درس تفسیر آیت الله جوادی
95/10/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 31 تا 37 سوره ذاریات
﴿قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ (31) قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمينَ (32) لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طينٍ (33) مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفينَ (34) فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فيها مِنَ الْمُؤْمِنينَ (35) فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمينَ (36) وَ تَرَكْنا فيها آيَةً لِلَّذينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَليمَ (37)﴾
قرآن کريم را ذات اقدس الهي به عنوان «أحسن الحديث» ياد کرده است، چه اينکه از آن به نور تعبير کرده است فرمود: ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ﴾[1] که کتابي از اين زيباتر و متقنتر ممکن نيست، زيرا اگر از اين متقنتر و زيباتر ممکن بود و ذات اقدس الهي نازل نميفرمود يا «للجهل» بود يا «للعجز» بود يا «للبخل»، «والتالي بأسره محال فالمقدم مثله»، پس اين تعريفي که فرمود: ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ﴾؛ يعني قرآن «احسن الکتاب» است. لکن در بين مطالب قرآن، از قصص قرآن که سخن به ميان ميآورد، ميفرمايد: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[2] نه «أحْسَن القِصَصْ». اين جريان اختصاصي به قصّه حضرت يوسف ندارد، قصّه حضرت يوسف «أحْسَن القِصَصْ» نيست، خداوند قصّه حضرت يوسف(سلام الله عليه) را که نقل ميکند به عنوان فعل مضارع که دال بر استمرار است؛ يعني اصلاً بناي ما بر اين است که هر قصّهاي را که ميگوييم به بهترين وجه بگوييم: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ اين منصوب است تا مفعول مطلق نوعي باشد «أيْ قَصَصَ» نه «قِصَصَ». اين «قَصَص» مفرد است و مصدر است، ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾؛ يعني «قصصاً احسن»، «قصةً حُسْني» ما نه تنها قصّه بد نميگوييم، قصّه خوب هم نميگوييم، قصّه خوبتر را ميگوييم و تمام داستان ما اين است. بنابراين تمام قصصي که در قرآن کريم آمده است به نحو «أحْسَنُ القَصَص» است و اختصاصي به قصّه حضرت يوسف ندارد، قصّه حضرت ابراهيم اين طور است، قصّه حضرت نوح اين طور است و قصص انبيا. ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾، «أيْ قَصصاً هو أحسن».
نشانه «أحْسَنُ القَصَص» بودن اين است که همين جريان قصّه حضرت ابراهيم قصّه لوط و فرستادههايي که آمده چند جاي قرآن مطرح فرمود، در هر جا با يک نکته خاصّي همراه بود که اصل مطلب را ميفهماند و تکرار هم در آن نيست؛ لذا ملالآور نيست. در هر جايي که اين قصّه حضرت ابراهيم و قصّه لوط و قصّه فرستادههاي الهي مطرح است، يک نکته تازهاي مطرح است که در جاي ديگر نيست «صوناً عن التکرار». حالا از همان اوّل شما ملاحظه بفرماييد که اين قصّه از کجا شروع شده و در هر جايي يک نکته خاصي را به همراه دارد. پرسش: انسان عادی وقتی به قرآن مراجعه میکند و میخواهد که قصّههای قرآن را مطالعه کند با يک پراکندگی برخورد میکند، آيا اين با أحسن بودن سازگار است؟ پاسخ: نه، او پراکنده است وگرنه قرآن جمع است، يک انسان حکيم وقتي به خدمت قرآن ميرود حکيمتر ميشود، انساني که شتّي فکر ميکند وقتي وارد اين دريا شد متشتّت ميشود، ولي کسي که شتّي فکر نکند بسيطاً و واحداً فکر بکند هيچ پراکندگي نميبيند، فرمود: ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است، اين جمع است. در سوره مبارکه «زمر» فرمود: ﴿اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ﴾؛[3] يعني اين شش هزار و اندي آيه همگون، همآهنگ، همآوا و مثاني است. قبلاً هم اين آيه معنا شد اين مثاني جمع «مَثْني» است، «مَثْني»؛ يعني هر آيهاي با آيه ديگر انثنا دارد. چرا تثنيه را تثنيه ميگويند؟ اگر بخواهند تثنيه ببندند که انسان به جنب حجر را که تثنيه نميبندند، دو شيئي که کلّ واحد به ديگري منثني؛ يعني منعطف؛ يعني همآوا و همآهنگ است را تثنيه ميبندند وگرنه يک زن و مرد را که تثنيه نميبندند، آن «هما»ي مذکر غير از «هما»ي مؤنث است. فرمود تمام آيات قرآن کريم «مَثْني، مَثْني، مَثْني» است؛ هر کدام نسبت به ديگري انثنا دارد. شما ميتوانيد به وسيله هر آيهاي از آيه ديگر کمک بگيريد، اين اوّل تا آخر اين شش هزار و خوردهاي آيه است: ﴿كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ﴾؛ همهشان «مَثْني، مَثْني» هستند، انثنا و انعطاف دارند. يک چنين کتابي قهراً به نحو «احسن القَصص» خواهد بود.
