درس تفسیر آیت الله جوادی
95/11/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 11 سوره طور
﴿وَ الطُّورِ (1) وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ (2) في رَقٍّ مَنْشُورٍ (3) وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ (4) وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ (5) وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ (6) إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ (7) ما لَهُ مِنْ دافِعٍ (8) يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً (9) وَ تَسيرُ الْجِبالُ سَيْراً (10) فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ (11)﴾
قبل از ورود به سوره مبارکه «طور» چند نکته مربوط به مسائل قبل بود که بايد مطرح بشود. يکي اينکه سؤال شد اگر ذات اقدس الهي جواد است، چرا بدون زحمت، خير و فضل را به انسان نميرساند؟ در بحث ديروز اشاره شد که جود او و ساير اسماي حُسناي آن حضرت تحت رهبري حکمت کار ميکنند، حکمت الهي در تکامل انسان است که انسان عالم بشود و از راه علم، خودش و ديگران را تأمين کند. سعادت انسان در علم اوست، علم صائب و عمل صالح اوست وگرنه اگر رايگان کسي را بپرورانند، اين براي هميشه همچنان کودک ميماند. بهترين جود آن است که انسان را مستغني بکند، نه در حال فقر نگه بدارد؛ البته غني کردنِ انسان محال است، چون بين اين سه واژه فرق است: ما يک فقر داريم، يک استغنا داريم، يک غنا. فقير کسي است که محتاج باشد، يک؛ و چيزي که حاجت او را رفع بکند نداشته باشد، دو؛ مجموعه اين دو امر را ميگويند فقير. مستغني کسي است که محتاج باشد و چيزي که نياز او را برطرف بکند داشته باشد، اين ميشود مستغني. غني آن است که اصلاً محتاج نباشد و تنها کسي که در عالم، غني است ذات اقدس الهي است، اگر ديگران طرفي از غنا بستهاند به عنايت الهي بود؛ يعني فقرشان را ذات اقدس الهي با تأمين آن موردِ نياز برطرف کرده است و شخص اگر دائماً فقير باشد کمال نيست؛ اما اگر مستغني باشد کمال است، خدا از راه علمِ درست و عملِ صالح مشکلات آنها را حلّ ميکند و اين بهترين جود اوست.
مطلب ديگر اين است که با تعليم الهي با تکميل الهي انسانِ فقير همان طوري که مسائل مالي خود را تأمين ميکند مسائل معرفتي را هم تأمين ميکند، پس هر مخلوقي که ذاتاً فقير است خداي خود را مشاهده ميکند. اگر اين علم در درون انسان هست و فطري انسان است و هر فقيري غني را مشاهده ميکند، پس نميتوان گفت که انسان خدا را مشاهده نمي کند. پاسخ آن اين است که مخلوق «بما أنه مخلوق» خالق را مشاهده ميکند؛ خالق، وصف فعلي اوست، خارج از ذات اقدس الهی است، فعل خداست، بقيه را با برهان عقلي تأمين ميکند که اين خالق بايد واجب الوجود باشد، نيازي به غير نداشته باشد و اجزا نداشته باشد، بسيط الحقيقه باشد، اينها را با برهان درست مي کند نه با عرفان؛ يعني انسانِ فقير غني را ميبيند نه ذات را، انسانِ مخلوق خالق را مشاهده ميکند، خالق وصفي از اوصاف فعلي ذات اقدس الهی است، هيچ کسي ذات اقدس الهی را مشاهده نميکند.
مطلب سوم آن است که چه در تفسيرهاي روايي مثل کنز الدقائق چرا در بعضي از تفسيرهاي ديگر در ذيل اين آيه که ﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون﴾ گفتند که اين منسوخ است به بخش پاياني سوره مبارکه «هود» که در آنجا ذات اقدس الهی فرمود؛ يعني آيه ۱۱۸ به بعد سوره مبارکه «هود»: ﴿وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لجََعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَا يَزَالُونَ مخُْتَلِفِين ٭ إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَالِكَ خَلَقَهُم﴾ اگر «لام»، «لام» غايت است و خدا جهان و بشر را براي اختلاف خلق کرده است، پس نميتوان گفت که ﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون﴾؛ لذا اين آيه ﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون﴾ منسوخ است به آيه ۱۱۹ سوره مبارکه «هود» که دارد: ﴿إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَالِكَ خَلَقَهُم﴾؛ يعني«للاختلاف خلقهم» پاسخ مسلّمي که دادند گفتند که اين «لذلک» به رحمت بر ميگردد نه به اختلاف؛ خدا بشر را براي رحمت خلق کرده، فرمود: ﴿وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لجََعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَا يَزَالُونَ مخُْتَلِفِين ٭ إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَالِكَ خَلَقَهُم﴾ ؛ يعني براي رحمت خلق کرده، رحمت هم اين است که آنها بنده خدا باشند. اينها سه نکته بود مربوط به سؤالات سوره مبارکه «ذاريات».
