادمرد مي‌خواهم كه از اين لماظه صرف‌نظر كند، «أَلَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ‌ اللُّمَاظَة»، اگر اين است، آن وقت اين مي‌شود مطلق و مقيّد، عامّ و خاصّ، ولي آيه ظاهراً غير از اين را مي‌خواهد بگويد كه زمخشري همين راه را رفته، سيدنا الاستاد همين راه را رفته كه اينها مثبتيين هستند و قابل تقييد نيستند، اصحاب يمين يك بخش آن را آزاد كردند.


[1] ذاریات/سوره51، آیه20 و 21.
[2] فصلت/سوره41، آیه11.
[3] حجر/سوره15، آیه85.
[4] دخان/سوره44، آیه39.
[5] لقمان/سوره31، آیه30.
[6] بقره/سوره2، آیه197.
[7] فرقان/سوره25، آیه23.
[8] انسان/سوره76، آیه9.
[9] قصص/سوره28، آیه88.
[10] الرحمن/سوره55، آیه26 و 27.
[11] نور/سوره24، آیه35.
[12] حدید/سوره57، آیه3.
[13] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج5، ص153.
[14] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج7، ص181.
[15] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج9، ص103.
[16] تفسيرالزمخشری الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، الزمخشری، ج2، ص430.
[17] حدید/سوره57، آیه3.
[18] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج20، ص77.
[19] زخرف/سوره43، آیه3 و 4.
[20] الكافي، الشيخ الکلينی، ج‌4، ص54، ط الإسلامية.
[21] نمل/سوره27، آیه6.
[22] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج7، ص247.
[23] نبأ/سوره78، آیه26.
[24] نساء/سوره4، آیه56.
[25] یوسف/سوره12، آیه106.
[26] نساء/سوره4، آیه145.
[27] هود/سوره11، آیه88.
[28] احزاب/سوره33، آیه31.
[29] بقره/سوره2، آیه101.
[30] کهف/سوره18، آیه49.
[31] مصباح المتهجد، الشيخ الطوسی، ج‌1، ص654.
[32] قصص/سوره28، آیه13.
[33] مطففین/سوره83، آیه29.
[34] توبه/سوره9، آیه14.
[35] مدثر/سوره74، آیه42.
[36] ملک/سوره67، آیه8.
[37] توبه/سوره9، آیه122.
[38] ملک/سوره67، آیه9.
[39] اسراء/سوره17، آیه71.
[40] مؤمنون/سوره23، آیه101.
[41] تفسيرالزمخشری الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، الزمخشری، ج‌4، ص411.
[42] تفسير التبيان، الشيخ الطوسی، ج‌9، ص348.
[43] حجرات/سوره49، آیه14.
[44] نجم/سوره53، آیه39.
[45] عيون أخبار الرضا(ع)، الشيخ الصدوق، ج‌2، ص266.
[46] التوحيد، الشيخ الصدوق، ص97.
[47] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج20، ص173.