در سوره مبارکه «هود» که اين قسمتها را نقل کرده است هم «ضِيْف» بود، «ضِيْف» اسم جمع است؛ لذا اوصافي که براي «ضِيْف» گفته ميشود جمع است، فرمود «ضِيْف» مکرميناند، «ضِيْف» مرسليناند، همين «ضِيْفِ» ابراهيم. وجود مبارک خليل حق هم با کرامت برخورد کرد، اينها را نميشناخت؛ اما طرزي سخن نگفت که من شما را نميشناسم و از آثار تعذيب آنها هم متأثّر شد، ولي طرزي اظهار نکرد که اين خوف در بيرون نشان داده بشود؛ منتها آنها اسرار درون را ميفهميدند، ميگفتند: ﴿لا تَخَف﴾ وگرنه خليل حق هرگز اين شما ناشناس هستيد، از کجا تشريف آورديد، من شما را نديدم، من شما را نميشناسم، اين گونه نبود، بلکه فقط با سلام و با احترام و با پذيرايي از اينها استقبال کرد. در سوره مبارکه «هود» فرمود: ﴿وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهيمَ بِالْبُشْری﴾[4] البته خليل حق درخواستي داشت، درخواست فرزند داشت؛ اما دو تا حرف است: يک وقت کسي درخواستي ميکند از خدا که مشکلي از مشکلات او حلّ بشود يا رفاهي بر رفاههاي او افزوده بشود، يک چنين دعايي خليل حق نداشت، نشانهاش همان جريان نار بود: ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾[5] که صادر شده است در همان حال وجود مبارک خليل حق ديد جبرئيل(عليه السلام) گفتند اگر کمکي بخواهيد ما انجام بدهيم، فرمود: «حسبي من سؤالي علمه بحالي»[[6] شما در شرح پايان عمرش وقتي حضرت عزرائيل هم که آمد خواست حضرت را قبض روح کند گفت به تو نميدهم، آن کسي که به من اين امانت را داد به او واگذار ميکنم، اينها خصيصههاي خاصي برای انبياي اولواالعزم است، گفت من به تو مستقيماً جان بدهم نيست، اين يک روحيه ديگري است با انبياي ديگر فرق ميکند. يک وقت است که کسي پسر ميخواهد که مشکل او را حلّ کند، يا پسر ميخواهد که بر رفاه او بيافزايد، يک چنين خواستهاي وجود مبارک خليل حق نداشت. يک وقت پسر ميخواهد که کعبه بسازد، پسر ميخواهد که در آزمون ذبح او را ياري کند، اين نعمت است اين درخواستِ چيزي نيست، اين منافات ندارد که در جريان ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾ از جبرئيل کمک نخواهد، ولي از خدا فرزند بخواهد که کعبه بسازد، فرزند بخواهد که در ذبيح شدن او را ياري کند، اين يک فيض تازهاي است. آنها آمدند بشارت دادند که از طرف خدا مأموريم که اين فرزند را به شما بدهيم، حالا چه وقت دعا کرد و چه موقع اجابت شد روشن نيست؛ لکن ظرف اجابت، ظرف سالمندي آن حضرت بود که گفت: ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي وَهَبَ لي عَلَی الْكِبَرِ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاق﴾[7] در دوران سالمندي پدر شد؛ اما آيا در دوران سالمندي مثل زکريا درخواست پسر کرد يا نه، درخواست را از قبل کرده بود؟ از بعضي از آيات بر ميآيد که وجود مبارک خليل حق عرض کرد: ﴿رَبِّ هَبْ لي مِنَ الصَّالِحين﴾[8] اين معلوم ميشود که سخن از فرزند عادي خواستن نبود، کسي ميخواست که بتواند با او کعبه را بسازد بتواند او را ذبيح قرار بدهد و اينها. پرسش: ...؟ پاسخ: بله؛ اما کاري که زکريا بکند کعبهاي بسازد، ذبيحي پرورش بدهد که نبود، کسي که اهل کرامت باشد، آن کاري که از خليل حق ساخته بود که از زکريا ساخته نبود. در سوره مبارکه «هود» آيه 69 دارد که ﴿فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنيذٍ﴾ در بخشي دارد که ﴿بِعِجْلٍ سَمينٍ﴾،[9] بعد ﴿بِعِجْلٍ حَنيذٍ﴾ تکرار نيست، آن فربه بودنِ او را نشان ميدهد، اين پخته بودن او را نشان ميدهد. حالا عدد اين فرشتهها چقدر بودند مشخص نيست تا ما بگوييم اين عِجلي که براي مهمان آوردن اين اسراف است، معلوم نبود فرشتهها چند نفر بودند، اين يک؛ گذشته از اين، خَدَم و حَشَمي که خود خليل حق داشت جزء عائله او بودند، دو؛ اگر يک عِجل ثميني بود که از اين مهمانان پذيرايي ميشد و بقيه را خدم و حَشَمْ و کارگران و عائله او مصرف ميکردند، ديگر اسرافي در کار نبود. بنابراين اين با پذيراييهاي مسرفانه ديگران خيلي فرق ميکند. فرمود که ﴿بِعِجْلٍ حَنيذٍ﴾ آمد. هم «أوجس»اي که در بعد آمد و هم «نکره»اي که در قبل بود، هيچ کدام را اظهار نکرد که با کرامت سازگار نباشد. آنها گفتند: ﴿لا تَخَف﴾ براي اينکه ما مأموريت داريم.