اما سوره «طور» که اين هم مثل سوره «ذاريات» در مکه نازل شد، مشکل اساسي مردمِ جاهليت مثل جاهليت غرب، انکار معاد بود، يک؛ انکار تجرّد روح بود، دو؛ و فکر ميکردند که انسان با مرگ ميپوسد نه از پوست به در بيايد و بعد از مرگ خبري نيست. الان اين دو تا غدّه مشکل جدّي غرب است، اگر اينها قدرت پيدا ميکردند جنگ جهاني سوم را هم راه ميانداختند؛ منتها حالا قدرت در دست آنها نيست. اگر از آنها سؤال کنيد که در جهان چه خبر است؟ ميگويند غير از مرگ خبري نيست و ـ معاذالله ـ مسئله برزخ و معاد و قيامت و اينها هم هيچ خبري نيست و انسان با مُردن ميپوسد؛ اما دين ميگويد با مرگ از پوست به در ميآيد و تمام خبر برای بعد از مرگ است، اين دو فضيلت و سراج منير را دين آورده است، تنها چيزي که مشکل جامعه را حلّ ميکند همين است.
در بخشي از سوره مبارکه «ص» آنجا قرآن استدلال کرده فرمود که اينها چون معاد را فراموش کردند مشکل دارند، آيه ۲۶ سوره مبارکه «ص»، اين است: ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيلِ اللَّه﴾، بعد استدلال مسئله: ﴿إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ﴾چرا؟ ﴿بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ﴾. اگر کسي بداند آبروي او نزد چند نفر ميرود مواظب است؛ اما ﴿إِنَّ الْأَوَّلينَ وَ الْآخِرين﴾ جمع شدند و آنجا آبروي او «عَلَی رُءُوسِ الْأَشْهَادِ»[1] دارد ميرود يقيناً حساب خود را جمع ميکند، آن هم عذابش يک روز و دو روز و يک سال و دو سال نيست، هيچ عاقلي ممکن نيست به مسئله معاد ايمان داشته باشد و دستش به گناه دراز شود، بيراهه برود يا راه کسي را ببندد. الان اين دو تا غدّه است که در غرب است و متاسفانه فضاي مجازي را آلوده کرده است. اکثر کلمات «يوم و يومئذ» که در قرآن کريم هست مربوط به معاد است، اصلاً روز آن است، روزي که شب ندارد. هيچ ممکن نيست که آدم عاقلي معاد يادش باشد و بيراهه برود، اين برهان قرآن کريم است، فرمود: ﴿إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ﴾ چرا؟ ﴿بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ﴾، چون مسئله توحيد خدايي هست قسمت مهم آن اثر علمي دارد؛ البته اثر عملي هم دارد؛ اما اثر علمی آن بيش از اثر عملي آن است؛ اما آنچه هم اثر علمي دارد هم اثر عملي، اعتقاد به ربوبيت اوست در توحيد، اينها يا ربوبيت را قبول نداشتند يا در ربوبيت مشرک بودند. اينکه «اکثرهم مشرکون» هستند، در مسئله ربوبيت است، کار به دست کيست؟ تدبير به دست کيست؟ مديريت به دست کيست؟ اگر مديريت به دست خداست، انسان چرا به بيگانه پناهنده شود، از خود او بخواهيم. اينکه انسان گاهي به اين طرف گاهي به آن طرف مي رود، براي اينکه مشکل ربوبيت دارد. آن اعتقاد به خدايي که رب است و «لا شريک له» او همه کارها را به عهده دارد، آن وقت قهراً يکي از آثار ربوبيت او مسئله برزخ است، مسئله معاد است، مسئله مرگ است و مانند آن.
سوره مبارکه «طور» همان طوري که قرائت شد با قسم شروع ميشود. مستحضريد که قسم در کتابهاي علمي هيچ يعني هيچ! به نحو سالبه کليه سهمي ندارد. شما در تمام اين چهل جلد جواهر را ببينيد، هيچ فقيهي براي اينکه مطلبی را ثابت کند قسم نمي خورد، اين يا به آيه استدلال مي کند يا با روايت استدلال مي کند يا با عقل استدلال ميکند يا با اجماع و شهرت استدلال ميکند، هيچ عالمي چه علوم تجربي باشد چه فيزيک و شيمي و اينها يا نيمه تجربي باشد مثل رياضي، هيئت باشد، نجوم باشد، زمينشناسي باشد، آسمانشناسي باشد، قسم در کتابهاي علمي راه ندارد. کسي بگويد زمين کروي است يا جاذبه است، «و الله» زمين جاذبه دارد! اين قسم در کتابهاي علمي راه ندارد، نه در فقه و اصول راه دارد، نه در فيزيک و شيمي راه دارد، نه در هيئت و نجوم راه دارد، نه در رياضيات راه دارد، نه در طب راه دارد، در هيچ کدام از اين علوم قسم جايي ندارد. قسم برای حکمت عملي است نه برای حکمت نظري، در «بود و نبود» قسم هيچ سهمي ندارد؛ اما در «بايد و نبايد»، در «بايد و نبايد» نفس بعد از اينکه مطلبي را فهميد، مسئوليت ديگر آن شروع ميشود، مسئوليت ديگر آن اين است که بعد از اينکه با برهان براي او ثابت شد که اين محمول برای اين موضوع است، اين موضوع داراي اين محمول است و حکم را فهميد، از آن به بعد فعاليت او شروع ميشود، عصاره اين قضيه را بايد به جان خود گره بزند بشود عقيده، ما يک عقد داريم که حوزه و دانشگاه کارش اين است، يک عقيده داريم که حسينيه و مسجد و حرم کارشان اين است. همه ما در منطق شنيديم که «تسمّي القضية عقداً» چرا قضيه را عقد ميگويند؟ براي اينکه يک عالِم تلاش و کوشش ميکند با انگشتِ علمي بين محمول و موضوع گره بزند، بگويد «الف»، «باء» است، اين «است» گره است، اين گره بين موضوع و محمول است که با سر انگشت عالمانه آن محقق برقرار شد، اين مي شود عقد، اين ميشود علم، اين کار حوزه و دانشگاه است. اما عصاره اين مطلب را به جان خود گره بزند و باور کند که بشود عقيده، اين کار حرم و مسجد و حسينيه است، اين برای حوزه و دانشگاه نيست؛ لذا خيليها عالم هستند، اما بيعمل! آن که کنار سجاده ظهور ميکند اين است که عصاره علم را به جان خود گره ميزند ميشود مؤمن، ميشود معتقد، قرآن از آن جهت که ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[2] است، جاي قَسم نيست. شما قَسم بخوريد که خدا هست او قسم بخورد که خدا نيست. قَسم بخوريم که معاد هست ديگري قسم بخورد که معاد نيست، در بود و نبود جا براي قسم نيست، در حکمت نظري جا براي سوگند نيست، سوگند براي چه بخوريم؟ شما يک نمونه علم پيدا نميکنيد چه در حوزه چه در دانشگاه يک فقيه قسم ياد کند که «و الله» اين آيه مي خواهد اين را بگويد. اين براي کسي مورد قبول نيست يا زمين ميگردد يا آسمان ميگردد يا جاذبه حق است، اينجا جا براي قسم نيست؛ اما در حکمت عملي آنجا که نوبت به «بايد و نبايد» است نه «بود و نبود»، آنجا اين عقل عملي که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[3] است، اين با سوگند نرم ميشود، اين با وعده نرم مي شود، اين با وعيد نرم ميشود. اين بايد بپذيرد، قبول و نکول به دست عقل عملي است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان» او را با وعده، با تبشير، با انذار، با سوگند، با علل و عوامل رواني او را نرم ميکند. قرآن در بخش «بود و نبود» قسم نميخورد، در بخش «بايد و نبايد» قسم ميخورد، چه اينکه در بحثهاي علمي هرگز سخن از اين نيست که من دوست دارم يا من دوست ندارم، شما هيچ فقيهي يا هيچ اصولي يا هيچ حکيم يا هيچ متکلّمي را شنيده يا ديدهايد که در بحثهاي علمي بگويد من دوست ندارم که فلان چيز موجود باشد، يا دوست دارم فلان چيز موجود باشد، دوست دارم و دوست ندارم که به ميل ما نيست، هيچ رياضيداني نميتواند بگويد که من دوست ندارم که ضرب فلان در فلان، فلان عدد بشود، من دوست دارم يا ندارم به دست من نيست، اين در عالم هست است يا نه؟ اما در حکمت عملي که برهان بر توحيد اقامه ميشود نه براي اينکه ما را عالِم بکنند، از عالم «بما أنه عالم» مشکلي ساخته نميشود او کار خودش را حلّ نميکند، از مؤمن کار ساخته ميشود؛ يعني کسي که باور کند. وجود مبارک خليل حق اين حکمتين را به هم بسته است و برهان اقامه کرد براي ابطال کار ستارهپرستها يا امثال اينها. فرمود اينکه گاهي هست و گاهي نيست که نميتواند خدا باشد، بعد از اين فرمود: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلين﴾؛ من آن که گاهي هست و گاهي نيست دوست ندارم، آنها ميگويند ما دوست داريم. اينکه ميگويد من دوست ندارم برای حکمت نظري نيست، برای بحث «بود و نبود» نيست، برای حکمت عملي است، آنجا «بايد و نبايد» است، اصلاً خدا آن است که دلپذير باشد و آدم به او سر بسپارد. آنکه گاهي هست و گاهي نيست که آدم نميتواند به او سر بسپارد، او را دوست داشته باشد، به او پناهنده شود، او مشکل خودش را حلّ نميکند. ببينيد در هيچ علمي از علوم، هيچ محقّقي نميآيد براي اثبات مطلب قسم بخورد يا بگويد من اين را دوست ندارم؛ اما خليل حق وقتي ميخواهد حکمت نظري را به حکمت عملي پيوند دهد، آن «بود و نبود» را به «بايد و نبايد» پيوند دهد، آن جهان بيني را ـ به اصطلاح برخي ـ به ايدئولوژي پيوند بدهد، میگويد: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلين﴾[4] اصلاً خدا آن است که آدم به او دل بدهد، خدا آن است که آدم او را بپرستد، خدا آن است که آدم مشکلش را با او در ميان بگذارد و حلّ کند، اين بر اساس بخش حکمت عملي است که ميگويد: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلين﴾ و گرنه در حکمت نظري ميگويد اين چيزي که متغيّر است، مشکل خودش را حلّ نميکند، اين نميتواند خالق باشد، گاهي هست و گاهي نيست اينکه متحرک است محرِّک ميخواهد، کسي اين را آورده کسي هم اين را ميبرد يا همان کسي که آورده اين را ميبرد. بنابراين سوگند ياد کردن برای آن بخش ﴿يُزَكِّيهِم﴾ است نه براي بخش «يعلّمهم». محبت داشتن برای آن بخش «يزکيهم» است نه بخش «يعلمهم»، دوست داشتن برای پرستش است که عبادت است و حکمت عملي است، نه برای اصل اعتقاد به اينکه در جهان خالقي هست.
سوگند ياد کردن او هم همين است؛ او قسم ياد ميکند که تا انسان باور کند نه اين که قسم ياد کند که چيزي هست. برهانش را هم ذات اقدس الهی در موارد فراواني اقامه کرده که روح موجود و مجرد است و از بين نميرود و خدا عليم است، حکيم است، خدا ياوه خلق نکرده: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً﴾[5] خيال کرده که هرکس بيايد و برود و کاري بکند و حساب و کتابي نيست، اينها برهان مسئله است: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً﴾ اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) وقتي کشاورزي ميکردند و رواياتي که در ذيل آن آيه است همين است. حضرت وقتي پاي مبارک را روي دوش بيل فشار ميداد و کشاورزي ميکرد و خاک را زير و رو ميکرد، اين آيه سوره «قيامت» را ميخواند: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً﴾ اين برهان مسئله است. خداي حکيم انسان را آفريد که هر کسي هر چه کرد، کرد؟! از اين عالَمِ لغو و لعب که بيشتر فرض نميشود: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً﴾ هر که هر چه بکند، بکند؟! اين صدام هر کاري که کرد، اين استکبار هر کاري که کرد، اين صهيونيست هر کاری کرد، اين ميشود لغو. اگر او هستي محض است که کار لغو نميکند، پس بر اساس براهيني که هست ما کار باطل نميکنيم، ما کار لغو نمي کنيم، همه چيز حساب دارد کتاب دارد. اين است که اين همه ظرائف را در هر موجودي ﴿أَعْطی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی﴾.[6] حالا اگر کسي بخواهد جانورشناس باشد ميبيند آن که خدا به آهو و طاووس داده است، به اين مار و عقرب هم داده. مگر مارشناسي يا عقربشناسي يا سَمّشناسي يا ضدّ سمّشناسي بناي عقلا و کار عرفي و خطاب لفظي است يا جان کندن علمي ميخواهد؟ اين همان طوري که بحثهاي دقيقِ حقايق تکويني ديگر جان کندن علمي ميخواهد، مارشناسي و عقربشناسي و سمّشناسي و ضدّ سمّشناسي هم همان طور است؛ آيا ما اين نظم دقيق را خلق کرديم که هر کس هر کاري خواست بکند: ﴿ أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً﴾ اين ميشود برهان مسئله. براي اينکه اين برهان را که حکمت نظري است به صورت حکمت عملي در بياورد؛ يعني دست انسان را باز کند، عصاره و ميوه حکمت نظري را بچيند، بنوشد يا بپوشد يا بخورد با جان خود گره بزند قسم ياد ميکند. قسم ياد ميکند که معاد حق است. برهان اقامه کرد که معاد حقّ است در بحث «بود و نبود» حکمت نظري، سوگند ياد ميکند که معاد حقّ است تا آدم باور کند، اين قسمها براي آن است.