مطلب بعدي در سوره مبارکه «هود» اين است که وجود مبارک خليل حق با اين مهمانها گفتگو کرد که شما دست از عذاب قوم لوط برداريد. درست است که علم ذات اقدس الهي ازلي است و آن علم عملي است و قلوب انبيا و اولياي الهي با علم الهي هماهنگ است؛ اما بداء را ذات اقدس الهي براي همين قسمت قرار داد. دعا را براي همين قسمت قرار داد، توسل و شفاعت را براي همين قسمت قرار داد. يک وقت است که مقدّر الهي اين است که خليل خود را بيازمايد که آيا او براي رفع نگراني در محدوده بداء حرکت ميکند يا نه؟ يک وقت است ميگويد به من چه! اين به من چه در آنها نبود. بنابراين گفتگويي که فرشتهها با وجود مبارک خليل حق داشتند، ذات اقدس الهي از او به عنوان مذمّت ياد نکرد، به عنوان معيار رحمت و برکت ذکر کرد که در محدوده بداء و امثال بداء دارند حرکت ميکنند. فرمود: ﴿يا إِبْراهيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ﴾[10] يعني از قلمرو بداء گذشت، جا براي توسل نيست، توسل حدّي دارد و شفاعت مرزي دارد و بداء حدي دارد، اين ديگر از آن محدوده گذشته است و هيچ کدام از اينها نيست. پرسش: در مورد قوم لوط که آن اتفاق افتاد و عذاب نازل شد، چرا در مورد اقوام امروزی که اين کار را قانونی اعلام میکنند ؟ پاسخ: عذابها فرق ميکند و الآن هم اينها را گرفته است، اين جنگ جهاني اوّل، جنگ جهاني دوم. فرمود ما گاهي عذاب را از بالا نازل ميکنيم گاهي عذاب را در خود اينها: ﴿أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ﴾؛[11] فرمود ما سه نحوه عذاب داريم، اينها به نحو مانعة الخلو است جمع را شايد. اين سومي از آنها مهمتر است ﴿عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ﴾ حالا اين صاعقه است، شهابسنگ است و مانند آن ﴿أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ﴾ زلزله است و مانند آن يا زلزله و شهابسنگ نيست، بلکه اختلاف داخلي است که ﴿كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها﴾[12] اين از هر زلزلهاي بدتر است، اين از هر صاعقهاي بدتر است، اين از هر شهابسنگي بدتر است. فرمود ما شما را به جان هم مياندازيم. اگر نظم طبيعي اقتضا ميکند که از ضعيف به قوي ثمّ به اقوي برسيم اين آيه، آن خطر را به ما آگاهي ميدهد که ﴿وَ يُذيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ﴾؛ يعني به جان هم افتادند، اين جنگ جهاني اوّل چيست؟ جنگ جهاني دوم چيست؟ اين جريان مشروطه چيست؟ اين اختلاف اگر عذاب الهي باشد اين از هر صاعقهاي بدتر است و به دست خود آدم است. اگر آن صاعقه بيايد به هر حال انسان به خدا متوسل ميشود؛ اما وقتي با دست خودش گرفتار عذاب شده است اين از هر زلزلهاي بدتر است.