مطلب ديگر آن است که آيا ممکن است ما از حکمت نظري به حکمت عملي پلي بزنيم يا نه؟ اين در دو فصل بحث است: يکي اينکه ما از دو مقدمه حکمت نظري محال است و محال که بتوانيم به بايد و نبايد سر بزنيم. «الف» «باء» است «باء»، «جيم» است، اين دو تا مقدمه الا و لابد نتيجه «است» ميدهد؛ يعني از قياسي که مرکّب از دو تا مقدمه «بود و نبود» است نتيجه الا و لابد «بود و نبود» است؛ يعني قياس مرکبه از مقدمات جهانبيني فقط جهانبيني نتيجه ميدهد. چه اينکه قياس مرکب از ايدئولوژي؛ يعني «بايد و نبايد» الا و لابد نتيجه «بايد و نبايد» ميدهد، هرگز از «بود و نبود» نميشود به «بايد و نبايد» پل زد. اما فصل سوم که ما قياسي داشته باشيم يک مقدمهاش «بود و نبود» باشد و مقدمه ديگر «بايد و نبايد»، اين کاملاً نتيجه «بايد و نبايد» ميدهد، چون نتيجه تابعِ أخص مقدّمتين است. خدا خالق است، اين «بود و نبود» است؛ هر خالقي را بايد محترم شمرد و از او اطاعت کرد، اين «بايد و نبايد» است؛ از خدا بايد اطاعت کرد. قياسي که مرکّب باشد از يک مقدمه جهانبيني و يک مقدّمه ايدئولوژي، از يک مقدّمه «بود و نبود» و از مقدمه ديگر به عنوان «بايد و نبايد»، چون نتيجه تابع اخص مقدّمتين است نتيجه «بايد» ميدهد؛ خدا هست خدا خالق است و از خالق بايد اطاعت کرد، پس از خدا بايد اطاعت کرد. فلان شخص امام است، از امام بايد اطاعت کرد، از فلان شخص بايد اطاعت کرد، اين همين است. اگر ما قياسي داشتيم مرکب باشد يک مقدّمهاش «بود و نبود» باشد، يک مقدّمهاش «بايد و نبايد»، الا و لابد نتيجه ميدهد. اين همان پل زدن از حکمت نظري به حکمت عملي است. اصرار خدا بر سوگند براي همين است، براي اثبات نيست، براي باور کردن است، ميگويد براهيني ما اقامه کرديم که خدا حکيم است و عالَم لغو نيست هم به صورت سالبه کلّيه هم به صورت موجبه کلّيه. پرسش: اگر برهان، عقل او را قانع نکند و قبول نکند، قسم خدا را چگونه ... ؟ پاسخ: اگر برهان او را قانع نکند، ولي برهان قانع ميکند، يقيني است به بديهيات ختم ميشود، يا بايد به شانس و اتفاق و بخت که باطل در باطل است کسي معتقد باشد، ميگويد اين خودساخته است. يک بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه داشتند که قبلاً هم خوانده شد. فرمود اينها خيال کردند که مثل علف هرز هستند و روييده ميشوند «مَا لَهُمْ زَارِع»[7] آيا هيچ بنايي بدون بنّا هست؟ هيچ زرعي بدون زارع هست؟ هيچ درختي بدون باغبان هست؟ اين نظام محيّرالعقول مبدأ فاعلي ندارد؟ اين را مبسوطاً قرآن کريم برهان اقامه ميکند: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُون﴾[8] اين برهان متقن قرآني است. حالا که ثابت شد خدا هست و بشر مخلوق است، بشر هر کاري را بکند رهاست هيچ نظمي نيست، با اينکه خدا جهان را با نظم آفريده، يا حساب و کتابي هست. اين را بعد از اينکه برهان اقامه کرده فرمود ما در منطق وقتي ميگفتيم «بالضّرورة»، برای چه ميگوييم؟ اگر رابطه محمول و موضوع انفکاکپذير نباشد، اگر خواستيم به اين قضيه جهت بدهيم ميگوييم جهتش ضروري است «الانسان ناطقٌ بالضّرورة»، «دو دوتا چهارتا بالضّرورة»، ديگر نميگوييم «الاربعة زوج بالامکان»، ميگوييم «بالضّرورة». قرآن وقتي بخواهد از ضرورت به عنوان جهتِ قضيه ياد بکند کلمه «لاريب فيه» را ميآورد. ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾؛[9] يعني «المعادُ حقٌّ بالضّرورة»، اين ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ قرآن کريم مثل «بالضّرورة» است. اگر به ما بگويند اين «الاربعة زوج» يک موضوع دارد يک محمول، اين قضيه را موجّهه کن، يعني جهت به آن بده، ما ديگر نميگوييم «الاربعة زوج دائماً» يا «الاربعة زوج بالامکان»، ميگوييم «الاربعة زوجٌ بالضّرورة». اين «لا ريب فيه» به منزله «بالضرورة» است؛ يعني هيچ جايي براي ترديد نيست. اين کتاب هدايت متقيان است «لا ريب فيه»، ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، اين «لا ريب فيه» يعني «بالضّرورة». بعد از اينکه برهان اقامه کرد و ثابت کرد که لغوي در کار نيست هم به صورت سالبه کليه فرمود ما بازيگر نيستيم. بازي بکنيم؛ يعني بيافرينيم و فيلمي بياوريم هيچ خبري نباشد، هر کسي هر کاري کرد، کرد! اين ميشود لغو، ميشود بازي. هم به صورت قضيه موجبه سوگند ياد ميکند که ﴿ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَق﴾[10] اين «باء» يا «باء» مصاحبه است يا «باء» ملابسه است يا أدقّ از اين دو است. فرمود اين نظام در جامه حق است، اين نظام در صحبت حق است. اگر گفتيم «بالحق» است؛ يعني شما نميتوانيد عالم را پوست بکَنيد، اين پوستِ عالم است، عالم را پوست بکَنيد و حق را از آن بگيريد چيزي از آن نميماند. يا «باء»، «باء» ملابسه است يا «باء» مصاحبه؛ سوگند ياد کرد فرمود عالم با حق خلق شد. پرسش: ...؟ پاسخ: عقل بين کلّ و جزء که فرق نميگذارد. شما از اين تکتک سلولها، تکتک موجودات، اين حيوان، اين مار، اين عقرب، اين ستاره، اين زمين، اين دريا، اين صحرا، اينها هر کدامشان موجودند. تکتک اينها هر کدام از اينها را که بررسي کنيد خالقي دارد: ﴿خَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾،[11] ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[12] اين موجبه کليه است که از کان تامه خبر ميدهد آن هم کان ناقصه است که ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾[13] هم از کان تامه خبر داد، براي اينکه اين شیء که هست يا تصادفاً و شانسي اين مار و عقرب از خاک پيدا شده، اين که محال است، پس آفريدگاري دارد، اين را به صورت موجبه کليه فرمود: ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ هم به صورت کان ناقصه فرمود: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾ خيلي از دانشمندان هستند که مارشناسي کردند، تازه گوشهاي از خلقت مار را شناختند که اين چگونه اين هواي لطيف را اين غذاي لطيف را اين ماده لطيف را ميخورد و سمّ تربيت ميکند؟ مگر سمّسازي کار آساني است؟ شما صدها پزشک را بگوييد که شما سمّ بساز! اين مقدورش نيست. مگر او چه ميخورد؟ غير از غذاي طيّب و طاهر، غير از هواي خوبي که نفس ميکشد، غير از علف خوبي که ميخورد، چگونه اين را تبديل به سمّ ميکند؟ و دهها فايده دارويي براي اين سمّ است که برخيها کشف شده و برخي کشف نشده است. کسي بخواهد سمّ بسازد مقدورش نيست، فوايد طبّي سمّ را کشف بکند مقدورش نيست، اين نظام محيّرالعقول درباره مار و عقرب هست، اين کان ناقصه را فرمود: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾ هر چه که آفريد زيبا آفريد، از اين زيباتر ديگر ممکن نيست. پرسش: مگر صفات ثبوتيه و بالذّات با اسمای حُسنا ربط ضروری ندارند؟ پاسخ: ربط اين را عقل ميگويد نه دل مشاهده کند. عقل خيلي بالاتر از اينها را که جنابعالي نشنيدهايد ثابت ميکند «تا به سر رود به سر رو تا پا به پا بپو»،[14] عقل اين قدر قوي و برهانپذير است، چون مفهوم دستش است. عقل با اين مفهوم لامتناهي بازي ميکند، مفهوم است. اين لامتناهي به حمل اوّلي لامتناهي است، به حمل شايع متناهي است. پرسش: چون مفهومِ بعد از شهود است؟ پاسخ: نه، لامتناهي را شهود ندارد، لامتناهي را بر اساس تجزيه و تحليل ميفهمد، لامتناهي را که عقل نميتواند مشاهده بکند، آن لامتناهي بسيط است. جزء هم ندارد. اگر موجودي لامتناهي بود، يک؛ بسيط بود، دو؛ کجا را آدم مشاهده بکند؟ گوشهاي را مشاهده بکند، اين که گوشه ندارد، همه را بخواهد مشاهده کند که مستحيل است؛ لذا مقام ذات منطقه ممنوعه است حتي براي انبيا و اوليا.