در همان سوره مبارکه «مائده» که گذشت فرمود ما اين دو گروه را هميشه به دو عذاب گرفتار ميکنيم! درباره مسيحيها قدري نرمتر فرمود، فرمود: ﴿فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَة﴾[13] درباره يهوديها غليظتر فرمود، فرمود: ﴿وَ أَلْقَيْنا﴾ که قويتر از ﴿فَأَغْرَيْنا﴾ است ﴿أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاء﴾[14] اگر کسي تفکر مسيحي داشته باشد، تفکر اسرائيلي داشته باشد، همين طور است. يک بيان نوراني مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف توحيد از وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) نقل ميکند، در آن گفتگو و مناظره حضرت فرمود: «أَحْسَبُكَ ضَاهَيْتَ الْيَهُودَ»؛[15] مگرتفکر يهودي داري؟ در خراسان که با حضرت بحث ميکرد، فرمود اين تفکر تفويضي يا تفکر نفي بدائي يا تفکر جبري يا تفکرات ديگر، اين همان تفکرات يهوديت است که دامنگير شما شد «أَحْسَبُكَ ضَاهَيْتَ الْيَهُودَ»، فرمود اسلامي حرف ميزني ولي يهودي فکر ميکني. سرّش اين است که مثل خود قرآن ﴿يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾[16] حديث مهجور است، علم مهجور است، عقل مهجور است! کلام مهجور است، تفسير مهجور است! فرمود تو اسلامي حرف ميزني، يهودي فکر ميکني. خيليها هم هستند اسلامي حرف ميزدند، کانْتي فکر ميکنند، دکارتي فکر ميکنند. فرمود شما دلتان ميخواهد هميشه زلزله بيايد، هميشه صاعقه بيايد، هميشه شهابسنگ بيايد؟! همين که به جان هم افتاديد هر کدام از شما داريد ديگري را لعن ميکنيد، ما شما را به جان هم انداختيم ﴿يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ﴾ که اين سومين عذاب فرمود از آن صاعقه بدتر است، از آن زلزله بدتر است، ما حالا توقع داشته باشيم شهابسنگ بيايد اين چيست؟ اين کشوري که همه چيز دارد، حجت خدا بر ما بعد از اهل بيت اين شهدا هستند.
من يک وقت رفتم کنار قبر بعضي از اين شهدا حالا يا گمنام يا غير گمنام، شعري که برای فؤاد کرماني است ديدم بالاي قبر او با يک تعبير ديگري نوشته شده است آن شاعر گفته بود که گر بشکافند هنوز قبر شهيدان عشق ٭٭٭ آيد از آن رفتگان زمزمه دوست دوست من ديدم بالاي قبر اين شهيد حالا يا گمنام يا خوشنام نوشته است: گر بشکافند هنوز قبر شهيدان عشق ٭٭٭ آيد از آن کشتگان زمزمه يا حسين اينها هستند، ما اينها را داريم، چند هزار از اينها را داريم، آنها که رفتند با زمزمه يا حسين رفتند، اينها با اين زمزمه رفتند؛ اما مع ذلک به جان هم میافتيم! توقع نداشته باشيد که همه جا سيل بيايد زلزله بيايد، فرمود من سه نحوه عذاب دارم که خداي سبحان به برکت قرآن و عترت اين نظام و مردم اين نظام و همه ما را از عذابهاي الهي حفظ بکند!
غرض اين است که وجود مبارک خليل حق اين کار را کرده است، عرض کرد خدايا تا آنجا ممکن است من شفاعت کنم! اين ادب شفاعت ادب توسل را هم به ما ميرساند؛ البته کار به دست اوست «حکم آنچه تو انديشي لطف آنچه تو فرمايي»،ولي ما موظّف هستيم دعا بکنيم، ما که از اسرار ازلي و ابدي خبري نداريم، ما از آن حکمت عاليه خبر نداريم، ما موظف به دعا هستيم: «لَا يَمْلِكُ إِلَّا الدُّعَاءَ»[17] درست است که اينها پيغمبر هستند ولي پيغمبران که علم آنها ذاتي نيست، با عنايت الهي يک وقت معلوم ميشود که اينجا ديگر جاي دعا نيست وگرنه ما هستيم و «لَا يَمْلِكُ إِلَّا الدُّعَاءَ». در اين بخش از سوره مبارکه «هود» فرمود که ما اين عذاب را بخواهيم بر اينها نازل بکنيم، پس معلوم ميشود گاهي عذاب که ميخواهد بيايد پيامبري از انبياي اولواالعزم دعا بکند هم اثر ندارد. اين نشانه آن است که دعا مرزي دارد. ما نبايد بگوييم خدا دعاي ما را مستجاب نکرده، ما موظفيم دعا بکنيم؛ اما نميدانيم مرزش کجاست، حدّش کجاست، ما تا نفس ميکشيم دعا؛ اما حالا کجا هست کجا نيست که نه ميدانيم نه به ما ميگويند. ما که «لَا يَمْلِكُ إِلَّا الدُّعَاءَ» هستيم، بايد اين وظيفه خود را انجام بدهيم، اينها عصارهاي از سوره مبارکه «هود» است.