خدا سيدنا الاستاد امام را غريق رحمت کند! که امروز روز ورود اين بزرگوار ولیّ اولياي الهي است، بالصّراحه در اين کتاب عرفانياش تصريح کرد که انبيا در آنجا راه ندارند، اوليا راه ندارند، ائمه راه ندارند، همه اينها ميگويند: «مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك»[15] برهان چرا! تا آنجا که ممکن است براهين را ياد ديگران دادند. ما مکلّف به برهان هستيم نه عرفان. اگر عرفان نصيب کسي شد او نافله است، اما عرفان تجلّيات ذات اقدس الهي را مييابد، چون خود ذات نامتناهي است، يک؛ بسيط است، دو؛ اگر شيئي بسيط محض بود و نامتناهي، شهودپذير نيست، اين سه؛ حرف همه انبيا اين است: «مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك»، حرف همه فرشتهها اين است. ما مکلّف به شهود نيستيم مکلّف به فهم هستيم و ماشاءالله فهم پيشرفت دارد؛ بسيط الحقيقة ثابت ميکند، نامتناهي ثابت ميکند کثرتناپذيري آن را ثابت ميکند. به هر تقدير ذات اقدس الهي هم به صورت سالبه کلّيه فرمود ما بازيگر نيستيم اينجا جاي لعب و لغو نيست. پرسش: ما در برهان تسلسل برای رفع تسلسل میگوييم واجب را ثابت میکنيم، کسی که فقط محسوسات و ماديات را میبيند میگويد واجب همين خودش است؟ پاسخ: واجب اگر خودش باشد که ميشود واجب بالغير، چرا قبلاً نبود، چرا بعداً نيست؟ يک بيان نوراني حضرت امير دارد در نهج البلاغه[16] همين بيان نوراني را وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) دارد در توحيد صدوق که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرده، فرمود: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»[17] هر چيزي که هستي او عين ذات او نيست علّت دارد. اين شیء که هست اگر هستيِ او عين ذات او بود، چرا قبلاً نبود چرا بعداً از بين ميرود؟ اگر قبلاً بود آثاري داشت. اگر اين شیء قبلاً بود آثارش هم در قبل بود. هرچه که اين اثر فعلاً دارد قبلاً اثر نداشت. اگر در مکان مخصوص است محتاج به مکان است، اين نميتواند قائم بالذّات باشد، آسيبپذير است نميتواند قائم بالذات باشد، به هر حال چيزهايي در او اثر ميکند او را از بين ميبرد. اگر موجودي در جهان است، آسيبپذير است، اثرپذير است، اثرگذار است، محدود است، زماني دارد، زميني دارد، شرايطي دارد، ميشود ممکن. واجب آن است که غني بالذّات باشد نه مستغني؛ يعني به هيچ چيزي محتاج نباشد؛ ازلي باشد، ابدي باشد، سرمدي باشد، غني «عما سواه» باشد. اين هم به صورت سالبه کلّيه فرمود ما بازيگر نيستيم هم به صورت موجبه کليه فرمود کلّ نظام پيچيده به حق است: ﴿إِلاَّ بِالْحَق﴾؛ اگر «باء»، «باء» مصاحبه باشد درست است «باء» ملابسه باشد درست است، دقيقتر از هر دو باشد درست است؛ يعني عالم پيچيده حق است. اما اين عالم پيچيده حق است لباس حق است، اين طور نيست که ما اين را رنگ کرديم، رنگ از خودش است. شما ببينيد يک وقت يک پارچه را رنگ ميکنند يک گُل و بوتهاي روي اين بلوز يا ژاکت رسم ميکنند يک وقت يک بسته کاموايي است که با همان بسته کاموا آستين و پشت و گُل و بوته درست ميکنند اوّل يک بسته کامواست، وقتي بافته شد ميشود يک بلوز و ژاکت، گُل از سر خود، بوته از سر خود دارد، بعد وقتي که دوباره باز کردند ميشود يک بسته کاموا. فرمود عالم را ما اين طور کرديم، اين گُل و بوته از خودش است، از جاي ديگر نياورديم ما، ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِل لِلْکُتُبْ﴾؛[18] بعد بساطش را بر ميچينيم که آيات ديگر همين سوره است.