در جريان سوره مبارکه «ابراهيم» که بخشي از اين قسمتها آنجا آمده، قصّهاي که قرآن کريم نقل ميکند اين «أحسن القَصص» بودنش منافات ندارد که گاهي از ميانه شروع بکند، گاهي از آغاز شروع بکند، گاهي از انجام شروع بکند. قصّههايي که قرآن کريم نقل ميکند اين چنين نيست که در همه موارد از حضرت آدم شروع بشود يا از حضرت نوح شروع بشود، بعد به انبياي ديگر برسد، گاهي از حضرت نوح شروع ميشود که شيخ انبياست و امم ديگر را ذکر ميکند، گاهي هم مثل سوره مبارکه «ذاريات» که از قصّه لوط شروع شده از قصه ضيف ابراهيم شروع شده، در جاهاي ديگر هم گاهي همين طور است. الآن در سوره مبارکه «ذاريات» که محل بحث است بعد از جريان مهمانان ابراهيم خليل اين قسمت گذشت؛ يعني بعد از جريان لوط، جريان حضرت موسي ذکر ميشود، بعد از آن در آيه 46 همين سوره مبارکه «ذاريات» قصّه حضرت نوح شروع ميشود ،با اينکه به حسب تاريخ قصه حضرت نوح مقدم است. آن کلمات و مطالبي که مربوط به آن سوره است، هر کدام از نکات آن قصّه مربوط به آن سوره باشند تناسب بيشتري داشته باشد، از آنجا شروع ميکنند. وقتي هم که ميخواهد قصّه شروع بشود، چون اصلاً تاريخ انبيا در قرآن کريم نيست. به هر حال قصّه محور اصلي آن زمان است، تاريخ محور اصلياش زمان است در هيچ قصّهاي از قصص انبيا و قصصهاي ديگري که قرآن کريم نقل ميکند، زمانش و عصرش و تاريخش را ذکر نميکند، براي اينکه تاريخ دخيل نيست، اين «يجري مجري الشمس و القمر» است، تاريخ از آن جهت که فنّ است بايد زمان و زمين آن را بگويد؛ اما اين آن مطالب اصلي اين قصه را دارد ميگويد، به هر حال فلسفه قصّه را به قول آقايون دارد ميگويد، ميشود «أحسن القَصص»، حالا در آن زمان يا جلوتر يا دنبالتر فرقی ندارد، هميشه اين مطلب زنده است. اگر کسي تاريخ ميخواهد، بله بايد بگويد که در کدام زمان بود کدام مکان بود و اينها؛ اما درباره جريان انبيا درباره جريان چيز هيچ سخن از زمان نيست، بنابراين گاهي نظم تاريخي لحاظ ميشود گاهي آن چنان نيست و قصه از وسط شروع ميشود يا از آخر شروع ميشود.
مطلب ديگر اين است که قصّههايي که ميخواهد قرآن کريم بيان کند، اوّلش ميفرمايد که ما ميخواهيم يک چيز مهمي را براي تشريح بکنيم ﴿هَلْ أَتاكَ﴾، اين ﴿هَلْ أَتاكَ﴾ چه به معني استفهام باشد چه به معني «قد أتي» باشد، نشانه اهميت اين قصه است؛ نظير ﴿هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ﴾ اين ﴿هَلْ أَتاكَ﴾، ﴿هَلْ أَتاكَ﴾ که در اين گونه از موارد آمده است براي اهتمام شنونده به اين قصّه است و بهرهبرداري صحيح از اين قصص.
در جريان دعاهاي حضرت ابرهيم گرچه او گفت: ﴿رَبِّ هَبْ لي مِنَ الصَّالِحين﴾ در سوره «صافات» و مانند آن و اما در سوره مبارکه «ابراهيم» که گفت: ﴿إِنَّ رَبِّي لَسَميعُ الدُّعاءِ﴾ آيه 39 سوره مبارکه «ابراهيم»، اين دعا براي درخواست فرزند نبود، اين صفحه تقريباً دعاهاي حضرت ابراهيم هست. دعايش اين است که ﴿رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا وَ اجْنُبْنىِ وَ بَنىَّ أَن نَّعْبُدَ الْأَصْنَام﴾،[18] ﴿رَّبَّنَا إِنىِّ أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتىِ بِوَادٍ غَيرِْ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ﴾[19] اين «ربّ، ربّ» را بعد ميگويند: ﴿إِنَّ رَبِّي لَسَميعُ الدُّعاءِ﴾، نه اينکه من از شما فرزند ميخواهم و شما اجابت ميکني، شايد يکي از اسئله و ادعيه آن حضرت مسئله فرزند باشد، ولي محور اصلي آن ادعيهاي است که در همين چند آيه، وجود مبارک ابراهيم خليل ميخواهد: ﴿رَبِّ اجْعَلْنىِ مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَ مِن ذُرِّيَّتى﴾،[[20] تو «سميع الدعاء» هستي.
قبلاً هم ملاحظه فرموديد دو تا «سميع» در قرآن کريم است: يکي اينکه ﴿سَميع﴾[21] است هر چيزي را ميشنود؛ اما يک وقت ميگوييم او ﴿سَميعُ الدُّعاء﴾[22] است. در ادعيه هم ميگوييم: «إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاء»،[23] اين «إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاء» غير از آن «بکل شئ سميع» است، آن «بکل شئ سميع» است؛ يعني هر حرفي که آدم ميزند، خدا ميشنود، غيبت را هم ميشنود، دعا را هم ميشنود، اين به معني شنيدن است؛ يعني آگاهي به مسموع؛ اما ﴿إِنَّكَ سَميعُ الدُّعاءِ﴾ همان است که ما در تعبيرات محاورات خود هم داريم، ميگوييم فلان کس گوش به حرف ما نميدهد، فلان شخص به حرف ما گوش ميدهد. اين فلان شخص به حرف ما گوش نميدهد، يعني چه؟ يعني خواهش ما را قبول نميکند. فلان شخص گوش به حرف ما ميدهد، يعني چه؟ يعني پيشنهاد ما را قبول ميکند. اين ﴿إِنَّكَ سَميعُ الدُّعاءِ﴾؛ يعني خدايا پيشنهادها را قبول ميکني، خواهشها را قبول ميکني، نه ميشنوي، او غيبت را هم ميشنود، فحش را هم ميشنود. پرسش: در مقابل میگويد: «إِنَّكَ مُجِيبُ الدَّعَوَات».[24] ؟ پاسخ: «مجيب الدعوات» که معنايش معلوم است؛ اما سميع دو تا معنا دارد. پرسش: اگر به معنای به جا آوردن باشد، با اجابت چه فرقی دارد؟ پاسخ: بله، «سميع»؛ يعني گوش ميدهي، حرف ما را قبول ميکني، آن وقت دستور ميدهي اجابت ميشود، مثل اينکه فلان کس حرف ما را گوش نميدهد؛ اما فلان آقا حرف ما را گوش ميدهد، وقتي گوش داد قبول کرد دستور ميدهد، اجابت ميکند که اجابت يک کار عملي است، بعد از قبول کردن. اين «سميع الدعاء»؛ يعني خدايا تو گوش به حرف ما ميدهي؛ يعني خواسته ما را قبول ميکني، وقتي خواسته ما را قبول کردي، دستور ميدهي، مدبّرات امر انجام ميدهند.
مطلب بعدي که محلّ بحث است، فرمود که ما رجزي از سماء يا حجارهاي فرستاديم. اين معنايش اين نيست که تنها عذاب ذات اقدس الهي نسبت به قوم لوط همين حجاره باشد، اينکه لسانش، لسان حصر نيست. اگر در سوره «حجر» فرمود: ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيل﴾؛[25] يعني ما دو گونه عذاب کرديم، يک شهر را ويران کرديم، سنگبارانشان کرديم، آنجا که دارد: ﴿ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طين﴾ که لسانش، لسان حصر نيست تا ما بگوييم اينجا يک عذاب ديگري هم هست و آن ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾ است، اين ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾ ميسازد با آن ﴿ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طين﴾ چند گونه عذاب باشد هم ميسازد، در هر قسمتي گوشهاي از عذابهاي آن قوم را نقل ميکند، بنابراين اگر در سوره «حجر» فرمود: ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾ در همين کنز الدقائق اين روايت است که کسي خيال نکند مثلاً اين ﴿ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طين﴾ با آن ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾ اين دو تا عذاب است با هم ناهماهنگ است، براي اينکه در خود سوره «حجر» هر دو عذاب را کنار هم ذکر ميکند، هيچ کدام دليل بر حصر نيست، بعد فرمود: ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾[26] ما اين دو تا شهر را که زير و رو کرديم آثار باستاني در آن فراوان هست؛ منتها وَسْمهشناس ميخواهد، «سِمَه»، «سيما» به معناي علامت است نه صورت. فرمود اگر کسي سمهشناس، موسومشناس، علامتشناس و سيماشناس باشد، آثار باستاني را بشناسد، ميرود و ميبيند. آن مسئله عبرتگيري در آيه ديگر است که ﴿إِنَّ فىِ ذَلِكَ لاََيَةً لِّلْمُؤْمِنِين﴾ آيه 77؛ اما آيه 75 گذشته از مسئله کلامي و عبرتگيري، مسئله ميراث فرهنگي را هم در بر دارد؛ يعني اگر شما آثار باستاني ميشناسيد، ميبينيد آنجا چه خبر است و عبرتگيري آن را در آيه بعد ذکر کرده است، آن باستانشناس که در صدد عبرتگيري نيست، او فقط ميخواهد بفهمد که چند هزار سال قبل اينجا چگونه زندگي ميکردند همين! فرمود ما آن کار را کرديم ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾ هم اين کار را کرديم که ﴿إِنَّ فىِ ذَلِكَ لاََيَةً لِّلْمُؤْمِنِين﴾ آنجا جمع آورده، براي اينکه چندين علامت براي باستان شناس هست. چگونه زندگي ميکردند، در چه عصري زندگي ميکردند، لوازمشان چه بود، اينها هست؛ اما مجموع اينها ديگر جا براي جمعبندي نيست، اگر کسي بخواهد عبرت بگيرد، ديگر آيات نميخواهد اين آيه است، اين عبرت است؛ لذا آنجايي که سخن از بحثهاي کلامي است مفرد آورده؛ البته جنس است که ميتواند بر جمع تطبيق بشود، فرمود: ﴿إِنَّ فىِ ذَالِكَ لاََيَةً لِّلْمُؤْمِنِين﴾؛ اما آنجايي که باستانشناسي است جمع آورده، فرمود: ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾ .
حرفي جناب فخر رازي[27] دارد که اين قوم لوط از آن جهت که به آن رذيلت حيواني يا بدتر از حيواني مبتلا بودند و ذات اقدس الهي حجارهاي بر اينها تحميل کرده است آيا کسي که گرفتار اين همجنسگرايي است او را بايد سنگسار کرد يا نه؟ اين از آيه استفاده نميشود که حالا ذات اقدس الهي اگر عدهاي را سنگسار کرده، پس معلوم ميشود که به همجنسگرا ميشود رَجم کرد، از آيه چنين چيزي استفاده نميشود، ولي ذات اقدس الهي اين کار را نسبت به آنها روا داشته است؛ البته بعد از آن جريان، جريان ديگري هم خداي سبحان ذکر فرمود اصحاب أيکه را ذکر کرد و مطلب ديگر. سوره مبارکه «عنکبوت» همين قصه را نقل کرد: ﴿وَ لَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَی﴾ و آنجا چيز جديد و تازهاي نفرمود ﴿وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سيءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرينَ﴾[28] اينجا تعبير به رِجْز کرد به جاي حجارة، ﴿إِنَّا مُنزِلُونَ عَلی أَهْلِ هَذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزًا مِّنَ السَّمَاءِ بِمَا كاَنُواْ يَفْسُقُون﴾[29] اين تنها سنگباران کردن را نميرساند، يک نحوه پليدي را هم به همراه دارد، اينجا سخن از ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾ نيست. بعد از آن قصه فرمود: ﴿وَ لَقَد تَّرَكْنَا مِنْهَا آيَةَ بَيِّنَةً لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾ در سوره مبارکه «ذاريات» دارد که آيه است: ﴿لِلَّذينَ يَخافُون﴾ در سوره مبارکه «عنکبوت» دارد: ﴿لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾، اين ﴿لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾ قبلاً هم به عرض شما رسيد قرآن متفکران را عاقلان را و امثال آن را گرامي ميدارد؛ اما ميفرمايد کار از عاقل ساخته نيست، از علما کاري ساخته نيست، از عقلا کار ساخته نيست، علما کار خودشان را حلّ ميکنند، درس ميگويند و کتاب مينويسند، عقلا هم راه خودشان را ميروند، از علما کار ساخته نيست، از عقلا کار ساخته نيست، از ﴿لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾ کار ساخته است؛ يعني «قائم بالعقل» باشيد مثل امام. آن «قائم بالعلم» باشد از ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُون﴾[30] کار ساخته است نه از «للعلماء»، علمايي که مشغول درس و بحثاند کتاب مينويسند مشکل جامعه را حلّ نميکنند، امامي ميخواهد که «قائم بالعلم» باشد «قائم بالعقل» باشد.