غرض اين است که هم به صورت موجبه، هم به صورت سالبه، فرمود نه ما بازيگر هستيم نه عالم لهو و لعب است، عالَم حساب و کتابي دارد. اينها را بيان ميکند از حکمت نظري کمک ميگيرد به حکمت عملي، اين سوگندها براي ايمان ماست، ايمان را هم ملاحظه فرموديد «آمَنَ» که فعل ماضي باب «إفعال» است به معناي «إعْتَقَدَ» نيست به معناي «عَلِمَ» نيست. «آمَنَ»؛ يعني «دَخل في المأمن»؛ يعني رفته در قلعه و دژ. چگونه در قلعه رفته؟ گفت ايمان آورد و «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» گفت و معتقد شد وگرنه «آمَنَ» به معناي «إعتَقَد» يا به معني «قال أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» و اينها نيست، «آمَنَ» يعني «دَخَلَ في المأمَن»، چگونه «دخل في المأمن»؟ «إعتقد بأن الله حق بأن الله لاشريک له» و کذا و کذا. حالا ما وقتي ميگوييم مؤمن؛ يعني معتقد. درست است که مؤمن به معني معتقد هست؛ اما اين معني دوم آن است لازم معنای آن است، اصلاً «آمَنَ»؛ يعني «دخل في المأمن». قرآن کريم با سوگند بخواهد بگويد جاي ديگر خطر دارد، بياييد اينجا! دژي است که دژبانش خداست و لاغير! دربان اين دژ هم علي و اولاد علي هستند، اين «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»[19] که وارد شد «وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ» هم «حِصْنِي»[20] وارد شد، اينکه دو تا نيست، اين نظير همان که «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي»، «وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا» اين را همه ائمه فرمودند يعني اين درِ ورودياش اين است. گاهي ممکن است حکمت نظري باشد و حکمت عملي نباشد، علم باشد آن وقت بدعاقبتي هم داشته باشد. چقدر اين بيان، بيان شيريني است! پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا»[21] ما درِ اين باب هستيم. ممکن است کسي از در وارد نشود از ديوار وارد بشود، چهارتا کلمه ياد بگيرد او ياد گرفته؛ اما اين دزدي است، چقدر اين بيان، بيان لطيفي است! علم دزدي ديگر اثر ندارد، مشکل آدم را حلّ نميکند. اين بيان بوسيدني نيست؟! فرمود اين که از راه ما نيامده، رفته چيزي را ياد گرفته مال او نيست، چون ما درِ اين باب هستيم او که از ديوار بالا آمده است. فرمود از غير راه ما رفت ممکن است چيزي گرفته باشد گيرش آمده باشد؛ اما علم دزدي است، علم دزدي مشکل خودش را حلّ نميکند چه رسد به مشکل عالِم را حلّ بکند. اگر کسي ـ معاذالله ـ اسماً شيعه بود نه رَسماً و وصفاً، آن هم ممکن است چهار تا کلمه ياد بگيرد ولي از راه نرفته است. علمِ سارق مشکل عالِم را حلّ نميکند. فرمود اگر کسي از راه ما وارد نشد راه آنها ايمان به آنهاست عمل به دستورات آنهاست، ممکن است مفسّر باشد، فقيه باشد، حکيم باشد، کتاب هم بنويسد؛ اما عاقبتش به نحو ديگر در ميآيد، فرمود علم مال او نيست، علمي که مال او نباشد حافظ آدم نيست. بنابراين اين سوگندها براي آن است که حکمت نظري را به حکمت عملي پيوند بدهد. الآن تمام ما حوزههاي علميه ما، نظام ما، در کنار سفره ارواح تابناک امام و شهدا نشستهايم به هر حال کنار سفره اين امام و شهداء نشستهايم هيچ وقت اينها را فراموش نکنيم ـ إنشاءالله ـ اميدواريم حشر همه اينها با خاندان عصمت و طهارت باشد.