وجود مبارک حضرت که ميآيد جهان را اصلاح ميکند، چون به اين نام مبارک ظهور ميکند جهان را اصلاح ميکند وگرنه علما مشکل خودشان را حلّ ميکنند، عقلا مشکل خودشان را حلّ ميکنند. فرمود اگر کسي «قائم بالعقل» بود جامعه را اصلاح ميکند، «قائم بالعلم» بود «قائم بالايمان» بود اين ميشود: ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط﴾[31] جامعه را اصلاح ميکند وگرنه میگويد ما گفتيم و اثر نکردند، جامعه را ﴿لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون﴾ اصلاح ميکند. اين همه جاي قرآن نيست، فرمود اگر جامعه بخواهد اصلاح بشود با علم تنها نيست، اگر امام هم مثل ساير علما (رضوان الله عليهم اجمعين) بود، اين مشکل خودش را حلّ ميکرد؛ اما وقتي بخواهد تحوّل ايجاد کند از آن جهت بايد «قائم بالعلم» باشد «قائم بالعقل» باشد، قيام کنيد: ﴿قُومُوا لِلَّهِ﴾[32] اين است. پرسش: ...؟ پاسخ: ديگران را دعوت کند، ايستا کند. مستحضريد قيام فيزيکي منظور نيست، ما يک ايستادن داريم يک ايستادگي؛ اين کسي که ايستاده دارد گدايي ميکند نشسته است، آنکه نشسته دارد توليد ميکند ايستاده است، ايستادگي، نه ايستادن! ايستادنِ فيزيکي که کار را حلّ نميکند، ايستادگي ولو در زندان هم نشسته باشد اين ايستادگي دارد ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط﴾، اين ايستادگي، مقاوم بودن، قيام کردن؛ يعني در برابر بيگانه عَلَم شدن، اين مشکل را حلّ ميکند، همه ما موظفيم اين گونه باشيم ﴿لِقَوْمٍ يَعْلَمُون﴾، بعد جريان مدين را هم ذکر فرمود.
اما در جريان سوره مبارکه «صافات» آيه 99 به بعد آنجا دارد که ﴿رَبِّ هَبْ لي مِنَ الصَّالِحينَ﴾ اين نشان ميدهد که فرزندي میخواهد که مشکل او را حلّ کند، راههاي او همان کعبهسازي و ذبيح شدن و امثال آن بود که اشاره شد. در آن قسمت جريان فرشتههايي که براي قوم لوط رفته باشند ديگر مطرح نيست. در آيه 21 سوره مبارکه «ص» دارد که ﴿هَلْ أَتاك﴾ اين مربوط به قصه حضرت ابراهيم و اينها نيست، قصه وقتي مهم باشد مثل جريان داود و سليمان، ميگويند: ﴿هَلْ أَتاك﴾؛ يعني اين قصه خيلي مهم است مواظب باشيد! در سوره مبارکه «ذاريات» که محل بحث است به اين صورت آمده، صدر آن ﴿هَلْ أَتاكَ حَديثُ ضَيْفِ إِبْراهيمَ الْمُكْرَمين﴾ آمده، بعد به دنباله عظمت اين قصه فرمود: ﴿فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ في صَرَّةٍ فَصَكَّت وَجْهَها﴾ گاهي انسان وقتي تعجب ميکند يا حالت غير عادي پيدا ميکند، پيشاني را ميزند يا صورت را ميزند يا گاهي هم دست به دهن ميگذارد که وقتي فرستادههاي الهي آمدند آن قوم ﴿ ِفَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ في أَفْواهِهِمْ﴾ يک امر شگفتانگيزي را که ميبينند يا به صورت ميزنند يا به پيشانو ميزنند يا دست به دهن ميگذارند، اين ﴿ ِفَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ في أَفْواهِهِمْ﴾[33] شبيه ﴿صَرَّةٍ فَصَكَّت وَجْهَها﴾ و امثال آن است؛ يعني حالت شگفتي و تعجب پيدا شده است، پس اگر فرستادهها بيايند و افراد نشناسند يک حادثه تلخي يا غير پيشبيني شده تلّقي بشود يا از سنخ ﴿فَصَكَّت وَجْهَها﴾ عکسالعمل نشان ميدهند يا از سنخ ﴿فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ في أَفْواهِهِمْ﴾ نشان ميدهند، فرمود در سوره مبارکه «ذاريات» که محل بحث است: ﴿ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طين ٭ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفينَ﴾ که خود اين کار اسراف است نه دوام آن اسراف باشد، اصل اين کار اسراف است، از مرز گذشتن است. ﴿ فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فيها مِنَ الْمُؤْمِنينَ ٭ فَمَا وَجَدْنَا فِيهَا غَيرَْ بَيْتٍ مِّنَ الْمُسْلِمِين﴾، آن وقت اين ﴿وَ تَرَكْنَا فِيهَا ءَايَةً لِّلَّذِينَ يخََافُونَ الْعَذَابَ الْأَلِيم﴾ که اين، آن قسمت کلامي را در نظر دارد نه قسمت ميراث فرهنگي را. در مسئله ميراث فرهنگي در سوره مبارکه «حجر» فرمود: ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ﴾ جمع آورد ﴿لِلْمُتَوَسِّمين﴾، بعد قسمت کلامي را که ذکر کرد فرمود: ﴿إِنَّ فىِ ذَالِكَ لاََيَةً لِّلْمُؤْمِنِين﴾ اينجا قسمت مهم همان قسمت کلامي است، فرمود: ﴿وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَةً لِّلَّذِينَ يخََافُونَ الْعَذَابَ الْأَلِيم﴾ که حالا بعد قصّه حضرت موسي شروع ميشود.